رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۷

4
(3)

تهِ این داستان را با تمام تلاش می‌دانستم.

خیلی بد بود…اینکه بدتر از همه‌ی بدبختی‌هایت، حتی ذره‌ای علاقه به مرد خانه خراب کن هم نداشته باشی!
و این…زیادتر از زیاد هم بد به نظر می‌رسید.

– بنظرت لباس چی بپوشم؟!

وصف چشمان گشاد شده و پر از غمش امکان پذیر نبود. من آدم سختی بودم!
کسی که فقط دستورهای پدر شاملش می‌شد و بی‌توجهی‌های مادر…سخت‌تر از این چیزها هم مگر داشتیم؟!

– ت…تو…آمین…یعنی قبول کردی؟!

دستی روی رَد‌های اشکم کشیدم و بلند شدم.

– من هیچ وقت دست از خواسته‌م نمی‌کشم و هر جور شده به دستش می‌آرم…من اِنقدر بدبختی کشیدم که اُلدرُم بُلدرُم اون مردک روانی مشکل دار برام هیچه!

چیزی نگفت و نگاهش بود که نشان می‌داد حرف‌هایم را گوش داده.
صدای آن دشمن عمه نام هم از بیرون به گوش رسید و محدثه هول زده از جا بلند شد و می‌دانست من تا چه حد از این زن متنفرم و امکان دارد که همین الان اعصاب مخشوش شده‌ام را رویَش بالا بیاورم.

– آمین جانِ من این وَر رو نگاه کن…ببین به نظرم این لباس سفیده رو بپوش!

چهره در هم کشیدم.

– سفید چرا؟! الهی کفنش بشه! عمرا این لباس رو بپوشم.

دست به کمر، متفکر ایستاده بود و همچنان گوشم را صدای آن زن و عجله کردن‌های مامان و عاطی می‌پیچید.

– این آبیه خوبه…دامنش هم مشکیه ولی خب…تو که قراره چادر بزنی پس نیازی نیست حتما رنگ روشن باشه چون مشخص نیست!

سری تکان دادم و پارچه‌ی لطیف پیراهن آستین بلند آبی رنگ را دست کشیدم. محدثه بیرون رفت و من لباس پوشیده، در حال درست کردن روسریِ حجابی بودم.

صدای خودش و عاطی از پشت در بلند شد:

– بیایم تو؟

– بیاین.

تابحال دختر بی‌ذوقی در روز خواستگاری دیدی؟!

آن من بودم که بی هیچ لبخندی در حال تماشای خودم بودم.
در باز شد و وارد شدند.
به سمت‌شان برگشتم که صورت‌های متعجب‌شان را دیدم.

– وای خدای من…چقدر قشنگ شده! مگه نه عاطی؟

عاطی هم با ابروهایی بالا رفته اوهومی کرد و به نشانه‌ی تأئید سری تکان داد اما من بی‌حس و حال، به سمت چادر سفید انداخته روی تخت رفتم.
صدای درب خانه آمد و عاطی سریع از اتاق خارج شد.

من ماندم و محدثه‌ای که از صمیم قلب، حرفش را چشمانش بیان می‌کردند.

– من هنوزم عقیده دارم همه چیز درست می‌شه!

لبخند غمگینی زدم و دستانش را در دست گرفتم.

– شنیدی که؟ این اتفاق می‌افته اما قول نمی‌دم وضع روحیِ من همون دختر همیشگی بمونه!

پلک بهم فشرد و من در آغوشش گرفتم.

نباید گریه می‌کردم و با تمام وجود جلویش را گرفتم.

روی تخت تک و تنها نشسته بودم و منتظر صدای بابا برای بردن چای‌ها!

– آمین دخترم…بیا بابا جان!

پوزخند صداداری به خودم زدم.
اولین بار بود که دخترم و باباجان نثارم می‌کرد.

چه حرکت مزخرف و خنده داری!
بلند شدم و بعد از مرتب کردن چادرم، به سمت آشپزخانه رفتم. عاطی گفته بود که یواشکیِ مامان چای‌ها را آماده می‌کند و من فقط زحمت بُردنش را می‌کشم.

زیر لب جمله‌ی «الهی به امید تو» را زمزمه کردم و سینی به دست پا به پذیرایی گذاشتم.

– سلام.

مهم بود هیچ انرژی در آن سلام وجود نداشت؟!

مهم نبود چون غرق صحبت بودند و با شنیدن صدایم ساکت شده بودند. مسلماً دیدن من بهتر از فکر کردن به انرژی نداشته‌ی سلامم بود.

– سلام به روی ماهت دخترم…چشمم کفِ پات ماشاالله مثل فرشته‌هایی!

بالاخره سر پایین افتاده‌ام را بالا بردم. پذیرایی متوسط‌مان را مبل‌های هشت نفره تشکیل داده بود که همگی پُر بودند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا