رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۹۵

5
(2)

آتنا پیش کشی کرد و قبل از رفتن فراز دست دور بازویش انداخت که آنا ترسیده دستم را محکم در بر گرفت.

– چی می‌گی آخه عزیزم؟ دکتر بستانی خودتون رو بذارید جای ما…دو ماه دیگه عقدمونه و ما علاوه بر اینکه هیچ کاری نکردیم و کلی کار داریم، کیلومترها از خونه دور هستیم.

تپش قلبم به آنی ایستاد و حس کردم چیزی از درون دلم پایین ریخت.
با بدبختی و هزار درد پشتم را به آنها کردم و دست لرزانم را بالا آوردم و آنا جهت ضایع نشدن حالم روبه‌رویم قرار گرفت.

– آمین خوبی؟ وای خدایا…کاش اینجا نمی‌ایستادیم!

قفسه‌ی سینه‌ام را فشردم و آنا در این حوالی از خوب بودن می‌پرسید؟ منِ لعنتی برای اوی عوضی اینگونه بهم ریخته بودم؟ گویا درد این قسمت بیشتر بود!

سالها بود که آن مرد عاشق پیشه را زیر خاک دفن کرده بودم و حالا با یادآوری آن روزها ریشه‌ی قلبم درد می‌کرد. این فراز روبه‌رویم برای من هیچ چیز نبود و من صرفاً عزادار یک مرده بودم!

– آقا رضا یه لحظه می‌شه بیاین؟

سرم به حدی سنگین شده بود که تنها توانستم صدای آنا را بشنوم.

– جانم چی…آمین چته؟

سرم را بالا گرفتم و با چشمان اشکی به تماشایش نشستم. با دیدن نگاهم به سرعت نگاهش را به پشتم داد و اخم غلیظی کرد.

– عوضی…بیاین بریم اتاق من!

– نه.

چشمان هر دو گرد شد و من بی‌توجه به نگاه متعجب‌شان دست بالا بردم و پلک‌هایم را فشردم تا جلوی ریزش آن قطرات را بگیرم.
همان قطرات…عاشق!

– آ…آمین…بیا بریم می‌خوای چیکار کنی با موندنت آخه؟

چشم باز کردم و لرزش تن آتنا را دیدم.
از چه می‌لرزید؟ من که همان آمین بودم فقط برای یک لحظه در تصوراتم مرگ فراز را به یاد آوردم…همین!

– ببخشید…من با دیدنش یاد فرازی افتادم که خودم با دست خودم گذاشتمش تو قبر و خاکش کردم…یه لحظه به یاد کسی که از دست دادم افتادم!

از دهان باز مانده‌شان دیگر نگویم. نفس عمیقی کشیدم و مقنعه‌ام را درست کردم و با قدم‌های مطمئنی به سمت دکتر بستانی و کل کل‌های آتنا راه افتادم.

– دکتر بستانی؟

حواس دکتر بستانی جمع من شد و صدای آتنا و فراز خوابید.

– بله دکتر محمدی!

– ببخشید وقت دارید من راجب چیزی باهاتون صحبت کنم؟

و من باید بی‌تفاوت بودن و قوی ماندنم را در چشم‌شان فرو می‌کردم.
من…منِ دکتر آمین محمدی!

– راستش من…دکتر طلوعی با من کاری ندارید؟ چون هر چی منتظر موندم شما دارید بیشتر بحث و کل کل می‌کنید.

– بله آقای دکتر شما به کارتون برسید!

– نه کی گفته…آقای دکتر ما تصمیم‌مون گرفته شد!

دکتر بستانی کلافه شده نگاهی به من انداخت.

– شما کارتون تا چه حد مهمه؟

– واقعیت اینه که جواب آزمون تخصص اومد و قبول شدم…با دکتر الیاسی صحبت کردم گفتن که باید با شما اول صحبت کنم!

ابروهایش با خوشحالی به بالا پرید.

– ماشاالله دختر…سربلندمون کردی!

لب‌هایم به لبخند ملایمی مزین شدند و سرم را تکان کوچکی دادم.

– متشکرم…البته کمک‌های شما و باقی دوستان هم بود…من زیر دست شما خیلی چیزا رو یاد گرفتم!

آری من اینجا بودم…اینجا بودم تا موفقیتم را در چشم آتنایی بکوبم که همیشه میل به موفق نشدن من داشت. من قول می‌دادم او را مهمان خصوصی جشن موفقیتم کنم!

– نفرمایید…اینکه شما یکی از بهترین دکترهای اینجا بودید شکی نیست و مسلماً موفقیت شما از خودتونه…ما صرفا وسیله‌ی کوچکی بودیم تو این راه!

– ممنون از لطف‌تون به من!

سرش را تکان داد و به سمت آتنا چرخید.

– خانم بنده وقت زیادی برای هدر دادن ندارم…هر وقت با همسرتون به نتیجه رسیدید لطفا سراغ من بیاید…خسته نباشید!

صورت کش آمده‌ی آتنا به وضوح می‌توانست آن تیر زده در قلبم را بخاطر گفتن کلمه‌ی همسر، برگرداند.

– دکتر محمدی شما هم با من بیاین!

– چشم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا