رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۶۴

5
(3)

پشت چشمی نازک کرده مقدار دیگری از نوشیدنی را به دهان فرستاد.

– که مثلا آمین خانم ندونه چیشده!

چشمانم گرد شدند و به هول و وَلا افتاده بودم.
بدجور دستم رو شده بود و در همان حال بود که فراز به تندی از کنارمان گذشت و تنها یک خداحافظی زیر لبی بود که از جانبش شنیدیم.

– خیله خب تعریف کن ببینم چیشده.

سرم را پایین انداختم و انگشتانم را به بزم هم دعوت کردم.

– چیز خاصی نشده!

لیوان را روی گل میز جلویش گذاشت و سپس کمر راست کرد.

– چیز خاصی شده که حرف از طلاق می‌زنی مادر!

پلک آرام اما پر اطمینانش نشان می‌داد که هر بهانه‌ای را قبول نمی‌کند.
چه می‌کرد این مادر به دل من!

– خب…خب…

– با من راحت باش عزیزم…حرفت‌و به گوشش نمی‌رسونم.

لب گزیدم و در این هیاهو آب دهانم را به سختی قورت دادم. چقدر سخت بود سخن از پنهان کاری پسر در برابر مادرش!

– راستش…اون…با یه…دختر…در ارتباطه.

پلک بهم فشرده بودم تا راحت‌تر زبانم برای گفتن حقیقت بچرخد.

– چی؟!

آرام پلک باز کردم و صورت سراسر مبهوتش را از نظر گذراندم.

– آمین مامان مطمئنی؟

لعنتی به بغض سنگی نشسته در گلویم فرستادم و پوفی کردم.
اینگونه حرف زدن سختم شده بود.

– خودم شنیدم.

– وای!

سر بالا بردم.
وای گفتنش پر از ناامیدی و حرف بود.

– من پسرم‌و اینجور بزرگ نکرده بود…وای خدای من!

درد وارانه اشک از چشمانم پایین آمد و نشستنش را کنارم حس کردم.
دستش دور تنم چرخ خورد و مرا به مانند کودکی به آغوشش برد. چند وقت بود که حتی مادرم را به چشم هم ندیده بودم؟!

– من…من…

-می‌دونم مامان…می‌دونم چقدر سختته ولی من درستش می‌کنم…اون پسر تک پسر حاج طلوعیه…جرئت انجام اینکارا رو نداره…حالا که جرئت کرده باید بفهمه از کجا می‌خوره!

***

– تو این اوضاع می‌خوای بری تهران چیکار؟!

کلافه از این سرِ خانه به آن سرِ خانه قدم برداشتم و دستی به صورتم کشیدم.

– می‌گی چیکار کنم؟! سه روزه هر چی زنگ می‌زنم بهش جواب نمی‌ده!

عصا زنان جلو آمد و اخم درهم کرده غرید:

– بعد پنج سال پات‌و می‌خوای بذاری تو اون شهری که گوشه‌ گوشه‌ش برای پیدا کردنت آدم گذاشتن که چی؟!

به سختی سر پا ایستاده بودم و از لحاظ روحی در حال فروپاشی بودم.

– هِنار به دلم بد افتاده…بدجور هم بد افتاده!

– اون بچه کس و کار داره اونجا که به دلشون بد بیفته نیازی نیست اینقدر خودت‌و اذیت کنی!

نالان جلو رفتم:

– هِنار تو رو خدا…

– هِنار تو رو خدا و فلان و اینا نداریم…ببینم دختر تو عقل تو کله‌ت نیست؟! این همه سال این گوشه‌ی دور افتاده نشستی و هر روزت با استرس از اینکه مبادا پیدات کنن می‌گذره بعد می‌خوای با پای خودت بری تو دهن شیری که ازش می‌ترسی؟!

حرف‌هایش منطقی بودند اما دل ناآرام و بی‌قرار من در حال حاظر منطق سرش نمی‌شد.
محدثه اندازه‌ی یک دوست یا رفیق نه، اندازه‌ی یک خواهر برایم عزیز بود.

– بشین سر زندگی‌ت این دختر بعد چند روز بهت زنگ می‌زنه می‌فهمی چیشده!

از شدت کلافگی موهایم را فشار کمی دادم و روی زمین نشستم.

– این وسط آوینا رو مگه یادت رفته؟! مطمئن باش اون دختر هر بلایی هم سرش بیاد عمرا راضی باشه بخاطر آوینا کوچیکترین خطایی کنی.

پلک بهم فشردم و سر به دیوار تکیه دادم.
این همه فشار را یک تنه نمی‌توانستم متحمل شوم.
صدای جیغ‌های از سر بازی آوینا به داخل خانه آمد و هنار راست می‌گرفت.
من بِالکل آوینا را از یاد برده بودم.
حالا باید چه می‌کردم؟

وان آب‌و بخور.

با آن پا دردش بالای سرم ایستاده بود و لیوان آب آورده بود. دست بالا بردم و لیوان را از دستش گرفتم و به سمت دهان بردم.

– جای اینکه فقط احساسی بشینی تصمیم بگیری یکم منطقی فکر کن…اون دختر هر بلایی هم سرش اومده باشه تو نمی‌تونی نجاتش بدی…پس اونجا چیزی جز بدبختی انتظارت رو نمی‌کشه!

قلپی آب را به گلو فرستادم و او اخ و اوخ کنان روی زمین نشست.
یاد دو سال پیش افتادم که هر چه می‌کردم حاظر به خرید مبل نمی‌شد و تنها به چند صندلی راضی شده بود.
دلش نمی‌خواست تِم قدیمی‌ِ خانه‌اش از بین برود.

– گوشِت با منه؟

لیوان را پایین گذاشتم و آرام سری تکان دادم.

– پس حرف گوش کن!

سر روی زانو گذاشتم و دلم می‌خواست بمیرم.
در این لحظات سختی که جان در تنم نمانده بود.

– مامان آمین؟

با بی‌حالی سر بالا آوردم و به سمت صدای بچگانه‌ی هیوا برگشتم.
دستم را برای گرفتن آوینا بلند کردم که خودش را تندی در بغلم انداخت.

– مومونی؟

صدای بغض دارش آه از نهادم درآورد.
من با چه عقلی می‌خواستم خودم را آواره‌ی آن شهر درندشت کنم درحالی که هیچ جا و پناهی نداشتم؟!

– جان مامان!

– می‌خوای گِلیِه (گریه) تُنی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا