رمان بالی برای سقوط پارت ۱۳
– واقعا؟!
لبخندی زد و شروع به خورد کردن پیازها کرد.
– آره مادر…چهارده سالم تازه شده بود که منو به حاجی دادن، خلاصه منم چون دو تا خواهر بزرگتر از خودم داشتم، معمولا کار خاصی نمیکردم و همین باعث شد که وقتی پام به خونهی حاجی برسه فقط غذای سوخته تحویلش بدم!
خندیدم و دست روی دهانم گذاشتم. او هم خندان پیازها را درون ماهیتابه ریخت.
– آره دیگه ولی حاجی بنده خدا اون اوایل چیزی بهم نمیگفت تا یاد بگیرم…بعد که یاد گرفتم، حاجی دیگه جونش شد غذاهای من!
با لبخند عمیقی کارهایش را دنبال میکردم.
نیم نگاهی به سمتم انداخت.
– میدونم دلت به این ازدواج رضا نبوده اما قسمت انسانه دیگه…منم خیلی مخالف ازدواج با حاجی بودم اما نشد…تهش شد ازدواج و سریعاً خونه داری، اما کم کم بهش علاقه مند شدم.
سرم را زیر انداخته بودم و مشغول بازی با انگشتان دستم بودم.
دستش روی شانهام که نشست، نگاهم را به چشمانش دادم.
– دیگه تموم شد…دلم نخواست این ازدواج سر بگیره چون متوجه شدم راضی نیستی، حس کرده بودم بابات مجبورت کرده…نمیخواستم مثل من بشی اما حالا که شده، باید بسازی و دل به زندگیت ببندی…زندگی رو به خاطر اینکه انتخابت نبوده به خودت تلخ نکن!
سری برایش تکان دادم و او به ادامهی کارها پرداخت. خیلی حرف در همین جملاتش نهفته بود اما مغز من نمیتوانست به آنها عمل کند.
با شوخی و خنده غذا را آماده کردیم و من دست آخر با هیجان عجیبی در آغوشش گرفتم.
– وای مرسی مادر جون!
دستی به سرم کشید.
– از این به بعد فکر کن مادرت طبقهی پایین میشینه تا مادر شوهرت…هر کاری داشتی بهم بگو!
لبخند پر از بغضی زدم.
– مرسی…من…من…هیچوقت مامانم باهام اینجور نبود!
روی سرم را بوسهای کاشت.
– پس لازمه جای مادر جون، مامان فاطمه صدام بزنی!
از آغوشش بیرون زدم و سری برایش تکان دادم.
لبخندی به رویم پاشید پس از گفتن جملهی «مراقب خودت باش» پایین رفت و حالْ، منی بودم که مشغول چیدن ظروف روی میز ناهار خوری شدم.
صدای باز شدن درب خانه آمد که نشان از آمدنش میداد.
نگاهی به لباسم انداختم.
یک پیراهن آستین حلقهای مشکی و شلوار مشکی و بدتر از آن موهای شلختهی بلندم که نمای زیبایی را به نمایش گذاشته بود.
لب گزیدم و دعا دعا میکردم اول به اتاق برود.
چون همیشه مقابلش با حجاب ایستاده بودم اما الان…
از شانس گند من دقیقاً جلوی رویم قرار گرفت و منی که هین کنان به سمت اتاق دویدم.
– یه جور رفتار میکنه انگار نامحرمم!
در اتاق را بستم و با خنده دستی به پیشانیام کوبیدم.
خیلی ضایع بود.
مخصوصاً آن تیکهی لعنتیِ خندهدار!
از خجالت گوشهای در خودم جمع شدم تا ناهارش تمام شود.
دلم نمیخواست چشم در چشمش بشوم.
تقهای که به در خورد ترسان مرا از سکوتی که برای خود ساخته بودم بیرون آورد.
– مُردی؟!
لاالٰهالالله!…انگار باید بچه بزرگ کنم جای زن داری!
چیزی نگفتم و فقط در سکوت حرفش را شنیدم. از این وضعیت مزخرف خندهام گرفته بود.
زن داری!
صدای درب اتاقش نشان از نبودنش در آشپزخانه را میداد. سریعاً تونیکی تن زدم و شالی روی سرم انداختم و به آرامی تمام در اتاق را باز کردم.
با خیال راحت وارد آشپزخانه شدم که یکهو چشمم به شخصی افتاد که مشغول خوردن آب بود.
از ترس جیغ بلندی زدم و دست روی قفسهی سینهام گذاشتم.
– وای خدا…ترسیدم!
با دهان باز نگاهم میکرد.
– نچ نچ…جدی جدی انگار باید بچه بزرگ کنم!
اخمی کردم.
– بچه بزرگ کنم چه فُرقهایه؟!
سری به چپ و راست تکان داد و لب زیرینش را به دهان کشید.
– حس میکنم قراره بخورمت اینجور میکنی!
اخمی کردم و بلافاصله روی صندلی نشست.
با تعجب نگاهش کردم.
– چیه اونجور نگاه میکنی؟! غذا نخوردم.
دست به کمر ایستادم.
– یه ساعت الکی منُ تو اتاق نگه داشتی؟!
نیشخندی زد و قاشقی برداشت.
– من که مجبورت نکردم تو اتاق بمونی که میگی منُ تو اتاق نگه داشتی!
حرصی پوفی کشیدم و نگاه بدی به سمتش انداختم. این مرد انگار همه چیز را به بازی گرفته بود. اِنقدر خونسرد بودن با آن روز جور در نمیآمد.
– یه سؤال دارم.
سری تکان داد.
– اول بشین، بعد بپرس.
جلو رفتم و نشستم. قاشقی در دهان گذاشته بود و مشغول جویدن غذا بود.
– بهت نمیاومد بلد باشی غذای خوشمزه درست کنی!
به حالت گناه کار نگاهش کردم و سرم را به زیر انداختم. صدای گذاشتن قاشقش درون بشقاب به گوشم رسید.
-صبر کن ببینم…کسی کمکت کرده؟!
کمک؟! والا من که دست به هیچی از این غذا نزده بودم.
– من…خب…یعنی مامان فاطمه درستش کرد!
سری تکان داد و قاشق بعدی را به سمت دهانش برد.
– ازت مشخصه از این کارا بلد نیستی.
عصبی پلکی بستم و این آدم انگار با خونسردیاش قرار بود مرا و خودش را به کشتن دهد. یعنی از من گفتن بود!
– اونُ که نشونت میدم بلدم یا نه.
سرش را با با پوزخندی کج کرد.
– خواهیم دید!
حرصی دستانم را مشت کردم و با عصبانیت وافری از پشت میز بلند شدم که صدایش باعث شد سر جایم متوقف شوم.
– کجا؟! قرار بود سؤال بپرسی.
پلک محکمی زدم و با همان استایل، جواب دادم:
میشه بگین چه زمانی پارت میزارین