رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت 134

5
(1)

مگر دل من الان مجاب می‌شد با دراز کشیدن آرام بگیرد؟

با لبی که عجیب می‌لرزید دو دستم را دور بازویش پیچاندم و به درک که چشم‌های همه مخصوصا خودش گرد شده بود.

دخترکم از این حرف‌ها مهم‌تر بود!

– می‌آریش پیشم؟ بهم قول بده…

چند ثانیه‌ای فقط چشمانم را نگاه می‌کرد.

به قولش همیشه ایمان داشتم الا یکی…

– قول می‌دم…قول می‌دم دخترمون‌و برمی‌گردونم…حالا بلند شو!

***

روی صندلی نشسته دامن کلوش لباس ساحلی‌ام را در مشت فشردم.

– کجان پس؟ محدثه یه بار دیگه زنگ بزن شاید جواب دادن!

آنا بالای سرم آمده شانه‌هایم را فشار داد و محدثه پوف کرده چشم در حدقه چرخاند.

– بابا به پیر به پیغمبر صد بار زنگ زدم جواب نداد الانم زنگ بزنم یکی می‌شه مثل همون صدتا…یکم طاقت بیار خودش این حجم از تلفن رو ببینه زنگ می‌زنه!

پوفی کردم و بی‌قرار از روی صندلی بلند شدم.

– بشین روله…بشین دو دقیقه…هیوا این شربت‌ها چیشدن؟

دست به کمر شدم و با خلقی تنگ آمده زمزمه کردم:

– مگه من الان شربت از گلوم پایین می‌ره؟

– بخور دختر پنج روزه لب به هیچی نزدی رنگ به صورتت نمونده!

– چه خوشگل هم شده بی‌شرف!

با شنیدن جمله‌، سرم به صورت خودکار تند و تیز به عقب برگشت. مانند بچه‌های خطاکار سرش را به سمت چپ کج کرده بود.

– من تو این حالت تو فکر این چیزام؟

– بحث این چیزا نیست که!

چشم غره رفته پوست لبم را کندم.

– پس بحث چه کوفتیه؟

نیشخندی زد که هیوا سینی به دست پا به حیاط گذاشت.

– از اون بحثا که می‌گن افسار دل تو دست مغز نیست و احتمالا اینا هم از اون قضیه آب می‌خوره!

تا آمدم به سمتش بغرم صدای باز شدن درب آهنی حیاط به گوشم رسید. با دلهره فراوانی به عقب برگشتم و منتظر ماندم…منتظر دخترک چشم درشت کوچکی که پنج روزی نبود.

پنج روزی که زندگی برایم ده پله آن‌ورتر از جهنم هم شده بود!

وقتی آخرین نفر که فراز بود داخل شد و درب را پشت سرش بست انگار بار جهان یکباره روی قلبم شد.

– چیشد صدرا؟

زبانم کار نمی‌کرد و این جمله سخت را مدیون محدثه شده بودم.

نی نی چشمانم به لرزه درآمده بود و این را نگاه شرمنده و ناراحت صدرا به وضوح بیان می‌کرد.

– رفتیم دم خونشون اما…

آنا نالان پادرمیانی کرد.

– اما چی؟

– از خونه رفته بود!

وای کنان روی صندلی افتادم و دستم را محکم به ران پایم کوبیدم. بچه‌ام کجا بود؟

صدرا هول زده جلو آمد و دستانش را دو طرف صندلی‌ام گذاشت.

– فرار نکرده…نمی‌تونه که از بیمارستان بره، علی لو نداده که از چیزی خبر داره پس مرتباً می‌آد بیمارستان باید تعقیبش کنیم!

با چشمانی پر شده از روی صندلی بلند شدم و بی‌توجه به صدا زدن‌های مدوام‌شان به سمت خانه حرکت کردم.

امیدوار بودم کسی پشت سرم نیاید و کمی اجازه‌ی تنهایی به من بدهند.

وارد خانه شده بی‌هدف دور خودم چرخ می‌خوردم. لب زیرینم را به دندان گرفتم و با افتادن فکری در سرم باقی‌ مانده‌ی اشک‌هایم را پاک کردم و گوشی را به دست گرفتم.

از پنجره سرکی به بیرون کشیدم و همگی نشسته بودند. پر استرس از این سمت اتاق به آن سمت حرکت می‌کردم. رو به ناامیدی می‌رفتم که صدایش در سرم پیچید.

– الو؟

نباید بغض می‌کردم اما…

– آقای دکتر؟

صدایش بهت زده شد.

– آمین تویی؟

بینی‌ام را بالا کشیدم.

– بله!

صدایش نگران شد.

– چیزی شده؟

لبانم شروع به لرزش کردند و یعنی نمی‌دانست؟

از سنگ بود یا چه؟

– بله.

صدایم لرزان‌تر شد.

– آقای دکتر؟

صدایش هول زده شده بود و صدای بهم خوردگی چیزی از پشت گوشی پیچید.

– جانم؟

– می‌تونم ببینمتون؟

– آره آره چرا که نشه!

– لطفا آدرس‌تون رو برام بفرستید.

– چشم!

کمی بعد خداحافظی کردم و گوشی را پایین آوردم. خطرناک بود؟ فدای یک تار مویش!

صدای پیامک گوشی مرا به خود آورده به سمت کمد کشاند.

هر چه که به دستم می‌رسید برمی‌داشتم و تن می‌زدم.

کیف و موبایلم را برداشته در را باز کردم و از جاکفشی کفش‌هایم را بیرون آوردم.

– کجا؟

خم شده سرم را بالا گرفتم. دست به جیب با اخم منتظر بود. پررو نبود؟

بی‌اعصاب از لحن طلبکارش پوفی کشیدم و مشغول بستن بند کتانی‌ام شدم.

صاف ایستادم و دست به شالم رساندم که دسته‌ی کیفم را گرفت و به سمت خود کشاند.

هینی گفتم و در چند سانتی متری تنش متوقف شدم.

با چشمانی گرد شده صورت پر از اخمش را تماشا کردم.

هنوز عقلم از این کار یکهویی‌اش سر جا نیامده بود که صدایش را به جانم ریخت:

– گوش نمی‌دی نه؟ دارم می‌گم کجا؟

از رو نرفته سرم را صاف نگه داشتم.

– به تو چه؟

حرص و عصبانیت در صورتش به وضوح چرخ می‌خورد و اگر سرحال بودم یقیناً برای این حالش عروسی می‌گرفتم.

– خودم کم خرابم تو هم خراب‌ترم کن…جواب سر راست بده به من!

لب بهم فشردم.

– صنم تو با من چیه که باید از رفت و آمدم خبردار شی؟

دهن کج کرد.

– چون احتمالش هست اون مرتیکه یه بلایی هم سر تو بیاره!

خونسرد لب زدم:

– نمی‌آره…نگران نباش…حالا بی‌زحمت دستت‌و بردار من دیرم شد.

جهت آرام کردن خودش پلکی بست و نفس عمیقی کشید…دلم نیشخند عمیقی برای این حالش می‌خواست اما نمی‌توانستم. در این پنج روز حتی یک نیمچه لبخند هم روی لبم نمی‌نشست.

– حوصله ندارم بی‌قراریای بچه‌مو بابت نداشتن مادرش تحمل کنم.

از شدت تعجب چشم گشاد کردم.

یک عوضی تمام نشدنی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا