رمان معشوقه اجباری ارباب

پارت 8 رمان معشوقه اجباری ارباب

4.3
(6)
از تو جیب شلوارش پول درآورد و جلوم گرفت، گفت: بده. خیلی حالم خرابه. 
همین جور نگاش می کردم. گفتم: آخه اینجا وسط پارک که نمیشه؟… بیا بریم اون گوشه.
پشت سرم اومد. به زور قدم برمی داشت. پشت یه درخت تنومند وایسادیم. پولو ازش گرفتم، مواد بهش دادم. 
وقتی رفت، با تاسف نگاش کردم. واقعا چرا این بلاها رو سر خودشون میارن؟… تا کی می خوان اینجوری زندگی کنن؟ ته زندگیشون یا خرابه است یا جوب… بیچاره پدر مادراشون یه عمر زحمت می کشن، بچه بزرگ می کنن، آخرش باید تو سرد خونه تحویلشون بگیرن. 
یه نفس دادم بیرون، رفتم به یه بستنی فروشی، دوتا بستنی توت فرنگی گرفتم… شاد وشنگول راه می رفتم که یکی از پشت سرم گفت: خانم!
برگشتم یه آقای سی و یک ساله با ریش مرتب، قد بلند با چشم و ابروی مشکی… قیافش مهربون بود.
گفت: مواد داری؟
با تعجب گفتم: بله؟
با لبخند و تن صدای پایین حرف می زد. 
گفت: مواد… داری بهم بدی؟
پوزخند زدم و گفتم: خیلی بهم میاد مواد فروش باشم؟! 
پشتمو بهش کردم و راه افتادم. 
پشت سرم اومد و گفت: همین الان دیدم به اون پسره فروختی.
وایسادم و گفتم: چی فروختم؟
با لبخند گفت: آب نبات چوبی… می دونم داری. بهم بده. لازم دارم.
سر تا پاشو نگاه کردم و گفتم: به قیافه ی مذهبیت نمیاد معتاد باشی!
با لبخند گفت: نیستم… برای کسی می خوام.
– شرمنده… من مواد فروش نیستم. برو همون جایی که قبلا می خریدی. 
دوباره راه افتادم. با قدم های تند پشت سرم اومد. 
جلوم وایساد، گفت:خواهش کردم ازت… می دونم مواد می فروشی. دیدمت با اون پسره رفتی پشت درخت بهش دادی… اگه لازم نداشتم التماست نمی کردم.
نگاش کردم. با مهربونی نگام می کرد. چشمای مشکیشو خمار کرده بود. 
با لبخند گفت: می دی؟!
با چشماش رامم کرد؛ گفتم: پول داری؟
خوشحال شد. دست برد به کتش و گفت: آره… آره دارم. 
چیزی رو که نباید می دیدم، دیدم… اسلحه شو گذاشته بود کنار شلوارش… با ترس یه قدم رفتم عقب … رد نگامو گرفت. فهمید دارم به اسلحش نگاه می کنم. یه قدم دیگه رفتم عقب تر. 
نگام کرد و گفت: کارو مشکل تر نکن.
دویدم. بستنی ها رو انداختم رو زمین، با تمام سرعتم دویدم… اونم پشت سرم می دوید …لیلا هنوز رو نیمکت نشسته بود و حواسش نبود. داشت به چند تا بچه نگاه می کرد. چه جوری بهش بگم؟… پشتمو نگاه کردم؛ هنوز ول کنم نبود. گفت: وایسا دختر.
سرمو برگردوندم. لیلا نگام کرد. 
بهش که نزدیک شدم، داد زدم: لیلا بدو پلیسه.
لیلا کولشو برداشت، با هم می دویدیم. 
لیلا گفت: این از کجا پیداش شد؟! 
– من چه می دونم؟ یهو عین جن پشتم پیداش شد. 
لیلا پشتشو نگاه کرد و گفت: بدو آیناز بدو… داره میاد. 
– فکر کردی دارم چیکار می کنم؟ دارم میدوم دیگه؟ 
لیلا دستمو کشید. از پارک اومدیم بیرون. هنوز پشتمون بود. 
لیلا گفت: عجب سیریشه ها!؟
– لیلا بریم اونور خیابون. 
پریدم وسط خیابون شلوغ. چند تا ماشین ترمز کردن و فحش دادن. رفتیم جلوتر. نزدیک بود تصادف کنیم. بوق ماشینا تو سرم می پیچید. هنوز بد و بیراه می گفتن. از خیابون رد شدم به مرده نگاه کردم. وسط ماشینا گیر افتاده بود. لیلا فقط دستمو می کشید. 
داد زدم: لیلا… دستم داره کش میاد… ولم کن.
همین جور که می کشید، گفت: چی چیو ول کنم؟ می خوای گیر بیفتی؟!
رفتیم به کوچه. هنوز می دویدیم. 
گفتم: لیلا داری کجا میری؟ دیگه نمی تونم نفس بکشم.
وایسادم و نفس نفس می زدم. لیلا جلوتر از من بود. اومد کنارم دستمو گرفت و گفت:
– بیا آیناز… بیا بریم تو این باغه. 
نگاه کردم و گفتم: آخه اینجا کجاست؟
دستمو کشید و گفت: نمی دونم فقط بیا تا گیرمون ننداخته…
رفتیم تو یه خونه بزرگ. چند نفر می رفتن بیرون، چند نفر میومدن تو… ما هم رفتیم تو. هنوز نفس نفس می زدیم. 
گفتم: کجا آوردیمون؟!
لیلا دستشو گذاشت رو شکمش. یه نفس عمیق کشید و گفت: مگه نمی بینی؟… آوردمت مهد کودک! ببین چه نقاشی های عتیقه ای کشیدن؟ 
به دیوار نگاه کردم. پر بود از تابلوهای نقاشی… از یکیش خوشم اومد. روبه روش وایسادم و بهش نگاه کردم… تابلو پر بود از درخت های کاج سرسبز و بلند… یک دختر کوچیک با پیراهن پاره و پای برهنه به یه درخت خشکیده ی بی شاخ و برگ تکیه داده بود و دستشو روش گذاشته بود… سرشو بالا گرفته بود و بهش نگاه می کرد. 
لیلا گفت: نقاشی های اونجا رو دیدی؟
– کجا؟
– اونجا… بیا تا بهت نشون بدم.
با هم رفتیم. 
گفت: نگاه کن! به خدا من هرچی نگاه کردم آخرش نفهمیدم چی کشیده؟ 
خندیدم و گفتم: به این سبک نقاشی میگن…
یهو دو نفر زدن به شونه ی من و لیلا و گفتن: «سلام برهنرمندان مملکت!»
برگشتیم دیدیم مهسا و یسنا هستن. 
لیلا با ترس گفت: ای درد بگیرید… زهرمون ترکید!
با خنده گفتن: شما اینجا چیکار می کنید؟!
لیلا: اومدیم ببینم سبک جدید چی اومده به بازار؟
مهسا:اها…پس مزاحم دیدنتون نمیشم بفرمایید استاد
گفتم: شماها اینجا چیکار می کنید؟ به قیافتون نمیاد فرهنگی هنری باشید!
یسنا: مگه فرهنگیا و هنریا چه شکلین؟!
به لیلا که داشت متفکرانه به تابلوی روبه روش که به شکل خط خطی رنگ آمیزی شده بود نگاه می کرد، اشاره کردم و گفتم: این شکلین! 
مهسا و یسنازدن زیر خنده. 
لیلا با تعجب بهشون نگاه کرد و گفت: چیه ؟ به چی می خندین؟
مهسا باخنده گفت: استاد خواهش میکنم به دیدنتون ادامه بدید! ما دیگه مزاحمتون نمی شیم! 
خواستن برن که لیلا گفت: شما اینجا چیزی هم خوردین؟
یسنا: آره اونجاست… برید تا تموم نشده. 
اینو گفتن و با خنده رفتن. 
لیلا گفت: اینا چشون بود؟!
با لبخند گفتم: هیچی استاد… از اینطرف لطفا! 
رفتیم طرف میزی که آبمیوه روش گذاشته بودن. من و لیلا هر کدومون یکی برداشتیم و خوردیم. 
لیلا گفت: اون نقاشیه قشنگه. نه؟
رد نگاه لیلا رو گرفتم، دیدم داره به یه پسر خوش استیل که کت اسپرت سفید با دوخت درشت سیاه و شلوار لی آبی روشن پوشیده، نگاه می کنه… 
موهای مشکیش تا لاله ی گوشش بود و سفیدی پوستش که از چندمتری هم مشخص بود و بینی خوش فرم و صورت کشیده ای داشت. چند تا دختر دورشو گرفته بودن، درمورد نقاشی ها می پرسیدن. اونم توضیح می داد. بعضی از دخترا هم یه چیزایی روی کاغذ می نوشتن. 
با لبخند گفتم: خدا نقاشی های قشنگی می کشه! 
لیلا با صورت کج بهم نگاه کرد و گفت: این جمله از کدوم فیلسوف بود؟!
– خودم! 
– آها… بریم پیشش؟
– می خوای چی بگی؟ 
– هیچی یه ذره سر کارش می ذارم و می خندیم … بعدشم می ریم خونه. 
بازو هامو کشید. گفتم: لیلا زشته. نکن چی می خوای بهش بگی؟ تو که درمورد سبک نقاشی ها نمی دونی؟
همین جور که بازوهامو می کشید، گفت: مگه من تو رو دارم برای چی می برم؟!
پشت چند تا دختر وایسادیم و همین جور نگاش می کردیم. چشماش از نزدیک خوشگل تر بودن. به رنگ خاکستری.
لیلا زد به پهلوم و گفت: اینجوری نگاش نکن؛ زن و بچه داره. 
به دست چپش نگاه کردم. یه حلقه سفید تو انگشتش داشت. 
با لبخند دم گوشش گفتم: می خواستم برای تو بگیرمش.
لیلا خندید و گفت: گربه دستش به گوشت نمی رسید می گفت پیف پیف بو میده!
وقتی توضیح دادنش تموم شد، همه دخترا رفتن به جز یکشون که داشت از کیفش دفتر یاداشتشو درمی آورد. 
گفت: استاد میشه شمارتونو بدید؟… اگه مشکلی داشتم باهاتون تماس بگیرم؟
گفتم: مگه میخوای مسئله فیزیک حل کنی که مشکل پیش بیاد؟
لیلا دستشو گذاشت جلوی دهنش و خندید پسره هم با لبخند بهم نگاه کرد و دختره گفت:
– شما کی هستید؟ اصلا شما چیزی در مورد نقاشی می دونید که راجع به مشکل یا آسون بودنش اظهار نظر می کنید؟!
لیلا با لبخند به من اشاره کرد و گفت: ایشون یکی از بهترین نقاشای ایتالیا هستن. این خانم در ایتالیا صاحب سبکن! 
با چشای گشاد به لیلا نگاه کردم. لیلا هم سرشو تکون داد و گفت: چیه ؟
با حرص خودمو جمع و جور کردم و به دختره گفتم: مزاحمتون نمی شیم. شمارتونو بگیرید! 
یه چرخ زدم و دست لیلا رو کشیدم و راه افتادم. 
لیلا گفت: چیکار می کنی؟
– تو اصلا می دونی صاحب سبک یعنی چی؟ 
– نه فقط از تو تلویزیون دیدم! 
وسط سالن وایسادم. دو تا دستامو بهم چسبوندم. جلوی صورتش گرفتم و گفتم:
– لیلا جان! وقتی چیزی نمی دونی لطفا حرف نزن!
– خوب چرا؟ گفتم صاحب سبکی. چیز بدی که نگفتم؟ 
با حرص گفتم: وای لیلا!
– خانوما؟ 
برگشتیم. دیدم همون پسره چشم قشنگست. 
با لبخند گفت: از اینکه تشریف آوردید ممنون. 
لیلا انگار که دنبال همین فرصت بود، رفت جلو گفت: ببخشید… تمام این نقاشیا رو شما کشیدید؟
– بله… چطور؟ 
لیلا در کمال پررویی گفت: خیلی چِرتن!
پسره با تعجب گفت: بله؟
لیلا: منظورم نقاشیهاتونه… چرا به جای اینکه نقاشی بکشید، رنگ پاشیدید؟ دقیقا عین آدمایی که اعصابشون خرد بوده و می خواستن عقده شونو سر یکی خالی کنن!
به خاطر اینکه لیلا بیشتر از این گند نزنه، رفتم جلو گفتم: 
– ببخشید منظور دوست من ایه نکه بهتر نبود بیشتر از سبک رئال استفاده می کردید تا… کوبیسم و آبستره؟ 
پسره انگار تازه متوجه شده بود، گفت: آها… بله خوب نظر شما هم قابل احترامه ولی من دوست داشتم از هر سه سبک در نمایشگام استفاده کنم. 
لیلا: بله..شما آموزش هم می دید؟
– نخیر.
لیلا: حتی اگه پیشنهاد خوبی بدیم؟
– حتی اگه پیشنهاد میلیاردی بدید!
با خنده گفتم: دخترا چه بلایی به سرتون آوردن که از خیر همچین پولی هم می گذرید؟
لیلا و پسره خندید.
گفت: ازاینکه درکم می کنید واقعا ممنون… ولی مشکل آموزش ندادن من اینه که من دکترم و وقت آموزش دادن ندارم… خیلی به نقاشی علاقه دارم، گفتم یه نمایشگاه بذارم تا نظر دیگران رو در مورد نقاشی هام بدونم… می تونم اسماتونو بپرسم؟
لیلا به من اشاره کرد و گفت: آینازه. منم لیلا.
– منم امیرعلی وثوقی هستم. 
لیلا: آقای دکتر نقاش امیرعلی وثوقی! درست گفتم؟
امیر علی خندید و گفت: بله درست فرمودید.
بعد از اینکه باهاش خدا حافظی کردیم، گفت: دوباره تشریف بیارید.
لیلا: حتما مزاحم می شیم جناب دکتر نقاش! 
با خنده از نمایشگاه اومدیم بیرون. 
لیلا گفت: حال کردی؟ این جوری ملتو سر کار می ذارن! 
– دیوونه… خب فردا برناممون چیه؟
– می خوای بریم بالا شهر؟
با ناراحتی گفتم: کاش می شد فرار کنم.
لیلا وایساد و گفت: مگه به مهناز قول ندادی؟ مگه نگفتی اینقدر نامرد نیستی که بخوای فرار کنی؟ 
– اون مال دیروز بود؛ امروز به کسی قول ندادم.
– آها…پس بگو می خوای برای من دردسر درست کنی.بعد از اینکه فرار کردی می دونی چه بلایی سر من میارن؟ کتک خوردن با سگک کمربند به جهنم. منوچهر بهم گفته اگه تو از دستم فرار کنی تبدیلم می کنه به یه معتاد تزریقی. می دونی یعنی چی؟ یعنی فقط کافیه دو روز مواد بهم نرسه تا بمیرم. به غیر از اینا تا یک هفته می فرستنم پیش مردای به گفته ی نگار هوس باز. تو اینو می خوای؟ فقط بخاطر اینکه خودتو آزاد کنی می خوای منو بندازی تو هچل؟ من نمی دونم چرا می خوای فرار کنی؟ اونا که کاری به کار تو ندارن… مگه بهت بد میگذره؟ ها؟ اصلا کجا می خوای بری؟ مگه نگفتی مادرت مرده؟ تو عمرت فامیلاتونم ندیدی… فقط یه دوست داری… می خوای بری پیش اون؟ آره؟ آیناز خواهش می کنم با این فکرات ما رو آواره ی این شهر و اون شهر نکن… بیا بریم.
همین جوری که راه می رفتم، گفتم:
– من دیگه نمی تونم تو اون خونه زندگی کنم. نمی خوام تا آخر عمرم بشم مواد فروش اونا. می خوام برای خودم زندگی کنم. 
بازم وایساد و گفت: 
– تو تازه اومدی و این حرفا رو می زنی… ما چی که چند ساله تو اون خراب شده ایم صدامونم در نیومده؟ آیناز ازت خواهش می کنم این فکرا رو از سرت بنداز بیرون.حالا فکر کن رفتی پیش دوستت. تا کی می خوای بمونی؟ یک ماه؟ دوماه؟ نه اصلا یک سال آخرش چی؟ شوهرش می اندازتت بیرون. باید به فکر یه خونه باشی.
– خب همون یک سالی که تو گفتی کار می کنم… پول خونه رو جور می کنم.
لیلا خندید و گفت: همین حرفت می شه جوک سال! راه بیفت بریم که با مغزم ساندویج درست کردی.
بدون هیچ حرف دیگه ای رفتیم خونه. 
بعد از نهار همه رفتن بیرون به جز من و لیلا. 
منوچهر اومد به اتاق و گفت: بیاید بیرون کارتون دارم.
دو تا کوله دستش بود. یکی داد به من یکی داد به لیلا. من و لیلا پشت سرش رفتیم بیرون. 
دم گوش لیلا گفتم: کجا داریم می ریم؟
– نمی دونم… خودش میگه. 
سوار ماشین شدیم. حرکت کردیم. 
منوچهر گفت: لیلا؟ تو خونه ی کاظم … تو هم میری خونه ی سیروس. 
با تعجب گفتم: من که خونه ی سیروسو بلد نیستم؟! 
منوچهر: منم که نگفتم خودتت بری می رسونمتون. 
لیلا دم گوشم گفت: خوش به حالت! انقدر خوشگله!
خندیدم و گفتم: خوشگل اون دفعتو دیدم! 
لیلا رو سر یه کوچه پیاده و حرکت کردیم.
چند دقیقه بعد، دم یه برج ماشینو نگه داشت، برگشت به من نگاه کرد و گفت:
– طبقه ده، واحد بیست… گیج بازی و خنگ بازی هم درنمیاری. فهمیدی؟
– اوهوم.
– با یک میلیون تومن برمی گردی. کمتر از این باشه، من می دونم و تو … زود برگرد. 
درماشینو باز کردم. گفت: اینجا نگهبان داره. اگه گفت با کی کار داری؟ بگو سعیدی. 
– باشه.
از چند تا پله رفتم بالا. وارد سالن شدم. کف و دیوار همه رو گرانیت سبز زده بودن. چند دست مبل هم گذاشته بودن. معلوم نیست اینجا برج یا لابی هتل؟ 
رفتم سمت آسانسور که یکی گفت:کجا خانم؟
برگشتم. یه مرد کت وشلواری بود. گفتم: با آقای سعیدی کار دارم.
– چند لحظه تشریف داشته باشید… بهشون اطلاع بدم. 
سرمو تکون دادم رفتم کنارش وایسادم. تلفنو برداشت. بعد ازگرفتن شماره، گفت «سلام آقای سعیدی. یه خانم اومدن با شما کاردارن.» 
-اسمتون چیه؟
– آیناز.
– آیناز هست.
– بله …چشم.
گوشی رو گذاشت و گفت: بفرمایید. 
بعد از تشکر، وارد اسانسور شدم. دکلمه ده رو فشار دادم. یک اهنگ شروع به نواختن کرد. 
تو آینه ی آسانسور مقنعمو کمی عقب کشیدم. به اندازه چهار انگشت. کمی به خودم نگاه کردم. بد نبودم ولی کاش چشام بزرگ بود و موهام لخت.
یهو یه خانمی گفت: طبقه ده. 
در آسانسور باز شد..خب نمی گفتی خودمم می دونستم! 
اومدم بیرون. دوتا در بود یکی سمت چپم یکی سمت راست. دوتاش چوبی و شیک بودن. رفتم سمت راست که به انگلیسی نوشته بود 20. زنگو زدم سرمو انداختم پایین و پامو به زمین می کشیدم. چنددقیقه بعد، در بازشد. سرمو آوردم بالا. 
چشمم باز شد! یه پسر قد بلند چهار شونه که موهاشو عین سربازا تا ته زده بود. پوست سفید و چشمای سبزش که تو صورتش خود نمایی می کرد. ته ریشم گذاشته بود. یه قیافه خیلی جدی و اخمویی داشت. یه تیشرت سبز هم رنگ چشماش با شلوار لی مشکی پوشیده بود. دلم براش غش کرد! 
گفت: بله؟ با کی کار دارید؟
همین جور عین گیجا نگاش می کردم. 
گفت: کاری داشتی؟
به خودم اومدم و گفتم: ها..نه …یعنی آره. چیزه … با آقای سعیدی کار داشتم. 
سر تا پای منو نگاه کرد و گفت: بیا تو.
نزدیک بود گند بزنم… یه پوفی کردم و رفتم تو درو بستم. خودش دمپایی انگشتی پوشیده بود. به پام نگاه کردم یعنی باید کفشمو در بیارم؟ 
– پس چرا نمیایی؟
– با کفش بیام؟
– نخیر… اونجا دمپایی هست. بردار. 
چه عصبانی… خدا رو شکر جوراب نپوشیدم که بو بده! یه دمپایی انگشتی قرمز برداشتم که به درد پای جدم می خورد. رفتم جلوتر. عجب خونه ای! پونصد شیشصد مترو قشنگ میاد. دو تا پسر داشته باشی بیان اینجا گل کوچیک بازی کنن. کنار یه مبل چرمی قرمز وایساد. سرمو بلند کردم. چشمم افتاد به لوستر.چه لوستر نانازیه! بیشتر به درد کاخ می خوره، نه اینجا. چقدر گندست!
همین جور که سرم بالا بود، گفت: چقدر آوردی؟
همین جور که لوسترو نگاه می کردم، گفتم: دو تابسته ست. نمی دونم چقدر میشه؟
– خیلی خب. بده.
هنوز محو تماشای لوستر بودم. 
گفتم: ها؟؟
صداش نیمه داد بود. 
گفت: جنسو بده! 
سرمو آوردم پایین و گفتم: اها باشه. رو مبل کنار دستم نشستم. اونم روبه روم نشست. ازکولم دو تا بسته موادو درآوردم و گذاشتم رو میز. 
از جیبش یه چاقو درآورد. بعد از پاره کردن یکی از بسته ها کمی مزش کرد. 
گفتم: نترس اصله!
نگام کردم و گفت: به منوچهر و آدماش نمیشه اعتماد کرد. 
– هر جور راحتی! 
یه پاکت سیگار و فندک رو میز بود. گذاشت جلوم و گفت: تا تو یه نخ بکشی پولو آوردم. 
– سیگاری نیستم. 
بلند شد و گفت: یعنی انقدر مصرفت بالاست که سیگار تاثیری نداره؟ چیز دیگه ای ندارم بهت بدم. 
اینو گفت و رفت. حالا کی چیز خواست؟ یه نخ سیگار برداشتم بوش کردم. زیاد بد نبود. گذاشتم گوشه ی لبم. یه چرخی خوردم و رفتم کنار پنجره وایسادم. پرده سفیدو کنار زدم و بیرونو نگاه کردم.
ماشینا در رفت و آمد بودن. بوق می زدن.جلوی برج، یه پارک کوچیک بود. بچه ها با جیغ و داد بازی می کردن… خندم گرفته بود. چقدر آدما از اینجا ریزن. هه! چه با حال! هر وقت حوصلش سر بره می تونه از اینجا آدما رو دید بزنه. ته سیگارو با دندونام بالا و پایین می کردم. پرده رو رها کردم برگشتم. دوباره چشمم افتاد به لوستره. اگه دزد بودم، اولین چیزی که از این خونه می دزدیدم همین لوستره بود.
– می خوای لوسترو بدم ببری؟ 
سرمو آوردم پایین. داشت اخمو نگام می کرد. معلومه از اون آدماییه که فقط عید نوروز می خندن! 
گفتم: نه می ترسم مامانت بخاطر این همه دست و دلبازیت دعوات کنه!
چیزی نگفت. 
اکتو جلوم گرفت و گفت: بگیر! 
چند قدم رفتم جلو. ازش گرفتم. پولو درآوردم که بشمارم، 
گفت: فندک رو میز بود.
سیگارو درآوردم و گفتم: گفتم که سیگاری نیستم؟
– پس اونو برای یادگاری برداشتی؟
سیگارو گذاشتم تو جیب مانتوم و گفتم: آره… من هرجا میرم یه چیز یادگاری برمی دارم… ممنون خداحافظ.
رفتم دم در کفشمو بپوشم دیدم داره بسته ها رو برمی داره. بی معرفت نیومد تا دم در بدرقم کنه. رفتم پایین. منوچهر هنوز منتظرم بود. پشت سوار شدم. 
گفت: چی شد؟
پاکتو دادم دستش و گفتم: بفرمایید.
– خوبه… داری راه میفتی. 
بعد از اینکه لیلا رو سوار کردیم رفتیم خونه. 
حال و حوصله هیچ کسو نداشتم. 
موقع خواب مهناز پرسید: تو امروز چت بود؟
صورتمو به طرف مهناز کردم و گفتم: من باید از اینجا برم. 
با تعجب گفت: بری؟ کجا می خوای بری؟ جایی رو داری که می خوای بری؟
سری تکون دادم و گفتم: نه …برم شهر خودمون بهتر از اینه که اینجا باشم. 
– فکر کردی بری اونجا، همشهریات به استقبالت میان؟
با گریه گفتم: مهناز من خسته شدم. دیگه نمی تونم اینجا بمونم. 
– می گی من چیکار کنم؟ روز اول که اومدی قانون اینجا رو بهت گفتیم… نگفتیم اگه پاتو گذاشتی اینجا دیگه بیرون رفتنی در کار نیست؟
– خواهش می کنم مهناز. یه کاری بکن از اینجا برم.
– نمی شه… زبیده و منوچهر همه جا آدم دارن. پات برسه به ترمینال ویلچر نشینت می کنن.
***
روزها و هفتهها بدون توجه به من پشت سر هم با سرعت می گذشتن.
نزدیک یک ماه و نیم پیش بچه ها بودم. دوبار دیگه هم به کمک بچه ها به نسترن زنگ زدم و گفتم جام خوبه. اما بهش دروغ گفته بودم. هیچ پرنده ای از تو قفس بودن خوشحال نیست. فقط نمی خواستم برای بچه ها درد سر درست کنم. می خواستم خودم فرار کنم. شهریور ماه تموم شد و جاشو به مهرماه داد. با شروع فصل پاییز ، فصل جدیدی از زندگی من ورق خورد.
*** 
صبح بلند شدم و مثل روزای قبل، یواشکی وضو گرفتم و نمازمو خوندم. خوبی زبیده و منوچهر این بود که صبح زود بیدار نمی شدن. همیشه بعد از نماز می خوابیدم و بچه ها ساعت هشت یا نه صدام می زدن. اما امروز خوابم نبرد. بلند شدم و رفتم سمت در هال. دست گیرشو فشار دادم. قفل بود هیچ راه فراری وجود نداشت. برگشتم تو اتاق آروم آروم گریه کردم. با صدای گریه م تک تکشون بیدار شدن. 
مهسا با تعجب گفت: چته آنی؟ چرا گریه می کنی؟
با گریه گفتم: می خوام برم. 
نگار که کنارم بود، بلند شد و سرمو گذاشت رو سینش و گفت: گریه نکن … روزای اوله بعدش عادت می کنی.
یسنا: آنی باور کن اگه بذاریم تو بری برای ما دردسر می شه. 
همین جوری که رو سینه نگار گریه می کردم، مهناز گفت: باور کن اگه می شد حتما فراریت می دادیم. 
لیلا بلند شد و گفت: بذار برم یه دود بگیرم، می برمش بیرون یه دور بزنه حالش میزون میشه… نگار بریم.
خودشو نگار رفتن بیرون. من موندم و بقیه. هر کی با یه حرفی می خواست آرومم کنه اما من آروم بشو نبودم. دلم برای شهرم و نسترن و حتی نوید تنگ شده بود.
می خواستم برم. نمی خواستم زندونی اینا باشم. بعد از خوردن صبحونه رفتیم تو اتاق که یهو مهناز یه بشکن زد و گفت: 
– فهمیدم آیناز چیکار کنی!
با خوشحالی نگاش کردم. بعد انگار از حرف خودش پشیمون شده باشه گفت: 
– نه… فکر نکنم عملی بشه… خطر ناکه. ارزش ریسک کردن نداره.
نجوا: حالا تو بگو؟ شاید از پسش بربیاد. 
سپیده: راست میگه… ما هم باید بهش کمک کنیم؟
مهناز: نه… فقط خودش.
لیلا: اول صبحی معما طرح می کنی؟… خوب بگو نقشت چیه؟
مهناز در اتاقو باز کرد و یه سرکی کشید. وقتی خیالش راحت شد کسی نیست، اومد تو درو بست، وسط اتاق وایساد و گفت:
– ببینین بچه ها؟ وقتی کسی کاری خلاف قانون زبیده انجام بده، اون چیکار می کنه؟
یسنا: می فرستتش پیش خوکا!
مهناز بشکنی زد و گفت: آفرین… حالا باید آیناز یه کاری بکنه که زبیده از دستش عصبانی بشه و بفرستتش پیش خوکا!
لیلا به در تکیه داد و گفت: عزیزم تو فکر نکنی سنگین تر نیستی؟!
نگار خندید و گفت: لیلا راست میگه! تو با این نقشت بدتر اینو به کشتن میدی!
مهناز با اخم گفت: میذارید بقیشو بگم؟… آیناز اگه دختر زرنگی باشه، می تونه از دست منوچهر فرار کنه …اگه از دست منوچهر نتونست فرار کنه…
لیلا بشکنی زد و گفت: از دست اون مردی که می خواد بره پیشش فرار می کنه.
مهناز هم بشکن زد و گفت: آ باریکلا!
لیلا بین جدی و شوخی گفت: زهرمار… با این نقشت! 
همه خندیدن. 
لیلا دست زد و گفت: سیرک تموم شد بچه ها! برید سر کارتون!
همین جور که می خندیدم گفتم: مهناز نقشت خوب بود. امشب عملیش می کنم.
نجوا با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: شوخی می کنی دیگه؟ نه؟
– نه جدی گفتم… می خوام امتحان کنم… 
لیلا: عزیزم جشنواره غذا نیست که می خوای بری غذاها رو امتحان کنی… تو اصلا می دونی داریم در مورد چی حرف می زنیم؟! بالا خونتو دادی اجاره؟!
زبیده صدا زد: هوی… آشغالا گمشید بیاید بیرون دیگه؟
لیلا با حرص سرشو می زد به دیوار که مهسا رفت جلو با خنده گفت: نکن… لیلا نکن! 
لیلا: تو رو خدا بذارید من خودمو از دست این سگ پیر بکشم راحت شم…
با خنده گفتم: حیف تو نیست که می خوای خودتو بخاطر اون بکشی؟
شال سفیدمو انداختم رو سرم و گفتم: بریم لیلی من! 
لیلا هم یه قیافه مغرورانه ای به خودش گرفت و پشت سر من از اتاق اومد بیرون. 
بهش گفتم: امروز کجا می ریم لیلی؟
لیلا: منطقه ممنوعه! 
با تعجب گفتم: چی؟!
خندید و گفت: هیچی… می خوام یه جای خیلی باحال ببرمت. 
جای باحال لیلا رو رفتیم پارک همیشگی. بعد از فروختن موادا ظهر برگشتیم خونه. بعد از نهار خواستیم بریم بیرون که زبیده به من گفت: امروز باید جایی بری. 
بچه ها ترسیده بودن. 
مهناز گفت: کجا زبیده؟
– به تو چه؟ مگه من هر کاری می کنم باید برای تو توضیح بدم؟
مهناز: نه، فقط…
منوچهر: باید جنس به یکی بده.
بچه ها بعد از شنیدن این حرف خیالشون راحت شد. یه نفسی کشیدن و رفتن بیرون. ساعت نزدیک سه و چهار بود که با منوچهر سوار ماشین شدم. 
یه کیف دستم داد و گفت: جنسا داخل یه جعبه سفیده. امروز کارت زیاد سخت نیست. میری تو شرکت، به منشیش میگی با آقای صالحی کار داری. فهمیدی ؟
– بله.
– وقتی جنسا رو دادی بهش، پونصد هزار تومن ازش می گیری و میای. اینم که فهمیدی؟
– بله. 
انگار اولین بارم بود که اینجوری بهم گوش زد می کرد. 
دم شرکت نگه داشت و گفت: خیلی خب برو. 
از ماشین پیاده شدم. یه شرکت شیکی بود. دو تا پله نرفته بودم بالا که منوچهر داد زد «طبقه چهارم» 
سرمو به معنی فهمیدن تکون دادم و داخل شرکت شدم. 
رفتم سمت آسانسور خواستم دکمه رو فشار بدم، یکی داد زد: صبر کن… صبر کن منم سوار شم. 
یه پسر جوونی که چند تا نقشه دستش بود، خودشو با دو پرت کرد تو آسانسور. نفس نفس می زد. 
گفت: طبقه چندم؟
گفتم: چهار.
دکمه رو فشار داد. همین جور نفس نفس می زد. نگاش کردم؛ خیلی قیافش آشنا بود. کجا دیده بودمش؟
یهو با لبخند نگام کرد و گفت: چیزی شده؟
به ابروی شکستش نگاه کردم. یهو با هم انگشت اشاره هامونو به سمت همدیگه گرفتیم و با صدای بلندی گفتیم: 
– تــــــو؟!
با خنده گفت: آیناز جغجغه… تو اینجا چیکار می کنی؟ رئیس گفته بود می خواد مهندس جدید استخدام کنه. پس اون مهندس تویی؟!
با حرص گفتم: پس تو هم لابد مهندس مواد فروشی؟
در آسانسور باز شد و من داشتم با حرص نگاش می کردم. سریع رفتم بیرون. 
پشت سرم اومد و گفت: اگه اتاق رئیسو می خوای باید سمت چپ بریم. 
با همون حرص گفتم: من با آقای صالحی کار دارم.
با لبخند گفت: فرقی نمی کنه که؟ آقای صالحی همون رئیسه. رئیس هم آقای صالحیه.
خودش راه افتاد. منم پشت سرش راه افتادم. به در چوبی که باز بود رسیدیم. رفتیم تو. خودش جلو رفت. به خانم منشی گفت: به آقای صالحی بگید مهندس جدید اومده. 
خانم به من یه نگاهی انداخت و گفت: آقای مهندس تشریف ندارن.
گفتم: یعنی چی تشریف ندارن؟ نمیشه به موبایلشون زنگ بزنید بگید من اومدم؟
زنه یه لبخندی زد و چیزی نگفت. دیدم پرهامم داره ریز ریز می خنده. با تعجب به دو تا شون نگاه کردم. 
پرهام همین جور که می خندید، گفت: یه دقه بیا تا بهت بگم کجاست.
رفتیم کنار در ایستادیم. 
گفت: آقای مهندس رفتن دست به آب. باید منتظرش بمونی اگه مشکلی نیست. البته اینم بگم آقای مهندس با چند دقیقه کارشون راه نمی افته. چون کارش خیلی سنگینه ممکنه دو ساعتی بمونن. 
ببین چه جوری خودمو ضایع کردم! به زور داشتم جلو خندمو می گرفتم. 
با همون حالت به منشی گفتم: مشکلی نیست منتظرشون بمونم؟
– نه… خواهش می کنم. بفرمایید بشینید. 
وقتی نشستم، پرهام به منشی گفت: هر وقت پی ریزی مهندس تموم شد خبرم کن بیام. 
منشی خندید و گفت: چشم آقای کبیری!
پرهام رفت. همون جور که پرهام گفت نزدیک یک ساعت و نیم منتظرش موندم. وقتی آقا تشریف فرما شدن، خیس عرق بود. نمی دوستم چه جوری خندمو پنهان کنم! همراهش رفتم به اتاق. جنسو که بهش دادم، گفت پول همراهش نیست و باید چند دقیقه صبر کنم. 
گفتم: منوچهر پایین منتظره. باید زود برگردم. 
خودش به منوچهر زنگ زد، قرار شد چک بده اما منوچهر قبول نکرد.
گوشیو که قطع کرد، به منشیش زنگ زد و گفت: به آقای کبیری بگید بیان به اتاقم.
بعد از چند دقیقه پرهام اومد. مهندس یه چک داد دستش که بره نقدش کنه. من و پرهام با هم از شرکت اومدیم بیرون. سوار ماشین منوچهر شدیم و رفتیم سمت بانک. دو ساعت هم اونجا معطل شدیم. پرهام پولو داد دست منوچهر و خودشم رفت.
راه افتادیم سمت خونه. هوا تاریک شده بود که رسیدیم. 
زبیده گفت:
– رفتین جنس بسازید یا بفروشید؟ برای چی انقدر طولش دادی؟ 
منوچهر: پول نقد نداشت… معطل بانک شدیم. 
رفتم تو اتاق. همشون بودن به جز لیلا و نگار. 
با ترس گفتم: پس این دو تا کجان؟
سپیده نشسته بود ناخن هاشو لاک می زد. 
گفت: با آقایون دارن شطرنج بازی می کنن!
گفتم: چی؟
نجوا: بشر چند قرن پیشرفت کرده اما اینا عین انسان های اولیه حرف می زنن… اتاقی که بغل اتاق منوچهر و زبیده ست؛ اونجا دارن با سه تا مرد مواد می کشن… اینم جزیی از کارشونه. 
با تعجب گفتم: چرا؟
یسنا: به گفته مهناز چون چ چسبیده به را! این مردا تو خونه هاشون نمی تونن مواد بکشن؛ پس میان اینجا. دوست دارن چند تا دخترم کنارشون باشه. بابت این کارشون به زبیده پول میدن. 
از روی عصبانیت یه پوفی کردم، رفتم به آشپزخونه. زبیده روی مبل لم داده بود. داشت عین شتر آدامس می جوید. یه بطری اب خنک درآوردم و ریختم تو لیوان. داشتم آب می خوردم که لیلا و نگار با اخمهای درهم و عصبانیت اومدن بیرون و یه راست رفتن به اتاق. دو تا مرد و یه پسر هم پشت سرشون اومدن بیرون. 
زبیده با لبخند گفت: خوب آقایون چطور بود؟ خوش گذشت؟
یه شکم گنده ای گفت: عالی بود فقط قیمت جنسات رفته بالا.
یه مرد سیاه لاغر اندام، حدودای چهل ساله که موهای سینش از پیراهنش زده بود بیرون که آدم چندشش می شد نگاش کنه، به من خیر شده بود. چیزی نمی گفت. 
زبیده گفت: قیمت خیلی چیزا رفته بالا. دلارم رفته بالا. خبر نداری؟ شاید دفعه بعد که بیاید قیمت امروزو بهتون نگم. 
بطری رو گذاشتم تو یخچال. 
همونی که به من خیره بود، گفت: اون دختره چنده؟! 
در یخچالو بستم و با ترس آب دهنمو قورت دادم. 
زبیده سرشو برگردوند طرف من وگفت: قابل شما رو نداره… چیه؟ ازش خوشت اومده؟
– هی؛ بگی، نگی!
– بهترشو برات دارم. 
– نه من همینو می خوام. 
با عصبانیت اومدم جلو، داد زدم: بس کنید دیگه! من پامو تو هیچ سگ دونی نمی ذارم… حتی اگه سرمو ببرید و بندازید جلوی سگا.
دخترا از اتاق اومدن بیرون. همه داشتن با تعجب بهم نگاه می کردن. 
زبیده عین آدمی که سکته زده باشتشون، با چشای گشاد نگام می کرد. 
با همون عصبانیت به زبیده گفتم: چیه؟ چرا داری عین جغد پیر نگام می کنی؟ چرا خودت نمیری؟ پیرم که هستی. مطمئن باش به احترام سنت هم که شده پول بیشتری بهت می دن.الحمدا… شوهرت اونقدر بی غیرت هست که بذاره زنش پیش هر کس و ناکسی بخوابه. 
با عصبانیت نفس نفس می زدم. زبیده خونش به جوش اومد. منوچهر سه تا مرده رو تا دم حیاط همراهی کرد. زبیده اومد جلوم وایساد. با تمام قدرتش سیلی زد به صورتم که نقش زمین شدم و مهناز و لیلا با دو خوشونو به من رسوندن. لیلا از رو زمین بلندم کرد. 
زبیده گفت: برای من زبون درازی می کنی بی پدرو مادر؟!… می دونم باهات چیکار کنم… تا دفعه دیگه از این غلطا نکنی. 
یه قدم رفتم جلو گفتم: هر غلطی بود تو کردی. مگه غلطی مونده که من بخوام بکنم؟!
زبیده با عصبانیت اومد طرفم، دستشو گذاشت رو گلوم و چسبوندم به دیوار. دخترا اومدن جلو، زبیده رو می کشیدن تا شاید جدا بشه. 
با همون عصبانیت گفت: دختره ی خراب! این توله سگا تا حالا جرات نکرده بودن با من اینجوری حرف بزنن، اونوقت تو آشغال هر چی تو دهن نجست در میاد به من میگی؟!
داشتم خفه می شدم که منو چهر سر رسید و زبیده رو ازم جدا کرد. نفسای بلند بلند می کشیدم.
نگار اومد کنارم و گفت: خوبی آیناز؟ نفس بکش… ببین چه دردسری برای خودت درست می کنی؟!
همشون می دونستن دارم نقشه ی مهنازو عملی می کنم ولی دست و پا می زدن که این کارو نکنم. حتی مهنازم به غلط کردن افتاده بود. وقتی کمی نفسم جا اومد، گفتم:
– توله سگ تویی با اون شوهر بی شرفت. اینا وقتی دنیا اومدن، عزیز پدر و مادرشون بودن. وقتی دست تو سگ افتادن، شدن توله سگ.
مهناز داد زد: بسه آیناز بسه… تمومش کن.
خواستم جواب مهنازو بدم که زبیده هلم داد. سرم محکم خورد به دیوار. خون عین رود از سرم جاری شد. لیلا جیغ کشید. سپیده پرید تو آشپزخونه. 
زبیده گفت: یه بلایی به سرت میارم که به غلط کردن بیفتی.
نفس نفس می زدم و گفتم: آره؛ می گم غلط کردم… اونم سر قبرت می گم. فقط بخاطر اینکه دست تو افتادم. 
با عصبانیت یقمو گرفت و بلندم کرد. مهناز و نگار، زبیده رو کشیدن و نگار گفت:
– خانم تو رو خدا ولش کنید. سرش داره خون میاد. 
لیلا و نجوا هم منو می کشیدن. منوچهرم یه گوشه وایساده بود، فقط نگاه می کرد. بالاخره موفق شدن زبیده رو از من جدا کنن. 
زبیده گفت: منوچهر این دختره رو ببر برای سیروس. 
لیلا و مهناز با هم گفتن: چی؟!!
سپیده یه پارچه آورد سرمو بست. 
منوچهر: معلوم هست داری چی میگی؟ من اینو ببرم برای سیروس، ده هزار تومنم دستمون نمیده ها؟
زبیده: برام مهم نیست هزار تومنم بده. بسه… فقط ببرش تا حساب کار دستش بیاد و بفهمه سر به سر زبیده گذاشتن یعنی چی؟
مهناز: زبیده این بچه بود یه غلطی کرده؛ شما بزرگواری کنید و ببخشیدش.
زبیده: مهناز دهنتو ببند؛ خودم اعصابم خرده، تو دیگه خرد ترش نکن. 
لیلا: خانم الان آیناز میگه غلط کردم. شما هم ببخشیدش باشه؟ آیناز بگو… زود باش بگو غلط کردم.
منوچهر: زبیده از خر شیطون بیا پایین… اون مهنازو می خواست نه این. به خدا اگه بگم، مجانی هم نمی خوادش.
زبیده:به جهنم اصلا دیگه نمیخواد بیاریش بدش به سیروس بیا هر بلایی که خواست سرش بیاره اصلا من نمیدونم تو چرا داری سنگ اینو به سینه میزنی؟
نگار اومد جلوم و دستامو تو دستش گرفت و گفت: آنی ازت خواهش می کنم معذرت خواهی کن… تو نمی دونی اونجا چه بلایی سرت میارن… یه معذرت خواستن کسی رو نکشته. 
نجوا: آیناز! راست میگه این قائله رو تمومش کن. 
از اینکه انقدر نگران من بودن، خوشحال شدم اما دیگه تحمل این قفسو نداشتم. باید تمومش می کردم. یا بمیرم یا آزاد شم. 
یه لبخند همراه اشک زدم و گفتم: می خوام شانسمو امتحان کنم.
زبیده داد زد: منو چهر ببرش.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا