رمان پاورقی زندگی جلد یک

پارت 6 رمان پاورقی زندگی

0
(0)
سایه:اره..می خوای بهت نشون بدم؟
-اگه صاحبش اجازه بده؟
مهیار:صاحبش اجازه می ده ولی..بهتر اول به کار تولد برسیم…میز ومن جمع می کنم 
مریم جلو رفت:اجازه بدید من جمع ….
اخم کرد..مریم بیش از اندازه نزدیک بود …او به راحتی می توانست چشم های کشیده وزیبای مهیار ببیند سیاهیش بیشتراز سفیدیش بود اما حسی به آنها نداشت…اما مهیار با نسیم خنکی که از عطر مریم روی صورتش می خورد غرق در لذت بود هیچ کدام حس وحال دیگری نمی فهمید.
مریم:اگه جمع کنید مجبورید بشورید 
مهیار هیچ از این جمع بستن ها خوشش نمی امد اخمش غلیظ تر شد:خب می شورم…شما هم لطفی در حقم کن وموقع حرف زدن کلمات وجمع نبند،چون اصلا دلم نمی خواد حس کنم رئیستم
آرام از کنار مریم رد شد…مریم تازه متوجه شد که موقع راه رفتن پایش روی زمین می کشد…قابلمه ای روی اجاق گذاشت وسایه تخم مرغ وسیب زمینی درون آن می رخیت وحواس مریم باز پیش کار کردن مهیار رفت که چطور میز جمع می کند….یک سینی اورد…با دست کشیدن روی میز همه ی ظرف ها جمع کرد ودر آن گذاشت..با همان راه رفتن آرام وکشیدن پا روی زمین به سینک نزدیک شد..دستی روی آن کشید …..ظرف ها درون آن ریخت…سمت چپ مایع ظرف شوی واسکاج برداشت…سر مایع روی انگشت شصتش که روی اسکاج بود ریخت…و مشغول شستن شد…مریم به آن همه اعتماد به نفس لبخندی زد چقدر خوب که آدم زندگی اش را نبازد وناامید نشود حتی اگر عزیز ترین ومهمترین چیز های زندگی ات ازتو بگیرند.
هنگام پوست کندن تخم مرغ ها هر دو کنا رهم نشسته بودند وسایه روبه وریشان ایستاده بود:خیلی داغه
مهیار:خب سایه جان بذار خنک شه
-اگه بذارم خنک شه که شما همه رو تموم کردین
مهیار خندید وچند تخم مرغ جدا کرد ودستش دراز کرد:بگیر هر وقت خنک شد پوستشونو بگیر
سایه با خوشحالی خم شد وتخم مرغ ها را برداشت:متشکرم ..شوالیه سیاه من
مریم لبخندی زد…مهیار چند دقیقه ای بود که با تمام وجودش نفس های عمیق می کشید تا اکسیژن عطردار اطرافش را به ریه هایش بفرستد…مریم از این همه نفس کشیدن های عمیق ترسید با لحن نگرانی گفت:
-حالتون خوبه؟
-چی؟
-چرا اینقدر بلند نفس می کشید؟اگه حالتون خوب نیست برید بیرون هوای عوض کنید
با دست پاچگی گفت:نه ..نه خوبم..حالم خوبه..چیزیم نیست..نگران نباش
مهیار کمی دست دست می کرد برای گفتن حرفش…حرفی که دیگر دلش تحمل نگه داشتنش نداشت…دل به دریا زد وگفت:
-شما من می شناسید؟
زیر چشمی به سایه ونیم نگاهی به مهیار انداخت:چطور؟
با این یک کلمه ناامیدش کرد انتظار داشت باب آشنایی باز کند وبگوید اره…خودش هم شک کرد که خودش نباشد..با ناامیدی گفت:
-آخه عطرتون بوی همون دختری میده که یه بار نجاتم داد،اسمشم هم اسم شما بود…مریم
دخترمی دانست وخوب به خاطر داشت…:از کجا می دونید اسم اون دختر مریم بود؟
-شاید به حرفم بخندی وباور نکنی ولی یه با ردیگه تو کافی شاپ با هم برخورد داشتیم …دستمالش وبهم داد که روشش نوشته بود مریم
با چشمای گشاد شده که دیگر نتوانست خودش را مخفی کندو صدایی که تعجب درآن موج می زد گفت:هنوز اون دستمال ودارید؟
با همین یک کلمه انگار در دل تاریک پسر چهل چراغ روشن کرده باشند با خوشحال گفت:پس خودتونید؟
با صدا ی آرامی گفت:آره
با آسودگی نفس کشید حس می کرد به بزرگ ترین ودست نیافته ترین آرزویش رسیده…گمان هم نمی کرد دختری که دستمالش رابرای یادگاری برداشته..حالا کنارش نشسته وبا هم سالاد درست می کنند.
-چرا هنوز اون دستمال ودارید؟
زود بود بگوید عاشقت شدم آن هم فقط با یک بارندیدن…زود بود بگوید چون خودت نبودی دستمالت مونسم بود…زود بود بگوید کنارم بمان دوستت دارم،می دانست شاید یقین داشت که فقط یکی از جمله های بالا بگوید تا بخندد ومسخره اش کند که تو که نمی بینی چطور عاشق شدی؟
-آقا مهیار
-خب…برای چی بندازمش دور؟یعنی وقت نشد …جیب شلوارم بود منیره خانم هم شستش 
هر دو بی هوا همزمان با هم دستشان دورن ظرف کردن دستان همیشه گرم مهیار روی دستان مریم نشست دستانش یخ بست مریم با حس برق گرفتگی سریع دستش بیرون کشید.
مهیار:ببخشید
-نه..من معذرت میخوام حواسم نبود
مهیار کلافه بلندشد وگفت:بقیشو خودتون درست کنید خسته شدم
بیرون رفت…به سمت اتاقش یک دفعه ایستاد ناهید که مشغول کرد گیری پله ها بود پایین آمد وگفت:چیزی شده آقا مهیار؟
-نه…فقط چیزی جلوم نیست می خوام برم اتاقم
-نه آقا چیزی نیست بفرمایید
مهیار به اتاقش رفت پشت در ایستاد همان دستی که به مریم خورد روی قلبش گذاشت..ضربانش تند شده بود لبخندی زدوگفت:
-خوش بحالت دیدیش واینجوری شدی…من نمی دونم چه شکلیه
دستش جلوی بینی اش برد متوجه کثیف بودنش شد دلش نمی آمد آن دست را بشورد ولی از سر ناچاری شست.
هر سه مشغول باد کردن بادکنک ها بودند که مهیار گفت:سایه بس نیست؟
-نه سالن باید پر بشه 
مریم لبخندی زد که صدای آیفون آمد..ناهید جواب داد:کیه؟
….
-بله بفرماید
چند دقیقه بعد در ورودی باز شد مستانه که لبخندی بر لب داشت با دیدن مریم کنار مهیارکه روی زمین نشسته اخم کرد و حسادت دخترانه اش جوشید…با کیک در دستش جلو آمد سایه با دیدنش به سمتش رفت.
-سلام کیک گرفتی؟
مستانه سعی کرد خوشحال باشد: آره این که دستمه کیک شماست..تولدت مبارک ایشاالله 600سال عمر کنی.. 
رو به آن دو سلام کرد مهیار جوابی نداد..قول داد بود با سردی برخورد کند مریم به آرامی جوابش داد…مستانه به مریم به عنوان رقیب نگاه می کرد حس می کرد جای مریم باید بنشیند. 
سایه با بالا پایین پریدن وآستین مستانه کشیدن گفت:مستانه کیک وببینم
مستانه چینی که بخاطر اخمش روی پیشانیش بود با حالت قهر کیک را روی میز گذاشت وبازش کرد..سایه با دیدنش دستی به هم زد وگفت:وای چه خوشگله
مهیار با لبخندی که داشت گفت:چه شکلیه سایه؟
مریم با ترحم ودلسوزی به نیم رخ مهیار نگاه کرد…قلبش از لحن مظلومانه مهیار به درد آمد..سایه با همان حالش گفت:عکس صورتم روی کیک خوشگله نه؟
-آره خیلی…
زیر لب حرفی زد که فقط مریم شنید:کاش می تونستم ببینم
ناهید چادرش را پوشید وحاضر شد روبه مریم گفت:بریم مریم جان؟
مریم سرش را تکان داد وبلند شد..مهیار نمی دانست چه کند دلش می خواست بماند حداقل امشب، دیگر معلوم نیست کی دوباره دست سرنوشت مریم را پیش او آورد
مهیار:ناهید خانم تا امشب بمونید دیگه
ناهید:نه آقا دستتون درد نکنه..الان ساعت 1پسر کوچیکم از مدرسه میاد گشنشه باید برم
کاش می توانست مریم را مخاطب قرار دهد کلافه بود… مهیار:خب زنگ بزنید با آژانس بیاد
-ممنون ولی باید برم 
مریم حاضر شد وگفت:بریم مامان
-مریم خانم حداقل شما بمونید
مستانه از این همه اصرار مهیار به خشم آمد.چرا باید اینقدراصرار می کرد که خدمتکار خانه شان بماند؟!!!…مریم هم از این همه اصرار در تعجب بود نگاهی به مادرش انداخت وگفت:
-ممنون آقای سعادتی 
چقدر ناراحت شد او را به فامیل صدا زده، درمانده شده بود دیگر نمی دانست چه بگوید؟ چطور بگوید بماند؟..احساس ضعیف بودن می کرد خداحافظی کوتاهی کردن قبل از رفتن ..در خانه باز شد وراحله با عزیز وارد شدند راحله با دیدن مریم متعجب نگاهش می کرد..ناهید لبخندی زد وگفت:
-سلام راحله خانم 
هنوز نگاهش به مریم بود:سلام
عزیز:سلام ناهید خانم چطوری مادر؟
-الحمدوالله خوبم
مریم خیلی خانمانه دست داد وسلام کرد..ناهید که متوجه نگاه راحله شد لبخندی زد:دخترم هستن مریم..ایشونم راحله وعزیز عمه ومادربزرگ آقای مهیاروسایه خانم 
مریم لبخندی زد:خوشبختم 
راحله که مهر دختر بر دلش نشسته بود لبخندی زد وگفت:حالا کجا تشریف می برید؟
-کارامون تموم شده دیگه رفع زحمت کنیم 
مهیار گوش هایش تیز کرده بود دعا می کرد وامیدوار بود عمه اش بتواند مریم را مجاب کند که بماند.
راحله دستش دور شانه ناهید انداخت وبه سمت سالن رفت:جای نمیرید..شب می مونید 
ناهید ایستاد:نمیشه خانم بچه کوچیکم خونه است گشنشم هست
عزیز:زنگ بزن بگو با آژانس بیاد …شب دور همیم به بچه ها هم خوش می گذره
-آقا مهیار هم گفتن ولی…
مریم:ببخشید ما اهل تعارف نیستیم اگر میشد مادرم بمونه حتما می موند واحتیاجی به این همه اصرار نبود
راحله لبخندی زد وگفت:پس تو جای مامانت بمون…اگه بگی نه،مامانتو نگه می داریم حق انتخاب با شماست
تمام هوش وحواسش به مریم داده بود که قبول کند..سرش پایین بود وسکوت کرده بود…مستانه مضطرب بود حس خوبی به دختر مغرور نداشت.
مریم نگاهی به مادرش انداخت وگفت:ممنون از دعوتتون …مثل اینکه چاره ای نیست می مونم
مهیار نفس آسوده ای کشید ولبخندی زد.مستانه دستش را مشت کرد واگر جرات زدن داشت حتما به دختری که کنار مادرش ایستاده می زد…نباید به کسی میدان جولان دادن می داد نباید کسی مهیار را از او میگرفت،کیک درون یخچال گذاشت وبا یک لیوان آب هویچ کنار پسر داییش برگشت..دستش راروی دست مهیار گذاشت…که سریع دستش را عقب کشید اخم کرد.
-یه امشب وراحتم بذار
آرام گفت:هر وقت مردم دوجفتمون راحت میشیم
نفس حرص داری کشید وگفت:چی می خوای؟
لیوان را کنار دستش گذاشت وگفت:می دونم اب هویچ دوست داری برات آوردم
بدون اینکه لیوان بردارد:نمی خوام..دیگه نوشیدنی مورد علاقه ام نیست خودت بخور
بلند شد قبل از اینکه قدمی بردار مستانه مچ دستش گرفت:از اینجا نرو میز جلوته
مهیار بغض کرد باید تشکر می کرد از این همه محبت بی منتی که می کرد..دستش کشید وآرام به سمت راست حرکت کرد..اگر چیزی جلویش بود مستانه می گفت پس با خیال راحت به حیاط رفت…ناهار در یک فضای صمیمی وسر خوشی های راحله وشیرین زبانی های سایه خورده شد تنها کسایی که به این خنده ها لبخند نمی زدند مستانه ومهیار بودند که هریک به فکر کس دیگری بود..مهیار به صدای مریم گوش میداد ومستانه خیره به مهیاربود هیچ کس حواسشان به این دو نبود.
ساعت هفت پرویز خسته به خانه آمد:سلام اهل منزل…به می بینم که همه هستن 
همگی سلام کردن مریم به احترام او ایستاد..پرویز ابروی بالا انداخت راحله از آشپزخانه بیرون آمد وگفت:دختر ناهید خانم مریم …افتخار دادن امشب موندن
پرویز که از قبل اورا می شناخت لبخندی زد:اختیار دارید باعث افتخاره
قدمی برداشت..ایستاد… یک لحظه با اسم مریم به یاد دستمالی که مهیار در کشوی عسلیش داشت افتاد..خیره به دختر ماند لبخندی زد:خیلی خوش آمدی بفرماید بشیند
یعنی خودش بود؟برای مطمئن شدن به مهیار که روی کاناپه نشسته وسرش متمایل به مریم کرده نگاه کرد.چیزی نگفت وبرای تعویض لباسش به اتاق رفت.. روی تخت نشسته و به فکر فرو رفته بود.سایه با سرعت خودش را به او رساند وگفت:
-بابا کادو من کو؟
-کدو؟واسه چی؟
-هیچی همین جوری گفتم دورهمیم یه کادویی بدی وبخندیم
پرویز خندید خم شد سایه بغل کرد وروی پایش نشاند…موهایش کنار زد وگفت:من قربون این زبونت برم…کادوی شما محفوظه به وقتش بهت می دم
آهسته گفت:حالا نمیشه فقط به من بگید چیه؟قول میدم به کسی نگم
پرویز باز از ته دل خندید صورت دخترش بوسید وگفت:پنچ میلیون پول
-زیاده؟
-آره..
-میشه باش عروسک بخری؟
-آره هر چقدر که بخوای
سایه محکم پدرش بوسید واز اتاق خارج شد…پرویز لبخندی زد این دختر هدیه خدا بود برای شاد بودنش برای روز هایی که اگر ناشکری کرد یاد سایه بیوفتد که او را دارد.
همه مهمان ها وارد شدند از دوستان سایه ودوستان پرویز که دخترشان با سایه دوست بودند…جمع دوستانه وصمیمی بود،فرزین با ورودش با دیدن مریم چشمانش بازشد حتی ذهنش نمی توانست هضم کند که او اینجا چه کار می کرد.عروسک خرسی بزرگی که دستش بود کنار کادو های دیگر گذاشت بعد از سلام وعلیک مختصر کنار مهیار که مشغول میوه خوردن بود رفت ..ضربه محکمی به شانه اش زد مهیار ترسید وتکانی خورد:
-این اینجا چیکار می کنه؟
تکه خیاری به گلویش پرید و شروع به سرفه کرد….فرزین چند دفعه پشتش زد..مستانه از آشپزخانه با لیوان آب آمد:مهیار چی شد؟خوبی؟
آرام پشتش را مالش میداد…چشمان فرزین ازحرکت مستانه درشت تر شد…مستانه با نوازش کمر مهیار سعی در ارام کردنش داشت:مهیار جان بهتری؟
مهیاربا خشم دستش پس زد:به من دست نزن..برو
مستانه خجالت زده به فرزین زیر چشمی نگاه کرد ورفت…فرزین باهمان حالتش نظاره گررفتن مستانه بود:مهیار خبریه؟این چرا اینجوری شده؟
-کوفت ومهیار…تو چرا یهویی میای؟فکر کردی چش دارم ببینمت؟
می خواست بشقاب میوه را روی میز بگذارد …دستش دراز کرد که فرزین سریع گرفت وروی میز گذاشت:غلط کردم..چرا عصبی میشی؟
مهیار چیزی نگفت فقط دستش رابه هم می مالید…فرزین گفت:گفتم ببخشید دیگه چرا قهر می کنی؟
با بغض گفت:از ضعیف بودنم بدم میاد..اینکه هر کی رسید با ترحمش خواست محبت کنه
-معذرت می خوام دیگه، بابا از دیدن این دختره اینجا اینقدر شوکه شدم که فهمیدم چیکار کردم…اصلا الان خودم میوه برات پوست می گیرم بخور
-نمی خوام ول کن
-تو که دوست داشتی آب پرتقال از دستم چکنه وبخوری
مهیار خندید همیشه از این کار بدش می آمد به فرزین می گفت درست پاک کن…پرویزبا دوستانش پشت آنها نشسته بود ولبخندی به آن دو زد.
-نگفتی دختره اینجا چیکار می کنه؟
-دختره نه…مریم،دختره ناهید خانمه،می تونم الان تصور کنم دهنت چقدر باز شده
-شوخی می کنی؟…نه؟مگه میشه؟…دنیا عجیب می چرخها
-فرزین؟
-هووم
-یه چیزی بگم کولی بازی در نمیاری؟
-نه بگو
کمی به فرزین نزدیک تر شد آهسته در گوشش گفت:مریم الان کجاست؟
نیم نگاهی به دوستش کرد وبعد به مریم که با راحله مشغول پذیرایی است.
-کمک عمه راحلت پذیرایی می کنه…الان هم رفت تو آشپزخونه یه چیزایی تو کاسه می ذاره فکر کنم ژلست
-ژله رو تو کاسه می ذارن؟
-چه می دونم چیه 
با کمی ترس ودلهره گفت:چه شکلیه؟
این بار کامل به دوستش نگاه کرد پس حدس وگمانش درست بود عاشق شده لبخندی زد وبه مریم یک طرف موهایش روی صورتش بود نگاه کرد وگفت:
-خوشگله..پوستش سفیده…چشماش گرد درشت..ابروهاش اسپرت وفاصله اش با چشماش زیاده…بینی خوبی داره لباشم کوچیک تر از لبای تو می تونی موقع بوسیدنش کل لباش وبه دهن بگیری
مهیار از این حرف ناراحت نشد بلکه لبخندی زد وبه سقلمه ای به دوستش زد فرزین ادامه داد:اسکلت صورتشم نه گرد وکشیده است نه پهن وسط همین ناست …یه روسری طرح ترنج پوشیده که موهای لختش رو پیشونیش ریخته 
-قدش چی؟
نگاهی مختصر به اندام مهیار انداخت وگفت:خوبه تا بازو یا سرشونت میاد(در گوشش گفت)برای رقصیدن وشب در آغوش کشیدنش مناسبه 
مهیار خندید ودستش به طرف فرزین دراز کرد به بازویش که خورد نیشگونی از او گرفت که آخ اهسته ای گفت…پرویز که تمام مدت به جای گوش دادن به حرف های همکارانش حواسش به صحبت های مهیار وفرزین بود…دستی به صورتش کشید به فکر فرو رفت پسرش عاشق دختری شده که اگر به خواستگاریش برود قطعا به جواب منفی بر می خورند…میان آن همه همهمه وشولوغی مهیار به دنبال صدای عشقش بود صدایی که برایش آرامش می اورد می توانست به راحتی صدای پر از ناز مریم را میان آن همه صدای زنانه تشخیص دهد… مستانه چندین بار سعی کرد کنار مهیار بنشیند که با برخورد تند او روبه رو شد….کیک بریده شد…هدیه ها داده شد…و کم کم همه مهمان ها عزم رفتن کردند مریم به رسم احترام پیش پرویز رفت وبعد از تبریک خدا حافظی کرد که پرویز مانع شد.
پرویز:اجازه بدید مهمان ها برن خودم می رسونمت
-نه مزاحم نمیشم 
-تعارف نکن دخترم این موقع شب نمیشه به کسی اعتماد کرد..چند دقیقه دیگه بشین میبرمت
-آخه شما خسته اید
لبخندی زد:اگر اینجا وای نسی وبا من بحث نکنی خسته نمیشم
مریم برای اولین بار جلوی مرد غریبه لبخندی زد وتشکر کرد..روی مبل نشست وبه نگاهی به اطراف انداخت خیلی از مهمان ها از پرویز وراحله خداحافظی می کردند ومی رفتند سایه هم بی خیال از همه جا به هدیه هایش نگاه می کرد… نگاهش به گوشه ای از سالن کشیده شد که دختری با فاصله زیاد از مهیار نشسته وبا لب های برچیده وسر پایین حرف میزد …مهیار کلافه دستی در موهایش می کشد…پایش به زمین می زند وپوفی می کشد وآخر چیزی به مستانه می گوید ولی دختر مصرانه می خواست حرفش را بزند…نمیدانست چرا ازوقتی آمده یک لحظه مهیار را تنها نگذاشته…لبخندی زد احتمال داد موضوع عشقی باشد.
-منتظر کسی هستید؟
با اخم برگشت وبه فرزین که کنارش ایستاده نگاه جدی انداخت بنظر پسربدی نمی آمد ولی از برخوردش در کافی شاپ ناراحت بود..با همان اخم گفت:
-بله آقای سعادتی لطف کردن می خوان من وبرسونن
-بله..می تونم بشینم؟
فرزین می خواست در مورد دوستش با او صحبت کند واز علاقه اش بگوید..اگر اجازه می داد.
-یه نگاهی به اطراف بندازید متوجه میشید که مبل برای نشستن پیدا میشه
فرزین لبخندی زد:خیلی محترمانه گفتید نه دیگه..ممنون،شب بخیر
با خداحافظی از او دور شد به طرف مهیار که کلافه از حرف های مستانه عصبی شده بود نشست:مذاکره به کجا رسید؟
-فرزین
-باشه بابا..من دارم میرم کاری نداری؟فردا جای نمیری همرات بیام؟ 
-نه ممنون
فرزین آهسته گفت:مریم هنوز اینجاست قرار بابات اون وبرسونه می خوای به یه بهانه ای برو پیشش
-واسه چی؟
-واسه اینکه من نفهمیدم تو عاشق مریم خانم شدی
-فرزین اشتباه میکنی من…
-میترسی مسخرت کنن که با چشم نداشتت چطوری عاشق شدی؟ من نه مسخرت میکنم نه بهت می خندم می دونم که با قلبت عاشق شدی،حالا برو تا نرفته
لبخندی زد:ممنون..ولی قول بده به کسی نگی؟
-خودت میگی؟
-نه چون نه خانوادم حاضر میشن برن خواستگاری همچین دختری نه اونا دختر به من میدن
-حالا اینا رو ول کن خواستی بری کنار پنجره نشسته…اصلا پاشو خودم می برمت 
با هم به طرف مریم رفتند ..با دیدنشان بلندشد..فرزین:معرفی می کنم دوستم مهیار با شما دوکلوم حرف دارن…خب من برم خدا حافظ
-به سلامت
فرزین رفت مهیار کمی دست دست کرد منتظر ایستاده بود:خیلی زحمت کشیدید ممنون
-خواهش می کنم کاری نکردم که
-میدونم از صبح تو آشپزخونه بودید وپذیرای امشبم با شما بود
-توی این شلوغی بچه ها کسی خسته نمیشه
-بازم ممنون وخسته نباشی 
-خواهش می کنم
دیگر حرفی برای گفتن نداشت با شب بخیری از او جدا شد وبه اتاقش رفت… بعد از زدن مسواک روی تختش خوابید…آرزو داشت ای کاش جای پدرش بودومیتوانست مریم را برساند…دستمال از کشویش بیرون آورد وبویش کرد روی کلمه مریم دست کشید…بوسیدش…روی قلبش گذاشت وبا هزاران آرزوی رسیدن به مریم خوابید.
مریم بعد از کمک کردن به راحله به ساعتش نگاه کرد یک بود همه مهمان ها رفته بودن وسایه از خستگی روی کاناپه خوابش برده بود پرویز اورا به اتاقش برد.
پرویز:ببخشید شما هم معطل شدید
-نه اختیار دارید
پرویز:راحله جان می مونی من برگردم؟
عزیز:شب هستیم برو
-قربونتون پس فعلا
پرویز درخیابان های خلوت وسوت کور رانندگی می کرد…به فکر فرو رفته بود به صحبت هایی که بین مهیار وفرزین رد وبدل میشد به حرف زدن مهیار ومریم هر چند که فقط برای تشکر بود اما حس می کرد پسرش بیش از این ها حرف برای گفتن داشت…تشکر حاشیه بود.
پرویز:می تونم یه سوالی ازتون بپرسم؟
-خواهش می کنم بفرماید 
-شما ازدواج کردید؟
مریم با این سوال جا خورد:نه
نفس راحتی کشید که مریم صدایش شنید…پرویز:کار چی؟
-بله توی شرکتی مدیر برنامه ام 
با تحسین سرش را تکان داد وگفت:آفرین 
این بارتیرش به سنگ نخورد می خواست به جای معلم سایه او را بیاورد تا به مهیار نزدیک تر باشد وشاید علاقه ای ایجاد شود.
مریم:ممنون آقای سعادتی 
-خواهش می کنم من باید تشکر کنم که تا این موقع شب کمک کردید
-وظیفه بود..شب بخیر
-شب خوش
وارد خانه شد…خانه در تاریکی فرو رفته بود…کیکی که به اصرار راحله برای امین آورده بود در یخچال گذاشت.
ناهید:بالاخره اومدی؟
-وای مامان ترسیدم
-خواستم زنگ بزنم نگران شدم چرا تا الان موندی؟
با لبخند گفت:کمک می کردم،حالا که اومدم برید بخوابید 
ناهید به اتاقش رفت مریم به اتاق …صدای پچ پچی قطع شد ،کلید زد پریسا دست روی چشمانش گذاشت:خاموش کن کور شدم
-می خوام لباس عوض کنم
-چراغ خاموش کن لباس عوض کن
مریم به حرف های پریسا توجهی نکردومانتویش در اورد:اگه مزاحم حرف زدنت شدم برو بیرون…چون صدات رو اعصابمه می خوام بخوابم
پریسا پوزخندی زد:خوش گذشت؟با چندتا لوند رقصدی؟یکی..دوتا….؟
مریم چراغ خاموش کرد وخوابید.نصف شب حوصله دعوا کردن نداشت.
** 
به لباس هایش نگاهی انداخت ساده وآراسته ولی برای اولین دعوت فرخی مناسب نبود کاش لباس بهتری می پوشید…از استرس زیاد تنگی نفس گرفته بود.نفس عمیقی برای آرام شدنش کشید با بیرون آمدنش فرخی لبخندی به معنای تحسین زد…صالحی باز به آن دو مشکوکانه نگاه کرد..شامه زنانه اش می گفت”شام یه عروسی افتادی”
فرخی:خانم صالحی ما میریم بیرون امروزقرار ملاقاتی ندارم اگر کسی اومد بهش وقت بدید
-بله چشم
بیرون رفتند در رستوران روبه روی هم نشسته بودند،فرخی با خوشحالی گفت:این اولین ناهاری که می خوایم بخوریم اونم در فضای عاشقانه…اگر محدودیت های خانوادت نبود شام دعوتت می کردم،همین ناهارو می خوام برات به یاد ماندنی ترین غذای عمرت کنم 
لبخند محوی زد:احتیاجی نبود به این رستوارن گرون قیمت بیایم
-بابا مریم ول کن این رسمی حرف زدن و…تو که من وکشتی دختر،فردا می خوای به بچه هامون بگی آقای فرخی تشریف آوردن لطفا ساکت باشید؟
مریم از لحن گفتنش خندید..کامیار هم خندید وگفت:آره همین بخند….آفرین، جلوی من خشک وجدی نباش
-سخته یک دفعه صمیمی بشم
-سخت نیست از امروزبه جای اینکه بگی فرخی بگو کامیار…حالا یه جان وعزیزم هم بهش اضافه کردی که چه بهتر
منو برداشتند:خب چی می خوری؟
مریم:هر چی خودت دوست داری؟
-این شد…خوشم اومد کم کم داری راه می یوفتی
سفارشات داده شد بعد از آوردندمریم به کامیار که مشغول خوردن بود نگاه کردوگفت:
-یه سوال بپرسم؟
-هر چقدر دوست داری بپرس 
-شما..
-تو…ببین اینجوری تلفظ می کنن.کمی لبتو غنچه کن زبونتو حرکت بده..تو
از این همه صمیمیتی که بینشان ایجاد شده و مسببش فرخی بود خوشحال شد:باشه چشم
-تو قبلا کسی رو هم دوست داشتید؟
-بیا آخرشم ..د… رو اضافه کرد…تو من ومی کشی،…نه
-باور کنم؟
-نه
-کامیار اذیت نکن
فرخی قاشقش میان راه ماند..با چشمانی که برق خوشحالی میزد ولبخندی که لب داشت گفت:جان؟؟؟!!!!کامیار؟؟؟!!!بال اخره گفتی،…این روز رو باید ثبت کنم
خندید مریم همپایش خندید:یه کاری می کنی دیگه اسمت ونگم
-نه نه باشه…این سوال رو اکثر خانم ها دارن که مردی که ازشون درخواست ازدواج کرده قبلا کسی رو دوست داشته یا نه…
مکثی کرد مریم گفت:خب؟
-چی خب؟
-جواب سوالم
-کدوم سوال؟
-تفره نرو جواب بده
کامیار ریز خندید وگفت:ببین هر کسی تو عمرش حداقل یک بار مزه عشق رو چشیده،پس اونایی که تو سن سی وچند سالگی می گن هنوز هیچ دختری رو دوست نداشتن دروغ محضه…خود تو تا حالا از هیچ پسری خوشت نیومده؟ها
لقمه اش قورت داد وگفت:چرا یه بار
-می بینی خودتم یکی رو دوست داشتی…منم اولین باری که فهمیدم عشق چیه چهار ده سالم بود؛روبه رو خونمون یک آرتمان سه طبقه بود که یکی از پنجره هاش رو به اتاق من بود…همون پنجره هرشب ساعت 9یه دختر که همیشه سایه اش ومی دیدم ثابت اونجا می نشست وتکون نمی خورد موهای خیلی بلندی داشت…یکی دو ساعت همون جوری نگاش می کردم ولی اون کوچیک ترین تکونی نمی خورد…اونقدر نگاش می کردم تا خوابم می برد صبح که بلند میشدم نبودش…یک هفته کارم همین بود بیشتر وقتا کشیک می دادم تا بیاد بیرون ولی نمی اومد…
نفسی کشید مریم که با دقت گوش می داد گفت:خب بقیش
کامیار به چهره منتظرش نگاه کرد سرش پایین انداخت وگفت:تا اینکه یه روز اومد بیرون دیدمش..همون موهای بلند همون چهره که فقط سایه شو می دیدم..با حسرت نگاش کردم که چرا باید این باشه
-مگه چش بود؟مشکل داشت
کامیار سرش تکان داد وبا لحن ناراحتی گفت:آره…متاسفانه اون…یه عروسک بود
صدای خنده بلند کامیار در رستوران پخش شد مریم با حرص گفت:واقعا که
کامیار از خنده قرمز شده بود با دست بهش اشاره کرد:تورو خدا قیافه شو نگاه..فکر کرده جدی می گم،باورت میشه من یک ماه عاشق یه عروسک بودم؟وقتی دیدمش دست یه دختر شیش سالست خودم خندیدم
مریم خندید:بامزه بود… اولین تجربه عشقیت باحال بود..بازم عاشق شدی؟
با یاد اوریش چهره اش در هم شد:آره اگه مجبور نبودم در موردش حرف نمی زدم 
-اگه می خوای نگو
-نه نمی خوام چیزی ازت پنهان کنم…دومیش توی دانشگاه بود،سال اولی بودم وشیطون وفضول اهل درس خوندن هم نبودم شاگرد زرنگ کلاسمون یه درختر زیبا بود ناز ناز…همه ی پسرای کلاس دنبالش بودن امااون به کسی پا نمی داد..حس می کردم دنبال بهتریناست پسرای اطرافش براش کافی نبود…منم به بهانه درس خوندن پیشش می رفتم هرروز اونم چیزی نمی گفت حتی بیشتر وقتا خودش بهم می گفت جایی مشکل ندارم که بهم بگه…تا اینکه خودش بهم پیشنهاد دوستی داد گفت دوستم داره منم قبول کردم راستش خودمم یه حسی بهش پیدا کرده بودم..خلاصه تا پایان درسمون با هم بودیم ….بعد از چهار سال دوستی همون روزی که می خواستم ازش خواستگاری کنم با یه پسر جونی اومد ونامزدش معرفی کرد..شکستم وخورد شدم…نه ازش توضیحی خواستم نه حرفی زدم برای خلاصی خودم رفتم خارج ودرس خوندم بعد از چند سال به اصرار مادرم برگشتم
نفسش را با آه بیرون فرستاد:بعد از اون دیگه عاشق نشدم..چند باری هم مادرم برای خواستگاری این واونور بردم ولی کسی رو نمی خواستم..
سرش بلند کرد ونگاهش افتاد به گوشه لب مریم که یک دانه برنج بود با لبخند انگشت شصتش جلو برد… مریم سرش عقب کشید:نترس گوشه لبت یه دونه برنجه
با همان انگشت گوشه لبش کشید مریم هم همان جا دست کشید سرش بلند کرد ودر چشمان هم گره خوردند.
– سه سال پیش یه دختر وبه عنوان مدیر برنامه هام استخدام کردم…می خواستم مرد باشه ولی وقتی چهره خشک جدیش دیدم ..فهمیدم از هر مردی بهتره وبه دلم نشست،همین که زیاد دورو برم نبود مگه اینکه کاری داشته باشم همین منو بیشتر به طرفش می کشید که بشناسمش که چه جور دختریه…تو همین کش مکشا عاشقش شدم بدون اینکه بخوام
مریم از خجالت سرش را پایین انداخت..کامیار روی میز خم شد وآهسته گفت:تو واقعا تو این سه سال رئیست ودوست نداشتی؟
خجالت می کشید از حسی بگوید که چند ماهی گرفتارش شده…از گفتنش امتناع کرد:شاید بوده ولی نه عشق
با لبخند گفت:این که عالیه…می تونه برای شروع خوب باشه
مریم با لبخندی زیبا سرش را بلند کرد ودر چشمانش نگاه کرد:پس شهلا چی میشه؟
-گفتم تو فکر اون نباش..تمام اوکی؟
مریم با خنده سرش راتکان داد….بعد از ناهار از رستوران خارج شدند وبه شرکت رفتند؛می خواست از ماشین پیاده شودکه فرخی مانع شد:
-یه لحظه صبر کن
از داشبورد یک جعبه کادو پیچ شده بیرون آورد..مقابلش گرفت:بفرمایید..ببین خوشت میاد
با حالت بهت وخوشحالی به کادووفرخی نگاه کرد..برداشت… روبانش بازش کرد..با دیدن عطر لبخندی زد:وای ممنون
-دیدم زیاد از عطر سرد استفاده می کنی گفتم یکی از بهترین مارک هارو برات بخرم
-خیلی ممنون
بویش کرد سرد وخنک مثل روزهای سرد وبی روح پاییزبود.
** 
با خوشحالی که برلبش بود قدم بر میداشت…خوشحال از ابراز علاقه ی فرخی…ماشینی آهسته پشت سرش در حرکت بود اما او توجهی نکرد…چند لحظه بعد ترسش بیشتر شد برگشت ماشین شاسی بلند با شیشه های دودی،انگار قصد رد شدن نداشت مریم قدم هایش را بلند تربرداشت…دونفر سریع از ماشین پیاده شدند دهن مریم بستن وسوار شدند ماشین با سرعت کرد ترسیده بود با چشم های باز نگاهی به مردی که کنارش نشسته بود کرد…به سختی نفس می کشید،دستمالی روی بینیش گذاشتند وبیهوش شد.
چشم هایش را باز کرد…سردرد…نور زیادی که در اتاق بود…جای نرم…اتاق لوکس…جای ناآشنایی بود،کمی سرش بلند کرد که با درد شدید دوباره خوابید..به لباس هایش نگاه کرد یک تاپ مشکی وشلوار جین موهای بازش نامرتب روی صورتش ریخته بود.ضربان قلبش از اضطراب وترس بالا رفته بود…از ذهنش گذشت،تجاوز
نشست به خودش نگاه کرد هیچ جای کبودی یا درد در بدن نداشت.از این بابت خوشحال شد.پس اینجا چه می کرد؟از تخت پایین آمد به دنبال لباس هایش نبود…به طرف در رفت با یک چرخش باز کرد یک قدم به بیرون گذاشت.
-بیدار شدی؟
سر چرخاند نگاهش به عماد که با تیپ اسپرت روی صندلی کنار اتاق نشسته افتاد.سریع دستش جلویش گرفت…با ترس سریع به داخل رفت.
عماد پشت سرش رفت وبه چهار چوب تکیه داد..مریم با چشمان وحشت زده پایین تخت ایستادعماد با لحن بی حوصله وخسته گفت:
-مجبور شدم
مریم با لرزش دستش را بالا آورد:اگه من دست بزنی…
مجالی برای ادامه حرف هایش نداد:همچین غلطی نمی کنم
چند قطره اشک از چشمانش چکید صدایش هم لرزش پیدا کرد:تو مستی 
با چشمان قرمزش به او خیره شد:آره از عشق تو
یک قدم به جلو آمد که مریم با برداشتن یک قدم به عقب روی تخت افتاد..عماد لبخندی زد:کجا می خوای بری گلم یه امشب وبهم زهر نکن 
-عماد خواهش می کنم این کار رو نکن 
عصبی وکلافه روی سرش دست کشید:گفتم کاری باهات ندارم..گریه نکن
-مانتوم کجاست؟..چرا لباسام ودر اوردی؟
خنده مستانه ای کرد:مگه تو شبا با مانتو وشال می خوابی؟
با چند قدم بلند به سمتش رفت ومحکم به سمت خودش کشید در اغوشش گرفت وفشرد…جیغ کشید…دختر احساس خفگی می کرد وبرای آزادیش دست وپا میزد عماد نمی گذاشت این ماهی لیز از دستش فرار کند.روی تخت خواباندش .
لرزش بدنش حس می کرد:خواهش می کنم با من کاری نداشته باش..باشه اصلا هر چی تو بگی بات ازدواج می کنم خوبه؟
عماد رهایش کرد ونشست.مریم روی آرنجش تکیه داده بود وعماد روی زانو هایش ایستاده ولباسش در می اورد :عماد شنیدی؟گفتم باهات ازدواج می کنم
عماد بلند شد چراغ ها خاموش کند که صدای مریم با گریه یکی شد:عماد نمی شنوی گفتم زنت می شم.
لبخندی زدچراغ ها خاموش شد.می خواست کنارش بخوابد که مریم سریع پایین می رفت ولی عماد تیز تر از آن بود قبل انکه پایش به زمین برسد گرفتش و در آغوشش جای داد وموهایش بوسید:
-کجا می ری مریم؟
-ولم کن التماست می کنم 
-فقط امشب مریم…دیگه منو نمی بینی،می خوام یه خاطره خوب و شیرین از تو داشته باشم 
از روی ترس گریه می کردحتی دست هایش نمی توانست برای زدن حرکت دهد…از این هم آغوشی اصلا لذت نمی برد.عماد که حس خفگی مریم متوجه شده بود کمی از خود جدا کرد…با اشک هایی که صورتش را خیس کرده بود چهره اش در چشمان عماد معصوم تر وزیبا تر به نظر می رسید.
خنده ای کرد:گریه نکن خوشگلم یهو دیدی هوس خوردنت پیدا کردم 
با دست های بزرگش صورت مریم پاک کرد:نترس دیگه بیشترازاین به حریمت تجاوز نمی کنم 
-تو منو به زور آوردی و پیش خودت خوابوندیم بعد می گی پیش ترازاین تجاوز نمی کنم ؟…بذار برم
-همین یه شب تحمل کن
-اگه خوانوادم گم و شدنم اطلاع بدن تو بدبخت میشی..بد می بینی همین یه شب هم ارزشش ونداره 
-داره برای من یک ساعت با تو بودن هم ارزش داره..حالا بگیر بخواب که بد خوابم کردی
مریم محکم تر در آغوش گرفت… مریم به زحمت دستش روی سینه عماد فشار میداد تا شاید فاصله ای ایجاد شوداما فایده ای نداشت:خفه شدم
عماد از لحن کودکانه مریم بلند خندید وکمی به عقب رفت:ببخشید می ترسم فرار کنی
-اینجا کجاست که من وآوردی؟
-لواسون
نفسی کشید واز سر ناچاری خوابید اما جایش راحت نبود مخصوصا با آن عطر شیرین عماد که نمی توانست راحت نفس بکشد.
چشمانش را با نسیم خنکی که به گونه اش می خورد باز کرد…اول به پنجره ای که باد پرده اش به داخل می فرستاد نگاه کرد…بعد از چند ثانیه متوجه موقعیتش شد سریع به جای عماد نگاه کرد نبود…نشست..از تخت پایین آمد مانتو وشالش روی صندلی میز آرایش بود به طرفش رفت…برداشت..با دیدن چهره اش در اینه ایستاد…گردن وصورتش از بوسه های عماد کبود شده بود،بوسه های وحشیانه که با ولع همراه بود…همان طور که مانتویش می پوشید نوشته روی آینه که با رژ قرمز بود خواند:
-سلام عشق نوجوانیم مریم…وقتی این نامه رو می خونی من دیگه ایران نیستم، دل کندن از تو خیلی برام مشکل بود…قبل از رفتن یک ساعت نشستم ونگات کردم واشک ریختم تک تک جاهای که کبود کرده بودم بوسیدم… بابت دیشب معذرت می خوام گلم مجبور شدم برای آخرین بار که کنارتم این کار و بکنم..یه کار دیگه هم کردم امیدوارم ببخشی، چند تا عکس یاد گاری هم ازت گرفتم؛ برای روزهای که تو غربت دلم می گیره.دیشب وهیچ وقت فراموش نمی کنم هر چند همراهیم نکردی ولی برای من دنیایی از عشق بود…یه مقدار پول برات گذاشتم تا خونه برسی…دوست دارم عماد
مریم از تو آینه چند قطره اشکی که جاری شده بود دید وسریع پاکش کرد …با یاد اوری دیشب چنان تند تند وعصبی با دستش نوشته های روی اینه پاک می کرد که دست وکل آینه قرمز شد.با گریه داد زد:ازت متنفرم عماد
روی زمین نشست وگریه کرد… دست قرمز شده اش تند تند با مانتویش می کشید …بلند شد پول از روی عسلی برداشت شالش روی سرش انداخت وبیرون آمد.قدم های محکم وپر از عصانیتش را سر زمین خالی می کرد.به یاد خاطراتش با عماد افتاد.همان شب هایی که بخاطر دفاع کردن از مریم از پدرش با کمربند کتک می خورد صدای فریاد والتماس هایش که پدرش او را نزند در گوشش فریاد می زد. در زیر زمین می انداختش.دلش می سوخت از اینکه بخاطر او اینگونه کتک می خورد 
یادش می آمد به پشت بام می رفت و از پنجره ی زیرزمین به عماد مچاله شده نگاه می کرد میدید حتی جان گریه کردن هم نداشت…اما خودش جای او گریه می کرد…چه شب هایی که برایش نامه می نوشت که ببخش تقصیر من بود زود خوب شو…اما هیچ گاه آن نامه هارا به دستش نرساند چون می ترسید بخاطر دست خطش مسخره اش کند.خودش هم می دانست دوست داشتن نبود یک حس ترحم دلسوزانه دخترانه بود که ممکن بود برای یک گنجشک زخمی هم اتفاق بیوفتد.
انگشتش روی زنگ فشرد…کسی جواب نداد، در کیفش به دنبال کلید گشت..برداشت در باز کرد،حس خوبی به این همه سکوت نداشت جلو تر رفت کسی در خانه نبود رخت خواب پدر مادرش پهن بود …ترسی در وجودش ماند…از تلفن خانه به پریسا زنگ زد، بعد از چند بوق جواب داد:
-بله
-کدوم گوری هستی که اون وامونده رو جواب نمی دی؟
-مریم تو….
-بابا حالش خوبه؟طوریش که نشده؟
-میشه اینقدر سرم داد نزنی؟دیشب خودت کدوم گوری بودی ها؟می دونی دیشب چقدر به گوشیت زنگ زدیم؟بابا بخاطر جنابعالی حالش بد شد.
مریم اشک هایش پاک کرد:حالش بد شد؟ کدوم بیمارستان بردنش؟
صدای پسری آمد:پریسا با کی حرف می زنی زود باش دیگه
مریم با حالت عصبی به پیشانیش زد وبا دندان قروچه گفت:پریسا بنال 
-همونی که آقای سعادتی معرفی کرد
بدون خدا حافظی قطع کرد و از خانه بیرون زد…هنوز مقداری از پول عماد داشت با همان دربست گرفت و به بیمارستان رفت.در راهروهابا قدم های بلند به سمت قسمت دیالیز رفت.مادرش با چادر مشکی که روی صورتش انداخته بود تسبیح ذکر می گفت وگریه می کرد…به طرفش رفت دستش روی شانه اش گذاشت.
-مامان
چادر از صورتش برداشت با دیدن مریم پاهای شل شده اش قدرت بلند شدن نداشتند…مریم خودش را در آغوشش انداخت:
-تو کجا بودی؟دیشب خواب به چشم هیچ کدوممون نیومد ..بابات تا خود صبح تو خونه راه میرفت…صورتت چی شده؟
-مامان همه چی می گم..فعلا بگو بابا چطوره؟
ناهید که تازه یادش آمد دوباره گریه کرد وگفت:بد …گفتن باید دنبال کلیه باشیم،دستگاه دیگه جواب نمی ده…دکتر گفته اگه تا یک هفته دیگه عمل نشه…
گریه فرصت حرف زدن از او گرفت مریم روی صندلی شل شد.سرش لبه گذاشت وچشمانش بست..باید فکری می کرد..بلند شد :
-می رم ببینمش
-خوابه،مسکن دادنش درد نکشه…برو خونه الان امین میاد 
سرش تکان داد وکیف از روی نیمکت برداشت..ناهید به صورت کبودش نگاه کرد:نمی خوای بگی کجا بودی؟
-چرا..عماد من ودزدیده بود
-عماد؟مریم تو…. 
-مامان سالمم…قسم می خورم 
نا مطمئن و ترس به دخترش نگاه می کرد..مریم روی زانو خم شد:به جون بابا سالمم خوبه؟
این اولین بار بود به جانه پدرش قسم می خورد..باور کردنش برای ناهید آسان تر شد.
ناهید:عماد فراریه..مامورا دنبالشن
-چی؟چرا؟
-به جرم قاچاق اسلحه ومواد …چند روز پیش مامورا ریختن تو خونش چیزی پیدا نکردن رفتن 
-چرا به من چیزی نگفتی؟
-اگه می دونستم چه فکری تو سرش حتما می گفتم …با امین برید خونه آقای سعادتی یه چیزی درست کن 
-باشه خدا حافظ
از باجه تلفن به فرخی زنگ زد:
-بفرماید…
-سلام منم 
-سلام،مریم تو کجایی ؟دیروز یهو غیبت زد؟
-عماد من ودزدیده بود
-چی؟الان خوبی؟کجایی؟مریم..
بغض صدایش را لرزاند:حالم خوبه ..عالی،امروز نمی تونم بیام میشه مرخصی …
-بیا اینجا کارت دارم 
-نمی تونم باید برم خونه برادرم تنهاست 
-ببین زیاد وقت تو نمی گیرم باشه…به خدا کار دارم وگرنه خودم می اومدم دنبالت 
-باشه..فعلا 
به شرکت رفت در مقابل چشمان حیران صالحی به اتاق فرخی رفت.
-سلام
فرخی با چهره خسته اش بلند شد ورو به رویش ایستاد: خوبی؟
-نه اصلا… بیمارستان بودم
-بشین
کنارهم نشستند فرخی به چهر اش نگاه کرد:بیمارستان بخاطر پدرت؟
-آره حالش بده باید کلیه پیدا کنیم 
-مگه اسمش وبرای پیوند عضو نیست؟
اشک ریخت وحرف زد: هست..ولی می دونی چند نفر زودتر اسم نوشتن؟آخه مگه چند نفر تو این مملکت مرگ مغزی می شن؟چند نفرشون حاضرن تیکه های اعضای بدن عزیزشون وبه این واون بدن؟
سرش پایین انداخت وگریه کرد..فرخی دست دور شانه هایش انداخت وسرش را روی شانه اش گذاشت :اروم باش درست میشه…خودم می گردم یه کلیه خوب پیدا می کنم خوبه؟حالا گریه نکن دیگه 
صالحی بدون در زدن وارد شد با دیدن آن دوبا دست پاچگی گفت:ب ..بخشید خانم محبیان اومدن، گفتم نمی تونید بیاید ولی اصرار داشتن 
به مریم که از فرخی جدا شده بود نگاه کرد..ایستاد.
فرخی اخمی کرد:یاد نگرفتی در بزنی؟
-مگه چیکار می کردی که باید در بزنه؟
فرخی با دیدن محبیان بیشتر عصبی شد بلند شد:یه کار خصوصی که دلم نمی خواست تو یکی ببینی
محبیان با نگاه عصبی که به مریم انداخته بود دستانش مشت کرد..مریم حالش خراب تر از آن بود که بخواهد سر این موضع دعوا کند با یک ببخشیدی قصد بیرون رفتن داشت که محبیان جلویش گرفت:
-کجا؟ بمون مثل اینکه جناب فرخی هنوز کارشون با شما تموم نشده 
بغض بزرگی گلوی مریم می فشرد دلش می خواست بنشیند وگریه کند شاید ارام شود…فرخی خودش را به آنها رساند محبیان کنار زد وگفت:
-اگه حرفی داری به من بزن..برو مریم،خانم صالحی شما هم تشریف ببرید
صالحی سری تکان داد ورفت..مریم بدون نگاه کردن به کسی از شرکت بیرون آمد..خسته ودرمانده به خانه رفت. اشک هایش به ارامی روی صورتش می ریخت…صدای در بلند شد درباز کرد…امین با دیدن مریم ایستاد انگار شک داشت خودش است اما وقتی دست های باز مریم دید با خوشحالی در آغوشش رفت.
-خوبی مریم؟کجا بودی؟…دیشب وقتی نیومدی خیلی گریه کردم
با دستانش اشک های خواهرش پاک کرد:گریه نکن مریم بابا حالش خوب میشه
-می دونم
-خوبی؟
-خوبم آقا
خودش را بیشتر در آغوش نرم وگوشتی برادرش جای داد…چقدر خوب است یک زن هنگام بی پناهی ودردش به آغوش یک مرد صبور ومهربان پناه ببرد.
-برو برنامه فردا رو بذار تو کیفت باید بریم جایی
-باشه…ولی نهار چی گشنمه؟
گونه اش کشید:می ریم همون جا یه چیزی درست می کنیم می خوریم 
********* 
امین سرش را در کوچه می چرخاند:اینجا کجاست؟
-همون جایی که مامان کار می کنه
-چرا ما اومدیم؟
-جای مامان اومدیم..می خوام براشون نهار و شام درست کنم
کلید در در انداخت:برو تو
امین محو زیبایی و بزرگی خانه بود اما مریم فقط به جلویش نگاه می کرد..وارد خانه شدند صدای موسیقی بلندی به گوش می رسید امین با دهان باز گفت:
-اَه ه ه ه اینجا چقدر بزرگه
-زشته امین شاید کسی صداتو بشنوه 
امین با دو خودش را روی کاناپه سفیدی که جلوی تلویزیون بود انداخت:وای چقدر نرمه…اَه مریم تلویزیونش ونگاه کن 
مریم مانتویش در اورد صدای مویسقی کلاسیک کل خانه را برداشته بود.به سمت اتاقی که موسیقی به گوش می رسید رفت..با در باز اتاق رو به رو شد…از همان جا به مهیار که با نیم تنه برهنه روی تخت دراز کشیده دستش زیر سرش است و به سقف خیره شده نگاه کرد مهیار حضور کسی حس کرد سر چرخاند چشمانشان د رهم گره خورد مریم ترسید وسریع دور شد.به سمت امین رفت که جلوی تلویزیون کانال عوض می کرد ایستاد…کنترل برداشت و خاموش کرد.
-چرا خاموش کردی؟
-امین باور کن حالم خیلی بده اذیتم نکن…صدای موسیقی به اندازه کافی بلند هست تو دیگه صدای این وامونده رو بلند نکن
-باشه 
دستی به صورتش کشید وکنترل به او داد:ببخش..ببین امین یه پسر تو اون اتاق هست که اسمش مهیار و نابیناست خب…برو بهش بگو لباس بپوشه و صدای موسیقی رو کم کنه
-باشه 
مریم به سمت آشپزخانه رفت و امین به اتاق مهیار…به آن اتاق بزرگ و لوکس نگاه می کرد همه چیزش تجملاتی بود حتی دو آباژوری که دو طرف تخت گذاشته شده بود.
مهیار فکر می کرد حس هایش دوچار مشکل شده یا کسی در خانه است و او نمی فهمید یا کسی نیست و او از تنهایی در آستانه ی دیوانه شدن است به سمت امین چرخید او ترسید وسریع گفت:
-سلام 
مهیار ازروی تعجب اخمی کرد ونشست:سلام..تو کی هستی؟
-من..من پسر ناهید خانمم
لبخندی زد:آها خوبی؟با مامانت اومدی؟
-نه..با خواهرم مریم
صدای مریم بلند شد:امین
پسرک یادش آمد خواهرش سفارش کرده صدای پخش کم کند..کنترل برداشت و کم کرد:ببخشید خواهرم گفت صداش وکم کنم 
-عیبی نداره..اصلا خاموشش کن
امین خاموش کرد مهیار نفسی کشید نگرانی و خوشحالیش با آمدن مریم یکی شد:امین چرا با مامانت نیومدی؟
-چون بابام حالش بد بود تو بیمارستان موند
-نگران نباش حالش خوب می شه..چند سالته؟
-9
-منم یه خواهر دارم اسمش سایه است 8 سالشه ولی کلاس اوله…نهار خوردی؟
-نچ…ولی مریم می خواد غذا درست کنه
– ساعت چنده؟
-دوازده و نیم
-نه..برو بهش بگو چیزی درست نکنه الان زنگ می زنم از بیرون بیارن
-خودت می خوای زنگ بزنی؟
-آره
-می تونی؟
-خب ببین 
بلند شد روی تخت به دنبال لباسش دست می کشید..پیدایش کرد و به تن کرد با هم از اتاق بیرون آمدند…امین به سمت آشپزخانه رفت:
-مریم این آقائه گفت نهار درست نکن می خواد غذا سفارش بده
مریم با دیدن مهیار آهسته گفت:زشته آقا چیه؟اسمش مهیاره بگو آقا مهیار
مهیار با خوش روی گفت:سلام مریم خانم بذارید راحت باشه عیب نداره
-سلام از ماست که کوچیک تریم..ببخشید
-حالا از کجا می دنی کوچیک تر از مایی؟
به سمت تلفن رفت…مریم از آشپزخانه بیرون آمد:آقا مهیار خودم یه چیزی درست می کنم 
-شما خدمتکار خونه ما نیستید واینکه هم امین گشنشه هم سایه تا شما غذا حاضر کنید اونا تلف می شن 
-می خواید خودم زنگ بزنم؟
-نه شش ماه یاد گرفتم خودم زنگ بزنم 
دستش روی شماره ها می کشید و ارام دکمه فشار می داد…صدای در آمد مریم آیفون برداشت:
-کیه؟
سایه عقب رفت:منم سایه خسته 
مریم خندید در زد ..سایه خسته وارد خانه شد..مقنعه اش در آورد با دیدن پسر چاق وسفید روی که به زیبایی موهای لختش روی پیشانیش ریخته وروی مبل نشسته ایستاد کمی ترسید مریم از آشپزخانه بیرون آمد:
-سلام خانم خسته نباشید 
با دیدن مریم جیغ خفیفی کشید«مریم» در آغوشش رفت:سلام…می مونی؟آره؟
-تا وقتی بابات بیاد آره 
سرش چرخاند و با دیدن امین آهسته گفت:اون پسرتونه؟
خندید:نه..داداشمه اسمش امینه
سایه به سمت امین رفت:سلام من سایه م
اخم خجالتی که پیشانیش جمع کرده بود:سلام
سایه آهسته دستش را روی گونه سفید و قرمز امین گذاشت…او سریع سرش را عقب کشید:نکن
با انگشتش در شکمش فرو برد
اخمش بیشتر شد:می گم نکن
سایه خندید:چقدر نرمه ی تو…با من دوست میشی؟
-نچ…تو دختری
امین چشمش به تلویزیون دوخت..سایه رو به رویش ایستاد:خب باشه چه اشکال داره؟
به صورت خجالت زده امین نگاه کرد با لبخند گفت:تو از من خجالت می کشی؟
امین با همان اخم به سایه نگاه کرد وبعد به تلویزیون…سایه با یک حرکت سریع گونه ی افتاده اش کشید وبا خنده به طرف اتاقش دوید..امین گونه اش را با لبخند مالش داد.
با آوردن غذا مریم میز را چید:بچه ها بیاین..سایه به داداشت بگو بیاد
مهیار که روی تختش صدایش شنیده بود پوزخندی زد:انگار داداش سایه اسم نداره..خب بگو مهیار دوست نداری بگو آقا مهیار
سایه:داداش بدو که وقت شکم پر کردنه
-سایه لباسم خوبه؟
-عالی 
امین و مریم کنار هم نشسته بودند امین به حرکت مهیار که اهسته به آنها نزدیک می شد نگاه کرد با سقلمه و اخم مریم به خودش آمد.مهیار نشست:
-دستتون درد نکنه مریم خانم
-من که کناری نکردم فقط غذا رو ریختم تو بشقاب 
سایه بشقابش برداشت وکنار امین ایستاد:میذاری پیشت بشینم؟
-نچ
مریم:نچ زشته امین بگو نه خیر 
-نه خیر
-ولی من می خوام بشینم
مهیار:سایه اذیت نکن 
امین دلش می خواست این دختر زیبا و بازیگوش کنارش باشد اما خجالتش مانع میشد باشه ای بگوید…مریم که دردش فهمید رو یه سایه گفت:
-عیبی نداره سایه جان بشین 
سایه کنارش نشست و تکه کباب بزرگی روی برنجش گذاشت..امین با دهن پرگفت:نه نمی خوام 
-بخور میدونم گشنت میشه 
مریم زیر چشمی به خوردن مهیار نگاه می کرد…خوردن برایش مشکل بوداین که بخواهد کبابی پیدا کند وتکه کند یا گوجه ای …به برنج های ریخته شده اطراف بشقاب نگاه کرد…دلش برایش سوخت.بلند شد و کنارش نشست.مهیار به آن سمت چرخید باز همان عطر سرد صورتش را نوازش داد.
مریم قاشق و چنگالش برداشت:بدید براتون تکه کنم
با بودن مریم در کنارش حس شادی در تمام بدنش پیچید چرا باید مانع شودعشقش برایش کباب تکه کند؟حس می کرد انرژی مثبتی به بدنش ساطع شد لبخندی به لب نشاند..ای کاش می دانست این کار مریم از روی ترحم است نه دوست داشتن
-خودتون نمی خورید؟
-چرا به اندازه ای که معدم پر بشه خوردم 
بشقاب جلویش گذاشت:بفرمایید 
-ممنون 
-خواهش می کنم 
با بلند شدن مریم تمام آن حس خوش از بین رفت
مریم:امین اگه گشنته غذای منم بخور
-دیگه نمی خوری؟
-نه
به سمت کاناپه ای که کنار پنجره بود رفت دو زانویش در شکمش جمع کردبا موبایلش به پریسا پیام فرستاد:سلام..خونه نیستیم اگه پول همراته از بیرون چیزی بگیر بخور..اگر پول نداری بیا به این آدرس
هر چند می دانست دوستان پولدارش نمی گذارن خواهرش گشنه بماند اما نباید کاری می کرد که پریسا فکر کند به اوتوجه نمی کند.ارنجش لبه کاناپه گذاشت و گوشه ناخنش می جوید…به منظره بیرون که نم نم بارون بود نگاه کرد.
نگرانی مریم دل آشوبی برای مهیار ایجاد کرده بود که معده اش سیر کرد.بلند شد:سایه مریم خانوم کجا نشسته؟
-کاناپه کنار پنجره پذیرایی…تو هم دیگه نمی خواری؟
-نه..خودتون بخورید
سایه خم شد و بشقاب برادرش برداشت و کنار امین گذاشت:اینم بخور
امین که یه طرف صورتش باد کرده بود با چشمان گشاد به سایه نگاه کرد:نه دیگه نمی تونم شکمم داره درد می گیره
-بخور،فکر نکن چاقی… بزرگ بشی بهتر میشه..تازه بعدا باید درس بخونیم مغزت باید کار کنه
امین لبخندی به آن همه توجه سایه زد….مریم با شنیدن کشیده شدن دمپایی روی زمین سرش را به سمت صدا کشاند با دیدن مهیار درست نشست…پایش به کاناپه خورد ایستاد:
نگاهش به روبه رو بود:مریم خانم
با بی حوصله گی گفت:بله
-بشینم؟
– خونه ی خودتونه از من اجازه می گیرد؟
لبخندی زد:این حریم شخصی شماست هر جا که باشه نباید کسی بهش تجاوز کنه
-ببخشید می تونید بشینید 
دستش روی لبه کاناپه کشید و نشست بدون مقدمه گفت:می تونم بپرسم چرا حالتون بده؟
-کی گفته حال من بده؟
-صداتون
-شما از روی صدا تشخیص می دید کی حالش بده
مهیار از این حرفش ناراحت شد..علنا داشت به او می فهماند که تو بدون ندیدن نمی توانی کسی را درک کنی…بلند شد:
-آره لحن حرف زدنتون پر از غم وغصه است…احتیاجی به چشم نیست گوشام باید میشنید که شنید
آهسته به سمت اتاقش می رفت…دست روی پیشنایش گذاشت:وای ناراحت شد 
چند دقیقه بعد بلند شد….رو به روی اتاقش ایستاد صدای ویلونی که پخش میشد فضای تنهایی اتاق را غم آلود کرده بود..یک ضربه به در زد.
مهیار:اگر برای معذرت خواهی می اومدید احتیاجی نیست بخشیدمت
-از کجا فهمیدید منم؟
-مهم نیست اگر بگم حرفامو باور نمی کنی
-من واقعا معذرت می خوام نمی خواستم ناراحتتون کنم..حق باشماست حالم خوب نیست ،یعنی مشکلا ت زندگی حالم و بد کرده…ازم نخواید با یه مرد غریبه که هیچ آشنایی ندارم درد و دل کنم 
-شما درست می گید، گفتم شاید بتونم کمکی کنم
-ممنون از لطفتون…من برم میز وجمع کنم با اجازه
مهیار دلش می خواست او بیشتر بماند .حرف بزنن نه درباره مشکلات زندگی بلکه خودشان…مهیار رسیدن به هم را یک ارزوی محال و دست نیافتنی می دانست.
********* 
روی پله ورودی بیمارستان ایستاده بود و به مردمانی که بخاطر در دشان به آنجا می آمدند نگاه کرد…یعنی کسی مشکلش از او بزرگ تر بود؟به سمت نیمکتی رفت و آنجا نشست..حال پدرش بد تر از آن بود که فکرش می کردبایدکاری می کرد.
-اجازه هست؟
سر چرخاند و به مرد سی وچند ساله که کیف سامسونتی به دست داشت نگاه کرد..نفسی کشید با لحن بی حوصله ای گفت:آقا برید دنبال کارتون
مرد لبخندی زد کمی خم شد وگفت:اتفاقا الانم تو محل کارم ودارم کارم وانجام می دم
مریم متوجه نشد…با اخم سری تکان داد :ببخشید منظورتون نفهمیدم
-بشینم؟
-نخیر بفرماید برید
-یعنی کلیه نمی خوای؟
با گردن کج شده وتعجب گفت:تو از کجا می دونی من کلیه می خوام؟
-بذار بشینم حرفمو بزنم
با دست اشاه کرد که بنشیند..بعد از نشستن کیفش روی پایش گذاشت وگفت:ببیند من یه آدم خیرم…به آدمایی مثل شما که تو لیست انتظار هستن وبخاطر یه تیکه گوشت معطل می مونن کمک می کنم در عوض کمکم یه هدیه می گیرم
-هدیه؟ 
-حالا اون بعدا در موردش حرف می زنیم..فعلا مهم کلیه است
-اصلا شما کی هستید؟
-هر کی تو اونش چیکار داری؟آدمش زیاده می خوای یا نه؟
مرد بلند شد که مریم سریع گفت:آره می خوام…فقط می خوام بدونم اونی که می خواد کلیه بده کیه؟ زن مرده؟معتاد سالمه؟
دوباره نشست:مرده..سالمه…فقط پول می خواد چون داره کلیش و می فروشه
مریم حدسش را می زد که دلال باشد پیشانیش خاراند:چند؟
-40 تومن
-چهل؟یعنی چقدر؟
سرا پای دختر برانداز کرد وگفت:بهت نیم خوره بی سواد باشی(صورتش جلوتر برد)40 میلیون تومن 
با صدای بلندی گفت:چی؟چهل میلیون؟چه خبره؟
-اروم ترخانم…آره چهل تومن می خوای؟
-من اینقدر پول ندارم خیلی زیاده
-بذار بمیره خرج کفن ودفنش کمتره
-خفه شو
مرد بلند شد:ببین خانم آدم هست که بخاطر همین یه کلیه صد میلیون حاضربده تازه من از بد بختی تون خبر داشتم که قیمت واینقدر پایین آوردم
مرد راه افتاد ومریم دنبالش:صبر کن آقا باشه می خوام،فقط کی میاد؟
-گروه خونی بیمارتون چیه؟
-A+
-خوبه دارم…شمارت وبده خوب فکرات و بکن دو روز دیگه بهت زنگ می زنم…فقط دوروز فهمیدی؟ 
مریم شماره اش داد، نگرانیش بیشتر شد…پول را چطور بدست بیاورند؟
به سمت مادرش رفت کنارش نشست وگفت:مامان کلیه پیدا کردم
-از کجا؟
-نمی دونم یه آقایی که انگار می فهمید ما به کلیه احتیاج داریم گفت کلیه داره می خواد بهمون بده
ناهید از سر خوشحالی لبخندی زد سر به آسمان گرفت:خدایا شکرت..خب کجاست بگو برای آزمایش بیاد
مریم گوشه لبش گزید وگفت:همین جوری که نمیدن گفته…باید 40 میلیون بدیم 
-چی؟می فروشه؟
-پس چس مامان فکر کردی به بخاطر رضای خدا میاد کلیش ومیده
-خیلی زیاده…از کجا بیاریم؟
-خونه رو می فروشیم
-نه…می خوای الاخون والا خون بشیم؟اون خونه اینقدرا هم نمی ارزه…بعدشم گرو بانکه برای وام پسرعموت
-ای بابا هنوز وامش تموم نشده؟..مامان فقط دو روز بهم فرصت داده
اشکش پاک کرده:دعا کن بابات این دوروز زنده بمونه 
-نمی تونیم قرض هم بگیریم همه از خودمون بدترن،از کل همسایه ها و فامیل بگیریم شاید بشه 15 میلیون اونم شاید 
-خدا خودش کمک کنه
مریم به رو به رویش زل زد…با لبخندی گفت:فهمیدم از کی کمک بگیرم
بلند شد ناهید به چهره پر از امید مریم نگاهی انداخت:کجا می ری مادر؟
-فهمیدم از کی پول بگیرم
-از کی؟
-بعدا میگیم
مریم با تمام خوشحالی وامید آرزویش به سمت شرکت رفت.اگر می دانست امروز سرنوشت چه تصمیمی برایش گرفته هیچ وقت پایش را د رآنجا نمی گذاشت.
به سمت صالحی رفت:سلام کامیار نیومده؟
با چشمان گرد ومتعجب صالحی حرفش عوض کرد:نه منظورم…فرخیه،آقای فرخی
با همان حالت سرش را تکان داد:نه نیومدن
مریم کلافه شد :باشه من می رم دفترم اومد خبر بده
-چشم حتما
به اتاقش رفت…امروز دلش رضا نمی داد پرده بکشد…به آن درخت تنومندی که کوچه باریک را باریک تر کرده بود و همیشه یک ماشین زیرش پارک شده نگاه کند…یاگل های روی میز فرخی عوض کند..امروز حوصله هیچ کاری نداشت باید یک کار را انجام می داد تا دلش ارام گیرد.با مشوش وآشفتگی در اتاقش راه می رفت نیم ساعتی گذشت تلفن های زیادی برای قرار ملاقات با فرخی داشت همه انها را سرسری رد می کرد.
تلفنش زنگ خورد…عصبی وبی حوصله ولی با لحن آرامی گفت:بله 
صالحی:یه خانمی اومدن با شما کار دارن
-کی؟
-تشریف بیارید متوجه میشد
مریم کنجکاوانه گوشی گذاشت وبه بیرون رفت…از پشت به زنی درشت هیکل که عصایی به دست داشت نگاه کرد نزدیک تر رفت :
-سلام 
زن برگشت درچهره اش غرور وتکبر هویدا بود اخمی کرد:تو مریمی؟
مریم به صالحی نگاهی انداخت که این کیست..صالحی با افتخار گفت:ایشون مادر آقای فرخی هستند
– ببخشید به جا نیوردم…خیلی خوش آمدید بفرماید دفترشون، می تونید اونجا منتظرشون باشید
-دست از سر پسر من بردار
یک لحظه گنگ نگاهش کرد شاید با کس دیگری حرف می زند:ببخشید؟
کمی صدایش بالا برد:نمی فهمی؟تو زندگی بچه من ونابود کردی،زنش می خواد ازش طلاق بگیره
دستش روی قلبش گذاشت احساس می کرد دیگر تکان نمی خورد:زنش؟من…من نمی دونستم زن داره،اصلا شما مطمئنید کامیار فرخی رو میگید؟
-آره من یه کامیار بیشتر ندارم که اونم افتاده تو چنگال تو
مریم به خودش آمد: زندگی ایشون به من چه ارتباطی داره؟
عصایش محکم به زمین زد وصدایش در حد فریاد شد:ارتباطش و خودت پیدا کن 
با فریادش کارمندای شرکت به آن قسمت جمع شده بودند… به لباس وصورتش نگاه کرد نتوانست عیبی بگیرد نه آرایشی داشت نه لباس جلفی پوشیده بود که بگوید بخاطر سرو وضعت پسر من را اغفال کردی….ساده وآراسته،دلش بدون اجازه او این همه وقار وشخصیت تحسین کرد.
دختر که حس تحقیر شدن داشت محترمانه گفت:بفرماید اتاق من اونجا صحبت می کنیم
باز صدای زنانه اش را بلند کرد:من هیچ حرفی با تو ندارم یک کلام اومدم به پسرم بگم تورو اخراج کنه تا بیشتر از این به زندگیش گند نزنی
در برابر ان همه تحقیر ساکت ماند و تحمل کردو حرفی نزد:فکر کردی بچه من مثل بقیه است که یه دختر چشم وابرو مشکی ببینه عاشقش بشه؟امثال شماها فقط دنبال پولید وبس 
اشک مریم طلاق نیاور وروان شد:خانم دارید اشتباه می کنید…بریم یه جایی صحبت کنیم
فرخی از راه رسید از آن همه جمعیتی که در سالنش جمع شده بود شوک زده شد:اینجا خبره؟
همه برگشتن وسلام کردن کوچه ای باز کردن که رئیسشان رد شود…فرخی از میانشان رد شد،با دیدن مادرش ومریم که اشک می ریخت با ترس کنار مریم ایستاد وبا لحن متعجبی گفت:
-چی شده؟چرا گریه می کنی؟
مادرش برافروخته بود گفت:خجالت بکش کامیار…تو یه بار به مهسا اینجوری محبت نکردی
فرخی عصبی شده بود رو به صالحی کرد:زود اینجا رو خلوت کن تا دو دقیقه دیگه هر کی اینجا باشه اخراج میشه …مامان برو تو 
مادرش نفس حرصداری کشید وداخل شد …فرخی رو به مریم کرد:تو هم برو تو عزیزم
مریم به چشمانش نگاه کرد..لحن پر محبتش حرف های مادرش را فراموش کرد که او زن دارد..لبخندی زد:نه ممنون به اندازه کافی خورد شدم
-این دستور رئیسته
مریم وارد شد وفرخی پشت سرش در بست.
-برای چی گفتی این بیاد تو؟
فرخی کیف وکتش را روی میز گذاشت وسوئیچش پرت کرد وگفت:می خوام مشکل و حل کنم 
فرخی کنار مادرش نشست رو به مریم که هنوز ایستاده بود گفت:میشه بدون تعارف بشینی؟
مریم رو به رویشان نشست..هنوز نگاه های کینه توزانه اش روی مریم بود.
فرخی:خب مامان مشکل چیه؟
با ابرو اشاره کرد:همین دختر
-اسمش مریم مامان
-هرچی؟همین دختره زندگیتو نابود کرده…بخاطر این تو درخواست طلاق دادی؟
-آها مشکل اینه..اونی که زندگی من وبهم ریخته مهساست مامان نه مریم…. منوبدون هیچ علاقه ای سر سفره عقد کشوندی وبا ازدواج زورکی زندگی اجباری شروع کردم…تمام سعیم و کردم که عاشق مهسا شم اما اون حتی یک قدم هم برنداشت؛برو ازش بپرس چی براش کم گذاشتم…هر چی خواست ونخواست جلوش گذاشتم،امااون 
چی؟ من واز یک محبت خشک وخالی دریغ کرد.صبح با دوستاش شب دوره داره یک ماه به یک ماه سفر خارجه می ره…شبا هم که خونه است تلفن دم گوشش وحرف می زنه ….. مامان من تواین دو سال زندگیم دو بار غذا با هم خوردیم،اون اصلا نمی دونه زندگی مشترک یعنی چی؟البته حقم داره اون21سالشه هنوز تو دوران نوجوانیش سیر می کنه
فرخی کلافه بود گفت:مامان ما قرار توافقی طلاق بگیریم و این و میدونم که شما خبر دارید بخاطر همین شهلا رو به جونم انداختی،این دفعه می خوام خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم …اصلا کی به شما گفته مریم زندگی من وبهم ریخته؟
-تو به اونش کار نداشته باش
-من باید بدونم کی به شما این اراجیف و گفته
مادرش پشت چشمی نازک کرد:چرا هر جا می ری این خانم با شماست؟
خنده بی حوصله ای کردبا لحن متفکرانه ای گفت:مامان ایشون مدیر برنامه های من هستند هر جا میرم باید باشند چون قرار رو تنظیم میکنن و برنامه های کاریم ومیگن
-اینا به کنار چرا نهار و با هم می خورید؟چه تو دفتر کارت یا بیرون از شرکت 
مریم وفرخی جا خوردن و به هم نگاه کردند…فرخی سرش را به معنی فهمیدن تکان داد او هم متوجه شد چه کسی جاسوسیشان می کرده
-مامان من ومریم با مهمونام ناهار می خوردم اونی که راپورت می داده یادش رفته بگه مهمون هم دارم
مادرش ایستاد خسته از این بحث آن دو هم ایستادند به مریم نگاه کرد:به هر حال من دیگه نمی خوام این خانم اینجا کار کنه
چهره ترسیده مریم به فرخی دوخته شد فرخی کمی دست پاچه شد:ولی مامان …آخه این چه کاریه می کنی؟
-میخوام زندگیتو نجات بدم
فرخی کمی صدایش بالا برد:زندگی برام نمونده که می خوای نجاتش بدی
در چشمان میشی پسرش خیره شد:اینجا شرکت منه و دلم نمی خواد هر کسی اینجا کار کنه…این خانم فردا اخراجن اگر بدونم بازم اینجاست(با عصایش به سینه اش زد)خودتو می ندازم بیرون
نگاه نفرت انگیزی به مریم انداخت واز اتاق خارج شد…هاله ای ازاشک چشمانش گرفت و پر التماس به فرخی نگاه کرداو هم کلافه وعصبی بود.به دنبال مادرش رفت..مریم همانجا روی مبل افتاد…چرا یک باره باید این همه بلا بر سرش ببارد دو دستانش روی بینی و دهانش گذاشت اشک روی دستاش سر می خورد…فرخی داخل شد با دیدن حال مریم دستی به موهایش کشید کنارش ایستاد:
-به خدا اگه شرکت خودم بود نمی ذاشتم کسی بهت بگه تو
دستانش برداشت هنوز به نقطه نا معلوم روی دیوار خیره بود:چرا نگفتی زن داری؟
-می خواستم بگم ولی به وقتش..راستش دو ماهی میشه همدیگه رو ندیدیم منم دیگه خسته شدم از این همه تنهایی هفته پیش درخواست طلاق دادم توافقی فردا طلاق وراحت 
گلایه مند به فرخی نگاه کرد:به خدا راست می گم اون یکی دیگه رو می خواد ظاهرا برادر یکی از دوستاشه 
نفسی کشید وبلند شد:حرفمو باور نکردی؟
-چرا…
-امشب با مادرم حرف می زنم شاید نظرش عوض شد.
با دلخوری یک برگ از جعبه دستمال کاغذی روی میز برداشت:فکر نکنم راضی بشن
قدمی جلو تر آمد:راضیش می کنم 
در چشمان هم خیره شدندمریم:امیدوارم
از دفتر فرخی بیرون آمد و به اتاق خودش رفت ..این اولین پنهان کاری قبل از ازدواجشان بود به خودش امید میداد دیگر این اتفاق تکرار نمی شود،برای تهویه هوای ریه هایش پنجره باز کرد و به همان درخت نگاه کرد…دیگر برگی رویش نمانده بود دیگر در برابر پاییز طاقت نیاورد وتسلیم شد.
فرخی منشی را صدا زد…تقه ای به در زد .
-بیا تو
صالحی وارد شد..فرخی کنار پنجره دست به جیب ایستاده بود:چرا هر اتفاقی می افته به مادرم گزارش می دی؟
صالحی بدون ترس خیلی صریح گفت:چون مادرتون از من خواستن
-چی؟
-کی سفارش استخدام من وداده بود؟مادرتون…ایشون من وبه عنوان منشی معرفی کردن که هر اتفاقی می افته به ایشون خبر بدم
-یعنی شمااز روز اول جاسوس مادرم بودید؟
-کلمه درستی نیست ولی بله 
فرخی احساس سر گیجه می کرد روی صندلیش نشست…درد بدی در سرش پیچید شقیقه هایش مالش داد.
-آقای فرخی حالتون خوبه؟
-گمشو بیرون
اخمی کرد وبا صدای کفشش از اتاق بیرون رفت.
فصل هفتم
غزاله:سایه تو گفتی داداشت سفالی می کنه ؟
سایه سر از دفترش برداشت و گفت :آره خیلی خوشگل درست می کنه..می خوای ببینی؟
-اره..داداشت ناراحت نمی شه؟
-نچ..بریم 
با هم به سمت اتاقی که گوشه ی حیاط بودرفتند..در زد:بیا تو 
با تعجب به سایه نگاهی انداخت ووارد شد…سایه به سمت مهیار رفت:چی درست می کنی؟
-به سایه خانم..خسته نباشی،یه چیز خوشگل
وجود فرد دیگری آنجا حس کرد گفت:کسی همراته؟
غزاله:سلام..اومدم کارتو ببینم..اشکالی که نداره؟
لبخندی زد:نه خوش اومدی
غزاله به چشمانش نگاه کرد که یک جا ثابت مانده اما دستانش کار می کند..اطراف نگاه کرد یک صندلی آورد وکنارش نشست:خیلی سخته؟
-روزای اول برای من آره..ولی بعدش نه
-گلدون هایی که درست کردین خیلی خوشگله
-قابل نداره هر کدوم خواستید بردارید
غزاله یک مشت خاک برداشت وبو کرد:وقتی بوی خاک می کنم آروم میشم
-چون اصلمون از خاکه
-آره تا حالا بهش فکر نکرده بودم 
به چهره مهیار دقیق شد با آن ته ریش جذاب تر شده بود:فکر کنم شما از اون پسر هایی بودید که دخترا راحتتون نمی ذاشتن 
خنده تلخ وپر حسرتی کرد:آره..دقیقا اما دیگه کسی پیشم نمود فقط چند تاشون که تو مهمونیا منو می بینن یه سلام می کنن
سرش به سمت غزاله کج کرد:شما ازدواج کردید؟
غزاله با این سوال بهت زده وترسیده از اینکه به او پیشنهاد ازدواج دهد بلند شد وگفت:نه…یعنی آره…چیز…ما یعنی من…نامزد دارم،ببخشید سایه درس داره باید برم 
سایه بریم
-خاله هنوز اینارو ندیدی
– بذار برای بعد
سریع رفتند ودر بسته شد …مهیار خندید که با یک سوال ساده اینگونه دست وپایش گم کرد…نمی دانست خودش دلی در دست کس دیگری دارد….حوصله اش از آن همه گل بازی سر رفت پوفی کشید که در باز شد.
-کیه؟
قدمهای آهسته ای که به او نزدیک می شد جوابش نداد..باز پرسید:کی اینجاست؟
باز جوابش بی پاسخ ماند ترس را روی سلول های دستش حس می کرد وقرینه هایش وحشتش را مشخص می کردبا همان ترس جلو نگاه می کرد..فرد ناشناس کنارش ایستاد، آب دهانش قورت داد
دستی روی شانه اش قرار گرفت:قبلا اینقدر ترسو نبودی
نفس آسوده ای کشید لبخندی زد: دیونه ترسیدم 
خم شد در آغوشش کشید:چطوری؟
مهیار بلند شد ومحکمتر وبا اشک پسرعمه اش بغل کرد:خوبم…اگه بدونی چقدر دلم تنگ شده بود
-من بیشتر
-کی اومدی نیما؟
صورتش بوسید:دیشب..خواستم صبح بیام خیلی خسته بودم
-عجبی عمه خبر نداد
-همه وسایل ارتباطی ازش گرفتم خواستم غافلگیرتون کنم …چه بلایی سر خودت اوردی تمام خاکی شدی
-برای وقت گذرونی 
-سایه کجاست؟
-بالا با خانم معلمش مشق می نویسه
-مشق؟مگه چند سالشه؟
-بریم بالا ببینش…منم یه دوش بگیرم
-باورم نمیشه خانم زبون زرافه ای بزرگ شده
خندید:اگه بفهمه سرتو میبره 
به طرف خانه رفتند..مهیار صدایش زد:سایه
-سایه
-بله
-بیا یکی اومده می خواد ببینتت
سایه با عجله از پله ها پایین آمد با دیدن نیما جیغ کشید وخودش را درآغوشش انداخت شروع کرد به بوسیدنش.
-سلام مرد آشنای دیروز وغریبه امروز مارو نمی بینی خوبی؟
نیما بوس محکمی کرد وگفت:وای سایه آگه بدونی چقدر دلم برای زبونت تنگ شده بود
-قابل شما رو نداشت می گفتی دو دستی تقدیم می کردیم با خودتون ببرید تا اونجا کمتر احساس غربت وتنهایی کنید
خندید:البته زیاد هم تنها نبودیم 
-اون که بله نمی گفتی هم می دونستم با حور العین های سوئدی سرتون گرم بود 
نیما با تعجب بعد با خنده بلندی گفت:می بینم که زبونت تکون نخورده
-جاش خوبه تکون نمی خوره…برام سوغاتی آوردی؟
-اون که بله اگه نمی اوردم که شما دیپورتم میکردی؟
-یعنی چی؟
-یعنی منواز کشور می نداختی بیرون .. تشریف بیارید منزل درخدمت باشیم
-البته خدمت از ماست ولی چشم مزاحم میشیم…کی انشا الله؟
-امشب چطوره؟
-خب ولی باید ببینم بابا برنامه ای نریخه باشه
مهیار:سردرد گرفتم از حرفای شما می رم دوش بگیرم 
غزاله از پله پایین می امد که با حرکت مهیار به او خورد…با دستانش پهلویش گرفت که نیوفتد:ببخشید شمرنده
مهیار خودش را از حصار دختر آزاد کرد:عیبی نداره
غزاله کنار رفت ومهیار به اتاقش رفت به در تکیه داد نفسی کشید…از خودش وضعیف بودنش حالش بهم می خورد دلش نمی خواست اینگونه با او رفتار کنند.
همگی در خانه راحله جمع شده بودند ومشغول میوه خوردن وصحبت کردن بودند.سایه کنار نیما نشسته بود و تمام نیرویش برای قاچ کردن سیب به کار برده بود..نیما خندید وچاقو از دستش گرفت:
-بده خودم برات قاچ میکنم 
سیب پشتش گرفت:نه خودم…چاقو رو بده
-دستت ومی بری؟
-مگه من بچم؟
-حق با شماست ببخشید
چاقو به او دادوگفت:می گم سایه جان شما با این زبونتون چرا هنوز برای داداشتون زن نگرفتید؟
سایه که می خواست موقع حرف زدن ادای عمه اش در بیاورد : والله از ما که..
یادش رفته بود اخمی کرد وگفت:عمه اینجاش وچی می گی؟
همه خندیدند وراحله چشم غره ای رفت وگفت:از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون
-آره همین…به زبون من ربطی نداره دل داداشمون که به کسی نداده چون براش رفتیم خواستگاری ولی دوستش نداشت
-جدی؟مربیای مهد چی؟ اونا شوهر دارن؟
سایه: اونا که شوهر دارن تازه یکیشونم حامله است می خواد بره
همه مشغول گوش دادن به بحث نیما وسایه بودن که مستانه با بشقابی که میوه هایش پوست گرفته بود کنار مهیار نشست و روی پاهایش گذاشت آهسته گفت:
-بیا این میوه ها روبخور
مهیار دستی روی میوه ها کشید با اینکه از محبت مستانه خوشحال شد اما قولی که به خودش داده بود نباید فراموش می کرداخمی کرد:
-برشون دار نمی خوام..خودم دارم می خورم نمی بینی؟
دستش گرفت:اینقدر با من بد اخلاقی نکن.. به خدا هر میوه ای که دوست داشتی برات پوست گرفتم 
مهیار شرمنده این همه محبت وتوجه بود اما نمی خواست زندگی وآینده دختر عمه اش تباه شود…نیما که به آن دو نگاه می کرد رو به مادرش گفت: 
-راستی مامان این خواستگار مستانه کی می خواد بیاد؟ 
مستانه با اخم نفس عصبی کشید که چرا بی موقع این موضع مطرح کرد…مهیار از روی خوشحالی لبخندی زد:مبارکه…حالا کی هست؟
راحله:پسرهمسایمون اسمش رضاست..پسر خوبیه ولی مستانه میگه نه
-چرا دایی؟چیز بدی ازش دیدی؟
-نه…من علاقه ای بهش ندارم
مهیار پوفی کشید..عزیز گفت:خوب باهاش حرف بزن شاید ازش خوشت اومد
سایه هنی کرد وگفت:کچله مستانه؟
همه با این حرفش خندیدند..مهیار بشقاب کنارش گذاشت وبلند شد:اگه نباشه حتما خودش کچلش می کنه چون بهانه دیگه ای نداره
با بهت به حرف و حرکت مهیار نگاه کردند می خواست به جای برود که نیما کنارش رفت وگفت:بریم اتاق من؟
-آره خوبه…بریم
با هم دیگر به اتاقش رفتند..روی تخت نشست..نیما همین طور که در می بست گفت:چه خبر از فرزین ؟زن گرفته؟
-نه…منتظر خواهر زن من وبگیره
خندید:به سلیقت مطمئنه که این حرف وزده
-وسایل اتاقت وعوض نکردی؟
-نه..همه چیز سر جاش
کنارش نشست وگفت:بین تو مستانه چیزی هست؟
همان طور که نشسته بود دراز کشید.خنده ای کرد وگفت:همین حرف تو رو کم داشتم…چی دیدی؟
-اگه توجه های امشب مستانه رو فاکتور بگیریم،قبل از نامزدیت با رکسانا خیلی تحولیت می گرفت
-پس می دونی خواهر دیونت، بهم علاقه داره؟
-آره خیلی وقته می دونم،وقتی با رکسانا نامزد کردی خیلی حالش بد شد وگریه می کرد به زور از زیر زبونش کشیدم چشه…اون واقعا دوستت داره مهیار
-با دستای خودت می خوای خواهرت وبدبخت کنی؟فکر می کنی چند سال تحمل می کنه با من زندگی کنه؟ حاضرم قسم بخورم وقتی یه مشکلی پیش بیاد علاقه اش هم ذره ذره نابود میشه خسته میشه از زندگی با من،فکر کن یه روز من برم بیرون یه ماشین زیرم کنه وبمیرم می خوای خواهرت بیوه شه؟
-خدا نکنه این چه حرفیه می زنی؟
بغض کرد:کاش خدا من ومی کشت وراحت میشدم(مکثی کرد وادامه داد)من باهاش حرف زدم گفتم بدردش نمی خورم اما اون فقط داره تو رویاهاش زندگی می کنه
مهیار نشست دستی به صورتش کشید:مغز تو کله ی خواهرت نیست،اخه کدوم دختر با یه پسر کور ازدواج می کنه؟
نیما دستی به شانه اش زد:معذرت می خوام نباید این حرف وپیش می کشیدم
-برو بهش بگوبیاد
-چیکارش داری؟
-برو بگو بیاد کارش دارم
نیما بلند شد واز اتاق خارج شد با مستانه آمد وگفت:مستانه رو آوردم…من میرم
-نه بمون باید تو هم بشنوی 
مستانه با گنگی به او نگاه می کرد بین دو حالت خوشحالی ترس بود که مهیار با او کار دارد وکارش چیست؟
مهیار:مستانه؟
-بله
-یه سوال می خوام ازت بپرسم..مشکل رضا چیه؟هر جاش عیب وایرادی داره بگو
مستانه به برادرش نگاه کرد دستانش بهم مالش می داد جوابی نداشت.
مهیار:خب؟
-مشکل که….
مهیار:هیچی مگه نه؟خونه وماشین وکار داره، می مونه قیافه..نیما اینجایی؟
-اره
-رضا ظاهرش بده؟
به مستانه نگاه کرد:نه معمولیه …یعنی خوبه
مهیار با تهدید حرفش زد:مستانه جلوی داداشت می گم که از علاقه ی احماقانت خبر داره..اگر تا اخر عمرت بخاطر من صبر کنی وموهات عین دندونات سفید شن..من با تو ازدواج نمی کنم
هر کلمه ای که از دهان مهیار بیرون می امد یک قطره اشک از چشمانش می چکید:چرا با من اینجوری حرف می زنی؟(نزدیک تر رفت)من دوستت دارم ، مگه دکترا نگفتن هنوز امیدی هست اگر عمل کردی شاید خوب بشی
-تو به امید دیدن من می خوای با هام ازدواج کنی؟!!!! پس واقعا دوستم نداری؟
-نه به خدا نه..من تورو همین جوری هم می خوام بدون چشمات 
-مستانه برو بیرون
-مهیار..
نیما:مهیار بخاطر خودت می گه
مستانه بی اختیار داد زد:نمی خوام بخاطر من چیزی بگه…خیلی بی رحمی مهیار،آرزو می کنم عاشق هر کی شدی مثل خودت لهت کنه
از اتاق خارج شد مهیار زیر لب “وای” گفت ودراز کشید نیما گفت:میرم پیشش
صدای بسته شدن در نشان دهنده آرامش…سکوت… ولحظه ای تنهایی بود سقف خیره شد اما چیزی برای دیدن نداشت قطره اشکی از کنار چشمش به سمت گوشش رفت:
-چرا نفرینم کردی ؟تو نمی دونی من مریم ودوست دارم…من بی رحم نیستم ظالمم، کاش بابا نجاتم نمی داد می مردم ومستی رو عذاب نمی دادم 
چشمانش بست وبه صدای خنده ی پدرو عمه اش گوش میداد وصدای جیغ سایه…چقدر خوشحال هستند بدون درد وعذاب وجدان از کارشان
*********
با دلشوره پایش را در شرکت گذاشت.نمی دانست چه در انتظاراوست…صالحی با دیدنش لبخند خصمانه ای زد:
-سلام خانم همتی
مریم نگران سلامی کرد:آقای فرخی اومدند؟
-بله گفتن تشریف آوردید برید اتاقشون 
سری تکان داد و به اتاق رفت..فرخی سرش پایین بود با نوک خودکار روی کاغذ می کوبیدکه صدایش دراتاق می پیچید.
-سلام
سرش بلند کرد مریم خسته به او نگاه کرد فرخی با چهره گرفته بلند شد با قدم های آهسته به سمتش رفت:سلام…من….
-قبول نکرد نه؟
سرش پایین انداخت و تکان داد:متاسفم،اینجا شرکت من نیست اختیارش وندارم
با در موندگی و بغض گفت:چرا؟چرا شرکت به اسم تو نیست؟
-اون زن ثروتمندیه گفته تا وقتی زندم حتی یک قاشق از اموالش به ما نمی ده …اینجوری می خواد همهمون و کنترل کنه…دو تا داداشم زرنگی کردن و رفتن اما من…
نفس بلند آه داری کشید:مهم نیست،خودت و ناراحت نکن..میرم واسیلمو جمع کنم 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا