رمان زحل

پارت 6 رمان زحل

1
(1)

_ خیلی گشنمه ها زود بیار.

بالاخره وارد دنیای عجیب زن ها شدم. سالنی که برای من عجیب و جذاب و کمی تا قسمتی مسخره هم بود…

موی کوتاهو بلند می کردند، بلند رو کوتاه! صاف رو فر، فر روصاف! مژه های دسته جارو، ناخن های نیم متری… پوست سفید رو برنزه می کردن، واسه سفید شدن پوستای تیره راه کار می دادن… هرکی مشغول کاری بود، منم زیر دست آرایشگر کم کم خوابم برد‌

بیدار شدم و آرایشگر که چشمامو باز دید، گفت:

_ یه کرمی به پوستت زدم، که موقع اصلاح دردت نیاد. چون صورتت کبوده، حتماً دردت می گیره. بابات زده؟

_ چی؟!

یه جور نگاهش کردم، که راهشو کشید و رفت. سرمو به صندلی تکیه دادم و “حاج بابا”ی مهربونم رو تصور کردم. چه قدر این روزا بهش فکر می کنم… شاید چون الآن یه ماه و اندیه، که تو اون لجنزار نیستم دیگه…

چشمامو بستم. یه موزیک تو سالن آرایشگاه پخش می شد:

دیره، واسه برگشتنت دیره…

دیره، برای داشتنت دیره…

تو دنیا صدای تو نمیاد،

این عشق از یاد هردومون می ره…

یاد بردیا افتادم. یه خوفی تو دلم افتاد. دقیقاً عین اون روز که تو بازار گم شده بودم، حس کردم باز گم شدم.

با این که الآن بیست و پنج_شش سالمه، باز اون ترس بی پناهی رو سرم آوار شده… از اولین شخصی که نزدیکم بود، پرسیدم:

_ خانم؛ ساعت چنده؟

_ پنج!

_ دوساعت و نیم مونده…

“نکنه نیاد؟”… با تعجب از هول و ولای دلم، به سقف _که به خاطر تکیه به صندلی مقابل چشمم بود، نگاه کردم. “خوب نیاد، چته؟!… نمی دونم!… چرا ترسیدم؟!… طی دو_سه روز؟!… مگه دو_سه روزه؟… از اون روز آشنایی _که واسه اولین بار همو دیدیم_ یه سالی گذشته!”

آرایشگر اومد بالاسرم و گفت:

_ موهاتو دیدی؟…

__نه! اصلاً حواسم نبودم چه تـِ… «زحل اینا باکلاسن، درست حرف بزن، می خواستم چه لغتی براییارو به کار ببرم!» نه، ندیدم.

_ چه بی ذوقی دختر!

_ با این صورتی که اون حرومزاده برام… «ای بابا نمی شه فحش ندم؟» ببخشیدا… تصادف کردم، صورتم اینا داغون شده، منظور اون راننده خـ…، راننده ی.. «جای خر چی بگم؟» ناشیه.

آرایشگر:_من فکر کردم کتک خوردی.

_ نه بابا… کی می تونه منو بزنه؟

آرایشگر پوزخندی زد و گفت:

_ چرا؟ نکنه کماندویی؟

_ بی عُرضه نیستم. لازم نیست کماندو باشم.

_ این پسره داداشت بود؟

_ چیه؟ چشمتو گرفته؟

خندید و گفت: وا! نه بابا! ولی خیلی آقا بود.

_ مگه قرار بود زن باشه؟

آ

_دخترجون؛ منظورم باوقاره، سرسنگین بود.

_ آره، خدا ننه باباشو بیامرزه، خوب خرجش کردن.

_ دوست پسرته؟

_چه قدر سوال می کنی؟!… بی خود نیست گفتی حوصله ات سر نمی ره، هر کی بیاد، این همه سوال بپرسی، روزت شب شده دیگه.

با خنده گفت:

_ چه رُکی! خوب جواب نده! زبونتو بزن زیرلبت ببینم… اگر دوست پسرته خوب تیکه ای تو تورت افتاده، الآن دیگه قیافه و قد و قواره مهم نیست، من مَرد شناسم…

این قدر حرف زد، مخمو خورد. این زبونم هم گیر اصلاح سروصورتم بود، نمی تونستم لالش کنم…

بالاخره بعد از تمام مراحل مو کنی، خلاص شدم. دو سه دقیقه بود که داشتم به گوشام استراحت می دادم، یکی گفت:

_ زحل فامیلی کیه؟

_ زحل اسم منه! فامیلی نیست.

_ اِه اسم شماست؟… یه آقایی اومده دنبالت.

مثل بچه هایی که مادرشون تو مهد کودک میاد دنبالشون، با ذوق گفتم:

_ بردیا اومد؟!

رفتم جلو در، در رو چهار طاق باز کردم، بردیا کنار ایستاده بود. اومدم بیرون، اول یه نیم نگاه کرد، بعد نگاهشو کامل طرفم برگردوند و با بُهت گفت:

_زحل!!!

_ منو آوردی این جا مخمو خوردن.

_ چه قدر موی بلند بهت میاد!

موهام!؟… چطور ممکنه که توجه ام به موهام جلب نشده باشه؟!… تموم فکرم به خود بردیا بود… من حتی نگاه به آینه هم نکردم! الآن فهمیدم که استرس داشتم، که نکنه نیاد! “من چِمه؟!… چرا هوایی شدم؟!… چرا ندید_بدید بازی درمیارم! بابا مَرده دیگه! یه لاقبا….”

_ خیلی خوشگل تر شدی…

قلبم ریخت… به من گفت: “خوشگل!” اینو تا حالا کسی نگفته، بردیا گفت…

_ خوشگل؟!

بردیا_ دیگه هیچ وقت نمی ذارم موهاتو کوتاه کنی.

«هیچ وقت؟!… مگه قراره ادامه بدیم؟!… مگه این منو اوسکول نکرده؟!… الکی می گه، از رو عادت حرف می زنه و قید زمانی میاره، کدوم هیچ وقت؟…»

بردیا_ از حسابدارشون بپرس: “چه قدر باید بپردازیم؟” برو لباس بپوش، فاکتور بگیر، حساب کنیم.

بدون این که حرفی بزنم، برگشتم داخل آرایشگاه. “بهم گفت:”خوشگل!” منم خوشگلم یعنی…، تازه، گفت: “خوشگل تر!”.” رفتم جلوی آینه، ابروهام مرتب شده بود، هیچ وقت به این منظمی و خوش فرمی نبوده، رنگ کرده بود ابرومو،… ابروهام قهوه ای روشن بود و موهام قهوه ای تیره بود، بلند تا کمرم.

ببین چه فنّ هایی می زنند، این زن ها. جل الخالق! حالت دار بود و نرم، انگار موهای خودمه.

_ طبیعیه!

نگاه کردم، آرایشگر بود. با تعجب گفتم:

_ یعنی از رو سر یکی دیگه کندید؟

_ کَندم؟!… مگه با ساواک طرفی؟ طرف موهاشو کوتاه می کنه، می فروشه.

_ می فروشه؟!… مردم از پشم و پیلی شون هم نمیگذرن، می فروشن؟

آرایشگر که غش کرد از خنده، بقیه هم همین طور می خندیدند.

صورتم روشن تر از قبل شده، زخم های صورتم کمرنگ تر از دو روز گذشته شدده بود. کاش لبم و چونه ام، کبودی نداشت. خون توی چشمم هم کمتر شده… موهای بلند به صورتم بیشتر میاد، شبیه خانم ها شدم.

آرایشگر_ بیا برات مژه بذارم.

یاد فرخنده افتادم، شبیه گاو شده بود با اون مژه هاش.

_نه،قربون دستت!

فتم سمت صندق و گفتم:

_ خانم حساب من چه قدر شد؟

_ یک و سی.

_ یک و سی؟!! کده؟

_ کد؟! یک میلیون و سی تومن.

_ یک میلیوووون و سی ومننننن؟!!! مگه کلیه خریدم…

_ زحل! “صدای بردیا بود از پشت در”

آرایشگر گفت:

_ من خودم موهارو هفتصد خریدم.

_ خانم ایستگاه منو گرفتی؟

بردیا_ زحل!

باز صدا کرد و عاصی شده رفتم جلوی در و تا اومدم حرف بزنم، بردیا گفت:

_ چی می گی؟! تا حالا آرایشگاه نیومدی؟

_ تو میای آرایشگاه زنونه؟!…

بردیا_ لازم نیست بیا…

_ آهان اینستاگرام؟ مرده شور این فانتزی بازی…

بردیا_ هیس…! آبروریزی نکن! مگه بزازیه، چونه می زنی؟… بیا کارت رو بگیر، حساب کن!

_ یک میلیون رو می دادی خودم، دیگه موهامو از پارسال نمی زدم، همین می شد.

درحالی که جلوی خنده اشو می گرفت، گفت:

_برو! رمزش هفتاد سیِه.

_ یه تومن می¬کشم ها.

_ چونه نزن، زشته!

_ پول مفته مگه؟!… تو می ری شیفت وای میستی _می ایستی_ بی خوابی می کشی، مریض ها رو درمون می کنی، واسه دو تا لاخ موی بلند، یه تومن بدی؟

بردیا با لبخند مهربون نگام کرد. برگشتم داخل، این قدر چونه زدم ، نهصد و هشتاد تومن کارت کشیدم. لباسامو پوشیدم و اومدم بیرون. کارت رو به سمتش گرفتم و گفتم:

_ تخفیف گرفتم، اونم پنجاه تومن!

بردیا خندید و گفت:

_ اون چونه ای که تو زدی، من جای صاحب آرایشگاه بودم، می گفتم تو پول نده، فقط برو!

_ خیلی دندون گرد بود.

سوار ماشین شدیم و ماشینو روشن کرد و گفت:

بردیا_ تو رو باید مسئول خرید کنند.

_ کارم چی شد؟

_ بایدیکم زمان بذاریم.

_ مثلاً چه قدر؟

_ مثلاً که درس بخونی، حداقل دیپلم بگیری.

با تعجب یکه خورده گفتم:

_ درس بخونم… حداقل… دیپلم…. بگیرم؟!!! مگه یکی دوسال می خوام؟! می دونی باید چندسال درس بخونم؟

نفسی کشید و چیزی نگفت. جرّی شده گفتم:

_ تو گفتی بیا، من کار بهت می دم.

_ بی مهارت و بی تحصیل که کار پیدا نمی شه.

با چشمای گرد و باتعجب و باحرص گفتم:

_ یعنی گولم زدی؟!…

یه نیم نگاه با تعجب بهم کرد و گفت:

_ گولت زدم؟!!! اینو از کجا دیگه درآوردی؟یعنی شرایط الآنت از قبل بدتره؟

_ نه اون گول… یعنی… پس من چی کار کنم؟ از کجا بیارم بخورم؟

_ مگه گرسنه موندی؟

_ من که نمی تونم تا ابد سربار تو باشم.

با آرامش و خونسردی گفت:

_ اولاً سربار نیستی، دوماً هم این دور از وظیفه ام نیست که بهت برسم.

شاکی نگاش کردم و گفتم:

_ وظیفه دوست پسر یعنی مادرخرج شدن؟ چرا پس زودتر اقدام نکردم؟

برگشت نگام کرد و گفتم :

_ درسته سواد مواد ندارم، زیر بال و پر آدم درست حسابی قد نکشیدم، امّا دیگه خر که نیستم.

_ باز شروع شد.

_ من بشینم خونه ات تو خرجمو بدی؟ مگه مفتی داریم چیزی؟ اون شوهریم که خرج زنشو می ده، شبا اندازه خرجش بها می گیره.

سعی می کرد نخنده، زدم به بازوش و با حرص گفتم:

_ چیه؟ خوشت اومد؟

یه نیم نگاه بهم کرد و گفت:

_دارم رانندگی می کنم.

_ من از فردا می رم می گردم دنبال کار.

_ لااله الله … باز سرخود شد.

_ تو منو گول زدی، وعده_وعید دادی.

_ خوب تو دوتا چیزیاد بگیر، که می ری دنبال کار می گردی، بگی خانم من اینو بلدم. طرف که عاشق چشم و ابروت نیست، بگه بیا بفرما پشت میز.

_ حالا چرا “خانم”؟

بردیا شاکی گفت:

پس چی؟ “آقا”؟…

_ اَه اَه این قدر بدم میاد امل بازی درمیاری، طب طب.

بردیا با عصبانیت ، کفری گفت:

_ این اسمش غیرته، نه امل بازی. اونی که اسم اینو امل بازی می ذاره، غیرتیهمرد جلوی کارا و راه هاشو می گیره، فرقی هم نداره، مَرد یا زنِ! اون مردی هم که به غیرت می گه “امل بازی”، می خواد بی خاصیت بودنش رو، زیریه سری کلمات قایم کنه.

_ تو از اونایی که زن بگیری، زنِ باید بزاد و بزرگ کنه.

یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد. گفتم:

هاان؟!… چیه؟

_ من از اونام که شعورم می رسه، زن ربات نیست، آدمه. هم خونه، هم بچه، هم کار بیرون نداریم. نباید که اون همه ی زندگی رو برای من فراهم کنه، اگر قراره به بچه برسه، منم که باید بیرون دوبرابر جای اون کار کنم.

_ دیدی گفتم تو از اونایی.

با لج گفت:

بردیا _ تو هم از این زن هایی که هرچی شوهره می گه، تو سرش فرو نمی ره. نه که نفهمه ها…، نمی خواد که درک کنه.

منم با لج بیشتر گفتم:

_ پس منو نگیر. برو یه کلفت کمربسته بگیر، که خونه ات رو تمیز کنه و بچه بزاد برات.

بردیا جوابی نداد و با تخسی گفتم:

_ چیه چرا جواب نمی دی؟ هااان؟…

_ صبح هم بهت گفتم: “زندگی میدون جنگ نیست”. ، یاد بگیر برای این که ثابت کنی زبون درازی و کم نمیاری، بجث رو کش ندی. به هیچ جا نمی رسی با این راه و روش.

_ من زبون دراز نیستم، من حق گوام.

بردیا_ باشه، تمومش کن دیگه.

با لجبازی و سرتقی دست به سینه گفتم:

_ من کار می خوام.

بردیا هم یه داد بلند زد:

_ برو بگرد، کار پیدا کن! اگر شرفتو زیر سوال نبردن، کار کن! نه تحصیل داره، نه مهارت، می خواد بره سرکار! اولین چیزی که بهت می گن اینه که، سرویس می دی، استخدامی، نمی دی، هِری!…

یکه خورده از دادش و حرفش نگاش کردم. “دیدی داد زد، رگ های کنار گردنش ورم کرد؟… پوست گردنش نازکه… شبیه تو فیلما شد، مگه تو چندتا فیلم دیدی؟صداشم دورگه شده بود، دلم می خواست بزنم تو دهنش هااا ولی دادش برام جذاب بود… جذاب؟! زحل تو نابود شدی رفت، آخه مگه دادم جذابه؟!…”

بردیا با اخم و عصبانیت نگام کرد، یادم افتاد جای تحلیل ، اخم کنم. رومو ازش برگردوندم، چشمم خورد به ماشین بغلی، رو صندلی عقب یه خرس بزرگ بود، چه قدر بزرگه… زمستون پارسال فرخنده از دوست پسرش، یکی هدیه گرفته بود، دم عید فروخت! خاک بر سر می گفت: “ینا گرونن، من تو خرجم موندم، خرجش موادش بودهااا… مثلاً چندن؟ پسره پولدار اینا هم نیست هااا، حتماً دختره رو خیلی دوست داره که خریده…

بردیا_ این قدر به مردم نگاه نکن.

_ مگه شیشه دودی نیست؟

_ دیگه طرف که کور نیست، می بینه تو زل زدی بهشون.

_ اون خرسا خیلی گرونن؟ آخه این دختره ی گنده بک، خرس می خواد چی کار؟ جای پسره شبا اونو بغل کنه؟

بردیا به زور جلو خنده اش دو گرفت و آروم با نوک انگشت اشاره اش، به شقیقه ام زد و گفت:

_ این جا چی میگذره زحل؟

سرمو عقب کشیدم و گفتم:

_ چه قدر چراغ قرمزه طولانیِه.

باز به طرف ماشینه نگاه کردم. پسره به دختره یه زنجیر داد. پوزخندی زدم و گفتم:

_ داره چه خوب، خرمی کنه دختره رو…

بردیا_ این چه طرز فکریِه؟! تو از کجا می دونی که این جور قضاوت می کنی؟

_ خر می کنن دیگه… مثلاً هروقت به فرخنده کادو می دادن، شب پیش پسره می موند.

بردیا_ دلیل نداره چون فرخنده اون طوری بوده، فکر کنی این بنده خدا ها هم همون مدلی هستن. اصلاً شاید زنشه، تو می دونی که برچسب می زنی؟

_ اوووه! خوبه به تو دوست دخترت حرفی نزدم.

بردیا تو جاش جابه جا شد و گفت:

_ عزیزم وقتی تو دیگران رو قضاوت می کنی،یه روزم اونا ما رو قضاوت می کنن.

_ اصلاً برام اهمیتی نداره.

بردیا_ واسه همین وقتی که کورش اون روز تو رو بهم چسبوند، داغ کردی؟

اومدم حرف بزنم، یه چیزی بگم، امّا دیدم حق داره. گفتم:

_ من گشنمه امه!

بردیا خنده اش گرفته بود، امّا چیزی نگفت.

رفتیم خونه. تو ماشین موندم، تا سگاشو ببنده و پیاده بشم. اومد سمت ماشین وگفت:

_پیاده شو، بستم.

_ خوب بهشون معاشرت یاد بده ، وحشیا…

بردیا_ وحشی نیستن، نگهبانن.

_ نه که این جا یکی از بانکای سوییسه…

بردیا_ غر نزن، نترسی، بذاری بوت کنن، باهات دوس می شن، چون من کنارتم.

_ بو کنن؟ اینا گاز گرفتن بلدن فقط.

وارد خونه شدم و گفتم:

_می گم،… مانی تو اتاق هدی می مونه؟

بردیا_ از صبح دارم فکر می کنم چرا نمی پرسی.

بالش رو مبلو برداشتم، پرت کردم طرفش. خندید و گفتم:

_ لباسام این جا بود، کو؟

بردیا_ لباسات؟ اونا لباسای من هستنا.

_ تو نذاشتی لباس بیارم دیگه…

دنبالش راه افتادم. تو اتاقش رفتم سرکشوی لباساش، گفت:

_ ببخشید! اون کشوی منه ها.

برگشتم دیدمیه لبخندی شیرین رو لبشه، گفتم:

_ منم لباسای بی ریختت رو دوست ندارم، از ناچاریه!

یه تی شرت کشیدم بیرون و گفتم:

_ چرا این قدر بزرگن؟

بردیا_ فردا لباس می گیرم برات.

تی شرت رو انداختم زمین و چشم گردوندم تو کشو.

_ گفتم که،…: ” منو به فرزندخوندگی بگیر”!

یه تیشرت دیگه از تو کشو بیرون آوردم و باز کردم. بردیا گفت:

_ منم گفتم: ” زیادی بزرگ شدی برای فرزندخوندگی”. می ترسم نتونم جلوی خودمو بگیرم.

یه نگاه بهش کردم. یه لبخند رو لبش بود و یه عالمه شیطنت تو چشاش. با اخم نگاش کردم و گفتم:

_ یهو دیدی کشتمت ها.

بردیا باز با شیطنت خندید. گوشیش زنگ خورد. از جیبش درآورد و به صفحه تلفن نگاه کرد و گفت:

_ بیمارستانه! الو…

بهش نگاه می کردم . با دقت به طرف مقابل گوش می داد و چشمش بود. سری تکون داد. جزء به جزء اجزای صورتش و ازنظر گذروندم، همه معمولیه، پس چرا پس به نظرم خاص میاد؟… پسرای زیادی بودن که دیدم ، از بردیا خوش قیافه تر، امّا… من هیچ وقت…، حواسم پی شون نرفت. بردیا درست عین آهنربا می مونه و افکارم شبیه براده های آهن، که یه هو بهش جذب می شه… یاد حرف آرایشگه افتادم : «آقاست ، باوقارهِ» . حس کردم یه چاقوی نوک تیز تو سینه-ام فرو رفت. دستمو روی قفسه ی سینه ام گذاشتم و یکی دو تا آروم با پنجه ام روش زدم و به خودم گفتم: «اه! چه مرگته؟ برای گشنگیه بابا…، همه رو به این تحفه ربط می دی.»

بردیا ازجا بلند شد، به خودم اومدم. گفت:

_ زحل؛ من باید برم بیمارستان.

_ بیمارستان چرا؟

بردیا خندید و گفت:

_ محل کارمه، باید برم.

_ بری، کی میای؟

بردیا_ نمی دونم، شاید صبح.

_ صبح؟! صبح؟!!

بردیا_ چیه؟! «یه لبخند نیمه زد و گفت»: نکنه می ترسی؟

بادی به غبغب انداختم و گفتم:

_ همه از من می ترسن، من از هیچی نمی ترسم.

بردیا لبخندی زد و گفت:

_ می دونم.

«با عجله گفتم»:

_ مگه مرخصی نیستی؟

بردیا_ مرخصی نبود، شیفت جابه جا کرده بودم.

«سری تکون دادم و پژمرده حال گفتم»:

_آهااا…

بردیا لبخندی زد و دستمو گرفت.به دستای مردونه ش نگاه کردم، از این که دستم تو قابِ دستاشه، خیلی خوشم میاد! دستمو دوباره بوسید، قلبم هری ریخت، دست آزادمو رو قفسه ی سینه ام گذاشتم، نمیرم خدایا! من بی جنبه ام ها…

بردیا_ ناخنات این جوری که بلندتره و منظم، خیلی قشنگه…

تازه الان که تعریف کرد، خودم ناخنامو دیدم. دستمو رها کرد. انگشتامو مقابل صورتم گرفتم، شبیه دست خانما شده! با این که هنوزم ناخن هام کوتاه و مربع شکله، امّا همه شون یه اندازه ان و مرتب. تا حالا تو عمرم لاک نزده بودم! چه قدر مسخره! ولی هیچ وقت از این جنگولک بازیا خوشم نمی اومد، امّا… امّا الآن … الآن که بردیا گفت : «قشنگه». چه قدر خوشم اومد!

بردیا صدام کرد، دیدم لباسشو عوض کرده. گفت:

_ من دارم می رم، گوشیم روشنه، کارم داشتی، بهم زنگ بزن.

سری تکون دادم و گفت:

_ سگا رو باز می کنم. شب نیستم،یه وقت دزد نیاد. خونه ویلاییه.

_ نه! نه، باز نکن بابا! شاید خونه آتیش گرفت، به خاطر سگات بسوزم؟

با خنده لبشو گزید و گفت:

_نفرمایید! شما جومونگی، جومونگ و ترس از سگ؟!

_ سگ نیستن که اونا، ببر بنگالن.

خندید و گفت:

_خطرناکه، باز کنم خیالم راحت تر می شه.

یه ابرومو بالا دادم و گفتم:

_کسی جرات داره بیاد این جا دزدی، تا بلا ملا سرش بیارم

این بار با صدا خندید و گوشی و سویچش رو برداشت و لپمو کشید و گفت:

_حواست باشه دیگه!

رفت. از شیشهی کناردر دیدمش که سگاش چه طور براش بال بال می زدن و زوزه می کشیدن و دورش می چرخیدن.

بردیا_ جان؛ جان؛ مراقب زحل و خونه باشین تا من بیام ، خوب؟… خوبه… «به اینا می گه جان؟! … اورانگوتان ها …سوار ماشین شد، کاش نمی رفت». نفسی کشیدم و رفتم رو مبل نشستم. دیگه اون خونه ام نیستم که تا بوق سگ سرم گرم باشه، حالا چی کار کنم؟! تلویزیون رو روشن کردم، داشت فیلم نشون می داد. دلم هوای هدی رو کرده بود. رفتم تلفنو برداشتم و شماره مانی رو گرفتم. بعد چند تا بوق، گوشی رو برداشت.

_ الو؟

_ مانی سلام، زحلم.

مانی با خنده گفت:

_ جز تو مگه قراره زن دیگه ای تو اون خونه باشه؟

با حرص به رو به رو نگاه کردم و گفتم:

_ هدی خوبه؟

مانی_ تعریفی نداره.

_ یعنی داره جون می کنه.

مانی_ ای بابا! زبونتو گاز بگیر این چه مدل حرف زدنه؟… حالش بده دیگه، امّا تحت کنترله.

_ فرار نکرده؟

مانی_ نه! مگه کمپه که بتونه فرار کنه؟ تو اتاق خصوصی، جلو چشم منه.

_ تو باهاش تو اتاق خصوصی هستی؟!!!

مانی_ تو هم با بردیا تو خونه ی خصوصی هستید.

_ بردیا نیست.

با خنده گفت:

_ پیچوندت؟

با عصبانیت گفتم:

_ پیچونده؟! بی جا می کنه. زاده نشده، کسی که منو بپیچونه.

مانی_ ده بیا! دختر تو چرا شبیه سرباز جنگی ای آخه؟… شوخی کردم.

_ گفتن کی مرخص می شه؟

مانی_ فعلاً بیست و هشت روز رو باید دربرای سم زدایی این جا باشه.

_ بیست و هشت روز؟! ته ترک با بچه برنگردین.

خندید و گفت:

_ فوقش خاله می شی دیگه!

_ هرهر! خوشت اومد انگار.

ذوق زده، با خنده گفت:

_ من عاشق بچّه ام.

_ زَهّرِمااار.

مانی_ ای بابا! خوب خواهر من جنبه داشته باش.

_ نمی تونه حرف بزنه؟

مانی_ خوابیده.

با ناراحتی گفتم:

_ باشه، مراقبش باش.

مانی _تو هم مراقب داداشم باش، نکشیش ها…، زخمیش کن.

با تلخی گفتم:

_ خداحافظ.

با همون خنده گفت:

_ خداحافظ.

رفتم تو آشپزخونه تا یه چیزی سرهم کنم ، بخورم.

برای خواب رفتم روی تخت خوابیدم. روی بالشش. بالشش بوی خودشو می داد… به موهای بلند عادت نداشتم، کلی زیرم گیر کرد و کشیده شد و با هاشون کلنجار رفتم، تا خوابم برد.

صبح با صدای سگا بیدار شدم. درجا پریدم، پریدمیعنی واقعاً پریدم و دوییدم به طرف در ورودی و در رو چهار طاق باز کردم. تا بردیا رو تو حیاط دیدم که سگا دورشن، اون حال خوشم ، با دیدن سگ بزرگه، به ترس و دوییدن به داخل خونه تبدیل شد. قلبم تو دهنم بود، سگا هم پشت در بودن و هی می زدن به در و پارس می کردن.

بردیا_ آخه چرا می دویی؟

_ این گنده بکا رو ببند.

بردیا_ اینا عشقن، دختر و پسرای منن.

_ مرده شور اون زن سگتو ببره، که سه تا توله زاییده از جنس خودش.

بردیا خندید و گفت:

_ دیوونه ای تو!… مگی… بیا دخترم… بدو… جونم؛ جونم؛…

اداشو درآوردم :

_«جونم. جونم.»

انگار آدمه، قربون صدقه اش می ره. به خودم تو همون آینهی کنار تلویزیون نگاه کردم. چهره امو سرو و ضعم خواب آلود بود. موهامو کمی دست کشیدم. آروم به خودم نهیبزدم:”چرا پریدی بیرون ضایع؟!…” شونه بالا دادم و گوشه ی لبمو جویدم. صدای دراومد. ازپنجره یی کنار در نگاهی کردم.

_ بستی شون؟

بردیا _ بله خانم.

_ قربون صدقه رفتنت تموم شد؟!

با خنده و گفت:

_ حسودیت شده؟

_ به این سه تا اورانگوتان؟

بردیا با اخم تصنعی گفت: اِه، بچه هامنا.

_ یعنی آدم کم آوردی ، با سگ جفت گیری کردی؟

با خنده سری تکون داد و گفت:

_ خیلی بی ادبی زحل.

_ تو می گی بچه هامن.

بردیا_ باز کن، مردم از گرما.

در رو باز کردم و سگاش باز پارس کردن. صورتمو جمع کردم و دست به کمر ایستادم و بردیا منو کنار کشید که در رو ببنده. گفت:

_ دیشب اینا ازت مراقبت کردن.

پوزخندی زدمو گفتم:

_من از پس خودم برمیام، بی خود بهشون زحمت دادی.

بردیا_ دیشب که نترسیدی؟

_ مگه من از این دخترای سوسول امروزیم، که بترسم؟!

دست انداخت دور گردنم و گفتم:

_ آی! آی!

بردیا_ ای بابا! خوب شو دیگه!

_ دستش بشکنه، نره غول مفنگی.

بردیا_ زنگ زدی به مانی؟

_ آلو تو دهش خیس نمی خوره، نه؟

خندید و با هیجان پرسیدم:

_دیشب چند نفر مردن؟

با تعجب نگام کرد و گفت:

_ خدا رو شکر همه رو نجات دادیم.

دوباره صورتمو جمع کردم و لبامو جلو دادم. یاد اون شب حال و روز خودمون افتادم. گفتم:

_ دعوا بود؟

با خنده گفت:

_ نه دیگه تو این جا باشی، مورد دعوایی نداریم.

با مشت آروم زدم به بازوش. خندید و گفت:

_ یه ماشین چپ کرده بود، چند تا ماشین دیگه هم پشتش، با هم تصادف کرده ب ودن.

_ بعد، آوردنشون بیمارستان خصوصی؟ مردم می نالن از گشنگی، اون وق…

بردیا_ چون یه بزرگراه نزدیک بیمارستانه، آوردن اون جا، باید به نزدیکترین بیمارستان برسوننشون. جون عزیزتر از شکمه، عزیزم؛

پوزخندی زدم و بردیا گفت:

_ چیه؟

_ اگر یکی معتاد باشه، موادش از جونش، از بچه اش، از ناموسشم براش عزیزتره.

بردیا تو سکوت نگام کرد…

بعد از صبحونه رفتیم برام

لباس بگیره. تو راه گفتم:

_بردیا…؛

هووومی کرد. حواسش پی پ

یدا کردن یه موزیکی بود. گفتم:

_وقتییه کار خوب پیدا کردم، این هزینه ها رو حساب می کنم.

بدون این که نگام کنه، گفت:

_منظورت کرایه ماشینه؟

جدی تر گفتم:

_من از این که سربار باشم، بدم میاد. تو دیروز خدا تومن پول پشم و پیلی دادی .

عاصی شده، گفت:

_ مو، اسم موئه!

_ چه فرقی داره؟

بردیا_ من دوست دارم این کارارو برات بکنم.

_ من از آویزون بودن بدم میاد.

بردیا_ تو آویزون من نیستی. برعکس، باید به زور تو رو نگه دارم.

به بیرون نگاه کردم و گفتم:

_ شبیه این بی خانمان ها شدم، نه جا دارم، نه کار دارم، نه خونواده دارم…

دستی به پیشونیش کشید و گفت:

_ باز شروع شد! دو روزه تو اون دخمه ی نئشه خونه نیست، که دورشو معتاد و دزد و قالتاق بگیره، چند وقته مواد نفروخته، حالش به هم ریخته.

حرصی شروع کردم به زدنش، نمی دونست بخنده، یا مهارم کنه، یا رانندگی کنه … بلند گفت:

_ پشت فرمونم!

با همون حرص گفتم:

_ بچه پولدار! بی درد!

با لبخند، بدون این که نگام کنه، گفت:

_ .می خوای به فرزندخوندگی بگیرمت؟

_ لازم نکرده، تو شایستگی پدرشدن نداری. قبلاً با سگ جفت گیری کردی.

شاکی نگام کرد. بلند خندیدم و گفتم:

_ تازه…، بچه هاتم انداخته رو سرت، رفته.

درحالی که رانندگی می کرد ، _اما با سرعت کم_ آروم با پنجه، گردنمو از پشت گرفت. جیغ زدم:

_ آآآآآی!

بردیا_ تو چرا این قدر بی ادب و بی حیایی؟ هااان؟… اگر به فرزندخوندگی بپذیرمت، اول باید از نو، تربیتت کنم.

یه ماشین از پشت سرمون بوق ممتد زد و بردیا ولم کرد و گفت:

_ اوه اوه…

شیشه رو پایین داد و دستشو به معنی عذرخواهی بیرون برد. به محض این که این کارو کرد، خودمو جلو کشیدم و داد زدم:

_ چته شِتِره فرنگی؟!… فرمونو بگیر اون ور، رد شو خُو…

بردیا به عقب هدایتم کرد و شیشه رو بالا داد و با تعجب گفت:

_ چی می گی؟! چی می گی زحل؟!!!

با نیش باز گفتم:

_تو مودبی، تو سرت میزنن، دیدی؟

ماشینی که بوق زده بود رو نشون دادم و گفتم:

_ دیدی فحش می خواست؟!…

عاصی سری تکون داد و بلند گفتم:

_ چیه؟… کلاست اومد پایین؟

بردیا_ تو دختری ، این طرز حرف زدن مال لاتای چاله میدونه.

چشامو تو حدقه گردوندم و گفتم:

_ ببخشید دیگه، دفعه ط دیگه می دم ویترینمویه مدل دیگه بچیننن.

دوباره سری تکون داد و بلند گفتم:

_ چیه هی سر تکون می دی؟

بردیا_ هیچی، این قدر هوار نزن.

رومو برگردوندم و به خیابون زل زدم.

بهیه مرکز خرید رفتیم. خدا می دونه سلیقه هامون چه قدر با هم فرق داشت. چه قدر قبل از ورود به مغازه اتمام حجت می کرد و وقتی می رفتیم داخل مغازه، یکی از حرفاش یادم نمی موند.

تنها یکی از لباسا رو به سلیقهی بردیا خریدم، که اونم بردیا با این توجیه گرفت:

_ تا خونه بگیرم برات، اگر مانی بیاد، چی می خوای بپوشی؟ اینارو؟…

_ خوب گرمه، می پزم.

بردیا_ خونه کولر داره.

_ من به لحاف کرسی عادت ندارم.

بردیا جدی و آروم ؟ کمی من رو از پیشخون مغازه کمی دور کرد و گفت:

_عادت کن!

_ بش _بهش_ می گم!

آرنجمو آروم گرفت و گفت:

_برات هیچی نمی گیرم، تا با همون لباسای من تو خونه بگردی ها…

با اخم نگاش کردم و گفتم:

_داری منت می ذاری؟

یکه خورده نگام کرد و گفت:

_ می گم جلوی مانی نباید با شلوارک و تاپ باشی.

_ چرا؟

بردیا_ چون نباید باشی.

_ چرا؟… مانی منو صدبار با تاپ دیده.

بردیا_ اون موقع فرق داشت، تو داری الآن با من زندگی می کنی.

_ موقتیه!

بردیا_ متوجه می شی که دوست ندارم جلوی برادرم، این قدربه پوششت بی توجه باشی.

_ من همیشه همین طوری بودم، تو هم منو همین طوری دیدی.

بردیا_ همیشهی قبلی که تو می گی، من با تو نبودم زحل. تو خودت تصمیم می گرفتی.

شاکی گفتم:

_ مگه قراره الآن تو تصمیم بگیری؟

بردیا_ وقتی دونفر با همند، به علایق و تصمیم هم احترام می ذارند.

_ خیلی خوب! پس احترام بذار!

عاصی شده و حرصی، دست به کمر به سقف نگاه کرد و گفت:

_ چرا زبونِ منو نمی فهمه ، خدا؛؟!

_ تو هم زبون نفهمی بردیا. بپزم از گرما، که تو دوست نداری جلوی برادرت راحت باشم؟!

بردیا_ نه! دوست ندارم این قدرباز بگردی جلوش.

_ مانی حتی به من نگاه هم نمی کنه.

بردیا_ مسئله من نگاه مانی نیست، توجه تو به حرفای منه. پس منم هر غلطی که دلم خواست، بکنم؟… منظورم از “غلط” رفتاریه که ازنظر تو اشتباه تلقی می شه، هان؟!

_ من که به تو امرونهی نمی کنم، تو شبیه نکیر و منکری.

با لحنی که سعی می کرد کنترلش کنه، گفت:

_ زحل؛ من غیرت دارم، بفهم!

با اخم نگاش کردم. تو مغزم فرو نمی رفت که ” یعنی چی غیرت داره؟!” ، دیگه آدم که به برادر خودش شک نداره.

_ تو یا به من شک داری،یا به داداشت.

بردیا باز حرفارو پیچوند و معنی کرد.

فروشنده_ آقا اینا رو می خوایید،یا جمع کنم؟

بردیا_ ببخشیدیه چند لحظه…، الآن میایم.

بردیا آروم تر گفت:

_ اگر برام اهمیت نداشتی، مراقب این که چی می پوشی، نبودم. دوست ندارم هیچ فرقی بین پوششت وقتی پیش منی، با وقتی پیش بقیه ای، نباشه.

گنگ نگاش کردم، با اخم. گفت:

_متوجه شدی؟

_ تو چرا دکتر شدی؟! می رفتی آخوند می شدی.

باز دست به کمر به سقف نگاه کرد و گفت:

_ بازم متوجه نشد! «نگام کرد و گفت»: زحل؛ من از بی بند و باری بدم میاد. هیچ وقت هیچ کس بهت نگفته چه بکنی و چه نکنی، چون هیچ وقت، هیچ کس با تو،تو همچین رابطه ای نبوده. خواهش می کنم به این رابطه و قانوناش، ارزش قائل شو!

_ کدوم رابطه بابا؟!… رابطه ای نیست که، دوستیم دیگه! یه جوری می گه : “قااانون”، که انگار ده تا بچه از من داره. تو سه قرن پیش گیر کرده،: ” بپوشون بپوشون”.

به طرف پیشخون رفتم و یکی از اون بلوز شلوارهای رو پیشخون ر، که شامل یه شلوار بلند جذب و یه تونیک مدل دار آستین سه ربع بود. برداشتم و گفتم:

_ خانم اینم بذار.

فروشنده_ بالاخره انتخاب کردین؟… بعد یه شوراییه ربعه؟!

فروشنده رو چپ چپ نگاه کردم و گفتم:

_ ببخشید که وقت وزیر…

بردیا زیر آرنجمو گرفت و کمی کشید و گفت:

_زحل جان؛

فروشنده نگاهشو بین من و بردیا چرخوند. یه ابروشو بالا داد و گفت:

_ فاکتور بزنم؟

بردیا_ بله لطف می کنید.

_ اگه وقتتونو نمی گیریم.

بردیا باز آروم آرنجمو گرفت ومن زیرلب گفتم:

_ سلیطه خانم! خوبه الماس نمی فروشه این قدر قیافه می گیره.

و زود تر از بردیا از مغازه اومدم بیرون. با نوک کتونیم به زمین می کوبیدم. به خودم نهیب زدم:

“فعلاً زندگیت افتاده دست بردیا… غلط کردم قبول کردم اصل، اً بابا راحت بودما… نمی شه که ساقی باشی و مواد فروش و دزد، برگردی پیش حاج بابا. بذار آدم بشی، که وقتی رفتی پیشش تُف نندازه تو صورتت.”

صدای آژیر پلیس اومد. قلبم هری ریخت. سریع به پله های کنارم نگاه کردم. تو چند ثانیه، تا ته نقشه فرار از پلیس، تو سرم نقش بست،: پله های بالا به کدوم طبقه راه پیدا می کنه.؟.. مواد همراهم نیست…”

_ زحل؟ «بردیا باتعجب نگام کرد و گفت»: چی کار می کنی؟! دور و برو چرا اون طوری نگاه می کنی؟

_ بدو بریم، پلیس…

چشماشو کمی ریز کرد و دقیق نگام کرد و گفت:

_ چیزی همراهته؟

یکه خورده بردیا رو نگاه کردم. «من که چیزی همراهم نیست، چرا هول کردم؟!»

_ نه!!!

بردیا_ چرا پس هول کردی؟

بی جواب فقط به بردیا نگاه می کردم، که یکی از پشت سرم گفت:

_ آقا؛ این جا طبقه ی بالای همکف می شه؟

تنمیخ کرد، اگر پلیس باشه چی؟!… بردیا داشت نگاهم می کرد، دستمو دراز کردم طرفش. اون لحظه، بردیا درست عین حامی بود برام. چشمم جز بردیا رو نمی دید. دین و ایمان نداشته ام، شد بردیا… ترس عین خوره، به جونم افتاده بود. پشت زانوم می لرزید.

بردیا دستمو گرفت. همه اینا، شاید تو کمتر از سه ثانیه اتفاق افتاد.

مسلط و مطمئن گفت:

_ نه جناب! این جا طبقه ی همکفه، بایدیه طبقه برین بالاتر.

نگام فقط به بردیا بود. دستمو محکم تر گرفت. گفتم:

_پلیس بود؟

جواب سوالمو نداد. گفت:

_وایستا وسایلو بردارم بریم.

دستمو رها کرد. آروم برگشتم، دیدم سه تا افسر پلیس جلوی در پاساژ ایستادن، دارن حرف میزنن. سریع رومو برگردوندم. قلبم به شدت می کوبید.

بردیا با سااک های خرید اومد و گفت:

_ بریم.

_ پلیس اونجاست.

جدّی گفت:

_مگه نمی گی هیچی همرات نداری؟

_ بابا ندارم. من یه ماهه دستم به هیچی نخورده.

بردیا_ پس از چی می ترسی؟

با وحشت گفتم:

_ نگیرنم بردیا…

با اخم و جدّیت نگام کرد و گفت:

_ این قدر می ترسی و خلاف می کردی؟

شاکی گفتم:

_الآن وقت توبیخه؟

بردیا_ موهاتو از دورت جمع کن، گیر ندن یه وقت.

سریع موهامو جمع کردم و چسبیدم به آرنجش. یه جوری که انگار خودمو پشت بردیا قایم کردم. ایستاد و گفت:

_ درست کنارم راه برو! خوب شک می کنن که!

_ اصلاً نریم بیرون تا برن.

بردیا_ زحل! مشکلتو همین الآن حل کن، هیچ دلیلی نداره بگیرنت.

چشماش لبربزاعتماد بود. این انرژی و نوع نگاهش، همیشه باعث می شد به راه اون برم.

از پشتش کمی خومو بیرون کشیدم و آروم گفتم:

_ طرف یه عمر از آمپول می ترسید، درمان نمی شد. رو به قبله بود، به عقل یکی می رسه که باهاش صحبت کنن ” باید آمپول بزنه که خوب بشه”. یکی می شینه منطقی باهاش حرف می زنه، امّا تا به عمل برسه، یارو می میره.

بردیا گنگ نگام کرد و گفتم:

_ حکایت منه دیگه، نمی شه که بگی نترس و بگم “روچِشَم، حله!”، زمان می بره. یه عمر چهار نعل دررفتم. _عینهو اسب!_ یهو الآن بشم راهب درستکار؟

بردیا_ رفتن، بیا بریم. باشه بعد، در موردش صحبت می کنیم.

به طرف پارکینگ رفتیم و گفتم:

_امروز میریم پیش هدی؟

بردیا_ نه، تا یه هفته ملاقاتی قبول نمی کنن.

_ خوب تو که دکتری، مانی هم همین طور!

بردیا_ قبلاً در مورد قانون بیمارستان با هم صحبت کردیم.

_ ای بابا… تو هم برای هرچی قانون داری، خوب می رفتی افسر پلیس می شدی.

بردیا_ خوبه، دومین شغلیه که از صبح بهم پیشنهاد دادی.

_ به همه چی می خوری، الّا دکتر دیگه!

نگاش کردم، داشت جدّی نگام می کرد. بهش زبون درازی کردم. سری تکون داد و گفتم:

_ سیگار می خوام.

بردیا_ سیگار نداریم.

_ بخر خوب!

بردیا_ سیگار،نَ_ دا_ ریم.

_ ای بابا! تو هم انگار ایستگاه ما رو گرفتی ها…، کوتاه نپوش! موهاتو کوتاه نکن! سیگار نکش! کار نکن!…

یه نیم نگاه جدی بهم کرد و ماشینو روشن کرد و گفت:

_ متوجه نمی شی، چه توضیحی بدم.

_ خوب می رفتییه مدل بالا می گرفتی، تو رو چه به منِ اسقاطیِ دوزاری.

جوابمو نداد. گفتم:

_بردیا با توأم.

بردیا_ زحل؛ من کل دیشبو سرپا بودم، دارم از خستگی می میرم، این قدر بحث نکن!

_ من که بحث نکردم، گفتم سیگار می خوام.

یهو و ناگهانی ماشینویه گوشه نگه داشت و تهاجمی و سریع از ماشین پیاده شد و رفت طرف سوپرمارکت.

با تعجب نگاش کردم و گفتم:

_دیوونه!

گوشیش زنگ خورد. برداشتم به اسم روش نگاه کردم، از خط ثابت بود. حتماً بیمارستانه. سریع رد تماس زدم، مگه تنها دکتر اون بیمارستان بردیاست، که هی بهش زنگ می زنن. گوشی رو برگردوندم سرجاش، نمی خوام باز بذاره بره سرکار. اصلاً هم نمی خوام به علت کارم فکر کنم. بذار بمیرن مریضای بیمارستانی که جز بردیا دکتر نداره.

با توپ پر برگشت طرف ماشین و پاکت سیگارو محکم تو بغلم گذاشت و گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا