جلد دوم دیانه

پارت 6 جلد دوم دیانه

5
(3)

 

نگاهم رو از شیشه به جاده دوختم. هلیا خودش رو وسط دو تا صندلی کشید.

-واای چه خبره انقدر همه تون ساکتید؟ … دلم پوسید … اصلاًپارسا، تو چرا پریا رو نیاوردی؟

پارسا بی حوصله گفت:

-پریا رو برای چی باید می آوردم؟! مگه بچه بازیه؟

به پهلو شدم و به در تکیه دادم.

-وای پارسا … تو چرا انقدر بدعنق شدی؟

-هلیا …

-اووف، باشه بابا … ببینم، یه آهنگ شاد نداری؟

پارسا دستش رو با پرستیژ خاصی لبه ی در ماشین گذاشت. هلیا خودش آهنگی گذاشت و همراه با آهنگ شروع به قر دادن کرد.

قرار شد تو سفره خونه ای بین راهی بقیه رو ببینیم.

بعد از نیم ساعت وارد جاده خاکی شدیم. پارسا ماشین و کنار چند تا ماشین دیگه نگهداشت.

پیاده شدم. نگاهم به کلبه ی قشنگی افتاد. هلیا با ذوق گفت:

-وای یادش بخیر، یه بار با خاله اینا اومده بودیم اینجا.

پارسا ماشین و قفل کرد و جلوتر از ما راه افتاد. هلیا اومد کنارم.

-این پسرخاله ی من مدتیه خل شده!

با هم سمت کلبه رفتیم. در کلبه باز بود و چند تخت بیرون گذاشته شده بود. داخل کلبه صندلی چیده بودن.

آقای مرشدی و دخترش با چند نفر ریگه روی تختی نشسته بودن. سمتشون رفتیم. نیلا با ذوق از روی تخت بلند شد.

اومد سمت پارسا و باهاش دست داد و با من و هلیا فقط احوالپرسی کرد. با بقیه آشنا شدم.

خانم و آقای حضرتی و همایون نیک بخت، مردی همسن و سال پارسا و خوش طبع بود.

روی تخت کناری نشستیم. همه سفارش املت دادیم. هوا خیلی خوب بود.

 

نگاهم رو به اطراف انداختم. پارسا بلند شد تا دستهاش رو بشوره، منم بلند شدم. هلیا نگاهم کرد.

-میرم دستهام رو بشورم.

-من که حوصله ندارم!

-تنبل.

-برو بابا سوسول …

خندیدم و کفشهام رو پام کردم. با فاصله از پارسا سمت سرویس بهداشتی رفتم.

آبی به دستهام زدم و اومدم بیرون. خواستم برم سمت تختی که نشسته بودیم که توجهم به مردی جلب شد که کنار مرد دیگه ای ایستاده بود و نیم رخش مشخص بود.

احساس کردم چقدر قیافه اش آشناست! قلبم شروع به تپیدن کرد. سریع سمتشون رفتم اما تا رسیدم سوار ماشین شد.

امکان نداشت … یعنی هامون بود؟! لعنتی؛ کاش زودتر میومدم. چرخیدم.

نگاهم به پارسا افتاد که از سرویس بیرون اومده بود و نگاهش به من بود.

با دیدنم اخمی کرد. نفسم رو بیرون دادم و سمت بقیه رفتم. نیلا چپ چپ نگاهم کرد. اهمیت ندادم!

بعد از خوردن صبحانه حرکت کردیم. ذهنم درگیر بود. اگر هامون باشه … اما امکان نداره، شنیده بودم از ایران رفته.

ماشین توی سکوت فرو رفته بود.

-چیزی شده؟

سؤالی برگشتم سمت پارسا.

-چیزی گفتی؟

-چیزی شده؟

-نه، چطور؟

بی تفاوت ابرویی بالا داد.

-گفتم شاید دلت برای مدیر برنامه ات تنگ شده!

متعجب نگاهش کردم.

-مدیر برنامه؟!

-بله، آقای نریمان!

-چرا این فکر و می کنی؟

-نیاز به فکر کردن نیست، دارم می بینم.

گوشیم زنگ خورد و باعث شد تا حرفمون ناتمام بمونه. نگاهی به شماره انداختم، صدرا بود!

 

احساس کردم پارسا زیر چشمی نگاهی انداخت. ناچار دکمه ی اتصال رو لمس کردم.

-سلام خانوم، خوبی؟

-ممنون.

-حرکت کردی؟

-بله، اتفاقی افتاده؟

-نه … باید چیزی بشه تا من با مدیر هتلم تماس بگیرم؟! فقط زنگ زدم ببینم حرکت کردین یا نه؟

-ممنون، لطف کردین.

-مراقب خودت باش.

نفسم رو بیرون دادم.

-انقدر با من رسمی صحبت نکن. خداحافظ.

گوشی رو قطع کردم.

-مثل اینکه دل مدیر برنامه برات تنگ شده!

نیم نگاهی به عقب انداختم. هلیا و نامزدش خواب بودن.

-راجب کار زنگ زده بود.

پارسا پوزخندی زد.

-جالبه، یعنی یه نصف روز نشده ایشون تو کار هتل مونده؟

نمیدونستم چی بگم. نگاهم رو به بیرون دوختم. یهو صدای پخش ماشین بلند شد و سرعت ماشین بالا رفت.

ترسیده به صندلی ماشین چسبیدم. هلیا بیدار شد.

-چه خبره؟ مگه سر می بری؟ زهر ترک شدم!

اما پارسا اهمیتی نداد. بالاخره بعد از چند ساعت رسیدیم. نگاهی به هتل بزرگ و مجلل رو به روم انداختم.

واقعاً خسته شده بودیم. خدمه اومدن و وسایل ها رو بردن بالا. آقای مرشدی نگاهی به هممون انداخت.

-میدونم همه خسته هستید … برید استراحت … شام رو تو سالن vip دور هم می خوریم.

همه استقبال کردن. کارت اتاقم رو گرفتم. اتاق من و پارسا دقیقاً رو به روی هم قرار داشت و اتاق مرشدی، نیلا، هلیا و بقیه کنار هم.

وارد اتاق شدم. از خستگی چشمهام باز نمی شد. سمت تخت رفتم.

لباسهام رو تو خواب و بیداری کندم و زیر لحاف خزیدم.

به ثانیه نکشیده چشمهام گرم خواب شدن.

 

تو خواب و بیداری بودم که احساس کردم کسی داره به در می کوبه. موهای بلندم رو از توی صورتم کنار زدم.

با همون چشمهای غرق خواب سمت در رفتم و بازش کردم. صدای پارسا توی گوشم نشست.

-تو هنوز خوابی؟

سر بلند کردم. نگاهش چرخید و از پایین به بالا اومد و روی صورتم ثابت موند.

سرم و پایین آوردم که نگاهم به تیپم افتاد. تاپ سفید بالای ناف همراه با شلواری روشن و موهام هم یه طرف صورتم ریخته بود.

با دیدن خودم خواب از سرم پرید و هول کردم. چرخیدم تا داخل اتاق برم که پام سر خورد.

دستم رو به دستگیره ی در گرفتم تا پرت نشم که دستی دور کمرم حلقه شد و به عقب کشیده شدم.

با کشیده شدنم در اتاق هم بسته شد. شوکه و متعجب نگاهم رو به در اتاق دوختم.

چرخیدم و کامل تو بغل پارسا فرو رفتم. قدمی به عقب برداشتم که به در بسته خوردم. ترسیده نگاهی به اطراف انداختم.

-در بسته شد، حالا چیکار کنم؟

-بریم اتاق من تا کارت رو بگیرم.

مچ دستم و گرفت. خواستم بکشم عقب.

-زود باش … الان یکی میاد.

دویدم سمت اتاق پارسا. در اتاق و باز کرد و وارد شدم و پارسا رفت.

با رفتنش نفسم رو آسوده بیرون دادم. نگاهی به اتاق بزرگ و دلبازش انداختم.

باید چیزی پیدا می کردم تا دورم می گرفتم. ملحفه ی سفید روی تخت رو برداشتم.

صدای در بلند شد. ترسیده سمت در رفتم. از چشمی بیرون رو نگاه کردم، نیلا پشت در بود!

لبم رو به دندون گرفتم. باید چیکار می کردم؟ انگار پارسا اومد. نیلا دستش رو از روی در برداشت.

با فاصله ی کمی کنار پارسا ایستاد. صداش رو نمی شنیدم اما داشت چیزی به پارسا می گفت.

لبم رو به دندون کشیدم. چند لحظه بعد نیلا رفت و صدای در اتاق بلند شد. نگاهی به اطراف انداختم.

ملحفه رو روی سرم کشیدم و در و آروم باز کردم. پارسا وارد اتاق شد و نگاه متعجبی به سر تا پام انداخت.

هول کردم. ملحفه از روی سرم سر خورد. پارسا قدمی به سمتم برداشت.

قدمی به عقب گذاشتم. پوزخندی زد و کارت رو سمتم گرفت.

-میتونی بری اتاقت!

کارت رو از دستش گرفتم و آروم از کنارش رد شدم. بوی عطرش و گرمی تنش رو لحظه ای حس کردم.

نگاهی تو سالن انداختم و سریع با همون قیافه سمت اتاق خودم رفتم.

کارت رو زدم و وارد اتاق شدم. باید سریع آماده می شدم. کت کوتاهی همراه با شلوار و کفش مشکی ست کردم.

کمی رژ به لبهام زدم و از اتاق بیرون اومدم. همراه پارسا سمت سالن vip رفتیم.

همه دور میز شام جمع شده بودن. نیلا با دیدنم که با فاصله ی کمی کنار پارسا ایستاده بودم پوزخندی زد.

صندلی کنار هلیا خالی بود. همونجا نشستم. بعد از صرف شام آقای مرشدی راجع به جلسه ی فردا صحبت کرد.

چون همه استراحت کرده بودن قرار شد ذوری اطراف هتل بزنیم.

نیلا سریع اومد سمت پارسا و شونه به شونه اش با هم از هتل بیرون رفتند. هلیا آروم گفت:

-دختره ی ترشیده!

-هییسس …

-چیه؟

-میشنوه!

-منم گفتم تا بشنوه.

و پشت چشمی نازک کرد. خنده ام گرفته بود. همایون اومد سمتمون.

-اجازه دارم با شما هم قدم بشم؟

انوشیروان، نامزد هلیا، گفت:

-البته.

همایون کنارمون شروع به قدم زدن کرد. نگاهی به اطراف انداختم.

با اینکه شب بود اما زیبائی هتل خیره کننده بود.

 

بعد از دور زدن به هتل برگشتیم. وارد اتاقم شدم.

لب تاپم رو باز کردم و نگاهی به گزارشهایی که موسوی راجع به رستوران فرستاده بودم انداختم.

چرخی هم تو سایت زدم و لب تاپ رو بستم. فردا روز پر کاری بود!

*****

نگاه آخر رو توی آینه به چهره ام انداختم. همه چی خوب بود. کیف دستی کوچیکم رو از روی پاتختی برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.

همزمان در اتاق پارسا باز شد. نگاهی به تیپش انداختم.

کت و شلوار مارک خوش دوختی تنش بود و موهاش رو به یه طرف سشوار کشیده بود.

ته ریشش جذاب ترش کرده بود. با صدای سرفه اش با خجالت ازش چشم گرفتم.

-صبحتون بخیر خانوم فروغی!

سرم و بالا آوردم. حالا نگاهم توی نگاهش بود. عمیق نگاهم کرد. کمی لبم رو خیس کردم.

-بریم؟

-بله.

نگاهش رو ازم گرفت. سمت آسانسور رفتیم و سوار شدیم. همه اومده بودن.

روی صندلی نشستم و نگاهی به بقیه انداختم. خیلی هاشون رو نمی شناختم.

پارسا شروع به صحبت کرد و از شروع پروژه گفت. همه حرفهاش رو تأیید می کردن.

از همه جا بی خبر بودم. آقائی گفت:

-آقای شمس، شما می دونید که ما تمام سرمایه مون رو بابتاین هتل گذاشتیم. بعد از اینهمه مدت یعنی چی که بخواید خرابش کنید؟

پارسا: آروم باشید آقای حیدری. ما اینجا اومدیم تا مشکل رو حل کنیم.

بقیه هم شروع به صحبت کردن و می خواستن تا سهمشون رو به فروش بذارن.

از اینکه مرشدی ساکت بود تعجب کردم. چون انگار همه پارسا رو طرف حساب میدونستن.

بالاخره جلسه بدون هیچ نتیجه ای به پایان رسید. خسته بلند شدم.

 

بقیه همه بلند شدن و رفتن. مرشدی نگاهی به پارسا انداخت.

مرشدی: حالا تصمیمت چیه؟

پارسا کلافه شونه ای بالا داد.

-نمیدونم ولی اجازه نمیدم این هتل بسته بشه. تمام وقت و زمانم رو پای ساخت این هتل گذاشتم. درسته بقیه هم سهام دارن اما تمام زحماتش پای خودم بوده و حالا با ندونم کاری اجازه نمیدم بقیه خوشحال بشن.

مرشدی: من بهت حق میدم و ایمان دارم تو راهی برای این مشکل پیدا می کنی.

همایون: ما نمیتونیم سهام بقیه ی سهامداران رو خریداری کنیم؟

حضرتی: تو انقدر داری که سهام یکی از این سهامداران رو خریداری کنی؟

همایون سکوت کرد. ویبره ی گوشیم بلند شد. نگاهی به شماره ی صدرا انداختم و بلند شدم.

سنگینی نگاه پارسا رو حس کردم. از اتاق بیرون اومدم.

-سلام.

-سلام خانوم رئیس کوچولو … کار و بار چطوره؟

-افتضاح!

-چرا؟ چی شده؟

-سهامدارها میخوان سهامشون رو بفروشن. ما هم انقدر بودجه نداریم!

-حالا چقدر هست؟

-خیلی …

-تو خودت رو ناراحت نکن، حتماً یه راهی پیدا میشه.

-اوضاع هتل چطوره؟

-نگران نباش، همه چی امن و امانه.

-ممنونم.

-کاری نکردم. وقتتو نمی گیرم.

گوشی رو قطع کردم. چرخیدم که نگاهم به پارسا افتاد. از اتاق بیرون اومد.

-اگر مکالمتون تموم شد همراه من بیاین.

سری تکون دادم و شونه به شونه اش از سالن بیرون اومدیم.

-چیزی شده؟

-نه اما باید توضیحاتی راجع به هتل بدم.

-درسته.

در اتاقی رو باز کرد. متعجب نگاهی به اتاق انداختم.

 

ابروئی بالا داد.

-یه اتاق کاره، بفرمائید.

وارد اتاق شدم و پارسا پشت سرم داخل اومد. اشاره کرد سمت کاناپه ی گوشه ی اتاق که میزی جلوش بود.

سمت کاناپه رفتم و پارسا سمت میز رفت و لب تاپی از روی میز برداشت.

اومد سمتم و با فاصله کنارم نشست و لب تاپ رو باز کرد.

وارد پوشه ای شد. چند تا عکس از ساخت هتل باز کرد.

-این شروع کار ما بود.

در عکس بعدی هتل تکمیل شده بود.

-اینم پایان کار.

سرم رو بالا آوردم.

-دلیل اینکه گفتن باید پلمپ بشه چیه؟

-چند نفر از آشپزخونه شکایت کردن.

-آشپزخونه؟

-از نظافت!

-فکر نمی کنی کسی داره این وسط کاری می کنه؟

پارسا خیره نگاهم کرد.

-چرا به ذهن خودم نرسیده بود؟! اما آخه کی؟

شونه ای بالا داد.

-ببین کی میتونه همچین کاری کنه.

پارسا بلند شد و سمت پنجره رفت. بلند شدم و با فاصله کنارش ایستادم.

-هر کی هست خیلی نفوذ داره … شاید خودش مسئولین وزارت بهداشت رو خبر داده و اونایی که شکایت کردن هم از طرف خودشون بودن!

پارسا چرخید.

-فردا باید یه جلسه ی دیگه بذارم.

سری تکون دادم. مثل دیروز همه دور هم جمع شدیم.

پارسا دوباره صحبت کرد از اینکه کسی داره این وسط خرابکاری می کنه اما سهامدارها فقط می خواستن هر چی زودتر سهامشون رو بفروشن.

اوضاع بدی شده بود کلافه بودیم.

همایون: چطوره مزایده بذاریم برای سهامدارها تا اگر کسی مایل بود سهام اینا رو خریداری کنه.

با صدای در نگاه همه به سمت در کشیده شد. در باز شد.

با دیدن کسی که تو چهارچوب در نمایان شد تعجب کردم.

 

نگاهم سمت پارسا کشیده شد. اونم دست کمی از من نداشت. با صدای همایون به خودم اومدم.

-شما؟!

صدرا کامل وارد اتاق شد.

-شریک جدید کاری.

پارسا بلند شد.

-اون وقت شما با کی قرارداد بستین؟

-من از دیانه شنیدم به شریک کاری نیاز دارین، منم که می خواستم یه سرمایه گذاری انجام بدم … چی بهتر از این؟!

پارسا نگاهم کرد. نفهمیدم تو نگاهش چی بود. ازش چشم گرفتم. مرشدی بلند شد.

-این که خیلی عالیه اما شما اونقدر سرمایه دارین؟

-حتماً دارم که الان اینجا هستم!

مرشدی: خیلیم عالیه … بفرمائید!

پارسا: اما آقای مرشدی …

-چرا پسرم؟ ما قرار بود یه مزایده بذاریم، حالا دیگه نیازی نیست این کار و کنیم.

پارسا کلافه دست تو جیب شلوارش کرد.

-ما باید با هم مشورت کنیم … به شما اطلاع میدیم.

صدرا: حرفی نیست. منم چند ساعتی رو استراحت می کنم. با اجازه ی همه …

صدرا از اتاق بیرون رفت.

هلیا: پارسا، تو که صدرا رو می شناسی، چرا قبول نکردی؟ این یه پیشنهاد عالیه؛ میشه گفت یه شانس!

پارسا روی صندلی نشست. هر کسی یه چیزی می گفت اما من سکوت کرده بودم.

-خانوم فروغی، شما حرفی برای زدن ندارید؟

سر بلند کردم و نگاهم رو به پارسایی که منتظر چشم بهم دوخته بود انداختم.

-منم با نظر بقیه موافقم!

پارسا به صندلیش تکیه داد.

-البته که شما باید موافق باشی مثل اینکه از قبل تصمیم گرفته بودین! … من حرفی ندارم؛ فردا با بقیه ی شرکا یه جلسه میذاریم، اگر آقای نریمان این مبلغ رو داشت میتونه سهام بقیه رو خریداری کنه.

بلند شد.

-میرم کمی قدم بزنم.

با رفتن پارسا همه بلند شدیم. سمت لابی هتل رفتم.

صدرا پشت میزی نشسته بود. با دیدنم برام دستی تکون داد.

 

سمت میژش حرکت کردم. با دیدنم از روی صندلی بلند شد.

-سلام.

-سلام. چرا نگفتی داری میای؟

-چرا؟ کار بدی کردم یعنی؟!

-نه، اما باید قبلش بهم می گفتی!

-فکر کردم اینطوری بیشتر خوشحال میشی … اما انگار اشتباه فکر می کردم!

کمی روی میز خم شدم.

-در عجبم شما که انقدر پولداری، چرا اومدی تو هتل ما کار می کنی!

به پشتی صندلیش تکیه داد.

-بده دلم می خواد نزدیک شاگردم باشم؟!

نفسم رو سنگین بیرون دادم. نگاه خیره اش اذیتم می کرد. کمی روی میز خم شد.

-حالا نظرت چیه؟

شونه ای بالا دادم.

-دست من نیست. رئیس هیأت مدیره آقای شمس هست … اون باید تأیید کنه.

ابرویی بالا داد. بلند شدم.

-خوب فعلاً … من خسته ام.

صدرا بلند شد.

-منم.

-فردا ساعت ۹ با سهامداراها جلسه داریم، اونجا باشید.

-حتماً!

سمت خروجی هتل راه افتادم. ذهنم درگیر بود. بی حواس خواستم رد بشم که محکم به کسی خوردم.

دستهاش بازوهام رو سفت گرفت تا مانع افتادنم بشه. سرم رو بالا آوردم.

نگاهم به پارسا افتاد که با فاصله ی کمی رو به روم بود و دستهاش هنوز روی بازوهام قرار داشت.

قدمی به عقب برداشتم. دستهاش رو برداشت.

-خوش گذشت؟

متعجب سر بلند کردم. دست به سینه شد.

-با شریک و همکار جدیدتون … مثل اینکه دوریت رو طاقت نیاورده!

-چرا فکر می کنی من و صدرا با هم هستیم؟

-خوبه … آفرین … صدرا … نیازی نیست وانمود کنی چیزی نیست چون همه چی واضح و شفافه!

سرش رو توی صورتم آورد.

-خاانوم فروغی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا