رمان زحل

پارت 5 رمان زحل

1
(1)

بردیا_ آره…! آره تموم شد.

نگاش کردم و اونم منو نگاه کرد و گفت:

_می خوای بخوابییکم؟

_ بخوابم؟!!!

خنده ام گرفت. گفت:

_چرا می خندی؟

_ یه بار، این همسایه بغلیمون، _که تازه اومده بود و ما رو نمی شناخت_، مادرش حالش بد شد، بچه اشو آورد داد به ما و گفت: “یکی دو ساعت پیشتون باشه، من کسی رو ندارم بچه رو نگه داده، شماها زن هستین، حداقل بلایی هم سر بچه ام نمیارین”. زنه رفت. ما سه تا موندیم و یه بچه ی چهارساله. حالا مشتری هم میاد، می گیم: “جلو بچه نمی شه، صبر کن”! بچه وسط خونه نشسته بود، ما هم روبروش! هر مشتری که می اومد، می نشست، اونم بچه رو نگاه می کرد، هیچ کدوم هم بچه داری بلد نبودیم. هدی به بچه گفت: “می خوای بخوابی”؟

بردیا خندید و گفت:

_یعنی الآن تو اون بچه ای؟

_ گوش کن حالا… بچه گفت: “خاله تازه بیدار شدم”. هدی گفت: “نه… تو خوابت میاد، خودت نمی فهمی”. به زور بچه رو خوابوند. هر وقت هم بیدار می شد، دعواش می کرد. باز بچه مجبور می شد، بخوابه.

بردیا خندید و گفتم:

_ نه با بچه بازی کردیم، نه بهش غذا دادیم. فقط می خوابوندیمش که به کارامون برسیم.

بردیا_ ولی من واسه خاطر سرت گفتم، نه که از سرم بازت کنم.

_ من برم…

بردیا اخم کرد و گفت:

_ قرار شد امروز…

_ من در یه صورت می تونم مثل آدم باشم، اونم بخوابم.

بردیا خندید و گفت:

_آخه خوابتم شبیه آدم نیست.

از لحنش، خودمم خنده ام گرفت. کوسن رو مبل رو برداشتم، زدمش. دستمو گرفت. با اشاره به دست در رفته ام، گفتم:

_ آره دیگه… اینو کورش شکوند، اینم تو بشکون.

تو خنده هاش گفت:

_زحل…

نگاش کردم. چه قدر اسممو دوست داشتم، وقتی صدام می کرد. دوباره صدا کرد و گفتم:

_ خوب بگو دیگه، چرا هی صدا می کنی؟

بردیا_ اسمت خاصه.

با پوزخند گفتم:

_مثل خودمه.

بردیا_ آره، مثل خودت خاص و عجیب. شبیه مسئله های ریاضی می مونی. گاهی به راحتی می شه حلت کرد و گاهی هزار معادله میچینم و نمی شه حلت کرد.

پوزخندی زدم و سرمو به زیر انداختم. گفتم:

_ وقتی مانی و هدی ازدواج کنن، میان این جا؟

بردیا_ چرا از فکرشون بیرون نمیای؟ فکر نمی کردم این قدر حساس باشی.

_ نه، من حساس نیستم، سوال پرسیدم.

بردیا_ تمام فکرت سمت اوناست.

با حرص نگاش کردم. مهربون نگام کرد و گفت:

_ دوست داشتی جای هدی بودی؟

با غدی گفتم:

_ عمراً…! بشور، بذار، بپز، بزا… ترجیح می دم تا آخر عمر تنها باشم.

_ دوست داری جای هدی بودی؟

لب هامو رو هم فشار دادم و با حرص گفتم:

_ نه! نه!

سه باره پرسید:

_دوست داشتی جای هدی بودی؟

جیغ زدم:

_آره… آره دوست داشتم. مگه من آدم نیستم؟… دل ندارم؟… حالا برو همه جا جار بزن: ” زحل به بهترین دوستش حسادت می کنه”.

_ بهت گفتم: ” به کسی درموردت چیزی نمی گم”.

_ تو پسری، تو ذات پسرا مسخره کردن و دست انداختنه. الآنم محبتات از سر ترحمه، که بعداً پشتم بخندی بهم.

بردیا با همون لحن گفت:

^منو این طوری شناختی؟…

رومو ازش برگردوندم. آرنجمو کشید و گفت:

_با توأم.

_ همه پسرا شبیه همند.

_ اگر شبیه همند، چرا الآن با من تو اون اتاق نیستی؟

برگشتم با عصبانیت نگاش کردم و گفت:

_پس شبیه هم نیستن.

با حرص نگاش کردم امّا جوابی نداشتم بدم. ادامه داد :

_ چرا می خوای جای هدی باشی؟… تو چیزی داری، که هدی نداره.

_ منظورت ریخت و قیافه امه؟… یا خونواده ام؟… هدی تهش، هر وقت شد، ننه باباتون اومدن ،برمی گرده خونه ی باباش. اونم دو تا سیلی می زنه تو گوشش، بعدم می فهمه داماد دکتر داره، با دل هدی راه میاد.

بردیا_ مگه تو خونواده نداری؟

_ دارم، برم بگم: “شدم آلکاپون”.؟

بردیا_ تو سالمی.

_ هدی هم هست.

بردیا خندید و گفت:

_ منحرف! منظورم اینه که…

بلند زد زیر خنده، با حرص گفتم:

_بردیا!

بردیا_ یعنی کلید کردی رو موضوع.

با مشتم زدم رو زانوش. بین خنده هاش گفت:

_ اعتیادشو می گم.

_ خوب داره ترک می کنه دیگه.

بردیا_ جواب ندادی چرا می خوای؟

با اخم نگاش کردم و گفتم:

_ به تو ربطی نداره.

بردیا_ تخس نشو!

_ تو چرا از من حرف می کشی، خودت حرف نمی زنی؟ موزی!

بردیا با لبخند نگام کرد و گفت:

_ دیگه موهاتو نزن!

چشمامو ریز کردم و گفتم:

_ دیگه چی می خوای قربونت برم؟

بردیا خندید و گفت:

_ خیلی چیزا، امّا تو کتت نمیره.

دراز کشیدم. همین طوری نگام می کرد، منم نگاش می کردم. گفت:

_ چیه؟

با تخسی گفتم:

_ تو چیه؟… داری می میری… یه حرفی می خوای بگی، نمی گی. چشات داد می زنه، ولی موزی بودنت امان بهت نمی ده.

بردیا خندید و گفت:

_ دیگه پارتی نرو!

_ می خوای منو به فرزندخوندگی قبول کنی؟

خندید و گفت:

_ خیلی بزرگ شدی برای فرزندخوندگی، می ترسم نتونم جلوی خودمو بگیرم.

با پا زدم به رون پاش %که پایین پام نشسته بود_ ، قهقهه زد.

پسر خوشگلی نبود، جذابم نبود، امّا چه قدر صورتشو دوست دارم. ته نگاش یه چیزیه که باعث شده بهش اعتماد کنم و این جا بمونم. باید برم، امّا این خودمم که می خوام بمونم. یه کششی منو این جا و نزدیک به وجودش نگه می ماره.

بردیا رو بهم، دستشو به کنار شقیقه اش جک زد و نگام کرد. گفتم:

_ آثار هنری زنده رو نمی شه مجانی نگاه کرد، شما بلیط گرفتی؟

بردیا_ اکران خصوصیه!

_ تو خیلی موزماری بردیا، قبلا حرف نمی زدی، خیلی ساکت و موقر بودی، انگار یه مرد محترم و با تجربه ی پنجاه ساله ای، امّا الآن دریده شدی.

باز خندید، اون طوری که سرشو از خنده به عقب می ده و دندونای ردیفش و می بینم، چه قدر جذاب و خواستنیه.

_ از کجا می دونی بیرون از این حیطه و موقعیت، هنوز اون طوری نیستم؟

_ آره روت نمی شه جلوی مانی و هدی این طوری حرف بزنی.

چشماش پر از خنده بود، یه حال خوب تو چشاش بود. با شیطنت گفت:

_ شاید فقط با تو راحتم.

_ گول نزن منو!

بردیا خندید و گفت:

_تو خودت سردسته ی گولزنایی.

با اخم گفتم:

_من کسی رو گول نزدم. حتییه بار هم به کسی که اولین بارش بود، که می خواست مصرف کنه، مواد ندادم.

بردیا_ خودتو نمی گم.

_ پس کیو می گی؟ فرخنده؟ «با لگد زدم بهش و گفتم»: چشمت اون دخترهی چشم آبیِ فاحشه رو گرفته؟

بردیا اخم کرد و گفت: اصلاً چه ربطی داشت؟

با حرص و عصبانیت گفتم: پس کیو می گی؟

پامو گرفت و گفتم: ولم کن.

بردیا_ اختیار لگداتو نداری آخه…

_ ولم کن گفتم..

بردیا_ حسود کوچولو…

جیغ زدم: من حسود نیستم…

بردیا با خوشرویی گفت: از این که فکر کردی من از فرخنده خوشم اومده حسادت کردی.

اومدم باز لگد بزنم پامو سفت گرفته بود جیغ زدم: نخیر.

بردیا_ هیس… سیس… ایندفعه باید حنجرهاتو بخیه بزنما.

_ اصلاً برو با همون فرخنده عملی، همهاتون فقط ریخت و قیافهیارو براتون مهمه…

بردیا با لبخند نگام می کرد آروم و بیصدا می گفت: حسود…

جیغ زدم: بردیا؟!

بردیا بلند خندید و گفت: خیلی خوب، جنگ باشه برای بعد…

_ ولم کن می خوام برم خونهامون.

بردیا_ تو امروز هیچجا نمیری.

_ می خوام برم «محکم تر نگهم داشت و گفت»: من نه از فرخنده خوشم میاد نه از کس دیگهای.

_ آره همون بهتر تنها بمون بپوس.

خندید و گفت: قول بده دیگه پارتی نری.

«با حرص گفتم»:

_ به تو چه؟ تو کی من هستی که بهم دستور میدی؟

بردیا_ با من باش.

یکه خورده نگاش کردم و گفتم: چی؟!

بردیا_ با من باش.

نیمخیز شدم و نگاش کردم یکهخورده و باتردید گفتم:

_ زده به سرت؟ دیوونه شدی؟ این قدر درس خوندی خُل شدی دیگه، تو رو چه به من باکلاس، دکتر، تحصیلکرده.

بردیا_ برام مهم نیست، ازت خوشم میاد، باهات راحتم، با تو همونیم که نباید جلوی کسی نقش بازی کنم.

_ جوّ مانی گرفتت؟

بردیا_ به مانی ربطی نداره.

_ تو گفتی به اونا حسادت می کنی.

بردیا_ آره چون من همون شش ماه قبلم نتونستم یه درخواست ساده دوستی بدم امّا مانی خودساخته تصمیم گرفت با تموم موانع با تموم مشکلات و ایرادات.

_ تو یه ساقیِ… «جیببر نگفتم، نمی خوام خودمو خرابتر کنم»

بردیا_ میذاری کنار.

_ چی؟! چی؟!!! «زانومو از زیر دستش کشیدم بیرون اومدم بلند شم کمرمو گرفت و نشوندتتم و گفت»:

_ من خرجتو میدم.

_ من زیر دین کسی نمیرم.

_ زیر دین شرفت چی؟

با غضب و حرص نگاش کردم و گفتم:

_ برو با شرفمندا خوب…

بردیا محکم نگهم داشت و گفت:

_ چرا داری با زندگیت بازی می کنی تو دختر خوبی هستی، مگه مشکلت درآمدت نیست، من خرجتو میدم، تو همین که بامنی و خطا نکنی دین دادی.

_ واسه چی این کار و می کنی؟

_ چون دوستت دارم.

«زدم به شونهاشو گفتم»:

_ دروغ نگو، کی می تونه منو دوست داشته باشه.

بردیا عاصی شده نگام کرد و گفت:

_ وقتی آدم از یکی خوشش میاد و تموم فکرش می شه اون که دیگه به شرایط و موقعیت فکر نمی کنه.

_ چون من بیکس و کارم دست گذاشتی رو من.

بردیا با اخم و عصبانیت گفت: آخه بفهم چی می گی زحل، اگر این طوری که تو می گی بود چرا نرم سراغ فرخنده هان؟

_ چون تو سالم پسندی معتاد نباشِ، دست دوم نباش.

بردیا به سقف نگاه کرد و گفت: چرا مغزشو این طوری آفریدی؟

با اخم نگاش می کردم، نگام کرد و گفت:

_ آخه چرا سرگردون می کنی جفتمونو تو هم که منو دوست داری.

با حرص گفتم: نه کی گفته شبیه معلما میمونی.

بردیا خندید و گفت: کی داشت از حرص صورتش منفجر می شد وقتی حدس می زد من از فرخنده خوشم اومد.

با حرص گفتم: من حرص نخوردم، حسادتم نکردم…

بردیا دست انداخت دور شونهام و جیغ زدم: آی دستم.

بردیا بیحوصله نگام کرد و گفت: تو نازک نارنجی نیستی شلوغش نکن.

تو سکوت نگاش کردم. گفت:

_ زحل؛ بهم زل نزن…

_ می خوای وابسته ام کنی، بعد بری دنبال یه خانم دکتر؟

بردیا_ تو چرا این قدر فیلم هندی می سازی؟ دِ من که می دونم، تو هم از من خوشت میاد.

_ من از تو اصلاً و ابدا خوشم نمیاد، همه ش امر و نهی می کنی.

رومو برگردوندم و گفت:

_ پس چرا تا کابوس می دیدی، منو صدا می زدی؟ چرا هرکی طرفت میاد رو می زنی، الّا من؟ چرا الآن این جایی؟ چرا…

با حرص گفتم:

از ضعفام سواستفاده نکن!

بردیا تو جاش جا به جا شد و گفت:

_ با من باش! همین طوری هم هستی ها… الآن پیش کی هستی؟ وقتی تو دردسری، کی کمکت می کنه؟…

با حرص گفتم:

_منت می ذاری؟

بردیا چونه م رو میون انگشتاش گرفت و صورتمو جلوتر کشید و لباشو رو لبم گذاشت. قبل از بردیا کسی منو نبوسیده بود، نمی دونستم باید چی کار کنم… هر چه قدر این فشار بیشتر می شد، حس می کردم قلبم تند تر می زنه… چشام تا ته باز بود، تنم به سرعت نور یخ کرد.

چه قدر لبش گرم بود. بوی بردیا تا مغز استخوونم نفوذ می کرد. نفسمو تو سینه ام حبس کرده بودم. نمی دونستم باید نفس بکشم، یا نه؟

لباشو که از لبم جدا کرد، شوکه نگاش می کردم. باید بزنم تو گوشش، مثل تو فیلما؟… چرا بزنمش؟… چه قدر شیرین بود این لحظه… قلبم داره از دهنم درمیاد.

با تاکید و تحکم گفت:

بردیا_ بفهم! بفهم زحل…!

دستمو رو لبم گذاشتم. منو بوسید؟! بردیا جدّی نگام می کرد. آروم عقب رفتم. با همون جدّیت گفت:

_زحل؛

_ تو… تو.. حق… حق نداری ازم سو… سوءاستفاده ….فکر کردی چون…

بردیا با اخم گفت:

_ چرا این قدر احمقی؟!

یاد اون حرفش افتادم، قبل قهرمون گفت: “احمق من تو بودی”

بردیا: _تو فقط مغزت تو خلاف کار می کنه؟ فرق سوءاستفاده رو باعلاقه نمی فهمی…؟!

فقط نگاش می کردم. آروم تر گفت:

_ موجود عجیب! با من باش! می خوام کنارم باشی، حرفمو گوش کنی، نه کم تر، نه بیشتر! چیزی نمی خوام. برات کار پیدا می کنم. خونه پیدا می کنم. اجاره ات رو هم خودم می دم. بقیهی خرجات با خودت. با من باشی وظیفه امه که بهت برسم.

_ که سیر شدی، مثل دستمال کاغذی منو بندازی دور؟

بردیا_ من کاری نمی کنم که اوضاعت از الآنت بدتر بشه، می خوام تو هم زندگی کنی. اینی که تو داری، زندگی نیست.

رفتم عقب تر و به دسته کاناپه تکیه دادم و زانوهامو تو بغلم گرفتم . گفت:

_ نمی خوای زندگی کنی؟

_ با تو؟

_ با من نه، خودت! خود تو! مگه نگفتی دلت این زندگی الآنت رو نمی خواد؟… من به اندازه توانم بهت کمک می کنم.

_ که به خاطر زیر دین تو بودن، هرچی گفتی رو گوش بدم؟

با عصبانیت گفت:

_نه پس! باز بین آشغال ها وول بخور، دفعه ی بعد بیام جنازه ت رو تحویل بگیرم.

با اخم نگاش کردمو گفتم:

_ نمی خوام شبیه فرخنده بشم.

بردیا با اخم از روی عصبانیت نگاهم کرد.چه قدر جدّی و خشنه، وقتی این طوری نگام می کنه. آروم گفتم:

_ نمی خوام شبیه اون باشم.

بردیا با روی آروم تر گفت:

_شبیه اون نیستی و نمی شی.

_ قول بده! تو می دونی که بهت نیاز دارم. می دونی… فهمیدی، که داری هی می گی، امّآ نمی خوام باهام مثل فرخنده رفتار کنی.

بردیا_ پارتی نمی ری، دور مواد و هرچی که پیوستشه، خط می کشی، مثل آدم زندگی می کنی.

با حرص جیغ زدم:

_با من مثل آشغال رفتار نکن.

بردیا دستشو به حالت تسلیم بالا گرفت و گفت:

_ باشه… باشه… آروم…

_ فقط دوست معمولی.

بردیا_ دوست؟ چه دوستی ای؟!… تو که الآنم دوستمی. تو انگار باید همه چیو تو عمل ببینی.

تا با خنده اومد طرفم، گوشیش زنگ خورد.

یه چشمک بهم زد و به طرف گوشیش رفت. یه زانومو تو بغلم گرفتم. داشتم پوست لبمو با دندون می کندم و نگاش می کردم… الآن شانس بهم رو کرده؟… بهم بُکن_نکن بگه، اعصابم خورد می شه… قدش خوبه… مرض! چی کار به قدش داری تو این اوضاع!؟…نچ! خوب مهمه!… زندگی سالم می خواد تو مغز من فرو کنه… یعنی مواد نفروشم؟… پس چی کار کنم؟… شِتِره مخمو زده ها… خوشم میاد ازش باکلاسه… زحل رسما قاطی کردی!… طرف دکتره ها… دکتره. شبیه سیندرلا شدم… فقط دوستین… گفت دوست معمولی نه… یعنی کلانتر بازی داره؟… خنده ام گرفت.

بردیا راه می رفت و حرف می زد. انگار تو ذهنم حک می شد همه چیز… زیرلب ناباورانه با خودم زمزمه کردم: “منو دوست داره؟!!! منو می خواد یا دوست داره؟ اینا با هم فرق دارن؟… کدوم رمانتیک تره؟…” رمان… تیک؟!!!” زحل؛ رمانتیککک!!!

یه بار با هدی و فرخنده رفتیم سینما، فیلم «باوفا» رو دیدیم… تا مدت ها آرزو می کردم که شبیه اون دکتره گیرم بیاد… هدییه چیزایی بلغور می کنه، می گه : «قانون جذب» ! حتماً همون منو گرفته…، یا من قانون جذب رو گرفتم. یعنی منم آدم درستی می شم؟!… بدون ترس از پلیس، بدون زخم و درب و داغونی؟!… اون اندازه که مانیهدی رو دوست داره، یعنی می شه بردیا هم منو دوست داشته باشه؟!… زکّی! چرا فیلم هندی شدی؟! جمع کن بابا… یارو اوسکولت کرده! اوسکول کرده؟!… آخه دوزاری ؛ این تو رو می خواد چی کار؟!…

از جا بلند شدم. رفتم جلو آینه، این تاپه و رنگش ، بدتر منو از ریخت انداخته. آخه این چه سلیقهی …خمی ایه که من دارم؟… لباسامو که انداخته ماشین لباسشویی، با چی برم؟… دلم نمی خواد برم… آره، بمون بهت بخنده… نچ! بردیا که این طوری نیست، هه… اوسکول؛ آخه خر؛ یارو دکتره، می فهمییابو؟… دکتره. توی ساقی جیب بر رو می خواد چی کار؟… فقط می خواد سواستفاده کنه دیگه، فهمیده از یه نظر آک موندی می خواد افتتاح کنه. مرض زحل؛ خفه خون بگیریه ساعت!

این افکار منو به هم ریخت. کلافه به دور و برم نگاه کردم.

بردیا گفت:

_ گوشی، چیه زحل؟

_ لباسامو بیار، برم.

یکه خورده و با چشای گشاد شه گفت:

بردیا_ چی؟!!! زد به سرت؟

_ تو اوسکول کردی منو، منم احمقم، ندیدم که کمبود محبت دارم، خر شدم.

بردیا_ وایستا ببینم …

گوشی رو نزدیک گوشش کرد و گفت: الو، بهار؛ من یه کاری برام پیش اومده، باید قطع کنم…. سلام برسون. می بوسمت. خداحافظ.

«بهار… زن بود… با زن حرف می زد… دیدی؟… دیدی الاغ؟!…»

_ نه، نه، چرا قطع کردی؟… مزاحم مکالمه ات با دَر و دافت نمی شم دکترجون.

بردیا_ چرا چرند می گی تو؟ چِه ت شد یهو؟

_ چِه م شد؟ دوزاریم افتاد.

بردیا_تو چرا کانالت هی عوض می شه؟

_ الآن فکر کردم، “دو دو تا، چهار تا” کردم، دیدم نچ! هیچ رقمه با تو معامله ام نمی شه، طب طب جون.

اومد سمتم و مقابلم ایستاد. چه قدر این تفاوت قدو دوست دارم. از مردایی که خیلی درشت، یا خیلی بلند باشن بدم مییاد. چون زورم بهشون نمی رسه، امّا بردیا… چه قدر خوبه این قدر باهام تفاوت قدی داره.

بردیا_ با توأم، چه ت شد؟

_ چه م شد؟! نچای! یکی تو خونه، یکی بیرون،یکی حتماً تو بیمارستان…

بردیا_ تلفنو می گی؟ آره؟… منظورت تلفنه؟! خواهرم بود، بهار اسم خواهرمه. برو از مانی بپرس.

_ آره به روباه می گن کو شاهدت، می گه دُمم.

بردیا دست به کمر سقف رو نگاه کرد و گفت:

_ چرا این قدر پیچیده آفریدیش، چرا قلق نداره؟

_ برو لباسامو بیار برم، کار دارم.

بردیا_ تو جایی نمی ری، کاری هم نداری.

_ شما؟… به جا نمیارم!

بردیا_ از همینیه ربع قبل شدم دوست پسرت.

_ مرده شور هرچی پسره، خدا_ استغفرالله _اشتباه کرده دیگه…

بردیا شونه ام رو تا گرفت جیغ زدم:

_ آآآآآی دستم، آی… آی…

بردیا دستاش رو به حالت تسلیم بالا گرفت و گفت:

_ خیلی خوب… خیلی خوب…

_ دستم درد می کنه. خیر سرت طب طبی آخه… بشکنه دستش! مردنی مفنگی چلاغم کرده.

بردیا_ ما مگه با هم حرف نزدیم زحل؟

_ نه، تو خرم کردی.

بردیا با خنده لبشو به دندون گرفت و گفت:

_این چه حرفیه؟!

_ توی طب طب و چه به ساقی محل؟

بردیا جدی نگام کرد و با سرپنجههای دستش زد رو سینه چپش و گفت:

_ نمی فهمی، مثل تو که نمی فهمی، جفتتون سرکشید، جفتتون زبوننفهمید، جفتتون «با انگشت اشارهاش به شقیقهاش زد و گفت»: داغونش کردید.

اخمی از ناراحتی کردم، گنگ و سرگردون گفتم:

_ یه دلیل بیار که قانع بشم.

بردیا آروم گفت: بیا «دستاشو باز کرد و گفت»: بیا دلیل بیارم… «با تردید به آغوش بازش نگاه کردم و گفت»: بیا کاریت ندارم می خوام دلیل بیارم.

_ خرم نکن.

بردیا_ می گم بیا… «یه قدم عقب رفتم دست سالمم کشید سمت خوشو منو تو بغلش گرفت با آرنج همون دست سالمم به شکمش فشار دادمو گفتم»: ولم کن، مفت باشه کوفت باشه هااان…

بردیا با حرص گفت: آروووووم بگیر… بب… بینم…

نگهم داشت و گفت: گوش کن… «سرمو به سینهاش پسبوند و گفت»: چی می گه.

_ می گه داره قدقد می کنه باور نکن.

بردیا جدیتر گفت: زحل چی می گه… «سکوت کردم، سکوت کرد، قلبش تند تند می زد، بوبوم، بوم، بوبوم، بوم، از انقباض بازوهام و قوس و کش بدنم کاسته شد، لَخت و آروم با سکوت محض به صدای قلبش گوش می دادم… انقباض دستای اونم کم شد، نرم دورم پیچید… قلبم هُری فرو ریخت با وحشت نگاش کردم، وحشی و رام نشده!»

آروم و مطمئن گفت: بمون… کاری ندارم زحل بمون آهوی وحشی همینو می خوام فقط.

تو چشماش موج اعتماد و امنیت بود… چیزی که من از هیچ کس دریافت نکرده بودم به خودم نهیب زدم اصلاً بذار خر کنِ ولی بذار شبیهیه خواب صبحگاهی آروم شم یه کم اندازه یه دقیقه مثل همه زندگی کنم…

با تردید سرم باز به روس سینهاش برگشت، اینبار گرمای تنشو از زیر تی شرتش حس می کردم، بغل به این می گن؟ با بغل حاج بابا فرق داره! آروم بو کشیدم، محکم تر… محکم تر… نفسهای محکم و عمیق کشیدم… چه قدر این بو رو دوست دارم…

بردیا_ یه مدت باهام باش اگر اذیت شدی برو… قسم می خورم هیچ وقت نیام طرفت… «سربلند کردم نگاش کردم»

_ داری خر می کنی دیگه، از چشمات معلومه «خندهاش گرفته بود سری تکون داد و گفت»:

_ چرا رام نمی شی زحل؟ یه ماه بذار با هم باشیم،یه ماه اونی شو که من می خوام، من می گم، اگر نخواستی، نشد، برو، آزادی، آهوی وحشی تو آزادی.

فرخنده_ پس مشتریها چی؟!!!

_ معتاد همیشه تو کاسهاش دو سه تا ساقی داره.

فرخنده_ پس کرایه چی؟

_ دندت نَعل خودت بده.

فرخنده_ ما با هم قرار گذاشتیم اون شِفته کجاست؟

_ بیمارستانِ رفته ترک.

فرخنده_ چتونِ؟ چرا جفتک میندازید به اقبالمون.

_ زرشــــک، جفتک به چیمون؟ من ر…م به این اقبال گنده تو، خودمو، اون هدی.

فرخنده_ خره این همه زحمت کشیدیم مشتری جمع کردیم داری جمع می کنی میری کجا؟!

_ من دیگه نیستم فرخنده. «فرخنده جلوی کمد ایستاد و گفت»: چیه شریک پیدا کردی؟ جای بهتر بهتون دادهیا درصد می ده هااان؟ یا شاید… کار بهتر؟

با مشتم تقه زد به سرشو گفتم: ترکوندیش، مهندس، ترکوندیش فقط مواد و خلاف و رختخواب و میشناسه دارم خودمو از لجنزار بیرون میکشم.

فرخنده جیغ زد: کجا داری میری الاغ؟

_ میره جایی که تو و امثال تو نباشن «دیدم تو چهارچوب در ایستاده، فرخنده تلوزنان، به پشت سرش نگاه کرد و گفت»: تو زیرپاش نشستی؟! آخه تو این گُهُ می خوای چی کار دکتر؟

کشیدمش کنار و گفتم: هفت جد و آبادتِ، خفه شو ببینم معتادِ حرف مفتزن… من گُهام تو چی هستی؟ کود مصنوعی؟

بردیا_ زود باش.

فرخنده_ دو روز رفتی تو تختش هوایی شدی احمق، اینا شارژ که بشن تفم کف دستت نمی ذارن.

_ اون تویی که کارت اینه.

فرخنده_ این دوشب هتل بودی؟

_ به تو ربطی نداره.

فرخنده از رو همون زمین که وارفته نشسته بود گفت: دیدی… دیدی زحل پُلُمپ… یکی پُلُمپتو باز کرده هوایی شدی الاغ… الاغ… فصل پاییز که بیاد جوجهها رو باید بشماری.

جلو پاش چُنپاتمه زدم و گفتم: ننجون دیگه چه توصیهای داری؟

فرخنده_ گفته می گیرتت.

_ مانی داره با هدی ازدواج می کنه.

فرخنده غشغش زد زیرخنده و گفتم: زهرماااار.

فرخنده_ آخه کودن… اون عَمَلی رو مانی می خواد چی کار؟ اسکولا این دوتا برادر گیرتون آوردن.

بردیا اومد بالاسرمو گفت: پاشو بریم…

بلند شدم و گفتم: لباسامو جمع کنم.

بردیا با یه لحن جدی گفت: نمی خواد جمع کنی بریم.

تو چشمای بردیا نگاه کردم، اونم جدّی تو چشمم نگاه کرد مصمّم بود رو حرفش، ساکو انداختم زمین و بردیا آرنجمو گرفت و کمی کشید به سمت خودش و زیرلب گفتم:

_ آخ آخ «کششو کم کرد و گفتم»: یه چیزی دارم وایستا بردارم.

فرخنده همون طور که رو زمین بود با صدای گرفته و آبریزش بینی که مدام بالا می کشید که مهارش کنه گفت:

_ عادت نداشتی، دستت درد گرفته.

_ خفه شو، اون دوستپسر بیپدرت زده دستمو از جا درآورده.

فرخنده با پشت دستش زیربینیش کشید و گفت: کی دانا؟!

_ دانا کیه؟! کورش عوضی رو می گم.

فرخنده_ هدی میاد؟

_ کجا؟ وَردل تو؟ می گم داره با مانی ازدواج می کنه.

فرخنده با تمسخر خندید و گفت:

دوستی هم نه، ازدواج!!!

_ کم تر جلزولز کن، تَه می گیری.

دماغشو بالا کشید و با حرص گفت:

فرخنده_ دلم برای هردوتون می سوزه، بدبختا!

پوزخندی زدم و گفتم:

_اگر نمونه ی خوشبخت تویی، خدا کنه ما بدبخت شیم.

ازتو کمد یه کیف کوچیک برداشتم که تنها و با ارزش ترین دارایی هام توش بود.

فرخنده با چشمای سرخ نگام می کرد، کلید خونه رو مقابلش گرفتم و گفتم:

_ دیدار به قیامت!

فرخنده پوزخندی زد و گفت:

_ کلیدت رو نگه دار! تو برمی گردی،… شاید هدی برنگرده، اما تو… برمی گردی.

بردیا از جلوی در صدا زد:

زحل؛ بیا دیگه!

کلیدو جلو پاش انداختم و آروم گفتم:

_ خودتو بکش بیرون. آدم به لجنزار عادت می کنه، به بوی گندش، به کثافتش، وقتی لجنی بشی، بیرون لجن نمی تونی طاقت بیاری. من اگر برگردم، به خاطر بردیا نیست، به خاطر این عادته.

فقط نگام کرد…

رفتم تو حیاط، بردیا هنوز جلوی در بود، تا منو دید گفت:

_ تموم شد؟

سری تکون دادم و گفت:

_این چیه؟

_ دو تا چیز، که نشون بده یه روز آدم بودم.

بردیا دست انداخت دور گردنم و با درد گفتم:

_آی! آی! بابا دست از سر این سر و گردن من بردار دیگه…

با خنده نگام کرد و گفت:

_یادم می ره تو دوران نقاهتی.

در حیاطو باز کرد، رفتیم بیرون. به ساختمون قدیمی و پیر خونه نگاه کردم، تموم خاطرات تلخ از ذهنم عبور کرد.

بردیا_ داری وداع می کنی؟

_ دارم اتمام حجت می کنم که دیگه ریخت همو نبینیم.

برگشتم که به طرف ماشین بردیا برم، یکی صدا زد:

_ زحل… زحلی… بابا کجایی تو؟ بدو بیا که خرابم.

اومدم جواب بدم، بردیا گفت:

_ زحل دیگه کار نمی کنه.

پسر_ دِ! یعنی چی؟… پس من چی؟ می خوای ما رو بکشی؟… جون آبجی بیایه سیگاری بده، من خرابِ خرابم.

_ برو پبش مسعود سیگاری، تو پارک وی میچرخه.

پسر_ من تا پارک وی برم که ترک کردم. می گم خمارم، بیا این … بچه سوسولو ول کن، تو منو بساز، من ده تاشو برات میارم پابوسی..

بردیا اومد طرفم، در ماشینو باز کرد و گفت:

_برو بشین!

بهش نگاه کردم، ” چی کار می کنه؟!” آرنجمو باز گرفت و گفتم:

_وااای! بردیا!…

آرنجم رو ول کرد، کمرمو گرفت و جدّی تر گفت

: بشین!

پسر_ بابا تو از کجا پیدات شد؟… زحلی…؛ بیا بابا، راه شیری ما رو تو مخشوش کردی.

_ مخشوش؟ مخشوش چیه؟! من دیگه کار نمی کنم. این جا هم نیا دیگه، فرخنده که پخش نداره.

پسره عصبییقه ام رو گرفت و گفت: من می گم خرابم، می گی کار نمی کنم. گورپدر بی پدرت که…

به این جای حرفش که رسید، از غیرت حاج بابا، انگار خون به مغزم نرسید. چنان هولش دادم، که رفت کنج دیوار کوچه، مچاله شد. رفتم طرفش، با لگد زدم به پهلوش و گفتم:

_ گور پدر خودت که تو رو پس انداخت. تو اصلاً بابای منو می شناسی؟… اصلاً بابای من…

بغض گلومو گرفته بود… من باعث شدم حاج بابام فحش بخوره، حاج بابای معصوم من…

پسره رو زمینیه جور ولو شده بود، که انگار تریلی از روش رد شده. یقه ش رو گرفتم که دو تا مشت حواله ی صورتش کنم. بردیا مچمو گرفت و آروم گفت:

_ ول کن! بریم. «بهش نگاه کردم ، تکرار کرد: » بریم.

با نفرت به پسره نگاه کردم، نالید:

_ اِه، زحل!

_ درد، عَمَلی.

ولش کردم و به طرف ماشین رفتم. بردیا در ماشینو برام باز کرد و گفت:

_ وقتی می گم بشین، برای همینه.

_ عددی نیستن برام.

من نشستم و بردیا بالاسرم، بین در بود. خم شد طرفم و جدّی گفت:

_ متوجه می شی غیرت چیه؟

“غیرت؟!!! شنیدم! امّا ندیدم…” گنگ و با اخم نگاش کردم و گفت:

_ من کنارت ایستادم، می ری دست به یقه می شی؟ که منو خرد کنی؟

_ چی کار به تو دارم طب طب؛ واه!

در ماشینو بست. گفتم:

_ تقصیر نداره که… این قدر درس خونده ، مخه رد داده.

اومد سوار شد و کلافه گفت:

_پوفففف!!!…

_تو رو سننه؟

بردیا_ منو سَنَنه؟! من هیچ صنمی ندارم باهات دیگه؟

_ چرا بابا داری، داری، ولی من به تو چی کار دارم؟

بردیا_ تو با این حرکاتت به غیرت من توهین می کنی.

_ به بابام توهین کرده بگم «بردیاجان می شه بزنی تو دهنش؟»

بردیا_ وقتی بهت می گم بشین گوش کن.

«دست سالممو بالا گرفتم و بلند گفتم»:

_ خیلی خوب «زیرلب گفتم: مَنم مَنم»…

بردیا با حرص گفت: زحل! «رومو ازش برگردوندم، بیچاره حاج بابا! حس می کنم یکی خار تو قلبم فرو کرده، به کیف تو دستم نگاه کردم، درشو باز کردم یه عروسک پارچهای توش بود که برای دوران بچگیم بود اون روز توی بازار شیراز دستم بود خاله محبوبه برام درست کرده بود وقتی حتی پیششون به تهران نیومده بود، با یه زنجیر که یه پلاک مستطیل داشت که روش نوشته بود «الله» اینو باباحاجی برام خریده بود، زنجیر درآوردم بوسیدم باباجونم ببخشید… ببخشید که به خاطر من فحش خوردی…

بردیا_ چرا گردنت نمیندازی.

_ گم می شه.

بردیا_ گم نمی شه بنداز گردنت.

_ کادوی بابامِ، گم بشه امیدم بهم میریزه.

بردیا_ مگه امید به این چیزاست، امید به خداست.

_ خدا که منو نگاه نمی کنه، کلاه بده کالا بده دوقورتومین بالا بده؟ این همه جفتک انداختم حالا خدا هم بهم لطف کنه؟! زرشک.

بردیا_ مگه خدا بنده است که این طوری رفتار کنه؟

به بردیا نگاه کردم و گفت: به قول پدرم «عاشقِ» عاشق! می دونیعاشق چطوریه؟ هی معشوق خطا می کنه، میره، بیمعرفتی می کنه، عاشق می گه میگذرم برگرد به سمتم باهاش مهربونه، خدا عاشق واقعیِ، دیدی مادرا رو؟

«سریع گفتم»:

_ نه ندیدم.

«بردیا سکوت سنگینی کرد، با تخسی گفتم»:

_ من هیچ وقت مادر نداشتم ببینم.

«بردیا تا اومد دستمو بگیره دستمو کشیدم و بالا نگه داشتم و گفتم»:

_ ترحم نکن بد میبینیا من نیاز به ترحم ندارم.

بردیا دستمو از رو هوا گرفت و گفت: این ترحم نیست آهو وحشی این همدردیِ.

_ من درد ندارم، اصلاً سنسور دردم قطع شده.

«بردیا با خوشرویی گفت»:

بردیا_ از بلاهایی که سرخودت آوری کاملاً مشخصِ.

«نگاش کردم و گفتم»:

_ نمیری بیمارستان؟

بردیا با خنده گفت: نه.

_ ما بیمارستان بودیم راه به راه شیفت شب بودی که.

بردیا_ آخه علت داشتم.

_ موذمار.

بردیا خندید و گفت: تو که درک نمی کنی.

_ یعنی این قدر خرم؟

بردیا_ ای بابا! زحل این چه حرفیه؟! آدم جرئت حرف زدن با تو رو نداره.

با اخم گفت: خوب حرف نزن بچه پولدار باکلاس.

بردیا بیحوصله و عاصی روبرو نگاه کرد و به مسیر ادامه داد بعد یه سکوت چند دقیقهای گفتم:

_ بریم پیش هدی.

بردیا_ ساعت سه ملاقاتِ.

_ خوب تو دکتری الآن هم بریم راه میدن.

بردیا_ من دکتر اون بیمارستان نیستم.

_ کارت نشون بده بریم تو دیگه، چرا این قدر قر و غمزه میای؟

بردیا_ عزیز من باید طبق اصول و قوانین اونجا رفت، هرکی بیاد کارت نشون بده بره داخل که می شه جنگل، قانون ملاقات ساعت سه بعدازظهره!

لب و لوچهامو ولو کردم و کمی به جلو دادم و گفتم:

_ از این منظبت بودنت بدم میاد، قانون، قانون…

بردیا جوابمو نداد و گفتم: چیه کم آوردی؟

بردیا آروم نگام کرد و گفت: مگه میدون جنگِ دو تا تو بگی دو تا من؟! یکی باید همیشه کوتاه بیاد تو که خداروشکر تو سیستمت کوتاه اومدن نیست.

_ خوب بله شما مودب و اتیکت داری ما تو کوچه و بازار و لای لات و لوتای محل و معتادا و دزدا وول خوردیم، شدیم هند جگرخوار…

نگاه کردم و پنجههای دستمو رو هوا نیمه جمع گرفتم و ادای غرّش و چنگ درآوردم جدّی نگام کرد و روشو برگردوند به رانندگیش ادامه داد و گفتم:

_ گشنمهامه.

بردیا_ الآن میریم خونه غذا درست می کنم، تو که دست به سیاه و سفید نمی زنی.

_ مثلاً چی کار کنم؟

بردیا_ از شگردای زنانونهات استفاده کن.

_ شگرد زنونه چیه؟! گفتی موهاتو کوتاه نکن نمی کنم دیگه.

بردیا_ زحل جان! شگرد یعنی رفتار، عنل، رویه نه استایل.

_ باز دهخدا شد! یعنی آشپزی کنم؟ بلد نیستم املت اینا بلدم اونم مدل خودم «بردیا نگام کرد و گفت»: مدل تو چیه؟

_ یعنی رب و تخم مرغ.

بردیا نفسی عمیق کشید. گفتم:

_آه کشیدی؟! خوب همیشه هدی آشپزی می کنه.

باز هیچی نگفت. لبامو جلو دادم و با اخم نگاش کردم و گفتم:

_نودل هم بلدم .

_یه نگاهی بهم کرد که یعنی خجالت بکش! با حرص گفتم:

_ خوب استعداد ندارم دیگه… نمی تونم.

_ نمی تونمی وجود نداره، نخواستن وجود داره.

زیرلب گفتم:

_نمی تونمی وجود نداره! نخواستن وجود داره! چه قدر فلسفی می گی… بیا پایین منبر حرف بزن، طب طب جون؛

_وقتی تو خونه تنهایی، جای بالا و پایین کردن کانال ها، کتاب بخون! تو اینترنت دنبال چیزی بگرد، که بهت کمک کنه خودتو به بهترین شکل تغییر بدی.

_ من همینیم که هستم.

_ مگه می خوای برگردی به اون خونه که «همینی ای که هستی»؟… همینی که هستی، تو رو بر می گردونه همون جا. چون وقتی تلاش نکنی برای تغییرت، به این نتیجه می رسی آدم زندگی سالم نیستی. تغییر هم با حرف زدن به وجود نمیاد، با حرکت و تلاش به وجود میاد.

_ شبیه معلما حرف نزن.

_ چرا طاقت شنیدن هیچ مدل حرفی از من نداری زحل؟ شبیه بچه های بیش فعال هستی. من که بد تو رو نمی خوام. از همه ی دنیا بیشتر من خیر تو رو می خوام.

سری تکون دادم و زیرلب گفتم:

_امامزاده خیّر.

سری به طرفین تکون داد. به بیرون نگاه کردم. حرفاش ذهنمو درگیر کرد، تغییر… حرکت… خواستن… آشپزی که جز تغییر نیست… امّا شگرد زنانه است…

_ من که کتاب ندارم.

_ می خرم برات.

_ از آشپزی خوشم نمیاد.

_ تو اصلا درست و حسابی انجام دادی؟

_ نه!

با اخم نگاش کردم و نیم نگاهی بهم کرد و گفت:

_ چیه؟…

_ خوشم نمیاد بهم امرونهی می کنی. خودم باید راهی که دوست دارم رو برم.

لبخند شیرینی زد. قلبم زیر و رو می شد، وقتی لبخند می زد. دستمو گرفت و بوسید و قلبم باز… فرو ریخت. فکر می کردم این کارا فقط تو فیلماست… خودمو می باختم وقتی محبتش شدیدتر می شد. تموم تنم مور مور می شد. ت این جور مواقع یه سوال با تیتر پررنگ تو سرم می اومد: «یعنی بعدش چی می شه؟…» تا این حد یه بوسه رو دستم برام جذاب بود.
بردیا آروم گفت:
_تو آهوی وحشی ای هستی، که نمی خوای رام بشی. من امرونهی نکردم، می خوام که راهتو پیدا کنی. من کنارتم برای همین.
تویه عالم دیگه بودم… خدا کنه دستمو دیگه ول نکنه… به دستم تو دستش نگاه کردم، هنوز جای آنژیو کته روی دستم هست، کبود شده… از استخوون بندی دستش خوشم میاد. حتی از مدل ناخناش… از این که دستش خیلی پرمو نیست هم، خوشم میاد… از این که همه ی ناخناش ماهک داره هم، هم خوشم میاد… وااای… وااای، چه قدر دارم ریز و موشکافانه نگاش می کنم! اَه! بدم میاد بهش این قدر توجه دارم.
بردیا_ زحل؛ امرو نهی نیست، امّا دوست دارم بری آرایشگاه. برای روحیه خودت، به خاطر زندگی جدیدی که شروع کردی.
_ ابروهامو هدی…
بردیا_ هدی رو ول کن! برو اونجا، موهاتو رنگی که دوست داری، بذار. البته نه قرمز و صورتی و آبی…
شاکی نگاش کردم و گفت:
_ اون طوری نگاه نکن، من دوست پسرتم، حق دارم نظر بدم.
_ من به تو نظر می دم؟
بردیا_ خوب نظر بده.
نگاش کردم… به نظرم همه چیش خوبه آخه… “از دست رفتی زحل؛.”
_ برم بگم چی؟… من از این جنگولک بازیا تا حالا درنیاوردم.

بردیا_ جنگولک بازی نیست، اینا زندگی زنونه است، این که تو به خودت برسی… تو چرا از دنیای زنونه ات فرار می کنی؟… دنیای زن ها خیلی قشنگه، برای هر چیزییه معنایی دارن، یه لاک به ناخنشون می زنن، دنیاشون، احساسشون عوض می شه. خودتو وفق بده، تو هم این حقو داری. الان می تونی از حقت استفاده کنی.
از موضع گیری خارج شدم ، آروم گفتم:
_ آخه نمی دونم برم بگم چی کار کنند. صورتمم زخمیه، هنوز کبوده.
بردیا_ بگو تصادف کردم.
_ فکر می کنن از این بدبختام، که زدنش لهش کردن.
بردیا- من باهات میام.
به روبه رو نگاه کردم. سایه بونو آوردم پایین، به خودم نگاه کردم. همیشه اصلاح صورت و ابرو برداشتن رو انجام دادم، که الآن اونم به طرز وحشتناکی رویش داشته… شبیه پسرای نوجوون شدم، خنده ام گرفت… دنیای زنانه! این بردیا باید سخنور می شد، سخنور یا سخنران… دکتره دیگه، مریضای رنگ و وارنگ میاد میبینه،دکتر_ پرستارای خوش آب و رنگ دورشن، خاله زنک شده.
خنده ام گرفت از فکری که کردم.
رفتیم آرایشگاه و جلوی در بردیا به منشی گفت:
_ ممکنه خواهش کنم خانمی که کار رنگ مو رو انجام می دن، صدا کنید.
منشی_الان صداشون می کنم.
منشی که رفت، گفتم: جدا جدا کار انجام می دن؟… تو از کجا می دونی؟… من نمی دونم. دَر و دافات آرایشگر بودن.
تا آخر پست چهل و نه

بردیا خونسرد نگام کرد و گفت:

_غیر از دوست دختر بازی،یه سری برنامه تو گوشی هست، مثل اینستاگرامیا تبلیغ تو تلویزیون، که سطح آگاهی عمومی رو بالا می بره.

یه خانمی با موهای بلند بلوند اومد و گفت:

_جانم! با من کار دارید؟

بردیا_ سلام، خسته نباشید. می دونم که معمولاً هرکی خودش رنگ موشو انتخاب می کنه. امّا می خواستیم پیشنهاد شما که متخصصی رو، ِ در مورد رنگ مویی که به ایشون بیاد بپرسیم، که ببینیم اگه با سلیقه ما هم جوره، براشون انجام بدین.

زنه نگاهی به سرم کرد و گفت:

_ سرت زخمه؟

_ آره، جوش خورده ولی.

بردیا_ حواسم به بخیهی سرت نبود زحل، بهتر رنگ نکنی.

آرایشگر _ به نظر من حالا که دنبال یه تغییرید، این موهای کوتاه جون می ده برای اکستنشن. همین رنگ موهای خودش، بلند. زخم سرش هم مشکلی پیدا نمی کنه. آقا این خانومتو بسپر به من، برو هفت_هشت شب بیا عروسک تحویل بگیر.

با اعتراض گفتم:

_ بردیا؛… من می میرم از گرسنگی تا اون موقع.

بردیا آروم گفت:

_ خیلی خوب… می رم غذا برات می گیرم.

_ من تا شب حوصله ام سر می ره.

زن_ تو آرایشگاه تنها چیزی که برات اتفاق نمی افته، حوصله سر رفتنه.

بردیا_ پس من هفت و نیم میام دنبالش.

_ هفت و نیم؟!؟!

بردیا به ساعتش نگاه کرد و گفت:

_ یه پنج ساعت دیگه.

_پس هدی چی؟

بردیا_ فردا می ریم اون جا. مانی پیششه، تنها که نیست. امروز روز تواه.

زن_ به به! این مردو رو سرت حلوا حلوا کن!

بردیا لبخندی پررنگ زد و گفتم:

_ آره، امامزاده است.

بردیا شاکی نگام کرد و گفت:

_ برو تو.

_ ماکارونی.

بردیا_ خیلی خوب.

_ با پنیر باشه.

بردیا با ابرو اشاره به داخل کرد و گفتم:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا