رمان باغ سیب

پارت 4 رمان باغ سیب

5
(3)

آب دهانش را فرو داد و رمانش را به نرمی روی میز گذاشت و قدمی از میز فاصله گرفت و گفت:

« من هم گیسو درخشان هستم، ممنونم که قبول کردید من رو بدون وقت قبلی بپذیرید …»

فرهنگ نگاهش را از گوشه ی میز گرفت و تا امتداد صورت او کش داد و روی ابروهای بلند و کشیده ای او نشست.. روی چشمان خوش حالت و بدون آرایشش نایستاد، بعد از بینی معمولی اش به لبهایش رسید … ابروهایش از تعجب قدری رو به بالا هلال شد ….! این دیگر نوبر بود ….تا به حال دختری را ندیده بود که فقط بالای لبش را رژلب بزند آن هم نارنجی…!

نام گیسو درخشان را در ذهنش تکرار کرد ، اسمش هم مثل قیافه اش چنگی به دل نمی زد و او را به یاد تبلیغ تلویزیونی شامپو می انداخت … قامتش متوسط بود ولی پرو پیمان با صورتی گرد ، پوست سفیدش او را به یاد فنچی که زمستان گذشته میان برفها پیدا کرده بود می انداخت ….!

گیسو دلیل سکوت مرد مقابلش را نمی دانست …؟ و برای این که به خودش و جمله هایی که می خواست بگوید مسلط شود، نشستن را به ایستادن ترجیح داد و بلافاصله نشست …منتظر شد تا فتوحی آغاز گر صحبتشان باشد ….

فرهنگ بی علاقه نیم نگاهی به رمان پیش رویش انداخت که اولین صفحه ی سفید ش از پشت طلق شیشه ای پیدا بود ، به صندلی اش تکیه داد و درحالی که نگاهش رنگ بی تفاوتی داشت گفت:

«خانوم درخشان لطفا از خودتون بگید از فعالیت هاتون در زمینه ی نویسندگی و اولین کار جدی تون چی بوده …؟ و این که مدرک تحصیلی تون چیه ….؟»

لبهایش را روی هم فشرد….. خب اگر می خواست از فعالیتش هایش بگوید، باید به دوران دبیرستان بر می گشت و از زنگ انشا می گفت که برای بچه های کلاس درمدت زمانی به عمر بیست دقیقه ….انشا ی پرو پیمانی می نوشت و مزد هم می گرفت ..!

آخرین مدرک تحصیلی اش هم که یک دپیلم ناقابل بود …!

آب دهانش را فرو داد تا جمله های اضافه اش را همراه آن قورت دهد ،دلش نمی خواست در اولین جلسه خیلی خودمانی شود، برای همین از گفتن تاریخچه ی علاقه مندی اش به نوشتن گذشت و با جملاتی که سعی داشت بدون استرس و شمرده باشد جواب داد:

« آقای فتوحی…من تازه امسال برای کنکور شرکت کردم و هنوز دانشگاه نرفتم و البته یه مبتدی هستم و به نوشتن خیلی علاقه دارم …این رمانی رو که روی میز گذاشتم، اولین رمان بلند منه …تمام فعالیتم برمی گرده به چند تا داستان کوتاه و چندتایی هم نقد و بررسی ، البته یه دوره ، کارگاه نویسندگی آقای مهرداد فخار هم شرکت کردم …»

فرهنگ نگاهش را قدری بی تفاوت جلوه داد اما تعجب اطراف سرش پر پر می زد …! هیکل پرو پیمانش اورا بزرگ تر از سنش نشان می داد و به دختر دبیرستانی ها شباهتی نداشت …!
برای پنهان نکردن تعجب هایش سری به علامت تایید تکان داد و دستی به

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۱.۰۸.۱۶ ۲۲:۰۳]
ته ریشش کشید، این دیگر برای خودش نوبر بهاری بود و اعتماد به نفس بالایی هم داشت …، بدون تجربه و مطالعه در این زمینه می خواست یک شبه ره صد ساله را طی کند …!

نگاهش به سمت برگه های پیرینت شده ی رو میز برگشت ، که بیشتر شبیه جزو های دانشگاهی بود … بعد از کمی تامل مستقیم به چشمان گیسو خیره شد ،صفحات پیرینت شده را به سمتش هل دادو جمله های زهر دارش را ردیف کرد تا دختر دبیرستانی عشق نویسندگی ، کاسه و کوزه اش را جمع کند و برود رَد کارش ….!

« با آثار آقای فخار آشنا هستم . قلمشون بی نظیره ، ولی خانوم درخشان گذروندن یه دوره توی کلاس های یه نویسنده ی به نام کافی نیست ….!به خودتون یه کم فرصت بدیدو برای معروف شدن این قدر عجله نکنید ….!بهتره کمی بیشتر توی این زمینه مطالعه داشته باشید … این طور که من متوجه شدم تازه از دبیرستان فارغ التحصیل شدید و سن کمی هم دارید ، پس یقینا با توجه به تجربه ی اندکتون نباید اولین کارتون چندان چیز چشم گیری باشه ….! نویسنده شدن به همین راحتی ها نیست و هیچ کس با چند تا دست نوشته و داستان کوتاه و عشق نویسندگی ،نویسنده نشده ….!»

برای گیسو تنها همین جمله ی آخر کافی بود ،تا اخم هایش در هم شود و لبخند روی لبش هم محو…

« آقای فتوحی …. پیش داوری عادت قشنگی نیست … شما همیشه ندیده و نشناخته این طور ناعادلانه قضاوت می کنید …!؟ درسته که سنم کمه ، ولی می تونم از خط به خط رمانم دفاع کنم …شما حتی یه خط از مقدمه ی رمان رو نخوندید ….!پس چطور می تونید این قدر راحت حکم بدید…!؟»

فرهنگ که انتظار این دفاع جانانه را نداشت …! قدری از موضعه اش عقب نشینی کرد و با ابروهای بالا رفته سری به علامت تایید تکان داد ، سپس خم شد رمان را برداشت و صفحه ی اول آن را ورق زد و گفت:

« بله حق با شماست….. پس از رمانتون دفاع کنید و من رو قانع ….. که رمان تون ارزش خوندن و وقت گذاشتن والبته هزینه کردن رو داره …»

فرهنگ این را گفت و یک برگ از نوشته های پیش رویش را برداشت آن را در هوا تابی داد و گفت:

« خانوم درخشان ببیند … در این ماه من دوتا رمان از دو تا نویسنده ی تازه کار داشتم که یکی از اون ها یه رمان چاپی هم داره … حداقل برای من که به عنوان مسئول این جا نشستم با سلیقه ی خواننده ها آشنا هستم جذاب نبوده …!
چی رمان شما رو خوندنی و متمایز کرده …؟ اصلا از اسمی که برای رمانتون انتخاب کردید شروع می کنیم ،چرا باغ سیب …!؟»

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۳.۰۸.۱۶ ۰۳:۴۸]
گیسو نفس عمیقی کشید باید به جنگ این شوالیه ی تا دندان مسلح می رفت و اهل عقب نشینی و کوتاه آمدن هم نبود…. آب دهانش را فرو داد و دستانش را در هم گره زد و مشغول چلاندن انگشت هایش شد و صدای ترق و تروق یکی از آن ها در آمد و بعد از تاملی کوتاه سکوت بین شان را شکست :

«اسم رمانم رو باغ سیب انتخاب کردم ، چون داستان از یه باغ سیب شروع می شه ، جایی که دختر قصه با مردی آشنا و بعد ها توسط همون مرد اغفال می شه ….»

فرهنگ بی حوصله به میان جمله هایش آمد ،دستی در هوا تاب دادو هیجان گیسو را نا تمام گذاشت :

« حدسم درست بود ، یه موضوع کلیشه ای و تکراری دیگه ….از یه نویسنده ی تازه کار ….»

گیسو بر آشفت و دیگر تاب نیاورد و از روی صندلی برخاست ، قدمی پیش گذاشت و دستهایش را بند لبه ی میز فرهنگ کرد و به چشمان تیره ی او که زیر ابروهای پرو مردانه اش خوش قواره نشسته بود خیره شد … باید آخرین تلاشش را هم می کرد:

«آقای فتوحی ،حق با شماست….من یه مبتدی هستم ،شاید موضوع رمان من تکراری باشه و به گفته ی شما کلیشه ای….! ولی این رمان رئاله ،که برگرفته از واقعیت های همین جامعه است و زیر پوست شهر جریان داره و ما نمی تونیم اون رو انکار کنیم…
توی کتاب فروشی ها پر شده از رمان هایی با موضوعات کلیشه ای ….! مثل رمان های همخونه ای و انتقامی و غیرو غیر….شاید همه ی اون ها یه موضوع تکراری داشته باشند ، ولی سبک و سیاق و نوع نگارش نویسنده ها باعث میشه رمان ها از هم متمایز بشن ….زندگی همه ی ما تکراریه از صبح خروس خونش گرفته تا وقتی به بوق سگش می رسیم ….ولی هر کدوم از ما با وجود تکراری بودن قصه ی زندگی هامون ، رنگ و بوی روزمرگی هایی که پشت سر می گذاریم ، با هم فرق می کنه ….!
شما به من بگید ،چرا به اولین ها بها نمی دید …!؟حتی در حد خوندن ، چند صفحه از مقدمه ….! چرا به نویسنده های تازه کار فرصت دیده شدن نمی دید و از همون ابتدا اون هارو بایکوت می کنید … ؟تصور نمی کنم هیچ کس نویسنده متولد شده باشه و همه ی نویسنده های بزرگ اولین هایی داشتند ….!»

نطق غرای گیسو زبان فرهنگ را بند آورد ، حتی تصورش را هم نمی کرد که این دختر دبیرستانی تا این حد مسلط حرف بزند و فکر می کرد همین که با دوتا جمله ی تندو تیز توی دلش برود و چهار تادرشت بارش کند، باچشمانی تر راهش را می گیرد و می رود رَد کارش …!

نگاهش به صورت گیسو ثابت ماند که به قامت یک میز با او فاصله داشت و خیره به رد نارنجی بالای لبهای او شد ، از این فاصله راحت تر می توانست تشخیص دهد که رد نارنجی بالای لبش رژلب نیست … ! بلکه احتمالا اثری از آب هویج و یا مایع نارنجی دیگریست ….! این فنچول نمی دانست وقتی چیزی می خورد باید دهانش را هم تمیز کند و حالا برایش سخنرانی هم می کرد …! لبخندش طرحی از پوزخند کج به خودش گرفت ، تکیه اش را به صندلی داد وموشکافانه پرسید :

«یه سوال دیگه ازتون می پرسم …اگه این سوال رو هم جواب بدید و من رو قانع کنید، قول می دم رمان تون رو بخونم و اگه قابل چاپ بود با هزینه ی خودمون اون رو چاپ کنیم و حق و حقوق شما هم محفوظ بمونه …»

گامی پس رفت تا این جا بُرد با او بود ….دستش را به سمت شالش برد و چتر ی هایش را به زیر شالش کشاند ….و طبق عادت لبخندش را جایگزین اضطراب هایش کرد و منتظر چشم به مرد پیش رویش دوخت …

فرهنگ قدری چشمانش را باریک کرد … خطوط کنار ابروهایش در هم شد و با لحنی پراز تردید ،اما آرام و شمرده پرسید:

«شما که به گفته ی خودتون این همه به نوشتن علاقه دارید چرا رمانتون رو توی اینترنت به اشتراک نمی گذارید ….!؟ یقینا اگه کارتون خوب باشه ، خواننده های زیادی پیدا می کنید و برای خودتون توی فضای مجازی اسم و رسمی بهم بزنید …!؟»

گیسو آب دهانش را فرو داد ، تا از میان جمله های قطار شده ی ذهنش بهترین را انتخاب کند …و بعد از قدری تامل به قدر یک نفس عمیق و کشدار جواب داد:

«هر آدمی …یه سری آرزو هایی داره که منتظر همت والای صاحبانشون هستند …چاپ رمانم گذشته از بعد مالی که می تونه مهم باشه ،یک آرزوئه و من کمر همت بستم تا دست آرزو هام رو بگیرم و کشون ، کشون اون ها رو به عالم واقعیت برسونم ، هر چند می دونم توی این راه ،سختی های زیادی رو باید متحمل بشم ، ولی من برای آرزو هام ارزش قائلم و نمی گذارم تا توی دنیای رویاهام خاک بخورند و با گذشت زمان بپوسند …»

«فرهنگ نگاه ثابتش را از روی گیسو برداشت و دستی به ته ریشش کشید ، اگر رمان این دختر دبیرستانی هم مثل جمله هایش دلنشین و گیرا باشد ، ارزش خواندن را دارد… بعد از تاملی کوتاه نگاهش باز هم به سمت او برگشت و خودکاری از جیب پیراهنش بیرون آورد و آن را روی رمان باغ سیب گذاشت و به سمت گیسو هل داد و این بار با لحن مودبانه تری گفت:

« خانوم درخشان لطفا یه شماره تماس پایین رمانتون یاداشت کنید به محض اینکه رمانتون رو خوندم ، م

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۳.۰۸.۱۶ ۰۳:۴۸]
نشی با شما تماس می گیره و نتیجه رو خدمتتون اعلام می کنیه، اگه امری دیگه ای ندارید می تونید تشریف ببرید ….»

گیسو که گویی از ماراتونی سخت برگشته بود نفسی از سر آسودگی کشید و لبخندی هم روی لبش نشان داد از جایش برخاست:

« آقای فتوحی یک دنیا ممنونم ، امیدوارم رمانم ارزش اعتمادی رو که به من کردید رو داشته باشه …»

سپس خم شد و خودکار را از روی میز برداشت و ترو فرز شماره ی موبایلش را پایین صفحه درست زیر اسمش نوشت ،خودکار را روی آن گذاشت و قامتش را صاف کرد و شتاب زده خدا حافظی سرسری کرد از اتاق خارج شد با همان هیجان که زیر پوستش هله هله ای برپا کرده بود رو به خانوم سبحانی گفت:

« ممنونم خانوم … آقای فتوحی قبول کردند رمانم رو بخونند وتا چند روز دیگه نظرشون رو بگن ….»

سبحانی به احترام گلاب خانوم خوش سر زبان از جایش برخاست و با همان خوش رویی که از آن ها استقبال کرده بود بدرقه شان نمود …

****
فرهنگ باغ سیب را به مهمان کشوی میزش کرد و صندلی اش پس زد و پایه های آن خط و خشی ناسور روی دل سرامیک کهنه انداخت و صدای قیژقیژش به هوا برخاست…

دستی شانه وار به میان موهای پرو مشکی اش کشید ، به کنار پنجره رفت و چشم به خیابان شلوغ شهر داد و از لابه لای شاخ و برگ درخت چناری که قامتش به قاب پنجره ی اتاق او می رسید، گیسو درخشان را دید که دست زن چادری را میان دستش گرفته و عرض خیابان را از میان انبوهی از اتومبیل هایی که بی قرار و قانون به این سو آن سو می رفتند می گذشت …
به یاد نطق غرایش افتاد و انحنای نارنجی رنگ بالای لبهایش و لبخندی روی لبش نشست و با صدای تقه ی درو آمدن ویراستار، گیسو درخشان پیش چشمانش محو شد.

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۶.۰۸.۱۶ ۰۲:۲۴]
شب برایش معنایی دیگر داشت و آغازی بود برای شروع تنهایی هایش …! فرصتی تا روزمرگی هایش را مرور کندو از لحظه های ناب آن در دفتر دل نوشته هایش بنویسد …لحظه هایی که دلش از شادی سرشار ، یا غمی روی آن هوار شدبود ….

پشت میز تحریر کوچکش نشست و دست زیر چانه اش گذاشت و چشم هایش را بست و مشغله های روز پیش چشمانش به ردیف صف کشیدند ، از غرغر های مامان بزرگ گرفته تا پیرینت رمانش که تمام پول توجیبی اش را یک جا بلعیده بود …!

کمی که جلوتر رفت به دفتر انتشاراتی رسید و آقای فتوحی ، همان ناشری که زبان تند و تیزی داشت وبی صدا سر می بُرید وخیلی هم خوش تیپ و جذاب بود … حالا معنای نگاه های خیره ی او را روی لبهایش می فهمید … سوتی همین بود دیگر …! رد نارنجی بالای لبهایش که رد پای اب هویج بودو مامان بزرگ گلاب توی تاکسی متوجه ی آن شد ….! با دست ضربه ای آهسته به سرش کوبید و چشم هایش را بست تا بار دیگر فرهنگ را پیش چشمانش تجسم کند .

خب شاید در رمان بعدی قد وبالای قهرمان مردش را چیزی شبیه به او توصیف می کرد…!

نفس عمیقی کشید و چشمانش را باز کرد و مثل پیرزن ها زیر لب گفت:

« خدا واسه ی پدر و مادرش نگهش داره من چه کار به قیافه اش دارم …! رمان من رو چاپ کنه ممنونش می شم ….»

از فتوحی گذشت به مامان گلی اش رسید و معادله ی دو مجهولی او که حل نکرده گوشه ی ذهنش هنوز پابرجا باقی مانده بود و این روزها به خاطر پیدا نکردن خانه ای مناسب با بودجه اش اوقاتش خیلی خط خطی بود …

از پشت میزش بلند شد و پشت پنجره رفت ،گوشه ی پرده را قدری پس زد و به تماشای تکه آسمانی که سهم پنجره ی کوچک او بود ایستاد و زیر لب گفت:

« خداجون حواست به منه ….؟ ستاره ی بخت من رو بزرگ و پر نور کن و جفتم رو کنارم بگذار …»

سپس به سمت میزش برگشت ،دفتر یاداشت های روزانه اش را باز کرد و با خطی خوش نوشت:

«یادمان باشد ، اگر خدا بخواهد خودش به زمین می آید وکنارمان راه می رود و دانه به دانه مشکلاتمان را سرو سامان می دهد و به آسمان بر می گردد ،کافیست فقط باور کنیم.»

***

فرهنگ بعد از شام دورهمی که نه خبری از عروس خانه بودو نه داماد …! خستگی های روزش را برداشت و همراه لیوان چای پرو پیمانی که بوی هل و دارچینش غوغا می کرد به حیاط رفت و روی تخته چوبی کنج حیاط و زیر بوته ی یاس نشست و مشامش پر شد از عطر یاس…. سربرداشت رو به آسمان و پیِ ستاره ی بخت و اقبالش می گشت که با حضور فرزانه دل از آسمان و نقطه های روشنش جدا کرد و سرش به سمت او چرخید :

« فرهنگ یادته … وقتی بچه بودیم ، چقدر زیر این بوته ی یاس بازی می کردیم ….! اون موقع خیلی کوچیک بود و بابا بزرگ همش نگران بود که شاخه هاش نشکنه ….!»

ذهنش به گذشته پرواز کرد ،جرعه ای از چایش را نوشید و سرش را کوتاه جنباند :

« یادش به خیر … چقدر از درخت توت بالا می رفتم و بابا بزرگ خدا بیامرز دعوام می کرد و یه بار هم افتادم و قوزک پام ضرب دید …ای کاش آدم ها وقتی بزرگ میشن ، سادگی هاشون رو توی کوچه و پس کوچه های زندگی جا نمی گذاشتند …»

فرزانه نفس عمیقی کشید، تا نفسش پر شود از عطر یاس و بعد از تاملی کوتاه گفت:

«امشب به لطف قهر کردن الهه و مسافرت رفتن خسرو یه شام دور همی خوردیم، درست مثل قدیما که جای حاجی بالای سفره بود و مامان مهری هم کنارش و منم بین تو فرامرز می نشستم …هرچند ،دیگه هیچی مثل سابق نمی شه ، ولی همین هم غنیمت بود …»

ذهنش پربود از نوستالژی های خوش دوران کودکی و با صدای فرزانه خاطرات پرواز کنان پر کشیدندو سرش به سمت اوچرخید:

« فرهنگ بی مقدمه می پرسم نظرت درمورد مهناز خواهر شوهرم چیه …؟»

چشمانش را قدری باریک تر کرد ،چند تا چین ریز گوشه ی چشمش پدیدارشد و کمان ابروهایش قدری به هم نزدیک تر …. تیز تر از آن بود که بپرسد منظورش چیست …!؟ متوجه ی نگاهای دزدکی مهناز هم شده بود و نگفته تا ته حرف او را خواند و کوتاه و سرد گفت:

« خب بقیه اش …!؟»

فرزانه با اخلاق تند و تیز فرهنگ آشنا بود و اخم های درهم و لحن جدی و سردش باعث شد بعد از تاملی به عمر چند ثانیه بگوید:

« فرهنگ بچه نیستی که نیاز به مقدمه چینی داشته باشی…! بیست و هشت سالته …این ترم فوق لیسانست رو هم می گیری ، قبل از اینکه کنکور دکتری شرکت کنی مامان مهری می خواد به سرو سامونی به زندگیت بده و مدام نگران که تو هم مثل فرامرز دلت پیش یه نا اهل گیر کنه و حروم بشی … من مهناز رو پیشنهاد دادم ، حاجی و مامان مهری هم قبول کردند و گفتند کی بهتر از مهناز که هم شناسه وهم نجیب و خونواده دار … دو سال هم از تو کوچیکتره ….من شیش ساله عروس این خونواده هستم از چشمم بدی دیدم که از مادر شوهرم و مهناز و خسرو ندیدم … اون هم با این شرایطی که من دارم و خودت می دونی جا برای سر کوفت زیاد داره …!
با خسرو هم تلفنی حرف زدم خیلی خوشحال شد و گفت کی بهتر از فرهنگ می دون

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۶.۰۸.۱۶ ۰۲:۲۴]
ی که جونش به همین یه دونه خواهر بنده … مهناز رو من می شناسم اون هم از خداشه ، کور که نیستی …! حتما متوجه ی نگاه های پس و پنهونیش شدی …!؟ »

فرهنگ برآشفت ، مثل اسپندی که روی آتش بریزند … از جایش برخاست و عزم رفتن کرد و پیشانی اش به شاخه ی یاس گیر کرد و خراشی روی پیشانی اش افتاد و دست روی آن کشید و ار تخت پایین آمد :

« پس مبارکه …دختر و خونواده اش که راضی اند ، حاجی و مامان مهری هم که از خداشونه پیوند دو خانواده محکم تر بشه ، من هم که اصولاً مهم نیستم، به سلامتی مبارکتون باشه … !»
فرهنگ این را گفت و به سمت ساختمان راهی شد و هنوز دو قدم نرفته بود که فرزانه بازویش را کشید و او را به سمت خود برگرداند :

« ته تغاری لوس چیه تا بهت حرف می زنیم به تیریج قبات بر می خوره …!؟

دارم نظرت رو می پرسم دیگه ؟ مهناز چه عیبی داره …؟ نمی گم خوشگله ولی قیافه اش خوبه ، خونواده اش هم شناسه و برادرش شوهر منه و می بینی که مثل بره می مونه …حتما باید بری دنبال یه دختر بی اصل نصب تا قدر عافیت رو بدونی …! یه نگاه به داداش بزرگترت بنداز چقدر بهش گفتیم الهه تیکه ی خونواده ی ما نیست و به خرجش نرفت بلند پروازی های این دختر یه سرش به آسمون بی نهایت وصله ، این قدر زیر پای فرامرز نشست که حقوق دوزار و ده شاهی چاپ خونه کفاف ولخرجی های من رو نمی ده که فرامرز بد بخت اومد بیرون و با دوستش یه شرکت الکی راه انداخت و شیش رفت گروی نُهش …!»

نفس عمیقی کشید ، دستی میان موهایش شانه وار فرو برد و چند تا طره از آن مهمان پیشانی اش شد ، دخالت های فرزانه به عنوان خواهر بزرگتر تمامی نداشت و خودش را مُحق می دانست تا در هرکاری دخالت کند نگاهش به سمت او برگشت و با لحنی پر طعنه گفت:

« سفیر صلح و دوستی …! اجازه بدید خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم هنوز سه ماه پیش یادم نرفته که تو مامان برای اون دختر بدبخت از همه جا بی خبر قشون کشی کردید و توی حیاط دانشگاه جلوی دوستاش و دانشجو های دیگه آبروش رو بردید وبهش گفتید پاش رو از زندگی من بکشه بیرون … در صورتی که اون بد بخت روحشم خبر نداشت که من ازش خوشم اومده …!
منه احمق فقط بهت یواشکی درد و دل کردم و گفتم از این دختره که همکلاسیمه خوشم اومده و می خوام جدی بهش فکر کنم اون وقت تو کاری کردی که بیچاره قید دانشگاه دولتی پایتخت رو زد و انتقالی گرفت و برگشت شهر خودش …»

فرزانه به یاد آبرو ریزی که در حیاط دانشگاه به پا کرده بود افتاد و اشکهای دخترک بیچاره که قل قل کنان روی گونه اش جاری بود …

« فرهنگ چند بار دیگه معذرت بخوام تا بی خیال بشی و این قدر بهم سرکوفت نزنی !؟ حق با توئه من اشتباه کردم ،فکر می کردم از این دختر های آویزونه و نمی خواستم ماجرای فرامرز تکرار بشه …»

کفگیر صبر وتحملش به ته دیگ بی طاقتی خورد و می خواست جوابی پرو پیمان به فرزانه بدهد، اما با بیرون آمدن پدرش خشمش را میان مشتهایش فشرد و با عذر خواهی کوتاه و شب به خیری کوتاه تر پله های ایوان را یکی دو تا کردو داخل ساختمان شد .

حاج رضا با چشم فرهنگ را بدرقه کرد و با شب به خیری زیر لب ، جوابش را داد و وقتی در آهنی ساختمان با صدای تقی بسته شد رو به فررانه که پایین ایوان ایستاده بود شد :

« از قیافه اش معلوم بود جوابش چیه ….!گفتم عجله نکن و بذار من باهاش حرف بزنم …!»

« حاجی تو رو خدا راضیش کن مهناز دختر خوبیه حیفه از دستمون بره کلی خواستگار داره … من منتظر بودم درسش تموم بشه و لیسانسش رو بگیره و درس فرهنگ هم سرو سامون بگیره بعد حرف مهناز رو پیش بکشم..»

حاج رضا دمپایی های رنگ و رورفته ای به پا کرد و لخ لخ کنان از ایوان پایین آمد و به سمت تخت کنار باغچه رفت و گفت :

« صبرداشته باش دختر جون …. بذار یه چند وقت از دست گلی که با مامانت به آب دادید بگذره خودم نرم نرم راضیش می کنم … تو هم این و فرصت رو غنیمت بدون و این چند روزی رو که شوهرت رفته سفر پیش فرمانده ات بخواب و تا خود اذون صبح پشت سر الهه ی بی نوا حرف بزنید و واسه ی فرهنگ بیچاره نقشه بکشید …»

فرزانه لبخندش عمق گرفت حق با پدرش بود اخلاق غد و یک دنده ی فرهنگ را خوب می شناخت ، باید کمی صبوری می کرد تا اسباب این وصلت جور می شد .

***
نوستالژی: دلتنگی به سبب دور از وطن یا دلتنگی حاصل از یاد آوری گذشته های درخشان تلخ یا شیرین
تیریج ، تیریش : مثلث بالای شکاف قبا

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۷.۰۸.۱۶ ۰۱:۳۵]
تمام خستگی ها و دغدغه هایش رنگ می باخت ، وقتی به سوییت چهل متری طبقه ی دوم که متعلق به خودش و تنهایی هایش بود پا می گذاشت …

سوییتی که حاج رضا بعد از اتمام سربازی و قبول شدن در مقطع فوق لیسانس برایش ساخته بود ….فرزانه به آن امپراطوری می گفت و فرامرز مقر فرماندهی….! و اعتقاد داشت حاج رضا سر ته تغاریش کمی پارتی بازی خرج کرده است و دوران او از این خبر ها نبوده ….! سوییتی که به سلیقه ی خودش ساخته بود ، با یک سالن بزرگ و یک آشپزخانه شیک و مدرن و البته نقلی و جمع و جور ، پنجره ی قدی و دست دلباز سالن ، رو به یک تراس کوچکی باز می شد …و سرویس بهداشتی هم با حمام ادغام شده بود

این جا براش دل خواه ترین جای دنیا بود ، جایی که می توانست بی دغدغه درس بخواند ،مطالعه کند و به افکارش نظم دهد ، کتابش را روی میز تحریر گذاشت و چراغ مطالعه اش را روشن کردو با یک حرکت تیشرتش را از تنش بیرون آورد با روشن شدن صفحه ی موبایلش خم شد و آن را برداشت و پیام برزو لبخند روی لبش نشاند:

«خوش قولی یکی از پایه های معرفته … ! با مرام مگه قرار نبود امشب یه سر بیای باشگاه …!؟»

دستی به پیشانی اش کشید و شقیقه هایش را با انگشت شست و اشاره اش قدری فشار داد و برایش تایپ کرد:

« گذشت هم یکی دیگه از پایه های رفاقته خوش مرام ….امروز سرم خیلی شلوع بود ،فردا زود تر میام با هم بریم یه جا شام بخوریم ،به حاج خانوم سلام برسون …»

پیام را ارسال کرد و خم شد تا باغ سیب را از کیف چرمش بیرون بیاورد و حداقل فصل اول آن را بخواند که در با تقه ای کوتاه باز شد و فرامرز بالشت و پتویی که دستش بود را قدری بالاتر گرفت و گفت :

« مهمون نمی خوای ….!؟ اجازه هست امشب توی مقر فرماندهی شما شب رو صبح کنیم …؟»

سپس بی آن که منتظر اجازه بماند پتویش را کنار کتابخانه ی پرو پیمان فرهنگ پهن کرد و بالش را با یک حرکت پرتاب و خودش را روی آن انداخت و دراز کشید و گفت:

« می تونستم اتاق جلویی بخوابم ، ولی فرزانه تا صبح می خواد کنار گوش مامان پیس پیس کنه و حرف بزنه ….! به خیال خودش داره مراعات می کنه ولی بد جوری صداش روی مخم راه می ره….»

فرهنگ لبخندش عمق گرفت تیشرتش را به روی صندلی میر تحریر ش انداخت :

«چه افتخاری از این بیشتر که داداش بزرگه بیاد و پیش من بخوابه ، درست مثل قدیم ها ف یادته چقدر با برزو آتیش می سوزوندیم و خرابکاری می کردیم و آخر سر همه ی کاسه و کوزه ها رو سر برزو ی بدبخت می شکستیم …»

فرامرز با لبخندی نرم ذهنش را از گذشته جمع کرد وبه پهلو چرخید و پشت به فرهنگ و روبه کتابخانه شد و در حالی که نگاهش روی کتاب « کلید های خوشبختی » ثابت شده بود جواب داد:

« آره یادش به خیر….. بچگی عالم ساده و قشنگی داره ،ولی حیف کوتاهه و تا بیای به خودت بجنبی افتادی توی زندگی و کاسه ی چه کنم چه کنم هاش ….»

فرهنگ دستی به صورتش کشید و با لحنی آرام و نرم گفت:

« داداش کوچکیه رو قابل می دونی تا با هاش درد و دل کنی …؟»

« درد و دل گره ای از من باز نمی کنه … حس کاغذ لای منگنه ای رو دارم که بی صدا دارم له می شم …اگه می شه بگذار برای بعد ، از سر شب تا الآن یه لحظه مامان مهری و فرزانه ولم نکردند … سرم پر شده از نصیحت و سرزنش …! فردا می رم دنبال الهه و برمی گردم سر زندگیم ،تو هم اگه می خوای درس بخونی مزاحمت نمی شم ، نور چراغ مطالعه من رو اذیت نمی کنه …»

لحن درمانده ی فرامرز غم به دلش سرازیر کرد ، حس و حال خواندن باغ سیب از سرش پرید ،از جایش برخاست با شب به خیری چراغ مطالعه ی روی میز تحریر را خاموش کرد و راهی دنیای خواب شد .

*

برزو این روز ها «دنیا »برایش رنگ و بویی دیگر پیدا کرده بود ….! البته نه از باب جهان و کره زمین و از این دست مقوله ها ،بلکه دنیا دختر اسماعیل آقای بقال ….! که اصرار فراوانی داشت همه گیتی صدایش بزنند ……..!

اصلا از روزی که برزو دست راست و چپش را شناخت و پشت لبش سبز شد و جوش و خروش جوانی در رگهای به غلیان افتاد، هر سال برایش با نام دختری رقم زده می شد .. یک سال مژگان دختر همسایه ی طبقه ی دوم خانه یشان بود و سالی دیگر عاشق دوست خواهرش می شد و سال بعد پی عشق تازه تر ی می رفت و دلش را رسماً به کاروانسرا اجاره داده بود …! و امسال قرعه به نام دنیا یعنی همان گیتی افتاده بود … دختر اسماعیل آقای بقال که چهره اش چنگی به دل نمی زد و چندان هم خوش نام نبود …!

فرهنگ افکارش را پس زد و تکه ای از پیتزایش را به دهان گرفت و بی مقدمه گفت:

« برزو … این دختر اسماعیل آقا رو بی خیال شو نذار گندش در بیاد….!»

برزو لقمه اش را جویده و نجویده فرو داد تا جواب فرهنگ را بدهد :

« قربون اون فرهنگ و ادبت برم ایرادش کجاست ….؟ یه چند وقت باهاش می پرم ، اگه اخلاقمون جفت و جور بود با حاج خانوم و همشیره ها می ریم خواستگاری …. شرعی و قانونی …»

کلافه جعبه ی پیت

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۷.۰۸.۱۶ ۰۱:۳۵]
زا را به سمتش هول داد و قدری سرش را به سمت او خم کرد:

«دیوونه شدی پسر…!؟ حرفهای پسرهای محل رو که پشت سرش ردیف کردند، نشنیدی یا خودت رو به نشنیدن می زنی ….؟»

حب که چی ….؟ تو متحجری چه دخلی به من داره…!؟ خروس حیاط تون بهتر از تو بلده مخ جنس لطیف رو بزنه … توی این دوره زمونه مگه دختری رو می شناسی که با پسری دوست نبوده باشه …!؟ ول کن تو رو خدا این حرفها رو ….کی می خوای عینک بد بینیت رو برداری ….؟»

فرهنگ پر حرص نفس عمیقی کشید و به چشمان برزو که بی خیال لقمه ها را در دهانش جا می داد خیره شده :

«متحجر نیستم ولی به یه اصولی پای بندم و به یه دوستی سالم و ساده اعتقاد دارم….. نه دختری که با همه تیک زده و پسرهای محل پشت سرش لیچار میگن … من تا به حال درمورد هیچ کدوم از دوست دختر هات نظر ندادم ، ولی این بار فرق می کنه ،بعد از مرگ پدر خدا بیامرزت و شوهر کردن خواهر هات ، حاج خانوم دلش به تک پسرش خوشه ، بفهم گیتی تیکه ی خونواده ی شما نیست …»

« پس تو هم بفهم … خسته شدم از بس ناز و عشوه ی این در و داف رو جمع کردم و پول به پاشون ریختم و یکی بهتر از من که پیدا شد فدورم زدن و پشت پا زدن به هرچی اصول اخلاقی و عشق و عاشقیه ….! نمی گم عاشق گیتی ام ، ولی ازش هم بدم نمی آد …. حالا یکی پیدا شده نازم رو می خره و با سازم می رقصه این کجاش بده ….!؟»

حرص انباشته شده میان دستهایش را بر سر قوطی نوشابه خالی کرد و آن را میان مشتهایش فشرد ، آن چنان که مثل کاغذی مچاله شد و در هم فرو رفت ، مشکل برزو این بود که راهش را گم کرده بود و آن را در بی راهها جستجو می کرد ….!»

به صندلی تکیه داد و آهسته و نرم گفت:

« دلسوزو نگران رفیق بودن یکی از پایه های رفاقته … من آن چه که شرط بلاغست است با تو می گویم تو خواه از سخنم پند گیر خواه ملال …»

برزو که به وقت لزوم گوش هایش تعطیل می شد درحالی که دهانش بی وقفه می جنبید گفت:

« آفرین آقای مهندس چه طبع ظریفی …! شعر از فردوسی بود …؟»

فرهنگ سری به نشان تاسف به اطراف تکان دادوپوزحندی هم کنج لبش نشاند:

« بی سواد شعر از سعدی بود ….»

سپس بیت دیگری از قصیده را با صدای رسا تری خواند:

«به چشم و گوش و دهان آدمی نباشد شخص ،که هست صوررت دیوار را همین تمثال »

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۸.۰۸.۱۶ ۰۰:۴۶]
وسوسه ی خواندن باغ سیب روی رگ و پی کنجکاوی هاش کش می آمد، آن چنان که بی خیال پروژه ی دانشگاهی اش شد …!

پشت میز تحریرش نشست و چایش را قدری مزه مزه کرد و با آب شدن قند در دهانش ، رمان باغ سیب را پیش کشید ، آن را باز کرد و ورق زد ، اولین سطر ، در صدر همه ی جملات نوشته بود :

« به نام خداوندی که عشق را همراه آدم و حوا آفرید …»

و زیر آن با فوتی درشت تر عنوان کتاب « باغ سیب » را نوشته و مقدمه اش با شعر ی آغاز کرده بود …

تو به من خندیدی و نمی دانستی من با چه دلهره ای از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم ….!»

فقط همین یک خط از شعر را نوشته بود و ذهن مخاطب را بی پروا ،پرواز کنان به دوران خوش جوانی و نوجوانی می کشاند و او را به میان دایره ی نوستالژی ها هول می داد.

فرهنگ قدری جا به جا شد و نور چراغ مطالعه را روی نوشته ها تنظیم و شروع به خواندن کرد:

«قصه ی زندگی همه ی آدم ها از زمانی آغاز می شود که بند نافشون بریده و اولین نفس زندگی در ریه های نارسشون جریان پیدا می کند ….»

ابروهایش قدر انحنا به سمت بالا گرفت و ریز و نامحسوس سرش را تکان داد:

« خب برای شروع بد نبود ….! پی در پی خواند و مقدمه به پایان رسید … مقدمه اش گرچه فوق العاده نبود ، ولی برای یک مبتدی خوب بود و می توانست پیشرفت کند ، نثر روان و نگارش ساده ی او با وجود ناپختگی ، خواننده را پیِ خود می کشاند…

فصل اول را یک نفس تا آخر خواند و مشتاق تا بداند ، قهرمان قصه که دختر جوانی بود با مشکلاتش چه می کند …!؟ جرعه ای از چایش را که حالا سرد شده بود ،نوشید و دستی به چشمان خسته اش کشید ، وسوسه خواندن به خواب آلودگی اش غلبه کرد و فصل دوم را هم شروع کرد ، و عاقبت سبک نگارش گیسو درخشان کار خودش را کرد و خواب از سرش پراند …. و می خواند و مشتاق به پاراگراف بعدی می رسید ….دختر جوان قصه کنار مشکلاتی که از سرو کولش می بارید به یک باغ سیب دعوت می شود و آنجا سر آغازی می شود برای مشکلات دیگرش …!

فرهنگ هرچه می خواند و پیش می رفت ، اخم هایش بیشتر در هم گره می شد و فرو می رفت …و گاهی یک جمله و یا پاراگراف را دوبار می خواند …! تمام مکان ها برایش به طرز غریبی آشنا بود …! از باغ سیب گرفته تا خانه ی ویلایی لواسان …! مرد منفور قصه را هم می شناخت ….!گیسو درخشان چنان کلمات را به بازی گرفته و صحنه ها را خلق کرده بود که گویی خودش آن جا حضور داشته ….!

گیج و سر درگم ، ناباور می خواند…! از اسراری که راست و دروغش را نمی دانست ، از هتک حرمت دختر جوان قصه گرفته ،تا خلاف های ریز و درستش و خصوصی هایی که تعداد انگشت شماری از آن خبر داشتند، گیسو درخشان حتی چند پاراگراف کوتاه در لفافه از آن سوی خط قرمز قهرمان زن قصه با همان مرد منفور هم نوشته بود مردی که برای فرهنگ از هر آشنایی آشنا تر بود …!

یک نفس بی آن که پلک بزند خواند و پیش رفت …!

آن چنان که وقتی به فصل آخر رسید، فقط دمی کوتاه تا اذان صبح فاصله داشت ، صدای الله اکبر اذان که از مناره های مسجد محل طنین انداز شد ،آخرین پاراگراف را به انتها رساند و باغ سیب را بست …و شعر پایانی آن را زیر لب زمزمه کرد:

«سال هاست که در گوش من ، آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداشت ….!؟»

دلش می خواست دروازه ی افکارش را به روی تمام موج های منفی که به سمتش سرازیر بود ، ببندد و تابلوی ورود ممنوع را هم سر در آن بگذارد …!

آرنجش را روی میز ستو ن کرد و پنجه هایش را میان موهایش فرو برد و عاقبت با نفسی که بوی خستگی و بهت و ناباوری می داد ، برخاست و قدم هایش را کشان کشان به سمت سرویس بهداشتی کشاند …

مشتی آب مهمان صورتش کرد و وضو گرفت ، باور نداشت آن چه را که خوانده بود….! اسرار مگویی که سنگینی آن به وسعت یک کوه بود …!

وقتی قامت بست و الله اکبر نمازش را با صدایی رسا ادا کرد زیر لب زمزمه کرد: « خدایا به تو پناه می برم از شر شیطان …»

ذهنش پر بود از سوالات بی جواب … سوالاتی که یقینا جوابش در جیب گیسو درخشان بود … !

نمی دانست خستگی روی شانه هایش نشسته که این چنین سنگین شده بود یا راز های مگویی ،به وسعت باغ سیب …. ! مرد مفنور قصه را خوب می شناخت، او کسی نبود جز خسرو ، شوهر خواهرش فرزانه ….!

****

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۹.۰۸.۱۶ ۲۳:۴۲]
یکی از عادت های مامان بزرگ گلاب این بود که الله اکبر نمازش را با صدایی بلند می گفت ،تا گیسو را هم برای نماز بیدار کند ….

گیسو هم با چشمانی خواب آلود مثل گربه ای که لنگ می زند ،تلو تلو خوران از رختخواب نرم و گرمش جدا می شد ، با چشمان بسته وضو می گرفت و با همان چشمان بسته نماز می خواند و تر و فرز به رختخواب بر می گشت و پتو را روی سرش می کشید…..!و به لطف تابستان تا لنگ ظهر می خوابید …!

ولی این بار خوابش زیاد کش پیدا نکرد و ساعت نه با زنگ موبالیش بیدار شد و به تصور این که افسانه باز هم حرفهای مهم و اساسی اش راه نفسش را بسته و اگر نمی گفت احیاناً خفه می شد …!بی آن که به پلک هایش تابی بدهد ، دست پیش برد آن را از روی میز کنار تختش برداشت و باز هم به زیر پتو خزید ، با لحنی خواب آلود گفت:

« افسانه تورو خدا حرف های مهم و اساسیت رو بگذار برای بعد ، دارم از خواب می میرم …!»

«صبحتون به خیر خانوم درخشان ،از دفتر انتشارات فتوحی تماس می گیرم سبحانی هستم ….»

به آنی مثل برق گرفته ها سرجایش نشست و پتو را به کناری زد و موهای پخش و پلایش را پشت گوشش فرستاد و جمله هایش رابا فعل و بی فعل پشت سرهم ردیف کرد:

«سلام خانوم سبحانی ببخشید اشتباه گرفتم ، یعنی فکر می کردم دوستمه ،صبح شما به خیر …»

« صبح شما هم به خیر آقای مهندس گفتند برای ساعت ده منتظرتون هستند ،می تونید تشریف بیارید …»

خب فقط منتظر یک اشاره بود و نیازی به این لفظ قلم حرف زدن نبود …!

« بله بله … حتماً راس ساعت ده اونجا هستم…»

تماس را که قطع کرد مثل اسپندی روی دل آتش جستی زد و از تختخوابش پایین آمد …دلشوره اولین حسی بود که طمع گس آن روی دلش خوش نشست …!اگر موافقت نمی کرد باید به دنبال ناشری دیگر می رفت و مستاصل از افکار مثبت و منفی که یکی پس از دیگری به ذهنش هجوم می آورد ، سربرداشت ونگاهش را به آسمان دود گرفته و همیشه خاکستری تهران داد، همان تکه آسمانی که سهم پنجره ی اتاقش بود و زیر لب زمزمه کرد:

« خدای یه سر بیا پایین و هوای من رو داشته باش ….»

سپس چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و از اتاقش خارج شد.

****
گلی خانوم همانطور که روبروی آینه مقنعه اش را مرتب می کرد خم شد و دستی به پایین مانتوی کرم رنگش کشید و رو به گیسو که در آستانه ی در به چهار چوب آن تکیه داده بود معترض گفت:

« سلام صبح به خیرت ،کجا در رفت بگو برم بیارمش ….!؟ برو یه آب به دست و صورتت بزن …. بعد از صبحانه به مامان بزرگت کمک کن ،نذار با این پا دردش سبک و سنگین کنه ، امشب شب جمعه ست و می خواد برای خیرات اموات حلوا بپزه ، منم می رم به چند تا بنگاه سر بزنم ، زن صاحب خونه کلافه ام کرده وبد جوری روی اعصابمه ….!»

گیسو دل ،دل می کرد تا زود تر حرفش را بزند پر شور به سمت او آمد و بی آن که سلام کند گفت:

« چشم چشم کمکش می کنم ، مامان الآن از دفتر انتشاراتی تماس گرفتند و گفتند ناشر می خواد در مورد رمانم با من صحبت کنه … و باید برم اونجا …»

گلی از پیامک مهرداد که نوشته بود :« گلپر من سر خیابون منتظرت هستم » نگاهش را گرفت خم شد تا کفش هایش را بپوشد :

« لازم نکرده … می دونی که خوشم نمی آد تنها پاشی بری یه جای ندیده و نشناخته … ! من حتی اسم این انتشاراتی رو که رفتی پیشش نمی دونم . زنگ بزن و قرار رو کنسل کن شنبه صبح با هم می ریم ، ببینم حر ف حسابش چیه …!؟ این همه عجله برای چیه من نمی فهمم ….! بذار من تکلیف این خونه رو مشخص کنم و یه جایی پیدا کنم بعد با هم دنبال یه ناشر می گردیم …»

گلی این را گفت و به سمت آشپزخانه گردن کشید :

« مامان من رفتم برای ناهار منتظرم نباشید …»

گلاب خانوم در حالی که سر تا پایش آردی بود ، الک بدست از آشپزخانه بیرون آمد و در چهارچوب آن ایستاد :

« به سلامت … ای کاش این نخود چی رو هم با خودت می بردی ،تا تنها نباشی !»

« نه مامان نیازی نیست با یکی از دوستام می رم …»

گیسو آنتن های فضولی اش بر افراشته شد … با چند گام خود را به او رساند، نگاهش به سمت ریمل کشیده روی مژهای بلندش چرخید و رژلب صورتی که روی لبهایش نشسته بود …. بوی عطرش هم که غوغا می کرد …!

دست پیش برد تا مقنعه مامان گلی را مرتب کند و چند تار موی ابریشمی او را به داخل هول داد و زیر کانه گفت:

« مامان بی زحمت می شه از کتاب فروشی رمان «خانه ی قدیمی» از «میم .فخار» رو برام بگیری … تازه چاپ شده دیشب توی اینترنت تبلیغش رو دیدم یه کتاب عاشقانه ست و خیلی ازش تعریف می کردند ، می خوام ببینم این بار کتابش رو به کی تقدیم کرده ….!»

گلی نمی دانست بخندد یا اخم کند ….! گیسو باهوش تر و تیز تر ازآن بود که تصورش را می کرد، لبهایش را بهم فشرد تا خنده بین لبهایش اسیر بماند ، سری کوتاه جن

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۹.۰۸.۱۶ ۲۳:۴۲]
باندوکوتاتر گفت :«باشه» سپس با خدا حافظی هول و شتاب زده مثل قرقی از پله ها سرازیر شد …

گیسو با بسته شدن در خانه ، سرش به سمت ساعت دیواری چرخید و با دیدن ساعت نه که ده دقیقه هم از آن گذشته بود و زیر لب زمزمه کرد:

« خدایا قرار بود بیای پایین و هوا و داشته باشی … حالا چی کار کنم …؟ »

سپس با گام های شُل و وارفته به سمت آشپزخانه رفت ، پشت میز نشست و بی حوصله تکه ای نان به دهان گذاشت و با صدایی بلند رو به گلاب خانوم که مشغول الک کردن آرد ها بود گفت:

« سلام … قربونت برم چی کار می کنی انگار از گونی آرد اومدی بیرون …!؟»

و او که تمام فکرش درگیر آرد نا مرغوب پیش رویش بود ، با پر دست آرد های روی لباسش را پس زد :

« سلام به دست وروی نشسته ات ….صبحونه ات رو بخور نخود چی و بعد پاشو برو یه سر خرید…… می خوام حلوا درست کنم بساطش جور نیست …»

فکری مثل صاعقه از ذهنش گذشت می توانست به هوای خرید یک سر هم به دفتر انتشاراتی برود و از نتیجه آن با خبر شود و خرید هایش را انجام دهد و برگردد …دستی نوازش وار بر روی وجدانش که قد علم کرده بود کشید و نرم به او گفت :

« شعورو داشته باش ….! دروغ که نمی خوام بگم ، فقط حرفی از این که رفتم پیش ناشر نمی زنم ….! تندو تیز سوار تاکسی می شم و بر می گردم، اگه ناشر قبول کرد ، سر فرصت و حوصله همه چی رو با یه ببخشید غلیظ به مامان گلی می گم ، واگر هم قبول نکرد، می گم اون ناشر به درد من نمی خورد و دنبال یه ناشر بهتر می گردم …»

گیسو وقتی وجدان بیدار شده اش را با لالایی خواباند ، لقمه ای نان از دورن سبد روی میز برداشت و تکه ای پنیر روی آن گذاشت به دهان برد و در حالی که از روی صندلی بلند می شد گفت:

« گلاب جون خرید هات رو لیست کن پول هم کنارش بذار ،من برم لباس بپوشم و جلدی بر می گردم….در ضمن از سوپر سر کوچه خرید نمی کنم گرون فروشه می رم فروشگاه زنجیره ای که تخفیف هم داشته باشه …»

گلاب خانوم با دست آردی پر روسری اش فیروزه اش را پس زد :« گیسو جلدی برگشتی ها ، آرد خوب هم می خوام ….»

گیسو با هیجان به عشق باغ سیبش از خانه خارج شد و نمی دانست در دفتر انتشارات فتوحی چه چیزی در انتظار ش است ….!

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۳.۰۸.۱۶ ۰۴:۲۶]
وقتی به دفتر انتشارات فتوحی رسید، اشعه ی خورشید مردادماه مثل شلاقی بر روی تمام بدنش می نشست …. چنان که فرود آمدن دانه های درشت عرق را روی پیشانی و خط وسط کمرش حس می کرد …!

دستی به پر شالش کشید و با پشت دست عرق های نشسته روی پیشانی اش پاک کرد و نیم نگاهی به ساعت انداخت که ده دقیقه هم از ساعت ده گذشته بود ، امروز می توانست برایش یک روز سر نوشت ساز باشد ،نقطه عطفی برای آینده ای درخشان ….نفس عمیقی کشید تا ضربان قلبش به ریتمی عادی برسد ،کنار در نیمه باز ساختمان ایستاد و بعد از تاملی کوتاه به قدر چند نفس راهی شد ….

هن ، هن های خستگی اش وقتی به طبقه ی دوم رسید ، کاغذ مستطیل شکل بزرگ چسبیده به درآپارتمان ، نگاهش را میخ خود کرد ، که با خطی خوش نوشته شده بود « زنگ خراب است….»

خب حال زنگ را خوب می فهمید …! چرا که دقیقا مثل حال او خراب بود و دلشوره از جوابی که نمی دانست دمی رهایش نمی کرد .

بعد از درنگی به اندازه یک نفس عمیق ،دست راستش را مشت کرد و چند بار به آن کوبید وبه آنی فرهنگ در را به رویش باز کرد … برای او که انتظار دیدن خانوم سبحانی را داشت دیدن قیافه ی عبوس و درهم فرهنگ برایش یک دنیا تعجب و حیرت به همراه داشت….! نا خود آگاه ابروهایش به سمت بالا منحنی شد …. !تصور نمی کرد فتوحی آن هم با این سرعت ، در را برایش باز کند ،گویی که پشت در به انتظار ایستاده است …!

هرچند که به مرتبی دفعه ی پیش نبود و ته ریشش بلند ترو قدری نامرتب بود ، ولی با آن پیراهن دیپلمات و موهایی که فرقش را کج شانه کرده بود شبیه به بچه مذهبی های مدرن خوش تیپ به نظر می رسید….تمام تعجب هایش را با بزاق دهانش فرو داد سلام تا پشت لبهایش آمد ،اما فرهنگ پیش دستی کرد و قدمی پس رفت و راه را برای داخل شدن گیسو باز کرد وبا نگاههایی که میان سرامیک ها گم شده بود کوتاه گفت:

« بفرمایید خانوم درحشان منتظرتون بودم ….»

رفتارش مودبانه بود و به ظاهر نرم …..!ولی نمی دانست چرا حس می کرد یک جای کار ایراد دارد …!؟ میان افکار منفی ،سلامش به روز به خیری تبدیل شد و مردد با دو گام داخل شد و بی اراده سرش به سمت میز خالی خانوم سبحانی برگشت ، از خلوتی و سوت وکوری دفتر و ساختمان ترس غریبی به دلش سرازیر شد ،در لحظه افکار منفی اش را پس زد و سعی کرد در قالب خانومانه فرو رود :

«خانوم سبحانی تشریف ندارند ….؟»

فرهنگ بی خوابی شب گذشته و افکار منفی و هزاران سوال بی جواب چنان بر روی تارو وپود مغزش تاثیر گذاشته و او را ضربه فنی کرده بود که فقط نیاز به یک تلنگر هرچند کوتاه داشت تا کاسه ی صبرش لبریز شود ! نهایت تلاشش را کرد تا بر خودش مسلط باشد و با صدایی که خط و خش داشت و نا صاف بود با اخم هایی در هم کنار در دفتر کارش ایستاد تا گیسو اول وارد شود و جواب داد:

« خانوم سبحانی کاری براشون پیش اومد تشریف بردند من درخدمتتون هستم …بفرمایید»

گیسو این بار واقعا پشیمان شد ،و دلش می خواست راه رفته را برگردد ،آمدن یک دختر به یک جای خلوت و سوت و کور که هیچ شناختی از محیط و آدم هایش ندارد مثل خودکشی بی صدا بود …قلب بینوایش با اضطرابی که به جانش افتاده و هم نوایی می کرد تالاپ و تولوپی به راه انداخته بود پر صدا …!تمام استرس هایش را با بسم الهی زیر لب پس زد و با گامهای مردد داخل شد . چفت شدن در با زبانه ی دستگیره و صدای تَقش باعث شد به آنی به پشت سرش برگردد … فرهنگ که حال آدم های کتک خورده را داشت و حس کوفتگی روی تمام بدنش سایه انداخته بود ….! با گامهای بلند میز را دور زد و بی آن که جانب ادب را نگه دارد، تا ابتدا گیسو بنشیند روی صندلی نشست …

این حرکت غیر اخلاقی و بی ادبانه از چشم گیسو دور نماندو حس بدی به حس های بد دیگرش اضافه شد …چنگی به دسته ی کیفش زد و از خیر نشستن گذشت …! اخم های او هم قدری کور تر شد و ترس تنها ماندن با این بخت النصر صامت به دلش چنگی انداخت و با صدایی که سعی می کرد محکم باشد گفت:

« آقای فتوحی مادربزرگم پایین پله ها منتظر من هستند و نمی تونم زیاد معطل نگهشون دارم می شه بگید رمان من رو خوندید و نظرتون چیه بود …؟»

شقیقه های فرهنگ یک خط درمیان ریتم زُق زُق را در پیش گرفته و بی امان می کوبید ، آرنجش را روی میز گذاشت و با سر انگشتان دستش آن را به حالت دورانی ماساژ داد و نگاهش به سمت گیسو برگشت :

«بله تمام دیشبم رو روی رمان شما گذاشتم … و چند تا سوال برام بوجود اومد ….؟ تا اون جایی که خاطرم هست جلسه ی پیش گفتید: که رمان شما رئاله و بر گرفته شده از واقعیت هایی که زیر پوست همین جامعه جریان داره …درسته متوجه شدم ….!؟»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا