رمان سفر به دیار عشق

رمان سفر به دیار عشق پارت 11

1
(1)

و تو بود نباید زود کوتاه میومدیم

آهی میکشه

طاهر: شاید

فکری به ذهنم میرسه

-طاهر میتونم یه بار اتاق ترنم رو بینم… شاید تونستم یه چیز بدرد بخور پیدا کنم

طاهر: اما……..

-خواهش میکنم طاهر… میدونم چیز زیادی ازت میخوام

وسط حرفم میپره

طاهر: سروش من بخاطر خودت میگم… من نمیخوام زندگیت دوباره بهم بریزه… ترنم که از دست رفت لااقل به این نامزدت فکر کن

با لحن غمگینی میگه: نذار این یکی هم از دست بره

-طاهر تو یکی درکم کن… خواهش میکنم تو یکی درکم کن… بیشتر از این ازت انتظار ندارم

طاهر: این روزا عجیب احساس تنهایی میکنم… بابام بیمارستان بستریه… مادرم هم کلمه ای حرف نمیزنه… طاها هم اسیر پدر و مادرمونه… با رفتن ترنم انگار آرامش هم از این خونه پرکشید… باورت میشه الان تو اتاق ترنم روی تختش دراز کشیدم…

تو دلم بهش غبطه میخورم…

طاهر: طاها پیش مامانه… بابا هم که بیمارستان بستریه… حوصله ی هیچ کس رو ندارم… تا الان هزار بار این اتاق رو زیر و رو کردم ولی هیچ چیز در مورد گذشته پیدا نکردم… تنها چیزی که از 4 سال پیش تو اتاقش بود همون یادگاریها بود

آهی میکشه و ادامه میده: باورم نمیشد تمام یادگاریهای تو رو نگه داره… نمیدونم کار درستی کردم یا نه… ته دلم راضی نمیشد اینجا بمونند و خاک بخورن… گفتم حداقل به کسی بدم که صاحب حقیقیه اوناست… اگه دوست داشتی بری………

وسط حرفش میپرمو میگم: ممنون که بهم برگردوندی… هیچی از ترنم نداشتم… هیچی… حتی یه دونه عکس

طاهر: چقدر دنیای آدما عجیب شده…. توی که این همه حرف از عا………

-نگو طاهر… خودم هم بهش فکر کردم

طاهر: سروش واقعا میخوای برای اثبات بیگناهی ترنم اقدام کنی؟

– شک نکن

طاهر: جواب خونواده ت رو چی میدی؟ از همه مهمتر جواب نامز…..

با بی حوصلگی میگم: طاهر تو رو خدا تمومش کن… الان تنها چیزی که برام مهمه فهمیدن حقیقت

طاهر: مثله همیشه کله شقی

-مثله خودت

طاهر: ترنم همیشه میگفت تو و سروش خیلی شبیه هم هستین

لبخند غمگینی رو لبام میشینه

-آره… به من هم زیاد میگفت ولی من میگفتم آخه من کجا و اون داداش گردن کلفتت کجا؟

طاهر: حالا که فکر میکنم میبینم حق داشت

با افسوس میگم: شاید خیلی جاها حق داشت و ما حقش رو ازش گرفتیم

طاهر: شاید آره شاید هم نه… هیچی نمیدونم… فردا صبح یه سر به خونمون بزن… هیچکس تو این خونه پیداش نمیشه… بیا همینجا و تو هم نگاهی به این اتاق بنداز… من که چیزی پیدا نکردم شاید تو به چیزی رسیدی…

-ممنون طاهر

طاهر: من ازت ممنونم… با این همه تنهایی و بی کسی وقتی یه نفر حرفت رو درک میکنه با خیال راحت تری میتونی تصمیم بگیری و اقدام کنی… با همه ی این حرفا باز هم میگم اگه فکر میکنی نامزد……..

-طاهــر

طاهر: باشه… دیگه چیزی نمیگم… مطمئننا تصمیمت رو گرفتی… فردا راس ساعت 7 شرکت باش

-باشه… حتما

طاهر:فعلا کاری نداری رفیق؟

یاد گذشته میفتم… همیشه همینطور صدام میزد

-نه داداش… خداحافظ

طاهر: خداحافظ

لبخندی رو لبام میشینه… با شنیدن صدای بوق به خودم میام… گوشی رو سر جاش میذارم

چه حس خوبیه وقتی خودت رو تنهای تنها حس میکنی یه نفر پیدا بشه که دقیقا همون احساس تو رو داشته باشه…

صدای زنگ تلفن باعث میشه از فکر بیرون بیام

بدون توجه به زنگ تلفن از جام بلند میشمو کلید آپارتمانم رو از کشوی میز برمیدارم… نگاهی به جعبه ی یادگاریها میندازم… دستی روش میکشمو شارژر رو برمیدارم… به سمت در اتاقم حرکت میکنم… ولی نمیدونم چرا دلم طاقت نمیاره… چند قدم رفته رو برمیگردمو شارژر رو توی جعبه پرت میکنمو جعبه رو هم از روی میز بلند میکنم… بعد از چند لحظه مکث بالاخره از اتاق خارج میشم… از اونجایی که آسانسور خرابه مجبورم از پله ها برم و با داشتن جعبه کارم سخت تر میشه… همینطور که زیر لب غرغر میکنم به طبقه ی همکف میرسم

آروم آروم به سمت ماشینم میرمو در عقبش رو باز میکنم… جعبه رو روی صندلی عقب میذارمو خودم هم به سمت در راننده میرم… در رو باز میکنمو پشت فرمون میشینم… حس میکنم حف زدن با طاهر یه خورده آرومم کرده… هر چند فکر کردن به اینکه میتونم اتاق ترنم رو ببینم بیقرارم میکنه… چقدر مدیون طاهرم که بر خلاف بقیه درکم میکنه

با لبخند ماشین رو روشن میکنمو به سمت آپارتمان خودم میرونم

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۶.۰۷.۱۶ ۱۶:۱۰]
بی توجه به اطراف فقط ماشین رو میرونمو به ترنم فکر میکنم… به اینکه چه طوری باید بی ترنم سر کنم… اونقدر به ترنم فکر میکنم که خودم هم نمیفهمم کی به خونه میرسم… فقط وقتی که ماشین آلاگل رو جلوی آپارتمانم میبینم متوجه میشم که به کل بیچاره شدم

امان از دست این سیاوش که مجبورم کرد کلید خونمو به این دختره بدم… همون یه خورده آرامشی رو که با حرف زدن با طاهر به دست آورده بودم رو از دست دادم… پنج سال با ترنم نامزد بودم یه بار بی اجازه وارد اتاقم نشد چند ماه با این دختره نامزد کردم هر روز تو خونه و زندگیم پلاسه… کلافه سرم رو روی فرمون میذارمو از ته دل میگم: خدایا خودت خلاصم کن

نمیدونم چیکار باید کنم… حوصله ی ناز و عشوه هاش رو ندارم… حوصله ی مهربونی و دوستت دارمهاش رو ندارم… حوصله ی یه عاب وجدان دوباره رو ندارم… میدونم اگه الان ببینمش باز هم کنترلم رو از دست میدمو به جونش میفتم… با کلافگی ماشین رو روشن میکنم و اون رو به حرکت در میارم…

کلافه ی کلافه ام… حتی نمیدونم کجا باید برم

با بیحوصلگی پخش ماشین رو روشن میکنم… صدای خواننده تو ماشین میپیچه و دل بی تاب من رو بی تاب تر از همیشه میکنه… این چند روز فقط و فقط همین آهنگ رو گوش میدم…

تو به این معصومی تشنه لب ارومی

« من چیکار میتونم کنم وقتی باورم نداری ؟»

غرق عطر گلبرگ تو چقد خانومی

کودکانه غمگین بی بهانه شادی !

از سکوتت پیداست که پر از فریــــــــــــــادی

« سروش یه وقتایی هر روز سر راهت سبز میشدم تا بیگناهیمو بهت اثبات کنم اما الان دیگه آب از سرم گذاشته…»

همه هر روز اینجا از گلات رد میشن

آدمای خوبم این روزا بد میـــــــشن

« ایکاش این حرفا رو یه خورده زودتر میگفتی… ایکاش… تو روزای آخر خیلی عذاب کشید… بابا میخواست مجبورش کنه ازدواج کنه »

توی این دنیایی که برات زندونه

جای تو اینجا نیست جات توی گلدونه

« بعضی مواقع آرزو میکنم ایکاش تو به جای ترانه میرفتی »

خانمی دروغ گفتم…

با دستم فرمون ماشین رو فشار میدم

زمزمه وار میگم: ببخش خانمی… من رو ببخش… من هیچوقت آرزوی رفتنت رو نکردم

غرورم و ببخش حضـــــورم و ببخش

منم یه عــــــابرم عبورم و ببخش

« طوری حرف میزنی که انگار بیگناهکارترین آدم روی کره ی زمینی… اگه نمیشناختمت صد در صد گول رفتار مظلومانت رو میخورم »

تویی که اشک تو شبیه شبنمه

همیشه تو نگات یه حــــــس مبهمه

« هنوز هم منو نمیشناسی… ایکاش هیچوقت هم نشناسی »

همین لحظه همین ساعت همین امشب

که تاریکی همه شهر و به خود بـــــــرده

یه سایه تو تن دیوار این کوچس

تویی و یک سبد گلهای پژمــــــــرده

« اگه از شکستنم لذت میبری پس بهت میگم آره شکستم خیلی وقتا… لحظه به لحظه… ثانیه به ثانیه من رو شکوندنو باورم نکردن.. مثله تویی که امروز هم باورم نداری… امروزی که جلوی تو واستادم دستام خالیه خالیه… امروز هیچ چیز دیگه ای ندارم که بخوای از من بگیری »

همه دنیا به چشم تو همین کوچس

هوای هر شبت یلدایی و ســــــرده

کجاست اون ناجی افسانه ی دیروز؟

جوانمرد محله ما چه نــــــــامرده

«دنیای بدی شده مردا مردونگی رو تو زور و بازو میبینن ولی ایکاش میدونستن که مردونگی تو این چیزا نیست… بعضی موقع یه بچه ی 5 ساله با بخشیدنه یه شکلات به دوستش مردونگی میکنه و بعضی موقع یه مرد با زدن یه سیلی ناحق به گوش یه زن نامردی… چه قدر برام جالبه که بعضی موقع یه بچه ی 5 ساله از خیلی از مردایی که ادعای مردی دارن مردتره»

چـــــــــه نامرده . . . !

ته دلم خیلی میسوزه اون هم از حرفایی که یه روزی شنیدمو از کنارشون بی تفاوت گذشتم… ایکاش بیشتر فکر میکردم… ایکاش… پخش رو خاموش میکنم… نگاهی به اطراف میندازم… خودم رو نزدیک پارکی میبینم که خیلی روزا با ترنم به اینجا میومدیمو قدم میزدیم

فصل بیست و یکم

ماشین رو گوشه ای پارک میکنم و از ماشین پیاده میشم

احساس سرما میکنم… دستم رو تو جیب شلوارم فرو میکنمو به داخل پارک میرم… دختر پسرای جوون رو میبینم که کنار هم آروم آروم قدم میزنند و با لبخند با هم حرف میزنند… به سمت نیمکتها میرمو روی یکی شون میشینم… گوشی ترنم رو از جیبم در میارم و بهش خیره میشم… هیچی شارژ نداره فقط به خاطر همون چند دقیقه ای که به برق زدم روشن مونده… مطمئنم کمتر به 5 دقیقه نرسیده خاموش میشه

-یعنی رمزش چی میتونه باشه؟

تاریخ تولدش…

سریع شماره ها رو وارد میکنم…

-لعنتی اشتباهه

شماره شناسنامه اش

شماره رو به سرعت وارد میکنم باز هم میگه اشتباهه

با ناامیدی سری تکون میدم

سرمو بین دستام میگیرم

-خدایا یعنی چی میتونه باشه؟

فکرم به گذشته ها پر میکشه… به چندین سال قبل…

ترنم: سروش زودتر برو تو ایمیلم بب

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۶.۰۷.۱۶ ۱۶:۱۰]
ین مقاله رو برام فرستاده

سروش: یه لحظه صبر کن بذار به کار……..

ترنم:ســـروش

سروش: ترنم چند بار بگم داد نزن… خوشم نمیاد

ترنم: سروش من امروز بعد از ظهر مقاله رو……..

سروش: اه… نمیاری که… یه لحظه صبر کن

ترنم: تموم نشد

ترنم: سروش

….

ترنم:سر….

سروش:پسوردت رو بگو

ترنم: تاریخ تولد خودت رو دوبار پشت سر هم بار وارد کن

ترنم: چرا اینجوری نگام میکنی؟

سروش: چند بار بهت بگم وقتی میخوای پسورد بذاری یه چیز درست و حسابی انتخاب کن

ترنم: میخوای بگی تو درست و حسا……

سروش: ترنــم

ترنم: سروشی چیکار کنم که برام عزیزی… هر وقت میخوام رو یه چیز رمز بذارم از تو مایه میذارم… چون تنها کسی هستی که هیچوقت از یادم نمیره

سروش: امان از دست تو

با دستهایی لرزون تاریخ تولد خودم رو وارد میکنم

لبخند تلخی رو لبام میشینه

زیر لب زمزمه میکنم: ای کاش این بار هم به نصیحتم گوش نمیکردی

شماره شناسنامه ی خودم رو وارد میکنم باز هم میگه اشتباهه… تاریخ تولدم رو دوبار پشت سر هم وارد میکنم باز میگه اشتباهه

-لعنتی

بعد از چند بار اخطار برای نداشتن شارژ بالاخره گوشی خاموش میشه و من با ناراحتی به گوشیه خاموش شده ی توی دستم خیره میشم

با صدای دختری به خودم میام

دختر: قالت گذاشته؟

نگامو از گوشی میگیرمو با اخمهایی درهم به دختری نگاه میکنم که کنار من روی نیمکت نشسته

با جدیت میگم: یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم اینجا بشینی

دختر: اوه… اوه… برو بابا… مگه نیمکت رو خریدی

-جنابعالی فکر کن آره

دختر: سندش رو رو کن ببینم

با پوزخند نگاهی بهش میندازمو گوشی رو داخل جیب شلوارم میذارم… با بی تفاوتی مسیر نگامو عوض میکنمو جوابش رو نمیدم

از ریخت و قیافش میخوره از این دختر خیابونی ها باشه

دختر: قهر کردی کوچولو

-خفه میشی یا خفت کنم

دختر: اینجور معلومه خیلی کفری هستی

-پس گورت رو گم کن تا کفری تر نشم

دختر: بابا… بیخیال… امشبو بچسب… مطمئن باش فردا برمیگرده

آهی میکشمو زمزمه وار میگم: ایکاش میشد

دختر: پس حدسم درسته… تیریپ تیریپه عاشقیه… بابا به خودم میگفتی دو سوته راهکار برات ارائه میکردم توپ… من تو این زمینه

با بی حوصلگی میگم: احتیاجی به راهکار جنابعالی نیست من خودم میدونم دارم چیکار میکنم؟

دختر: هر جور میلته ولی اگه کمک خواستی تعارف نکن

-اگه میخوای کمک کنی گورتو گم کن که این خودش بهترین کمکه

دختر: هی من هیچی نمیگ………

با کلافگی از روی نیمکت بلند میشم… این روزا حتی اگه به کسی کار هم نداشته باشی باز هم این مردم دست از سرت برنمیدارن

با اعصابی داغون مسیر ماشین رو در پیش میگیرم

دختر: هوی… کجا؟… مثلا داشتم حرف میزدما

صدای قدمهاش رو پشت سرم میشنوم

دختر: بابا یه خورده ادب بد نیستا

صدای جیغ جیغوش بدجور رو اعصابمه… نگاهی به اطراف میندازم… این قسمت پارک خلوته… دوست دارم برگردم یه حال اساسی از این دختره بگیرم… ولی میبینم ارزشش رو نداره

دختر: بابا یه شب رو خوش بگذرون

از پارک خارج میشم… باورم نمیشه یه دختر تا این حد کنه باشه

دختر: بهت بد نمیگذره… مطمئن باش… خدا رو چی دیدی شاید مشتری شدی

دختره های این چنینی زیاد دیدم ولی تو عمرم مثله این دختر ندیده بودم… وقتی میبینی آدم حسابت نمیکنم دیگه چرا میای دنبالم… صد مرحمت به الاگل… یه لحظه از مقایسه ی آلاگل با این دختره ی کنه عذاب وجدان میگیرم… آلاگل کجا و این هرزه ی خیابونی کجا؟… درسته دوستش ندارم ولی حق ندارم اون رو با این دختره ی هرزه مقایسه کنم

به سمت ماشینم میرم

دختر: نه بابا… پس بگو چرا تحویل نمیگیری… کلاس ملاست بالاست

با تمسخر نگاش میکنمو در ماشین رو باز میکنم… با خونسردی پشت فرمون میشینمو بی توجه به دختره ی مردم آزار ماشین رو روشن میکنمو به سرعت از کنارش رد میشم

-الان کجا برم؟

سردرگرم تو خیابونا میچرخم… حوصله ی آلاگل رو ندارم… دوست ندارم الان باهاش رو به رو بشم…

مسیر خونه ی اشکان رو در پیش میگیرم… بعد از یه ربع به جلوی خونه اش میرسم… ماشین رو گوشه ای پارک میکنمو به سمت در خونه میرم

-فقط امیدوارم نامزدش نباشه… حوصله ی حرفای رمانتیک و نگاه های عاشقونه ی این دو نفر رو ندارم

دستم رو روی زنگ میارمو یکسره فشار میدم

بعد از چند ثانیه صدای اشکان رو از پشت آیفون میشنوم

اشکان:چته باب………

وسط حرفش میپرمو میگم: باز کن منم

چند لحظه ای مکث میکنه و میگه: سروش خودتی

با بی حوصلگی میگم: باز میکنی یا برم

در رو باز میکنه و من هم به سرعت وارد خونه میشمو با اعصابی داغون در رو پشت سرم میبندم

دست به جیب به سمت ساختمون خونش پیش میرم

یهو در ورودی باز میشه و اشکان با اخمایی دره

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۶.۰۷.۱۶ ۱۶:۱۰]
م به طرف من میاد

همین که به من میرسه با داد میگه: هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟

با بی حوصلگی از کنارش میگذرمو داخل خونه میشم

اشکان: با توام… هوی… هی… کر شدی… سروش

-اشکان الان نه… تو رو خدا الان نه… ظرفیتم الان پره بار برای چند ساعت دیگه

نفسشو با حرص بیرون میده و با عصبانیت از کنارم رد میشه… موقع رد شدن تنه ی محکمی هم بهم میزنه و میگه: واقعا که دیوونه ای

جلوتر از من وارد سالن میشه من هم پشت سرش وارد میشمو خودم رو روی یکی از مبلها میندازم

اشکان به سمت تلفن میره و گوشی رو برمیداره

-به کسی خبر نده

اشکان: همه نگرانتن دیوونه

-اشکان تمومش کن… مگه بچه ام که نگرانم باشن

اشکان: مادرت حال و روزش خرابه… چرا اینقدر اذیتشون میکنی

با حرص میگم: فقط بگو باهات تماس گرفتم در مورد اینکه اینجا هستم چیزی نگو

اشکان: سرو……….

از جام بلند میشمو با کلافگی میگم:اشکان اگه میخوای همینطور به سروش سروش گفتنت ادامه بدی من برم

با خشم جوابمو میده: لازم نکرده… بتمرگ سر جات… نه برای خودت اعصاب گذاشتی نه واسه ی بقیه

روی مبل لم میدمو اشکان هم مشغول شماره گرفتن میشه

بعد از چند دقیقه به حرف میاد

اشکان: سلام سیا

اشکان: برای من همین الان زنگ زد

….

چشم غره ای به من میره و ادامه میده: نه نگفت کجاست

….

اشکان: فقط خبر سلامتیش رو داد

اشکان: حرف زیادی نزد

….

اشکان: باشه خیالت راحت… خبری شد خبرت میکنم

اشکان: باشه

اشکان: خداحافظ

بعد از تموم شدن حرفش گوشی رو با حرص روی تلفن میکوبه و میگه: سروش هیچ معلومه داری چه غلطی میکنی؟

-خیر سرم رفتم شمال یه خورده حال و روزم بهتر شه اما بدتر شدم که بهتر نشدم

با تاسف سری تکون میده و میگه: حداقل برو یه دوش بگیر و یه سر و سامونی به سر و صورتت بده

-بیخیال… من حوصله ی نفس کشیدن هم ندارم چه برسه به دوش گرفتن

اشکان: آخه چه مرگته؟

-میخوای بگی نمیدونی؟

اشکان: چرا میدونم ولی درکت نمیکنم

-حق داری چون جای من نیستی

با ناراحتی میگه: چی شد حاضر شدی قید اون آپارتمان رو بزنی و به اینجا بیای؟

————-

با اخمهایی درهم میگم: دوباره این دختره ی کنه بی اجازه وارد آپارتمان من شده

اشکان: سروش این چه طرزه حرف زدنه… مثلا داری در مورد نامزدت حرف میزنیا… چرا نمیخوای بفهمی که آلاگل نامزدته

-هست که هست دلیل نمیشه که بی اجازه وارد خونه ی من بشه

اشکان: سروش من رو خر فرض نکن… هر کی ندونه من یکی خوب میدونم اگه ترنم جای آلاگل بود هیچکدوم از این بهونه ها رو نمیگرفتی… مگه آدم با نامزدش از این حرفا داره؟

با داد میگم: اصلا میدونی چیه؟… حرف تو کاملا درسته…من از این دختره متنفرم… راحت شدی؟؟

لبخندی گوشه ی لبش میشینه و میگه: این که از همون اول هم معلوم بود

-پس چرا اینقدر حرصم میدی… تو که میدونی ماجرا از چه قراره پس بیشتر از این آزارم نده

اشکان: آخرش میخوای چیکار کنی؟

-نمیدونم… تنها چیزی که میدونم اینه که دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم میخوام تکلیف آلاگل رو زودتر مشخص کنم

با ناباوری میگه: یعنی چی؟

-دوستش ندارم

اشکان: سروش تو حالت خوبه؟

-آره بیشتر از همیشه… حالا میفهمم که تنها دلیل قبول این نامزدی ترنم بود… میخواستم به ترنم ثابت کنم که بدون اون هم میتونم… حالا میفهمم همه ی حرفات حقیقت محض بود… حق با تو بود من تمام اون روزا ترنم رو دوست داشتم ولی خودم رو گول میزدم… حالا خیلی چیزا رو میفهمم

اشکان: سروش حالا خیلی دیره… شما نیمی از خریدهای عروسیتون………

– نمیتونم اشکان… باور کن همه ی سعیم رو کردم

اشکان: سروش حالا که ترنم نیس……

-با نبود ترنم بود که به حقیقت ماجرا پی بردم… با نبود ترنم فهمیدم نمیتونم هیچ کس دیگه رو جایگزینش کنم

اشکان: آلاگل خیلی معصومه… درسته راه درستی رو واسه ی بدست آوردن تو انتخاب نکرده ولی دیوونه وار عاشقته… هیچ کس نمیتونه مثله اون خوشبختت کنه

-به این هم فکر کن که من هم نمیتونم اون رو خوشبخت کنم… هنوز اونقدر خودخواه نشدم که آینده ی یه نفر دیگه رو هم خراب کنم… اون هم آینده ی دختری مثله آلاگل رو که توی مهربونی همتا نداره

اشکان: خوبه خانومی و مهربونیش رو قبول داری و باز هم حرف از…..

وسط حرفش میپرم

-درسته خانومی و مهربونیش رو قبول دارم اما بدبختی اینجاست قلبی ندارم تقدیمش کنم… زیباییش به چشمم نمیاد… عشقش رو نمیبینم… وقتی بهم میچسبه نفسم میگیره… وقتی دستشو دور دستام حلقه میکنه حالم بد میشه… دست خودم نیست

اشکان آهی میکشه متفکر به رو به رو خیره میشه

-دیگه نمیتونم اشکان… دیگه نمیتونم

اشکان: چه جوری میخوای بهش بگی؟ اصلا چه جوری میخوای به خونوادت بگی؟

-نمید

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۶.۰۷.۱۶ ۱۶:۱۰]
ونم

اشکان: ایکاش از اول به حرفام گوش میکردی

-از اول همه ی کارام اشتباه بود… حتی نقشه ی انتقام

اشکان: تو که خیلی زود پشیمون شدی

با لحن غمگینی میگم: تموم اون سالهایی که با ترنم نامزد بودم و تو خارج بودی از عشقم واست تعریف میکردم

اشکان: وقتی برگشتم باورم نمیشد… باورم نمیشد اون همه عشق اونطور به گند کشیده شده باشه… اون روزا تو و طاهر در به در دنبال مدرکی برای اثبات بیگناهی ترنم میگشتین

-ایکاش به کارمون ادامه میدادیم… امروز به طاهر زنگ زدم اون هم حال و روز من رو داشت

اشکان: خیلی حالش خراب بود؟

-خراب برای یه لحظه شه…از خراب هم خرابتر بود… داغونه داغون

اشکان: وضعه خودت هم خوب نیست

-خسته ام اشکان… حالا که به گشته فکر میکنم میبینم خیلی جاها حماقت کردم

اشکان: تمام مدتی که باهاش کار میکردم یه غم عجیبی رو تو چشماش میدیدم… فقط و فقط به خاطر تو قبول کردم که اونجا کار کنم… نمیدونم چرا تمام مدت فکر میکردم بیگناهه

-ایکاش اون روزا به حرفات گوش میدادم… هزار بار بهم گفتی بهش نمیخوره اهل این کارا باشه ولی من باز هم به انتقام فکر میکردم

اشکان: بیخیال رفیق… مهم اینه که آخرین لحظه پشیمون شدی

-ولی الان دارم عذاب میکشم

اشکان: بعضی وقتا که مظلومیتش رو میدیدم از تصمیم اولیه ای که براش کشیده بودیم شرمنده میشدم

-ببخش اشکان… خیلی شرمندتم

اشکان: دشمنت شرمنده… تو بهترین دوستم بودی و هستی

آهی میکشمو میگم: تو هم همینطور

اشکان: من نفس رو مدیون تو هستم

-نفس دختر خوبیه

اشکان: خیلی دوستش دارم

-لازم به گفتن نیست از همه ی رفتارات معلومه… مرد هم اینقدر زن ذلیل… باز خوبه با اون همه دردسری که برات درست کردم حداقل آخرش خوب شد

اشکان: آخرسر مجبور شدم همه چیز رو برای نفس تعریف کنم

-باز خوب شد نفس زود کوتاه اومد… وقتی از موقعیت اجتماعیت باخبر شد میترسیدم ترکت کنه

اشکان: من رو دست کم گرفتی؟… حتی اگه منصرف نمیشدی قضیه انتقام هم تا آخرش پایه بودم… هر چند ته دلم راضی نبود ولی تو برام مثله داداشم بودی… حاضر بودم برات هر کاری کنم

– تو هم برام مثله سیاوش عزیزی… خودت که خوب میدونی با تو بیشتر از سیاش راحتم… اون روزا هم دیوونه شده بودم… الان میفهمم که از اول هم داشتم تو و خودم و بقیه رو گول میزدم… بعدش هم که پشیمون شدم ولی تو دیگه از اون شرکت دل نمیکندی

اشکان: آخه این نفس خیلی شیطون بود… از همون اول تو دل من جا باز کرده بود

————-

-دل تو که درش به روی همه باز بود

اشکان: سروش

-مگه دروغ میگم

اشکان: مهم اینه که حالا سر به راه شدم

-سر به راه نشدی نفس سر به راهت کرد

اشکان: چه فرقی میکنه… مهم عمل سر به راه شدنه که صورت گرفته

-برو بابا…

اشکان: کجا؟

با پوزخند میگم: خونه ی آقای شجاع

اشکان: میبینم که راه افتادی

بدون توجه به حرف اشکان میگم: اشکان؟

اشکان: هوم؟

-تمام سالهایی که با ترنم کار میکردی هیچوقت ندیدی با کسی تو محل کار گرم بگیره

متفکر میگه: نه… همیشه زودتر از همه میومد دیرتر از همه میرفت… فقط و فقط سرش به کار خودش گرم بود

-تا اونجایی که من یادمه همه طردش کردن… به نظر تو ترنم دوستی داشته که باهاش درد و دل کنه؟… که بتونه به من و طاهر کمک کنه

اشکان: صد در صد طاهر بیشتر از من و تو از این چیزا خبر داره… ولی اگه بخوام بهت در مورد داشتن دوست حرف بزنم باید بگم صد در صد چند تایی دوست داشت

با تعجب نگاش میکنم

اشکان هم که تعجبم رو میبینه میگه: سیاوش میگه پلیس گفته با ماشین دوست……..

سری روی مبل میشینمو میگم: آره… حق با توهه

اشکان: چته ترسیدم

-باید از همین دختر شروع کنم… باید بفهمم اون ماشین مال کی بوده؟

اشکان هم سری تکون میده و میگه: برو تو اتاقم یه خورده بخواب

-با اینکه خسته ام ولی اصلا دلم نمیخواد بخوابم تا چشمام رو میبندم چشمهای اشکی ترنم رو جلوی خودم میبینم

اشکان میخواد چیزی بگه که گوشیش زنگ میخوره… با دیدن شماره اخماش تو هم میره

اشکان: برای بار هزارمه داره بهم زنگ میزنه

با بی حوصلگی میگم: کی؟

اشکان: آلاگل

-اش…….

اشکان: بله بله… میدونم… من باید گندکاریهای جنابعالی رو درست کنم…

بعد هم با حرص دکمه برقراری تماس رو فشار میده… دوباره روی مبل لم میدمو به مکالمه ی اشکان با آلاگل گوش میدم

اشکان: سلام آلاگل

….

اشکان: آره برام زنگ زد

….

با تاسف نگام میکنه و با دست اشاره میکنه خاک تو سرت

بی حوصله نگامو ازش میگیرم

اشکان: نه بابا… حالش خوب بود

اشکان: دختر خوب آخه چرا گریه میکنی؟

اشکان: واقعا نمیدونم چی بگم؟

اشکان: میدونم تو هم حق داری

چپ چپ نگاش میکنم که باعث میشه اخماش تو ه

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۶.۰۷.۱۶ ۱۶:۱۰]
م بره

اشکان: آلا یه خورده سروش رو درک کن… خودت که میدونی این روزا حالش خوب نیست

همونطور که به حرفای آلاگل گوش میده به طرف من میادو رو به روی من میشینه… گوشی رو میذاره رو بلندگو و با سر اشاره میکنه که به حرفای آلاگل گوش بدم

آلاگل: اشکان من دارم همه ی سعیم رو میکنم که درکش کنم اما چرا هیچکس به فکر من نیست؟… چرا هیچکس من رو درک نمیکنه؟… کسی که قراره تا چند ماه دیگه شوهر من بشه اصلا من رو آدم حساب نمیکنه… جلوی چشم اون همه آدم من رو تنها گذاشت… قبل از رفتن یه سیلی خوابوند تو گوشم… خودت که اون شب دیدی همه ی فامیلهای سروش یا با ترحم یا با تمسخر نگام میکردن… تقصیر من چیه ترنم مرده؟

اشکان نگاهی به میندازه و میگه: میدونم چی میگی آلا اما روزی که داشتی سروش رو انتخاب میکردی باید به آخر و عاقبتش هم فکر میکردی… سروش از اول………

آلاگل: آره آره آره… میدونم باید از همون اول به همه چیز فکر میکردم… اما من دوستش داشتم نمیتونستم ازش دل بکنم با اینکه میگفت از ترنم متنفره ولی من عشق رو تو چشماش میدیدم ولی با همه ی اینا میخواستم با محبت و مهربونی عشق خودم رو جایگزین عشق ترنم کنم

صدای هق هقش تو فضای سالن میپیچه

اشکان: آلاگل

آلاگل: اشکان دلم براش تنگ شده… به جای اینکه الان ازش متنفر باشم تو خونش نشستمو منتظرش هستم… نمیدونم چیکار باید کنم؟

اشکان آهی میکشه و هیچی نمیگه

آلاگل: اشکان واقعا چرا دنیا اینجوری شده؟… چرا با اینکه ترنم به سروش خیانت کرده باز هم سروش بهش وفاداره؟… مگه چیه من از اون دختره ی خائن کمتره

دستمو مشت میکنم… اشکان با ترس نگام میکنه

آلاگل همونجور با لحنی غمگین ادامه میده: هیچکس دختره رو آدم حساب نمیکرد… حتی خونوادش هم قبولش نداشتن… بعد سروش توی جمع خونواده به جای اینکه از منی که قراره همسر آینده ش بشم دفاع کنه از اون دختره دفاع میکنه

اشکان با ترس گوشی رو از روی بلندگو برمیداره… نمیدونم تو چهره ی من چی میبینه که از من دور میشه و با آلاگل یه حرفایی میزنه… اصلا نمیشنوم به آلاگل چی میگه فقط میفهمم سریع خداحافظی میکنه و به طرف من میاد

اشکان: سروش

-هیچی نگو اشکان… هیچی نگو

اشکان: قبول کن برای اون هم سخته

با داد میگم: سخته که سخت باشه… به من چه ربطی داره

میپره وسط حرفمو میگه: هیچکس نمیتونه عشقش رو این طور ببینه

-اشکان برای من مثله پدربزرگا حرف نزن همین فردا تکلیفش رو روشن میکنم… مرگ یه بار شیون هم یه بار… دیگه خسته شدم… دست از مرده ی ترنم هم بر نمیدارن

اشکان: سروش با عجله تصمیم نگیر

-من یه بار با عجله تصمیم گرفتم الان هم مثل چی پشیمونم مطمئن باش خیلی وقته که از آلاگل بریدم رفتن ترنم بهونه ست از اول هم میدونستم هیچکس جایگزین ترنم نمیشه… فقط میخواستم به خودم و ترنم ثابت کنم بدون عشق هم میشه که فهمیدم نمیشه

اشکان: فردا نه… سروش اینجوری آلاگل میشکنه

-نکنه انتظار داری سر سفره ی عقد نه بگم

اشکان: به آلاگل هم فکر کن

-چرا همه تون این همه سنگ آلاگل رو به سینه میزنین

اشکان: اون موقع گفتم نکن… با خودت این کار رو نکن… با ترنم با آلاگل با خونوادت این کارو نکن… هزار بار بهت گفتم… گفتم من هر روز ترنم رو میبینم… گفتم ترنم حتی اگه اشتباهی هم در گذشته کرده الان پشیمونه… گفتم ترنم پاک به نظر میرسه ولی جنابعالی پات رو تو یه کفش کردی که نه میخوام با آلاگل نامزد کنم… گفتم اگه ترنم کاری هم کرده مربوط به گشته هست گفتی برام مهم نیست من ترنم رو فراموش کردم… تنها حسی که به ترنم دارم فقط و فقط تنفره… تا میخواستم حرف بزنم میگفتی چرا این همه سنگ ترنم رو به سینه میزنی… الان هم داری همون کار رو با آلاگل میکنی… خیلی خودخواه شدی سروش… خیلی… واقعا برات متاسفم

با تموم شدن حرفش بدون اینکه به من اجازه ی صحبت بده از روی مبل بلند میشه و به سمت آشپزخونه میره

————-

با حرص از روی مبل بلند میشمو به سمت اتاقش میرم… حتی بهترین دوست دوران کودکیم هم درکم نمیکنه… وقتی اشکان این طور برخورد میکنه از بقیه چه انتظاری میتونم داشته باشم

آهی میکشمو خودم رو به در اتاق میرسونم… در رو به شدت باز میکنمو وارد اتاق میشم

زیر لب زمزمه وار میگم: تقصیر خودمه… همه ی اینا تقصیر خودمه حالا باید تاوانشو پس بدم… حق با اشکانه خودم مقصرم… حالا هم دارم تاوان اشتباهات گشته ام رو پس میدم

در رو با پا میبندمو به دیوار تکیه میدم… همونجور که تکیه گاهم دیواره روی زمین میشینم و به روبه رو خیره میشم

ناآروم و کلافه ام… دوست دارم زمین و زمان رو بهم بریزم… تنها آرزوم ترنمه… دوست ندارم به آلاگل فکر کنم… دوست ندارم به خونوادم فکر کنم… دوست ندارم به هیچکس و هیچ چیز فکر کنم… دلم فقط و فقط ترنم رو میخواد… چشمام ر

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۶.۰۷.۱۶ ۱۶:۱۰]
و میبندمو به شب آخر فکر میکنم… به آغوش گرمش… بعد از مدتها چه دلپذیر بود

-ایکاش بیشتر تو آغوشم میموندی

صدای ترنم تو گوشش میپیچه:

«اشکاتو پاک کن همسفر

گاهی باید بازی رو باخت

اما یادت باشه که باز

میشه زندگی رو دوباره ساخت»

-نمیشه ترنم… نمیشه… به خدا نمیشه

«فقط به زندگیه جدیدت فکر کن… به آلاگل»

-نمیتونم ترنم… نمیتونم… از اول هم نمیخواستم… از اول هم تو رو میخواستم… ببخش که دروغ گفتم… هم به تو هم به خودم هم به همه… ببخش

« اون شب تو مهمونی برای اولین بار به یه نفر حسودیم شد… توی شرکت وقتی گفتی به عشق واقعی رسیدی هنوز هم ته دلم یه امیدهایی بود که شاید برای آزار و اذیت من میگی »

سرمو بین دستام میگیرم… دارم دیوونه میشم… این حرفاش هر روز و هر شب تو ذهنم تکرار میشن

«میشه خوشبخت بشی؟»

به سختی از روی زمین بلند میشم و با مشت به دیوار میکوبم

با فریاد میگم: نه… نه… نه.. نه ترنم… دیگه هیچوقت نمیتونم… هیچوقت

زمزمه وار ادامه میدم: با رفتن تو واژه ی خوشبختی هم از زندگی من پرکشید و رفت… خوشبختی دیگه برای من وجود نداره

تو همین موقع در اتاق به شدت باز میشه اشکان با نگرانی وارد میشه… با دیدن حال و روز من میگه: سروش چی شده؟… چه خبرته

بغض بدی تو گلوم نشسته

به سختی میگم: اشکان دیگه نمیتونم…

با ناراحتی خودش رو به من میرسونه و میگه: مرد چته؟ آروم باش

-نمیتونم اشکان… هر لحظه حرفاش تو هنم تکرار میشن

به طرفم میادو بهم کمک میکنه که گوشه ی تخت بشینم

سرمو بین دستام میگیرم

-از وقتی رفته هر روز و هر شی تو خواب و بیداری صداش رو میشنوم… چشماش رو میبینم… چشمای غمگینش آتیشم میزنه…

اشکان: سروش

-بعضی وقتها آرزو میکنم که ایکاش بیگناه نباشه

اشکان: سروش یه خورده آروم باش ترنم راضی به عذاب کشیدن تو نیست

« با همه ی اذیت و آزاری که بهم رسوندی از خدا میخوام هیچوقت اون روز نرسه که به حال و روز من دچار بشی»

اشکان: با این کارا باعث میشی روحش عذاب بکشه

« صد در صد وضع تو خیلی خیلی بدتر از من میشه چون تو گناهکاری و من بی گناه… تاوان تو سخت تر از منه… خیلی خیلی سخت تر از من»

اشکان: سروش حواست به منه

با چشمهایی بی روح بهش زل میزنمو میگم: خیلی وقته که دیگه حواسم به هیچکس و هیچ چیز نیست… همون رو که فهمیدم ترنم رفته هوش و حواس من هم باهاش پرکشید و رفت… اشکان خیلی سخته… خیلی سخته بعد از رفتنش بفهمی پشیمونی… بعد از رفتنش بفهمی حتی اگه گناهکارترین هم باشه باز نمیتونی ازش دل بکنی… خیلی سخته دل کندن از کسی که تمام سالهای گذشته همه فکر میکردن ازش دل کندی

اشکان: سروش نکن… با خودت این کار رو نکن… اینجوری از پا در میای

پوزخند میزنمو میگم: کجای کاری مرد… من همون روز سر قبر ترنم از پا در اومدم… همون روز شکستم… همون روز نابود شدم… همون روز پشیمون شدم… همون روز فهمیدم که تمام سالهای گذشته رو با عشقش اون زندگی کردم… همون روز من همه چیز رو فهمیدم

دستش رو روی شونم میذاره و کنارم میشینه

با ناله ادامه میدم: حتی اون لحظه های آخر هم داشتم به این فکر میکردم به آلاگل خیانت نکنم… ترنم داشت از درد جون میداد و من داشتم با عاب وجدان دست و پنجه نرم میکردم

اشکان با داد میگه: سروش تمومش کن… اینقدر خودت رو عذاب نده

از روی تخت بلند میشمو فریاد میکشم: چه جوری تمومش کنم… به من بگو چه جوری با خودم کنار بیام… جرات ندارم حتی به دنبال اثبات بیگناهی ترنم برم… میترسم همه ی اون حرفاش درست باشه… تو که از دل من خبر نداری… تو که نمیدونی اون روزای آخر چیکار باهاش کردم

با تعجب بهم خیره میشه و بهت زده میگه: منظورت چیه سروش؟

زانوهام خم میشه… روی زمین میشینمو با بغض میگم: من داشتم بهش تجاوز میکردم… اون شب… ته اون باغ… بدون توجه به التماساش… من داشتم بهش تجاوز میکردم…

با ناباوری میگه: چی میگی سروش؟… حالت خوبه؟

-نه… حالم خوب نیست… حالم اصلا خوب نیست… نه اشکان به خدا حالم خوب نیست… دارم از درد میمیرم ولی مجبورم نفس بکشم… دارم از عذاب وجدان میمیرم… هنوز صدای خائن نیستم گفتناش تو گوشم میپیچه… هنوز صدای التماساش تو گوشمه… هنوز صدای باورم کناش رو میشنوم…

اشکان: تو چیکار کردی سروش؟

-نپرس اشکان… نپرس… داغونه داغونم… مجبورم زندگی کنم… مجبورم توی این کره ی خاکی دنبال قاتلهای عشقم بگردم… مجبورم برای اثبات بیگناهی ترنم اون چهار سال رو کنکاش کنم… دلم عجیب گرفته… دلم میخواد چشمامو ببندمو واسه ی همیشه به خواب برم…

اشکان از روی تخت بلند میشه و به طرف من میاد… کنار من روی زمین میشینه و میگه: سروش تو به ترنم تجاوز کردی؟

آه عمیقی میکشمو با بغض میگم: نمیدونم اگه اون شب

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۶.۰۷.۱۶ ۱۶:۱۰]
طاهر نمیومد بهش تجاوز میکردم یا نه…. هر چند در آخرین لحظه ………

اشکان با ناباوری میپپره وسط حرفمو میگه: پس چرا هیچی بهم نگفتی؟

زهرخندی میزنم

-از چی برات میگفتم؟… از حماقتم؟

اشکان: سروش

-هیچی نگو اشکان… هیچی نگو… فقط یه چیز ازت میخوام… این دفعه هم مرد باش و کمکم کن… دیگه نمیخوام اینجوری ادامه بدم… حتی اگه واسه ی کمک به من هم نشده به خاطر آلاگل کمک کن… دیگه نمیخوام… حتی اگه بخوام هم دیگه نمیتونم… دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم… میخوام از آلاگل جدا شم

آهی میکشه و زمزمه وار میگه: امان از دست تو…

-خسته ام اشکان… از این خسته ترم نکن… از این ناامیدترم نکن… این روزا دیگه هیچی آرومم نمیکنه

اشکان: ام…….

-نصیحت نکن… خودم میدونم خیلی جاها اشتباه کردم… هر روز صدای ناله های ترنم رو میشنوم… تا چشمام و روی هم میذارم… ترنم رو جلوی خودم میبینم…

با ناامیدی میگه: چیکارت کنم سروش… آخه چیکارت کنم… تا وقتی ترنم بود میگفتی آلاگل رو میخوای… حالا که ترنم رفت…..

-اش……….

اشکان: کمکت میکنم… برای آخرین بار کمکت میکنم… ولی اگه این دفعه هم پشیمون شدی دیگه روی کمک من یه نفر حساب باز…

با لحن غمگینی میگم: این دفعه فرق میکنه… مطمئن باش

————

با تاسف میگه: گفتم که کمکت میکنم

همونجور که بازوم رو گرفته و کمکم میکنه بلند شم ادامه میده: فقط موندم چه جوری میخوای به خونوادت بگی… میدونی که در اصل چند روز دیگه عروسیت بود برای اتفاقی که برات افتاد تاریخ عروسی رو تغییر دادن

-تنها حسنی که این اتفاق داشت همین بهم خوردن عروسی بود وگرنه از روی لجبازی صد در صد با آلاگل ازدواج میکردم

اشکان من رو به سمت تخت میبره و به زور مجبورم میکنه دراز بکشم

اشکان: باز خوبه به خودت اومدی… هر چند دیر

زیر لب زمزمه میکنم: حاضر بودم هزار بار با آلاگل ازدواج کنم ولی ترنم زنده میشد

آهی میکشمو ادامه میدم: بهم خوردن عروسی بعد از مرگ ترنم چه فایده ای داره

اشکان سری تکون میده و میگه: یه خورده استراحت کن من هم برم یه چیز بیارم کوفت کنی

گوشی ترنم رو از جیبم در میارم

-چیزی نمیخورم… فقط اگه یه شارژر داری که به این گوشی بخوره برام بیار

گوشی رو از دستم میگیره و با تعجب میگه: از کی تا حالا از این گوشی های….

بی حوصله وسط حرفش میپرم

-مال من نیست… مال ترنمه… روز آخر توی شرکت جا گذاشته بود

سری تکون میده و میگه: که اینطور

-داری؟

با بی حواسی میگه: چی رو؟

-اشکان

اشکان: آهان… نه ندارم… فردا یه شارژر میخریم

-لازم نیست… برو پایین یه شارژر تو ماشینم هست

اشکان: پس فکر همه جاش رو کردی

-مال منشیمه… طبق معمول تو شرکت جا گذاشته بود

اشکان: آهان

-اشکان زودتر برو اون شارژر رو بیار ببینم چه خاکی میتونم تو سرم بریزم

اشکان: باشه… فقط تو رو خدا داد و فریاد راه نندازی… میترسم من برم یه بلایی سر خودت بیاری

نفسم رو با حرص بیرون میدم

-اشکان

اشکان: آخه نگرانتم

-من خوبم فقط برو اون شارژر کوفتی رو بیار ببینم میتونم این گوشی رو روشن کنم

اشکان: حرفا میزنیا… شارژر بیارم روشن میشه دیگه

-بله آقای فیلسوف میدونم روشن میشه ولی از اونجایی که رمز میخواد نمیدونم چیکار کنم

اشکان: فقط همینو کم داشتی… گوشی رو بگیر تا برم شارژر رو بیارم

گوشی رو به طرف من میگیره و سری تکون میدم

بعد از رفتن اشکان به گذشته ها فکر میکنم… به روزایی که فکر میکردم از ترنم متنفرم…. به روزایی که اشکان رو فرستادم توی شرکت آقای رمضانی تا همون بلایی رو سر ترنم بیاره که ترنم سر من آورد… صدای اشکان تو گوشم میپیچه

اشکان: سروش هیچ معلومه چی داری میگی؟… دیوونه شدی؟

-آره دیوونه شدم… من دیوونه شدم… میخوام انتقام خودم و خونوادم رو ازش بگیرم.. اگه تو قبول نکنی به یکی دیگه میگم اصلا هم برام مهم نیست آخرش چی میشه

اشکان: پسره ی خل و چل اگه تو هم این کار رو کنی که با ترنم فرقی نداری

-اسم اون عوضی رو جلوی من نیار

اشکان: سروش

-اشکان کمکم میکنی یا نه؟

اشکان: آخرسر از دست تو سر به بیابون میذارم

-چیز زیادی ازت نمیخوام فقط میخوام به خودت وابستش کنی بعد از یه مدت هم ترکش کنی

اشکان: آره آره… کاملا معلومه چیز زیادی نیست

-اشکـــان

با صدای اشکان از فکر گذشته ها بیرون میام

اشکان: بگیر

شارژر رو به طرفم پرت میکنه و با لپ تاپش به سمت راحتی اتاقش میره

اشکان: مطمئنی فعلا گرسنه نیستی؟

-اصلا اشتها ندارم… هر وقت گرسنه بودم خودم میرم یه چیز از یخچال برمیدارمو میخورم

همونجور که دراز کشیدم… شارژر رو به پریز نزدیک تخت میزنمو شارژر رو به گوشی وصل میکنم

اشکان: پس من یه سر به ایمیلم میزنم

«هیچ میدون

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۶.۰۷.۱۶ ۱۶:۱۰]
ستی که کلی عکس از اتفاق ته باغ برای ترنم ایمیل شده بود»

به سرعت رو تت میشینمو زمزمه وار میگم:اشکان

با داد میگم: اشکان

اشکان: چته دیوونه؟

-گوشیتو بده

اشکان: چی؟

با صدای بلندتری ادامه میدم: میگم اون گوشیه بی صاحابت رو بده

اشکان: سروش چی شده؟

با بی حوصلگی نگاهی بهش میندازم که باعث میشه از جاش بلند بشه و به طرف من بیاد… گوشی رو از جیبش در میاره

———

و به طرف من میگیره

گوشی رو از دستش چنگ میزنم و شماره طاهر رو میگیرم… رقم آخر خوب یادم نیست… بین دو و یک شک دارم… شماره ی دو رو انتخاب میکنمو منتظر میشم

اشکان: سروش نمیخوای بگی چی شده؟

-گفتی ایمیل یاد یه چیزی گفتم

اشکان میخواد چیزی بگه با شنیدن صدای طاهر لبخند رو لبم میشینه

طاهر: بله؟

-الو… طاهر … منم سروش

طاهر: سرووش تویی.. چی شده؟

-اتفاقی نیفتاده… شرمنده که مزاحمت شدم… ازت یه خواهشی داشتم

آهی میکشه و میگه: ترسیدم… این روزا با هر تماسی ترس به دلم میشینه… نمیدونم چرا فقط منتظر برای بد هستم

با لحن غمگینی میگم: شرمنده که……..

وسط حرفم میپره و میگه: تقصیر تو نیست… تو حرفت رو بزن

اشکان با کنجکاوی نگام میکنه

-طاهر تو گفتی از من و ترانه عکسهایی گرفته شده بود… از ته باغ… درسته؟

طاهر: آره

-مگه اون شب به جز فامیل کس دیگه ای هم توی جمع بود

طاهر چند لحظه ای مکث میکنه

طاهر: میخوای بگی هر کسی این کارا رو با ما کرده آشنا بوده

-هر جور فکر میکنم با نگهبانایی که پدربزرگ شماها تو حیاط میاره هیچ کس غریبه ای نمیتونست وارد جمع بشه

طاهر: ولی آخه کی؟

آهی میکشمو میگم نمیدونم

طاهر: اونشب خیلیا با خودشون دوربین آورده بودن

-طاهر میتونی ایمیل و پسورد ترنم رو داری؟

طاهر: آره… چطور؟

– میخوام برم عکسا رو ببینم

طاهر: به نظر من بهتره نبینی… میترسم اذیت بشی

-بیخیال طاهر… دیگه چیزی واسه اذیت شدن وجود نداره… حال و روز من دیگه از این وضعی که الان دارم بدتر نمیشه

طاهر: سروش بهت میگم فقط فکرت رو زیاد مشغول نکن

لبخند تلخی رو لبام میشینه… فکر من خیلی وقته مشغول شده… خیلی وقته دیگه خیلی چیزا دست من نیست… وقتی جوابی از جانب من نمیشنوه ایمیل و بعد از چند لحظه مکث پسورد رو میگه

با شنیدن پسورد گوشی از دستم میفته… باورم نمیشه؟… بعد از 4 سال هنوز هم از اسم من برای پسورد استفاده میکرد… اسم من بعلاوه ی تاریخ تولد میلادی من شده پسورد ترنمی که فکر میکردم هیچوقت من رو نمیخواست

اشکان: سروش چی شده؟

وقتی میبینه جوابش رو نمیدم با تعجب گوشی رو برمیداره و با طاهر حرف میزنه… نمیدونم طاهر بهش چی میگه که نگاهش رنگ ترحم میگیره… بعد از چند کلمه حرف گوشی رو قطع میکنه

اشکان: سروش حالت خوبه؟

همونجور که به رو به رو خیره شدم میگم: چقدر احمق بودم… بعد از 4 سال فراموشم نکرده بود… اون واقعا فراموشم نکرده بود… حالا میفهمم که راست میگفت تمام این چهار سال منتظر من بود تا برگردم… تا ببخشم… تا باورش کنم

اشکان: س……….

بدون توجه به حرف اشکان میگم: لپ تاپت رو بیار… میخوام عکسای ته باغ رو که از من و ترنم گرفته شده ببینم

—————–

اشکان: مطمئنی میخوای عکسا رو ببینی؟

-هیچوقت تا این حد مطمئن نبودم

سری تکون میده و لپ تاپش رو برام میاره

لپ تاپش رو روی پام میذارمو سریع وارد ایمیل ترنم میشم

اشکان هم کنارم میشینه و هیچی نمیگه

یه نگاه کلی به ایمیلا میندازم… از بین ایمیلا به راحتی میشه تشخیص داد دنبال کدومشون هستم… ایمیلی که همینجور که باز نشده بوی تهدید میده… «خانم فداکار بهتره بازش کنی»… با دست لرزون انتخابش میکنم… صفحه مورد نظر خیلی زود باز میشه

باورم نمیشه… عکسا اینقدر واضح باشن

همینجور به عکسا نگاه میکنمو یاد التماسای ترنم میفتم

« سروش تو رو خدا بس کن»

صداش تو گوشم میپیچه

« سروش نکن… تو رو خدا این کارو نکن»

جیغاش… زورگویی هام… التماساش جلوی چشمم به نمایش در میان

«سروش التماست میکنم… تو رو به هر کسی که میپرستی تمومش کن… به خدا من تحمل این یکی رو دیگه ندارم»

همینجور به عکسا نگاه میکنمو به اون شب فکر میکنم

«تو رو خدا تمومش کن»

نه یه عکس.. نه دو تا عکس… نه سه تاعکس… عکس پشت عکس از اون شب کذایی تو این ایمیل وجود داره

با دیدن عکسا دستام مشت میشه…

با صدای اشکان به خودم میام

اشکان: دوربینش معمولی نبود… عکسا خیلی واضح افتادن

صفحه رو میبندمو هیچی نمیگم… اصلا حواسم به اشکان نبود… دوست ندارم عکسای ترنم رو اینجور ببینه… توی بعضی از عکسا لباس ترنم خیلی افتضاح بود

-اگه گیرش بیارم خودم میکشمش

دستش رو روی شونم میاره میگه:مطمئنی اون شب هیچ غریبه ای بین تون

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۶.۰۷.۱۶ ۱۶:۱۰]
نبود

-نمیدونم… تا اونجایی که من میدونم پدربزرگ ترنم خیلی سخت گیره… تو این جور مراسما فقط فامیل رو دعوت میکنه… حتی فامیلای دور رو هم دعوت نمیکنه ولی از اونجایی که پدربزرگ من با پدربزرگ ترنم دوست صمیمی بودن ما هم توی همه ی مهمونی ها حضور داریم وگرنه نسبت فامیلیه نزدیکی نداریم

اشکان: ممکنه شاید خودش رو بین مهمونا جا کردو به داخل اومد

-شاید… هر چند تا اونجایی که من یادمه اکثرا خونوادگی اومده بودن

اشکان: توی اون جمع که نمیشه تشخیص داد کی تنهاست کی با خونواده اومده

– آره این هم حرفیه

اشکان: حالا میخوای چیکار کنی؟

متفکر میگم: اشکان یه جای کار میلنگه… تا اونجایی که من میدونم اون شب وقتی پشت سر ترنم راه افتادم و از دور تعقیبش کردم خبری از کسی نبود… اصلا اطراف باغ کسی نبود ولی شبش که میام خونه سیاوش از گروهی از دخترا حرف میزد… اون میگفت چند تا دختر ترنم رو دیدن که به طرف باغ میرفت بعد از مدتی هم من رو دیدن که پشت سر ترنم به باغ رفتم

اشکان متفکر میگه: خود سیاوش اون دخترا رو دیده بود؟

-فکر نکنم دیده باشه… اون هم شنیده بود

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۸.۰۷.۱۶ ۰۰:۴۷]
اشکان: از کی؟

-نمیدونم… شاید از آلاگل

اشکان: خوب از آلاگل بخواه اون دخترا رو شناسایی کنه

با پوزخند میگم: اون شب سیاوش کلی دروغ تحویل آلاگل داد که من مسموم شدم و حرفای اون دخترا دروغ بوده… حالا برم به آلاگل چی بگم… نمیگه بعد از این همه مدت تازه یادت اومده اونا رو پیدا کنی؟

سری تکون میده و متفکر به رو به رو خیره میشه

بعد از چند لحظه مکث میگه: من میگم از سیاوش در مورد اون قضیه بپرس صد در صد اون روز از آلاگل در مورد اون دخترا چیزی پرسیده… اگه آلاگل این حرف رو از خوده دخترا شنیده باشه پس این امکان وجود داره که دخترا اون کسی رو که از تو و ترنم عکس گرفته دیده باشن

-یا شاید هم یکی از همونا از من و ترنم عکس گرفته باشه

سری تکون میده و میگه: اما اگه آلاگل اون دخترا رو ندیده باشه میتونم بگم ممکنه پای هیچ گروهی در میون نباشه

با تعجب نگاش میکنم

اشکان وقتی نگاه متعجبم رو میینه میگه: ممکنه یه نفر این حرف رو بین مهمونا پخش کرده باشه

بعد با لحن مرموزی ادامه میده و چه کسی بهتر از اون شخصی که از شماها عکس گرفته

با ناباوری نگاش میکنم

-یعنی میخوای بگی همه چیز از قبل برنامه ریزی شده بود

سری تکون میده

اشکان: این جور که معلومه منتظر یه فرصت بود یا شاید هم بودن… اگه یه گروه از دخترا شماها رو دیده باشن همون لحظه میرفتن همه جا پخش میکردن ولی این حرف زمانی بین مهمونا پخش شد که کار از کار گذشته بود… خودت بگو چقدر تو و ترنم توی باغ موندین؟

زمزمه وار میگم: نمیدونم ولی این رو میدونم که کم نبود

اشکان: پس نتیجه میگیریم طرف میخواسته تو به هدفت برسی

-اشکان باورم نمیشه تا این حد از موضوع غافل بودم… ترنم بارها و بارها بهم هشدار داده بود اما من باور نمیکردم… الان که به ماجرا نگاه میکنم میبینم این عکسا شباهت عجیبی به عکسای چهار سال پیش داره

اشکان: منظورت چیه؟

-کیفیت و وضوح عکسا خیلی خوبه… فکر کن یه نفر اومده از من و ترنم از فاصله نه چندان نزدیک اون هم توی اون تاریکی عکس گرفته و هیچکدوم ما متوجه نشدیم… حالا برگرد به چهار سال پیش توی یه شب تاریک از سیاوش و ترنم از فاصله ی نه چندان نزدیک عکسای واضحی گرفته شده بود… حتی عکسا تار نبودن که بخوای شک بکنی

اشکان: میخوای بگی هر دو بار کار یه نفر بودن؟

-نمبگم کار یه نفره ولی میدونم بی ارتباط هم نیستن… وضوح و کیفیت این عکسا شباهت زیادی به همون قبلیا دارن… ولی سوال اینجاست اون طرف که نمیدونست من میخوام چیکار کنم پس چطور از قبل با تجهیزات اومده بود؟

اشکان: شاید یه نقشه ی دیگه ای داشتن که با ورود تو همه چیز خراب شد و اونا به فکر نقشه ی جدید افتادن

به اون شب فکر میکنم… به اون پسر… اون پسر کی بود؟

-اشکان اون شب یه پسر دنبال سر ترنم به ته باغ اومده بود و من هم به خاطر شکی که به ترنم داشتم دنبالش راه افتادم

اشکان: میخوای بگی ممکنه اون پسر جز نقشه شون بوده باشه؟

سری به نشونه ی مثبت تکون میدم

-ولی چرا؟… ترنم که دیگه چیزی واسه از دست دادن نداشت

اشکان: ترنم اون پسر رو میشناخت

-نه…. خودش میگفت نمیشناسه ولی من باور نمیکردم ولی الان که فکر میکنم میبینم ترنم اون لحظه هم تمایلی برای حرف زدن به اون پسره نشون نداد… بماند که چقدر حرف بارش کردم ولی فکر کنم اون پسر هم بی ارتباط با اون عکسا نبود

اشکان: چرا این عکسا رو واسه ی ترنم فرستادن؟ اگه میخواستن خرابکاری کنند باید اون رو واسه ی خونوادش میفرستادن

-اشکان اگه توجه کنی عکسایی فرستاده شده که به ضرر ترنمه… اون طرف عکسایی رو انتخاب کرده که نشون از تجاوز نداشته باشه… هر کسی بود میخواست ترنم رو خرابتر از گذشته کنه ولی حق باتوهه چرا برای خود ترنم فرستاده شده بود

اشکان: شاید ترنم از چیزی باخبر بود که نباید میدونست اونا هم میخواستن با این کار تهدیدش کنند

اشکان: مگه نمیگی منصور باهاش دشمنی داشته لابد یکی از افراد منصور این کار رو کرده

-ولی توسط کی؟… من میگم ممکنه یه آشنا هم با اونا همدست باشه؟… آخه مهمونی خانوادگی بود پس کی میتونست عکس بگیره

اشکان: شاید هم همون پسره عکس گرفته باشه

-ولی دوربینی همراهش نبود

اشکان: با گوشی…

وسط حرفش میپرمو میگم وضوح و کیفیت عکسا رو فراموش نکن

اشکان: شاید همدستایی داشته… شاید هم رفت و دوباره با دوربین برگشت

-نه اشکان صد در صد همدست داشته… اگه قرار بود ترنم توسط اون پسره اذیت بشه پس یه نفر باید ازشون عکس میگرفت

سری تکون میده و دیگه چیزی نمیگه… متفکر به رو به رو خیره میشم… فقط یه سوال تو ذهنم میچرخه… یعنی کار کی میتونه باشه؟

————

خسته از فکرای بی نتیجه نگاهی به اشکان میندازم… اون هم ساکت روی تخت کنارم نشسته و به دیوار رو به رو زل زده

زیر لب زمزمه میکنم: اشکان

-اشکان

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۸.۰۷.۱۶ ۰۰:۴۷]

با تعجب نگاهی بهش میندازم… با دست تکونش میدم و با صدای بلندتری میگم: اشکان با توام… کجایی؟

تازه به خودش میاد و میگه: ها… چیزی گفتی؟

-ساعت خواب… یه ساعته دارم صدات میکنم هیچ معلومه کجایی؟

اشکان: داشتم فکر میکردم

-این که معلومه اما به چی؟

اشکان: به این ماجراهای اخیر… همه چی زیادی مرموز به نظر میرسه

با کلافگی نگاهی به اطراف میندازم

-باید همه شون رو…….

با دیدن گوشی ترنم حرف تو دهنم میمونه

اشکان با تعجب میگه: چی شد؟

یعنی ممکنه پسورد ایمیلش با رمزی که واسه گوشیش تعیین کرده یکی باشه

اشکان: سروش حالت خوبه؟

نگاهی به اشکان میندازم… لبخندی رو لبم میشینه… نگامو از اشکان میگیرمو از روی تخت بلند میشم…

اشکان: سروش کجا میری؟

بدون اینکه جوابه اشکان رو بدم با قدمهای بلند خودم رو به گوشی میرسونم…

اشکان متعجب نگام میکنه… به سرعت میخوام رمز رو وارد میکنم… اما گوشیه ترنم اونقدر پیشرفته نیست که بشه با حروف روش رمز گذاشت

با ناامیدی نگاهی به گوش میندازم… اما یاد تاریخ تولد خودم میفتم… اون رو به میلادی وارد میکنم

چشمام رو میبندمو بعد از چند لحظه مکث تائیدش میکنم.. بالاخره چشمامو باز میکنم… اشکان رو مقابل خودم میبینم… نگاهی به صفحه ی گوشی میندازم… قفل باز شد… باورم نمیشه…

زیر لب زمزمه میکنم: باورم نمیشه…

اشکان گوشی رو از من میگیره و نگاهی بهش میندازه… با دیدن صفحه نمایش لبخندی رو لبش میشینه و میگه: پس بالاخره تونستی رمزش رو پیدا کنی؟

بی توجه به حرف اشکان ادامه میدم: واقعا باورم نمیشه… بعد از گذشت این همه سال هنوز هم من تو تموم لحظه های زندگیش بودم

اشکان با نگرانی نگام میکنه و میخواد چیزی بگه که اجازه نمیدم… گوشی رو ازش میگیرم و همونطور که به سمت تخت برمیگردم به بیست تماسهاش یه نگاه کلی میندازم

صدای اشکان رو میشنوم: از کجا فهمیدی؟

نگامو از گوشی میگیرمو میگم: حدس زدنش زیاد سخت نبود… طبق معمول تاریخ تولد خودم بود اما این دفعه به میلادی ذخیره کرده بود

چیزی نمیگه… به سمت صندلی پشت میزش میره… صندلی رو برمیگردونه… روش میشینه و بهم نگاه میکنه

نگامو ازش میگیرمو دوباره لیست تماساش رو نگاه میکنم… اکثر شماره ها به اسم ذخیره شدن فقط چند تا شماره هست که به اسم ذخیره نشده…. کلی تماس بی پاسخ وجود داره… 40 تا تماس بی پاسخ از شماره ای که به اسم بابا ذخیره شده… 60 تا تماس بی پاسخ از طاهر… 10 تا از طاها…

اخمام تو هم میره

30 تا از مانی

با اخمهایی در هم زمزمه میکنم: مانی کیه؟

صدای ترنم تو گوشم میپیچه

« سلام مانی »

اونشب توی اون مهمونی هم تلفنی داشت با شخصی به نام مانی صحبت میکرد

———–

با صدای اشکان به خودم میام: برو تو اس ام اس ها… شاید یه چیز بدرد بخور پیدا کردی

چیزی به اشکان نمیگم… با همون حال خراب سری تکون میدمو توی اس ام اسا میرم… دوباره با کلی اس ام اس خونده نشده رو به رو میشم… بدون توجه به اس ام اسهای طاهر و پدرش دنبال اسم خاصی میگردم…

بعد از کمی زیر و رو کردن اس ام اسا بالاخره پیدا میکنم… مانی… مانی.. مانی

یکی از اس ام اسا رو باز میکنم

«مانی به قربونت بره خانم خانما… کجایی عزیز دلم… زودتر بیا که دیگه دلم طاقت دوریتو نداره… توی راه از اون شوکولا بخر همه رو تنهایی خوردم واسه امیر ارسلان هیچی نذاشتم»

خدایا این کیه؟… چی داره میگه… یعنی ترنم واقعا با پسری دوست بود؟

با ناراحتی سراغ اس ام اس بعدی میرم

«خسیس خان شوکول نخواستیم زودتر بیا ما همینجوری هم عاشقتیم… از بس خسیس شدی برای نخریدن شوکول جواب اس ام اسم رو نمیدی… خسیـــــس»

…..

«خانم خانما کجایی؟… زودتر بیا میترسم دیر برسیم »

ته دلم خالی میشه

میرم سراغ اس ام اس بعدی

«ترنمی رفتی گوشی رو بیاری یا بسازی؟»

اس ام اس بعدی

«ترنم اگه دستم بهت برسه میکشمت…. خیرسرمون امشب میخواستیم خوش بگذرونیم ببین چه جوری داری حرصم میدی»

دستم میلرزه… میرم سراغ اس ام اس بعدی

«ترنم مرده شورت رو ببرن ببین چه جوری داری حرصم میدی… یه کار نکن باهات قهر کنم تا پنج شش سال هم حال و احوالت رو نپرسما »

«اگه جوابمو ندی دیگه دوستت ندارم… حالا دیگه خودت میدونی»

حالم اصلا خوب نیست… معنی این اس ام اسا رو نمیفهمم

«خاک بر سرم شد…نکنه این سروش خاک برسر یه بلایی سرت آورده»

این کیه که حتی من رو هم میشناسه

«ترنم دیگه دارم نگرانت میشما… هر وقت اس ام اسا رو دیدی یه تماس باهام بگیر»

اشکان: سروش چی شده؟

بی توجه به حرف سروش میرم سراغ اس ام اس بعدی

«ترنم با مهران و امیر داریم میایم دنبالت… خیلی نگرانتم… تو رو خدا اگه این اس ام اسا رو دیدی برام زنگ بزن»

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۸.۰۷.۱۶ ۰۰:۴۷]

«ترنم آخه کجایی؟… چرا خبری ازت نیست… شرکت هم که تعطیله پس کجایی؟… خیر سرمون امشب میخواستیم خوش بگذرونیم»

با عصبانیت از رو تخت بلند میشمو گوشی رو به سمت دیوار پرت میکنم… گوشی هزار تیکه میشه

اشکان با ترس از جاش بلند میشه و به طرف من میاد

اشکان: سروش چی شده؟

همه ی حرفا تو سرم میپیچه

ما همینجوری هم عاشقتیم… اگه جوابمو ندی دیگه دوستت ندارم… خیر سرمون امشب میخواستیم خوش بگذرونیم

از شدت عصبانیت دستم میلرزه… به موهام چنگ میزنه

خدایا اینجا چه خبره… رابطه ی ترنم با این همه پسر چی میتونه باشه

اشکان: سروش یه چیزی بگو تو که من رو کشتی

مهران… امیر… امیر ارسلان… مانی

مهمونی… اون وقت شب… با اون همه پسر… خوشگذرونی.. اینا چه معنی ای میتونند داشته باشند… خدیا داری با من چی کار میکنی؟…

حالم بدجور خرابه

با داد میگم: اشکان برو بیرون

اشکان: ول….

با خشونت لگدی به تخت میزنمو با داد میگم: لعنتی این همه پسر تو زندگی تو چیکار میکنند؟

حالم بدجور بده…. هضم این همه اتفاق برای من راحت نیست… تحملش رو ندارم… نه من تحمل این یکی رو ندارم…..تحمل این رو ندارم که این همه پسر رو تو زندگی ترنم ببینم

همونجور با فریاد ادامه میدم: خدایا اینجا چه خبره؟

اشکان خودش رو به من میرسونه و با خشونت میگه: سروش میگم چه مرگت شده؟

زانوهام خم میشن…

با حالی زار میگم: اشکان دارم کم میارم… دارم برای ادامه ی این زندگی کم میارم

اشکان کمکم میکنه رو تخت بشینم

اشکان: سروش آروم باش و بگو چی شده

با داد میگم: آروم باشم؟… واقعا میخوای آروم باشم؟

با همون فریاد از مانی میگم… از مهران میگم.. از امیر میگم.. از امیرارسلان میگم… از اون اس ام اس های کذایی میگم… رفته رفته آرومتر میشم… صدام پایین تر میاد… با ناامیدی از تلفنی که اون شب تو مهمونی برای ترنم زده شد میگم…

اشکان هیچی نمیگه فقط سرشو پایین انداخته و به حرفای من گوش میده…

نمیدونم چقدر گذشته.. فقط این رو میدونم از بس که حرف زدم دیگه نایی برای داد و فریاد زدن ندارم… بعد از تموم شدن حرفام اشکان آهی میکشه و میگه: سروش این دفعه دیگه عجولانه تصمیم نگیر

-اما………

صداش جدی میشه و با اخم میگه: اگه میخوای کمکت کنم باید تحملت رو بالا ببری… من نمیگم ترنم بیگناهه ولی تموم سالهایی که تو اون اتاق باهاش کار میکردم یه بار هم ندیدم که تلفنی با پسری حرف بزنه

– تحمل این رو ندارم ک…………

وسط حرفم میپره: هنوز چیزی مشخص نشده که میگی تحملش رو ندارم… پس چی شد اون سروشی که تو اون روزا در به در دنبال مدرکی برای اثبات بیگناهی ترنم میگشت… با همین چند تا اس ام اس جا زدی

با ناراحتی مینالم: جا نزدم اشکان… جا نزدم ولی……..

اشکان: پس ولی و اما و آخه نداره

آهی میکشمو سرمو بین دستام میگیرم… دستام میلرزن… حالم خوب نیست… نمیدونم باید چیکار کنم… واقعا باید چیکار کنم؟

اشکان: سروش حالت خوبه؟

چشمامو میبندم… میخوام سعی کنم آروم باشم… از شدت عصبانیت به نفس نفس افتادم…

اشکان: سرو……..

صورت مظلوم ترنم جلوی چشمام جون میگیره

اشکان باهام حرف میزنه ولی من هیچی از حرفاش نمیفهمم…

صدای ترنم تو گوشم میپیچه: من چیکار میتونم کنم وقتی باورم نداری ؟…. وقتی باورم نداری… وقتی باورم نداری

با تکونهای دستی به خودش میاد

چشمامو باز میکنم

اشکان با نگرانی میگه: سروش حالت……….

وسط حرفش میپرم: سرم درد میکنه… یه مسکن برام میاری؟

اشکان با ناراحتی سری تکون میده و از اتاق خارج میشه

از روی تخت بلند میشمو با همون حال خرابم به سمت گوشی میرم… تیکه تیکه هاش هر کدوم یه طرف پخش و پلا شدن… روی زمین خم میشمو با دستهای لرزون تیکه های شکسته شده ی گوشی رو جمع میکنم

حالم هر لحظه بدتر میشه… حس میکنم حتی نفس کشیدن هم برام سخت شده…

باورم نداری…. باورم نداری… باورم نداری

صدای ترنم مدام تو گوشم میپیچه و اذیتم میکنه

زیر لب زمزمه میکنم: مرد باش سروش… مرد باش و تا آخرش برو

آره این دفعه تا همه چیز رو نفهمم تسلیم نمیشم…روی زمین میشینمو به تیکه های گوشی نگاه میکنم… این بار هم همه چیز رو خراب کردم… با حسرت به گوشی که چیزی ازش نمونده نگاه میکنم…

———

اشکان: چیکار میکنی؟

از لا به لای تیکه تیکه های گوشی دنبال سیم کارت میگردم اما خبری ازش نیست

-دنبال سیم کارت میگردم

اشکان: تو این قرص رو کوفت کن من پیدا میکنم

-ولی؟

اشکان: سروش یه کاری نکن همین امشب از خونه پرتت کنم بیرون… امشب به اندازه ی کافی اعصابم رو خورد کردی

-فقط پیداش کن اشکان

اشکان: تو همین اتاقه دیگه، فرار که نمیکنه

با تموم شدن حرفش بهم کمک میکنه از روی

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۸.۰۷.۱۶ ۰۰:۴۷]
زمین بلند شمو من رو به سمت تخت میکشونه…. یه بسته قرص رو با یه لیوان آب به سمتم میگیره

بسته ی قرص رو از دستش میگیرمو به جای یه دونه دو تا با هم میخورم

اشکان: دیوونه این قرصا قو….

بدون توجه به ادامه ی حرفش لیوان آب رو سرمیکشمو لیوان خالی رو به طرفش میگیرم

با اخم لیوان رو از دستم میگیره و زیر لب زمزمه میکنه: دیوونه ای به خدا

روی تخت دراز میکشم و به اشکان نگاه میکنم که دنبال سیم کارت میگرده

بعد از چند دقیقه نگام رو از اشکان میگیرمو به سقف خیره میشم….کم کم پلکام بسته میشن و به خواب میرم

چشمامو به زحمت باز میکنم… نگاهی به ساعت میندازم… ساعت یازدهه

زیر لب زمزمه میکنم: یازده

دادم میره هوا

اشکان که روی کاناپه خوابیده بود با داد من به پایین پرت میشه و با ترس به من نگاه میکنه

به سرعت از رو تخت بلند میشم…

اشکان: چته دیوونه سکته کردم

-چرا بیدارم نکردی… با طاهر قرار داشتم

اشکان: کور بودی؟… ندیدی خودم هم خواب بودم

نفسمو با حرص بیرون میدم

-سیم کارت رو پیدا کردی؟

اشکان:هم سیم کارت هم مموری روی میزه

-دست درد نکنه

به سرعت به سمت میز میرمو به سیم کارت و مموری رو برمیدارم و تو جیم میذارم

اشکان: واستا من آماده بشم با هم بریم

-نمیخواد… امشب آپارتمان خودم میرم

اشکان: میخوای شرکت هم بری؟

-نه… همونجور که دستی به لباسای چروک شده ام میکشم ادامه میدم: امروز میخوام با آلاگل صحبت کنم…

اشکان: اوه… اوه… پس تصمیمتو گرفتی… برات آرزوی موفقیت میکنم رفیق

با بی حوصلگی سری تکون میدمو از اتاق خارج میشم… اون هم دنبال سرم راه میفته

اشکان: سروش میموندی یه چیز میخوردی

با حرص میگم: من میگم دیرم شده تو میگی بشین یه چیز بخور

اشکان: شب بیا همینجا

-نه… میخوام یه سر به آپارتمانم بزنم…

با گفتن یه خداحافظی زیر لبی به سرعت ازش دور میشم… بعد از خارج شدن از خونه به سمت ماشینم میرمو سوار میشم… ماشین رو روشن میکنمو به سمت خونه ی پدری ترنم حرکت میکنم… یعد از نیم ساعت بالاخره به مقصد میرسم… ماشین رو گوشه ای پارک میکنم و از ماشین پیاده میشم… یاد آخرین باری میفتم که به اینجا اومدم… یاد ترنم… یاد ترسیدنش… یاد عصبانیتش… یاد حرفاش… یاد حرفای مادرجون… یاد حرفای طاهر و طاها… دلم میگیره

فصل بیست و دوم

آهی میکشمو به سمت در خونه میرم… دستم رو دراز میکنمو زنگ رو به صدا در میارم… بعد از چند لحظه در باز میشه و صدای گرفته ی طاهر از پشت آیفون شنیده میشه

طاهر: سروش بیا بالا

-اومدموارد خونه میشمو در رو پشت سرم میبندم… بدون توجه به اطراف به سمت در ورودی میرم… همینکه دستم رو دراز میکنم در رو باز کنم در باز میشه و طاهر با حال و روزی آشفته تر از من جلوی در ظاهر میشه

طاهر: دیر کردی… با خودم گفتم حتما نظرت عوض شده

لبخند تلخی میزنم و میگم: محاله از تصمیمم برگردم

طاهر: بیا داخل

با گفتن این حرف کنار میره و راه رو برام باز میکنه… وارد خونه میشم… وارد خونه ای که یه روز عاشقم کرد و یه روز عشقم رو ازم گرفت…. نگاهی به اطراف میندازم و روی یکی از مبلا میشینم… طاهر هم رو به روم میشینه

طاهر: چه خبر؟

-از دنیا بی خبرم… اگه از حال و روز من میخوای بدونی با یه نگاه هم میشه همه چیز رو فهمید

آهی میکشه و میگه: خونوادت چیکار میکنند.. خوب هستن؟

———-

-ازشون بیخبرم… دو هفته ای رو شمال بودم… دیشب هم خونه ی دوستم خوابیدم… تو چیکار میکنی؟

طاهر: هیچی… یه پام بیمارستانه… یه پام خونه ی پدری مادرمه…. یه پام هم اینجا… با این همه خستگی باز هم شبا خوابم نمیبره…

سرمو بین دستام میگیرمو میگم: من هم همینطور هستم… دیشب هم به زور دو تا قرص خوابیدم همون دو تا قرص هم باعث شد خواب بمونم

طاهر: باز وضعه تو خوبه… من حال و روزم خیلی بدتره… کسی که جنازه ی ترنم رو شناسایی کرد من بودم

با ناباوری نگاهش میکنم… چشمم به دستاش میفته… دستاش میلرزن

طاهر: هیچی از اون همه خوشگلی باقی نمونده بود… صورتش سیاهه سیاه شده بود…برای اطمینان به وسایلایی که همراهش بود نگاه کردم تا مطمئن بشم ترنمه… هر چند از روی مشخصات جنازه هم میشد فهمید اون فرد سوخته شده کسی نیست به جز ترنم ولی خب کیفش که از ماشین به بیرون پرت شده بود و اون دستبندی که من چندین سال پیش بهش هدیه دادم مدرکی بود برای اطمینان از مرگ خواهرم

باورم نمیشه ترنم با اون همه درد و رنج رفته باشه

طاهر: تا چشمام رو میبندم چهره ی سوخته شدش جلوی چشمام جون میگیرن

به زحمت میپرسم:ماشین مال کی بود؟

طاهر: مال دوست صمیمیش بود

-بنفشه؟

طاهر: نه بابا… بنفشه همون چهار سال قبل رابطه اش رو با ترنم قطع کرد

با تعجب نگاش میکنم

طاهر پوزخندی میزنه و ادامه میده: ماها

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۸.۰۷.۱۶ ۰۰:۴۷]
قبولش نداشتیم انتظار داشتی بنفشه باورش کنه… بعد از اون اتفاقا خونواده ی بنفشه به شدت با رابطه ی این دو نفر مخالف بودن… حتی مادر بنفشه چند بار مامان رو دیدو بهش گفت به ترنم بگین دور و بر دختر من آفتابی نشه

-به همین راحتی اون همه دوستی به باد فنا رفت؟

طاهر: از این هم راحت تر… این روزا دوست کجا بود… من و تو که از نزدیکانش بودیم براش چیکار کردیم که دوستاش بکنند

– تا اونجایی که یادمه ترنم دوست صمیمیه دیگه ای نداشت

طاهر: درسته با هیچکس به اندازه ی بنفشه صمیمی نبود ولی توی دانشگاه با یه نفر دیگه هم زیاد رفت و آمد میکرد

متفکر به زمین خیره میشم… به چهار سال قبل فکر میکنم… ترنم دوستای زیادی داشت اما تنها دوست صمیمیش تا اونجایی که من یادمه بنفشه بود

-ترنم بعد از اون اتفاق بیشتر با مانی صمیمی شد

به سرعت سرمو بالا میارمو میگم: با کی؟

طاهر متعجب میگه: مانی… قبلنا ماندانا صداش میکرد ولی وقتی صمیمیتشون بیشتر شد بهش مانی میگفت

بهت زده بهش خیره میشم… باورم نمیشه… یعنی مانی دختره

صدای ترنم تو گوشم میپیچه

ترنم: سروش فردا شب نامزدی دوستمه… میذاری با بنفشه برم؟

-کدوم دوستت؟

ترنم: تو نمیشناسی؟

-پس اجازه بی اجازه

ترنم: سروش

-ترنم اصرار نکن

ترنم: سروش ازت اجازه گرفتم که بدونی یه کاری نکن بدون خبر برما

-شما بیجا میکنی که بدون خبر جایی بری

ترنم: ســـروش

-ترنم هیچ جا نمیری

ترنم: سروش چرا حرف زور میزنی؟

-نکنه از من انتظاری داری تنهایی بفرستمت؟

ترنم: میگم بنفشه هم با منه

-اون هم یه دختره… اگه بلایی سرتون بیاد کی میخواد مراقبتون باشه

ترنم: خب تو هم بیا… تازه امیر نامزد ماندانا بهم گفته خیلی دوست داره تو ببینه

-خودت که میدونی این روزا چقدر سرم شلوغه

ترنم: سروش

-ترنم اصرار بیخود نکن

ترنم: سروش باور کن ماندانا دختر خوبیه

-عزیزم من که نمیگم دوستتت دختر بدیه… فقط میگم چون مهمونی شبه و من هم شناختی از خونواده ی دوستت ندارم نمیتونم دو تا دختر رو تک و تنها اون وقت شب به مهمونی بفرستم

به زحمت دهنمو باز و میکنمو میگم: دوست ترنم ازدواج هم کرده؟

طاهر: آره.. یه پسر بچه هم به اسم امیر ارسلان داره

آه از نهادم بلند میشه… مانی… امیر ارسلان… امیر… مطمئننا مهران هم نسبتی با ماندانا داره… دوباره بهش شک کردم… دوباره عجله کردم

با صدای طاهر به خودم میام

طاهر: از اونجایی که ماشین مال ماندانا بود اولین کسی هم که باخبر شد خودش بود… ماندانا به ما خبر داد… ماندانا همون روز به پلیسا گفت که ترنم روزای آخر احساس خطر میکرد… ماندانا مدام با گریه میگفت ترنم خودکشی نکرده اون رو کشتن ولی ما طبق معمول باور نکردیم… شاید باورت نشه ماندانا به ما التماس میکرد که این دفعه پیگیری کنیم ولی باز هیچکس به حرفای ماندانا گوش نکرد… دقیقا مثل چهار سال پیش که اومده بود دمه خونه و با التماس میگفت ترنم بیگناهه…. پلیس هم بعد از کمی بررسی وقتی دید به نتیجه ای نرسید اقدامی نکرد اما با پیدا شدن تو همه چیز تغییر کرد…

-با ماندانا صحبت کردی؟

هزار بار رفتم جلوی خونشون ولی حتی حاضر نشد من رو ببینه…. از اونجایی که مثله چهار سال پیش که بارها و بارها بیگناهی ترنم رو فریاد زد و ما باور نکردیم الان حاضر نیست ماها رو ببینه… اونجور که فهمیدم همه چیز رو به پلیس گفته…. چند بار جلوی برادرش مهران رو گرفتم… چند بار با شوهرش امیر حرف زدم ولی نتیجه ای نداد… آخرین بار که جلوی در خونشون رفتم فقط و فقط فحش نثارم کرد… مدام میگفت شماها به کشتنش دادین… شماهایی که باورش نکردین قاتل ترنم هستین… شماهایی که حتی بعد از مرگش هم باورش نکردین قاتل ترنم و احساس پاکش هستید…اون روز اونقدر داد و بیداد کرد که حالش بد شد… شوهرش بهم گفت دیگه اون طرفا آفتابی نشم… مثله اینکه ماندانا دوباره بارداره دکتر به شوهرش گفته که این فشارهای عصبی براش مضره

-پلیسا چیزی پیدا نکردن؟

طاهر: هیچ چیز… به اون آدرسی هم که داده بودی رفتن خونه خالیه خالی بود

پوزخندی میزنمو میگم: همون روز هم که من و ترنم اونجا بودیم چیز چندانی تو اون نبود

طاهر: پلیسا از قبل دنبالشون بودن ولی تا الان نتونستن به چیزی برسن

آهی میکشمو نگاهی به اطراف میندازم… خونه خیلی خیلی دلگیره

طاهر: درسته که ترنم روزای آخر تو شرکت شماها کار میکرد

سری تکون میدمو چیزی نمیگم

طاهر: چه جوری راضی شد؟

-مجبور شد… آقای رمضانی مجبورش کرد

روم نشد بگم با قلدری خودم مجبورش کردم

-مثله اینکه به پولش احتیاج داشت وگرنه قبول نمیکرد

با شرمندگی نگاهش رو از من میگیره و میگه: مادرم قسمم داده بود کمکش نکنم

نمیپرسم چرا… چون خودم همه چیز رو میدونم… هیچ چیز رو به روش نمیارم… درکش میکنم خودم هم به ان

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۸.۰۷.۱۶ ۰۰:۴۷]
دازه ی همه ی دنیا شرمنده ام… شرمنده ی ماجرای ته باغ… شرمنده ی تهمتهایی که دیشب به ترنم زدم… شرمنده ی آلاگل که اون رو بازیچه ی دست خودم کردم… من خودم شرمنده ی همه ی عالم هستم… پس چی میتونم بگم

با همه ی اینا زمزمه وار میگم:طاهر خودت رو اذیت نکن… الان باید به فکر اثبات بیگناهی ترنم باشیم

طاهر: خیلی سخته سروش… خیلی سخته… وقتی به گذشته فکر میکنم تازه میفهمم چقدر کوتاهی کردم… طاها که هیچوقت به ترنم روی خوش نشون نمیداد و همیشه بخاطر ترانه با ترنم درگیر میشد الان هیچی نمیگه.. باورت میشه سروش طاهای کینه ای حتی یه کلمه هم از ترنم بد نمیگه… اون دفعه خودم دیدم که ته باغ بابابزرگ نشسته بود و گریه میکرد…. باورم نمیشد… خیلی جلوی خودم رو گرفتم که به سمتش نرم… خونوادم بدجور از هم پاشیده

-شاید دلیلش اینه که خیلی زود کنار کشیدیم… ما بعد از مرگ ترانه، ترنم رو فراموش کردیم

طاهر: سروش ولی قبول کن من و تو دنبال هر چیزی که میرفتیم به بن بست میخوردیم… یادت نیست بعد از مرگ ترانه دور از چشم همه حتی ترنم باز هم در به در دنبال کارای ترنم بودیم

به اون روزا که فکر میکنم حالم خراب میشه… همه ی اون روزا یادمه… من و طاهر با هم قرار گذاشته بودیم دور از چشم خونواده ها دنبال مدرک بگردیم اما با پیدا شدن اون فیلم من و طاهر هم ناامید شدیم…

طاهر: اگه ترنم بیگناهه پس اون حرفایی که تو اون فیلم زده بود چی بود

-نمیدونم.. شاید مربوطبه گذشته ها بود…. طاهر چرا هیچوقت به این فکر نکردم که ممکنه ترنم عاشق من شده باشه و سیاوش رو فراموش کرده باشه

متفکر میگه: چه اون فیلم… چه اون عکسا… چه اون ایمیلا… چه اون اس ام اسا… همه نشون دهنده ی این بود یه نفر از همه چیز ترنم خبر داشت… حتی علاقه ای که ترنم در اون اوایل به سیاوش داشت

-تنها کسی که از همه چیز خبر داره کسیه که اون فیلم رو گرفته

طاهر: من فکر میکنم که برادر مسعود میخواست تلافی کنه واسه ی همین……..وس حرفش میپرمو میگم: تو اینکه منصور یه طرف قضیه هست شکی نیست مهم اینه که طرف دیگه ی قضیه کیه؟

طاهر: به قول تو… شاید یه آشنا

-شاید نه… دارم مطمئن میشم حتما یه آشنا بوده… طاهر ما از اول اشتباه کردیم ما اون موقع به جای دنبال کردن اثبات بیگناهی ترنم، باید دنبال اون فردی میگشتیم که طرف دیگه ی ماجرا بود… صد در صد اگه اون طرف رو پیدا میکردیم همه چیز حل میشد

سری تکون میده و میگه: حق با توهه… باید دنبال اون فرد میگشتیم…

-هر چند الان خیلی دیره ولی میخوام سر از همه چیز در بیارم… به نظر من باید از کسایی شروع کنیم که در چهار سال پیش همیشه همراه ترنم بودن

طاهر: بنفشه و ماندانا همیشه ی همیشه با ترنم بودن ولی انگیزه ای وجو………..

-طاهر مهم نیست انگیزه ای برای کار اونا پیدا کنیم یا نه… ما باید از نزدیک ترینها شروع کنیم… چون اون فرد اونقدر به ترنم نزدیک بود که همه چیز رو درباره ی اون بدونه… حتما ترنم اونقدر به اون فرد اعتماد داشته که در مورد علاقه اش به سیاوش هم به اون گفته باشه

طاهر: یعنی کی میتونه باشه؟

-نمیدونم… فقط این رو میدونم که غریبه نیست… باید از نزدیک ترینها شروع کنیم

————

طاهر: ماندانا که حاضر نیست باهامون حرف بزنه

اخمام تو هم میره

-باید حرف بزنه… همین که این همه سال با ترنم دوستیشو بهم نزد به نظرت مشکوک نیست… وقتی ما که خونواده ی ترنم بودیم باورش نکردم… وقتی بنفشه که دوست صمیمیش بود باورش نکرد… ماندانا که یه دوست دانشگاهی بود چه جوری باورش کرد؟

طاهر: واقعا نمیدونم… تا حالا به ماجرا اینجوری نگاه نکرده بودم

-اون فیلمی که تو اتاق ترانه پیدا کرده بودی رو چیکار کردی؟

طاهر: هنوز همونجاست… به کسی چیزی نگفتم… همه تا حد مرگ از ترنم متنفر بودن اگه اون فیلم رو میدیدن وضع از اونی که بود بدتر میشد… حتی به خود ترنم هم چیزی نگفتم چه فایده ای داشت نشون دادن فیلمی که باز میخواست انکارش کنه

-نباید تنهات میذاشتم

طاهر: حق داشتی… خودم هم بعد از پیدا شدن اون فیلم دیگه انگیزه ای برای دنبال کردن بیگناهی ترنم نداشتم

-نه طاهر حق نداشتم… من اون لحظه فقط به غرور شکسته شده ی خودم فکر میکردم

طاهر: سروش خودت هم میدونی که هرکس به جای تو بود خیلی زودتر از اینا جا خالی میکرد

حرفو عوض میکنم

-میشه لپ تاپ ترنم رو بیاری؟… شاید یه چیز بدرد بخوری توش باشه

با لحن غمگینی میگه: بابا همه چیز رو ازش گرفته بود… لپ تاپ نداشت

-یعنی چی؟ پس چه جوری به کارای ترجمه میرسید

طاهر: یه کامپیوتر قدیمی تو اتاقش بود که با همون به کاراش سر و سامون میداد

بغضی تو گلوم میشینه… چشمامو میبندمو به زحمت دهنمو باز میکنمو میگم: طاهر اون شب ته باغ یه حرفایی در مورد ترنم زدی میخوام بدونم…….

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۸.۰۷.۱۶ ۰۰:۴۷]
….

طاهر: همه اش حقیقت بود سروش… شک نکن… این همه عذاب فقط و فقط برای مرگ ترنم نیست… بیشتر از مرگ ترنم ترس از بیگناهی ترنم داریم… من، مامان، بابا حتی طاها همه ترسیدیم…

هنوز ته دلم امیدوار بودم درست نباشه… ولی انگار خیلی از دنیا عقب بودم… چه خوش خیال بودم تموم اون سالها فکر میکردم ترنم من رو بدبخت کرد ولی خودش در کمال آرامش داره زندگی میکنه

بی مقدمه میگم: آدرس خونه ی دوست ترنم رو بنویس… میخوام ببینمش

باید اون فرد رو پیدا کنم… باید بفهمم موضوع از چه قراره… برای تموم اون رنج هایی که من و ترنم کشیدیم… برای اون اشکهایی که برادرم برای از دست دادن عشقش ریخت… برای غمی که به دل ترانه نشست و از زندگی دست شست… باید اون طرف رو پیدا کنم اون فرد هر کسی بود قصدش نابود کردن همه ی ما بود چون همه رو به بازی داد… همه رو…

طاهر: سروش اون حامله هست میترسم حالش بد بشه

-به جهنم… من باید بفهمم اون فرد کی بوده؟

طاهر: ولی این فقط یه حدسه… ممکنه ماندانا هم در حد خودمون بدونه

-من کاری ندارم حدسمون درسته یا نه ولی حتی اگه حدسمون غلط هم باشه باز ماندانا بزرگترین کمکه… چون تمام این سالها با ترنم بوده

طاهر: پس لااقل بذار باهم بریم

-تو سرت شلوغه………

طاهر: نه سروش… بذار من هم باشم… بذار این دفعه تا آخرش ادامه بدم

آهی میکشمو میگم: باشه

لبخندی میزنه و زیر لب زمزمه میکنه: ممنون

سری تکون میدمو نگامو به زمین میدوزم… حرفی برای گفتن ندارم… دلم میخواد زودتر از همه چیز سر دربیارم

بعد از چند لحظه مکث میگه: هنوز هم میخوای اتاق ترنم رو ببینی؟

چنان با سرعت نگامو از زمین میگیرمو بهش زل میزنم که خندش میگیره… بلند میشه و با لبخند تلخی ادامه میده: خودت که میدونی اتاقش کجاست برو یه سر به اتاقش بزن… من هم برم ببینم تو آشپزخونه چیزی واسه خوردن پیدا میشه

ته دلم یه جوری میشه… بعد از مدتها میخوام برم توی اتاقی که ترنم توش نفس میکشید… به زحمت از روی مبل بلند میشمو بی توجه به طاهر راه اتاق ترنم رو در پیش میگیرم

هر لحظه که به اتاق نزدیک تر میشم ضربان قلبم بالاتر میره… بالاخره به در اتاق میرسم… دلم میخواد راه اومده رو برگردم… دستم میلرزه… چشمامو میبندمو در رو باز میکنم… چه سخته بعد از سالها تو اتاقی قدم بذاری که برات سرشار از خاطرات تلخ و شیرینه… نفس عمیقی میکشمو چشمامو باز میکنم… به آرومی وارد اتاق میشم… نمیدونم چرا تحمل این اتاق اینقدر سخته… تحمل این اتاق بدون ترنم، بدون حرفاش، بدون خنده هاش خیلی سخته…

«سروشی»

بغض تو گلوم میشینه و نفس کشیدن رو برام سخت میکنه

«دوست دارم موش موشی من»

در رو پشت سرم میبندم… همه چیز تمیز و مرتبه به جز رختخوابش که اون هم باید کار طاهر باشه… بر خلاف گذشته ها که همیشه اتاقش بهم ریخته بود الان همه چیز سر جای خودشه

«سروش… »

صداش مدام تو گوشم میپیچه و داغ دلم رو تازه میکنه… به زحمت خودم رو به صندلی پشت میز میرسونم… حتی جون ندارم رو پام واستم… صندلی رو از پشت میز کنار میکشمو روش میشینم… نفس نفس میزنم… انگار یه مسافت طولانی رو دوییدم… سرم رو بین دستام میگیرمو سعی میکنم آروم باشم… ولی صدای سروش سروش گفتنای ترنم تو گوشمه… حواسم به کامپیوترش میره… ناخودآگاه دکمه ی پاورش رو میزنمو منتظر میشم تا روشن بشه… چند تا کتاب روی میز افتاده…

هیچ چیز خاصی روی میز پیدا نیست…. چشمم به کشوی نیمه باز میز میفته… کشو رو کاملا باز میکنم… چند تا خودکار، یه سر رسید، چند تا کارت ویزیت و یه خورده خرت و پرت دیگه توش پیدا میشه… سررسید رو بیرون میارمو روی میز میذارم… یه خورده دیگه وسایل کشو رو زیر و رو میکنم… هیچ چیز بدرد بخوری توش پیدا نمیشه… نگاهی به چند تا دونه کارت ویزیت میندازم… یکی مال شرکت خودمه… یکی مال شرکت آقای رمضانیه… اما سومی ناآشناست

-روانشناس…. بهزاد نکویش

اخمام تو هم میره… یاد روز آخر میفتم ترنم تو شرکت با یه دکتری داشت حرف میزد… نگاهی به شماره میندازم

با دیدن شماره لبخندی رو لبم میشینه… شمار برام آشناست.. دیشب که داشتم به لیست تماسها نگاه میکردم چشمم به چنین شماره ای برخورد کرد ولی چون همه ی حواسم به شماره ی مانی بود دقت نکردم… دقیقا نمیدونم همین بود یا نه… ولی حس میکنم شبیه همین بود… کارت رو برمیدارم و روی سررسید میذارم… کشو رو میبندمو حواسمو به کامپیوتر میدم… با دقت به همه جا سر میزنم ولی دریغ از یه چیز که حرفی برای گفتن داشته باشه… هیچ چیزی تو این کامپیوتر پیدا نمیشه که نمیشه… به جز چند تا آهنگ و چند تا ورد که ترجمه ی متون انگلیسیه… با غصه میخوام کامپیوتر رو خاموش کنم که چشمم به یه فایل صوتی میفته… با کنجکاوی روش دابل کلیک میکنمو منتظ

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۸.۰۷.۱۶ ۰۰:۴۷]
ر میشم تا آهنگ پخش بشه

بعد از چند لحظه صدای غمگین علی لهراسبی تو اتاق میپیچه

با اینکه می دونم دلت با من یکی نیست

با اینکه می بینم به رفتن مبتلایی

لبخند تلخی رو لبام میشینه… سررسید رو برمیدارمو نگاهی به داخلش میندازم… سفیده سفیده… هیچی توش نوشته نشده… از روی صندلی بلند میشمو با ناراحتی سررسید رو روی میز پرت میکنم

چشمامو می بندم که بمونی کنارم

با اینکه میدونم کنار من کجایی

یه تیکه کاغذ از داخل سررسید بیرون میفته… با کنجکاوی کاغذ رو برمیدارم… از وسط پاره شده… سررسید رو دوباره برمیدارمو نگاهی بین برگه هاش میندازم… تیکه ی دیگه ی کاغذ هم پیدا میشه… همونجور که به سمت تخت ترنم میرم چشمم به نوشته های روی کاغذ میفته

چشمامو می بندم که رویاتوببینم

«با سرانگشتان لرزان مینویسم نامه ای

تا بخوانی قصه ی پرغصه ی دیوانه ای

جای پای اشکها بر هر سطور نامه ام

با جوابت چلچراغان میشود ویرانه ای»

رو لبه ی تخت میشینم… همه نوشته ها درهم برهمه… وسطاش کلی خط خوردگی داره…معلومه اون زمانی که داشت مینوشت حال و روز خوبی نداشت… هنوز هم به راحتی میشه اشکهایی که روی کاغذ ریخته شده رو دید… چشمم به تاریخ نوشته ها میفته… مال شبی هست که میخواستم بهش تعرض کنم… ته دلم یه جوری میشه

چشمامو می بندم تو رو یادم بیارم

حرف های من رویاییه می دونم اما

کاغذا رو کنار هم قرار میدم… چشمم به نوشته های وسط کاغذ میفته

«نه تو امشب سروش من نبودی… سروش من مهربونتر از این حرفاست که بخواد اشک من رو ببینه و به جای دلداری پوزخند بیرحمانه ای تحویلم بده»

چشمم بین سطور میچرخه

«امشب آغوشت گرم نبود… امشب جواب ترسهای من نوازشهای عاشقانه ات نبود… امشب بوسه هایت از عشق نبود… امشب هیچ چیز مثله گذشته نبود… امشب اصلا یک شب نبود… امشب فقط و فقط یه کابوس بود… یه کابوس تلخ»

من ازتمـــــــــــــــــــــــ ـــــــام تو همین رویا رو دارم

«تمام این چهار سال بودم… تمام این چهار سال چشم به راه بودم… تمام این چهار سال عاشق و دل خسته بودم… تمام این چهار سال محکوم به خیانت بودم… تمام این چهار سال دیوونه وار دوستدار تو بودم… تمام این چهار سال منتظر تو بودم… تمام این چهار سال با همه ی نبودنم بودم… آره سروش به خدا تمام این چهار سال من زنده بودم و چشم انتظار…اما تمام این چهار سال نبودی… نه چشم به راهم… نه عاشقم…. نه دوستدارم… هیچی نبودی… حداقل برای من هیچی نبودی»

از تو نمی رنجم تو حق داری نمونی

«سروش به خدا جواب این همه سال انتظار من این نبود… من دوستت داشتم دیوونه… من دوستت داشتم…»

با بغض زمزمه میکنم: داشتی؟… نگو روزای آخر از من متنفر شدی ترنمم… نگو

جلوی چشمام تار میشن ولی باز به خوندن ادامه میدم

شاید توهم مثل خودم مجبور باشی

« هر چند حق داری… اشتباه میکردم که ازت انتظار محبت داشتم وقتی پدر و مادرم باورم نکردن چور باید از تو انتظار باور میداشتم؟… نه تو همون چهار سال پیش جوابم رو دادی…ولی من دیر به حرفت رسیدم…. امشب باور کردم که واقعا از من متنفری… امشب باور کردم»

-نیستم ترنم… به خدا نیستم

«حالا معنی این جمله رو میفهمم… عشق یعنی اختیار بدی که نابودت کنند ولی “اعتماد” کنی که این کار را نمیکنند… ای کاش زودتر از اینا میفهمیدم… شاید حالا وضعم این نبود»

همه ی نوشته ها پر از گلایه هست … پر از ناراحتی… پر از فریاد… پر از دلتنگی

باور کن این ثانیه ها دست خودم نیست

«حالا میفهمم که دور بودن در عین نزدیکی خیلی بهتر از نزدیک بودن در عین دوریه همیشه بودم ولی هیچوقت نبودی»

نوشته هاش با غم عجین شده… همه ی جمله هاش بوی عشق میدن…

من پشت رد تو به یه بن بست می رم

«با همه ی فاصله ها باز هم عشقم دیدنی بود…. نگاهم قلبم دستم جونم همه ی وجودم…همه و همه تو رو طلب میکردن…… تویی که تنفر تک تک سلول های بدنت رو پر کرده… همیشه بودمو هیچوقت نبودی… چه سخت بود نبودنت هرچند این روزا سخت تر از نبودنت بودنته… میدونی چرا چون تو این چهار سال نبودی ولی امید بودنت بود ولی این روزا هستی ولی امید بودنت نیست… ایکاش هنوز هم مال من بودی… چه رویای تلخیه بودنت در عین نبودنت»

هیچ حرفی در جواب دردای ترنم ندارم… اون زجر میکشید و من هر روز بیشتر از روز قبل آزارش میدادم

حس میکنم این لحظه رو صدبار دیدم

«میخوام بگم ازت متنفرم… دوست دارم روزی هزار بار این جمله رو تکرار کنم ولی نمیتونم… واقعا نمیتونم… لعنتی هنوز دوستت دارم… هنوز دیوونه وار دوستت دارم… هنوز دلتنگ آغوش گرمتم… هنوز میخوامت… سروش به خدا هنوز میخوامت… چرا رفتی سروش؟ چرا رفتی؟… چرا همه ی امیدم رو ناامید کردی… فکر میکردم برمیگردی… فکر میکردم ب

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۸.۰۷.۱۶ ۰۰:۴۷]
طاهر میگیرم… به زحمت روی تخت میشینم

بالاخره شروع میکنه: نوشته هاش خیلی دلمو سوزوند… خیلی

هیچی واسه ی گفتن ندارم… فقط صدای تند نفسهام سکوت اتاق رو بهم میزنه

بعد از چند لحظه مکث به سختی ادامه میده: اون شب ته باغ ترنم مرد… روحش… عشقش… امیدش… همه ی دلیل بودنش نابود شد فقط جسمش مونده بود… فقط و فقط یه تیکه گوشت

ای کاش ادامه نده… تحمل شنیدن این حرفا رو ندارم

طاهر همونجور که دستاشو مشت کرده و صداش میلرزه زیر لب زمزمه میکنه: اونشب وقتی کبودی رو گردنش رو دیدم من هم شکستم چه برسه به ترنمی که………..

با داد میگم: طاهر نگو… تو رو خدا ادامه نده… من تحملش رو ندارم

نگاش به من میفته… انگار تازه متوجه ی حالم خرابم شده… سری به نشونه ی تاسف تکون میده و آه عمیقی میکشه… آهی که دل من رو میسوزونه… اونقدر میسوزه که با همه ی وجود سوختنش رو احساس میکنم

نگاش رو از من میگیره و به پنجره ی اتاق زل میزنه

طاهر: نمیدونم چرا همه جا احساسش میکنم… نگاه آخرش رو نمیتونم از یاد ببرم

بعد از تموم شدن حرفش شعری رو زمزمه میکنه که داغ دلم رو تازه میکنه… هر چند داغ دلم کهنه نشده بود که بخواد تازه بشه

دارم آتیش میگیرم… واقعا دارم آتیش میگیرم… قلبم بدجور میسوزه

طاهر با بغض شعری رو که روی سنگ قبر ترنم نوشته شده رو زمزمه میکنه

آبی تر از آنم که بی رنگ بمیرم

از شیشه نبودم که با سنگ بمیرم

به سختی از روی تخت بلند میشم… تعادل درست و حسابی ندارم… خودم رو به پنجره ی اتاق ترنم میرسونم

من آمده بودم که تا مرز رسیدن

همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیرم

بغضی که تو گلوم نشسته رو به زحمت قورت میدم

تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبم

شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیرم

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۸.۰۷.۱۶ ۰۰:۴۷]
رمیگردی»

زیر لب با بغض زمزمه میکنم: برگشتم خانمی… تو رو خدا حالا تو برگرد… من برگشتم

من روبروی چشم تو از دست می رم

«امشب تصمیم گرفتم فراموشت کنم… سخته… خیلی خیلی بیشتر از سخت ولی من میتونم… مگه تو نتونستی؟… پس من هم میتونم… مگه این همه آدم نتونستن؟… پس من هم میتونم… وقتی همه دنیا میتونند چرا من نتونم»

نفسم بالا نمیاد… چشمام هر لحظه بیشتر سیاهی میره…

«امشب من رو شکوندی اما من تو رو نمیشکونم به حرمت عشقی که ازت در دل دارم ولی یه چیز رو خوب میدونم دیگه هیچی مثله سابق نمیشه… امشب با همه ی بد بودنش به من درس بزرگی داد…. تعرض تو… شکوندن حرمت عاشقانه ات امشب بهم فهموند دیگه هیچی مثله اون روزا نمیشه… آره این درس بزرگیه… حیف که من همه ی فهمیدنی ها رو دیر فهمیدم…. دوره ی عشق ما سررسیده عشق من… آره سروشم… تو دیگه سروش من نیستی… عشق ما اشتباه بود… از همون اوله اول… که اگه درست بود هیچوقت بین مون جدایی نمیفتاد…. خداحافظ عشق من… خداحافظ… برو با عشق جدیدت سر کن… من ازت گذشتم به حرمت همه روزایی که بهم عشق هدیه کردی… من این روزا دارم قیمت عشقت رو میپردازم… قیمت عاشق شدنم اشکهامه… هر چیزی تاوانی داره تاوان عشق من هم حال و روز الانمه… فقط آرزو میکنم قدر عشق جدیدت رو بدونی… ببخش که بزرگترین اشتباه زندگیت بودم»

حرفایی که یه روزی به ترنم تحویل دادم تو گوشم میپیچه

«تو بزرگترین اشتباه زندگی منی… بهترین تصمیمی که گرفتم جدایی از تو بود»

قلبم عجیب میسوزه… فقط میدونم تا مرز جنون فاصله ای ندارم… اون حرفا… اون شب… اون التماسا… همه و همه جلوی چشمام به نمایش در میان

چشمم به شعر پایین صفحه میفته

من روبروی چشم تو………..از دست میرم

«این دیگه بار آخره دارم باهات حرف میزنم

خداحافظ نامهربون میخوام ازت دل بکنم

سخته ولی من میتونم سخته ولی من میتونم

این جمله رو اینقد میگم تا که فراموشت کنم »

آخرین جمله ای که زیر شعر نوشته شده باعث میشه تا حد مرگ از خودم متنفر بشم

«تو دنیا هیچ چیز غیر قابل توضیح تر از این اتفاق نیست که آنکه من بزرگش کردم ، کوچکم کرد!»

تنفر همه ی وجودم رو پر میکنه…. آره لبریز از تنفرم… تنفر از خودم… از خودخواهیم… از حرفام… از غرورم… آخکه چقدر از خودم متنفرم… اون شب توی اون باغ… من نباید باهاش اون کار رومیکردم… نباید… حتی اگه ترنم دنیای من رو تباه کرد باز هم نباید باهاش اون کار رو میکردم… اون عشقم بود… حتی توی این سال با همه ی تنفر باز هم دوستش داشتم… من نباید اون کار رو میکردم… نباید… لعنت به من

————–

به زحمت از روی تخت بلند میشم … کاغذ از بین انگشتهام به زمین میفته… تو همین موقع در اتاق باز میشه و طاهر وارد اتاق میشه…. دلم میخواد با همه ی وجودم فریاد بزنم اما حتی قدرت همین رو هم ندارم… اصلا قدرت هچی رو ندارم… حتی نفس کشیدن

طاهر: سر………..

طاهر با دیدن من حرف تو دهنش میمونه… نوشته های ترنم جلوی چشمم به نمایش در میان

«ببخش که بزرگترین اشتباه زندگیت بودم»

طاهر با نگرانی میپرسه: سروش چی شده؟

« تو دنیا هیچ چیز غیر قابل توضیح تر از این اتفاق نیست که آنکه من بزرگش کردم ، کوچکم کرد !»

زانوهام خم میشن… طاهر با سرعت خودش رو به من میرسونه

طاهر: سروش با خودت چیکار کردی؟

زیر لب زمزمه میکنم: من نابودش کردم طاهر… من اونشب نابودش کردم

طاهر: سروش چی میگی؟

-دوستم داشت… هنوز دوستم داشت… من نابودش کردم طاهر… من نابودش کردم

« لعنتی هنوز دوستت دارم »

همه دنیا جلوی چشمام تار میشه

« هنوز دیوونه وار دوستت دارم… هنوز دیوونه وار دوستت دارم…. هنوز دیوونه وار دوستت دارم »

طاهر زیر بغلم رو میگیره و بعدش دیگه هیچی نمیفهمم

چشمام رو باز میکنم… نگاهی به دور و برم میندازم… هنوز توی اتاق ترنم هستم… روی تخت ترنم… طاهر هم صندلی رو کنار تخت گذاشته و روی صندلی نشسته… سرش رو بین دستاش گرفته

به زحمت اسمش رو زمزمه میکنم

سرش رو بالا میاره… چشماش سرخه سرخه…

با صدایی گرفته میگه: بالاخره به هوش اومدی؟

سری تکون میدمو میگم: چی شد؟

نوشته های ترنم رو بالا میگیره و با صدای گرفته ای میگه: فکرکنم به خاطر اینا از حال رفتی

نگاهی بهش میندازم کم کم همه چیز رو به یاد میارم… قلبم عجیب میسوزه

چشمم به طاهر میفته… یه قطره اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه… با ناباوری نگاش میکنم… باورم نمیشه طاهر اشک بریزه… طاهر با اون همه غرور که در بدترین شرایط حتی در زمان مرگ ترانه شکسته نشد امروز جلوی چشمای من داره اشک میریزه

دهنشو باز میکنه تا یه چیز بگه.. رگ گردنش متورم شده… انگار بین گفتن و نگفتن یه چیز مردده

نگامو از

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا