رمان معشوقه اجباری ارباب

پارت 32 رمان معشوقه اجباری ارباب

1.8
(6)
با اعتراض گفتم: امیر…خاتون گناه داره!
– نترس آراد نمی ذاره دست تنها بمونه. چند نفرو میاره کمکش کنن.
اما دلم تو اون عمارت بود. می خواستم برم. 
گفتم: خب دوباره میام پیشت!
خندید و گفت: پس دلت برای آراد تنگ شده!
– ای بابا! چرا من هرچی می گم تو وصلش می کنی به آراد؟ از این دو روز، واقعا ممنون. خستگی این دو هفته از تنم اومد بیرون؛ ولی من که تا همیشه نمی تونم پیشت بمونم؟
– آیناز! آراد اگه بخواد با این دختره اسمش چی بود؟
– دل آرام!
– آره همین دل آرام … بخواد ازدواج کنه، باید تا آخر عمرت، کلفت خودش و زن و بچش بشی.
– خب می گی چیکار کنم؟
– یه مدت دیگه پیشم بمون. اون که بدون تو هم می تونه جشنشو راه بندازه؟
تو چشمای خاکستری غمگینش نگاه کردم و گفتم: یه سوال بپرسم راست و حسینی جوابمو می دی؟!
– بفرمایید!
– تو… 
نمی دونستم بپرسم یا نه؟ آخرش که چی؟ باید بدونم این همه اصرارش برای دوست داشتن یه مرد که به من می کنه برای چیه؟
– خب… تو چی؟
– تو منو دوست داری؟
اول متعجب نگام کرد؛ بعد خندید و سرشو چپ و راست کرد و بلند شد. 
گفت: پاشو می ریم خونه وسایلتو جمع کن. می برمت پیش آراد.
– جوابمو ندادی! 
– بعدا می فهمی… فعلا بلند شو بریم پیش خاتون یا همون آرادی که نگرانشی! 
– یه بار گفتم نگران آراد نیستم.
داد زدم: اصلا هیچ مردی رو دوست ندارم. بفهم!
کیفمو برداشتم و با سرعت از رستوران اومدم بیرون. گریه کردم. لعنت به من! چرا سرش داد زدم؟ چرا؟ امیر! ببخش!
نمی دونستم کجا می رم. فقط می خواستم برم که دیگه امیرو نبینم. خجالت می کشیدم تو چشماش نگاه کنم. از راه رفتن خسته شدم. تو یه پارک نشستم. گریم شدیدتر شد؛ اونقدر گریه کردم که آروم شدم. دور و اطرافمو نگاه کردم؛ نفهمیدم کجام.
با ترس بلند شدم و گفتم: وای گم شدم!
– نترس! گم نشدی!
پشتمو نگاه کردم. امیرعلی دست به سینه، پا رو پا انداخته بود. روی نیمکت پشت من نشسته بود. با اخم نگام می کرد. انگار از دستم ناراحت بود. 
بلند شد اومد پیشم و گفت: بریم!
– معذرت می خوام! 
– مهم نیست! 
چند قدم رفتیم. 
گفتم: به خدا من آرادو دوست ندارم!
– پس چرا می گم یه مدت پیشم بمون، قبول نمی کنی؟ فکر می کنی بخاطر خودمه؟
– پس بخاطر کیه؟…آراد یا من؟
پوفی کرد و گفت: الان وقت این حرفا نیست. بریم.
وقتی دیدم حالش خوب نیست، دیگه اصرار نکردم که توضیح بده. رفتیم خونه، سوغاتیامو برداشتم. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. 
گفت: آرادو دوست داشته باش. این دیگه آخرین گزینه و شانس زندگیته… اونقدارم که فکر می کنی سنگ دل و بی رحم نیست… تو هم از استعداد دخترتونت استفاده کن… سعی کن بهش نزدیک بشی. خدا رو چه دیدی؟ شاید شدی معشوقش!
خندیدم و گفتم: محاله… این فقط تو قصه هاست که دو نفر که از هم متنفرن، به هم برسن!
– زندگی ما هم عین یه همین قصه ایه که تو می گی. با این فرق که خدا نویسندشه… زندگی همه رو خوب می نویسه ولی متاسفانه ما آدما با کارامون صفحه خوبو خط می زنیم و یه صفحه ی جدید باز می کنیم و شروع می کنیم به نوشتن یه زندگی بد.
– اما من سیندرلای افسانه ای و زیبا نیستم! 
– آره نیستی چون آینازی! آینازی که می دونه چطور حرص آدمو در بیاره!
خندیدم و گفتم: ببخش سرت داد زدم!
– حقم بود! نباید اعصابتو خرد می کردم! 
دم خونه نگه داشت. گفتم: نمیای تو؟
– نه… باید برم. 
– مهمونی چی؟ اونم نمیای؟
– نه؛ حوصله ندارم. دیگه برای این مهمونیا پیر شدم!
– بازم که گفتی پیرم …از دستم دلخور که نیستی؟
– نه بابا… دلخور برای چی؟… خب زودتر برو تو، هوا سرده. سرما می خوری. 
– باشه… ممنون خداحافظ.
– خداحافظ! 
رفتم به اتاقم اما کسی نبود. حتما خاتون داره برای مهمونی امشب سالنو حاضر می کنه … رفتم به آشپزخونه ی عمارت، دیدم خاتون با دو تا خانم دیگه میوه های شسته شده رو خشک می کردن. 
با لبخند گفتم: سلام بر همه! من برگشتم! 
خاتون با لبخند گفت: خوش اومدی… تعطیلات خوش گذشت؟!
– بله… مگه می شه آدم پیش امیرعلی باشه و بهش بد بگذره؟! 
بهشون کمک کردم تا کارشون تموم بشه. تا ساعت شش، دل آرامو ندیدم. حتما با آراد جونش رفته بیرون.
با خاتون میوه ها رو میز پذیرایی می ذاشتم که آراد اومد و گفت: 
– خاتون به…
با دیدن من دیگه چیزی نگفت. 
نگام کرد و گفت: تو اینجا چیکار می کنی؟…برای چی اومدی؟
– قرار نبود تا آخر عمرم پیش امیر بمونم!
به خاتون نگاه کرد و گفت: به مش رجب بگو بیا کفشامو واکس بزنه.
– مش رجب نیست آقا!
به من نگاه کرد و گفت: به امیرت زنگ بزن، اگه راضی شد، بیا کفشمو واکس بزن!
با سرعت رفت بالا. موش کور! فقط بلده تیکه بارم کنه!
به خاتون گفتم: راستی این دختره دل آرام کجاست؟ ندیدمش!
– کجای کاری دختر؟! صبح همون شبی که رفتی، دل آرامو فرستاد رفت.
– کجا؟! 
– چه می دونم؟ لابد فروختتش به این خارجیا. 
با عصبانیت رفتم اتاقش. صدای شرشر آب می اومد. حتما داره جسدشو غسل می ده. واکس و کفششو گذاشته بود رو زمین. با حرص و عصبانیت نگاشون کردم .نشستم و عقدمو سر کفشش خالی کردم. اونقدر محکم واکس می زدم که هر آن امکان داشت چرمش کنده بشه. وقتی کارم تموم شد، گذاشتم کنار و بلند شدم. 
اومد بیرون. چه عجب! بالاخره از اون حموم دل کند! کلاه حولشو به موهاش می کشید. 
گفت: چه جوری تونستی از بغل گرم علی دل بکنی؟! آها! فهمیدم! گذاشتی خوب داغ بشه بعد بیاد سراغت؟! خوب بلدی چطور به خودت وابستش کنی!
با عصبانیت نگاش کردم. وقت بحث کردن سر این موضوع نبود. 
گفتم: دل آرام کجاست؟
– به تو چه؟! مگه تو ننه ی اونی که بفهمی کجاست و چیکار می کنه؟
– من هیچ کارشم. ولی می خوام بدونم اون دختر بدبختی رو که عاشق خودت کردی، الان کجاست؟
– هیچی! ازش خوشم نیومد، زود خستم می کرد. راستشو بخوای، دلمو زد. منم فروختمش. نمی خواد نگرانم باشی؛ چون یکی نازترشو میارم! چیزی که فراوونه، دختر فراری ناز! این نشد اون. مگه نه؟!
– چطور تونستی با اون دختر همچین کاری بکنی؟! چطور تونستی با دلش بازی کنی؟
– همون طوری که تو با دل بقیه بازی می کنی!
– من با دل هیچ بشری بازی نکردم. چون هر کی بهم ابراز علاقه کرده، بهش گفتم دوستش ندارم تا الکی اسیر من نشه.
با تاسف سرمو تکون دادم.
– تا کجا می خوای پیش بری؟ تا کجا می خوای دخترای بیچاره رو به بازی بگیری و اونا رو عاشق خودت کنی، بعد ولشون کنی برن؟! دقیقا عین یه حیوون وحشی که یه آهو رو زخمی می کنه، وقتی می فهمه نمی تونه بگیردش، ولش می کنه و می ذاره با زخمش بمیره … چرا اینجوری هستی؟ چطور دلت میاد دخترای ساده ای که با عشق پاکشون میان سراغت رو به لجن بکشی؟ می دونی از نظر روحی چه بلایی سرشون میاری؟ نمی ترسی آه و نفرینشون همراه زندگیت باشه؟!
پوزخندی زد وگفت: آفرین! سخنرانی قشنگی بود! اگه می دونستم اهل همچین حرفایی هستی، می رفتم یه منبر می آوردم، می ذاشتم یه گوشه سالن تا امشب با روضه و پند و اندرزتون کل پسر و دخترایی که از راه راست منحرف شدن، به راه بیارید! ببخشید حاج خانم یه سوال دارم! حکم دخترایی امثال شما که فقط دنبال پسرای خوشگل و پول و ماشین مدل بالا هستن چیه؟ اون دخترایی که فقط دوست دارن با یه پسر خوشگل ازدواج کنن تا پزشو به فک و فامیل و دوست و آشنا بدن. اون دخترایی که موقع خواستگاری، گوششونو تیز می کنن، ببینن طرف مال و منالی داره که جواب بله رو بدن…حکم اونا چیه؟ 
– همه که عین هم نیستن؟
– آفرین! منم دقیقا همینو می خواستم بگم! ما مردا اگه هم سر و ته یه کرباس باشیم، به اندازه ی شما دخترا که عین بوقلمون رنگ به رنگید، نیستیم… هنوز اون دختری که لیاقت عشق منو داشته باشه، پیدا نکردم.
پوزخندی زدم و گفتم: تو برو اول دوست داشتنو یاد بگیر، بعد دم از عشق و عاشقی بزن!
با عصبانیت خواستم از اتاقش بیام بیرون که گفت:
– تو هم بخاطر خوشگلی و پول علیه که اینجوری داری دورش بال بال می زنی! 
فقط نگاش کردم و اومدم بیرون. رفتم به اتاقم. تو آینه به خودم نگاه کردم. تا کی می خوام اینجوری بگردم؟! هر چند صورتم مو نداره ولی ابروهام چی؟ باید تمیزش کنم. باید به آراد ثابت کنم که دنبال مال و منال امیرعلی نیستم. منم اگه خوشگل باشم، پسرایی هستن که منو بخوان. حوله رو برداشتم رفتم به حموم. یه دوش گرم گرفتم و اومدم بیرون. موهامو خشک کردم. حوله رو دور موهام پیچوندم و جلو آینه وایسادم. موچینو تو دستم گرفتم و شروع کردم تمیز کردن ابروهام. کارم که تموم شد، خوشگل ترین لباسی که امیر برام خریده بود پوشیدم.
خواستم برم بیرون، دوباره یه نگاهی به خودم انداختم. ما که تا اینجا پیش رفتیم، یه آرایش هم می کنیم! لوازم آرایشی که امیرعلی برام خریده بود ولی هیچ وقت استفاده نکردم تو دستم گرفتم. یه آرایش ملایم، در حد خوشگل شدن کردم.
نگاه کردم به خودم؛ به آیناز؛ عوض شده بود. از خودم راضی بودم! یه لبخند زدم. یه شال انداختم رو رو سرم. یه دسته موهای فر کلاغیم رو کج رو صورت سفیدم انداختم. رو موهام دست کشیدم. برجسته و نرم بود. 
خاتون صدام زد: آیناز… آیناز… آنی!
خندم گرفت. هر وقت جوابشو نمی دادم، با عصبانیت می گفت «آنی»! 
داد زدم: اومدم خاتی!
کفش پاشنه دارمو برداشتم و اومدم بیرون و گفتم: خاتی کجاییی؟
– اینجام؛ تو اتاقم!
دم اتاق وایسادم. پشتش به من بود و هر چی لباس تو کمد بود، داشت می ریخت بیرون و با خودش غر می زد. انگار دنبال لباس می گشت. 
با لبخند گفتم: بله بانوی من …امری بود؟
با اخم برگشت. با تعجب کل صورتمو وارسی کرد. حالت آدمای ترسیده به خودش گرفته بود. 
آب دهنشو پایین فرستاد و گفت: آیناز!
– بله؟! 
– خودتی؟
– والا تو آینه که نگاه می کردم، خودم بودم! اگه اینجا عوض شدم، نمی دونم! 
اومد جلو، تو چشمام زل زد و گفت: وای! هیچ وقت فکر نمی کردم با برداشتن ابروت، انقدر خوشگل بشی! چشمات خوش حالت تر و درشت تر شدن! 
– بینیمم درشت تر شده!
– نگو مادر! بینیت خیلی خوبه. دارم سکته می کنم! باورم نمی شه آیناز باشی! خدا! 
تلفن زنگ خورد. 
گفت: برو جواب بده. آقاست.
رفتم سراغ گوشی رو جواب دادم: بله آقا؟
– معلوم هست کجایی؟…مهمونا دارن میان.
– ببخشید الان میام.
گوشی رو قطع کردم و داد زدم: خاتون من رفتم!
– باشه، برو؛ من الان حاضر می شم، میام!
دم در کفشمو پوشیدم . درو که باز کردم، خاتون با عجله اومد وگفت:
– صبر کن. صبر کن!
برگشتم. یه چیزی زیر لب خوند و فوت کرد تو صورتم. 
گفتم: این برای چی بود؟!
– چشت نزنن! حالا برو! 
خندیدم و راه افتادم. قیافم خوب شده بود، نه اونقدر که چشمم بزنن! دخترایی امشب میان که من پیششون هیچم. چقدر من از خودم تعریف می کنم!
دم در عمارت وایسادم .هر کی می اومد، چه دختر، چه پسر، با تعجب نگام می کردن. بعضیا هم با دقت تا مطمئن بشن همون آیناز خدمتکار آرادم! 
حتی یکی از دخترا پرسید: شما خدمتکار آرادید دیگه؟!
– بله…چطور؟
– هیچی! 
خوبه فقط تمیز کردم و برنداشتم! وقتی کارم تموم شد، رفتم آشپزخونه که به خاتون کمک کنم. سینی آبمیوه رو برداشتم، رفتم به سالن. جلوی سه تا دختر گرفتم. 
یکیشون گفت: می دونستین این مهمونی برای آشتی دادن فرحناز و آراده؟
– جدی؟
– آره، منم شنیدم. می گن خود آراد ترتیب این مهمونی رو داده تا فرحناز باهاش آشتی کنه.
یکیشون پوزخند زد و گفت: نمی دونم آراد چرا به این دختره چسبیده؟! دخترای ناز تر از فرحناز هم هست. انقده بدم میاد از این دختر از خود راضی لوس ننر!
وقتی آب میوه برداشتن، رفتم پشتشون که یه دسته دیگه وایساده بودن. 
یه دختر مو طلایی گفت: آراد جدا فرحنازو دوست داره؟!
– اگه دوستش نداشت، همچین مهمونی ای نمی گرفت!
یکیشون با حسرت نفس کشید و گفت: خوش به حال فرحناز! من آرزو دارم آراد فقط بهم سلام کنه! 
اینو که گفت، دستمو جلو دهنم گرفتم و خندیدم. سریع رفتم به آشپزخونه.
خاتون اومد تو و گفت: خیر باشه …چی شده می خندی؟
با خنده گفتم: به این دخترای چلمنگ که عاشق یه زرافه ی گردن دراز شدن! 
خاتون با جدیت نگام کرد و گفت: آیناز! آقا رو مسخره نکن!
– چشم خاتون! ولی تو رو خدا بگو این پسره چی داره که بقیه ندارن؟ ها؟ باور کن بهتر از آراد هم تو مهمونی امشب هست. چرا اینا فقط آرادو می بینن؟!
– تو هم اگه آراد پنج سال پیش رو می دیدی، که چطور می خندید و شوخی می کرد، عین همینا فقط آرادو می دیدی. آقا با شوخیا و خنده هاش، دل دخترا رو بدست آورده، نه با این اخم و تخمی که الان می بینی… حالا هم زودتر برو بالا، ممکنه یکی از مهمونا چیزی بخواد.
قیافه خاتون ناراحت شد. انگار دلش پر شد و دلش برای آراد پنج سال پیش تنگ شده بود. 
دوباره رفتم بالا که یکی گفت: ببخشید خانم!
سرمو برگردوندم. بالبخند رفتم طرفش و گفتم: سلام آبتین! چه عجب ما شما رو زیارت کردیم!
– کم لطفی از ماست! شما به بزرگواری خودتون ببخشید!
– اختیار دارید! این چه حرفیه؟
– میگم… کاملیا امشب نمیاد؟
– ازش خبر ندارم… یعنی یکی دو هفته پیش اومد پیشم … دیگه ندیدمش.
– بخاطر کاملیا اومدی؟
– آره… یکمی دیگه می مونم، اگه نیومد می رم.
خواستم چیزی بگم که یه دختری گفت:
– وای کت و شلوارشو نگاه! خیلی خوشگله! چقدر بهش میاد! 
نگاش کردم. این دومین باره که صورتشو شش تیغه کرده. واقعا بهش می اومد. دستم درد نکنه! زشت بود با کت و شلوار من خوشگلتر شد! انگار حال و حوصله نداشت. با چند تا دختر پسر سلام علیک کرد و نشست. هنوز فرحناز نیومده بود. حتما داره برای آراد ناز می کنه! 
به آبتین نگاه کردم و گفتم: با من دیگه کاری ندارید؟
– نه،نه …می تونید برید!
چند قدم رفتم. 
گفت: آیناز…
برگشتم نگاش کردم. گفت: خوشگل شدی!
بدون هیچ حسی لبخند زدم و گفتم: ممنون!
نوشیدنی آرادو بردم براش. حواسش به کسی نبود. داشت با یه پسر حرف می زد. 
پسره گفت: دیوونه ای داری با فرحناز آشتی می کنی! من اگه جات بودم، محل سگم بهش نمی ذاشتم.
– چون جای من نیستی، داری این حرفو می زنی!
– یعنی دوستش داری؟! خب چرا باهاش ازدواج نمی کنی؟
به صورت آراد خیره شد: نکنه بی خبر زن گرفتی؟ بخاطر اینکه گندش در نیاد به کسی چیزی نمی گی؟
لیوان رو گذاشتم و گفتم: آقا آبمیوتونو آوردم.
روشو برگردوند و با اخم نگام کرد.
اخمش باز شد؛ حالت آدم شوک زده و تعجب و سکته و همه چی با هم داشت! به صورتم خیره شد و به ابروم و چشمم زل زد. 
با لبخند گفتم: اگه کار دیگه ای ندارید، برم؟
هنوز نگام می کرد. حواسش به حرفی که زدم نبود. خندم گرفته بود. تو این چند ماه، آرادو انقدر گیج و منگ ندیده بودم! 
با حالت خنده گفتم: با اجازه!
چند قدم رفتم. گفت: وایسا!
خوبه حواسش اومد سر جاش! 
برگشتم و گفتم: بله آقا؟
بلند شد، با سر اشاره کرد و گفت: بیا کارت دارم! 
با هم رفتیم یه گوشه خلوت سالن. 
دستشو گذاشت تو جیبش و با حالت عصبی گفت: می بینم دست از لجبازی برداشتی و به اون بزرگراه تهران قم سامونی دادی! هر چند، هنوز چنگی به دل نمی زنی اما بهتر هیچیه!
با اون کفش پاشنه دار، هنوز به آراد نمی رسیدم. 
تو چشماش نگاه کردم و گفتم: من برای شما آرایش نکردم! بخاطر عزیز دلم، امیر این کارو کردم! خیلی دلش می خواست منو با آرایش ببینه! 
به دستای مشت شدش از عصبانیت نگاه کردم. اگه مرد بودم، تو صورتم خردش می کرد! به دندوناش که از داخل فشار می داد ولی از بیرون صداش شنیده می شد نگاه کردم. 
با همون حالت گفت: دلتو خوش نکن؛ نمیاد!
– مهم نیست. چیزی که تو این مجلش فراوونه، پسر خوشگل و پولدار! امیر کم کم داره دلمو می زنه. زیادی آروم بودنش حوصلمو سر می بره! آخه می دونی که ما دخترا عین بوقلمون رنگ به رنگیم! 
– حق نداری به علی خیانت کنی!
– چطور تو به این همه دختر خیانت می کنی؟ مگه علی چشه که خیانت نبینه؟ اصلا کی می خواد این حقو از من بگیره؟! من نه دوستشم، نه نامزد، نه زنش؛ هر وقت که دلم بخواد، ازش جدا می شم!
– مگه من به تو خیانت کردم که می خوای عقدتو سر اون خالی کنی؟
تو چشمام نگاه کرد. یه خواهش تو نگاهش بود: چرا می خوای همچین کاری باهاش بکنی؟! چیزی جز خوبی ازش دیدی؟! نکنه بخاطر من می خوای به اون زخم بزنی؟!
– نه؛ می خوام بازی تو رو امتحان کنم. اینجوری دیگه حوصلم سر نمی ره. 
بازومو کشید سمت خودش که بوی عطر گرم صورتشو حس کردم. اونقدر سفت گرفت که استخوانم درد گرفت. 
با فک منقبض گفت: امشب با یه پسر حرف بزن، ببین چطور استخونتو خرد می کنم! 
– جراتشو نداری! به امیر می گم!
بازومو ول کرد و رفت سر جاش نشست. با حالت عصبی، با دستاش صورتشو مالش می داد. تکیه داد. لیوانشو برداشت و سر کشید.گذاشت سر جاش و نگام کرد. نگامو ازش گرفم و رفتم سمت آشپزخونه که مونا گفت:
– به افتخار فرحناز!
همه دست زدن به جز چند تا دختر که به زور دستاشونو به هم می زدن. مونا و مرینا که همراه فرحناز بودن، هلش می دادن سمت آراد. 
یکی از پسرا که کنار آراد نشسته بود، بلندش کرد و گفت: پاشو که یارت اومده؛ وقت آشتیه!
فرحناز جم نمی خورد. بازم هلش دادن و گفتن: برو دیگه! مگه چسب چسبیده به کفشت؟! 
مونا و مرینا، فرحنازو هل می دادن؛ چند تا پسر هم آرادو. وقتی بهم نزدیک شدن، رو به روی هم وایسادن. 
فرحناز با لبخند نگاش می کرد. 
آراد دستشو دراز کرد و گفت: معذرت می خوام! 
فرحنازم دست داد و گفت: عیبی نداره …دعوا نمک زندگیه!
همه دست می زدن و می گفتن: آراد بوسش کن… بوسش کن!
آراد با اخم به همشون نگاه کرد. نگاش به منم افتاد. فرحناز زودتر صورت آرادو طرف خودش کشید و صورتشو بوسید. آرادم این کارو کرد.
دوباره دست زدن و گفتن: صورت قبول نیست… لب بدین… صورت قبول نیست… لب بدین! 
آراد: بسه دیگه! ولتون کنم می خواید اون کارا رو هم جلو چشتون بکنیم! 
همه زدن زیر خنده. فرحناز با خنده آرادو بغل کرد. همین جور که دستش دور کمر فرحناز بود، به منم نگاه می کرد رفتم. به آشپزخونه. سرم درد می کرد. یه قرص مسکن خوردم و نشستم رو صندلی. 
دستم رو سرم بود که خاتون اومد تو و گفت: چیزیت شده؟
– نه. فقط کمی سرم درد می کنه. 
– می خوای برو استراحت کن، خودم از مهمونا پذیرایی می کنم.
– نه بابا… تنهایی کجا می تونی از پس این همه مهمون بربیای؟ تو برو، کمی حالم بهتر شد، میام. 
– باشه. 
وقتی رفت بالا، چند دقیقه بعد منم رفتم. آراد با چند نفر حرف می زد. فرحنازم با یه گله دختر. از قر و فر دادنش مشخصه داره طرز ناز کردن به پسرا رو بهشون آموزش می ده!
– سلام! 
برگشتم. مونا بود.
با لبخند گفتم: سلام…خوبید؟
کل صورتمو وارسی کرد و گفت: ما که بد نیستیم! اما مثل اینکه صورت شما بهتره! ای شیطون! تو هم از این کارا بلد بودی و به ما نمی گفتی؟!
خندیدم و گفتم: وقتی قضیه لج و لجبازی باشه، دست به هر کاری می زنی!
– آها! پس خدا رحمت کنه اموات اون کسی که با تو سر لج افتاده! نه! ولی خداییش خوشگل شدی! مخصوصا این موهای فرفریت که بهت میاد.
– ممنون… چرا دیگه سراغی از ما نمی گیری؟
– ببخشید حق با شماست …شما که از خونه نمیاید بیرون، منم که بهونه ای برای به اینجا اومدن ندارم. 
– از این حرفا بگذریم… فرحنازو چطور راضی کردی؟
به فرحناز نگاه کرد و گفت: راضی کردن نمی خواست که؟ به محض اینکه گفتم آراد می خواد یه جشن آشتی برای تو بگیره، زود قبول کرد و خودشو تو آرایشگاه و فروشگاه لباس انداخت! خودم که فکر می کردم یک ساعت باید التماسش کنم تا راضی به اومدن بشه!
خندیدم که فرحناز با اخم نگام کرد و گفت: بیا اینجا!
به مونا گفتم: ببخشید!
– خواهش می کنم. راحت باش!
رفتم پیش فرحناز وگفتم: بله؟
سر تا پامو نگاه کرد و گفت: فکر کردی با این قیافه می تونی نظر آرادو عوض کنی؟! مطمئن باش آراد فقط برای من می میره!
پوزخندی زدم و گفتم: آرادت ارزونی خودت! من هیچ علاقه ای به اون بچه کچل ندارم! 
– بی نزاکت! 
چند قدم رفتم. برگشتم؛ هنوز داشت نگام می کرد. پس چرا عصبی نشد و داد نزد؟! حتما نمی خواد ذوق مرگیش از بین بره! شایدم آرامش قبل از طوفانه! 
می خواستم برم سمت میز پذیرایی که دیدم کاملیا اومد تو. سرمو چرخوندم، دیدم آبتین رو مبل نشسته. کاملیا تا منو دید، اومد سمتم و با حالت جیغ و آروم گفت: 
– وایــــــــی…کثافت! خیلی ناز شدی! کی ابروهاتو برداشتی؟!
– علیک سلام! تو به تمیز کردن می گی برداشتن؟
– سلام! نه هل شدم؛ آخه خیلی عوض شدی! 
– ممنون از تعریف اغراق آمیزت!
– اغراق آمیز چیه؟ جدی می گم؛ خوشگل شدی. مخصوصا این موهای فرت که کج انداختی، خیلی بهت میاد. این لب آنجلینات که برق لب خورده و اون چشمای سیاه گربه ایت!
زدم به شکمش. 
خندید و گفت: باشه بابا! غلط کردم! ولی جدا خوشگل شدی. راستشو بگو کدوم بدبختو می خوای تور کنی؟!
با چشمم یه دور کامل پسرا رو نگاه کردم و گفتم: فعلا کسی مد نظرم نیست! حالا ببینم بعدا چی می شه!
کاملیا بلند خندید. آبتین با حالت ناراحت کنارمون وایساد. 
گفتم: بله آبتین؟
به کاملیا نگاه کرد و گفت: می تونم چند دقیقه وقتتو بگیرم؟!
– نه… چون حرفامو زدم! 
– خواهش می کنم… این بار آخره. اگه بازم جوابت همون باشه، قول می دم دیگه منو نمی بینی… تو حیاط، فقط ده دقیقه منتظرتون می مونم… اگه نیومدید می رم.
آبتین جدی گفت. کاملیا نگاشو ازش برداشت و به من نگاه کرد. 
وقتی رفت، با لبخند گفتم: کاملیا! آبتین پسر خوبیه. چرا می گی نه؟
– چون دوستش ندارم. 
درکش می کردم. نمی خواستم به زور آبتینو بهش تحمیل کنم. 
گفتم: می دونم… همین آخرین بارو باهاش حرف بزن ولی ایندفعه بیشتر فکر کن!
– وقتی من دوستش ندارم، دیگه به چی فکر کنم؟!
– به اینکه کسی رو که دوستش داری، دوستت نداره… به اینکه اگه پرهام ازدواج کنه، تو لطمه می بینی. به اینکه آبتینم مثل پرهام خوبه و می تونه تو رو بخندونه. وقتی پرهام خودش بهت گفته دوست نداره، دیگه منتظر چی هستی؟!
نفس غمگینی کشید و گفت: حق با توئه… می ریم باهاش حرف می زنم ولی فکر نکنم تاثیری داشته باشه. 
– آره، این بهتر از هیچیه!
وقتی رفت، من و خاتون با میوه از مهمونا پذیرایی می کردیم. وقتی پیش آراد رفتم، ظرفو طرفش گرفتم.
آروم گفت: آبتین چی بهت گفت؟!
– پیشنهاد دوستی…گفتم بهش فکر می کنم. 
– خب؟! 
– هیچی دیگه… به کاملیا گفتم بهش بگه جوابم مثبته.
بازم عصبی شد. 
گفت: امشب می کشمت… علی به دختر خراب و آشغال مثل تو احتیاجی نداره!
خواستم ظرفو بذارم رو میز که فرحناز گفت: صبر کن!
نگاش کردم. گفت: به من و دوستام میوه نرسیده!
به سیب تو دستش و پیش دستی پر از میوه نگاه کردم.قحطی زده به این میگن! 
ظرف میوه رو جلوش گرفتم. برداشت و با یه حالت کینه تو چشمام نگاه کرد.خواستم برم که فرحناز سریع پاشو گذاشت جلوم که نقش زمین شدم. ظرف شکست و هر میوه ای یه جا رفت. 
شلیک خنده بود که از هر طرف به سمتم می اومد. از خجالت نتونستم سرمو بلند کنم. کاش زمین دهن باز می کرد و منو می بلعید. مونا و خاتون کمکم کردن بلند شدم. 
فرحناز گفت: دست و پا چلفتی… جلو پاتو نگاه کن! 
یکی از دوستای فرحناز گفت: معلوم هست حواست کجاست؟!
خاتون: مادر دستت داره خون میاد. بریم چسب بزنم.
به آراد نگاه کردم. هنوز با اخم نگام می کرد. انگار دلش خنک شده بود یا شایدم من اینجوری تصور می کردم. با لبخند به دختری که این حرفو زد رو کردم و گفتم:
– من حواسم سر جاش بود خانم! اما ظاهرا فرحناز خانم حواسشون جای دیگه بود که منو ندید! .البته منم اگه جای فرحناز خانم بودم، تمام حواسم پیش آقا آراد بود که امشب تو تیپ و قیافه در دکون همه پسرا رو بستن؛ جلو پامم نمی دیدم!
چند نفر آروم خندیدن. 
فرحناز بلند شد و با عصبانیت گفت: فکر کردی همه عین خودت خوشگل ندیدن؟! 
– نه، فقط تو خوشگل دیدی… اونم فقط این آقا! 
– آره، تو این مهمونی فقط آراد خوشگله… هیچ پسر دیگه ای هم به پای خوشگلی آراد نمی رسه!
– اگه این خوشگله، پس خوشگلا کجا برن؟! چرا خودتو به کوری زدی؟ یه نگاه به اطرافت بنداز؟ ببین خوشگل تر از آراد تو هم هست. اما هچ کدومتون اونا رو نمی بینین. چرا؟ چون از این آقای به اصطلاح خوشگل یه بت ساختین و دارین می پرستینش.
ستار بلند شد و دست زد و گفت: احنست! بالاخره یکی پیدا شد درد دل ما رو بگه! 
فرحناز: تو دیگه چه دردته ستار؟ تو که شش تا دوست دختر داری؟!
ستار نشست و گفت: غلط کردم!
خاتون آروم گفت: دختر! این شرو کوتاه کن، بیا بریم دستت داره خون میاد. 
به دستم نگاه کردم. داشت خون می اومد. پس چرا حسش نکرده بودم؟ 
خواستم برم که فرحناز گفت: تو هم بخاطر آراده که خوشگل کردی. نه؟… فکر کردی نمی دونم چرا بعد از پنج ماهی که اینجایی، امشب به خودت رسیدی و ابروهاتو برداشتی؟ از نبودن من می خواستی سوء استفاده کنی و آرادو عاشق خودت کنی؟!
به آراد نگاه کردم. نشسته بود و هیچی نمی گفت. فقط نگاهمون می کرد. 
پوزخندی زدم و گفتم: کیو عاشق خودم کنم؟ این پسره آدم کش بی رحمو؟! این که از دوست داشتن و عشق، هیچی حالیش نیست و فقط بلده با دل دخترای ساده بازی کنه؟! اینو عاشق خودم کنم؟!
یکی از دخترا گفت: اگه می دونستی چند تا دختر می خواستنش، اینجوری حرف نمی زدی؟
– می خواستنش؟ یعنی گذاشتین قیمتش خوب بره بالا، بعد بفروشینش؟ خب قیمتشو بگید، هر چقدر هست خودمم یه پولی می ذارم روش؛ فقط ببریدش که دیگه چشمم تو چشمش نیفته. 
آراد با عصبانیت لیوان تو دستشو فشار می داد که هر لحظه امکان داشت تو دستش بشکنه. فرحناز هم عصبی بود. 
گفت: آراد از نظر پولی برای ما ارزش نداره. 
– پس از نظر جسمی براتون مهمه …که فقط نیازاتونو برطرف کنه؟! 
فرحناز طاقت نیاورد، اومد جلو دستشو بلند کرد که آراد داد زد:
– فرحناز ولش کن!
فرحناز با دست بالا و فک منقبض شده نگام می کرد. خاتون دستمو کشید به سمت آشپزخونه برد.
گفت: دختر مُردی… یعنی فاتحه ی خودتو بخون. به خدا دیگه مردم از بس نصیحتت کردم .. .مطمئنم ایندفعه آقا می فروشت. هم خودت بدبخت می شی، هم ما رو غصه دار می کنی، آخه این حرفا چی بود به آقا زدی؟ جلو این همه آدم تحقیرش کردی.
شیرو باز کرد. یهو پشتمو نگاه کرد. برگشتم؛ آراد بیش از اون چیزی که من تصورش می کردم، عصبی شده بود. این از همون موقعایی بود که من شدید ازش می ترسیدم.حتی گُه خوردن و پشگل خوردن هم به دردم نمی خورد.
به من نگاه میکرد. 
گفت: خاتون برو بیرون!
خاتون با دلهوه و نگرانی گفت: آقا!
داد زد: گفتم برو بیرون!
روز اولی که خواست منو ببینه، همین جوری سر خاتون داد زد و گفت برو بیرون. خاتون با ترس به من نگاه می کرد و می رفت بیرون.
کتشو درآورد، انداخت رو میز.کلیدو برداشت، درو قفل کرد. یهو صدای موزیک بلند شد. درشیشه ای آشپزخونه رو هم بست و پردشو کشید. کلیدو انداخت رو میز و دست به کمر وایساد. 
منم به کابینت تکیه داده بودم. 
گفت: که می خوای منو بفروشی! ها؟… می خوای یه پولی بذاری رو من که دیگه منو نبینیم. آره؟
چیزی نگفتم. فقط با ترس نگاش می کردم. 
داد زد: آره؟!
آروم گفتم: آره!
– چرا؟! 
بغض کردم اما خودمو نگه داشتم و گفتم: چون ازت متنفرم!
– چون دوست ندارم؟! یا دل دخترایی که وکیلشونی رو شکوندم؟
– هیچ کدوم! 
– دوستم داری. نه؟
پوزخندی زدم و گفتم: آره، خیلی! اصلا برات می میرم… باز اسید معدت زده بالا، دچار توهم شدی؟! … نه آقا جون! من از اون دخترا نیستم که یه پسر چشم قشنگ و یه مدل ماشین می بینن، دست و پاشونو گم می کنن و یه دل نه، هزار دل عاشق طرف می شن … فکر نکن حالا که یه قیافه درست و درمونی داری، همه باید عاشق زارت بشن … شرمنده که از قافله ی عشقت عقب افتادم!
– اگه دوستم نداری پس چرا هنوز اینجایی؟! چرا پیش علی نمی مونی؟!
– اون نامحرمه. 
پوزخندی زد و گفت: یعنی من و مش رجب محرمتیم؟! تا اونجایی، تو بغلشی؛ اینجا که میای، می شه نامحرم؟!
با عصبانیت داد زدم: چرت نگو… کی دیدی من تو بغل علی باشم؟
– پس معنی این رفتارات چیه؟… تا کی می خوای با من اینجوری رفتار کنی؟ 
– تا هر وقت لیلا رو برگردونی!
– برای چی برش گردونم؟…اون یه معتاد عوضی بود که از زندگی راحتش کردم! 
– انسان که بود؟ چرا مثل یه حیوون کشتیش؟! مگه ازت چی می خواست؟ یه ذره مواد. خب می گفتی ندارم. چرا اونجوری کشتیش؟
– یعنی تمام این بد رفتاریات بخاطر لیلاست؟!
– آره بخاطر اونه… هیچ وقتم رفتارم با تو عوض نمی شه. 
– کینه ای هستی.
– نیستم. کارای تو کینه ایم کرده. تا زمانی که لیلا رو برنگردونی، اوضاع همینه. مگر اینکه بخوای منو بکشی یا بفروشیم.
– اون دوستت لیاقتش فقط مردن بود. 
– قدر و اندازه ی لیاقت دیگران رو تو مشخص می کنی؟
کلافه شد. چند قدم راه رفت. پشت میز رو به روم وایساد و گفت:
– لیلا مرده. بفهم… چطور زندش کنم؟
– این دیگه مشکله توئه نه من!
– آخه این دختره کیه که هر چی می شه می گی لیلا …لیلا؟
– دوستم… بهترین همدم تنهاییم و بی کسیم. 
– فراموشش کن. بذار جزیی از خاطرات زندگیت باشه. 
– نمی تونم!
– چند سال باش دوست بودی که نمی تونی فراموشش کنی؟
– دو ماه.
پوزخندی زد که بیشتر در حد خنده بود و گفت:
– فقط دو ماه؟! شوخی می کنی؟ یعنی تو فقط بخاطر شصت روز داری خودتو براش می کشی و تا آخر عمرت می خوای از من متنفر باشی؟!
– آره… من اگه کسی رو دوست داشته باشم و از دستش بدم، تا آخر عمرم براش عزا می گیرم… وابستگیم شدیده. دل کندن سخت تر… همون اندازه که تو علی رو دوست داری، منم لیلا رو… اگه یکی به علی دست بزنه، چیکار می کنی؟ مطمئنا نمی شینی نگاش کنی.
– از هستی ساقطش می کنم… اما تو نباید اندازه دوست داشتنتو با من و علی که از بچگی بزرگ شدیم مقایسه کنی. علی با خندهای من خندید و با گریه هام گریه کرد… دو ماه برای این اندازه دوست داشتن خیلی کمه.
– همه که با یه نگاه عاشق می شن… فکر کنم دو ماه برای دوست داشتن کافی باشه. 
حالت نگاهش تغییر کرد. آروم شد. دیگه عصبی نبود. آروم می اومد طرفم. منم آروم با ترس می رفتم عقب.
گفت: چیه می ترسی؟… من اگه می خواستم بزنمت، اون موقع که اومدم تو، این کارو می کردم.
اومد نزدیک تر. دیگه تکون نخوردم. رو به روم وایساد و گفت:
– می خوای چیکار کنی؟… می خوای تا آخر عمرت همین رفتارو با من داشته باشی؟
– مگه قراره تا آخر عمرم اینجا باشم؟!
– یعنی می خوای بازم فرار کنی؟
– شاید!
– پس علی چی می شه؟ اون یه بار بخاطر نگین دلش شکسته؛ تو دیگه خردش نکن. 
تو چشمام خیره شد: علی رو دوست داری؟ 
فقط نگاش کردم.
گفت: می دونم… دوستش نداری… فقط داری سر کارش می ذاری. نه؟!
– به تو مربوط نیست!
– چرا! اتفاقا مربوطه!
به دستم نگاه کرد. خواست دستمو بگیره که دستمو کشیدم عقب و گفتم:
– به من دست نزن! چرا نمی خوای بفهمی که ازت متنفرم؟! 
– یعنی باور کنم کل تنفرت بخاطر دوستته؟
– اگه شصت درصدش بخاطر اون باشه، چهل تای دیگه بخاطر بد رفتاریای توئه.
– یه کاری می کنم عاشقم بشی. ببینم بازم می گی ازم متنفری؟
– دلم اونقدر بیکار نیست که عاشق تو بشه… در ضمن علی هست. دیگه دلم جایی برای تو نداره. 
پوزخندی زد و گفت: مهم نیست! خودم می دونم چه طوری تو دلت جا پیدا کنم!
– امتحان کن! خدا رو چه دیدی؟ شاید تو عاشق من شدی و من قسر در رفتم! 
به دستم نگاه کرد و گفت: داره خون میاد. برو یه چسبی، یه چیزی بهش بزن. 
خواست بره. 
گفتم: نمی خواد منو عاشق خودت کنی! فقط رفتارتو باهام درست کن … از روزی که اومدم، فقط اخمات و دعواهاتو دیدم… همیشه یه جوری باهام رفتار می کردی انگار بردتم. آخه کدوم آدمی با خدمتکارش همچین رفتار هایی می کرد؟… تو حتی بخاطر سگت منو انداختی تو انباری. یعنی از سگتم پست تر بودم؟ تو حداقل حقوق هم بهم نمی دادی. چرا؟ چون بابتم پنج میلیون پول داده بودی… و باید این پولو با کار کردن پس می دادم…
فقط نگام می کرد.
گفتم: اصلا می دونی من اسم دارم؟! اسممو بلدی؟! ویدا… دل آرام یا هر دختری که اولین بار می دیدیش، اسمشو صدا می زدی اما به من فقط می گفتی این… این دختر با ما نمیاد… این دختره خدمتکار منه … این دختر زشته…این…این…این… از بس گفتی این، بعضی وقتا فکر می کنم اسمم اینه … می دونستی از روزی که لیلا رو کشتی، کابوسش شده مهمون هر شب خوابام؟! توی این پنج ماه، صبحی نشده که بدون کابوس لیلا از خواب بیدار شم. شاید من لیلا رو فراموش کنم اما با کابوساش چیکار کنم؟ مشکل من با تو الان فقط رفتارته … به خدا اگه رفتارت با من درست بشه، تا آخر عمرم عین خاتون خدمتکار خودت و زن و بچت می مونم اما با این کارات نمی تونی منو عاشق خودت کنی.
– فکر می کنی علی می ذاره تو خدمتکار من بمونی؟
– این زندگی منه، نه اون!
– پس حدسم درست بود، دوستش نداری… اما اون که دوست داره. با دلش می خوای چیکار کنی؟
– اگه رفتارت با من همین باشه، حتی اگه دوستشم نداشته باشم، باهاش ازدواج می کنم… شاید بعدا عاشقش شدم.
– یه قرار می ذاریم! اگه من کمتر از دو ماه تو رو عاشق خودم کردم، باید برای همیشه برای من و زن و بچم کار کنی … اونم مجرد! اما اگه تو بردی، آزادی که بری … هر جا که خواستی برو.
– از کجا می خوای بفهمی من عاشقت شدم؟
– تجربه ام تو این کارا زیاده! تو نگران اونجاش نباش!
خواست بره. اومد سمتم، دستمو گرفت. 
گفتم: ولم کن… تو که دو دقیقه پیش گفتی می خوام عاشقت کنم؟ اینجوری؟!
شیرو باز کرد. پشتم وایساد. دستمو زیرش گرفت و گفت:
– می خوام از الان شروع کنم… نمی دونم از پوست کلفتیته که حالیت نیست دستت داره خون میاد… یا مغزت تو دستور دادن دچار ایراد شده؟ 
– ولم کن… نمی خواد. خودم دستمو می شورم. 
– فقط بلدی نق بزنی. 
شیرو بست. رفت سراغ جعبه ی کمک های اولیه. یه باند آورد.
رفتم عقب و گفتم: گفتم نمی خوام! 
گذاشت رو میز و گفت: زودتر ببندش تا بیشتر از این خون نیومده.
کتشو از رو میز برداشت. با کلید، درو باز کرد و رفت بیرون. به باند و دستم نگاه کردم.اونقدار هم اوضاعش وخیم نبود که باند بخواد! باندو گذاشتم سر جاش و یه باند دیگه برداشتم.
خاتون اومد تو. بعد کاملیا و مونا و آبتین. همشون یه جوری نگام می کردن. انگار از زنده بودنم تعجب کردن! خاتون با گریه خودشو انداخت تو بغلم و گفت:
– فکر کردم کشتت. دو ساعت بالا منتظرم بیای. امیدی به زنده بودنت نداشتم. 
– مگه اینجا امریکاست همینجوری آدم بکشن؟!
بقیه هم اومدن جلو. مونا خیلی دعوام کرد که چرا جلو اون همه آدم اونجوری با آراد حرف زدم. کامیا هم گفت خدا بهت رحم کرده زندت گذاشته. آبتین بیچاره هم فقط حالمو پرسید. وقتی دست از سرم برداشتن و رفتن بالا، منم همونجا نشستم. بیشتر از نیم ساعت طاقت نیوردم و رفتم بالا. تعداد معدودی از دخترا با تنفر نگام می کردن، مخصوصا فرحناز. که چاقوی تو دستشو فشار می داد. اگه از کسی نمی ترسید، تو چشمم فرو می کرد! 
گفت: خیلی روت زیاده که اومدی بالا!
آراد: فرحناز ادامه نده… بسه!
به کمک خاتون، میز شامو حاضر کردم. هر کی یه چیزی بر می داشت و می رفت یه گوشه می خورد. اگه چیزی کم می اومد، می رفتم پایین می آوردم. 
آراد اومد پیشم و گفت: پس چرا شام نمی خوری؟
پوزخندی زدم و گفتم: من بعد از مهمونا شام می خورم. فراموش کردید این قانون رو شما برای من گذاشتید؟
– نه اینکه خیلی از قانونای من تبعیت کردی؟ همین یکی مونده بود رو زمین! 
فرحناز اومد طرف ما. بازوی آرادو چسبید و گفت: 
– عزیزم! خون خودتو بیشتر از این بخاطر یه گدا کثیف نکن… بریم شام بخوریم.
بدون اینکه اجازه حرف زدن بهش بده کشید و بردش.
خندم گرفته بود. کاش زودتر با فرحناز ازدواج می کرد، شر دوتاشون کنده می شد!
بعد از شام، چند دقیقه ای از مهمونی با کسالت پیش رفت. 
یکی از پسرا موسیقی گذاشت و گفت: بچه ها با شکم پر کیف می ده برقصی!
– وای!من یکی که اصلا نمی تونم تکون بخورم!
– منم همینطور …شماها برقصید ما نگاه می کنیم! 
فرحناز بلند شد، رفت طرف آراد. 
دستشو دراز کرد و گفت: برقصیم؟
آراد فقط نگاش می کرد. فرحنازم عین گداها دستش دراز بود. 
گفت: حوصله ندارم فرحناز! برو با یکی دیگه برقص!
آبتین: اذیتش نکن! گناه داره… عقده ای می شه ها!
همه خندیدن و فرحناز با اخم نگاش کرد.
آراد: خب خودت پاشو باهاش برقص!
آبتین: با تو رقصیدن صفای دیگه ای داره… مخصوصا پز دادنش!
فرحناز با عصبانیت به آبتین گفت: چیه؟ داری می سوزی که با تو نمی رقصم؟
آبتین یه پوزخندی زد که نصف نارنگی تو دهنش زد بیرون. 
دستشو جلو دهنش گرفت و گفت: ببخشید! 
میوه شو قورت داد و گفت: خیلی! مخصوصا اونجام داره می سوزه!
پسرا که منظور حرفشو فهمیده بودن، بلند زدن زیر خنده. 
فرحناز با دلخوری و کمی عصبی گفت: آراد؟
آراد بیچاره هم بلند شد و گفت: فقط یه دور!
فرحناز عین بچه ای که لپ لپ براش خریده باشن، خوشحال شد! آراد کتشو درآورد و گذاشت رو مبلش.
اومدن وسط. همه با دست زدن دورشون حلقه زدن. شروع به رقصیدن کردن. آروم و هماهنگ می چرخیدن و پاهاشونو حرکت می دادن. بعضی از دخترا با حسرت به فرحناز نگاه می کردن. بعضیا هم خودشونو جای فرحناز فرض می کردن و خوشحال بودن! 
این وسط، من تنها کسی بودم که به این اَلدنگا می خندیدم که بقیه ی پسرای مجلس، چی از این کمتر دارن؟ پشت دو تا دختر وایساده بودم. 
یکیشون گفت: به هم میان. نه؟
– به من و تو چه؟! خوشیشو اونا می کنن، ما باید بسوزیم! 
– آره خب!
دو تا پسر دیگه که کنارم وایستاده بودن، یکیشون گفت:
– آراد بدن خوش استیلی داره… جون می ده برای شوی لباس. مگه نه؟
– نه زیاد… ولی خوبه.
– هر چی باشه، از تو شگم گنده که بهتره! 
رقص که تموم شد، موسیقی قطع شد. همه براشون دست می زدن. یهو فرحناز با یه حرکت صورت آرادو گرفت و لبشو بوسید. پسرا سوت و کف زدن. دخترا هم می خندیدن. فرحناز منتظر جواب بوسش بود اما آراد که منتظر همچین حرکتی نبود، فقط به فرحناز نگاه کرد.
سرشو بلند کرد و نگام کرد.
نگامو ازش برداشتم. همه رفتن وسط و رقصیدن .کاملیا هم با آبتین؛ دوتاشون خوشحال به نظر می رسیدن. وقتی مهمونی تموم شد، همه رفتن. فقط فرحناز موند و با آراد یه مبل نشسته بودن. 
من و خاتونم سالنو تمیز می کردیم. 
فرحناز گفت: کاش شب اینجا می موندم.
– خب بمون… اتاق که زیاده؟
– نه منظورم اینه که تو اتاق تو بخوابم.       

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1.8 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا