رمان عود

پارت 3 رمان عود

5
(1)

چشمان وانیا برقی زد، شتر سواری دو نفره..!
تا به آن روز تجربه اش نکرده بود…!
اما زمانیکه سوار شدند و شتر اولین قدم هایش را برداشت و بدن های شان به شکل وحشتناک بهم مماس شد سریع در دل اعتراف کرد اصلا چیزه خوبی نیست..با هر حرکت شتر بالا میشد، پایین میشد و این در حالی بود که خلیل چسپیده به او نشسته بود و با دستانش کمر او را گرفته داشت و گاهی از اینکه می دید وانیا سعی دارد خود را استوار نگهدارد ریز ریز می خندید..
اما اینکه این شتر سواری از مال قبلی واقعا لذت بخش تر بود هم اعتراف میکرد!
کاروان شان از آن کاروانی که وانیا را خریده بودند بسیار کوچکتر بود، سه سرباز جلو حرکت میکردند و در میان خلیل و بعداز آن چندین نفر دیگر که وانیا نمی شناخت شان و در نهایت سه سرباز دیگر در عقب کاروان حضور داشتند.
وانیا خیره به صحنۀ بی نظیر غروب آفتاب آرام پرسید: قبیلۀ شما از چند نسل به این سو دراین نخلستان زندگی میکنند؟
خلیل ماننده خودش جواب داد: 2 نسل..
تو چندمین هستی؟
چهارم..!
پس باید پدر بزرگتو دیده باشی!
نه..هرگز ندیدم..
جواب خلیل به نظر آن گونه می نمود که نمیخواهد به سوال های وانیا جواب بدهد ولی دراصل خلیل دنبال کلماتی بود که بتواند پشت هم ردیف نماید تا بتواند جواب مورد نظر وانیا رابدهد و چند لحظه بعد سکوت بین شان را اینگونه شکست.. پدرم زندگی در صحرا را دوست نداشت..!
چشمان وانیا گشاد شدند، با شگفتی به سمت خلیل برگشت تا بتواند راستی را دورغی بودین این حرف را بفهمد و با دیدن چهرۀ جدی او شگفت زده تر پرسید:
ولی..ولی..مطمئنی؟
مادرم نمیخواست در صحرا باشد، پدرم هم نمیخواست بدون مادرم زندگی کند..
پس حالا..چطور..پدرت چطور رئیس قبیله هست؟!!
آن طور که من از موضوع با خبر هستم، یک روز که در پارک با هم نشسته بودیم، پدرم مجبور میشود برای سوار کردن من در خرچ و فلک مادرم را لحظاتی ترک کند و زمانیکه برمیگردد مادرم دیگر وجود نداشته..!
وجود نداشته؟؟؟ مر..
نه! دزدیده بودنش، ماننده تو، ماننده صدها دختر جوان دیگری که دزدیده می شوند..
وای..
وانیا رسماً خفه شده بود، هرچند جمله بندی خلیل وحشتناک و توضیحاتش به شدت کم بودولی ذهن فعال وانیا تند تند درحال پردازش همان اطلاعات بود و هرچقدر بیشتر به عمق آن میرسید بیشتر شگفت زده میشد و زبانش بند می آمد.
بعداز چند دقیقه دوباره پرسید: پدرت توانست مادرتو پیدا کنه؟!
بله..اما جسدش را..!
قلب وانیا در سینه اش فشرده شد..
اما در تعجب از این بود که خلیل چه راحت از موضوع به این درد ناکی صحبت میکند که جوابش را همان لحظه گرفت: وقتی این اتفاق افتاد من 2 سال بیشتر نداشتم، پدرم حتی یک عکس کوچک هم ازمادرم به من نشان نداد، در 12 سالگی مرا در مدرسۀ شبانه روزی در انگلستان گذاشت،در 12 سالگی دنبالم آمد و برای اولین بار صحرا را دیدم و فهمیدم وظیفه ام چیست..شب شده بود و هوا بعداز غروب خورشید به ناگهان تاریک گشته بود، کاروان ازحرکت ایستاد وهمان جا اطراق نمودند.
خلیل از شتر پایین شد و وانیا را که تقریبا از تعجب خشکش زده بود در آغوش گرفت و از شترپایین نمود و بدون آنکه رهایش کند گفت: تعالی حبیبتی )بیا عزیزم(وانیا سر بلند کرد و خیره به خلیل گفت: چطوری تونستی اینطوری زندگی کنی؟ 12 سال بدوراز خانواده! درحالیکه میدونستی خانواده ای هست که مشتاق برگشت و دیدن تو هستند..و دردل نالید: منکه 1 سال را درحالیکه هیچ کسی منتظر یا مشتاق برگشتم نیست بدور از خانوادۀ بی وفایم هر شب و روز مردم و زنده شدم ولی دم نزدم!
خلیل لبخندی زد و گفت: من هرگز حس نکردم خانواده ای دارم، تنها یک حس مسولیت ودلسوزی در من رشد کرده بود که نمیخواستم افرادی ماننده من بدون خانواده بمانند..!
وانیا ابرو در هم کشید و پرسید: منظورت چیه؟!خلیل به سمت آتشی که همراهانش روشن کرده بودند نگریست و گفت: بیا..همه دور آتشی که روشن کرده بودند نشستند و برای خلیل و وانیا متکای مخصوصی آماده کرده بودند، آن دو دوباره تقریبا در آغوش هم نشستند و بلاخره وانیا زبان باز کرد و گفت: فکرنمیکنی این کار پدرت یکم نامردیه!!
خلیل چشم از آتش گرفت و به او نگاه کرد و با تعجب پرسید: نامردی؟!! کدام کار؟!
اینکه چون همسر خودش را دزدیده و فروخته اند و شاید کشته باشند او چنین کاری بادیگران بکند..این کار واقعا نامردی هست..
خلیل زهر خندی نمود که بند دل وانیا را پاره کرد!دل ناز ک و این چند مدت محبت دیده از این مرد نمیتوانست آن زهر خند را تحمل کند، باچهره ای وا رفته به خلیل نگاه کرد که خلیل گفت: مادرم را دزدیده و فروخته بودند به دلالان انسان و مادر خوش سیمای من در مزایده ای که برسرش انجام گرفته بود فروخته شده بود به یکی از قبایل صحرایی و آنجا زمانی که مورد تعرض قرار گرفته بود خود را کشته بود!
وانیا آب دهانش را قورت داد و گفت: بازهم این دلیل نمی شود پدرت همچ…
خلیل برای اولین بار خشمگین به سمت وانیا برگشت و گفت: پدر من دختر خرید و فروش نمی کند!!!
رنگ از رخسار وانیا پرید و نم اشک زودتر آنکه خلیل تصورش را بکند در چشمانش نشت!
دلی که تحمل یک زهر خند را نداشته باشد آن حجم خشم که ناگهان حواله اش گردیده بودرا چگونه تحمل می توانست؟!!
خلیل پیشمان از آن خشم کنترل نشده اش نفس عمیقی گرفت و دلجویانه گفت: حبیبتی..مراببخش..!
بیشتر از این نمی دانست چه بگوید!
اگر وانیا از حقیقت کارهای پدرش با خبر می بود بدون شک آن معذرت خواهی کوتاه را هم انجام نمیداد..
اما وانیا هم بنابر دیدۀ خود کاملا خودش را محق میدانست!او به چشمان خود دیده بود که کاروان قبیلۀ آنها تعداد زیادی از دختران را خریداری کرده و به نخلستان آورده بود..
در جواب خلیل چیزی نگفت و تنها روی برگرداند و به آتش خیره شد، تجربه ثابت کرده بوددر موقع عصبانیت اگر خواسته باشی خودت را توجیح کنی شخص مقابل بیشتر عصبی میشود.اما ظاهرا تجارب وانیا بر روی خلیل جواب آنچنانی نمیداد!!
صورت وانیا را به سمت خود برگردانند و از میان دندان های بهم چسپیده غرید: قهره نکن!وانیا که از عصبانیت دوبارۀ خلیل دست پاچه شده بود سریع جواب داد: نه..من قهرنکردم..تو..تو عصبانی بودی..خو..خوب من..فکر کردم..
خلیل با لحن آرامتری ادامه داد: از من رو برمگردان، مخصوصاً زمانیکه عصبانی هستم..
وانیا آرام دست خلیل را در دست گرفت و فشاری به آن وارد کرد و گفت: باشه، هرچی توبگی..
خلیل نفس عمیقی گرفت و گفت: سرت را بر روی شانه ام بگذار…
وانیا خواستۀ او را انجام داد و خلیل دست آزادش را دور شانه های او حلقه نمود و گفت: پدرم دختر ها را خریداری میکند ولی نه به آن منظوری که مغز کوچک تو می پندارد..
وانیا بازهم لبخندی به آن جمله بندی خلیل زد و گفت: میتوانم تصور کنم، پدرت دختران راخریداری میکند و دوباره آزاد میکند.
خلیل هم لبخندی به این همه زیرکی وانیا زد و فشاری به بازوی او وارد کرد و گفت: این بخشی از تمام فعالیت های اوست..!
وانیا سرش را بلند کرد و گفت: پس چرا منو نگهداشت؟؟؟
خلیل خیره به چشمان خوش رنگ او که انعکاس شعله های رقص آتش را در خود محصورنموده بود در دل جواب داد: تو را نگهداشت تا آرام جان من باشی..!
ولی در زبان گفت: کارهای او همیشه حکمتی در پی خود دارند..
و مردد از پرسیدن یا نپرسیدن دل را به دریا زد و گفت: از اینکه مجبور هستی بمانی خوشحالی؟
منظور خلیل از این بدتر نمیتوانست در قالب یک سوال جای شود..
ولی وانیا توانست عمق سوال او را دریابد و با زیرکی درحالیکه دوباره سر بر روی شانه اش میگذاشت جواب داد: تا به حال جز همان روز اول که مجبورم کردند لباس های لخت و بدن نما بپوشم، دیگر اجباری ندیده ام…
خلیل ابرو در هم کشید، خوب این یعنی چی؟!!
یعنی خوشحالی بود؟
راضی بود به این ماندن؟!
نبود؟!!
جواب وانیا هم از این گیچ کننده تر نمیتوانست در قالب الفاظ ریخته شود..
در عین حال که ندایی دائم یاد آور این میشد اتفاقات در راه است ولی در آن لحظات از آرامش نسبی برخوردا بود که حاضر نبود با دنیا عوضش کند!
متکایی نرم، آتشی گرم، شانه ای پهن و آسمانی پر نجم..چند ماه پیش زمانیکه خریداری شده و به سمت قبیلۀ المانع ها برده میشد حتی تصور هم نمیکرد چنین شبی هم فرا خواهد رسید. هرچند که هنوز هم چیزهایی بودند که آرازش میداد..
البته این شاید از کم اطلاعی او از بعضی از حقایق بود..ولی در آن لحظات، تنها محکم کردن پایه های زندگی مشترکش مهم بود، باید با سیاست رفتار میکرد، فعلا وقت نرم برخورد کردن بودن..به تجویز خود خلیل فعلا از همه چیز در دل بد میبرد..ولی زمانیکه از همه چیز مطمئن میگشت..بدون شک حرکت میکرد تا همه بدانند با چه کسی طرف هستند!درست که زن بود و ظرافت داشت و لطافت داشت..
نقطه ضعف هایی داشت..
ولی خود ساخته بودو رنج دنیا کشیده!
و یک حس زیبا در درونش میگفت خداوند هم ماننده کوه پشتش هست..
نفس عمیقی با آوردن اسم خداوند در ذهنش گرفت و وجود سرشار از حس آرامشی ناب شد وبا این کار یک تیر و دو نشان را زد..عطر وجود خلیل را به ریه هایش کشید..عاشقش نبود ولی دوستش داشت!
ماننده یک مهمان ناخواسته بود که ناگهان وارد زندگی اش گشته و حالا عزیز شده بود..
وقتی میدید به او احترام گذاشته میشود متقابلا احترام میگذاشت، وقتی محبتی می دیدمتقابلا محبت میکرد و زمانیکه بدی از کسی می دید..بیشتر محبت میکرد..و با این کار او راشرمندۀ خویش می نمود.زن بود..ولی سیاست داشت..!
سیاست هایی که در دل قایم نموده بود و آرام آرام رو میکرد..!
ساعتی دور آتش اطراق نموده و اکثریت در سکوت بودند که ناگهان نقاط نورانی از دور نمایان شدند، نقاطی که به شدت به آنها نزدیک می شدند و زمانیکه به میزان قابل تشخیص رسیدندصدای شان هم به سمع رسید..ماشین بودند!وانیا با تعجب سر بلند نمود و اول نگاهی به ماشین ها انداخت و دوباره به خلیل نگریست که خلیل با لبخند گفت: دلت میخواهد تا استانبول با شتر برویم؟!وانیا تنها سر تکاند و دقایقی بعد سه ماشین احمر به سه رنگ مختلف خاک باد نموده جلوی شان ایستاده بود. از هرکدام یک مرد کت و شلوار پوشیده خارج گشت و در ها را برای آنها بازنمود که باعث تعجب وانیا گشت..!
کت و شلوار..آن هم در صحرا؟!!
به دنبال خلیل سوار احمر قرمز رنگ شد ، انگار خانه ای بود برای خودش..!
با کنجاوی داخل آن را می نگریست که خلیل آرام دستش را گرفت و گفت: دنبال چی میگردی؟
وانیا ماننده خودش به صندلی تکیه داد و گفت: فقط نگاه میکردم، همیشه دلم میخواست این ماشین های غول پیکر را از نزدیک ببینم!
خلیل به سمت او برگشت و پرسید: واقعا؟!
اوهوم!
کدام رنگ را دوست داری؟
سفید..
پس چرا نگفتی..؟!
وانیا هم ماننده او به پهلو شد و گفت: میخواستم ببینم تو کدوم رنگ رو دوست داری..!خلیل لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: من عاشق رنگ سرخ هستم..
و همانطور که صورتش را به صورت وانیا نزدیک می نمود زمزمه کرد: لباس های سرخ تن تو..سرخی روی پوست تن تو..وانیا با هیجان و حالت جیغ مانندی درحالیکه سعی داشت خفه باشد گفت: خلیل الرحمان راننده..!!!
خلیل با دکمه هایی که بر روی در سمت دستش قرار داشت ور رفت و صندلی ها نرم به پشت خوابیده شدند و میان صندلی های راننده و عقب شیشه ای سیاه رنگ بالا آمد و خلیل درحالیکه لامپ های داخل ماشین را خاموش می نمود زمزمه کرد: اعتراض دیگری وارد نیست…!
با تکان محکم ماشین از خواب پرید، با اینکه شیشه ها دودی بودند ولی میتوانست روشنایی بیرون را ببیند..
صبح شده بود ولی انگار هنوز در راه بودند!
اندکی احساس حالت تهوع میکرد و این به خاطر حرکت متواتر ماشین و تکان های گاه و ناگاه آن بود.
سرش بر روی سینۀ خلیل قرار داشت، موهایش دورش رها و تنها تونیک بلند یقه بازی که حکم لباس زیرش را ایفا می نمود بر تن داشت. سرش را آرام بالا نمود و با چشمان باز و لبان خندان خلیل مواجه شد و متقابلا لبخندی زد و گفت: صباح الخیر..
خلیل شیار ابروی او را تا نزدیک چانه اش دست کشید و گفت: عیناکی…کأنهم ا ینبوع من العسل )چشمانت… گویاچشمه ای از عسل هستند(وانیا دستش را بر روی سینۀ او چانه اش را پشت دستش گذاشت و گفت: چشمام عسلی اند؟
همینو گفتی؟؟
خلیل محو چشمان او جواب داد: تقریبا..
میبینی چقدر زود یاد میگیرم..به من یاد بده!خلیل دستی به چانه و لب پایینی او کشید و گفت: شرط تدریس خصوصی مان را که به یاد داری..پیش پرداخت ات را بده تا شروع کنیم!
وانیا چپ چپ به خلیل که با شیطنت می خندید نگاه کرد و در نهایت سر بلند کرد و بوسه ای کوتاه بر لبانش کاشت و گفت: خوب؟
به این میگویند قبله )بوسه(خلیل دستی به موهای او کشید و اینبار خودش سر بلند کرد و بوسه ای بر لبان وانیا کاشت وگفت: به این ها هم میگویند شعر )مو(در همان حالت بود که بوسه ای دیگر بر لبانش نشاند و دستی به گردنش کشید و گفت: به این میگویند رقبه )گردن(و با شیطنت اینبار بوسه ای برگردن او نشاند و گفت: به این میگویند قبلۀٌ علی رقبتکی )بوسه ای بر گردنت
با انگشت شست لب پایین او را دوباره نوازش کرد و گفت: به اینها میگویند شفاه )لبان(سر وانیا را پایین آورد و بوسه ای طولانی بر لبانش کاشت و زمزمه کرد: به این کار میگویندقبلۀٌ علی شفتیکی )بوسه ای برلبانت(وانیا با اعتراض خودش را از خلیل دور نمود و گفت: هه!
چیزهایی که به درد بیرون بخورند یادم بده..اینها که همش به درد خلوت مون میخوره!!خلیل خمار زمزمه کرد: مگر جز خلوت من و تو چیزی هم مهم تر وجود دارد..؟!
وانیا خفیف جیغ زد: خلیل الرحماااااااااااااان…!
حسنا..حسنا…حبیبتی…ساعلمکی..لاتصرخی…)باشه..باشه..عزیزم یادت خواهم داد، جیغ نکش!(خلیل با تخسی شیرینی به خلیل نگاه کرد و گفت: چی گفتی همین الان؟
گفتم باشه، یادت میدهم، جیغ نکش!وانیا لبخند دندان نمایی زد و گفت: حسناً..)باشه(همانقدر که لحجۀ خلیل در موقع صحبت به زبان های دیگر جالب بود همانقدر لحجۀ وانیازمانیکه سعی داشت عربی حرف بزند شیرین بود و خلیل را وادار میکرد برای او بیشتر عربی یاد بدهد تا بیشتر بتواند از شنیدن صدای وانیا لذت ببرد..!
وانیا بعداز اندکی فکر کردن گفت: )چه اتفاقی افتاده است؟( چی میشه؟! ماذا حدث؟ )چه اتفاقی افتاده است؟( همه چیز خوب است؟
هل کل شیءٍ علی مایرام؟؟ )همه چیز خوب است؟(
هردو سخت مشغول صحبت بودند که ناگهان وانیا با شیطنت گفت: آیا میتوانم شما را ببوسم؟!!
و خلیل طوطی وار ترجمه کرد: هل أستطیع أن اقبلکَ؟!!
و زمانیکه دیگر جمله ای از وانیا نشنید اندکی به او که با لبخند شیطنت آمیزی نگاهش میکردخیره شد و ناگهان متوجۀ سوال او شد و چشمانش برقی زدند..بی درنگ وانیا را در بر گرفت و به خود فشردش!
درحالیکه از این همه شیطنت موجود در چشمان زیبا وانیا شگفت زده شده بود خندۀ بلند ی نمود و سر او را بلند کرد و صورتش را میان دستانش قاب گرفت بدون حرف لبان شان را بهم دوخت..
و یک بوسۀ پر از محبت و خواستن بهم هدیه دادند..
وانیا نفس هم آورده و سرش را یک لحظه عقب کشید که خلیل تقریبا دوباره به سمت حمله ور شد و هنوز صورت های شان بهم نرسیده بود که صدایی راننده از چرا پراند شان:
سیدی سنصل قریبا )قربان داریم به مقصد نزدیک می شویم(خلیل کلافه از پارازیتی که ناگهان میان حس و حال خوششان آمده بود جواب داد: شکراً)تشکر(وانیا خندۀ ریزی نمود و اندکی از خلیل فاصله گرفت و گفت: قریب میشه نزدیک، به مقصدنزدیک شدیم؟
خلیل لبخندی زد و گفت: تو مطمئن هستی عربی نمیدانی؟!
وانیا همانطور که عبایش را برداشت و میپوشید جواب داد:
وقتی توی فشار باشی، برای راحتی خودت چنگ به هر طنابی می اندازی..!
خلیل سردرگم از نفهمیدن منظور او پرسید: ماذا؟ )چی؟(وانیا درحالیکه موهایش را می پیچاند تا زیر روسری مخصوص عبایش مخفی بماننده خندۀ ای نمود و گفت: یعنی ذهنت را به کار می اندازی تا بهتر از دیگه مواقع کار کنه..خلیل سری به نشانۀ فهمیدن تکان داد و ناگهان دوباره او را به سمت خود کشید و همانطور که گونۀ او را گاز میگرفت گفت: من به فدای آن ذهن فعال تو..وانیا با همان جیغ جیغ های تو گلویی اش خودش را از دست و دندان های خلیل رها نموددرحالیکه گونه اش را نوازش میکرد رو به صورت خندان او گفت: به به..چشمم روشن..ازین عادت ها هم داشتی و رو نمیکردی..!!!؟
خلیل لبخندی زد و آرام بوسه ای بر همان قسمت از گونۀ وانیا که گاز گرفته بود نشاند و گفت: عذرا حبیبۀ قلبی )عذر میخواهم عزیزه دلم(
وانیا دوباره همان ناحیه را دست کشید و گفت: وای به حالت اگه جاش بمونه!
خلیل به صندلی تکیه داد و دست به سینه و با لبخند و حالت ترسیدۀ مصنوعی گفت: هل تهدّدینی؟!!)تهدید میکنی؟( آره! چیکار میکنی اگر جایش بمونه؟!
زد و گفت: منم گازت » بمونه « وانیا تک خنده ای به لحجۀ غلیظ خلیل موقع ادای کلمۀ میگیرم!!!اینبار خلیل بود که تک خنده ای نمود و گفت: وای ترسیدم!وانیا چپ چپ به او نگاه کرد و گفت: نترسیدی؟!همین که کلمۀ لا )نه( را از دهان خلیل شنید به سمتش یورش برد و از بازویش گاز محکمی گرفت که دندان های خودش بیشتر درد گرفت!!!اما خلیل هم دادی زد و میان خنده اش آخی گفت که دوباره صدای راننده به گوش شان رسید: هل کل شی علی ما یرام سیدی؟)همه چیز مرتب است قربان؟(
خلیل درحالیکه بازویش را می مالید با چشم ابرو برای وانیا که با پیروزی به او نگاه میکرد خط و نشان کشید و در همان حال جواب راننده را داد…
وانیا را آرام بر روی تخت خواباند، هوا روشن تر از هر زمان دیگری بود.شاید همین باعث شده بود که وانیا چشمانش رابسته و دستانش را حایل بدنش نماید.تقریبا بر روی او خوابید، بدون آنکه وزنش را کامل بر روی تن نحیف وانیا رها کند.بوسه ای بر روی دست وانیا که بالا تنه ی کوچکش را پوشانیده بود گذاشت و همانطور بوسه هایش را ادامه داد تا به بازو و گردن و گوش او رسید.
بوسه ی خیسی پشت گوش او نشاند که باعث شد وانیا آه ریزی از گلویش رها کند.یک دستش را نوازش وار روی پهلوی وانیا کشید و همانطور که بینی اش را به گردن وانیا می فشرد خواست دست اورا از روی بالا تنه اش بردارد ولی با مقاومت او مواجه شد.
خمار زمزمه کرد: حبیبتی..حبیبتی..انتی زوجتی..
)تو همسرم هستی(به نظر نمی آمد زمزمه های خلیل مقاومت وانیا را که چشمانش را بسته و دستانش را محکم حایل بدنش نموده بود توانسته باشد بشکند.
خلیل دوباره زمزمه کرد: چی شده؟
و بوسه ای بر روی گردن او نشاند که بازم صدای آه وانیا بلند شد.
وانیا آرام و با ناز جواب داد: روشنه!خلیل تازه متوجه ی تعلل وانیا شد، لبخندی زد و دست دراز کرد و از روی میز کنسول ریموت کنترلی که بیشتر به یک موبایل می ماند برداشت و اندکی با آن ور رفت و چند ثانیه بعد تمام شیشه ها با پرده های زخیم سیاه رنگی پوشانیده شد و دیگر آن روشنایی اولیه به چشم نمیخورد.
دوباره سعی کرد دست وانیا را بردارد و اینبار موفق شد و لحظه ای او را امان نداد و لب هایش را جایگزین دستش نمود.وانیا صدایش را کاملا رها کرد و آه بلندی کشید.
خلیل غرق لذت از صدای او با شدت بیشتر به حرکات لبش ادامه داد و وانیا که دوباره احساس میکرد و*سط پای*ش خیس شده است و اصلا دوست نداشت ماننده دفعه قبل تنهایی به اوج برسد نالید:
خلیل..
خلیل اندکی سرش را بلند کرد و جواب داد: ماذا حبیبتی؟
)جانم عزیزم؟(
لبانش را از شرم بهم فشرد، نمیتوانست بگوید..نه او نمیتوانست!
به جای آن دوباره نالید:
خلیل..
خلیل دوباره پرسید:
ماذا..ماذا حبیبتی؟؟ )جانم..جانم عزیزم؟(
ولی بازهم وانیا چیزی نگفت..حس کرد وانیا دارد برایش ناز میکند پس با لبخند دوباره به اونزدیک شد و بوسه هایش را ادامه داد..س*ینه ها، گردن، بازو ها همه جایش را می بوسید..آرام دست برد و شلوار خودش را هم در آورد و متوجه شد که با این کارش وانیا به نفس نفس افتاده است.
دوباره پاهای وانیا را از هم باز کرد و اینبار از دفعات قبل با مقاوت کمتری مواجه شد و همین که دستی به وس*ط پای*ش زد و متوجه خیسی و داغی آن شد توانست همه چیز را بفهمد..!دوباره روی وانیا خم شد و در همان حال روی او خم شد و دم گوشش درحالیکه س*ینه های کوچکش را در دست میفشرد نجوا کرد: مرا میخواهی..
بدن های شان مماس هم قرار داشت و او هیچ حرکتی نمیکرد!و وانیا که از تحریک شده گی زیاد داشت به کلافگی میرسید و به اوج رسیدن تنهایی را دوست نداشت نالید: خلیل الرحمااان.. خلیل خودش را آرام حرکت داد و با شنیدن آه ریز او زمزمه کرد:
حبیبتی..حبیبتی..)عزیزم..عزیزم(تمام غرایض مردانه اش خواهان یک رابطۀ کامل بود!
اما خودش میخواست آنقدر باهم معاقشه داشته باشند تا وانیا آخر خودش خواهان یک رابطۀ کامل شود..
خودش را محکم تر به او فشرد و حرکاتش را طولانی تر کرد که بازهم باعث شد صدای ناله وانیا بلند شود..
در تعجب بود که بیشتر از این تماس بدن ها از صدای وانیا بیشتر لذت میبرد!
دلش میخواست ماننده آن دفعه که با دست او را به اوج رسانیده بود حالت بامزۀ صورت او راوقتی که از لذت به خود می پیچید به چشم ببیند!
خودش را بالا کشید و این کارش باعث شد وانیا که زیر گرمای تن او چشمانش را بسته و خودرا رها کرده بود دوباره در خود جمع شود، با تعجب به خلیل نگاه کرد..ولی خلیل دوباره اندکی روی او خم شد..
م*ردا*ن*گی اش را با دست گرفته و وس*ط پ*ای وانیا میکشید و در همان حال تمام وجود او را که از لذت به خود می پیچید میتوانست ببیند.
یک لحظه به خاطر لیزی وس*ط پ*ای وانیا م*ردا*نگ*ی اش به داخ*ل فشرده شد و
بزرگی بیش از اندازۀ او و ت*نگ*ی وجود وانیا باعث شد او از درد جیغی بکشد و خلیل سریع خود را کنار کشید و دوباره تند تند حرکاتش را ادامه داد تا وانیا بازهم به آن میزان تحریک شده گی برسد که درد اذیتش نکند!
وانیا داشت با اوج میرسد ولی لب هایش را بهم می فشرد و آه و ناله هایش را در گلو خفهمیکرد، ماننده آن زمانیکه در صحرا بودند..
خلیل دوباره بر روی او افتاد و درحالیکه س*ین*ه سمت چپ او را در دست میفشرد با صدای خشداری گفت: صدایت را رها کن..اینجا کسی نمیتوان..د بشنود..
و همان لحظه وانیا لب های خیسش را از هم باز کرد و آهی بلند کشید که با این کارش خلیل بیشتر تحریک شده و حرکاتش را تند تر و محکم تر نمود..طوریکه وانیا زیر بدنش تکان تکان میخورد، انگار که یک رابطۀ کامل داشته باشند..
آنقدر این حرکاتش را انجام داد که احساس کرد به اوج رسیده است، نمیخواست صدای بلندش را رها پس لب هایش را به پوست گردن وانیا چسپاند ولی همان لحظه وانیا با صدای بلند و بی پروا آهی کشید..
و نفس نفس زنان هردو تقریبا بی حال بر روی تخت افتادند..!
خلیل از روی وانیا کنار رفت، بدن نحیف دلبرکش زیر وزن او درحالیکه قبل از آن هم انرژی زیادی را از دست داده بود له میشد..
اما این موضوع باعث نمیشد میل شدیدش برای در آغوش کشیدن او را نادیده بگیرد..دست انداخت و اورا به سمت خود کشید و در آغوشش فشرد، چشم هایش سنگین و خمار بود ونفس های منظم وانیا نشان از خواب بودنش میداد..
لبخندی به این همه خوش خوابی دلبرش زد..!
بدون شک این تازه طعم لذت چشیده نمیدانست بعداز به اوج لذت رسیدن چگونه باید طرف مقابلش را به آرامش برساند…
اما مهم نبود..خلیل او را بیشتر به خود فشرد طوریکه وانیا در خواب نالۀ ریزی نمود و در همان حال گفت: خودم همه چیز را یادت میدهم..
و این آموزش ها چقدر لذت بخش بود..!
سوار هواپیمای خصوصی خلیل بودند، ماشین های احمر در یک فرودگاه خصوص توقف کرده بود و همه سریع وسایل شان را به هواپیما انتقال داده و به سمت استانبول حرکت کرده بودند.
وانیا همانطور که از پنجره به بیرون نگاه میکرد پرسید:
خلیل الرحمان فرودگاه خصوصی کجا موقعیت داشت؟
مهم است؟
وانیا چشم از منظرۀ بیرون گرفت و گفت: نه! فقط از روی کنجکاوی پرسیدم..
لب مرز مراکش و الجزایر..!
وانیا با کنجکاوی بیشتری پرسید: ما در الجزایر هستیم؟؟ نه!
پس چی؟!
ما بر روی زمینی که خدا آفریده هستیم، بدون تعلق به هیچ کشور یا دولتی..!
این چطور ممکنه؟!!
در صحرا هر چیزی ممکن میشود..
وانیا با سردرگمی و کنجکاوی بیشتر به خلیل می نگریست که خلیل چیزی به یکی از مهمان داران گفت و لحظاتی بعد زن تبلت سیاه رنگی را به دست خلیل سپرد.
وانیا با تعجب به خلیل می نگریست که او چند لحظه با تبلت ور رفت و در نهایت آن را به دست وانیا سپرد و گفت: بخوان..
وانیا آرام تبلت را گرفت و به متنی که از داخل نوت بک باز شده بود نگاه کرد ماننده یک داستان می ماند..
یک داستان کوتاه با این محتوا..
سرگذشت ماسه را به یکی از افسانه های اعراب » کتاب روح « در کتاب » ال خاندرو دولی نا «(درمورد آفرینش مربوط میکند.
را با کیسه عظیمی حاوی ماسه اعزام کرد تا آن را هر جا لازم » جبرئیل « خداوند فرشته مغرب باشد پخش کند.
سواحل دریا و بستر دریا و بستر رودها را پدید آورد و با بقیه ماسه ها که زیاد آمد » جبرئیل «بود، را بازگشت و به سوی آسمان را در پیش گرفت. اما دشمن که همیشه مراقب بود تاکارهای قادر متعال را خراب کند، کیسه را سوراخ کرد.
کیسه ترکید و تمام محتویاتش فرو ریخت.
نامیده می شود و تقریباً تمام آن ناحیه به » عربستان « این اتفاق در جایی رخ داد که امروزه یک صحرای عظیم تبدیل شد.ناراحت و پریشان از این که متوجه نشده بود که دشمن کنار او خزیده و خود را به » جبرئیل «بالا رسانده، برای استغفار نزد خدا رفت و خداوند با خرد بی پایان تصمیم گرفت به جبران اشتباه سهوی فرستاده اش نعمت های بیشتری به اعراب عنایت کند.
او برای آنان آسمانی پر از ستاره آفرید که نظیر آن در هیچ جای دیگر جهان وجود ندارد تاآنان همیشه به سوی آسمان چشم بدوزند.
او چادر را آفرید تا مردم بتوانند از جایی به جایی دیگر کوچ کنند و به این ترتیب بدون اینکه محتمل هیچ یک از زحمت های نگهداری و مرمت قصرها شوند همیشه چشم انداز تازه ای دربرابر خود داشته باشند.
او به مردم یاد داد که بهترین فولاد را در کوره به شمشیر تبدیل کنند.
او شتر آفرید.
او اصیل ترین نژاد اسبان را پرورش داد.
او به آنان چیزی عطا کرد که از مجموع تمام این ها با ارزش تر است:
او به آنان کلمه داد که طلای واقعی اعراب است.
درحالی که دیگران مشغول فلزکاری و تراشیدن سنگ جواهر بودند، اعراب سخن پردازی را یادگرفتند.
در آن جا کاهنان، قاضی ها، طبیبان و سران بادیه نشینان، شاعر بودند. اشعار شان این قدرت را دارد که شور و شادی یا غم برانگیزد، انتقام و کین خواهی و جنگ به بار آورد، دلباختگان رابه سوی هم بکشاند و به سان نغمه پرندگان گوش را نوازش می دهد.(#پدران_پسران_نواده_گان
#پائولو_کوئیلو
وانیا سرش را بلند کرد و گفت: این یعنی چی؟! یعنی آزادی که خداوند به ما عطا کرده است، به هیچ کشور یا دولتی محدود شده نمیتواند.
یعنی شما هرکاری میخواهید انجام میدهید، هیچ کسی هم نمیتواند جلوی شما را بگیرد؟!
ما کار اشتباهی انجام نمی دهیم که احتیاج باشد کسی جلوی مان را بگیرد.
وانیا میخواست چیز دیگری هم بپرسد که با آمدن مهماندار و صحبتش با خلیل و بردن اوحرفش نیمه ماند.
دوباره به بیرون نکاه کرد، حالا میتوانست از پشت ابرهای تکه تکه سفید رنگ شهر ها وساختمان را مشاهده کند، و این نشان دهندۀ آن بود که از محدودۀ صحرا خارج شدند.
حس عجیبیی داشت..نمیدانست خوشحال است یا نه؟!
شاید قبل از دیدن خلیل تمام خواسته اش رها شدن از آن صحرا بود ولی حالا…
از مهمانداری که از کنارش عبود میکرد، یک لیوان آب لیمو خواست، اون زن به همراه آب لیموبرای او و خلیل صبحانه هم آورد.
وانیا لیوان آب لیمویش را یک نفس سر کشید و منتظر ماند تا خلیل بیاید، ولی از آنجایی که به شدت گرسنه بود گاهی ناخنکی هم به صبحانۀ ناچیز شان میزد.
همان لحظه که تکۀ نسبتاً بزرگی نان را ناخواسته جدا کرد و در دهانش گذاشت خلیل را دیدکه از کابین خلبان خارج شد، دست پاچه رویش را برگرداند و سعی نمود لقمۀ درون دهانش راقورت دهد..
چشمانش بزرگ و آب دهانش خشک شده بود!!!
تکۀ نان فرو نمیرفت….
با هزار زور و ضرب نان را قورت داد و با گرفتن یک نفس عمیق به سمت خلیل که روی صندلی اش نشسته و با کنجکاوی او را می نگریست برگشت و گفت:
منتظرت بودم تا باهم صبحانه بخوریم!
خلیل با مهربانی بوسه ای بر پیشانی او نشاند و گفت: شکراً حبیبتی..)ممنون عزیزم(وقتی صبحانۀ شان را خوردند همان مهماندار آمده و ظروف یکبار مصرف را جمع کرد.. سرت گیچ نمی رود؟ میخواهی بگویم برایت قرص بیاورند..؟
نه لازم نیست، آب لیمو خوردم خوب شدم..اگر سر گیچه داری تو هم بخور..
به پیشنهاد وانیا مهماندار یک لیوان آب لیموی دیگر نیز آورد و خلیل با نوشیدن یک قورت ازآن صورتش را در هم کشید که وانیا با خنده گفت: لوس!
خلیل که معنی کلمۀ لوس را نمی فهمید پرسید: ماذا؟؟ )چی؟؟( هیچی..میگم یک نفس سربکش ترشیش اذیتت نمیکنه.
خلیل با تردید بازهم پیشنهاد وانیا را انجام داد و از ترشی بیش از اندازۀ لیمو ها چندین بارسرش را تند تند به طرفین تکان داد که وانیا دوباره خندید و گفت:
اینقدر لوس نباش!
چی نباشم؟؟
وانیا خنده کنان شروع نمود به توضیح دادن معنی کلمۀ لوس به خلیل و زمانیکه توضیحاتش تمام شد خلیل تنها همان ناز دانه را فهمیده بود.
او درحالیکه دستش را دور وانیا حلقه کرده و او را در آغوش میکشید گفت: تو لوس من هستی!
وانیا همانطور که در آغوش او فشرد میشد آرام با خود نجوا کرد: این همه براش توضیح دادم همون یک کلمه رو فهمید
دقیقا سر ظهر بود که بلاخره هواپیما قصد نشستن کرد.
بعداز پیاده شدن دوباره سه ماشین احمر به دنبال شان آمد، ولی اینبار خلیل به جای قرمزسوار سفید رنگ شد.
از آب و هوا کاملا مشخص بود در ترکیه هستند!
ولی وانیا که این چند وقت اخیر عادت به گرمای شدید صحرا داشت ناگهان لرز کرده بود وهرکاری میکرد لرزش آروم نمیشد حتی زمانیکه خلیل او را در آغوش گرفته بود!
ماشین ها یک ساعتی دوباره حرکت کردند ولی بلاخره ایستادند، جلوی یک هتل بزرگ ومجلل، به محض پیاده شدن آنها چندین مرد با یونیفورم های مخصوص به سمت شان آمدند وسریع چمدان های آنها را برداشتند.
ظاهرا از قبل همه چیز هماهنگ شده بود و آنها تنها برای گرفتن کارت های مخصوص دروازه های اتاق های شان که حکم همان کلید را داشت لحظه ای درنگ کردند و دوباره به حرکت شان ادامه دادند.خلیل و وانیا سوار آسانسور جداگانه شدند و خلیل برعکس تمام دکمه های موجود در اتاقک دکمه ای که روی آن حرف P بزرگی هک شده بود زد و آسانسور حرکت کرد.و لحظاتی بعد که ایستاد خلیل کارت دستش را بر روی قسمت مخصوص کارت کشید و درآسانسور باز شد و آنها داخل یک پنت هوس شدند که تمام دیوار هایش از شیشه بود و درست در بالاترین نقطۀ کل ساختمان 12 طبقه قرار داشت.
وانیا با چشمانی که از هیجان برق میزدند به اطرافش نگاه کرد، انگار سالها بود که از دنیای مدرن دور مانده بود، همه چیز برایش تازه گی داشت.
شال دور سرش را باز نمود و به سمت چمدان های شان که زودتر از آنها داخل رسیده بود رفت و گفت: همیشه وقتی میایی اینجا همین پنت هاوس را کرا میکنی؟؟
خلیل درحالیکه کفش هایش را در می آورد جواب داد: آدم خانۀ خودش را کرا میکند؟!!
وانیا دست از کنکاش میان لباس هایش کشید و با چشمان گرد شده به سمت خلیل برگشت و گفت: چی؟!! اینجا مال توهه؟؟
تمام این هتل!
هضم این حرف آنقدر سنگین بود که وانیا چندین بار پلک زد و در نهایت گفت: دستم
انداختی؟!
چی؟!! دست..!
منظورم اینه داری شوخی میکنی با من؟!!؟
خلیل درحالیکه کندوره )لباس مخصوص اعراب( را در می آورد با لحن جدی به او نگاه کرد وگفت: چهرۀ من شبیه اشخاصی هست که درحال شوخی کردن هستند؟!
وانیا سر تکان داد ودوباره مشغول گشتن میان لباس هایش شد و در نهایت حولۀ تن پوش سرخ رنگش را یافت و گفت: نه..ولی..ولی..
خلیل که تردید او را دید به سمتش رفت، درحالیکه تنها یک جین به تن داشت و دیگر چیزی نپوشیده بود، وانیا خنده ای نمود و گفت: زیر آن لباس بلند جین پوشیده بودی؟؟؟
خلیل با تعجب گفت: انتظار داری چیزی نپوشم؟؟
وانیا همانطور که می خندید جواب داد: فکر میکردم آن لباس های بلند را برای این می پوشیدکه زیرش شلوار پاتون نکنید..خلیل لبخند جذابی زد و گفت: اگر تو بخواهی چیزی نمی پوشم!وانیا او را به عقب هل داد و ا زجایش برخواست و گفت: بی حیا..!
خلیل هم خندید و ا زجایش برخواست و گفت: چیزی میخواستی بگویی؟!
وانیا کامل حرفش یادش رفته بود در عوض سوالی که از لحظۀ حرکت در ذهنش نشسته بود را
پرسید:
چرا منو با خودت آوردی؟
خلیل با ابرویی بالا انداخت و گنگ به او نگریست که وانیا سوال را واضح تر نمود: نمیترسی فرار کنم؟!
خلیل به سمتش رفت، حوله را از دستش گرفت و درحالیه آرام بندینه های عبای او را که حکم دکمه را داشتند باز می نمود جواب داد: انتخاب با خودت است!
عبا را از تن او در آورد و به گوشه ای انداخت..
همانطور که آرام بند های لباس بلند زیر آن را باز می نمود ادامه داد: اگر مجبورت کنم که
بمانی، خواهی ماند..دستانش را از پشت به کمر او رساند و همانطور که آرام و نوازش وار بر روی گودی کمرش دست می کشید کنار گوشش زمزمه کرد:
اما جسماً..!
دستانش را همانطور نوازش وار به کتف او رساند درحالیکه
لباس را از روی شانه هایش پایین می کشید ادامه داد:
ولی روحت پرواز خواهد کرد و نخواهد ماند…!
لباس از روی شانه های استخوانی وانیا سر خورد ولی پایین نیوفتاد روی مچ او ایستاد و خلیل همانطور که وانیا را کاملا در آغوش میگرفت به زمزمه هایش ادامه داد:
وقتی بحث از چیزهایی که دوست دارم می شود..
لباس را از روی مچ او هم پایین سُراند و همانطور کاملا در برش میگرفت و شانه هایش را به خود می فشرد گفت:
بسیار خودخواه می شوم..
و همانطور که دستانش نوازش وار همه جا حرکت میکرد زمزمه هایش را ادامه داد: و تو جزوه آن چیزهایی هستی که من بیشتر از هر چیزی در این دنیا دوست دارم..
وانیا ماننده خودش زمزمه پرسید: من برای تو چی هستم؟
و خلیل همانطور که او را کاملا در برگرفته و به سمت تخت میرفت جواب داد: تو جانم هستی!
با احساس باد سردی که می وزید چشم باز کرد.عریانی شانه هایش باعث میشد لرز کند.
پرده های هوشمند هنوز کشیده و تمام واحد در تاریکی محوی به سر می برد اما این باد سرد..
دیگر داشت آزاد دهند می شد..!
چشمانش را باز کرد و با چشم اطرافش را کاوید ولی اثری از منبع آن شمال خنک نیافت!
ناچاراً خود را بیشتر در آغوش خلیل فشرد و جنین وار در خودش جمع گردیده و پاهایش رادر شکمش کشید.حرکات آرامش باعث بیدار شدن خلیل تازه به خواب رفته شد، او درحالیکه موهای وانیا رانوازش می نمود گفت:
بیدار شدی؟
سرده!
خلیل متوجۀ این موضوع شده بود!او به این تغییر آب و هوا عادت داشت ولی تنم خو گرفته با گرمای صحرای وانیا هنوزنمیتوانست هوای خنک و گوارای استانبول را تحمل کند.
دوباره ریموت کنترل بدون دکمه را برداشت و بعداز اندکی کار کردن با آن و با اطمینان ازخاموش شدن کولر ها دوباره دراز کشید، وانیا هنوز در آغوشش جمع شده بود.
دستی نوازش وار به موهایش کشید و همانطور پایین رفت تا رسید به کمر برهنۀ او و زمانیکه دستش پوست لطیف وانیا را لمس نمود او لرزشی آشکارا نمود و خودش را بیشتر در آغوش خلیل فرو برد.خلیل لبخندی زد و گفت: گرسنه نیستی؟
حرکت سریع وانیا برای برخاستن و لبخند دندان نمای زیبایش باعث شد خلیل بلند بلند بزندزیر خنده!بعداز اینکه یک دل سیر خندید خم شد و بوسه ای بر لب های خندان او نشاند و گفت: غذا رابیشتر دوست داری یا مرا؟
وانیا با لبخند بزرگتری جواب داد: فعلاً غذا.. من نباشم غذاهم نیست..! غذا نباشه تو رو میخورم؟!
منو؟!!!
وانیا دوباره به لحن و حالت صورت خلیل موقع ادای کلمۀ )منو(خندید و گفت: اوهوم..
و خود را بالا کشید و دوباره گازی از بازوی خلیل گرفت که صدای داد او را بلند نمود..
احساس میکنم این بهترین و لذیذترین غذایی است که تا حالا خوردم!
واقعا؟!
اوهوم..
ولی من لذیذترین خوراک عمرم را در صحرا نوش جان کردم..
وانیا خندان از آن همه لفظ قلمی که خلیل در موقع صحبت کردن به زبان فارسی استفاده می کرد و با تصور اینکه خلیل دارد درمورد آن هوبره کبابی او صحبت میکند پرسید: چی وقت؟
چی بود؟!
اما برعکس انتظار او خلیل جواب داد:
آن خرمایی که تو به من دادی..یادت هست؟
وانیا اول با تردید به او نگاه کرد، مطمئن نبود کدام خرما را میگوید، معمولا او سر صبحانه یاهر وقت دیگری زیاد به دست خلیل خوراکی میداد..ناگهان گفت: هاهاااااااااااان…خلیل با چشمان گشاد شده به او نگریست که وانیا دوباره از آن حالت هیجانی خود فرو نشست
و گفت: یادم نمیاد!
خلیل لبخندی زد و با مهربانی گفت: اشکالی نداره!
اما همان لحظه وانیا یادش آمد خلیل کدام خرما را میگوید، همان صبحی که با پدرش صبحانه خورده بودند و به نظر میرسید که پدر و پسر درحال بحث هستند..
وانیا دوباره با هیجان گفتم: فهمیدممممم..آنقدر این حرف را بلند و ناگهانی گفت که خلیل کمی به عقب جست و دستش را بر روی قلبش گذاشت و گفت: چه چیزی را فهمیدی؟!
وانیا با خوشحالی جواب داد: منظورت خرمایی بود که وقتی با پدرت صبحانه میخوردیم به تودادم؟! درسته!!؟
خلیل دوباره لبخندی زد و جواب داد: أجل حبیبتی )بله عزیزم(وانیا با کنجکاوی اندکی به او نزدیک شد و دستش را گرفت و گفت: اون روز با پدرت درموردچی صحبت میکردی که یهوهی اونقدر حالت گرفته شد؟!!
خلیل که از این همه زیرکی و توجۀ وانیا جا خورده بود و از سویی نمیدانست چگونه باید آن راز وحشتناک زندگی اش را برای او فاش کند دوباره تقریبا حال همان روز را پیدا کرد که وانیاسریع متوجه شد و گفت: البته اگه نمیخوای بگی هم نگو..
و همانطور خیره به صورت او با زیرکی ادامه داد: اگر چیزی باشه که من باید بدانم خودت میگی دیگه!خلیل لبانش را خیس نمود، نمیدانست چگونه باید سر صحبت را باز کند، دوست نداشت وقتی وانیا تمام گذشته اش را برای او افشا نموده است او چیزی مخفی نگه دارد ولی گفتن این موضوع واقعا مشکل بود!
سعی کرد با یک سوال همه چیز را شروع کند:
حبیبتی بچه دوست داری؟!
وانیا که لقمه ای بزرگ در دهان داشت سعی نمود آن را زودتر قورت دهد و برای این کاراندکی آب نوشید و با گرفتن یک نفس عمیق جواب داد: عاشقشونم!و آن لحظه خلیل احساس کرد خون در رگ هایش از حرکت ایستاده است..حالت چهره اش آنقدر واضح بود که وانیا کاملا متوجۀ آن شد و با نگرانی پرسید: خوبی؟خلیل سرش را به تایید خوب بودن تکان داد که وانیا دوباره پرسید: تو بچه دوست نداری؟!باز هم همان حس ا زحرکت ایستادن خون در رگ هایش و حسهای بدی که دسته دسته واردوجودش می شدند.
احساس میکرد این حجم غم دارد روی شانه هایش فشار می آرود و آنها را خمیده میکند!
نا محسوس آب دهانش را قورت داد و پرسید: چندتا؟!
وانیا که نگران آن حال خلیل و در عین حال گیچ از بحث ناگهانی او درمورد بچه بود ناخوداگاه جواب داد: هرچقدر بیشتر بهتر!
خلیل آرام گونه اش را نوازش نمود، احساس میکرد درحال وا رفتن هست، ماننده تیکه یخی که جلوی آفتاب قرارش داده باشند. سرش را روی ران های وانیا گذاشت و درحالیکه با بنچه ازموهای او را بازی می نمود سوال هایش را ادامه داد:
اگر روزی بچه دار شویم مرا بیشتر دوست خواهی داشت یا بچۀ مان را؟
وانیا که به تبعیت از خلیل درحال بازی با موهای او بود سنجیده جواب داد: از آنجایی که اگر تو نباشی بچه ای هم نخواهد بود، پس اول باید مرغ را دوست داشت بعدا
تخم مرغ را..
خلیل اول در سکوت به جواب او فکر کرد و در نهایت وقتی متوجۀ منظور او شد هیجانی
ناگهان تمام وجودش را گرفت، انگار که خون ساکن شده در رگ هایش ناگهان دوباره متحرک شده باشند، از جایش جست و درحالیکه وانیا را میخواباند و قلقلکش میداد گفت: من مرغ هستم؟؟
حالا دیگر مرا مرغ میگویی؟!!
و وانیا درحالیکه بلند بلند می خندید سعی داشت دستان خلیل را از خود دور کند_ اصلا نمیتوانست میان آن خنده اش جوابی به سوال های خلیل بدهد!
و خلیل زمانیکه خوب وانیا را قلقلک داد بیحال کنار او بر روی تخت افتاد و همانطور که
دلبرک لرزان ا زخندۀ زیادش را در آغوش می گرفت زمزمه کرد: هرگز ترکم نکن..هرگز!
و مظلومانه در دل اعتراف کرد: تو برای اولین بار خنده را به زندگی من آوردی..
به یاد نداشت تا قبل از ورود وانیا به زندگی اش لحظه اینقدر خوشحال بوده و خندیده باشد،شاید خندیده بود ولی اینقدر از ته دل..هرگز به یاد نداشت!
زمانیکه بلاخره خنده های وانیا بند آمد و لرزش بدنش کم شد خطاب به خلیل همانطور که سرش را بر روی قلب او گذاشته بود گفت: میخوام برم حموم..
چشمان خلیل برق زدند!
از جایش بلندشد و درحالیکه از تخت پایین می شد دست وانیا را گرفت و گفت: باشه..بریم..
وانیا متعجب پرسید: بریم؟! کجا بریم؟!
حمام!
اونو که من میخوام برم…ولی چرا از ضمیر جمع استفاده میکنی..باید بگی برو..نه اینکه بریم!
خلیل لبخندی زد و گفت: میگویم بریم، چون باهم میریم..
وانیا با چشمان گرد شده درحالیکه سعی داشت دستش را از دست خلیل بیرون بکشد و به سمت مخالف آن حمام سر تا سر شیشه و بی حجاب فرار کند گفت: چی!! نه من نمیرم..نمیرمممم..
آن نمیرم آخرش در صدای خندۀ بلند و سر خوشانۀ خلیل وقتی که او را پشت خود انداخته وبه سمت حمام می برد کاملا گم شده بود…!
وانیا هرچقدر جیغ جیغ کرد نتوانست از دست خلیل خلاص شود.
زمانیکه خلیل او را بر روی سرامیک های حمام پایین گذاشت وانیا چپ چپ به او نگریست که خلیل خنده ای کرد و گفت: فکر میکنم از اینکه میتوانی راحت صدایت را بلند کنی راضی هستی..
وانیا همانطور چپ چپ به او نگاه کرد که خلیل دوباره او را در برگرفت و گفت:
انتی بعیناکی هذه تفقدینی السیطرۀ علی نفسی)تو با این نگاهت تمام خودداری هاموبه بادمیدی( نمیخوام با تو حم…حرفش یا قرار گرفتن لب های خلیل بر روی لب هایش در نطفه خفه شد، نمیخواست همراهی کند ولی با اولین تماس دست خلیل به س*ین*ه هایش آهی کشید و دستانش را دور گردن خلیل حلقه نمود.
این کارش مانند یک اعلان موافقت برای خلیل بود.
او بدون اینکه از هم جدا شوند لباس وانیا را از تنش در آورد و دستانش را نوازش وار روی کمراو کشید و برای اولین بار آرام از گودی کمر او هم پایین تر پیش روی کرد که باعث شد وانیاتکان محکمی بخورد..
فشاری به ب*اس*ن او وارد کرد که وانیا در جا لب هایش را از او جدا کرده و سرش را برسینه او فشرده و با خجالت نالید:
خلیییل..
خلیل با اشتیاق فشار دیگری به ب*اس*ن او وارد کرد که باعث وانیا خود را بیشتر به بچسپاند.
از شرم او تنها به خودش پنا میبرد..!
دستش را آرام به و*س*ط پ*ای او رساند..
با اولین حرکت دست خلیل وانیا دوباره سرش را بلند کرده و در گردن او آهی کشید..خیس شده بود ولی از این خیسی لذت نمیبرد..خلیل هنوز لباس یه تن داشت..البته فقط شلوار..از میان دندان های بهم چسپیده اش ناله وار گفت: خلیییل..خلیل از لحن خمار او حریص تر شده و حرکت دستش را تندتر کرد که وانیا بعدا یک آه که تقریبا به جیغ می ماند گفت: چرا..لبا..س تن توههههه..
خلیل با تعجب از حرکت ایستاد که وانیا تحت تاثیر تحریک شده گی و جراتی که تنها درهمین مواقع به دست می آورد و بعداها با یاد آوری حرف هایش پیش خود از خجالت آب می شد گفت: وقتی منو لخت میکنی چرا خودت لباس داری؟؟؟؟
خلیل با شگفتی به وانیا نگاه میکرد که وانیا به خاطر کامل نشدن تحریک شده گی اش یخ شدن بدنش عصبی ادامه داد:
وقتی با دست انجامش میدم خوشم نمیاد..وقتی با خودت لباس داری خوشم نمیاد..وقتی همه جا روشنه خوشم نمیاد..
چشمان خلیل چلچراغ گشته بود..او این روزی وانیا را ندیده بود..و مطمئننا درحالت عادی نمیتوانست ببیند..!
هنوز رابطه ی کامل نداشتند وانیا اینگونه بود..وای که اگر روزی تمام موانع بین شان برداشته میشد…
خلیل خندان و با شوق زودتر رسیدن به آن مرحله که وانیا همیشه در رابطه همین روی حریص و خواهانش را نشان دهد به سمت صفحه ی لمسی گوشه ی دیوار رفت و اندکی با آن ور رفت و لحظاتی بعد تمام حمام ناگهان تاریک شد..
دوش بالای سر وان سنگی باز شد و آب گرم با فشار جاری شد و حجم بخار شدید وارد حمام گردید و ثانیه ای بعد هالوژن های ابی رنگ کم سویی اندکی حمام را روشن کرد..
خلیل دست وانیا را گرفت و به سمت خود کشید و گفت: تعالی حبیبتی..)بیا عزیزم(وانیا را به شیشه چسپاند و خودش از پشت به او چسپیده و بدنش را بر روی بدن او حرکت دادکه وانیا دوباره عصبی غرید..
اون جین لعنتی هنوز پاته!!!
خلیل سرخوش از شنیدن صدای حریص وانیا دست انداخت و شلوارش را از پایش در آورد..ومحکم تر به وانیا چسپید..
همه چیز عالی بود..
همه چیز باب میلش بود..
حتی با اینکه رابطه ی کامل نداشتند..!
پ*اه*ای وانیا را از هم باز کرده و م*ردا*ن*گی اش را وس*ط پای او گذاشته بود و حرکت میداد دستش از جلو درحال تحریک کردن او بود و دست دیگرش س*ین*ه ی سمت راست اورا در مشت گرفته و ساق دستش به س*ین*ه ی سمت چپ او فشار وارد میکرد..
وانیا یک دستش را بلند کرده و سر او را که از پشت مشغول م*کی*دن گردنش بود به خودمی فشرد و دست دیگرش را به شیشه تکیه زده بود..
به معنی واقعی کلمه درهم پیچیده بودند و برای اولین بار خلیل هم صدایش را رها کرده بود وصدای نفس نفس ها و آه و ناله های آرام و بلند شان تمام حمام را برداشته بود!
آنقدر در همان حالت مانده و کارشان را ادامه دادند که هر دو باهم به اوج رسیدند..وانیا که کاملا در آغوش خلیل بیحال افتاده بود..!
اما خلیل با وجود تمام رخوتی که بعداز ا*رض*ا شدن داشت وانیا را بغل کرده و به سمت وان رفت و داخل آن دراز کشید و وانیا را درهمان حال در آغوش گرفت و به خود فشرد که باعث شد وانیا بیحال ناله ای سر دهد..
آرام موهای پر پشت وانیا که دورش رها بودند را کنار زد و بوسه ای بر شانۀ او نشاند..کبودی سرخ رنگی در همان حوالی به چشم میخورد که بدون شک کار لبان خودش بود!
وان موجود در حمام اتوماتیک بعداز پر شدن تبدیل به جکوزی شده بود و حالا آب درحال قل قل کردن بود و گرمای نه چندان زیاد آن لذت کافی به بدن های خستۀ هر دوی شان می داد.
وانیا که در خواب و بیداری کامل به سر میبرد و آن هوشیاری لازمی که باید را نداشت!
اما خلیل آرام با دست هایش بدن ظریف او را نوازش میکرد و آن رخوت اولیه بعداز ار*ض*اشدن وجودش از دست رفته بود.
مدتی را در همان حال بودند تا اینکه بلاخره خلیل آرام گفت: حبیبتی؟! )عزیزم؟!(و وانیا با مکثی طولانی جواب داد: هوووم..
برویم داخل تخت استراحت کن!
وانیا بازهم با مکث جواب داد:
نمیخواد! همین جا خوبه..جکوزیه..جکوزی..من عاشق جکوزی ام..
خلیل لبخندی زد و سرش را روی شانۀ او گذاشت و گفت:
زیاد خوب نیست..دست هایت را ببین!
بعد دست او را از آب خارج کرد و چروکیده گی های نوک انگشتانش را نشانش داد..
ببین!
خندۀ ریزی کرد و گفت:
پیر شدی!!
وانیا هم خندۀ ریزی نمود و همانطور خمار و کشدار جواب داد:
خودت پیری..
خلیل دستانش را دور شکم او حلقه نمود و او را اندکی بیشتر به خود فشرد و گفت:
نعم..)بله( ولی ببین سر پیری عجب همسر جوانی خداوند نصیبم کرده است!
وانیا دوباره ریز خندید و گفت:
راسسسس…میگی..
خلیل دوباره لبخندی زد و سر تکان داد، اگر به وانیا میگذاشت او دلش میخواست تا فردا صبح در همان حال و در جکوزی بماند!!!
خودش بلند شد و وانیا را هم بلند کرد و بدون توجه به نق نق های او زیر دوش برده و غسل اش داد، حتی نیت مخصوص آن را هم خودش خواند و در دل دعا کرد این غسل کردن صحیح و مورد قبول باشد!
لبخند دوباره به آن همه پایبندی وانیا به نماز خواندن اش زد و حوله را دور او پیچیده و به
سمت تخت بردش.. پرده ها را باز نمود، با اینکه نزدیک غروب بود و لی آفتاب هنوز بود و اشعه هایش بر روی تخت می افتاد، درست جایی که وانیا را خوابانده بود.
خودش هم تند تند حمام کرده و بیرون آمده بود بعداز خواندن نماز عصر که برای وانیا غرق خواب قضا شده بود.
با اینکه خسته بود ولی باید به کارهایش رسیده گی میکرد..برای خوشگذرانی که نیامده بود!پروند هایی قرار داد های اخیررا روی میز جلوی خود پخش نمود و با دقت شروع نمود به مطالعۀ آنها و در این میان گاهی حواسش به سمت وانیا که بر روی تخت پیچیده در ملافه ها غرق خواب بود کشیده میشد و میل شدیدی به اینکه برود و کنار او دراز بکشد پیدا میکرد.اما با هر ضرب و زوری بود جلوی این حس را میگرفت!
در نهایت آنقدر غرق کار شده بود که متوجۀ نبود هوا تاریک شده و وانیا ساعتیست بیدار و به او که در نور چراغ مطالعه مشغول زیر و رو کردن پرونده ها هست نگاه میکند.
اینجوری به نتیجه ای نمیرسی!
خلیل از جا پرید و به سمت تخت برگشت و آن لحظه بود که متوجۀ تاریکی هوا شد، از جایش برخواست و اول هالوژن ها را روشن نمود و وقتی اندکی چشم های شان با نور عادت کرد لامپ های اصلی را روشن نمود و با لبخندی که سعی داشت خستگی اش را پنهان کند گفت: بیدارشدی؟
وانیا از تخت خارج شد و به سمت خلیل رفت و بدون حرف اول بوسه ای نرم بر روی لب های او نشاند و همانطور که او را مبهوت رها میکرد به سمت چمدانش رفت و گفت:
یک ساعتی میشه بیدارم..متوجه هستم که از خستگی زیادی داری بیهوش میشی..حوله را ازدورش رها و نفس خلیل را در سینه حبس نمود!!!
نمیتوانست چشم از وانیا بردارد..
اما وانیا آرام و البته کمی شرمگین درحال پوشیدن یکی از همان لباس های حریری بود که خلیل برایش سوغات آورده بود.
دستی درموهایش کشید و با احساس آشوفتگی آنها به سمت خلیل برگشت و گفت: خلیل الرحمان برس ندارم!
برس؟
وانیا با دست حالت برس کشیدن مو را نشان داد که خلیل با گیچی گفت: صبر کن..و بعد ماننده دیوانه ها شروع نمود به گشتن دنبال برس مو…وانیا با لبخند ژیگوند ایستاده و او را می نگریست، مطمئن بود که این حال خلیل بی ربط به آن بوسه و لباس پوشیدن او نیست…
خلیل زیر تخت، لای ملافه ها، میان برگه ها اسناد قرار داد هایش و زیر مبل گوشۀ واحد راگشت ولی خبری از برس نبود!!!
وانیا نگاهی به اطراف انداخت و برس مو را از شیشۀ شفاف حما توانست بر روی میز کوچک جلوی آیینه ببیند.
برس را برداشت و همانطور که موهایش را برس می کشید گفت: خودم پیداش کردم خلیل الرحمان..نمیخواد بیشتر ازین خودتو خسته کنی..!
خلیل بلاخره از حرکت ایستاد، دستی در موهایش کشید که وانیا با مهربانی گفت:
نظرت چیه چند ساعتی استراحتی کنی؟ اینجوری به نتیجه نمیرسی حبیبتی..!خلیل تک خندی نمود و گفت:
تو باید بگویی حبیبی..نه حبیبتی!
وانیا هم خندید و آرام سرش را خاراند و گفت:
راست میگی..بعد به سمت خلیل رفت و اورا به زود روی تخت خواباند و گفت: من همین
جام..بیدارت میکنم چند ساعت بعد..
خلیل دست او را کشید و درحالیکه او را در آغوش میگرفت گفت:
توهم بخواب..بدون تو خوابم نمیره!
و زمانیکه بعداز 1 دقیقه به خواب عمیق و آرامی فرو رفته بود وانیا با حرص و احتیاط از آغوش او خارج شد و زیر لب زمزمه کرد:
که بدون من خوابت نمیره!!؟
سری تکان داد و به سمت دیوار شیشه ای سمت راست رفت، همان سمتی که بیشتر از همه نورانی بود و با دیدن منظرۀ حوض ابی رنگ و جمعیتی که داخلش در حال آبی بازی یا دورش درحال نوشیدنی نوشیدن و بعضا رقص و بعضاً صحبت با هم بودند خود به خود لبخندی برلبانش نشست.
روح افسار گسیخته اش به شدت خواهان پرواز به سمت آن منظره بود..!
یکی از آرزوهایش همیشه این بود که در چنین جاهایی باشد، بدون قید و بند، بدون جواب
هایی که به کسی باید جواب پس میداد..
به سمت خلیل غرق خواب نگاه کرد، آیا او عصبانی میشد اگر وانیا تا بیدار شدنش چرخی درهتل میزد؟؟
خود در جواب خود گفت: نه!
به سمت آسانسور درحال حرکت بود که یک لحظه چشمش به میز تحریر گوشۀ واحد افتاد،چراغ مطالعه هنوز روشن بود، با کنجکاوی به آن سمت رفت و اولین برگه ای که دم دستش بود را برداشت و نگاهی به آن انداخت.
نوشته هایش انگلیسی بود ولی به شدت ساده و تقریبا عامیانه نوشته شده بود!شوق رفتن و کنکاش به بیرونش را سرکوب کرد و اول برق های واحد را خاموش کرد تا خلیل اذیت نشود و در نهایت پشت میز نشسته و شروع کرد به مطالعۀ پرونده ها..!
بالای سرشان پرواز میکرد..
چشم از آنها گرفته نمیتوانست..
این اولین بار بود که چنین منظره ای میدید..!
ثانیه به ثانیه زندگی خلیل را دیده بود، ولی این صحنه..
اولین بار بود!
به این آرامش خاطر میگویند..
سریع به پشت سرش نگاه کرد و با دیدن او به سرعت کنارش قرار گرفت و گفت:
آرامش خاطر چیست؟
با نگاهی سنگین به آن دو نگریست و جواب داد:
همانیست که این دو به هم می دهند..
اگر طوفانی شبیخون بزند چی؟!
دوباره به آن دو نگریست و در همان حال جواب داد:
وقتی دل گرم آرامش خاطر موجود در کنار هم باشند،
هراسی از طوفان نخواهند داشت.
چطور ممکن است! در یک هوا نفس کشیدن این دو غیر ممکن به نظر میرسید..!
یک لحظه به او و دوباره به آن دو نگاه کرد، یکی آرمیده و دیگری درحال انجام وظایف آن
دیگری بود..لبخندی زد و گفت:
این اتفاقات از سمت آن مقتدری بوقوع می پیوندد که هر ناممکنی را میتواند ممکن کند..!
پرواز کرد و از زیر بینی خلیل رد شد..دیگر وقت آن بود که بیدار شود….
با عجله دنبال خودکار قرمز رنگی که تا دقایقی پیش در دهانش جایی میان دندان هایش قرارداشت گشت و زمانیکه آن را میان برگه ها پیدا کرد سریع دور سطری از برگۀ زیر دستش راخط کشید و همان لحظه صدای خلیل را شنید:
پیدایش کردی؟
خود کار را کناری انداخت و از هیجان و خوشحالی مویی که از بین ماست کشیده بود به سمت خلیل دوید و بی خبر خودش را در آغوش او انداخت و همانطور که دستانش را دور گردن اوحلقه می نمود با لحن فوق العاده هیجان زده ای جواب داد:
وای آره..آره..فهمیدم مشکل از کجاست..باورت میشه؟
دستانش را دو طرف صورت خلیل گذاشت و خیره به چشمانش با همان هیجان که حالا نفس نفس زدن هم قاطی آن شده بود ادامه داد:
باورت میشه..باورت میشه؟؟
و خلیل محو او آرام جواب داد:
نه باورم نمی شود..!
و وانیا با خوشحالی جیغی کشید و همانطور که دستانش را در هوا تکان میداد جواب داد:
منم باورم نمیشههههه…وای وای وای..
وانیا آنقدر خوشحال بود که اصلا متوجه خلیلی که عاشقانه نگهش میکرد نبود!
خلیل ربع ساعتی میشد که بیدار شده بود و به وانیا که دائم با قلم میان انگشتانش بازی میکردو پرونده ها را تند تند میخواند و گاهی لب هایش را به حالت با مزه ای جمع میکرد می نگریست.
وانیا از تخت پایین پرید و درحالیکه دست خلیل را گرفته و اورا دنبال خود می کشاند گفت:
بیا..بیا بهت نشون بدم..
و خلیل لبخند زنان تنها خیره به این موجود دوست داشتنی بود که از ناکجا آباد ناگهانی واردزندگی اش شده بود..
یک هدیۀ الهی!
درست ماننده اسمش..وانیا پرونده ای که مشکل داربود را برداشت و جلوی صورت خلیل گرفت و تند تند شروع نمودبه توضیح دادن، آنقدر تند که حتی خودش هم نمی فهمید چه میگوید چه برسد به خلیلی که محو آهنگ ظریف صدای او بود!
و زمانیکه بلاخره توضیحات وانیا تمام شد خلیل آرام دستش را دور او حلقه نمود و گفت: آفرین حبیبتی..انتی ألافضل )تو بهترین هستی(وانیا با همان سرخوشی گفت:
نمیدونم چی گفتی ولی مرسی..همچنین!
خلیل به آن لحن شیرین وانیا خندید و آرام بوسه ای بر پیشانی او نشاند و گفت: حالا که مشکل حل شد، غذا را بیرون بخوریم؟ کنار حوض!
وانیا چشمان درشتش را برای لحظه آنقدر باز نمود که خلیل ترسید پلک هایش خراشیده
شوند و با شگفتی گفت:
واقعا؟!
و بدون انتظار کشیدن برا ی جواب خلیل از گردن او آویزان شد و صورتش را بوسه باران کرد..بچه شده بود..و آخ که چه بچۀ دوست داشتنی بود این دلبر بی خبر..
ساعتی بعد کنار هم بر روی تخت الاچیق خصوصی که به بیرون دید داشت ولی از بیرون داخل آن دیده نمی شد نشسته بودند و وانیا با چشمان براق به حوض و جمعیت دورآن نگاه میکرد وغرق لذت از هیجان و شادی موجود در آن فضا بود.
خلیل به پشتی نرم داخل آلاچیق لم داده و وانیا را که گاهی سرک می کشید تا بتواند دیده کاملی از ابعاد حوض داشته باشد می نگریست.. میخواهی آب بازی کنی؟
توجۀ وانیا به خلیل جلب شد و گنگ پرسید: چ..چی؟!
ثانیه ای بعد که متوجۀ منظور او شد لبخند زدو جواب داد: نه!شنا بلد نیستم..در حده همون آب پاشیدن به سر و صورت همدیگه خوشم میاد ازش..خلیل با شیطنت دست او را کشید و در آغوشش انداختش و سر وانیا روی سینه اش جایی
نزدیک چانه اش قرار گرفته بود و او برای دیدن صورت زیبای دلبرش باید کمی سرش را خم میکرد..
دلت میخواهد شنا یاد بگیری؟!
میخوای به من شنا یاد بدی؟
نعم )بله( حتما شرطم داری! اجل یا حبیبتی)بله عزیزم( حسناً )باشه(
خلیل بوسه ای نرم بر لب او نشاند و دم گوشش زمزمه کرد:
مشکلی که با شرط های من وجود ندارد!؟
وانیا ماننده خود خلیل درحالیکه سرش را به سمت او می کشیدگفت: هرگز..کیه که بدش بیاد..و چه شیرین بود این برداشته شدن فاصله ها میان شان توسط این تازه طعم محبت خالصانه چشیده!
وانیا به زور توانست صورتش را از صورت خلیل جدا کند و درحالیکه نفس نفس میزد پرسید: چی سفارش دادی؟ گرسنمه!
بلدرچین شکم پر..
وانیا صورتش را درهم کشید و گفت:
تو چقدر مرغ میخوری!!!
خلیل که متوجۀ منظور او نشده بود با تعجب گفت:
مرغ نیست..بلدرچینه!
وانیا دوباره تک خندی به استفادۀ لفظ )بلدرچینه( خلیل زد و گفت:
منظورم کلی بود..گوشت گوسفند، استیک، پیتزا..وااای پیتزا..پیتزای قارچ..پیتزای پپرونس باپنیر فراون که وقتی یک تیکه شو ورمیداری پنیرش کش میاد..وای که اگه کنار دو سه تا
زیتون تازه هم باشه…!!!خلیل با لبخند و دست به سینه به حرفهای بی سر و ته و در عین حال پر اشتیاق وانیا گوش میداد..مشخص بود یکی از خوراکی های مورد علاقۀ دلبرش این غذای اصیل ایتالیایست!
فشاری به شانۀ وانیا که در آغوشش بود ولی در خیالات خود سیر میکرد وارد کرد و درحالکیه انگشتان او گره میزد پرسید:
مرا بیشتر دوست داری یا پیتزا را دوست داری؟!وانیا با لب های بسته لبخند عریضی زد و بعداز مکثی جواب داد: اممممم..فکر نکنم بتونی جای پیتزا رو توی زندگی من بگیری!!
خلیل با چشمان درشت شده به او نگاه کرد که وانیا با همان لحن شیرین و البته در نظر
خودش لوس!
گفت: الان که دقت میکنم چشمات زیتونی رنگه..شاید اندازه یک زیتون کوچولو دوستت داشته باشم.
خلیل چشمانش را ریز کرد و گفت: باید همان را هم غنیمت بشمارم!
وانیا دستی که انگشت های شان درهم گره خورده بود را بر روی قلب خلیل گذاشت و گفت:اوووو تو چه آدم با قناعتی هستی!
و خندۀ ریزی نمود که دل خلیل را بیشتر زیر و رو نمود..
از درد زیاد بیدار شد..چشم هایش به اشک گشته بود، زیر دلش آنقدر درد میکرد که دلش میخواست جیغ بکشد!به خلیل نگاه کرد ، ملافه از رویش کنار رفته و بدن برهنه اش در همان نور کم هم برق میزد.اولین قطرۀ اشک ناخواسته راهش را به بیرون باز نمود..و قطرات بعدی تند تند به ادامۀ آن پایین ریختند..دستی روی شکمش کشید که آه از نهادش بلند شد..!
دندان هایش را روی هم فشرد و خواست در خودش مچاله شود که دوباره آه از نهادش بلندشد..
دردش هر لحظه بیشتر می شد و انگار کم شدنی در کار نبود، دوباره به خلیل نگاه کرد که آرام خوابیده بود..چطورمیتوانست اینقدر راحت بخوابد؟!!
سرش را روی بالشت فشرد و چشمانش را بست که دو قطره اشک از گوشۀ پلک هایش بیرون زده و تا شیار گردنش پایین لغزیدندو در همان حال هق هق آرامش شروع شدو آنقدر ادامه پیدا کرد تا خلیل از خواب پرید و با تعجب و خواب آلوده گی به وانیا نگاه کرد و به محض کسب هوشیاری اش به خود آمد و سریع از جایش جست و با هول و دست پاچتگی پرسید:
چی شده؟! حبیبتی؟ لماذا تبکین حبیبتی؟؟؟؟
)چرا گریه میکنی عزیزم؟؟؟؟(
وانیا همانطور هق هق کنان خیره به خلیل دستش جایی زیر نافش گذاشت و گفت: درد
دارمممم..و صدایش را از هر زمان دیگری بیشتر رها کرد و بلند بلند شروع نمود به گریه کردن!
وانیا همانطور هق هق کنان خیره به خلیل ماند و لب هایش را بیشتر بهم فشرد!
خلیل نگران و سردرگم از این گریۀ وانیا دوباره گفت:
حبیبتی..به من بگو..چرا گریه میکنی؟!!
وانیا میان هق هق آرام جیگر سوزش جواب داد: درد دارم..
گریه هایش ماننده دختر بچه ای بود که خواسته باشد خودش را برای مادرش ناز دهد، پر ازاشک و نفس های تند تند از بینی و هق هق خفه ای راه گلویی..
اما خلیل کجا میتوانست این گریه را با گریۀ واقعی تشخیص دهد، او درحالیکه سرش را
میخاراند گفت:
حبیبتی شاید به خاطر آن همه پیتزایی که خوردی باشد!
وانیا با همان چشمان پر اشک اندکی چپ چپ به خلیل نگاه کرد که او سریع گفت:
زنگ میزنم طبیب بیاید..!
وانیا ساعد او را گرفته و گفت: طبیب نمیخواد..
مگر نمیگویی درد داری، طبیب بیاید تشخیص داده میتواند دل دردت از پیتزای دیشب
است یا..
خلیل الرحمان!
ماذا حبیبتی؟؟ )جانم عزیزم؟؟(
وانیا با چشمانی بسته و گونه هایی ملتهب از شرم آرام زمزمه کرد:
پریودم..!خلیل با تردید به او نگریست و سعی کرد کلمۀ پریود را در ذهن خود معنی کند، پریود دوره معنی نمیداد؟! با دستش یک دایرۀ فرضی در هوا کشید، دایره شده بود؟!
وانیا با کلافگی که ناشی از دل درد و همان حالت های روحی وحشتناکی که در این زمان
داشت و خستگی جسمی که بدوت هیچ فعالیتی فزیکی عایده حالش گردیده بودگفت:عادت
ماهیانه!!!
و آن وقت بود که درس های دوران مدرسه و دانشگاهه خلیل افتاد، او لبخندی به گونه های گل انداختۀ وانیا زد و گفت: زودتر میگفتی حبیبتی..مرا ترساندی با گریه هایت!
و وانیا تنها چشمانش را بست و سعی کرد جلوی حرکت سریع خون زیر گونه های آتش گرفته اش را بگیرد.
خلیل سریع از تخت خارج شد و کمک کرد وانیا از جایش بلند شد و این درحالی بود که وانیاسعی میکرد چشم تو چشم خلیل نشود مخصوصا بعداز دیدن آن لکه ی دایره ای شکل قرمزرنگ روی توشک شیری رنگ تخت خواب..
خلیل او را به سمت حمام برد و وان را پر آب داغ نمود و گفت: یک وان آب داغ دردت را کم خواهد کرد..
وانیا همچنان آرام و سر به زیر بود ولی زمانیکه خلیل خواست لباس او را در بیاورد که وانیاسریع مچ دستان او را گرفت و گفت: خودم میتونم..میشه صبحانه سفارش بدی..دارم ضعف میکنم از گرسنگی!
گفت: حسناً..حسناً حبیبتی )باشه..باشه عزیزم(
وانیا با درد چشمانش را بست و سریعا لباس هایش را در آورده و درون وان خزید.روز اول بدترین روز بود و او به بهترین شکل توانست این را به خلیل ثابت کند، از بغض کردن های دم به دم اش گرفته تا بهانه هایی که سر جیگر های خام صبحانه ی شان و سرد بودن سوپ ناهار میگرفت..
و خلیل همچنان با صبر و حوصله با همۀ بد خلقی ها بی حوصله گی های وانیا کنار می آمد ودر تعجب از خود بود که چطور میتواند آنقدر جلوی این تازه عزیز گشته آرام و انعطاف پذیرباشد.
مگر او همان مرد جدی و نسبتاً بدخوری 1 سال پیش نبود؟!بود؟!
خودش هم دیگر به خود شک داشت..دستی در موهای وانیا غرق خواب کشید، حتی در خواب هم اخم داشت دلبرکش.
سه روز بود که در استانبول بودند، روز دوم کاملا به وانیا اختصاص داده شد ولی روز سوم زمانیکه خلیل نصف رو را صرف رسیده گی به آن شرکت متخلف نمود و در همان نصف روزهمه چیز را حل کرده وبا خوشحال و گل و شیرینی و بادکنک برای خوشحال کردن وانیا واردواحد شد با تاریکی صدای هق هق آرام وانیا مواجه شد.
وسایل دستش را همان جا کنار دروازه ی آسانسور رها کرد و اول پرده ها را جمع نمود وبخاطر تابیدن ناگهانی نور چشمانش را بست ولی ثانیه ای بعد دوباره چشم گشود و دنبال وانیاگشت و با دیدن او که کنار تخت کز کرده نشسته بود نگران به سمتش دوید.
دلبرک لرزانش را در آغوش گرفته و با زمزمه های عاشقانه و بو سه های ریز بر موهایش سعی نموده بود آرامش کند..!
وانیا دوباره در آغوش او به گریه افتاده بود و همانطور زمزمه کرد:
کجا بودی؟ کجا بودی؟؟؟
خلیل با دستانش صورت او را قاب گرفت و گفت:
سامحینی حبیبتی… )مرا ببخش عزیزم(
وانیا همانطور اشک ریزان لب ها مرطوب و وسوسه انگیز سرخ رنگش را تکان داد:
وقتی بی..دار شدم نبودی..همه جا تاریک ب…بود..خواستم پرده ها رو جمع کنم ولی بلدنبودم..سوییچ برق را پیدا نکردم که چراغا رو روش..شن کنم..گرسنه ام بود ولی تلفن نبود که صبحانه سفارش بدم..کارت آسانسورم که توبا خودت بردی..
رای مخفی کردن شرمنده گی و بغض چمبره زده در گلویش دوباره سر وانیا را در آغوش گرفت و گفت: عذراً حبیبتی..)ببخش عزیزم(اما وانیا ادامه داد: دوباره حس کردم توی همون زیر زمین خونه مون زندونی ام..بدون غذا بدون یک روزنه ی نور..
خلیل روی تخت نشست و او را روی پایش نشانده و همانطور در آغوشش نگهداشت ودرحالیکه موهای آشوفته اش را نوازش میکرد زمزمه وار گفت:
لن اذهب ابدا بعد هذا…لن اترککی وحیدۀً حبّ حیاتی…اهدئی حبیبۀ قلبی..اهدئی..
)دیگه هیچوقت تنهات نمیذارم…تنهات نمیذارم عشق زندگیم…اروم باش عزیز دلم …اروم باش(خلیل همانطور که کمر او را نوازش میکرد درحال زمزمه های آرام و عاشقانه بود و در همان حال با دست دیگرش موبایل خود را در آورده و درحال فرستادن پیام به محمد بود.
وقتی کارش با موبایل تمام شد نفس عمیقی گرفت و آب دهانش را قورت داد تا بغضش پایینرود..
وای که اگر به جای دلبرک استخوانی اش سمیه ی خان زاده میبود..!!!مطمئنا تا اکنون حکم اعدام خلیل را صادر کرده بودند..با یاد آوری اینکه چه ظلمی هرچندناخواسته در حق وانیایش که آنقدر برایش عزیز بود انجام داده یک لحظه سوزش اشک را درچشمانش حس کرد ولی سریعا پلک زد..مگر مرد هم گریه میکرد؟؟؟
بوسه ای عمیق بر موهای او نشاند و دست ظریف او را که بر روی سینه اش قرار داشت بلندکرد و دانه دانه انگشتانش را بوسه باران کرد و هنوز چیزی نگفته بود که وانیا دست دیگرش راهم آزاد کرد و گفت: اینم بوس کن..
و اینطوری بود که بلاخره آن فضای خفقان آور پایان یافت و با آمدن ناهار که یک وعده ی کامل از هر چیزی بود دیگر شادی شان کامل شد.وانیا تند تند ولی همانطور تمیز و خانومانه ماننده همیشه غذا میخورد ولی خلیل در ظاهرلبخند میزد و در باطن فقط خود را سرزنش میکرد..
او با اینکه شب گذشته غذای کاملی خورده بود صبحانه را هم مفصل نوش جان نمود ولی وانیابه خاطر بی اشتهایی اش تنها یک کاسه ی کوچک سوپ خورده بود و صبحانه هم که هیچ..کاملا خودکار به ساعت روی دیوار نگاه کرد و با دیدن عدد 12:12 اه از نهادش بلندشد…وانیایش تا این ساعت گرسنه مانده بود..
با وسواس خاصی که تنها مختصه علاقه اش به وانیا بود به اندام ظریف و استخوانی او نگاه کرد..لاغر شده بود؟؟؟
وانیا به خلیل که خیره به او ولی انگار غرق جایی دیگر بود نگاه کرد و گفت: تو نمیخوری؟
خلیل با چندین بار پلک زدن به خود آمد و جواب داد: لا حبیبتی )نه عزیزم( من در جلسه نان خوردم..
خوبه..راستی جلسه چطور بود؟؟؟
خلیل با لبخند زورکی جواب داد:
عالی بود…دقیقا همان قسمت از عقد قرار داد که تو گفتی به نظر غیرعادی می آید مشکل داشت. هر شیشه ی عود را زیر قیمت اصلی آن گفته بودند..
چطور این موضوع رو حل کردی؟ من امضای تو رو پایین قرار داد دیدم..تو قبولش کرده خلیل دستی به موهای وانیا کشید و جواب داد: یک ضرب المثل هست که میگوید پیش روی ضرر را از هر..
وانیا خندید و میان حرف او آمد: جلوی ضرر رو از هرجایی بگیری منفعته!
خلیل بوسه ای بر گونه ی او نشاند و گفت: نعم یا حبیبتی )بله عزیزم( طبق همین ضرب المثل قرار داد فسخ کرده و پول جریمه ی این کار را پرداختم..
پول جریمه کمتر از پولی که از این قرار داد به دست می آوردی بود؟؟؟
خلیل لبخندی زد و گفت: دو برابر پولی که تا امروز دریافت کردیم را باید پس میدادیم..
وای چقدر بد..
اگر این قرار داد را فسخ نمیکردیم 2 برابر قیمت اصلی ضرر میکردیم..!وانیا لب هایش را غنچه نمود و سر تکان داد به معنی فهمیدن و با این کار خلیل را غرق لذت
نمود..غرق لذت خوشبختی که با حضورش ناخواسته و بی خبر وارد زندگی خلیل نموده بود..!!!
وقتی وانیا بلاخره دست از غذا خوردن کشید خلیل با مهربانی پرسید: سیر شدی حبیبتی؟
وانیا با شرم پرسید:
زیاد خوردم؟؟
خلیل با همان مهربانی گفت:
امروز اندازه ی من غذا خوردی!
وانیا خودش را بالا کشید و بوسه ای کنار لب خلیل نشاند و گفت:
ممنون..!خلیل با لبخند زیبایی که از این هدیه ی ناگهانی وانیا )بوسه( بر لبانش نشسته بود پرسید:
این به چی خاطر؟
وانیا شانه بالا انداخت و گفت: همینطوری..دوست نداری..؟
خلیل سریع جواب داد: لا..لا..حبیبتی..)نه..نه..عزیزم(
وانیا با لبخند شیرینی دوباره خود را بالا کشید و بوسه ای بر گونه ی او نشاند که خلیل با
شیطنت به گونه ی دیگرش اشاره کرد و گفت: this one left ..)این یکی ماند(
وانیا صدا دار خندید و بوسه ای بر گونه ی دیگراو هم نشاند که خلیل با همان شطینت شروع نمود به اشاره کردن جای جای صورتش برای بوسیده شدن!
خلیل وانیا را خواباند و خودش تکیه زد بر دستش و خیره شد به صورت زیبای او..لحظات عجیبی بود..وانیا با آن چشمان درشت عسلی رنگش درحال زیر و رو کردن دین ودنیای خلیل بود..
چیزی نمی گفت..خودش هم تحت تاثیر نگاه خلیل بود!
آب دهانش زیاد شده بود ولی نمیتوانست قورتش دهد..و در نهایت همان بزاق دهانش لحظات خلصه ی زیبای شان را برهم زد..
آب دهانش به گلویش پریده و او شروع نموده بود به سرفه کردن
لیل وانیا را نشاند و چندین بار آرام میان دو کتف او کوفت تا بلاخره سرفه ی وانیا بند آمد!
وانیا با گرفتن یک نفس عمیق دوباره خود را به پشت رها کرد، موهایش زیباتر از همیشه روی ملافه های سفید تخت پخش شدند و نفس خلیل یک لحظه در سینه حبس شد.
او آرام زمزمه کرد: صدق الله الحسنا الخالق..
وانیا به لبخندی بسنده نمود، تمرکزی بر روی افکار و احساساتش نداشت، گاهی خوشحال بودو لحظه ای بعد ناراحت و بغض کرده..ثانیه ای پیش می آمد که دلش معاقشه هوس میکرد ولی ناگهان میرسید وقتی که با فکر کردن به معاشقه حالت تهوع پیدا میکرد…
خلیل بنچه ای از موهای وانیا را دور انگشت خود پیچید و درحالی با آن بازی می نمود گفت: میخواهی برویم استانبول گردی؟؟
واقعا؟؟؟
نعم حبیبتی )بله عزیزم(
وانیا ناگهان قصد برخاستن کرد که سرش محکم با پیشانی خلیل برخورد نمود و صدای آخ واوخ هر دوی شان بلند شد.
خودش که دوباره روی تخت دراز افتاده بود ولی خلیل نشسته و آرام پیشانی اش را مالش
میداد..وقتی اندکی دردش بهتر شد به سمت وانیا خم شد و دستش را از روی پیشانی اش برداشت وگفت: درد دارد؟
وانیا لب برچید و گفت: اوهوم..
خلیل بوسه ای نرم به ناحیه ای که فکر میکرد شاید ضرب دیده باشد نشاند و گفت: خوب شد؟
اینبار وانیا با لبخند جواب داد: اوهوم..
خلیل بازهم با شیطنت پرسید: لب هایت درد نمیکند؟
وانیا با شگفتی و لبخند بخاطر دیدن آن حجم شیطنتی که از لحظاتی پیش در رفتاری خلیل مشهود بود به وی نگریست و در نهایت با همان سیاست زنانه اش جواب داد: چرا..خییییلی دردمیکنه..
وارد آسانسور شدند و خلیل دکمه ی طبقه ی اول را فشرد، وانیا درحالیکه دستی به جلوی عبایش می کشید پرسید: چرا پارکینگ را نزدی؟ میخواهم باهم قدم بزنیم..
میخواست هر کاری لذت بخشی که آرزویش را داشت و به نظر میرسید هرگز بر آورده نمی شود..با دلبرکش دوست داشتنی اش تجربه کند.
شانه به شانه ی هم از لابی بیرون شدند، هوا کمی سرد بود برای همین خلیل یک پالتوی بهاره ی رنگ روشنی پوشیده بود و وانیا عبای سیاه و طلایی رنگی که شال آن را بسیار زیبا دورسرش بسته بود..
هنوز چند قدم راه نرفته بودند که خلیل دست وانیا را در دست گرفت و وانیا اول با تعجب وبعد با خوشحالی فشاری به دست او وارد کرده بود.
دست در دست همسرش، قدم زنان در جاده های سنگ فرش شده حرکت میکرد..هوا فوق العاده بود و احساسات شدید او در حال غلیان..دلش میخواست لحظه ای جای خلوتی یافته وخلیل را غرق بوسه کند.انگار تازه میتوانست آن همه صبر و مردانگی خلیل را ببیند..!همان روز بود که تصمیم گرفت به محض رهایی از این بلای ماهوار آخرین پتک را هم بر میخ رابطه ی شان بکوبد..
دیگر این رابطه های نصف و نیمه بس بود..
با فکر کردن به آن هم بدنش لرزی کرد و حس های بدی وجودش را گرفت که از چشم خلیل دور نماند..حس خوبی به این کار نداشت و نمیدانست چرا.. فکر میکرد تمام دار و ندارش مخصوصا بعداز اتفاقات اخیر همان ب*کا*رتش هست که او راهم باید دو دستی تقدیم خلیل نماید..
دوباره با فکر کردن به این موضوع آنقدر فشار عصبی بهش واردشد که ناخواسته عق زد..خلیل از حرکت ایستاد و با نگرانی پرسید: ماذا حدث لکی؟ ) چی شده عزیزم؟(وانیا سعی کرد لبخند بزند و در همان حال گفت: چیزی نیست..امروز بیش از اندازه غذاخوردم..
خلیل به اطرافش نگاه کرد و با دیدن سوپرمارکتی کمی دورتر لبخندی زد و سریعا یک نوشیدنی ترش برای وانیا گرفت و به خوردش داد که تنها باعث شد معده ی او بیشتر درهم بپیچد..
خلیل ثروتمند بود و او بارها در اطرافش دیده بود که مردان ثروتمند زنان شان را رهامیکردند..
زنان شان برای شان تکراری میشد و آنها در پی زنی جدید می شدند..!اگر روزی خلیل همانطور رهایش میکرد؟؟؟
اینبار دردناک تر عق زد..
عق هایش پی در پی شد..آنقدر که اشک در چشمانش حلقه زد..
دائما در دل افکارش را که به این سمت و سوق آمده بودند لعنت میکرد..
مگر او به اندازه ی کافی صبر و حوصله ی خلیل را نسبت به خود ندیده بود؟؟
صدایی درونش حق به جانب گفت: صبر و حوصله دلیل پایبند بودن نمیشود..سرش را محکم تکان داد، طوریکه قطرات اشک از چشمانش بیرون پریدند..بازهم عق زد واینبار تیزاب معده اش راه گلویش را سوزاند..
داشت جدی جدی بالا می آورد!
از خودش بدش آمده بود..چطور میتوانست بدون آنکه چیزی دیده باشد یا اتفاقی افتاده باشد یا اصراری از خلیل برای رابطه دیده باشد اینقدر افکار مضخرف به ذهنش راه دهد..
پیاده روی شان خراب شده بود..این را میتوانست از نگرانی و ترس موجود در صورت خلیل حس کند..!اگر در زمان دیگری به این موضوع فکر میکرد بازهم همین افکار به ذهنش می آمد و در نهایت شاید کمی اضطراب میگرفت و فوق فوق آن اندکی دل بد هم میشد..
اما حالا به خاطر بودن در دوران حساس پریودش..این چنین عکس العمل وحشتاکی داشت نشان میداد و خلیل بیچاره را ترسانده بود!
آب دهانش را قورت داد و باقی مانده ی آبمیوه ی ترش مزه اش را یک نفس سر کشید ودرحالیکه اشک هایش را پاک میکرد و سعی داشت لبخند بر لب بنشاند گفت: خوبم حبیبی..لانگران..
خلیل لبخند کوچکی به استفاده خنده داره وانیا از کلمات عربی در حرف زدنش زد و گفت:مطمئن هستی؟؟
و وانیا با لبخندی لرزان سر تکان داد و دستش را دور بازوی خلیل حلقه کرد..بدون شک یک پیاده روی آرام و لذت بخش سهم مرده صبور و دوست داشتنی زندگی اش بود…در قایق گردشی کوچکی که دارای جمعیت زیاد بود نشسته بودند، صدای امواج دریا که توسط قایق می شکافت و صدای پرنده گان ماهی خواری که اطراف قایق پروازمیکردند، هم همه ی حاضرین در قایق.. شمال سردی که در عین آفتابی بودن آسمان می وزید و دستان گرم خلیل که با انگشتانش بازی میکرد..مگر میگذاشتند حالش بد باشد..!
سرش را بر شانه ی خلیل گذاشت و نفس عمیق گرفت و در کنار هوای تازه عطر تن خلیل رابه ریه هایش کشید.
خلیل نمیدانست چی شد که ذهنش در پی اولین روزی که وانیا وارد نخلستان شده بود می گشت…
فقط میدانست که هرکاری میکند نمیتواند ذهنش را به سمت و سوق دیگری بکشاند.در آخر با احتیاط پرسید:
اولین روزی که وارد نخلستان شدی چطور بود؟؟؟
وانیا که فکر میکرد خلیل دارد درمورد ماهیت ظاهری صحرا و نخلستان سال میپرسد..سرش را بلند کرده و خیره به خلیل جواب داد:
اولین بار که نخلستان قبیله ی شما رو دیدم یک لحظه احساس کردم این 11 سال رو به خواب بودم و اون دنیایی مدرنی که درش زنده گی میکردم واقعی نیست.خلیل با مهربانی پرسید: ترسیدی؟؟!
وانیا بعداز مکث طولانی انگار که درحال سبک سنگین کردن جوابش باشد جواب داد: وحشت کرده بودم..مخصوصا وقتی اون لباسای مضخرف رو تنم کردند..
دوباره بغض نمود و خلیل پشیمان از سوالش خواست موضوع صحبت شان را تغییر دهد که وانیا ادامه داد: وقتی زیر نگاه اون همه آدم قرار داشتم و درحالیکه تمام بدنم معلوم بود..واقعا حس بدی داشتم..هرکاری میکردم بدنم با دستام پوشیده نمی شد..
با صدای خشداری خطاب به خلیل ادامه داد: خلیل الرحمان نذار با دیگه دخترهام این کاروبکنند..هیچ وقت نذار..
خلیل سر او را در آغوش گرفت و گفت: نمیگذارم عزیزم..نمیگذارم..وانیا همانطور بغض کرده و اندکی با ناز دخترانه ادامه داد: هر لحظه انتظار داشتم یکی از همون مرد های دور و بر پدرت انتخابم کنه و منو به زور با خودش ببره.. خلیل با فکر کردن به این موضوع که وانیایش مال دیگری میشد برای یک لحظه آنقدر عصبانی شد که احساس کرد فشار خونش به صد رسیده و درحال سکته کردن است.. فشاری به بازوی وانیا وارد کرد و گفت: مگر خلیلت مرده باشد که همچین اتفاقی رخ دهد..
وانیا در همان حال که سرش در آغوش خلیل پنهان بود دستش را بر روی لب های او گذاشت که انگشت هایش ناشیانه وارد دهانش شدند ولی خود را نباخت و گفت: خدا نکنه..!بینی اش را بالا کشید و سعی کرد بازهم کمی جو سنگین بین شان را از ببرد پس سرش رابلند کرد و خطاب به خلیل گفت: میدونی وقتی داشتند خطبه ی عقد را میخواندن فکرمیکردم به نکاح پدرت در آمدم..مخصوصا که اون معصومه هی میگفت زوجکی زوجکی..
خلیل لبخندی زد و گفت: خب؟؟
هیچی دیگه وقتی فهمیدم باید دست پدر شوهرم را ببوسم و شب را کاملا تنها و راحت توی چادرمون استراحت کردم فهمیدم شوهرم اینجا نیست..
خلیل با انگشتش ضربه ی نرمی به بینی وانیا وارد کرد و پرسید: و شوهرت کجا بود؟؟
وانیا شیرین خندید و گفت: درحال پر پر زدن برای زودتر رسیدن به نخلستان..
خلیل هم خندید و گفت: چرا پر پر زدن؟؟
خوب همسرش چشم به راهش بود..
خلیل با همان مهربانی ولی جدی پرسید: چشم در راهم بودی؟؟!
و وانیا ماننده خودش و با مهربانی و جدیت جواب داد: نه..همش دعا میکردم توی راه بمیری وخبر مرگتو بیارند..
خلیل اول با تعجب و چشمانی گرد به او نگریست و در نهایت لبخند جذابی تحویل وانیا داد وگفت: فدای آن همه صداقت کلام تو..
وانیا بازهم نمکین خندید و گفت: آدم باید با شوهرش رو راست باشه خب…
خلیل فشاری به بینی او وارد کرد و گفت: عمری فداءٌ لضحکاتکی)عمرم فدای خنده هات(
از جایش برخاست و درست وانیا را هم به دنبال خود کشید تا به ایستد و همانطور که به کتاره های کنار قایق نزدیک می شدند گفت: بیا کمی از منظره لذت ببریم!
وانیا از این حرف او استقبال کرد و با خوشحالی کنارش قرار گرفت که خلیل او را جلوی خودکشید و دستانش را از دو طرف او به کتاره ها بند کرد و گفت: اینطور امن تر است!
وانیا خندۀ نخودینی کرد و چیزی نگفت، لحظاتی در همان حال بودند تا اینکه بلاخره خلیل سرش را بر روی شانۀ او گذاشت و گفت: دیگر هیچ وقت نمیگذارم بترسی!و عکس العمل وانیا به این حرف خلیل که انگار از اعماق وجودش برخاسته بود لبخندی زیبا بود و بس..
در راه بازگشت به صحرا بودند و اینبار برخلاف برگشت شان وانیا در شتری جدا و خلیل در
شتری جداگانه نشسته بودند و دائم به هم نگاه میکردند و لبخند میزدند.2 روز را در استانبول بودند و هرچند وانیا در عادت ماهیانۀ خود به سر میبرد و دائم به خاطر
بی حالی و بی اشتهایی اش ضد حال میزد به برنامه های گردشی خلیل ولی بازهم یک سفرفوق العاده را تجربه کرده بودند..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا