رمان عود

پارت 5 رمان عود

5
(1)

خلیل با تکان سر تایید کرد که وانیا گفت: اشکالی نداره، فقط چند سال تحمل کن..همین که پسرمون بالغ شد اونو جانشین تو میکنم..
اینبار خلیل بود که چشمانش گرد شد به وانیا نگاه میکرد..پسر؟ بالغ؟! جانشین؟!!!
-سرد نشه!
وقتی خلیل جوابی نداد وانیا با لبخند گفت: از چی اینقدر تعجب کردی؟ من به خاطر خودت میگم!خلیل هم لبخندی زد و گفت: حبیبتی بیا برای آینده ای که هنوز نیامده برنامه ریزی نکنیم! آینده فقط برای خداوندمعلوم است نه من و تو که با برنامه ریختن های طولانی سعی کنیم آن گونه که میخواهیم شکل اش دهیم..
برخلاف خلیل که معمولاً دیر متوجۀ منظور وانیا می شد، وانیا خیلی سریع توانست منظور او رابگیرد پس با مهربانی سر تکان داد و گفت: چشم، هر چی تو بگی!
خلیل دوباره بوسه ای پر محبت بر روی پیشانی او نشاند و گفت: احبکی حبیبتی )دوستت دارم
عزیزم(
وقتی غذا خوردن شان تمام شد دوباره بر روی راحتی ها لم داده بودند، بیشتر وانیا در آغوش خلیل ولو بود و خلیل دستش را آرام و نوازش وار بر روی شکمش میکشید..
و هر چند لحظه یک بار بوسه ای بر موها یا شونه ی او می نشاند!لحظاتی در همان حال بودند تا اینکه وانیا دستش را بر روی دست او گذاشت و گفت: وقتی از روی اسپ پایین افتادیم..خیلی نگران بودم!در آغوش او چرخید و رو به رویش قرار گرفته و دستانش را بر روی سینه اش گذاشت و گفت: با تمام وزنم روی بدن تو افتادم و زمانیکه صدای آخ ات رو شنیدم واقعا ترسیدم..!
خلیل تک خندی کرد و گفت: چقدرم که تو وزن داری!
وانیا هم آرام خندید و اینبار با تردید بحث را آرام به سمتی که تمام مدت میخواست بکشاند،سوق داد: سمیه زن زیباییه!
خلیل که هنوز در حال و هوای صحبت های قبلی شان بود ناخواسته جواب داد:
و زمانیکه با نگاه چپ چپ وانیا مواجه شد با چشمانی گرد شده سریعاً جملشو اصلاح کرد نه..نه نیست..او زیبا نیست!!! تو..تو زیبا هستی!!!وانیا همچنان چپ چپ به او نگریست که خلیل درمانده نفس عمیقی گرفت و گفت: یک اشتباه لفظی بود حبیبتی!
وانیا با حساسیت زنانه ای که در رفتارش مشهود بود پرسید: چطور ازدواج کردین؟
خلیل که بوی این حساسیت به مشامش خورده بود با احتیاط جواب داد: یک ازدواج سیاسی بود!
وانیا اینبار با حسادتی آشکارا پرسید: دوستش داشتی؟!
خلیل چند لحظه در سکوت به وانیا که تقریبا حالت چهره اش کاملا عوض شده بود نگریست ودر نهایت لبخندی زد و با کاشتن بوسه ای کوچک روی نوک بینی او گفت: تنها دو زن را در تمام زندگی ام دوست داشتم..
وقتی خلیل برای گفتن ادامۀ جمله اش تعلل نمود وانیا با حرص گفت: خلیل الرحمااان..
خلیل خندۀ بلندی کرد و بینی وانیا را آرام کشید و گفت: حبیبتی قبل ها از این عادت ها نداشتی..
وانیا نیشگونی از سینۀ خلیل گرفت و با حرص گفت: کمتر منو حرص بده!!! نمی بینی من حامله ام؟؟ میخوای بچه مون خنگ بشه؟؟
خلیل با فکر کردن به بچه دوباره دلش قنج رفت و با شوق خم شد و بوسه ای بر روی چشم وانیا کاشت و گفت: تنها عاشق تو هستم حبیبتی! تنها تو!
وانیا چشمانش را بست و با لبخند آرام آرام آن صداقت موجود در لحن خلیل را با تمام وجودش مزه مزه کرد..همین کافی بود!همین کافی بود برای دل حسود و کوچکش!
با شوقی وصف ناپذیر بالای سرشان حرکت میکرد..بلند بلند می خندید..سخاوتمندانه تر از همیشه رایحه اش را در چادر پخش میکرد..
دلش میخواست به سمت آسمان پرواز کند و با تمام قدرت رایحه اش را در تمام صحرا رهاکند..
طوری که همه مست و بیخود شده!و در شادی او شرکت کنند..کافی بود آن همه فاصله!!اینبار از زیر بینی وانیا عبور کرد..و خودش در نقطه ای بالای چادر به تماشای وصال دو روح عاشق پرداخت..بازهم همان بو..همان بوی مست کننده..همان بوی مدهوش کننده..به خلیل نگاه کرد..تک تک اجزای صورت او را از نظر گذراند..آه او چقدر این مرد را دوست داشت!!مرد مهربان و صبور زندگی اش..که در بدترین بحرانی ترین شرایط پیدایش شده بود!خود را بالا کشید و بوسه ای بر روی لبانش کاشت و خواست دوباره سر جایش برگردد که بامخالفت خلیل مواجه شد.
خلیل دست دور کمر او انداخت و به سمت خود کشیدش..لب های او را میان لب هایش گرفته و نگذاشت ازش جدا شه!وانیا انگشتانش را میان موهای او فرو برد و با عشق همراهی اش کرد..ناخوداگاه یاد زمانی که بر روی اسب بودند و افتاد با حرص و بغض بیشتری مشغول بوسیدن خلیل شد..
طوری که خلیل یک لحظه جا خورد ولی بعد با اشتیاق همراهی اش کرده و از جایش برخواست و وانیا را در آغوش گرفته و به سمت تخت رفت.
باهم دراز کشیده و همچنان مشغول لب های هم بودند و حتی برای گرفتن نفس از هم جدانمی شدند و تند تند و پر التهاب از بینی نفس دم و باز دم می نمودند..!
خلیل یک لحظه لبانش را جدا کرده و تند لباسش را در آورد که با هین بلند وانیا مواجه شد..هنوز دلیل تعجب او را درک نکرده بود که جاهای شان تغییر کرد و وانیا بر رویش قرارگرفته و با چشمانی نمناک به بدن او که جای جایش را کبودی و خون مرده گی پوشانده بودنگریست..
به چشمان خلیل نگاه کرد و با صدای لرزانی گفت: بمیرم الهی..چه بلایی سرت آوردند؟؟ اون بی همه چیزها این کارو کردند؟؟؟
خلیل با اخم انگشتش را روی لبان وانیا گذاشت و گفت: هیس..خدا نکند..وانیا خم شد و بوسه ای بر روی اولین کبودی که به چشمش آمد نشاند و همانطور بوسه هایش را ادامه داد تا رسید به گردنش..
بوسه ای خیس بر روی شاهرگش زد که باعث شد آه مردانه ی خلیل بلند شود..وانیا با شیطنت م*ک*ی از گردن او گرفت که دوباره آه خلیل به گوشش رسید..آنقدر به این کارش ادامه داد تا اینکه بلاخره خلیل کم طاقت شده با یک حرکت لاکچری جای شان را تغییر داد و دستی به گردن خیس اش کشید و گفت: کبودم کردی! کبودت کنم؟!!
وانیا خنده ی ریزی کرد و درحالیکه چشمانش همچنان از شیطنت برق میزد چهرۀ مظلومی به خود می گرفت گفت: دلت میاد؟!
خلیل به چشمان او نگاه کرد و ماننده خودش با لحنی پر از شیطنت جواب داد: نعم! مزید!!!و سرش را خم کرد و جایی میان گردن وشانۀ وانیا را شکار کرده و مک محکمی به آن زد که باعث شد وانیا از آن جیغ های دوست داشتنی مختص به خودش را سر دهد..ولی خلیل در مقابل ولول خوردن های او دستی که موهایش را می کشید مقاومت کرده وزمانیکه از جای گذاشتن نشانش مطمئن شد لب هایش را از پوست تن او جدا کرد و با لبخندرضایت مند به وانیا که اخم با مزه ای کرده بود نگریست..وانیا دستی به گردنش کشید و روی چرخاند و گفت: باهات قهرم!!این کارش آنقدر بامزه بود که باعث شد خلیل خندۀ بلندی سر دهد و همانطور که دست به گوشۀ پیراهن او انداخته از تنش خارجش میکرد گفت: خب پس حالا که قهر هستی من لباس هایت را در می آورم..
و در مقابل غر غر های وانیا تمام لباس هایش را از تنش خارج کرد و به همان سرعت لباس خودش راهم در آورد چشمکی به وانیا که چپ چپ نگاهش میکرد زد..رویش خم شد بدون آنکه وزنش را بر روی تن او بیانداز و آرام لبانش را به گوش وانیا نزدیک کرد و گفت: هر عملی عکس العملی دارد حبیبتی!
و آرام دست های او را از روی س*ین*ه هایش برداشت و با نگاه کردن به آنها آهی کشید ولبانش را نوازش وار بر روی شان کشید..چند دقیقه همین کار را انجام داد تا اینکه بلاخره بوسه ای بر سمت راستی نشاند..و با دست سمت چپی را به بازی گرفت..و این درحالی بود که حال وانیا هم منقلب شده و در تحریک شده گی به سر میبرد..دست هایش ناخوداگاه بلند شده و مشغول نوازش موهای خلیل گشتند، خلیل همانطور که لبان و دستانش مشغول بودند آرام با پاهای وانیا را باز نمود و به محض مماس شدن بدن های شان نرم شروع نمود به م*ا*ل*ی*د*ن بدن های شان بهم…
و آن زمان بود اولین نالۀ پر از لذت وانیا را شنید و این موضوع باعث شد شدت بیشتری به کارش بدهد..
پر از التهاب بدن های شان روی هم قرار داشت و وانیا بیشتر از هر زمان دیگری ول میخورد ومشتاق ادامۀ کار بود ولی تعجب میکرد از خلیل که چرا ادامه نمیداد..
و از آن سو خلیل بی تاب ادامه دادن ولی درگیر ترس از اینکه دلبرکش باردار بود..آنقدر درتحریک شده گی به سر میبرد که اصلا نمیتوانست به یاد بیاورد در این مورد هم چیزی درکلاس های تشکیل خانوادۀ شان خوانده بودند یا خیر؟!دقایقی بعد وانیا درحالیکه نفس نفس میزد لب گزید و نالید: خلیییل..خلیل بدتر از خودش نفس نفس زنان بوسه ای بر ترقوۀ او ونشاند و بلاخره نتوانست تحمل کندو خودش را به او فشرد..راحتتر از دیگر مواقع د*ا*خ*ل رفت احساس ت*ن*گ*ی و د*ا*غ*ی وجود وانیا آنقدرلذت بخش بود که آه غلیظی کشیده و برای کنترل صدایش دوباره گردن وانیا را بوسید..
این درحالی بود که وانیا بی خیال صدایش را رها کرده بود..انگار که فکر میکرد هنوز در همان نخلستان رویایی هستند!!
خلیل اندکی خود را از او جدا کرده و دوباره خودش را به او فشرد که بازهم صدای هر دوی شان بلند شد واینبار مجبور شد برای ساکت نگهداشتن وانیا لب هایش را شکار کند..
پر عطش و التهاب لب های وانیا را میبوسید و حرکاتش را آرام آرام شروع کرده بود..چشمانش از گرما میسوخت..و قلبش برای شدت بخشیدن به حرکاتش نزدیک بود از سینه بیرون بزندولی او همچنان آهسته کارش را میکرد..تا اینکه باز هم طاقت وانیا تمام شد و نالید: خلیییل..این خلیل صدا زدن های وانیا، هر لحظه یک معنی داشت!!!
و اینبار بدون شک داشت میگفت تا حرکاتش را تند تر کند..کاری که خلیل به شدت در آن شک داشت ولی حس شهوتی که در وجودش بیداد میکرد اجازۀ بیشتر فکر کردن به او را ندادو او حرکات تندش را شروع نمود..
و به خاطر تحریک شده گی زیاد دو دقیقه بعد هر دو با هم به اوج رسیدند..خلیل سرش را در گردن وانیا و تقریبا به بالشت چسپانده بود و صدایش را خفه میکرد و وانیاشانۀ او را به دندان گرفته بود ولی صدایش به میزان لازم آرام نشده بود!!!
لحظاتی بعد هر دو نفس نفس زنان کنار هم افتادند و خلیل درحالیکه وانیا را در آغوش میگرفت خندان گفت: سیاه و کبود کردی تمام بدنم را..
وانیا خسته و خواب آلود..تند صدای نامفهومی از گلویش خارج کرد که خلیل تنها توانست کلمۀ )ساکت( را از بین آن بفهمد!
لبخندی زد و بدن ظریف دلبرکش را به خود فشرد که در جا از این کارش پشیمان شد..نکندفرزند شان اذیت شود..ته دلش خالی شد..اگه به فرزند نوپای شان آسیبی رسانده باشد چی؟!!
اما با یاد آوری درس های کلاس تشکیل خانواده ی شان نفس راحتی کشید و دستش رانوازش وار روی شکم وانیا کشید و ته دلش قنج رفت..
بوسه ای بر روی شانۀ او کاشت..چه خوشبخت بود او..همسرش..عشقش شد..و حالا داشت مادرفرزندش میشد..دنیایش را همین دختر غریبۀ ریزه میزه کامل کرده بود..!!
آنقدر غرق در شادی بود که متوجۀ حضورش کنار خود نشد.. حالا به )هر چه کنی به خود کنی ( رسیدی..!
خندان و خوشحال به سمت او برگشت و جواب داد: دقیقا..خلیل با صبر و حوصله آرام آرام برای خود تکیه گاهی ساخت که در مصیبت ها ازکوه محکمتر و در خلوت از پر نرم تر و در جنگ از آتش سوزان تر است..
لبخندی زد و خیره به آن دو گفت: میتوانی جنگ را حس کنی؟
جنگ همیشه است..همیشه بوده..فقط قبل ها مخفی..و این روزها آشکار گشته..!
ناگهان با اندکی نگرانی به سمت او برگشت و گفت: یعنی پیروز این جنگ خواهند بود؟
اما او با همان خونسردی جواب داد: حق همیشه پیروز است!چرخی زد و درحالیکه از سقف چادر عبور کرده و خارج میشد گفت: تنهایشان بگذار..با من بیا..
با اینکه اصلا دلش نمیخواست چادر آن دو را که ماننده مجسمه های یونانی در هم تنیده بودندچشم بردارد..همراه او از چادر خارج شد..
بالا سر چادر های سوخته و خراب و بعضاً سالم و بعضاً ترمیم شده حرکت کردند تا رسیدند به چادر مورد نظر..از سقف وارد شدند..سمیه در آغوش همسرش آرام خوابیده بود!اما مسعود بیدار و درحال نوازش موهای لخت و زیبای او بود..وجودش را از همیشه بیشترمنقبض نمود و با آخرین توانش سعی کرد رایحه ای از خود پخش نکند و با ترش رویی گفت: چرا مرا اینجا آوردی؟!اما او با همان خونسردی دائمی اش گفت: چه می بینی؟
دوباره نگاهی به آنها انداخت و همانطوربا ترش رویی جواب داد: یک بردۀ طلا..
دیگرچی؟دقیق تربه آنها نگاه کرد و بعداز مکثی جواب داد: برده ی بردۀ طلا!
خیره به آن دو نگریست و پرسید: به نظرت چی باعث شد آن دختر سر به زیر و معصوم اینگونه روح خود را به ارباب طلابفروشد؟ خودت خوب میدانی!
به سمت او برگشت و گفت: وقتی میدانی چرا به این اندازه از او دوری میکنی..مگر نه اینکه روزگاری دوست تو بود!
این دوستی قبل از آن بود که او روح خود را به ارباب طلا بفروشد..با کنجکاوی کامل به سمت او برگشت و پرسید: من هرگز نفهمیدم بین شما چه گذشت که این چنین شد؟!اما او تنها خیره به سمیه بود..سمیه ای که روزی بیشتر از وانیا برای زندگی اش تلاش میکرد..برای رابطه اش..برای آینده اش..ولی در نهایت چه شد؟!آرام و ناراحت از یاد آوری خاطرات گذاشته جواب داد: من گفتم به او کمک خواهم کرد تا به هرچه میخواهد برسدفقط صبر کند..باهم به صورت او نگاه کرد و ادامه داد اما حیف که او هرگز میانۀ خوبی با صبر نداشت..هرگز!!! بخواب خلیل الرحمان..
خلیل بازهم تره ای از موهای او را که در دست داشت زیر بینی اش کشید و آرام و تو گلوخندید..وانیا بازهم دستی به بینی اش کشید..ولی چشمانش را باز نکرد!
خلیل بوسه ای برروی شانۀ او نشاند و گفت: حبیبتی..نمازمان که قضا شد..دیگر نگذار با گرسنه ماندن این طفل معصوم بار گناهانمان بیشتر شود..بالاخره وانیا با خواب آلودگی چشمانش را باز کرد و گفت: اممم..طفل معصوم کیه؟!!خلیل لبخند زنان دستی به شکم وانیا کشید و گفت: فسقل الرحمان رو میگم!وانیا کاملا هوشیار شده و با تعجب به او نگریست و گفت: فسقل؟!!خلیل خندید و گفت: محمد را میگویم..اینبار وانیا با چشمانی گرد شده پرسید: محمد کیه؟!!!خلیل سرش را پایین برده وبوسه ای بر شکم او نشاند و گفت: پسرمون!
وانیا دستش را بر روی دست او گذاشت وبا لبخند گفت: اسمش را محمد بگذاریم؟!
خلیل به او نگاه کرد و گفت: همیشه آرزو داشتم پسری داشته باشم و اسمش رو محمد بزارم..
ولی اگه تو اسم دیگری دوست داشته با…وانیا میان صحبت کردن او آمد و گفت: نه..محمد خیلی هم زیباست..موافقم..اسم پسرهای بعدی مان را جلیل یا حسان میگذاریم!
خلیل بوسه ای بر پیشانی او کاشت و گفت: انشاالله..بلند شو که باید صبحانه بخوری..
وانیا سرتکان داد و گفت: چشم!
خلیل بوسه ای بر چشم او نشاندو گفت: بی بلا..!!
بعداز خوردن صبحانه طبق معمول با هم حمام کردندو زمانیکه درحال برگشت بودند با سمیه و مسعود مواجه شدند..
مسعود با نگاهی کنجکاوانه به خلیل می نگریست ولی سمیه خصمانه به وانیا می نگریست و درنهایت زمانیکه بهم رسیدند سمیه با استشمام بوی صابون از آن دو با چشمانی متعجب و لحنی متعجب تر بدون توجه به همسرش گفت: شما باهم حمام بودین؟!
گونه های وانیا از شرم در جا گل انداخت!درست است که او و خودش زن بودند، و خلیل همسرش بود..
ولی مسعود که یک مرد بیگانه بود..جلوی او صبحت از حمام کردن مشترک چیزی نبود که بشود تحمل کرد پس آرام دست دوربازوی خلیل حلقه نمود و گفت: بریم!
اصلا برای چه مکث کرده بودند؟!!آنها چه حرفی داشتندکه باهم بزنند؟!!هنوز قدمی برنداشته بودند که خلیل عصبی از آن عادت بی بند و باری زبان سمیه در جلوی بیگانه ها جواب داد: نحن نستحّمُ دائماً معاً..!!!!)ما همیشه باهم حمام میکنیم(چشمان وانیا و سمیه باهم گشاد شد!
وانیا از این حرف خلیل جلوی یک بیگانه و سمیه از…چه میشد نام آن حس را گذاشت؟؟
حسادت؟
حسرت؟
عصبانیت؟
خشم؟
اما خلیل با عصبانیت به او می نگریست، عصبانی از دست زنی که متاهل بود ولی همچنان به اوفکر میکرد..به شوهر قبلی اش..
مطمئناً فکر سمیه به آن شبی رفته بود که خلیل ابراز داشته بود از حمام کردن مشترک بدش می آید..!!!انیا فشاری به دست خلیل وارد کرد و دوباره او را به حرکت وا داشت که هنوز قدمی برنداشته سمیه با حرصی که در صدایش مشهود بود ولی سعی داشت آن را پنهان کند گفت: بعد مدۀ سیُفتضح کذبکی..عندئذٍ کونی فی انتظار یومکی الأسود….
)چند وقت دیگر دروغت برملا خواهد شد..آن زمان منتظر روزگار سیاهت باش!(وانیا نگاهی به خلیل انداخت و زمانیکه نگاه آرام او را دید به سمت سمیه برگشت و سینه به سینه اش قرار گرفت و گفت: بعد أیامٍ سسثبُتُ إفترائکی…) بعد چند روز تهمت تو ثابت میشود…(
نگاهی کوتاه به مسعود که آرام ایستاده و به جدال آن دو نگاه میکرد انداخت، نسبت به آن روزدر میدان آرامتر به نظر میرسید..یعنی پشیمان بود؟! فی ذلک الوقت کونی فی النتظار حکم القضاۀ…أتعلمین لماذا؟!!) آن زمان تو منتظر حکم قاضیان باش..میدانی چرا
مکثی کرد و به چشمان سمیه خیره شد تا تاثیر حرف هایش را در آنها ببیند و گفت: لأننی سأطلب القصاص…..چرا که قصاص طلب خواهم کرد…در اول ترس و در نهایت عصبانیت بود که آرام آرام در چشمان خوش رنگ سمیه جای نمود واو با همان حالت افسار گسیختگی دست و زبانش گفت: أنتی العبدۀَ المملوکه تریدین أن تقتصّی منی؟!!!)تو بردۀ زر خرید میخواهی مرا قصاص کنی؟؟؟دستش را بلند کرد ه و میخواست بر صورت وانیا بکوبد که در میانۀ راه وانیا با همان دستان ظریف و استخوانی اش مانع او شد و دستش را پیچانده و به پست سرش گرفت و درحالیکه باقدرتی عجیب او را میچرخاند لبانش را به گوش او چسپاند وطوری که فقط خودش و سمیه بشنوند گفت: حین یحینُ حکمکی،سأحبسکی هنا..فی مکانٍ یکون أمامعینی…الی نهایۀ العمر…
)وقتی زمان حکمت شود..تو همین جا زندانی خواهم کرد..جایی که جلوی چشمانم باشه..تمام عمر!(فشار بیشتری به دست سمیه وارد کرد طوری که او ناله ای سر داد و در همان حال گفت: وعندئذٍ سوف أریکی هذه العبدۀ المملوکه ماذا تستطیع أن تفعل….
) و آن وقت به تو نشان خواهم داد…این بردۀ زر خرید چه کارها کرده میتواند!(او را با ضرب رها کرد و خطاب به مسعود گفت: إنتبه لزوجتک…مع مرور کل لحظه تزید فی حمل ذنوبها….)متوجۀ همسرت باش!
دم به دم به بار گناهاش افزوده میشود…(و اینبار که به سمت خلیل برگشت باهم حرکت کرده و دیگر نه ایستادند..!
زمانیکه وارد چادر شان شدند وانیا بازهم با همان حساسیت زنانه اش درحالیکه عبایش را درمی آورد گفت:
وقتی همسر تو هم بود همینقدر آزاد بود؟ همینقدر پر رو و بی پروا بود؟؟؟ چطور میتونستی تحملش کنی خلیل الر…
لب های خلیل راه صحبت کردن را بسته و تنها عشق بود که به وجودش تزریق میکردند…زمانیکه لب های شان از هم جدا شد خلیل با لبخند گفت: امروز احساس کردم لب های یک زن قدرتمند را بوسیده ام..
چشمان وانیا ازاین توصیف خلیل برقی زد ولی با یاد آوری سمیه و آن پر رویی و بی حیایی اش حرصی شده و گفت: دست خودم نیست!زمانیکه می بینمش..
دلم میخواد..
دلم میخواااد..
خلیل وانیا را در آغوش کشید..
برای موضوعات بیخود حرص نخور!
وانیا سرش را به سینۀ خلیل فشرد و درحالیکه نفس عمیق میگرفت زمزمه کرد: صبر میکنم..بازهم صبر میکنم..
خلیل که تنها یک زمزمۀ نا مفهوم از سخنان او را شنیده بود با تعجب پرسید: ماذا قلتی حبیبتی؟!
) چی گفتی عزیزم؟!(وانیا سرش را بیشتر به سینۀ خلیل فشرد و گفت: هیچی نگفتم عزیزم..
دستش را دور وانیا انداخت و با فشردن او به خودش سعی نمود اضطرابش را کم کند!اضطرابی که نمیدانست دلیل اصلی آن چیست..!
اما وانیا آرام و با لبخندی در پهنای صورتش ایستاده و منتظر رسیدن کاروان حامل دکتر ودستگاهای پیشرفتۀ سونوگرافی و تست باداری اش بود..لبخندی که عجیب مسعود را نگران و سمیه را حرصی نموده بود..مردم قبیلۀ آنها به رسم همیشگی شان که کاروانی میرسید دایره به دست گرفته و شعر خوانان به استقبال آنها رفتند.
و عجیب بود که این آواز خواندن و ساز و دهل برای وانیا دلنشین و برای سمیه ماننده پتکی بود که بر سرش کوبیده میشد..تا اینکه بالاخره کاروان به نخلستان رسید..نفس خلیل حبس شده بود!
درحالیکه وانیا نفس عمیقی میگرفت تا شوق و خوشحالی اش را سرکوب کند..مسعود عرق کرده و سمیه وحشت زده به شتری که دکتر و زن دیگری بر آن سوار بودند می نگریست..
عبدالرحمان ماننده همیشه خونسردبه کاوران می نگریست و شیخان و ریش سفیدان با اندکی نگرانی همراه هم پچ پچ میکردند..اگر حرف آن دخترک شرقی ثابت میشد؟!اگر حکم شان اشتباه در می آمد؟!وای که چه بی آبرویی..!!
تند تند همه چیز را پایین گذاشتند و دکتر که زن میان سال قد کوتاهه نسبتاً فربه ای بود به سمت عبدالرحمان رفته و دستش را بوسید..
همه به دکتر نگاه میکردند، ولی نگاه وانیا خیرۀ زن جوانی بود که همراه دکتر سوار شتر بود واز لحظۀ ورود به سمیه چشم دوخته بود!!
این نگاه خیره چه معنی میتوانست داشته باشد!!!؟دکتر همراه عبدالرحمان به سمت خلیل و وانیا که کنارهم ایستاده بودند حرکت کرد و زمانیکه رو به روی وانیا قرار گرفت لحظاتی به او خیره شد و حتی جواب سلام او را نداد..وانیا زیر نگاه او ضربان قلبش بلند شد..!ظاهراً اضطراب خلیل بیشتر بود چرا که پهلوی او را فشار میداد و اینگونه سعی داشت خودش را آرام نشان دهد..بلاخره زن چشمانش را بسته و ثانیه ای بعد لبخندی عمیق بر لبانش نشست و به سمت عبدالرحمان برگشته و گفت: به دلیل طولانی بودن مکالمات فارسی می نویسم مبارک باشه..
برای اولین بار لبخند روی لب های عبدالرحمان به گونه ای نمایان شد که همه توانستند آن راببینند..
لب های خلیل که از آن بیشتر کش نمی آمد!پیشانی مسعود پر از عرق شرم شده..سرهای تمام شیخان پایین افتاده بود و همچنان آرام آرام صحبت میکردند..وانیا به سمت سمیه برگشت و هنوز چیزی نگفته بود که با صدای بلند و گریان همان زن جوانی که همراه دکتر سوار بر شتر بود مواجه شد: پسرممممم..
با جیغ او همه به سمتش برگشتند تا بدانند منظورش چیست که با عجیب ترین صحنۀ ممکن رو به رو شدند..زن جوان به سمت پسرک مو بور که سمیه در آغوش کشیده بود دویده و جلوی پایش زانو زده بود..خلیل و وانیا با تعجب به آن نگاه کردند و هر دو با تکان دادن شانه های شان اعلان بی اطلاعی کردند..سمیه با ترسی که آشکارا در صورتش نشسته بود پسرک را به خود فشرده و گفت: چی میگی زن دیوونه؟!!گمشو..از پسر من دور باش..زن درحالیکه هق هق گریه اش بلند شده بود التماس وار گفت: خانوم پسرم رو به من برگردونید..خانوم از وقتی بردینش برکت از زندگی من و بچه ها رفته!خانوم پسرمو به من برگردونید..خانوم لطفا..
خانوم از وقتی پسرمو به شما فروختم خداوند هم به من و خانواده ام پشت کرده..!خانوم التماس تون میکنم…!!!
به دلیل طولانی بودن مکالمات فارسی می نویسم
سکوت نخلستان را، تنها صدای هق هق جگر سوز زن جوان، که دامن سمیه را در دست داشت و التماسش می کرد، می شکست.هیچ کس جرئت ابراز نظر یا حرکتی را نداشت.آن روز عجب روزی بود!!حتی عبدالرحمان همیشه خونسرد هم، با بهت و ناباوری به آن عروس قبلی و دشمن فعلی اش می نگریست.
تقریبا همه می دانستند موضوع از چه قرار است و با یک تفکر کوتاه، می شد همه چیز را درک کرد؛ ولی عمق فاجعه آنقدر زیاد بود که همه خشک شده بودند.
کسی جرئت حرکتی نداشت تا اینکه وانیا دست خلیل را از دورش باز کرد و به سمت زن رفت.از شانه ی او گرفته و ایستاده اش کرد و گفت:لا تبکی )گریه نکن(
نگاهی به سمیه که با ترس به زن نگاه می کرد، انداخت و گفت:لا تبکی…. قولی عن ما مشکلتک؟
گریه نکن….. به ما توضیح بده مشکلت چیست؟زن دستان وانیا را در دست گرفت و در حالیکه مانند ابر بهاری می گریست؛ گفت:خانم لطفا….لطفا کمکم کنید…خانم پسرم…پسرم رو بهم برگردونید…تمام پولتون رو پس می دم…
وانیا فشاری به دست او وارد کرد و گفت:آرام باش، من کمکت می کنم؛ فقط بگو مشکلت چیه؟زن که انگار از برق نگاه و لحن مصمم وانیا امیدوار شده بود، با دست اشک هایش را پاک کرد وگفت:خانم جان پنج سال پیش شوهرم افتاد زندان، بهش تهمت دزدی زده بودن و ما هم کس وکار یا پولی نداشتیم تا وکیل بگیریم و بی گناهیش رو ثابت کنیم.
خانم جان من اون موقع باردار بودم، سه تا دختر دیگه هم داشتم، این یکی چهارمی بود.
خانم جان یک ماه را به گدایی و گرسنگی گذراندیم.دخترانم همه کودک بودند و خودم هم با یه ماه کار کردن نمی توانستم.زن مکثی کرد…نفس همه در سینه حبس شده بود!زن دوباره گریه اش را از سر گرفت و هق هق کنان ادامه داد:خانم نمی خواستم….
من نمی خواستم چنین گناهی انجام دهم، خانم جان به پیشنهاد یک پرستار گوش دادم وپاره وجودم رو، پسرم رو….باز هم مکث…همه را کلافه کرده بود صدای گریه و مکث های بین حرف زدنش:خانم جان…مجبور شدم پسرم رو..به پنج هزار دینار بفروشم…
زن ضجه ای زد و در حالیکه دوباره به سمت سمیه و پسرک بور، نگاه می کرد، گفت:خانم جان، پسرم رو بهم برگردونید….
زندگیم رو بهم برگردونید…
از وقتی اون گناه رو انجام دادم..
تمام زندگی ام بهم ریخته…
نه روزم روز است و نه شبم شب..
وانیا سر تکان داد و با لحن دلداری دهنده ای گفت: عزیزم..پسرت توی صحراست؟
زن که اشک هایش اجازه ی صحبت به او نمی داد سرش را به نشانه ی تایید تکان داد..وانیا با تردید سوالی که در ذهن همه حظار جولان میداد را پرسید: پسرت بین ماست؟
زن دوباره سر تکان داد و به سمیه و مسعود و پسرک بور ترسانی که لباس سمیه را چنگ زده بود نگاه کرد..وانیا هم سر چرخاند و به سمیه نگاه کرد و سوال اصلی را بالاخره پرسید:
پسرت پیش آنهاست؟؟
زن درحالیکه اشک هایش را پاک میکرد با دست به پسرک بور اشاره کرد و گفت: اونه..
اون خودشه..
پسرمه..
شبیه پدرشه..
کاملا شبیه پدرشه!
وانیا با چشمانی گرد شده به سمیه و پسرک ترسان کنارش می نگریست..تقریبا همه همانطور نگاهش میکردند..زمزمه هایی به پا شده بود و صدای استغفرالله شیخ بزرگ از همه بیشتر جو را متشنج می کرد..سمیه بالاخره دهن باز کرد و با صدایی بلند گفت: چی میگی زنیکه ی احمق!!
سمیه به سمت مسعود برگشت و اعتراض وار گفت: عزیزم چرا چیزی نمیگی بهش؟؟؟ ببین داره تهمت میزنه!
مسعود نگاهی به زن که همچنان در حال اشک ریختن و بعد به سمیه که با امیدواری و منتظرنگاهش میکرد انداخت و در نهایت به پسرک بور خیره شد..
تک تک اجزای صورت او را از نظر گذراند و حقیقت ماننده پتکی بر فرق سرش کوبیده شد!این پسر کوچکترین شباهتی به او نداشت و حقیقت همین بود..این پسر بور زیبا چهره..پسر او نبود..او شباهتی به سمیه هم نداشت پس پسر سمیه هم نبود..به خلیل نگاه کرد..چشمان سبز خلیل..هیچ شباهتی به چشمان این پسر نداشتند..اما عجیب چهره ی رنجور زن جوان که پشت اشک هایش گم بود..به این پسرک شباهت میداد..آب دهانش را قورت داد، تمام اتفاقات اخیر از جلوی چشمانش عبور کرد!چشمانش را با درد بست و لحظاتی بعد بعداز باز کردن آنها خیره به زمین زیر پایش دست پسرک را گرفته و از آغوش سمیه بیرون کشید و بی توجه به داد و قال های وی به سمت زن جوان رفت…وقتی رو به رویش ایستاد دست پسرک را به سمت زن گرفت و گفت: ازش خوب مراقبت کن..
تا به امروز ماننده یک شاهزاده زندگی کرده..نزار کمبودی حس کنه،خیلی دوستش دارم..ولی بهتر اینه که پیش خانواده ی اصلیش باشه..اما من همیشه مراقبشم..از لحظه به لحظه ی زندگیش با خبر میشم..پس حواستو جمع کن!زن در میان گریه اش لبخند تشکر آمیزی زد و دست پسر رو گرفت که همان لحظه گریه ی اوبلند شد و خواست دستش را از دست زن بیرون بکشد..
مسعودجلوی پای او نشست و گفت: عزیزم..عمرم..
پسرم..
)گلویش بغض گرفته بود(یادته چقدر شهر رو دوست داشتی؟؟؟
شهر..
ماشین..
پارک..
شهربازی..
پسرک از دنیا بی خبر سرش را به نشانه ی تایید تکان داد که مسعود با درد افزود: با این خانوم میری شهر..اونجا هر وقت خواسته باشی میتونی بری این جاها..تازه اونجا دوتا خواهرم داری..دیگه تنها نیستی..میتونی کلی باهاشون بازی کنی!پسرک که از وعده های مسعود به وجد آمده بود سریعا لبخندی زد و دست از تقلا برداشت ولی ناگهان انگار چیزی یادش آمد باشد گفت:شما و سمیه مادر هم با من میاین؟؟
مسعود بازهم چشمانش را برهم فشرد و آرام جواب داد: هر وقت که بتونم بهت سر میزنم پسرم!
سمیه که تمام مدت ساکت ولی وحشت زده ایستاده بود و آنهارا می نگریست به سمت مسعودو پسرک بور دوید و با گرفتن بازوی شوهرش گفت:نمیزارم این کارو بکنی..اون پسرم…
حرف سمیه با سیلی محکمی که به صورتش خورد و شدتش به زمینش انداخت..نیمه ماند!
وانیا هین بلندی کشیده و دستانش را جلوی دهانش گرفت !قلب خود مسعود از همه بیشتر به درد آمده بود !چه کسی از عشق زیاد او به سمیه اش و به همان اندازه دلخوری و سرشکستگی او رامیتوانست درک کند ؟ ! ؟
تمام آن یک و نیم ماه را در تفکر و تفحص بود و به خیلی چیزها فکر کرده بود و چه وحشتناک بود که آن قسمت های مجهول تفکراتش این چنین تلخ معلوم شده بودند.
دوباره به پسرک بورش نگاه کرد !1 سال را با او گذرانده بود.1 سال را برای آینده او برنامه ریخته بود !
1 سال با عشق پدرانه_پسرانه او سر کرده بود . . .و حالا . . .باید از او جدا می شد . . .قبلش دائم در سینه فشرده می شد . . .نمی دانست به کدام دردش باید رسیدگی کند . . . ؟ !دلش میخواست پا بگذارد روی همه مردانگی اش و بلند بلند زار بزند !وانیا سریعاً به سمت سمیه رفت و خواست کمکش کند ، هر چقدرم که دلخوشی ازاو نداشت ولی بازهم حاضر به دیدن تحقیر شدن هم جنسش را نداشت . . .ولی سمیه با عصبانیت و نفرت دست اورا کنار زد و خودش از جایش برخاست و با صدای جیغ جیغ و پر از بغضی در حالیکه اشک هایش می ریختند گفت :- منو به خاطر دروغ های این زن حیله گر میزنی ؟
مسعود عصبی از حاشا کردن سمیه از میان دندان های کلید شده اش غرید : ساکت باش !
سمیه با همان حالت و لحن پر از گریه اش گفت : چرا ساکت باشم ؟
به وانیا نگاه کرد و گفت :اینا همه نیرنگ های این دختر غربتیه!!
می خواد با پرت کردن حواس ما حاملگی دروغی اش رو پنهان کنه!عجب وضعیتی شده بود !وانیا دستش را روی شکمش گذاشت و گفت :- این تهمت زدن هاتو بس کن . . .
دکتر آمده. . .آزمایش میدم !
سمیه با صدای بلند به دکتر اشاره کرد و گفت :
– از کجا معلوم دکتر را هم نخریده باشید . . . ! ؟ ؟
. شاید اونم دروغ بگه . . !وانیا ناباور به او نگاه کرد و گفت :
– اما این دکتر را افراد شوهر تو آوردند ! !وقتی سمیه چیزی نتوانست در جواب وانیا بگوید ، او با زیرکی ادامه داد:
– ولی بعد از آزمایش من . . .
پسر و شوهر تو هم باید آزمایش دی ان ای ) DNA ( بدهند . . .
می دانی که چیست ؟
سمیه دوباره جیغ کشید :
– چرا چنین کاری باید بکنند . . .
لازم نیست ! این زن دروغ میگه ! ! !
وانیا خیره به حال خراب سمیه گفت :
– اگه مطمئنی دروغ میگه چرا این همه آشفته ای . . .
آزمایش میگیری و مطمئن می شویم . . .
قطره اشکی که از گوشه چشم سمیه پایین لغزید چنان حال همه را منقلب کرد که مسعود
یک لحظه خواست از موضع خود پایین آمده و به سمت سمیه رفته با در آغوش گرفتنش و
بوسیدن سرتاپایش آرامش کند.
زن جوان که اوضاع را خراب دید دست پسرک بور ترسان را گرفت و با خود به سمت دسته شیخان و ریش سفیدان برد و در حالیکه جلوی پای شان زانو میزد و دامن همان شیخ بزرگ رادر دست می گرفت گریه کنان نالید :
– شما به داد من برسید . . .
شما که نمایندگان دین اید . . .
شما که عدالت را برقرار می کنید . . .
شما عدالت را در حق من بیچاره ادا کنید . . .
گریه های زن واقعا روی اعصاب بود و جو متشنج را متشنج تر می کرد !شیخی که دامنش دست زن بود بازوی او را گرفت و بلندش کرد و در همان حال گفت :
– آرام باش . . .
عدالت برای تو برقرار خواهد شد !و باز هم صدای جیغ و اعتراض سمیه که از صدای آن زن هم رو اعصاب تر بود . . .
از میان جمعیت شیخان یکی از آنها که نسبت به بقیه سن نسبتا کمتری داشت صدایش رابلند کرد و گفت : حالا که دکتر آمده است . . .
او همه چیز را مشخص می کند وحکم های ما در مورد خلیل الرحمان المانع و همسرش ومسعود الشمس و همسرش صادر خواهد شد !
زمزمه های جمعیت دوباره بلند شد و همه سرهایشان را به نشانه تایید تکان دادند . . .
خلیل بالاخره لب باز کرد و گفت :
-اول همسر من آزمایش بارداری می دهد . . .
به سمت وانیا رفت و دستش را دور بازوی او حلقه کرد و گفت :
-چه کسی برای شاهدی با ما داخل چادر می آید ؟از میان شیخان همان مردی که جوانتر از بقیه بنظر می رسید بیرون آمد و همه تاییدش کردند . . .
شرایط تنش زایی بود و همه می خواستند زودتر همه چیز مشخص شود . . .
و البته که گرمای سوزان سر ظهر مزید بر علت این کلافگی و بی قراری بود !چادری جداگانه برای دکتر برپا نمودند و تمام وسایلش را داخل آن جای دادند . . .
ژنراتور بی صدایی روشن شده و دستگاه ها توسط آن فعال گردیدند . . .
خلیل و وانیا ، دکتر و شاهد داخل چادر بودند زمانیکه وانیا بر روی متکای مخصوص درازکشید و شکمش را برهنه نمود . . .
مردی که قرار بود شهادت بدهد سرش را پایین انداخت
هر چند که بیبی چک هم میتوانست کارشان را، راه بیاندازد . . .
اما سونوگرافی همیشه مطمئن ترین راه بوده و این را مردم صحرا نشین نخلستان المانع شان هم می دانستند . . . !
دکتر با همان لبخند روی لبش که چهره ی مهربانش را صد برابر مهربانتر می نمود ژل آبی رنگ را روی شکم وانیا ریخت و لحظاتی بعد دستگاه را بر روی شکمش گذاشت و خودش به تصویر صفحه ی سیاه و سفید که مانند تلوزیون های قدیمی برفکی بنظر می رسید خیره شد .
خلیل و وانیا و همان شاهد هم به صفحه خیره شدند !وانیا دست خلیل را در دست داشت و دائم لبانش را گاز می گرفت .خلیل بدتر از او نفسش را در سینه حبس نموده و سرسختانه سعی داشت چیزی که دنبالش میان آن تصویر سیاه و سفید داخل مانیتوراست را پیدا کند . .
زن دقایقی بعد دستگاه را از روی شکم وانیا برداشت و با دستمال کاغذی مشغول پاک کردن بقایای ژل از روی بدن او شد . . .
خلیل و وانیا مبهوت خیره به او بودند و خلیل هنوز نفسش را حبس داشت تا اینکه دکتر جوان بالاخره دستانش را در هم قلاب نمود و خطاب به آن دو گفت :
– در اولین برخوردمان وقتی که همسرت رو دیدم به پدرت به خاطر داشتن همچین عروس
جسوری تبریک گفتم نه چیز دیگری !
قلب خلیل از حرکت ایستاد . . .
نفسش کند از سینه اش خارج شد . . .دستانش یخ زدند . . .
و نا امیدی مانند بختک بر روی سینه اش نشست . . .
وانیا که متوجه این حال خلیل بود فشاری به دستش وارد کرد که خلیل به او خیره شد .
مردی که به شاهدی داخل چادر شده بود . . .
با سری پایین افتاده بیرون شد . . .
بعد از نگاهی به جمعیت مستقیم به سمت جمع شیخان رفت . . .
چیزی دم گوش همان بزرگ جمعشان گفت که مرد با حیرت دستش را جلوی دهانش گرفت وچندین بار سر تکان داد . . .
این عکس العمل های عجیب در حال پر و خالی کردن ته دل حاضرین بود . . .
بالاخره زمانیکه صحبت های آن مرد شاهد و بزرگ شیخان تمام شد مرد قدمی جلو گذاشت ودستش را به معنی سکوت بلند نمود و گفت :
– دکتر را افراد مسعود الشمس آوردند و مسئولیت این زن کاملا با خود مسعود است . . .
او با علمی که دارد و با ماشین . . .
همان مرد شاهد سریع به او نزدیک شد و دم گوشش زمزمه ای کرد که مرد با تکان سر ادامه داد : با دستگاه سونوگرافی تشخیص داده است که 7 ماه بعد خاندان المانع صاحب وارثی خواهندشد . . .و خلیل الرحمان المانع فرزند عبدالرحمان المانع عقیم نیست . . . !لحظه ای سکوت همه جارا فراگرفت وبا خارج شدن وانیاو خلیل ازچادر زنان حاضردرجمع دستانشان راجلوی دهانشان گرفته وکل مخصوص اعراب راکشیدند وهمان لحظه صدای دف هابلندشد.دسته ای شروع نمودن به شعرخواندن خلیل دستش را دوربازوی وانیاحلقه کرده ومانند یک شئ گرانبها ازاو نگهداری میکرد .
لبخند دندانمایی خوش کرده برلبانش لحظه ای جمع نمی شدشانه به شانه هم به سمت عبدالرحمان رفتندو اول خلیل وبعدا وانیا دست وی رابوسیدندوهردوبوسه ای ازعبدالرحمان روی پیشانیشان نصیب شدعبدالرحمان خیره به چشمان براق وانیا گفت:میدانستم که تو همان کسی هستی که باید باشی….
همیشه به آن بالاسری اعتماد داشتم ….توهم همیشه به اواعتماد داشته باش…چراکه او باصبر همیشه میخواهد بهترین هارا نصیبمان کند….وانیا بالبخند محوی به نشانه تائید سر تکان داد که عبدالرحمان بارضایت گفت:راه درازی درپیش داری…وانیابازهم سرجنباندوگفت:میدانم
عبدالرحمان هم سری به نشانه رضایت تکان داد واینبار به سمت خلیل برگشت وخیره به لبخند عمیق وازته قلب اوگفت:همیشه خوشحال وسربلند باشی…
خلیل دوباره بوسه ای بردست پدرش نشاند وتشکر کرد.وانیا چشم ازآن پدروپسر گرفت وبه سمیه ومسعود نگاه کرد…
سرمسعود پایین افتاده وسمیه آشوفته تراز همیشه به دوروبرش نگاه میکرد دلش برای مسعودهم میسوخت زن بودودلی مهربانی داشت….نمیخواست حقارت کسی را ببیند….حالا نوبت مسعود و پسرک بورش بود….
وقتی دست پسرک را گرفت و به سمت چادر دکتر حرکت کرد…از ته دل احساس پشیمانی کرد.اگر طمع نمی کرد و به فکر تصاحب قبیله ی المانع ها نمی افتاد، حالا دنیایش به این اندازه،تیره و تار نبود؛
همسرش یک دروغگوی خائن نبود و پسرش….پسر دوست داشتنی اش…پسرش بود و کسی نمی توانست او را از وی جدا کند.
دستش به آن همه خون آلوده نمی شد و بار گناهانش این قدر سنگین نمی شد که نتواند کمرراست کند.آزمایش برخلاف آن چیزی که تصور می کرد، راحت تر انجام شد ولی جواب آن اندکی طولمی کشید.
زمانیکه از چادر خارج شد، با سمیه ی عصبی مواجه شد که طلبکار به او خیره بود و زمانی که سکوت مسعود را دید، مانند کسی که منفجر گردیده باشد؛ جیغ کشید:چرا این کارو کردی؟؟! تو به من اعتماد نداری؟؟!
مسعود خیره به سمیه، در پی یافتن این همه پررویی او،گفت:یک بار به حرف تو اعتماد کرده و به این قبیله حمله کردیم…ببین که عاقبتش چه شد…خلیل الرحمان به زودی پدر می شود…این خاندان وارث دارند…ولی ما….ولی من…
با حالی منقلب به پسرکش نگاه کرد که چطور با دستان کوچکش، دست چپ او را محکم گرفته و به سمت زنی که ادعای مادری او را داشت می نگریست.
بغض راه گلویش را گرفت….دلش می خواست پسرش را بغل کرده و فرار کند.
اما آن بخش از وجودش که بسیار دیر بیدار شده بود، دائم به او گوشزد می کرد که این کارش،تنها همه چیز را خرابتر می کند.
نتیجه ی آزمایش دی ان ای ) DNA ( قرار بود، فردا همان ساعت معلوم شود.
وانیا و خلیل دوباره شانه به شانه ی هم حرکت کردند و زمانیکه از کنار آنها می گذشتند، نگاه براق وانیا آنقدر حرف داشت که باعث شد؛
مسعود سر پایین بیاندازد و سمیه عصبی تر از دیگر مواقع، پسرک بور را در آغوش گرفته و به سمت چادر برپا شده ی مخصوص خودشان برود.
زمانیکه با هم وارد چادر شدند، به جای سرباز های خودشان، 1 تن از شمشیر زنان، بر سر درچادر ایستادند و این موضوع، حال بد آن دو را بدتر هم کرد.
همه چیز تمام شده بود؟؟؟!
به همین سادگی؟؟!
سمیه بر روی تخت نشست و پسرش را در آغوش گرفت و گفت:مسعود، نمی گذارم پسرم رو از من جدا کنی…
نمی گذارم…
نمی گذارم.
مسعود عصبی جلوی او قرار گرفت و گفت:ساکت باش!
و به پسرشان اشاره کرد…
پسری که تازه فردا معلوم می گردید واقعا پسرشان است یا نه؟
جلوی پای سمیه زانو زد و با ملتمس ترین لحن گفت:
سمیه به من بگو….
راستشو بگو….
لطفا…
سمیه به چشمان ملتمس مسعود خیره شد و برای لحظه ای دلش لرزید ولی باز هم بر روی همه چیز چشم بست و گفت:راست چی؟؟؟!
من هیچ دروغی به تو نگفتم….
احمد پسر ماست….
پسر واقعی من و تو….
از خون خود ماست….
اون زن فقط یک دروغگوئه و فقط می خواد من رو پیش تو خراب کنه….!مسعود دست سمیه را در دست گرفت و خواهشمندانه تر از قبل گفت:عزیزم…..
اگر حقیقت چیزی غیر از این است، به من بگو….
فردا جلوی جمع اگر رسوا شویم…
سمیه عصبی میان حرف او آمد و گفت:چی داری می گی؟؟!رسوای چی شویم؟؟!مگه ما چیکار کردیم؟!چیکار کرده بودند؟؟؟!کاری نکرده بودند؟؟!کار از این بیشتر؟؟؟!از این بدتر؟؟؟؟!
از این وحشتناکتر؟؟؟!
مسعود از جایش برخاست، سری به نشانه ی تاسف برای هر دویشان تکان داد، و لباس عوض کرده بر روی تخت دراز کشید و به فردا فکر کرد….به فردایی که بدون شک، روزی طولانی بود.
کلافه….
خسته….
ناراحت….
عصبانی….
دلش داشت؛ هزار تکه می شد!
خلیل آرام دسته ای از موهای وانیا را پشت گوشش فرستاد.چشمانش از خوشحالی برق می زدند و انگار هزاران ستاره در آن ها جمع شده بود.وانیا هم متقابلا لبخندی به روی او پاشید و بالاخره سکوت شیرین بینشان را این گونه شکاند:برای فرزندان آینده ات چیکار می خوای بکنی؟لبخند خلیل از شنیدن لفظ فرزندان عمیق تر شد و در همان حال گفت:
تو بگو…
تا دنیا را به پایشان بریزم عزیزم!
وانیا آرام دست خلیل را بلند کرد و بوسه ای بر روی مچ آن نشاند:هزار دانه خرما نذر آنها کن و در اطراف نخلستان بکار.خلیل با ابرویی بالا انداخته به وانیا و آن پیشنهاد عجیبش، نگریست:خرما؟؟!
هزار شتر برایشان قربانی می کنم.وانیا فشاری به دست خلیل وارد کرد و خیره به چشمان او؛ برای تاثیر گذاری بیشتر حرفهای گفت اگر هزار شتر قربانی کنی، مردم بسیاری را سیر خواهی کرد و تا آخر عمرت سر زبانها خواهی بود، فرزندان ما سالها از اینکه پدرشان برای آنها، شترهای بسیاری قربانی کرده، مشهور خواهندبود، ولی اگر هزار دانه خرما در اطراف نخلستان بکاری، شاید صد تای آنها پای گرفته و رشدکند و صد نخل خرما می دانی چقدر مفید است؟؟
می دانی که چند نسل بعد از ما را خرما و سر پناه می دهد؟نخلستان وسعت می یابد و اینطوری تا ابد نام تو و فرزندان ما زنده خواهد بود…تو اولین خانی خواهی بود که بدون، خون و خون ریختن، نخلستان قبیله تان را وسعت دادی.خلیل با شگفتی و محبت به وانیا خیره بود….این چنین آینده نگری، هرگز در ذهن تجاری او، نمی گنجید…
نزدیک وانیا شده و بوسه ای بر پیشانی او نشاند و پر از عشق و محبت گفت:چشم عزیزم….
هر چی تو بگی…
نه…
نه…
نه…
اینا دروغه!
این دکتر دروغ میگه…
دروغ میگه…
احمد پسر منه…
مسعووود…
نبرش…
پسرمو نبر…
گریه ها و زجه های سمیه گوش فلک را کر کرده بود و وانیا با چشمان اشک بار به پر پر زدن سمیه برای فرزندش می نگریست و با فشردن دست خلیل سعی داشت جلوی احساساتی شدن و دخالت احتمالی اش در این مسئله را بگیرد..!
مسعود بوسه ای بر پیشانی احمد نشاند و با بغض زمزمه کرد: هر وقت که بر گردی…
هر وقتی که بیایی…
قدمت روی جفت چشم های من جای دارد…شاید الان این حرف های مرا درک نکنی ولی وقتی بزرگ شوی…متوجه همه چیز خواهی شد پسرم…فقط یک قول به من بده…قول بده هرگز به مال دیگران چشم نداشته باشی…قول بده به همان اسباب بازی…به همان لباس…به همان کفشی که خودت داری راضی بمانی…باشه پسرم…قول میدی؟
احمد سر درگم از حرفهای پر از مفهوم و در عین حال مبهم پدرش سرتکان داد و اینگونه قول داد…
احساس های عجیب و غریبی داشت و عجیب بود که اصلا از این رفتن ناراحت نبود…
تنها احساس دلتنگی میکرد…
برای پدر و مادرش…
سمیه اشک هایش را که پیوسته پایین میریختند کنار زد و با خشم و نفرت به وانیا نگاه کرد وزیر لب زمزمه کرد:
اگه تو نمی بودی این اتفاقات نمی افتاد..به سمت او قدم برداشت و همانطور زمزمه وار ادامه داد: اگر تو دخترۀ غربتی نمی بودی…الان من همه چیزهایی که دوست داشتم را کنارم داشتم…
یک لحظه به سربازی که تمام وقت کنارش بود نگاهی کرد و در یک حرکت ناگهانی شمشیر اورا از قلاف بیرون کشید و به سمت وانیا حمله کرد در میان جیغ و داد ها و هین های بلندی که همه از وحشت می کشیدند صدای آخ بلند و جیغ گوش خراشی و دریده شدن عضلات شکمی به هوا خواست که گوش همه را آزرد…
. دستانش لرزان دسته شمشیر را رها کرد و ناباور به مسعود که با چهره درهم رفته از دردمقابل ضربه ی شمشیر او قرار گرفته بود نگاه کرد . . .
چنگی به موهایش زد و نام مسعود را جیغ کشید . . .
جیغ کشید . . .
جیغ کشید . . .
مسعود در حال سقوط بر روی زمین بود که خلیل سریعا گرفتش و داد زد :- دکتر . . . دکتر بیاورید . . .
همان سربازی که حالا شمشیرش در پهلوی مسعود فرورفته بود دوباره سمیه را گرفت تا ازنزدیکی به خلیل و وانیا و مسعود که حالا بر روی دستان خلیل افتاده بود جلوگیری کند وعجیب نبود که میل شدید به شکستن گردن او داشت !
همان دکتری که از شهر آورده بودند سریعا به کمک شتافت نگاهی به شمشیر انداخت و گفت
– شمشیر زیاد داخل نرفته است احتمالا کلیه اش آسیب دیده باشد . . . بیاریدش توی چادر .
چند نفر دیگر به کمک خلیل شتافتند و با هم و با احتیاط مسعود را که نفس نفس میزد وسعی داشت دردش را به آرامی بخورد بلند کرده و داخل چادر بردند !
وانیا با وحشت و ناباوری به مسعود که روی دستها بلند شده و به چادر دکتر برده می شدنگریست و با همان به سمت سمیه که بلند تر از همه گریه می کرد و همچنان خودزنی می کرد و جیغ میکشید برگشت . . .
تمام وجودش آتش شد و شعله های آن انگار از چشمانش بیرون زد . . .
خشمگین به سمت او رفت و بی درنگ دستش را دور گلوی او حلقه کرد و با همان قدرت
عجیب فشاری به آن وارد کرد و از میان دندان های کلید شده اش گفت :
– میخواستم در جزای تو تخفیفی بدهم . . . ولی . . .
داد زد :
– ولی چند لحظه پیش ثابت کردی لیاقت هیچ چیزی را نداری . . .
سرش را نزدیک او برد و آرامتر و خیره به چشمان وحشت زده ی او گفت :
– من یک برده زر خرید بودم . . . ولی حالا . . . ملکه عود هستم . . .
سمیه ناباور چندین بار پلک زد و بالاخره توانست حاله مه قهوه ای رنگ عود را دورتادور وانیاببیند .چشمهایش چندین بار باز و بسته شد ولی نتوانست چیزی بگوید . . . اصلا چیزی نمی توانستبگوید . . . چه می گفت ؟ ؟ ؟
وانیا با همان چشمان براق که حالا آن برق نگاهش مشخص گردیده بود برای چیست به
چشمان سمیه خیره شد و ادامه داد:
– ولی تو با اینکه یک خان دخت بودی خودت را برده طلا کردی . . . برده ی چیزی که در
شرایط بد حتی پشت تو نایستاده و تنها از بالا نگاهت می کند . . . !
گلوی سمیه را رها کرد و درحالیکه به سرفه کردن های دروغین او نگاه می کرد ادامه داد :
– این فقط یک نمونه از کارهایی بود که این برده زر خرید انجام داد . . . از این به بعد . . .
فقط تماشا کن !
وانیا به سمت شیخان برگشت و گفت :
– حکم این زن دروغگو را همین الان باید بدهید و من به نمایندگی از شوهرم ، خلیل الرحمان می خواهم دادخواهی کنم . . . برای تهمتی که به هردوی ما زده شد . . . و قصد خانم که جلوی همه شما اتفاق افتاد . . .
دوباره همه ساکت شده بودند . . .
این چند وقت اخیر آنقدر اتفاقات عجیب و ناگوار زیادی نسبت به گذشته دیده بودند که دیگراز چیزی تعجب نمی کردند . . .
انگار که در حال دیدن تاتر هستند !همان شیخ بزرگ با تردید جواب داد :
– جزای تهمت زدن و اثبات شدن غیر آن 72 ضربه شلاق است ، در ملا عام ! و جزای قصد
جان . . .
وانیا قدمی به سمت سمیه برداشت و با این کار صحبت شیخ هم قطع شد . وانیا خیره به
چشمان ترسیده سمیه گفت :
– از او می گذرم . . . اگر 12 سال به قبیله من تبعیدش کنید . . . !
باز هم صدای زمزمه ها بلند شد . وانیا با پوزخند به سمیه نگاه کرد و گفت :
72 ضربه شلاق و چندین سال حبس در زندان های شورایتان را قبول می کنی یا 12 سال تبعید شدن به اینجا و دیدن زندگی و من و همسر و فرزندانم و خوشبختیمان را ! ؟
همان زمان، شیخ ها به سمت عبدالرحمان که با وجود اتفاقات پیش آمده، هنوزم از آن خونسردی اعصاب خورد کنش، برخوردار بود، برگشت و گفت:
عبدالرحمان المانع، شما نمی خواهید دستوری بدهید؟چرا عروستان دائم حرف می زند، مگر او چکاره است؟
عبدالرحمان به وانیا نگاه کرد و با همان لبخند مخفی شده، پشت ریش هایش جواب داد:مگر به من و همسرم تهمت زده اند، که دخالت کنم؟؟
-شما بزرگ این قبیله هستید؛ شما باید برای همه تصمیم بگیرید، نه هر کسی برای خود!
عبدالرحمان به شیخ اسدالدین نگاه کرد و گفت:به اون زن نگاه کن!
شیخ بزرگ به وانیا نگاه کرد که عبدالرحمان ادامه داد:تو تنها یک زن نحیف می بینی که جسارت بسیاری نموده و تا به امروز جلوی این همه آدم ایستاده است….
ولی من یک شیر زن می بینم که آینده ای درخشان دارد.شیخ اسدالدین با تعجب به عبدالرحمان نگاه کرد و پرسید:منظورت چیست؟!
عبدالرحمان سری تکان داد و گفت:صبر داشته باش…
اگر عمر و زندگی بود…آن روز که به حرفم برسیم، را خواهیم دید.شیخ اسدالدین دیگر چیزی نگفت؛ به نظر صحبت کردن با عبدالرحمان، وقت تلف کردن محض بود.او هرگز جواب درست و حسابی به طرف مقابلش، نمی داد.وانیا، چشم از عبدالرحمان و بزرگ شیخان گرفت و دوباره به سمیه نگاه کرد…به چهره ی زیبا و رنگ پریده ی او که هاله ای از ترس و وحشت و شاید اندکی پشیمانی پوشیده بودش!-صد بار بدی کردی، ندیدی ثمرش را!خوبی چه بدی داشت، که یکبار نکردی؟وقتی سمیه باز هم چیزی نگفت؛ وانیا با همان ولوم صدایی، که تنها خودش و سمیه می توانستند بشنوند، ادامه داد:هیچوقت صبر نداشتی!چه می شد اگر کمی دندان روی جگر می گذاشتی و صبر می کردی؟!
همه چیز را از همان شب سرد طوفانی، خراب کردی….می دانی منظورم کدام شب است؟
سمیه ناباور به وانیا نگاه کرد و سرش را تکان داد و گفت:تو….
تو….
از کجا می دانی؟…..
تو چطور…؟
وانیا آرام خندید و جواب داد:
زیاد به خودت فشار نیار….
خودش گفت، همونی که فکرش رو می کنی!
سمیه ناباور سرش را تکان داد و گفت:
این امکان نداره!!
-البته که امکان داره….
اگر آن شب به دنبال آن 5 جوان مست نمی رفتی….
اگر سعی نمی کردی در کارهایشان سرک بکشی….
اگر سر روی بالینت گذاشته و آن شب را می خوابیدی….
الان نه من اینجا بودم…..
نه تو در این موقعیت قرار داشتی!
مکثی کرد و با لحن اندوهگینی ادامه داد:
اگر آن شب می خوابیدی….
شاید یک ازدواج موفق می داشتی….
اگر آن شب می خوابیدی، شاید رحمت مشکل پیدا نمی کرد!!….
شاید امروز خودت، فرزندی داشتی.باز هم مکثی کرد و با لحن مهربان تری ادامه داد:راه حل چنین مشکلاتی، صبر و یاری خواستن از خداوند است، نه کاری که تو کردی!
تو که خانواده داشتی….
خانواده ای که عین کوه، همیشه پشتت بودند…
اگر با آنها در میان می گذاشتی که چه اتفاقی افتاده است، می توانستید راه حلی برای آن پیداکنید.
به سمیه نزدیک شد و بازوی او را گرفت و نوازش وار، روی آن دست کشید:
گاهی قبول کردن عجز خویشتن، نشانه ی ضعف نیست؛ نشانه ی درک و شعور بالای ماست.
سمیه عصبی، از اینکه در حال نصیحت شنیدن برای چیزهایی بود، که تغییرشان حالا دیگرغیر ممکن به نظر می رسید، دست وانیا را کنار زد و گفت:من خودم می دونم چیکار کنم و چی خوبه و چی بده!
وانیا سری به نشانه ی تاسف تکان داد و چیزی نگفت، که همان لحظه خلیل از چادر دکتربیرون شد؛ چهره ی گرفته و سر پایین افتاده اش، بند دل وانیا را پاره کرد.
در دل شیطان را لعنت کرد و سریعا به سمت او رفت و پرسید:چی شده خلیل الرحمان؟؟ حالش چطوره؟خلیل سر بلند کرد و خیره به چشمان او نگریست و از آن سو، سمیه مضطرب تر از هر زمان دیگری، به دهان خلیل خیره شده بود.
شاید عاشق مسعود نبود، اما دوستش داشت؛ خیلی دوستش داشت.در آن زمان که مهر مطلقه بودن، بر پیشانی اش کوفته شده بود، این مسعود بود که مردانه جلوی حرف مردم ایستاده بود.
یاد محبت های بی شمار او که بوی صداقت می داد، افتاد و بی صدا، قطره اشکی از چشمانشپایین ریخت.او چه کرده بود…؟او چه کرده بود…؟
عمق فاجعه ی پیش آمده، حالا آرام آرام برایش مشخص می گردید…و عجیب آن ضرب المثل )چاه مکن بحر کسی…. اول خودت، دوم کسی(، در سرش اکو می شد
و توان از پاهایش می گرفت.بر روی زانوهایش افتاد….
توان درست نفس کشیدن نداشت….
با دست خودش، آتش زده بود به زندگی خود.
اول فرزند و حالا همسر خود را از دست داده بود….
برای چه؟؟!
پول و قدرت بیشتر؟؟!
وانیا بازهم بالای سر سمیه رفت و اینبار با لحن جدی تری گفت:
تصمیمت رو بگیر! تبعید رو قبول میکنی یا زندان و شلاق رو؟؟؟سمیه با چشمان اشکبار به چشمان براق وانیا نگاه کرد و فریادی از درد کشید..فریادی از روی درد های 2 ساله ای که در خفا تحمل کرده و دم نزده و حالا..جلوی زنی که بزرگترین دشمنش رو شده بود..دشمنی که خودش هم از وجودش خبر نداشت!وانیا قلبش از فریاد سمیه در سینه فشرده شد، نمیخواست خشن باشد، نمیخواست بدجنس به نظر برسد، ولی این خشونت و پای بر احساسات گذاشتن..لازم بود..برای آینده ی همه شان لازم بود!
دست خلیل را گرفت: میترسم خلیل الرحمان!
خلیل بوسه ای بر سر او نشاند و گفت: نترس حبیبتی..تو بهترین پیشنهاد را دادی..حالا نوبت اوست تا بهترین تصمیم را بگیرد!
وانیا به خلیل نگاه کرد و گفت: واقعا میخوای این کارو بکنی؟؟؟
خلیل نگاه مصمم و مهربانی به چشمان نگران وانیا انداخت و گفت: یادت نیست؟ خودت دیشب گفتی جواب بدی را که با بدی نمیدن..
وانیا پلک زد و گفت: از یک سوراخ دوبار نیش نخوریم حبیبتی!!!
خلیل همانطور مصمم به وانیا نگاه کرد و گفت: نمیخوریم..همه چیز را به خداوند واگذار کن..
وانیا بعداز مکثی با دیدن تصمیم جدی خلیل پلک هایش را به نشانه موافقت باز و بسته نمود ودوباره هر دو به سمیه نگاه کردند..
11 سال بعد::::
خبر آمدن بزرگ قبیلۀ المانع در تمام نخلستان بزرگ آل سلیمان ماننده بمب ترکیده بود!همه در تکاپو بودند، از آمادگی برای یک استقبال با شکوه گرفته تا برپا نمودن چادر های بامجلل برای اقامت و ذبح گوسفندان و قچ های بسیار برای پذیرایی از مهمانان شان.
خان قبیلۀ آل سلیمان_حاج حسام الدین با وجود همۀ فربه گی و کهولت سنش دایم از سویی به سویی دیگر میرفت و درحال نظارت بر کارها و تدارکات بود.
تا حدودی می دانست بزرگ قبیلۀ المانع برای چه به قبیلۀ آنها می آید ولی باز هم اضطراب داشت!
لحظات نفس گیری بود نمایان شدن کاروان بزرگ شترانی از دل صحرا..!زنان دف به دست از همان اول شروع نمودن به شعر خواندن و ساز و آواز و خدمتکاران با کوزه های آب سرد بی صبرانه منتظر رسیدن کاروان و دیدن آن بزرگ قبیلۀ المانع بودند..
همان بزرگی که در این 11 سال تمام قبایل را زیر سلطۀ خود در آورده بود هرچند بدون هیچ درگیری جسمی یا لفظی…
کاملا دوستانه!!!
بالاخره کاروان رسید و چند متر باقی مانده را آنها طی کردند و همۀ کسانی که به استقبال
رفته بودند به کمک شتر سواران شتافتند تا بارهای آنها را پایین کنند و خدمتکاران تند تندآب سرد بین همه پخش کردند…
در بین آن جمعیت بزرگ…بازهم انگار حاله ای نور…او را نمایان تر می نمود، در همان هیاهو هم قابل شناسایی بود!پایه ای زیر پایش قرار گرفت و پسر جوان خوش سیمایی دستش را گرفت تا از شتر پایین شود..
حاج حسام الدین بادوستانه ترین و مهمان نوازانه ترین لحن ممکن قدمی به جلو برداشت وگفت: خوش آمدید ام المحمد…
نخلستان ما را منور نمودین!!!نگاهی نافذ به او انداخت و فشاری به دست محمد وارد کرده و اینگونه از او تشکر کرد و خطاب به حاج حسام الدین گفت: از این استقبال گرم شما سپاس گذارم جناب حسام الدین!
امیدوارم که تا رفتن ما همه چیز به همین پسندیدگی باشد!حاج حسام الدین که چیزی از حرف های او نفهمیده بود ولی این را خوب می دانست و ازقبایل مقابل شنیده بود که پشت هر کلمۀ او هزاران منظور است سریعاً سر تکان داد و با همان لبخند چاپلوسانه گفت: البته خانوم…
البته!
نگاهی به جمعیت که هنوز ایستاده بودند انداخت و گفت: خدا مرا ببخشد…خستۀ راه هستید…بفرمایید…
بفرمایید برای تان اقامتگاه مخصوص آماده کرده ام!وانیا تنها سری تکان داد و به همراه محمد و بقیه همراهانش حرکت کرد، زمانیکه وارد چادرخصوصی خود شد، به کمک خدمتکارانش شروع نمود به عوض کردن لباس های صحرا نوردی اش و درهمان حال به یکی از آنها گفت: قرار یک جلسۀ مهم را برای همین امشب بگذارید، یک هفته بیشتر وقت ندارم، خلیل الرحمان شنبه از سفر باز میگردد، نمیخواهم که وقتی میرسد من نباشم!خدمتکاری که نقش منشی او را ایفا میکرد سریعاً سر تکان داد و گفت: چشم خانوم، همین الان این خبر رو به حاج حسام الدین میرسانم..
وانیا تنها به بستن چشم هایش بسنده نمود و لحظاتی بعد تمام خدمتکارانش رفتند..!
دستی در موهای بلندش انداخت، موهایی که بعداز 11 سال، حالا اندکی رنگ روشن تری به خود گرفته بودند ومشخص بود که رو به سفیدی هستند..
ولی چقدر خدا خلیل را دوست داشت که هنوز از حجم آنها کم نشده بود و برعکس بلندتر ازقبل هم شده بودند!با یاد آوری خلیل و این سفر دو ماهه اش، قلبش به تپش افتاد، چقدر دلش برای او تنگ شده بود!!!
در همین افکار بود که صدای حسان الرحمان را شنید: اجازه هست داخل شوم مادر؟
از جایش برخاست و لبخندی به حسان زد و گفت: بیا داخل پسرم!
حسان به سمت او آمده و اول دست مادرش را بوسید و گفت: خسته نباشید..
وانیا بوسه ای بر پیشانی پسرش نشاند و گفت: زنده باشی پسرم، تو خسته نباشی…
در مسیر که اذیت نشدی!
چشمان حسان برقی زد و با هیجان گفت: از سفر کردن با پدر…
بیشتربرایم خوش گذشت!
وانیا بر روی تخت نشست و حسان را هم کنارش نشاند و گفت: صحرا نوردی با ماشین را دوست نداری؟
حسان با سری به زیر افتاده گفت: دارم…
ولی شتر و کنار شمالذت بیشتری دارد..!
وانیا خندید و بوسه ی دیگری بر پیشانی او نشاند و گفت: شیر پسر من…
انشاالله که خودت روزی رهبر کاروان خودت باشی!حسان بازهم با هیجان گفت: مثل محمد؟
وانیا خندید و جواب داد: درست مثل محمد…
همین که درست را تمام کنی…
به پدرت میگم برای توهم کاروانی راه بیاندازد…
تا ماننده برادرت محمد نام قبیلۀ ما را در صحرا بلند نگهداری!حسان بازهم از هیجان خندید و گفت: فقط 1 سال دیگه از درسم مونده…
این عالیه…
وانیا خندید…
برخلاف جلیل الرحمان و حبیب الرحمان، لنگ های سه قلوی محمد الرحمان که علاقۀ وافری به تجارت به بیرون از صحرا و همراهی پدرشان داشتند، حسان ماننده محمد میخواست تجارت داخل صحرا را ادامه بدهد…
و این عالی بود!
برادرت مجیب الرحمان کجاست؟!
همراه محمد رفتند تا گشتی اطراف بزنند، تمام مسیر را خواب بود…حالا خواب ندارد و دلش میخواهد تمام نخلستان را از پای در آورد…
برو به کمک محمد…
میدانی که چقدر خسته است…
تو اندکی مجیب را سرگرم کن و اگه خسته شدی بفرستش پیش من..!حسان بازهم دست مادرش را بوسید و گفت:محمد الرحمان
حبیب الرحمان
جلیل الرحمان
حسان الرحمان
مجیب الرحمان
چشم!
هنوز دقایقی از رفتن حسان نمی گذشت که مجیب الرحمان دوان دوان داخل چادر شد و مادرمادر گویان خود را در آغوش وانیا انداخت و گفت: مادررررر…
راسته که میگن میخواین برای محمد زن بگیرین!وانیا ابرویی بالا انداخت و با تعجب پرسید: کی چنین چیزی گفته؟؟
راسته؟؟؟
وانیا به صورت بغ کردۀ مجیب نگاه کرد و گفت: شاید…
حالا تو ناراحت هستی؟!
اوهوم!
چرا پسرم؟
وانیا انتظار داشت پسرک 2 ساله اش که ثمرۀ شیطنت های خلیل الرحمان همیشه در سفر وهمیشه دلتنگ بود در چنین سنی بگوید چون برادرش بعداز ازدواج دیگر کمتر به او وقت خواهد گذاشت ناراحت است ولی با کمال تعجب شنید: منم زن میخوام!!!
چشمان درشت وانیا از آن چیزی بود هم درشت تر شد…
هنوز چیزی نگفته بود که مجیب ادامه داد شبیه شما باشه، چشم عسلی…مو بلند!!!
وانیا چندین بار پلک زد و وقتی لبخند شیطنت آمیز مجیب را دید اوهم خندید و گفت: ای شیطون…
زن میخوای؟؟
اوهوم..
درستو بخون..تموم که شد برات زن میگیرم! یعنی وقتی که همسن محمد شدم؟ آره پسرم! اونکه خیلی پیره.. مجیب الرحمان!!! ببخشید..میخواستم بگم خیلی دیره!
وانیا دستی به موهای خوشرنگ فرفری پسرش که شباهت فوق العاده ی به خودش داشت کشید و گفت: تو هنوز کوچیک هستی مجیب الرحمان..فعلا وقت کودکی کردن توست..دیگه ازین حرف ها نشنوم!
چشم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا