رمان رأسجنون پارت 12
ترانه با شنیدن کلمهی خلافکار چشمانش گرد شده و در بهت عمیقی فرو رفت. همه چیز گذشتهی هیلا را میدانست و الان درک میکرد در چه وحشتی دست و پا میزند. از فکر بیرون آمد و کمی نوازشش کرد.
– هیلا عزیزم! مگه تو بیصحابی که فرزین بخواد بلایی سرت بیاره؟
بالاخره هیلا سر بالا آورد و نگاه سردرگمش را به ترانه داد. ترانهای که با اطمینانِ تمام حرفش را بیان کرده بود!
– اون زمان که اون بیشرف تورو اذیت میکرد تو سنی نداشتی هیلا…همهش پونزده شونزده سالت بود…اونقدری بچه بودی که حرفای فرزینو باور میکردی که اگه عموت بفهمه چیا که نمیشه…الان چند سال گذشته؟ نُه سال! هیلا الان بیست و شش سالته! اون دیگه جرأت نزدیک شدن و اذیت کردنت رو نداره…اما این به کنار، گیریم اصلا بخواد اذیتت کنه مگه تو کسی رو نداری؟ عموهات جونشو میگیرن بخواد بلایی سرت بیاره یکم واقعیتو ببین!
حرفهای بیوقفهی ترانه باعث شده بود کمی فکر کند. راست میگفت! آن روزها از ترس آزارهای جسمی فرزین توان گفتن به شایان را نداشت اما الان چه؟
– به خودت بیا هیلا…این هیلایی که میشناسم اینجور باخت نمیده!
سرش را تکان داد. این روزها اسم فرزین به قدری افکارش را مختل کرده بود که نمای دیگری از خودش برای دیگران باقی گذاشته بود.
– برو بیرون میخوام لباس عوض کنم.
چشم غرهی ترانه را ندید گرفت و بلند شد.
– جواب یه ساعت فک زدنم یه برو بیرون بود؟
با خنده در کمدش را باز کرد و لباس را از روی رگال بیرون کشید.
– حوصله غر زدنتو بعد دیر آماده شدنم ندارم!
رأس جـنون🕊, [21/10/1401 10:01 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۹
صدای جیغ ترانه به هوا رفت:
– خیلی بیشعوری هیلا!
بعد از بیرون رفتن ترانه با خنده نیم نگاهی به لباس درون دستش انداخت. لباس را محافظه کارانه به تن زد و روبهروی آینه ایستاد.
لبخند رضایت بخشی روی لبانش نقش بست و چرخی به دور خودش زد.
لباسش در عین سادگی و پوشیدگی به شدت زیبا بود!
چینی که روی سرشانهاش خورده بود متصل میشد به یک آستین پفی مچ دار!
از کنار یقهی لباس زنجیرهای تزئینی مرواریدی به سمت شانهاش وصل میشد و نمای اصلی لباس را از آن خودش کرده بود. البته از کلوش بودن دامنش که از بالای نافش شروع میشد هم نمیشد گذشت!
موهای صاف و یکدستش را روی شانههایش مرتب کرد و اینبار دقیق به آرایشش نگاه کرد. پشت پلکهایش به صورت ملایمی سایهی آبی کمرنگ به کار برده شده بود و اصل زیبایی چشمش را آن خط چشم نازک کشیده و مژههایی که خدادادی زیادی بلند بودند، تشکیل داده بود.
گامی عقب رفت که در اتاق باز شد و ترانهای که بهت زده نگاهش را به عروسک روبهرویش دوخت.
– چه قشنگ شدی بیشرف!
لبخند دنداننمایی زد.
– بیشرف چیه دختر؟
ترانه بیتوجه به حرف هیلا با ذوق جلو آمد.
– وای هیلا چقده ناز شدی اصلا دلم رفت! چشم اون مرتیکه دربیاد امشب ایشاالله.
– مرتیکه کیه دقیقا؟
– کیامهر خان معیدو میگم!
رأس جـنون🕊, [22/10/1401 10:30 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۸۰
– تو فکر کن اون یه درصد برام مهم باشه!
پشت چشم نازک کردن ترانه را بیمحل کرد.
– مهم نباشه ولی انصافا قبول کن کیس خیلی خوبیه…حیف که بد گذاشت تو کاسهمون وگرنه خیلی بهم میاومدین!
هیلا بهت زده چشم گرد کرد.
– وای بلا به دور زبونتو گاز بگیر بیشعور…توبه توبه!
ترانه که از واکنش تند هیلا به شدت خندهاش گرفته بود، قهقهاش را به هوا فرستاد.
– خیله خب حالا لازم نیست خودتو بکشی که از اون مرتیکه خوشت نمیآد…سریع مانتوت رو بپوش که دیر شد واقعا!
***
– باهاش حرف زدی میعاد؟
میعاد لیوان نوشیدنیاش را بالا برده با طمأنینه قلپی از آن نوشید.
– نگران نباش براش همه چیزو توضیح دادم…فقط…
کیامهر سری برایش تکان داد:
– فقط چی؟
میعاد با ابرو به تارایی که با فاصلهی نه چندان کمی نسبت به آنها ایستاده بود، اشاره کرد.
– دختر قحط بود اینو آوردی؟
کیامهر پوفی کرد.
– باز تو گیر دادی به این دختره؟ بفهم که الان با منه نمیتونم دست یه دختر دیگه رو بگیرم بیارم…حوصلهی آویزون بودن بعدشو نداشتم!
میعاد بدخلق اخمی درهم کشید.
– بابا این همه مهماندار خصوصی در و داف اطرافت ریخته، بخدا حیفم میآد وقتت داره دور این سلیطه هدر میره!
رأس جـنون🕊, [23/10/1401 09:47 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۸۱
دستی به صورتش کشید. کافی بود میعاد ترانه را ببیند تا باز غرهایش را به جانش بریزد.
– میعاد مشکلت دقیقا با این دختره چیه؟
با بدقلقی لب باز کرد:
– بگو چی نیست!
با شنیدن جواب میعاد زیر خنده زد که پویا نزدیکشان شده دستش را دور گردن میعاد پیچاند.
– چته عشقم؟ چرا سگرمههات تو همه؟
میعاد با چشم غره پویا را به کناری هول داد و کیامهر در حال خندیدن به صحنهی روبهرویش بود.
– زهرمار مرتیکهی چندش!
شانههایش از خنده میلرزید. کمی که گذشت پیچیدن دستی را دور بازویش حس کرد…کافی بود تا اخمهای میعاد را ببیند و متوجهی شخص کنار دستش شود.
– سلام علیکم تارا خانم احوال شما؟
نگاهش را به سمت تارا چرخاند. اگر چه دماغ عمل و لبان ژل زدهای داشت اما منکر زیبایی خاصش نمیشد.
– سلام آقا پویا، ممنون شما چطورید؟
– ما هم خوبیم…چه خبر خیلی وقته نیستید؟
میعاد غر زیرلبی زد که از گوشهای تیز کیامهر دور نماند و همین باعث شد تا سرش را خلاف جهت بچرخاند بلکه لبخندش از دید بقیه اللخصوص تارا مخفی بماند.
– بهتر!
سرش را برگرداند و لبهایش را بهم فشرد. میعاد لیوان نوشیدنیاش را بالا برد و به سمت پویا چرخید اما یکهو مایع درون دهانش در گلویش پرید و به سرفه افتاد.
– خوبی میعاد؟
میعاد بهت زده به حرف آمد:
– این واقعا هیلاست؟
رأس جـنون🕊, [24/10/1401 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۸۲
سر کیامهر و پویا هر دو همزمان به مکانی که میعاد بهت زده خیرهاش بود چرخید. تنش دچار تکان سختی خورد. زیبایی دخترک به حدی عیان بود که باور هیلا بودنش سخت بود.
پویا با هیجان «واوی» زمزمه کرد و چقدر سخت بود تا نگاهش را بردارد. مانند یک عروسک میدرخشید و نگاه همه به سویش کشیده شده بود. با حس فشاری که به بازویش وارد شد، به خودش آمد و بالاخره نگاه گرفت.
– هیلا کیه؟
میعاد نیشخند پر شیطنتی زد:
– اون دختر خوشگله رو میبینی؟ اون هیلاست، یکی از کارمندای شرکته!
چشم غرهای به میعاد رفت اما آنقدری فکرش درگیر بود که نتواند جواب خوش سر و زبانی میعاد را بدهد.
هیلا واقعا زیبا بود و منکر آن صورت بینقص بدون بیآرایشش نمیشود…بخاطر آن اتفاقات هیچوقت قصد فکر کردن و تعریف راجب زیباییاش نداشت اما امشب همه چیز برهم خورد.
آن صورتی که حرفهای آرایش ملایمی شده بود و لباسی که به شدت اندام زیبایش را به رخ میکشید، به قدری جذابش کرده بود که مجبور به این اعتراف سخت شده بود!
– آها…
صدای حرصی تارا باعث شد تا سر به سمتش بچرخاند.
– جالب شد…نمیدونستم کارکنای شرکتتون زیادی دافن…اگه اینطوره که فکر کنم باید به فکر کار کردن تو شرکت بیفتم!
چقدر دلش میخواست به میعاد یک بیا تحویل بگیر روانه کند.
– نه دیگه اونجا ما هیچگونه استخدامی نداریم…اونقدری نیرو واسه استخدام زیاد هست که اگه الان آگهی بزنیم از آخر اول میشی!
رأس جـنون🕊, [25/10/1401 09:51 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۸۳
چشمان کیامهر از لحن مطمئن میعاد گرد شد و از آن سمت پویایی بود که با شانهی لرزان سرش را به سمت مخالف چرخانده بود تا مثلا کسی شاهد خندهاش نباشد.
از این جو به وجود آمده نچی کرد و جدی شده رو به سمت میعاد لب زد:
– جای این حرفا حواستو چار چشمی جمع کن یادت نره واسه چی اینجاییم!
***
گوشهی لباسش را چنگی زد و نفس حبس شدهاش را به سختی بیرون فرستاد. در شرایط سختی قرار گرفته بود و تمام نگاهها به سمتش زوم شده بود و همین باعث ایجاد استرس و عرق در کف دستانش شد.
– بیا اینجا بشینیم.
معذب از نگاههای خیرهی اطراف به زور لب از هم فاصله داد:
– بیا بریم یه جای دیگه اینجا تو مرکزِ دیدیم!
صدای پیامک گوشیاش باعث شد تا از خندهی دنداننمای ترانه بگذرد و نگاهی به اسکرین گوشیاش بیاندازد!
«حواست باشه به هیچ وجه نشونی از خودت نده که مارو میشناسی وگرنه بهمون مشکوک میشن»
حرصی اخمی میان ابروهایش شکل گرفت. چقدر دلش میخواست جواب میعاد را به این شکل بدهد که هیچ علاقهای به دیدن آن رئیس نچسب عصا قورت دادهاش ندارد!
دستش که توسط ترانه کشیده شد بیخیال جواب دادن، گوشی را خاموش کرد و قدمهایش را آرام و پر ناز برداشت. نه اینکه از عمد بخواهد، بلکه دامن بلند لباس وادارش کرده بود اینچنین قدم بردارد.
رأس جـنون🕊, [26/10/1401 10:00 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۸۴
صدای سلام بلند بالای ترانه باعث شد نگاهش بالا برود.
چشمانش به روی افرادی که جلوی رویش نقش بسته بود مات ماند…انتظار این را نداشت که یک دقیقه بعد از پیام میعاد، با چیزی رو در رو شود که در قرارشان نبود!
سعی کرد عکس العملی از خود نشان ندهد و صورتش را در سختترین حالت ممکن قرار بدهد.
چشمش که به روی کیامهر لغزید، جان کند تا جلوی ابرویی که داشت بالا میپرید را بگیرد!
تابحال این میزان خوشتیپی از او ندیده بود و همین باعث تعجبش شده بود اما خب…اهمیت چندانی نداشت، زندگیاش به دست این مرد رو به نابودی رفته بود؛ او را چه به فکر کردن راجبش؟
– اِه هیلا مامان اومدی؟ خداروشکرت!
صدایی که از پشت سر به گوشش رسید باعث شد که تنه به عقب برگرداند و بیخیال سلام دادن به آنها بشود.
– سلام مامان.
خودش را وادار کرد تا مادر صدایش بزند.
فرشته با خوشحالی دستی به موی افتاده روی صورتش کشید و قدمی جلو گذاشت.
– خوبی مامان؟ ترانه گفته بود زیاد سرحال نیستی نگرانت شده بودم!
چرا مادرش عدم علاقهاش را برای صحبت کردن متوجه نمیشد؟ وقتی که خوب میدانست آدمهای پشت سرش تماماً گوش شده بودند برای پیدا کردن چیزی! از آنها هر کاری برمیآمد.
کلافه پلکی زد و چشم در حدقه چرخاند که ترانه قدمی جلو گذاشته به حرف آمد:
– سلام خاله جونم…پارسال دوست امسال آشنا!
نشد فاصله پارت کمتر شه؟ مثلا دو روز یبار
سلام، تشکر میکنم از نویسنده عزیز بخاطر رمان زیبا و جذابشون.🌹
رمان خیلی قشنگیه و موضوعش متفاوته و مثل اکثر رمان ها آبکی نیست.
نویسنده جان اگه امکانش هست هر روز پارت گزاری داشته باشین من صبرم برا رمانتون خیلی کمه🤭
همچنین تشکر ویژه از ادمین جان🌹