رمان شوگار

رمان شوگار پارت 83

1
(1)

 

 

 

داریوش که پشت کرده تا زودتر از خانه ی صید ممد خارج شود ، با شنیدن صدای دخترک ، سر جایش ایست میکند…

 

درست شنید…؟

 

کامران نگاهی به جسم مچاله شده ی دختری که همیشه سرکش بود و انگار هیچ نرمشی نداشت می اندازد…

انگار در تصمیمش جدیست و…

میخواهد داریوش را دیوانه کند…؟

 

داریوش آهسته به طرفش برمیگردد…

مزخرف میگوید دیگر…!

نه…؟

 

_لازمه دوبار حرفمو تکرار کنم…؟

 

مروارید قبل از اینکه دهان دخترش باز شود و چرتی بگوید ، جلوی شیرین می ایستد:

 

_دخترم مریض شده…یه چند روزی اینجا میمونه خودم ازش مراقبت کنم…

 

شیرین لب میفشارد و انگشت هایش مشت میشوند..

داریوش اما الان میخواهد چشمان خودش را ببیند…!

جدی که نیست…؟

هست…؟

 

_اونجا طبیب هست…امکانات فراهمه…شمام به زحمت نمی افتی…شیرین…؟

 

این شیرین آخرش یعنی یالّا…!

یعنی بلند شو زودتر…

 

_من میخوام اینجا بمونم…!

 

دوباره تکرار کرد…!

این دختر انگار حالی اش نیست امروز داریوش چه سگ هاری شده است که دائم میخواهد روی اعصابش برود…

 

دندان میفشارد و سر کج میکند تا آن کبوتر قایم شده را ببیند:

 

_برید بیرون…!

 

با اقتدار و پر از حرص ،لب میزند و مخاطبانش ،جاهد ،کامران و مروارید هستند…

 

جاهد خودشیرینی میکند:

 

_آقا من یه عرضی داشتم خدمتتون اگر آخر سر وقت داشته باشید خدمتتون عارض بشم…!

 

شیرین با خشم نگاه میدواند روی چهره ی برادرش و جاهد به معنای ” چته ” سر تکان میدهد…

 

داریوش عصبی چشم میبندد و اولین نفری که از در خارج میشود ، کامران است…

بعد مروارید …

و جاهد هم وقتی مطمئن میشود داریوش لحظه ای را هم به او اختصاص میدهد ، عقب عقب بیرون میرود…

با خاش خاشی های خشک شده…

 

 

در نیمه باز میماند و باعث میشود داریوش با خشم آن را روی هم بکوبد و با چند قدم بلند ، خودش را بالای سر شیرین برساند:

 

_یعنی چی که نمیام…؟ها…؟یعنی چی ..؟

 

شیرین حتی نگاهش هم نمیکند و بالاخره زیر پتو دراز میکشد…

از اینکه جوابی نمیگیرد کفری شده و قدم رو ، عقب و جلو میشود…

با دو انگشت ، گوشه های چشمانش را میمالد و میشود یک مشت روی دیوار کوبید…؟

اَنگ دیوانگی به خان نمیچسبانند…؟

 

_بسه….

 

دست از روی چشمانش برمیدارد و سعی میکند صدایش را پایین بیاورد:

 

_همین امروز که من اینقدر سگم باید به پر و پام بپیچی..؟

 

شیرین دیگر نمیلرزد…

اما حالش هیچ خوب نیست…

چقدر تحت فشار باشد…؟

تا کی این موضوع قایم میماند…؟

افراد داریوش تا سیاوش را پیدا نمیکردند ، آرام نمیگرفتند که…

 

_شیریــن…!

 

با تحکم اسمش را صدا میزند…

درواقع هشدار میدهد که زودتر از جایش بلند شود…

اما دخترک چشم سیاه ، لحافی که دیشب روی هردونفرشان بود را پایین میکشد و زل میزند در نگاه دو دو زن داریوش…

 

مردی که با همین نگاه های ناگهانی ، سینه اش میلرزد و چرا حسش به این بی همه چیز کم نمیشود…؟

 

_مهلت تموم شد…عاشقت نشدم…!

 

 

 

بوووووم…

ضربه ی مهلکی به سینه ی مرد میخورد…

جا خورده و پر از حیرت ، پلکش میپرد…

 

شیرین به سختی جلوی لرزش صدایش را میگیرد:

 

_گفتی به راحتی میتونی منو خاطرخواه خودت کنی…قول دادی اگر نشدم…آزادم میذاری…

 

 

رنگ پوست داریوش کم کم کبودتر میشود…

دیوانه شده است این دختر…؟

چگونه به خودش چنین جرأتی میدهد…؟

 

_رو حرفت بمون خان…منو آزاد بذار…نمیخوام به کاخت برگردم…!

 

نفس داریوش تنگ میشود…

این دیگر چه خزعبلاتی بود…؟

چشم میبندد روی اضافه گویی هایش…:

 

_از جات بلند شو کبوتر…وقتم داره هدر میره…!

 

خب داریوش عصبانی است…

اکنون نمیتواند مهربان باشد… چرا درک نمیکند…؟

 

چرا راه نمی آید با دلش و آن چشمان قهر آلود لامصبش را به هرجایی میدهد ، اِلّا چشمان داریوش…؟

 

_وقتت رو اینجا هدر نده…یه شب تا صبح خوابیدی خونه ی رعیت…به گوش مردم برسه از اُبُهتت کم میشه…آبروت به خطر می افته…

 

 

اکنون میشود دهانش را ببندد…؟

دارد متلک می اندازد و به قضیه ی گم شدنش اشاره میکند…

داریوش خم میشود و شمرده شمرده لب میزند:

 

_من اگر ازت پرسیدم شب رو تو کدوم خراب شده ای بودی به تو شک نداشتم….شک داشتم همون لحظه سرتو بیخ تا بیخ میبُریدم اینقدر برام بلبل زبونی نکنی…پاشو…پاشو اعصابم دیگه کشش نداره…!

 

 

همین یک تهدید کوچک ، تن شیرین را میلرزاند…

اگر شک داشته باشد ، سرش را بیخ تا بیخ می بُرّد:

 

_نمیام…از اینجا برو…!

 

داریوش جمع شدن تنش را میبیند…

قهر است…؟

مگر اکنون وقت ناز کشی است…؟

نه…

الان نمیتواند…

اکنون از توانش خارج است و بیشتر از این نرمش داشتن…انتظار بیخود است..

زل میزند در صورتش…

او که نگاه نمیکند…

زل میزند و با دست های مشت شده لب میزند:

 

_حرف آخرته…؟

 

 

 

 

_درد و بلات به سرم آقا…این سَدّی که قراره افتتاح بشه درست میاد وسط زمینای من…باید گردوهای هفت ساله مو ببرم بدم به دولت که دو شاهی بزاره کف دستم…من از این زمینا خرج خانواده مو درمیارم…کجا شاکی باشم حرفم به گوش یکی برسه..؟

 

 

 

اخم های جدا نشدنی ، یک دم از صورتش کنار نمیروند…

آرنج هایش روی دسته های صندلی شاهانه اش قرار گرفته و رعایا منتظر رأی نهایی او هستند…

 

_ایرج…؟

 

مرد قلم به دست ، فورا جلو می آید:

 

_جانم قربان…

 

_قیمت هر درخت میوه رو پنج تومن و سه قرون بذار…هر زمینی که توش خونه یا مسکن هست ، به متراژ شهر خونه ها خریداری بشن…هر کس اعتراض داشت ، همینجا اعلام کنه….

 

همه درسکوت سنگینی فرو میروند…

ایرج با شک ، نگاه بالا میکشد و میخواهد بپرسد مطمئنی…؟

 

.

 

 

 

 

 

اما با دیدن چهره ی درهم و فوق اخموی داریوش ، زبان به کام میگیرد…

 

-خدا از آقایی کمت نکنه مرد…به خاک جدم تو باید شاه میشدی…

 

همهمه ایجاد میشود و داریوش نگاهش را از صورت صید ممدی که در سکوت منتظر ختم جلسه است ، به انگشت های سفید شده ای میدوزد که مشت شده اند…

چگونه توانست داریوش را رد کند…؟

چگونه پسش زد…؟

 

 

همه به نوبت می آیند برای مهر و اثر انگشت…

از خدایشان است …

این قیمت را حتی درخواب هم نمیدیدند و خوبی فرماندار بودنش این بود که ، لایحه میداد و محال ممکن بود اگر تصویب نمیشد…

این سَد را با همه ی اما و اگر هایش بنا میکرد و حق این مردم بود که به جای تحویل زمین هایشان ، هزینه ی امرار و معاششان را از دولت بگیرند…

 

 

هر کدام می آیند برای دست بوسی ، داریوش اجازه نمیدهد…

از اینکه افراد مسن تر از خودش ، دستش را ببوسند اصلا خوشش نمی آید…

 

آصید که نزدیک می آید ، آهسته لب میزند:

 

_شما بمون جناب فتاح…!

 

پدر شیرین با شرمندگی سری تکان میدهد …مهر و امضایش را که میزند ، دیگر خبری از بقیه ی رعیت ها نیست…

 

_خوبید آقا…؟من شرمنده ی روی شمام نمیتونم تو چشماتون زل بزنم…

 

داریوش نفسش را به سنگینی بیرون میفرستد:

 

_هم پسرت آزاد شد…هم دخترت…راضی هستی از این اوضاع…؟

 

صید ممد دست روی دست میفشارد:

 

-چی بگم آقا…دختره از روزی که دیدمش هر روز داره آب میره…این نیست که شما رو پس زده باشه…از ما لجش گرفته….

 

 

فک داریوش قفل میشود…

هنوز آن کسی که شیرین را دزدید پیدا نشده…گفته بودند رد پای یک زن آنجا دیده شده…سکه ی سوراخ شده ای که به جلیقه های زنانه وصل میشد و اگر رد مردانه ای پیدا میشد…داریوش یک نَر سالم در این شهر باقی نمیگذاشت:

 

_حالا که موندن تو خونه ی پدری رو انتخاب کرده…همونجا میمونه…به همه گفتی مجرد نیست دیگه….؟

 

صید ممد با کلافگی دستی به میزَرَش میکشد:

 

-همه میدونن کنیز شماست…کی جرأت میکنه اسم کنیز خان رو بیاره…!؟

 

داریوش نگاهش را به پنج دری های سرتاسری میدهد…

آخر هم اینجا دوام نیاورد و رفت…

 

 

_اون دختر تا قیام قیامت مال داریوشه…طلاقش نمیدم…اون محرمیت فسخ نمیشه…اینو بهش بگو…!

 

 

میگوید و به ناگهان از جایش بلند میشود…

صورت وارفته ی صید ممد بالا می آید…

نگاه به مردی میدوزد که به طرف بیرون قدم برمیدارد و درست یک گام مانده به دَر…ایست میکند…

کاش میتوانست آرامش از دست رفته اش را به دست آورد:

 

_یه چیز دیگه…!

 

صید ممد با دستهایی قفل شده ، رگ برآمده ی پیشانی داریوش را میبیند ، وقتی از شانه ی چپ به طرفش برمیگردد:

 

_بهش بگو یه خان…هر چند تا زنی که دلش بخواد میتونه داشته باشه…!

 

 

 

 

پ،ن:

 

 

عزیزانم باز هم تکرار میکنم ، نام صیدمحمد ، به معنای خادم حضرت محمد هست و هیچ ربطی به سادات نداره🙏

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا