پاورقی زندگی جلد دوم

پارت 2 رمان پاورقی زندگی (جلد دوم )

0
(0)

حالا فهمیدم که کار کثیفیه،سود که نداره هیچ پرازضرره
-نه مثل اینکه امیدی بهت هست همچین یه شبه متحول میشی
-بله دیگه آدم وقتی میدونه کاری براش منفعت نداره باید دورش خط بکشه
-جون مهیار کدوم دختره برات شر شد؟
-به جون خودم اصلا اینجوری نیست..خودم آدم شدم
خندید:آفرین قند عسلم
-ساینا پاشو بریم که بابات اززندگی کردن ناامیدم کرد
-کسی که دعوتتون نکرد خوش اومدید
-دیگه نگی بریم پیش بابا ها می بینی اصلا محبت کردن بهش نیومده
ساینا فقط لبخندی زد به محض در با زکردن سر برگرداند وگفت:مهیار بریم برای ساینا خرید کنیم؟
-چی بخریم همه چی بابا وعمه براش گرفتن
-یه بار به سلیقه خودت برای دخترت خرید کن
لبخندی که بی شباهت به پوزخند نبود گوشه ی لبش نشست:
-سلیقه ی خودم؟ساینا سلیقه ی من می خواد چیکار همین که یه لباسی تنش کنه وگشنه نمونه کافیه
-این چه طرز حرف زدنه؟داری در مورد دخترت حرف می زنی نه کسی که از یتیم خونه اوردیش
سرپایین انداخت مشتی به گل زد:کاش نمی رفت
فرزین برگشت دست روی شانه اش گذاشت:
-ول کن اونو..رفت مهیار رفت، می فهمی؟ رفت،دیگه بر نمی گرده پیشت؛ تو هم باید بدون اون زندگیتو بکنی، پاشو..پاشو بیا بالا لباس تو عوض کن بریم
با بی حوصلگی گفت:ولم کن فرزین چیزی لازم نداره
-چرا لازم داره..یه ذره محبت باباش در قالب کادو…یه دونه عروسک هم براش بخری می فهمه باباش دوستش داره
نفسی کشید:باشه تو برو من الان میام
-زود میای باز نیام پایین
-نه برو
با رفتن فرزین به صندلی اش تکیه داد با تکان دادن سرش شاید فکر آن زن بیرون بیاید بلند شد . به اتاقش رفت بعد از پوشیدن لباس که به انتخاب دوستش بود بیرون آمدند.
-سلام
مستانه با درآغوش داشتن ساینا به آن دو برای گرفتن پاسخ سلامش نگاه می کرد.
مهیار زیر لب گفت:باز پیداش شد
فرزین با لبخندی پاسخش داد اما مهیار بدون جواب دادن به همراه دوستش به سمت درمی رفت که راحله ازآشپزخانه بیرون آمد:
-ناهار بیرونید یا میاید؟
مهیار با بی حوصلگی گفت:معلوم نیست نخواستیم بیایم زنگ می زنیم
مستانه با چهری گرفته به آنها نگاه می کرد فرزین با گفتن خداحافظی بیرون رفتند.ماشین روشن کرد وگفت:
-نباید اینجوری باهاش رفتار کنی
-تنها راهیه که میتونم بهش بگم کارش اشتباهه
-راه های دیگه ای هم هست
-تو بلدی بگو..بگو چطوری می تونم بهش حالی کنم که جوونیشو پای یه مرد بچه دار کور نزاره..چطوری تو مخش فرو کنم موقعیت های زندگیتو بخاطر یه دلسوزی وترحم از بین نبر..چطوربهش بگم زندگی با یه مردی مثل من سخته وقتی با من ازدواج کنی کل بارزندگی می افته رو دوشت، اونم دختری که کاری جز درس خوندن نداشته نمیدونه نونوایی کجای محلشونه… هفتــه ای چند بار میاد خونمون که بگه عاشقتم، می میرم برات….نمی فهمه زندگی با من چقدر سخته
-می فهمه…اگر نمی فهمید خودشو به آب و آتیش نمیزد که به تو برسه.. اون شرایط تورو داره می بینه مشکلاتتو (مکث کوتاهی کرد)اگر با مستانه ازدواج می کردی الان زندگیت اینجور نبود
نگاهش به بیرون بود:ممنون از دلداریت
-معذرت می خوام من…
-ول کن فرزین سخته توضیح بدم مادر بچمودوست داشتم،دخترعمه ام رو فقط بخاطر فامیل بودنش دوست دارم نه بیشتر
فرزین گردنش خاراندنفسی کشید می خواست حرفی که پرویز چند روز پیش به او گفته بود با مهیار در میان بگذارد پیش بکشد.می دانست موقعیت خوبی نیست اما باید می گفت.
– مهیار یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
-نه بگو اینقدر پوست کلفت شدم که چیزی ناراحتم نمی کنه..فقط درمورد مستانه نباشه
-نه این نیست…میگم بعد از مریم به ازدواج فکر کردی؟
خندید خنده ی بلند عصبی کرد:ازدواج؟!!من؟شوخی میکنی؟
دوباره خندید فرزین می دانست که یک کلام حرف دیگه ای بزند دوستش عصبی می شود با این حال گفت:
-نه شوخی نمی کنم جدی میگم…بالاخره ساینا مادر می خواد،فکر کردی وقتی بزرگ بشه به یه زن احتیاج داره که مشکلاتشو بگه…اون دختره هر چیزی که نمی تونه به تو بگه چه بهتر الان که بچه است یکی بیاری
هنوز لبخند مغمومش بر لب بود ونگاهش بیرون سرش تکان داد:
همین حرفارو هم به من زدن با همین حرفا منو خر کردن…دیگه حاضر نیستم یه زن دیگه تو زندگیم تجربه کنم
-به خدا مهیار همه ی زنـــ…..
صدای عصبب وبلندش به گوش فرزین رسید:تمومش کن…کدومشون گفتن به بهونه ی خرید این اراجیف وتو گوشم کنی؟
-هیچ کس
-دروغ نگو..بابام؟عمه ام؟عزیز؟کدومش؟
-مهیار آروم باش…اصلا دیگه در موردش حرف نمی زنیم خب؟تموم
-تموم؟!!نه تازه شروع شده…تازه عمه ام شروع می کنه به پیدا کردن زنه مطلقه…زن بیوه..کور،کر، لال
صدای عصبی ومرتعشش هر لحظه بلندتر می شد:برو به هر کدوم از اونا که این حرف وزدن بگو..مهیار گفته اگر فکر زن به سرتون بزنه به خدا قسم با ساینا می رم یه جای خودم وگور وگم می کنم(با مکث کوتاهی ادامه داد)نه خودمو خلاص می کنم
-باشه…حالا تو آروم باش..کسی چیزی نگفت فقط یه پیشنهاد بود
-پیشنهاد یا هر چی…دیگه نمی خوام در مورد ازدواجم چیزی بشنوم
-باشه
نگاهی به دوستش انداخت نفس نفس میزد..شاید اگر چشم داشت همان لحظه از ماشین پیدا میشد ومی رفت.نفس صدا داری کشید ومشغول رانندگی اش شد.
*********
در آشپزخانه برای درست کردن غذا به ماریا کمک می کرد.صدای زنگ خانه که دوبار نواخته شد به گوششان رسید.
مریم:من باز می کنم
ماریا که در این چند ماه با مریم احساس راحتی می کرد به طوری که اصلا حس خدمتکار بودن به او دست نمی داد.
در سفید رنگ با شیشه های مشجر باز کرد با دیدن دختری جوان با موهای طلایی که اطرافش ریخته وپالتوی مشکی خزه دار مریم را شوک زده کرد.
دختر که تعجب در چشمان سیاه او دید با لبخند موزیانه ای به انگلیسی گفت:
-می تونم کامیار و ببینم؟
-چی؟نه…شما با کامیار چه نسبتی دارید؟
-بی ادبی منو ببخشید…من کاترین هستم دوست کامیار
مریم از اینکه یک دختر انگلیسی زبان با آن لهجه ی مسخره اش به اشتباه اسم همسرش را تلفظ می کند عصبی شد و چیزی که او را بیشتر حرص می داد آرامش لحنش در بیان کلامه ی “دوست” بود از خشم دستش مشت شد.انگشت اشاره اش به سمتش گرفت.
-اگر تا یک دقیقه ای دیگراز اینجا نری به پلیس زنگ می زنم
باخنده گفت:پلیس؟من جرمی مرتکب نشدم خانم فقط اومدم دوستم وببینم …شما باید همسرش باشید درسته؟
از فرط عصبانیت چشمانش قرمز شد دختر موطلایی که خشم او را دید با لحن پراز ناز گفت:پس مجبورم برای دیدنش برم شرکت
دستش تکان داد:خدا حافظ
با همان لبخندش که در تصور مریم همچون دایناسور گوشتخواری بود که به سمت طعمه اش می رود سوار تاکسی شد و از آنجا دور شد.
آنقدر در را محکم به هم کوبید که صدایش کل سالن پر کرد با همان حال شماره کامیار گرفت چند بوق خورد اما جواب نداد پنجه پایش به زمین می زد.
به محض برداشتن تلفن گفت:عزیزم میشه بعدا صحبت کنیم؟الان کار دارم
-نه الان باید حرف بزنیم
صدای عصبیش کامیار را تعجب زده کرد:چی شده؟
-من باید از تو بپرسم چی شده؟چی شد اون دوست دارم؟چی شد اون حرف های عاشقانه؟ برات زندگی می سازم که ایران وفراموش کنی…منو از خانوادم گرفتی آوردیم توی غربت که با یه دختر دیگه باشی؟!!!
-مریم جان درست حرف بزن ببینم چی میگی
روی مبل چرمی نرم وراحتی نشست:یه دختری اومد دم خونه گفت دوست توئه
-وای…ببین من میام خونه برات توضیح میدم باشه
-الان توضیح بده
-الان نمی تونم باور کن تو شرایطی نیستم که بتونم حرف بزنم..بذار بیام خونه باشه؟
-کی؟!!!کی میای خونه؟
-برای ناهار میام خوبه؟
-تا اون موقع دیونه میشم،میام شرکت
-نه…نه مریم من شرکت نیستم سر ساختمونم اجازه بده بیام برات توضیح بدم اصلا چیز مهمی نیست
-اگه مهم نیست الان بگو اون دختره کی بود؟
-مریم…
-باشه…فقط دیر نکن
-چشم خوشگلم
تا وقت ناهار تمام زمان هایش با کلافگی واضطراب وناخن جویدن گذشت.با شنیدن صدای ماشین رو به روی در ایستاد با ورودش گفت:
-خوب؟
خندید:جدیدا مد شده به جای سلام می گن خوب؟!!!
-وقت خوبی برای شوخی کردن نیست
-حداقل بذار یه لیوان اب بخورم
-بشین برات میارم
-ممنون
لیوان ابی اورد و کنارش نشست بعد از خوردن اب سوال پرسیدن های مریم شروع شد:
-حالا بگو اون دختر کی بود؟راست می گفت دوستته؟نکنه زنه چهارمته ها؟
به ته ریشش دستی کشید:دوست سابقم
با حالت مبهوت وخشم ایستاد:خیلی وقیحی کامیار
هنوز حرکتی نکرده بود که کامیار با خنده مچ دستش گرفت وروی مبل نشاند.
-بشین بذار حرفمو بزنم دختر
-تو که حرفتو زدی پرو پرو تو چشمام نگاه می کنی میگی دوست دخترم
از چهره ی حرص خوردن مریم لبخندی زد:تو چشمات نگاه نکردم دروغ نگو
-کامیار خواهش می کنم اذیتم نکن بگو کی بود
-گفتم دوست دختر سابقم…یه زمانی که با شهلا زندگی می کردم اونم حاضر به طلاق نمیشد مجبورشدم با این دختر اذیتش کنم که ازم جدا بشه…اونم واسه اینکه تلافی کنه با یه مرد می اومد خونه منم از خونه انداختمش بیرون
با حالت خشک شده ای به همسرش که سرش پایین بود نگاه کرد:تو واقعا همچین کاری کردی؟
سر بلند کرد:باهاش رابطه نداشتم مریم… فقط برای طلاق از شهلا دست به همچین کاری زدم
-آخه چرا؟
-بخاطر تو…من فقط تورو دوست داشتم می خواستم فقط با تو زندگی کنم
در جایش نشست با چهره ی خوشحال و ناباورانه به او خیره بود که اینقدر اورا دوست دارد که بخاطربه دست اوردنش از هیچ کاری دریغ نکرده.خودش را جمع کرد وگفت:
-دلایت خوب نیست
-قسم می خورم جریان همینه
-اگر بخاطر شهلا بوده چرا الان دست از سرت بر نمی داره؟ چرا هنوز میاد اینجا؟ -کثافت بوی پول به دماغش خورده…اون موقع بهش پول می دادم که نقش دوست دخترم بازی کنه،از وقتی تو اومدی مجبور بودم بهش پول بدم که مزاحم زندگیم نشه…فهمیده دوست دارم اینجوری می خواد سر کیسم کنه
-باید از اول بهم می گفتی نه اینکه اینجوری پنهون کاری کنی
-می ترسیدم باور نکنی
در سکوت به او نگاه می کند کامیار پوفی می کشد:می خوای از زبون خودش بشنوی؟
-نه حرفتو باور می کنم ..اگر واقعا بخاطر شهلا با اون بودی یه کاری کن دیگه اینجا نیاد
بین احساسات ضد ونقیضش زندانی شده بود.حسش هر چه که بود هر اتفاقی می افتاد باید می ماند میدانست در ایران دیگر جایی ندارد.
برای حاضر کردن میز ناهار به آشپزخانه رفت مشغول کشیدن بود که متوجه حضور کامیار شد همانطور که پشتش به او بود گفت:
-من دوست دارم…زندگیمون وخراب نکن میدونی که روی برگشتن ندارم یعنی دیگه کسی توی ایران ندارم که برم
خودش را در آغوش همسرش حس کرد آرام با لحن نوازشگونه ای گفت:
-منم دوست دارم…بهت قول دادم اینجا خوشبختت کنم پس می کنم اگر عرضشو نداشتم…مطمئن باش فقط مرگ جلو روم می ایسته
بر می گردد…کامیار تازه متوجه ی چهره ی پریشان مریم می شود…صورتش قاب دستانش می گیرد.
-نگران چیزی نباش باشه؟
-تو هم دیگه از مردن حرف نزن
-چشم…ناهار وبکش که دلم ضعف میره
ناهارخورده شد…به پیشنهاد کامیار وبرای خارج شدن از آن فضای دلخور به یک گردش دونفره به آکواریوم بزرگ سیدنی که بزرگ ترین آکواریوم دنیا محسوب می شد رفتند…وارد تونل شیشه ای شدند..تا چشم کار می کرد ماهی بود.
کامیار:بالا سرت ونگاه کن
سر بلند کرد پشت شیشه بزرگ بالای سرش ماهی های کوچک وبزرگی در رفت وآمد بودند.
-خیلی قشنگه
نگاه حسرت باری به کودکانی که همراه والدینشان به تماشای آکواریوم آمده بودند کرد.در آرزوی این بود کاش کامیار هم راضی می شد آنها هم بچه ای داشته باشند…نگاهش به دختر مو طلایی که شیشه چسبیده بود وقصد داشت مواد غذایی را به زور وارد آواریوم کند افتاد خندید.
-به چی می خندی؟
-به این دختره نگاه کن می خواد با فشار ساندویچشو از شیشه بفرسته تو
نزدیک تررفت کنار دختر و پنجه اش زانو زد:سلام
دخترسفید پوست استرالیایی که برگشت با تن صدای پایین جوابش داد.
-اسم من مریمه اسم تو چیه؟
انگشت در دهانش فرو برد وبا ان صورت کک ومکیش به مادرش نگاه کرد مادرش آرام خم شد وگفت:جواب خانم وبده
ولبخندی به مریم زد دختربا همان تن صدایش گفت:سارا
-چه اسم قشنگی داری…می دونستی ماهی ها ساندویچ نمی خورن؟
چشمان متحیر سبزش به مریم دوخت وگفت:واقعا؟
-بله..اونا غذاهای مخصوصی دارن و هر چیزی نمی خورن
– چی می خورن؟
-اینو باید از کسی که بهشون غذا میده بپرسی
سرش به معنی فهمیدن تکان داد:باشه پس می رم مامانشون وپیدا کنم
با خندیدن ایستاد مادر دختر با لبخندی رو به مریم گفت:
-اون واقعا دختر کنجکاویه…در مورد همه چی می خواد بدونه از اینکه راهنمایش کردید ممنونم خانم
-خواهش می کنم
وبا یک خداحافظی از هم جدا شدند وبه سمت کامیار که با لبخند به او نگاه می کرد رفت:
-شما خانم ها هر جای دنیا باشید با هر زبونی باشید حرفای زنونتون دارید
-این یکی از ویژگی های خوب ماست
-بر منکرش لعنت
تمام وقت خود را در آن آکواریوم گذراندند.برای خوردن شام وارد یک رستوران شدندفضای تاریک انجا را با آباژورهای روی میز ونور کم آنجا را روشن کرده بود.میز کنار پنجره نشستند نگاهش به بیرون که نم نم باران شروع شده بود وبه رهگذران بدون چتر به دنبال سر پناه بودندافتاد.
-باز تو باراون دیدی حواست پرت شد؟
به شوهرش که منو در دست دارد و با دقت به غذا ها نگاه میکرد نگریست:چهار روزی بود باران نیومده بود
منو روی میز گذاشت:به احترام مهمان چند ماه اش چند روزی نبارید…چی می خوری؟
سفارش غذا داده شد… ودر آن فضای رومانتیک شامشان خوردن از رستوران بیرون امدند هر دو از سرما پالتویش محکم به دور خود پیچیده بودند.شب ابری وآرامی بود آن هم بدون باران
مریم:قدم بزنیم؟
تعظیم کوچکی کرد وبازو هایش دراختیار او قرارداد خندید:اوه…چه جلتلمن
همقدم با هم روی سنگ فرش خیس باران خورده قدم بر می داشتند….صدای پاشنه ی بوت مریم با بی صدایی کفش کامیار ناهماهنگی ایجاد کرده بود.
-مریم؟
-جانم!!
-تو که اون پسره رو دوست نداشتی؟
پوف بی صدایی کشید با چشمان دلخورش به او گفت:منظورت مهیاره؟
-آره همون
-چرا درموردش اینجوری حرف می زنی چه بدی در حقت کرده؟
-هیچی…ازش خوشم نمیاد
-چرا؟اصلا تو چرا هر دفعه به اون فکر می کنی؟
-خودش وباباش یه کاری کردن تو به زور باهاش ازدواج کنی…اگراون شرایطت وبرات نمیذاشتن بخاطر دوقرون پول الان شب وروز فکر بچت نبودی
کامیارخودش را نمی گفت که بخاطر ارث با زنی دیگر ازدواج کرد انگارفهمیده هنوز همسرش به دختر چند هفته اش فکر می کند:
-مگه قرار نشد دیگه درباره ی اون حرف نزنیم؟
-چرا ولی نمی دونم چرا همش احساس می کنم به اون بیشتر علاقه داری تا من
رو به رویش ایستاد:چطور بهت بگم بهش علاقه ای ندارم؟
دروغ می گفت دلش داشت رام مهیار می شد اگر کامیار نمی آمدکامیار گفت:دوستم داری؟
-آره
-چند تا؟
خندید:دوتا
صورتش جلو آورد: بوسم کن
صدای مهیار در زندان خاطراتش می شنود بخاطر ننشتن در کنارش دلخور می شود برایش لقمه ای می گیرد به اتاق می رود کنارش می نشیند..نمی خورد می گوید:
-بوسم کن
می خواست او را ببوسد که باچشمان خواب الود سایه مواجه می شود با یا آوری آن روز لبخند می زند.
-صورت من خنده داره می خندی؟
با همان خنده می گوید: نه..داشتم فکر می کردم
-یعنی یه بوسیدن به همچین فکر عمیقی احتیاج داره؟
مهیار فرق می کرد..بهتر بود..مهربانیش مختص خودش بود..رفتارهایش..حرف زدنش…هیچ چیزیش به دیگری شباهت نداشت حتی لبخند های منحصر به فردش…سرش تکان می دهد… نباید به او فکر کند…نباید به همسرش خیانت کند حتی در ذهنش …حواسش جمع می شود متوجه اخم غلیظ کامیار شد.
-داشتی به کی فکر می کردی؟
-به تو که چقدر لوسی
با یک ب*و*س*ه می گوید:خوبه؟حالا راضی شدی؟
میداند حواس زنش پیش او نبود با این حال حرفی نزد…به شوخی قیافه ی مغرورانه ای به خودش می گیرد:
-باید تنبیه بشی
-چی؟؟!!
به سرعت می دود و می گوید:باید تا ماشین بدوی اگه زود نرسی می رم
مریم با حالت بهت زده اش زبانش برای زدن حرفی نمی چرخد او هم به سرعت در آن هوای زمستان با خنده می دود.
کامیار سریع سوار ماشین می شد…مریم تا نیمه راه خم می شد ونفس نفس می زند ماشین تا کنارش می برد.
-بیا سوار شو تنبل
-تنبل خودتی با این مسابقه گذاشتنت تو سرما
هردو می خندند مریم سوار شدو رهسپار خانه شدند.
*********
فرزین:همه چمدوناشون حاضره؟
سرش روی کاناپه گذاشته وبه یاد سفر فراموش نشده اش با آن می افتد.بلند می شود عصای کنار دستش بر می داردباز کرد.
راحله:پرویز هنوز میگم این بچه رو تو سرما نبر سفر
-مگه کجا می خوایم بریم خواهردل نگران من، تا ویلای مهیار دیگه…یه ذره حال وهوامون عوض بشه
مستانه به طرفش رفت:می خوای سوار ماشین ما بشی؟
بدون سر برگرداندن گفت:مگه خودمون ماشین نداریم؟
-نه منظورم این بود که شاید ماشین خودتون سختت بیاد سوار بشی
ایستاد با لحن سردش گفت:بهونه ی بهتر برای حرف زدن پیدا نکردی؟
با کشیدن عصایش روی زمین به رفتنش ادامه داد،لحن سرد روبه انجمادش گرمای حرف های اورا گرفت.
آرام گفت:نگران نباش
برگشت فرزین با آن چشمای آبی اش ولبخند ادامه داد:
-اگر واقعا دوستش داری باید بد اخلاقی هاش وتحمل کنی..در هر خونه ای بکوبی آخرش به روت باز میشه
-صاحب خونه اگر مهیار باشه هیچ وقت در باز نمیشه
-اینم حرفیه ولی اونقدرام بد نیست بخاطر خودت میگه نمی خواد تو زندگیت سختی بکشی
برآشفت واخمی کرد:شما لازم نکرده از طرف اون حرفی بزنید
راهش کشید ورفت فرزین با چشمان تعجب زده گفت:الان قشنگ معنی درو تخته جور شدن وفهمیدم جفتشون اخلاقشون یکیه
عزیز سوارماشین مسعود شدپرویزروبه فرزین گفت:ماشینتو بذاربا ما بیا
مهیار به ماشین تکیه داده بود گفت:اینم مگه قراره بیاد؟!!
فرزین:عزیزم منظورت ایشونه دیگه بله میاد چطور؟
مهیار:عزیزم اون نمایشگاه بی صاحب مونده رو ودست کی دادی؟
-دست خدا و جبرئیلش
مهیار خندید..فرزین گفت:اقا پرویز اگه اجازه بدید با ماشین خودم بیام زیاد نمی مونم
-باشه هر طورراحتی
فرزین به طرف دوستش رفت عصایش برداشت….بازوهایش گرفت:بریم عزیزم
با خنده گفت:بدم میاد ازاین لوس حرف زدنت
سوار ماشین شدند وبه طرف ویلای لواسان حرکت کردند سرش به شیشه ماشین چسباند در فکر این بود که در اولین فرصت به پدرش بگوید آن ویلارا بفروشد که صدای موسیقی بلند شد.
-چه خبرته کمش کن
-ساکسیفون کنی جیه(Kenny G)
-این موسیقی که غصه های نداشتمم میاره سراغم
آهنگ محسن یگانه گذاشت مهیار پرسید:فرزین؟
-بگو
-بیرون قشنگه؟
-نه بابا…همش درختای خشک وبی برگ
-بارون نیست؟
-نچ، فقط ابریه
-استرالیا بارون زیاد میاد نه؟
نفسی کشید واز روی تاسف که هنوز به فکر زنیست که فراموشش کرده سرش تکان داد:
-ببین چیزای بهتری هم برای فکر کردن هست
-نمی تونم از فکرش بیام بیرون…انتقام وکینه مثل خوره افتاده به جونم همش دلم می خواد یه بلایی سرش بیارم
-انتقام؟!!منو باش فکرکردم هنوز دوستش داری؟!!!
-نمی دونم فرزین گیجم…یه قسمت حسم دوستش داره یه قسمت دیگه می خواد انتقام بگیره…فکر کنم دارم دیونه میشم
-شک نکن
با لحن اعتراضی گفت:فرزین
-خودت گفتی دیونم منم تایید کردم..اصلا بیا به یه چیز بهتر فکر کنیم….مثلا ..مثلا…مثلااینکه الان دخترت تو بغل مستانه خوابیده
-کاش باهاش حرف میزدی؟
-کی؟با اون؟..حرف زدم فایده ای نداره چشمش تورو گرفته به هیچ صراطی هم مستقیم نیست
-وقتی میگم نمیفهمه، میگی چرا می فهمه
-هنوزم میگم می فهمه داره چیکار می کنه
-فقط من بمیرم شاید اونوقت دست از سرم برداره
-فایده نداره هر روزمیاد سر قبرت
تعجب ازرک حرف زدن دوستش با لحن حرصداری گفت:
-حد اقل یه دور از جونی بگو
-من فقط حرفای خودتو تایید می کنم
بعد از مکث کوتاهی که بین حرف هایشان آمد مهیار با لبخندی گفت:فرزین
ابرویی بالا انداخت:چیه می خوای خرم کنی؟
-اونوکه هستی..تو دوست خوبی برام بودی دوست که نه برادر….
میان حرفش امد:خوب بقیش
-چرا با مستانه ازدواج نمی کنی ؟
صدای بلندی گفت:جان؟؟؟
جان گفتنش انقدر کشدار بود که مهیار به خنده افتاد:اینجوری هم تو از تنهایی بیرون میای هم اون دیگه به فکر من نیست…نظر مثبتت؟
-منفی…چون نه من اونو دوست دارم نه اون من و…ازش در خواست ازدواج کنم یه بلایی سرم میاره که تا جدبزرگم حضرت آدم جلو چشمم میاد…بعدشم ما ازدواج هم بکنیم من وتو می بینه به جای فرزین میگه مهیار
-برو بابا آدم که نیستی کسی به فکرت باشه فقط بهونه های الکی می تراشه
-من واقعا نمی فهمم مستانه از چیه تو خوشش میاد مهم اخلاقه که تو نداری…مثل منم خوشگل هم نیستی
با لبخند گفت:فقط پوز چشماش ومیده
با اینکه شنیده بود دوستش چه گفته اما سرش به سمت او خم کردوگفت:نشنیدم چی گفتی؟
نفس صدا داری کشید:دلم برای دیدن چشمای رفیقم تنگ شده…همون چشمایی که دوساله چشم ازم برنداشته ومراقبمه
دستانش می فشارد:نوکرتم هستم تا اخرشم هستم
لبخندی زد:اقایی
در حیاط ویلا توقف کردند هر دو از ماشین پیاده شدند مستانه ساینا در اغوش داشت و به مهیار نگاه می کرد منتظر بود اگر کسی به او کمک نکند خودپیش قدم شود اما بادیدن فرزین که به سمتش می رود نفسی کشید وراهی ساختمان شد.
مهیار:عصام وبده
دستانش گرفت:با هم می ریم
هر دو به اتاق مهیار رفتند.روی تخت خوابید فرزین تک کت سفیدش از تن بیرون می کرد که ضربه ای به در خورد در باز کرد پرویز بود:
-چمدون مهیار
-ممنون
چمدان به دست فرزین داد ورفت مهیار گفت:میری ساینا بیاری؟
فرزین:مستانه داشت بهش شیر میداد
پوفی کشید:این روزا خیلی اسمش ومیشنوم…آلرژی گرفتم
فرزین سرش کنار سر دوستش روی بالشت گذاشت تبلت روشن کرد:
-اینجا مستانه…آنجا مستانه…همه جا مستانه با محصولات مستانه زندگی بهتر را تجربه کنید(صدایش بلند تر کرد)مستانه شو…
مهیاربلندترگفت:فرزین
به اونگاه کرد:چیه؟
-فاصله دهنت تا گوش من یک سانتم نیستا
-آخ ببخشید
دوباره خوابید مهیار گفت:ولی کاش رو پیشنهادم فکر میکردی
نفسی کشید ونشست:پاشم برم تا به جای زن دادن شوهرم ندادی
مهیار خندید:کجا؟
-همه جا…میرم اگر شیر خوردن دخترت تموم شده بیارمش(چند قدمی رفت وایستاد)میگم..اگه خوبه چرا خودت نمی گیرش ومی ندازیش به من؟
اخم کرد:راجع به دختر عمه ی من درست حرف بزن
-اوه غیرت ..مراتب عذر خواهی من وبابت حرف نسنجیده ام بپذیرید سرورم….اما من با اون دختر عمه ات ازدواج نمی کنم ختم کلام
دهان باز کرد حرفی بزند که با به صدا درآمدن در دهانش بست.
عزیز وراحله در آشپزخانه بودند پرویز ومسعود درحیاط قدم می زدند با بسته شدن در مستانه سرش بلند کرد چشمش به فرزین که پیراهن قهوه ای تیره اش در شلوار کتان مشکی کرده وکمربند قهوه ای روشن که بین آن رنگ ها هماهنگی ایجاد کرده بود افتاد.نزدیکش ایستاد حالا عطر گرمی که مشامش رسید متوجه کامل شدن تیپش شد.
فرزین که متوجه گیجی حال او شد به زحمت خنده اش را پشت لبخندش پنهان کردوگفت:با این که تجربه مادرشدن ندارید اما بچه داریتون خوبه
مستانه با همان حال متوجه کنایه ی او نشد.
-مستانه خانم شیشه رو پایین تر بگیرید بچه خفه شد
سریع به ساینا که به سختی ان همه شیر وارد معده اش می کند نگاه کرد وشیشه را ازدهانش بیرون آورد.فرزین خم شد گونه ی ساینا نوازش داد.بدون نگاه کردن به دختر عمه ی دوستش گفت:
-من بهش شیر میدم…تو برو به اون یکی برس
مستانه به مژه های سیاهش خیره بود که چرا همچین محبتی در حقش می کند نوزاد از روی پایش برداشت.
-پاشو اینجوری هم نگام نکن
بلند شد بعد ازتشکر وگرفتن جوابش به آشپزخانه رفت فرزین در جای او نشست شیشه در دهانش گذاشت:
-ببین ساینا دارم یه مامان خوب برات جور میکنم فردا نشی با ما نامهربون
ساینا به شیشه نگاه می کرد.
-مستانه باباتو دوست داره اما بابای بد اخلاقت نه..البته حقم داره اون تازه اول جوونیشه نباید به خودش سختی بده..تو چی میگی؟
به چشم های خمار در حال خواب رفتن ساینا خندید وگفت:خیلی ممنون عمو که اینقدر به حرفام توجه می کنی
تقه ای به در زد مهیار اجازه ورود به او داد با خیال اینکه دوستش فرزین است از جایش تکان نخورد و همان طور طاق باز خوابید وبه یکی از پاهایش زاویه داده بعداز سکوت چند ثانیه ای نشست گوش هایش به سمت در متمایل کرد وپرسشگرانه گفت:
-فرزین؟
جوابی نگرفت نفس کشید…اخمش هایش در هم رفت عطرآشنایی که سال ها پیش برای دختر عمه اش گرفته بود و او بعد این همه سال فقط همین عطر استفاده می کند به مشامش رسید.
-مستانه؟
با صدایی از ترس وخجالت گفت:برات چای دارچین که دوست داری آوردم
-پس چرا حرفی نمی زدی؟
-ببخشید
خودش را به جلو کشید ولبه ی تخت نشست…دختر عمه اش از جایش تکان نخورد اگر چای را پس زند راه برای رفتن نزدیک تر باشد.برخلاف تصورش دستش دراز کرد.
-چای وبده
شادی وشعف تمام وجودش را فرا گرفت لبخندی زد. با ذوق زدگی نزدیک رفت دست راست مهیار گرفت وفنجان در دستانش قرار داد… رهایش نکرد دلتنگ بود دلتنگ دستانی که هر ازگاهی از روی شیطنت اورا اذیت می کرد…فشار خفیفی به او داد وحلقه اشک به چشمانش هجوم آورد.
لبخند تلخ برلبان مهیار نشست:دیگه اون روزا بر نمی گرده
مهیار آرام دستانش را آزاد کرد..انگار حس دختر عمه اش فهمیده بود…مستانه شروع به گریه کردن کردمهیار نزدیک به خنده لبخند زد.
– واسه چی داری گریه می کنی؟
گریه اش مانع جواب دادن شد …دستش کنار خودش حرکت داد…فنجان روی تخت گذاشت…دست به بازویش زد.
-پاشو بیا اینجا بشین می خوام یه چیزی بهت بگم
بلندشد روبه روی پسر داییش نشست.. قرینه چشمانش روی مجسه ی اسب پشت مستانه ثابت بود. دست جلو برد روی صورتش کشید..وآن رااز خیسی تمییز کرد.
-یه فنجون چای برام آوردی باید با اشکات بخورم؟!!
بینیش بالا کشید:دست خودم نبود
-تو که اینقدر دلنازک نبودی دختر
-از وقتی باهم سرد شدی با هر تلنگری می شکنم
-می دونی که بخاطر خودت می گم
-می دونم…من همه مشکلاتت ومی دونم حاضرم سختی بکشم
-مستانه یه ذره منطقی باش…تو الان داری کارشناسی ارشد زمین شناسی می خونی…می دونی چه موقعیتی درآینده درانتظارته…چرا می خوای خرابش کنی ؟چرا می خوای زندگیتو با بزرگ کردن یه بچه شروع کنی؟برو با کسی ازدواج کن که اگر خسته اومدی خونه یه باری از رو دوشت برداره نه سربارت باشه
سرش پایین انداخت می دانست حق با پسر دایی اش است لب به دندان گرفت با تمام این حرف ها باز هم امید داشت با این مهربانی چند دقیقه ای به ستمش کشیده شود.
-چرا اینجوری شد؟چرا جمع شاد فامیل اینجوری شد؟
-قسمت بود
کمی سرش بلند کرد:اگه رکسانا بهونه ی خارج رفتن نمی کرد تو اینجوری نمی شدی
-اونم الان داره خارج زندگیشو میکنه تو اینجا حرص می خوری
هردو به زحمت فقط لبخندی به لب اوردن برای برداشتن فنجان دستش حرکت داد که مستانه خم شد فنجان برداشت دوباره در دستانش قرار داد:
-بفرمایید
-ممنون خانم
-راستی چی می خواستی بهم بگی گفتی بیام پیشت بشینم؟
با لبخندی گفت:هیچی الکی گفتم که گریه نکنی
-بد جنس
یک قلپ از چای اش خورد:اینم که سرد شد
فنجان از دستش برداشت:بده عوضش کنم
دو ضربه به در زد:یاا…
مهیار:بیاتو
سرش به داخل فرستاد:بییام تو؟
-چند نفرید؟
-من وساینا خواب آلو
-بیاین تو
ساینا روی دستانش خواب بود روبه روی آن دو ایستاد سکوت آنان که دید گفت:من فقط اومدم ساینا رو بدم وبرم مزاحم نمیشم
جلو تر آمد دختر دوستش به دستان مستانه داد:من برم دیگه
مهیار:فرزین بمون
-نه میرم
از لای دندان های به هم فشرده اش گفت:فرزین جان بمون
مستانه با گیجی به آن دو که برای رفتن ونرفتن فرزین دعوا میکردند نگاه کرد.
مهیار:فرزین می خواستی یه چیزی بهم بگی فراموش کردی حالا بگو
این یعنی دیگر حرفی بین من ومستانه نمانده….مستانه بلند شد وگفت:
-برم ساینا رو بخوابونم…بعدش برم به مامان کمک کنم با اجازه
با رفتن مستانه کنار دوستش نشست:
-خب مستانه همه جا هم رفت…من می خواستم چی به تو بگم خودم یادم نیست؟!!
-بیا نزدیک تر بشین تا بهت بگم
-کسی اینجا نیست که بگو
-می خوام در گوشت بگم
سرش کج کرد وابروی بالا انداخت نزدیک ترین فاصله به دوستش نشست:بیا تنگ دلت نشستنم حالا بگو
دستش جلو برد گوشش گرفت پیچاند:تو واسه چی مستانه رو فرستادی تو؟
-آی…دیوانه به من چه خودش اومد تو چای دارچین بهت داد
-از مزه چای هم خبر داری؟
گوشش رها کرد:اینقدر صدا نده ساینا خوابه
-گوشمو می کنه بعد میگه صدا نده…عجبا
روی تخت خوابید:می خوام چند دقیقه ای بخوابم صدا ندیا…خسته شدم از بچه داری
او هم کنار فرزین درازکشید:غر نزن بگیر بخواب
سر میز ناهار مستانه کنار مهیار نشست… سالادی که خیار نداشته باشد جداگانه برایش حاضر کرده بود کنار دستش گذاشت… برایش غذا می کشید…هر چیزی می خواست در اختیارش می گذاشت……برای راحت تر خوردن، گوشت تکه تکه شده روی پلویش می گذاشت و اجازه نمی داد فرزین یک لیوان آب به دوستش بدهد…مهیار تمام محبت های بی منت دخترعمه اش قبول می کرد و یک بارهم اخم نکرد فقط لبخند تشگر امیزی می زد….همه این محبت های عاشقانه ازچشم پرویز دور نماند.
رو به روی پنجره نشسته با چشمان باز ومردمکی که روی پرده ثابت مانده به صدای باد که برگ ها را به حرکت در آورده گوش سپرد.چیزی روی بینی اش قرار گرفت.
مستانه:این چیه؟
چشم بست ونفس کشید:سیب
-درسته…این چی؟
لبخندی زد:پرتقال
-آفرین..واین؟
-میوه ی مورد علاقه ی من
هر دو با هم گفتند:انار
خندیدند کنارش روی زمین نشست سیب پوست گرفت ودر کف دستش قرار داد:بفرماید
-ممنون
-نوش جان
در دهانش گذاشت وبا تمام حسش مزه اش می کرد.مستانه دانه های انار در کاسه می ریخت.
-مستی
حس وصف ناپذیری در رگ های مستانه جریان پیدا کرد…با چشمان گرد از تعجب که چند سالیست با این صمیمت صدایش نزده لبخندی زد:
-جانم
-باد تنده؟
-نه…می خوای بریم بیرون؟
-اره
بلند شد کاسه روی میز گذاشت بازوهایش گرفت:پاشو بریم
با لبخند سر بلند کرد:خودم می تونم بیام
-منم می خوام همرات بیام
بلند شد:کارت ندارم بیا…عصام واز اتاقم برام بیار
می خواست بگوید اجازه بده دستانت بگیرم اما ترجیه داد زمان ان دو را به هم نزدیک کند.
به اتاق رفت با دیدن فرزین که خودش را لای پتو پیچانده لبخندی زد وبیرون آمد عصا به دستش داد:
-دوستت خیلی خوش خوابه ها…از ساعتی که اومده همش خوابه فقط برای ناهار بیدار شد
خندید:مشکلات وفشار زندگی انرژی رو ازش گرفته
خندیدند و به حیاط رفتند وقدم زنان روی برگ ها پا می گذشتند وهمچون روزهایی که دیگر بر نمی گردند زیر پاهایشان خورد می کردندورد میشدند.
پرویز از پنجره به آن دو نگاه می کرد روی صندلی آشپزخانه نشست به خواهرش که مشغول خشک کردن بشقاب ها بود نگاه کردبدون مقدمه گفت:
-راحله تو حاضری دخترتو به من بدی؟
از این سخن ناگهانی دستش از حرکت ایستاد…چشمان تعجب خواهرش دید وگفت:نگو که تاحالا متوجه علاقه ی دخترت به مهیار نشدی؟
لبخندی از سر آسودگی زد وسری تکان داد:اشتباه می کنی اون فقط از سر دلسوزی دخترانش به مهیار کمک می کنه
بلند شد:اونی که اشتباه می کنه توی نه من…می دونم حتی اگر برای مستانه بیام دوتان می گین نه…ولی باشه من اشتباه می کنم
از آنجا بیرون رفت بشقاب روی میز انداخت و به فکر فرو رفت…می دانست جواب خودش قطعا منفی است اما شوهرش مسعود نمی دانست.
مهیار:چرا عطرتو عوض نمی کنی؟
-بوش ودوست دارم
-خودش ویا صاحبشو؟
-وقتی میدونی نپرس
-می خوام یه چیزی بگم
-می شنوم
-میدونم امروز بخاطر رفتارام خیلی تعجب کردی که چرا یک دفعه تغییر موظعه دادم
دلشاد شد از اینکه مهیار حرفی از دوست داشتن وازدواج بزند.اما ادامه حرف لبخند از لبانش برچید.
-نمی خوام از رفتارای امروزم سوء برداشت کنی…(با ناباوری به حرفش گوش می دهد)من فکر ازدواج واز سرم بیرون کردم… دیگه نمی خوام پای زنی تو زندگیم باز بشه نه تو نه هیچ کس دیگه،پس خواهشا به فکر زندگیت باش
چه خیال ها که از رفتار مهیار در سر نمی پروراند:ما من فکر کردم
ایستاد لبخندی زد:ببخش که امید وارت کردم…فکر کردی تونستی رامم کنی؟باور کن اگر تو همچین اتفاقی برات می افتاد من هیچ وقت حاضر نمی شدم باهات ازدواج کنم
بغض گلوش راه نفس کشیدنش را مسدود کرده بود:چرا دوستم نداری؟
– من دوستم دارم مستانه اما فقط به عنوان یه دختر عمه نه دوست داشتنی که از روی عشق وعلاقه است .
-من..من فکر کردم …
عقب عقب رفت وبا سرعت وبا اشک هایش از آنجا دور شد…هنوز حرف برای گفتن داشت اما با شنیدن برگ هایی که خشن خورد می شدن متوجه رفتنش شد ..نفس آه داری کشید وعصا جلویش روی زمین کشید برگ ها ازسر راه او کنار می رفتند.
روی تخت طاق باز خوابیده و دوستش روی زمین…دست چپش روی سینه اش گذاشت..با حلقه ای که مریم در انگشتانش کرده بود بازی می کرد.
-فرزین؟
فرزین که سرش در تبلتش بود گفت:هووم چیه؟
-به نظرت کاری بدی کردم؟
-تو همیشه کارای بد بد می کنی..کسی نیست تو گوشت بزنه
-دارم باهات جدی حرف می زنم
تبلتش کنار گذاشت دستش تکیه گاه سرش قرار داد وبه نگاه کرد:
-تو اصلا تکلیفت با خودت روشنه؟یه دفعه اینقدرباهاش بدی که امکان داره هر لحظه خفش کنی …یه بارم مثل امروز اینقدر خوبی که آدم مطمئن میشه فردا باید شیرینی عروسیت بخوره …اون بد بخت سکته نکرده جای شکرشه
-وقتی با رفتارام سر عقل نمیاد دیگه چرا هم خودم وهم اونو اذیت کنم
-خودت میگی کارام درسته پس کار بدی نکردی..بگیر بخواب شب خوش
فرزین پتوی روی سرش کشید وخوابید.
مهیار:فردا میری؟
-اوهوم …می خوای بیای؟
-نه
خود از رفتار وکارایش خسته شده بود کارهای که نتیجه نداد ومستانه را نا امید نکرد؛تصمیم گرفت با او بد اخلاقی نکند تا خودش خسته شود وبرود.سرش به سمت پنجره چرخاند… از حال وهوای بیرون خبری نداشت با دقت به صدای بیرون گوش می داد شاید صدای قطرات باران بشنود.
*********
فصل دوم
مریم کنارش ایستاده ونگاهش می کرد…دو ساعتی بود بخاطر خستگی ناشی از کار خواب رفته بود…دلش نمی امد بیدارش کند…اما چیزی هم در خانه نداشتند باید برای خرید بیرون می رفتند…آرام تکانش داد:
-کامیار…کامیارجان
چشم باز کرد:گفتی بیدارت کنم بریم خرید
کمی در جایش جا به جا می شودچشمانش می بندد:باشه می ریم
باز نفس هایش به شماره افتاد:خواب رفتی؟
ارام از اتاق خارج شد.یک ساعتی منتظر ماند ولی پیدایش نشد بازبه اتاق برگشت…با احتیاط در کمد با زکرد مشغول لباس پوشیدن بود که کامیار چشم بازکرد:
-کجا؟
برگشت:بالاخره بیدار شدی؟ خرید
-گفتم با هم می ریم
-صدات زدم ولی بیدار نشدی
-دوباره بیدارم می کردی
-دلم نیومد گفتم خسته ای بذارم بخوابی
نشست:ممنون که به فکرمی اما تنهایی نباید بری خرید، تو سالن منتظر بمون الان حاضر میشم میام
-خسته ای بخواب خودم میرم یاد گرفتم
پایین می آید کش وقوسی به بدنش می دهد خمیازه ای کشید :رو حرف شوهرت حرف نزن ضیفه
خندید:چشم
با یکدیگربرای خرید مایحتاج خانه بیرون رفتند…اخر شب به خانه برگشتند تمام وسایل خرید روی میز آشپزخانه گذاشتند.
کامیار:خب مریم خانمِ عزیز تر از جانم،یه شام خوشمزه واسه شوهرت درست کن بخوره
-شوهرعزیزم خودش شام درست می کنه…چون مریمِ عزیزتر از جانش خسته است…تورو خدا غر نزن…یه شبم تو درست کن
-آخه چشم سفید چرا دروغ میگی..اون ماریای بیچاره شام وناهار درست می کرد
-میکرد…حالا که نیست بکنه…دوروزه خودم اشپزی می کنم
-اخه من چرا حرف تورو گوش کردم اون وبیرون کردم
-بهش احتیاجی نبود..یه خونه تمییز کردن که میاد…کامیار به یاد ایران املت درست کن
آستین هایش بالا زد:کامیار بدبخت شدی…ماریا کجایی که یادت بخیر
خندید:حالا انگار می خواد چیکار کنه یه املت دیگه
مریم وسایل از روی میز بر می داشت درون کابیت می گذاشت…کامیار دریخچال باز کرد وگفت:
-نچ…املت خوب نیست یه چیز خوشمزه تری می خوام درست کنم
-هر چی درست می کنی خواهشا قابل خوردن باشه
-خیالت تخت،من چیز بد درست نمی کنم
صورتش را می خاراند به مواد غذایی جلویش نگاه می کرد:حالا چی درست کنم؟!!
بلند خندید:چه غذایی بشه این؟
-آره بخند…وقتی خوشمزه شد نوک دماغت سوخت ببینم بازم میخندی یا نه
مریم یک سیب شسته شده برداشت وگفت: میرم لباسم وعوض کنم غذای جادویت حاضر شد صدام بزن
-اره بری راحت ترم تو دست وپام نیستی
بعد از تعویض لباس خودش را با تماشای تلویزیون مشغول کرد…کامیار با تلاش وسعی بسیار از روی کتاب اشپزی غذایی درست کرد…میز با سلیقه ی مردانه اش تزیین کرد:
-نازنین مریم جان…بیا غذای شوهر نازنینت حاضره،بدو بیا بابا تا سرد نشده
مریم با خنده وارد آشپزخانه شد اولین چیزی که نظرش جلب کرد ظرف های تلنبار شده بود:
-چیکار کردی؟
به سینک ظرف شویی که پشتش قرار داشت نگاهی انداخت وخندید:
-خوب اشپزیه دیگه ظرف کثیف میشه بیا بشین شام و بخور تا بدونی غذا یعنی چی
-مطمئنی ظرف تو کابینت مونده؟
صندلی عقب کشید ونشست:اره واسه نیمرو فردا هست..ظرفا با توئه ها بگم
اون هم رو به رویش نشست:ظرفارو هم خودت بشور دیگه
کامیاربا نگاه ملتمسانه ای به او فهماند خسته است…همسرش لبخندی زد:باشه بابا خودم می شورم
چند تکه از گوشت های لذیذ درون بشقابش خورد:خیلی خوب شده…دست درد نکنه

با لبخند ولحن حق به جانبی با انگشت اشاره اش به نوک بینی اش زد:سوخت
همانطور گوشت می جوید با لبخند گفت:یه کم
به محض بلند شدن یکی از شمع ها خاموش شد..با چشمان درشت از تعجب به شمع ومریم نگاه کرد…مریم بی اراده بلند خندید کامیار سری تکان
-این از مضرات اندام درشته
ا ز یخچال نوشیدنی آورد برای خود وهمسرش ریخت…شام خورده شد…کامیار به دنبال فیلم مناسبی تمام دی وی دی ها را زیر رو، رو می کرد…مریم با تلفن در دست رو به روی پنجره ی شیشه ای که قامت خود در آن نمایان بود ایستاد…دستش روی شماره ها به حرکت در اورد زمان زیادی است دلش برای خانواده اش تنگ شده…مدتی است انگشتش شماره ها را می گیرد اما به اخرین شماره می رسد…پشیمان می شود…می ترسد از حرف تند…رفتار بد یا هر چیزی که اوضاع را برای حرف زدن با مادرش سخت تر کند..این دفعه با شجاعت بیشتر تمام شماره ها گرفت بعد از چند بوق با شنیدن صدای گرفته ی زنی..بغض کرد وتماس را قطع کرد،گلویش فشرد چیزی در معده وگلویش برای گریه کردن به او فشار می اورد…اب دهانش قورت داد.
کامیار:مریمی بیا فیلم پیدا کردم
به خودش در شیشه پنجره نگاه می کند.به زحمت می گوید:باشه الان میام
با یکدیگر فیلم می دیدن مریم هیچ از فیلم نمی فهمید فقط کامیار می خندید وگه گاهی مریم به زحمت لبخندی میزد.
هوای خوب ودلنشین سیدنی انها را به یک گردش خانوادگی به بیرون کشانده بود.از ماشین پیاده شدند مریم دست به کمر ایستاد با چشمان بسته نفس عمیقی کشید:
-وای…عجب هوایی
کامیار که وسایل زیادی در دست داشت:خانم اکسیژن..کمک کنیا همچین هوا بهتر وارد ریه هات میشه
سوزان که سبد غذایی دردست داشت با لبخند به سمت درختی می رفت نزدیک مریم رسید گفت:
-ازتو می خواد بهش کمک کنی؟
خندید:اره
-بهش کمک نکن..این کارها مربوط به ما نیست مردها باید انجام بدن
خنده ی بلندی کرد…سوزان به سمت درخت رفت کامیار که سنگینی وسایل به نفس زدن افتاده بود:
-چی می گفت؟
-گفتش بهت کمک نکنم
-می بینی می خواد بین مارو بهم بزنه …خودش ببین با اون قد تپلیش به شوهرش کمک می کنه
صدای داییش که از کنارش عبور می کرد شنید:کامیاربار اخرت باشه ها
کامیار با تعجب به منصوری که به طرف خانمش می رفت نگاه کرد مریم می خندید.
-این از کجا پیداش شد؟توروخدا مریم نخند حداقل زیر انداز وبردار
به چهره ی خسته اش نگاه کرد: تا تو باشی پشت زن مردم غیبت نکنی..بده من
مقداری از وسایل برداشت…وبه ان دو پیوستند..خانواده ی زیادی برای گردش به آنجا امده بودند…به محض پهن شدن زیر انداز کامیار دراز کشید:
-وای بدنم…کوفته شد
دایی اش خندید:تو شرکت که پشت میز نشستی توی خونه هم که فقط می خوری ومی خوابی کوفتگی بدنت واسه چیه؟
سوزان خندید:کامیار مطمئنن به خانمش کمک میکنه
نشست کمی تعظیم کرد:سپاس بانو
خندیدند مریم به دفاع از شوهرش گفت:واقعا بعضی وقتا با اینکه خسته است ولی بهم کمک میکنه…دست پختشم حرف نداره
آقای منصوری دستش بالا اورد وگفت:تسلیم،کامیار زن خونه است وبخاطر کار زیاد بدنش کوفته شده
با لحن اعتراضی گفت:دایی
به او خندیدند سوزان ازسبدش چند ساندویچ بیرون آورد وگفت:اینو بخورید تا دعوا تموم بشه
کامیار برداشت وگفت:پس لطفا به من دوتا بدید
منصوری:قبلا اینقدر نمی خوردی
-ساندویچای سوزان خیلی خوشمزه است
مریم:کم بخور که ناهار هم بتونی بخوری
کامیار: ناهار مهمون دایی هستیم
منصوری خندید:خوب خودت ومهمون می کنیا
-وقتی شما مهمونم نمی کنید مجبورم خودم دست به کار بشم
سوزان:شما ایرانی ها خیلی تعارف می کنید چیزی که من اصلا دوست ندارم
مریم:واقعا؟چرا؟
-یه بار خونه ی مادر کامیار دعوت بودم..شام خورده بودم اونقدر که دیگه نمی تونستم نفس بکشم اما به زور چای تو شکمم کردن..اونا فکر میکردن من می خوام بخورم ولی خجالت می کشم نمی دونست من واقعا دیگه جا نداشتم
مریم خندید کامیار از خنده ی زیاد تکه ای از ساندویچ در گلویش پرید وبه زحمت خنده اش بند امد نفسی کشید..بعد از ناهارکامیار به بچه ها که بادبادک داشتند نگاه کرد وگفت:
-مریم بادبادک دوست داری؟
خندید:مگه من بچم؟
سوزان دستانش به هم زد رو به شوهرش گفت:داریوش یکی برای من هم بخر
کامیار به مریم نگاه کرد و با ابرو به زن داییش اشاره کرد..مریم متوجه شد ولبخندی زد:باشه برام بخر
-بخرم چیه؟ خودم واست میسازم اصل، ساخت ایران
-با چی؟
اقای منصوری وسوزان برای خریدن بادبادک بلند شدند…کامیار از پشت ماشینش وسایل ساخت باد بادک اورد وکنارش نشست…مریم با دهان باز گفت:
-از اول می خواستی برام درست کنی؟
-بله..دیشب تو فکرش بودم…اگر می گفتی نه، بازم برات می ساختم
در اغوشش گرفت:وای خیلی خوبی تو
خندید:اینو که میدونم یه چیز دیگه بگو
-تو بهترین مرد روی زمینی
انگشت به سمتش گرفت:حالا شد
به کمک یک دیگر بادبادک ساخته شد..مریم روی چمن ها می دوید وبه بادبادکش که در اوج بود می خندید. زندگی اش همچون بادبادکش در اوج بود…اوج خوشبختی…اوج محبت وعشق….کاش می دانست زندگی همیشه در اوج نیست گاهی فرود می آید.
هر دو رو به روی آینه مسواک می زدند کامیارگفت:
-دندونای من از تو خوشگل تر وسفیدتره…از تو هم بهتر مسواک میزنم مثل تو کل دهنمو کفی نکردم
مریم خندید:عین بچه ها حرف می زنه
کامیار دست وصورتش شست و گفت:باور نمی کنی؟ نگاه کن
لبخند بزرگی زد که مریم با صدای بلندی خندید: آخه مگه من چیزی گفتم دهنتو اینجوری باز می کنی…تا لوزالمعدت دیدم
به سمت تخت خواب می رفت:نگفتی ولی کلا خواستم روشنت کنم که فردا ادعای بهتر بودن نکنی
-من هیچ وقت ادعای چیزی نکردم
مریم در حال کرم زدن به صورتش بود که کامیارگفت:راستی فردا دارم میرم کانبرا
-چرا الان می گی؟!!
-خب پس کی باید می گفتم؟
-زود تر می گفتی منم وسایلمو جمع کنم همرات بیام
ابروی بالا انداخت:تو کجا می خواستی بیای؟واسه تفریح که نمیرم سفر کاریه
-سفر هر چی!! منم باهات میام…هم حوصلم سر میره هم تنهای می ترسم
– بهونه ی اولی بهتر بود …حوصله
-بهونه چیه من واقعا می ترسم تنها باشم
-عزیزم دوروز بیشتر نیست این دوروزم میری پیش داییم هم حوصلت سر نمیره هم تنها نیستی
رویش از اینه گرفت با دلخوری برگشت وگفت:نه…منم میام
کامیار خندید مریم با لحن اعتراضی گفت:چیه؟
-عین بچه ها سر تق گفتی منم میام
-پس منو می بری؟
-نه
-کامیار
پتو روی سرش کشید:خوابم میاد تو هم بیا بگیر بخواب…فردا می برمت دست داییم میدم خودم می رم
کارش که تمام شد بلندشد روی تخت نشست:انگار بچه مهد کودکیم می خواد بده دست داییش
پتوی روی سرش برداشت وآرام در گوشش گفت:فردا منم با خودت می بری
خندید:عمرا خودتم بکشی نمی برمت
-می بری
-نچ
خندید مشت محکمی به پهلوی او زد:می خوای بری اونجا تنهای چه غلطی بکنی؟
کامیار با لبخند برگشت:دیوانه با این مشتی که زدی کلیم ترکید….خب می خوام برم یه غلطی بکنم که تو اونجا نباشی دیگه
دوباره به حالت اولش بگشت مریم گفت:روتو کن طرف من کارت دارم
سعی زیادی برای کشیدن بازوهایش کرداما یک سانت تکان نخوردو بدون کوچک ترین حرکتی بیشتر در جایش فرو رفت…مریم نیشگونی از پهلویش گرفت.
-آخ..روانی سوراخم کردی
کامیاربرگشت…مریم انگشت اشاره اش با تهدید به سمتش گرفت:
-وای به حالت اگر فردا منو با خودت نبردی،اصلا فردا منم با خودت می بری اینو تو گوشت فرو کن
با لبخند محوش سرش تکان داد وگفت:دیگه چی عزیزم؟
سرش محکم روی بالشت گذاشت وپتوروی سرش:دیگه هیچی..اگه منو نبری دیگه باهات حرف نمی زنم
کامیار:حالا قهر نکن هر وقت از کانبرا برگشتم در موردش تصمیم می گیریم
-اون موقع به درد عمت می خوره
کامیار با خنده اذیتش می کرد.می خواست مجابش کند با خودش نبرد اما او همچنان پافشاری می کرد.
با صدای بسته شدن در کمد چشم باز کرد.با یاد آوری حرف های دیشب سریع نشست.
-داری میری؟
خندید:چرا من دیشب به تو قرص خواب ندادم؟آره دارم می رم
با چمدان در دست از اتاق خارج شد در هنوزکامل بسته نشده بود که سرکی کشید با دیدن سر پایین وموهای لختی که صورتش پوشانده بود لبخندی زد:
-پنج دقیقه وقت داری حاضر شی بریم
سر بلند کرد با برق خوشحالی که در چشمانش بود موهایش کنار زد:فقط پنج دقیقه دیر کردی رفتم
-پنج دقیقه حاضرم
در ماشینش بیشتر ازنیم ساعت منتظر ماند…او به خوبی می دانست یک ساعت برای حاضر شدن خانم ها کافی نیست چه رسد به پنج دقیقه…با چمدان در دستش از خانه خارج شد.
-یواش یواش می خواستم پلیس وخبر کنم
-واسه چی؟
-گفتم شاید کسی اون تو گروگان گرفته باشتت
نیشخندی زد:بامزه بود
چمدانش در صندوق عقب گذاشت به محض نشستن کامیار پاکتی روی پایش گذاشت.
-صبحونه که نخوردی چشم مشکی؟
-وای مرسی عزیزم (صورتش بوسید)خیلی مهربونی ممنون
-خواهش
گازی به نان صبحانه ایش زد:واسه چی داریم می ریم پایتخت؟
-من که واسه کاره ،تورو نمیدونم برای چی دنبالم راه افتادی
-میام که کسی شوهرم وندزده
-ای ول خوشم اومد…همچین با جذبه گفتی
هر دو خندیدند وبه سمت پایتخت استرالیا حرکت کردند.هر چند کامیار برای کار رفته بود اما با وجود مریم نتوانست یک ساعت هم در هتل بماند یابرای خرید یا گردش وجاهای دیدنی کانبرا به شهر می رفتند.بخاطر خواهش های مریم چندروز بیشتر مرخصی گرفت وسفر دوروزه اش یک هفته طول کشید.
*********
با وحشت از خواب بیدار شد…نفس های منقطع می کشید.
-ساینا…ساینا
مستانه خودش را به او رساند لبه تخت نشست:چی شده مهیار؟
-ساینا!!!ساینا کجاست؟؟
-خواب بد دیدی نترس…ساینا پیش مامانمه حالش خوبه…می خوای بیارمش؟
روی تخت دراز می کشد آرنجش روی سرش میگذارد:نه
راحله وارد اتاق شد:چی شده؟
-چیزی نیست مهیار خواب بد دیده
-خب پاشو برو واسش آب بیار
مستانه بلند میشود ومادرش جای او می نشنید..دستان برادر زاده اش می فشارد:خوبی عمه؟
سرش تکان می دهد:خوبم…ساینا پیش شماست؟
-پیش سایه است…خوابت انشاا… خیره
-خواب دیدم،یه دختر کوچولوبا وحشت به طرفم میاد صدام می زد بابا…کور بود هیچی نمی دید ترسیدم فکر کردم سایناست
لبخندی زد:خیره
مستانه با یک لیوان آب وارد اتاق می شود راحله از دستش می گیرد:بیا عمه این آب و بخور
دستش دراز کرد…لیوان در دستش قرار داد چند قلپی خورد ودوباره خوابید.راحله از اتاق خارج شد اما مستانه با تعلل ایستاده بود دلش می خواست انجا بماند که مهیار بخوابد.
-برو بیرون مستانه
-میشه بمونم؟
-مگه من مریضم می خوای بالا سرم بمونی؟
-نه خب ولی…
-برو خواهشا…اصلا حوصله سرو کله زدن باهات ندارم
با ناخن ها بلند انگشتش بازی میکرد سرش پایین انداخت وبیرون رفت.
مستانه خیره به چهار دست وپا راه رفتن ساینا بود ارام بلند شد…گوشه مبل گرفت..با قدم های شمرده قدم بر می داشت و از اینکه می توانست چند قدمی راه برود می خندید…کنترلش از دست می داد ومی افتاد،سایه برای مراقبت کردن از او ارام پشتش راه می رفت.یک دفعه بغلش کرد وبوسید.
-قربون دندوناش برم من…فدات بشم کوپول
سایه تند می بوسیدش..مهیارلبخندی حسرت بار روی لبانش نشست آرام تر از هر صدای گفت:حتی نمی دونم چه شکلیه
پرویز که پشت اپن صبحانه می خورد با دیدن پسرش سایه را صدا زد:سایه بیا
سایه با در اغوش داشتن ساینا روبه روی پدرش ایستاد:بله
باتن صدای آرامی می گوید:مگه قرار نشد جلوی مهیار از ساینا تعریف نکنی؟!!
نگاهی به برادرش می اندازد:ببخشید حواسم نبود…یعنی یادم رفت
-اشکال نداره…وقتی تو اینجوری ازش تعریف می کنی باباشم دلش می خواد دخترش و ببینه
-چشم دیگه اینکارو نمی کنم
لبخندی زد ویک لقمه به او داد..راحله همان طور که دکمه های مانتویش می بست وارد آشپزخانه شد:
-پرویز من دارم میرم آرایشگاه..عزیز ومنیره هست اگر بازم کاری داشتی زنگ بزن میام
-نه عزیزم کاری نیست برو…من شرمندم که این مدت مزاحم تو شدم
به شانه ی برادرش زد:این حرفا نزن که بد ناراحت می شم از دستت
به طرف سایه رفت و ساینا بوسید:سایه جان اینجوری بغلش کردی مواظب باش نیوفته
-مگه چه جوریه؟!!
خندید:هیچی طفلک فقط سرش آویزونه…مواظب باش نیوفته
سایه آرام برادرزاده اش را روی زمین گذاشت:آخه خیلی سنگین شده
راحله بوسیدش:سنگین نیست تو جونه بغل کردنشو نداری…مواظبش باش، خداحافظ
با رفتن راحله پرویز ظرف های کثیفش در سینگ گذاشت وسایه مشغول بازی کردن با ساینا شد.
مستانه از جایش بلند شد کنار او نشست مغز پسته جدا میکرد و درون ظرف می گذاشت…مقداری آجیل روی انها ریخت ظرف روی پایش گذاشت.
-مهیار آجیله بخور
با پوفی نفس حرصدارش بیرون فرستاد:تو چرا نمیری خونتون همش اینجایی؟نکنه چمدونتم اوردی ؟ تو دانشگاه نداری؟
چند روزی اخلاق خوبش عوض شده بود باز همان مهیار سابق شد.دیگر نه مستی گفتن هایش خبری بود نه لبخند، نه روی خوش نشان دادن
با صدای ارامی گفت:چرا دارم چندروز در هفته که نیست…بعدشم میام اینجا چون کسی خونمون نیست
-بابات چی نیست؟
با دلخوری نگاهش می کند جواب محبت هایش این است؟
-شب میاد…من که اصلا شبا اینجا نیستم
ظرف روی پایش بلند می کند مستانه از دستش می گیرد می ایستد:
-از دستت خسته شدم… با این کارات داری دیونم می کنی…دیگه نمیدونم به چه زبونی بگم نزدیکم نیا
صدای بغض دارش می شنود:تو که خوب شده بودی…چرا یهو عوض شدی؟!!
بدون جواب دادن به سمت اتاقش رفت کاش می توانست راحت به او بگوید مادرت گفته ازتو دوری کنم…دهان باز می کند جوابی بدهد اما سکوت را ترجیح می دهد…دلش آنقدر از رفتارهای پسر دایی اش شکسته که تکه های خرده دلش با اشک چشم سرازیر می شود.با شنیدن صدای تلفن تند اشک هایش پاک کرد.
-بله؟؟!!
-سلام
-سلام
-حالتون خوبه مستانه خانم؟
-با بی حوصلگی جوابش می دهد:بله خوبم..امرتون
-گوشی میدی مهیار؟
-باشه چند لحظه
تقه ای به در اتاق باز می زند:کیه؟
پشت به او نشسته:منم
-دیگه چی می خوای؟
لبانش به هم می فشارد که صدایش نلرزدنفسی کشید:اقا فرزینه
مهیار متوجه حالش شد…ترسید دلداریش دهد باز بد تر شود..دستش را دراز کرد:بده
چند قدم جلو رفت وگوشی به او داد و سریع از اتاق خارج شد.
-الو سلام من فرزینم
-فرزین اصلا حوصله شوخی کردن ندارم
-نمی گفتی هم می فهمیدم…باز با مستانه حرفت شد؟
-آره..
-میگم صداش حالت گریه داشت…مگه نگفتی می خوام باهاش خوب باشم خسته شدم واز این حرفا؟!!
-چرا گفتم…اما بعضی کاراش اعصابمو خورد می کنه…همیشه اینجاست فقط شب میره خونشون…میره برام خرید می کنه،لباس می گیره عطر می گیره..موقع ناهار وشام به من چسبیده هی میگه مهیار چی میخوای؟غذا می کشه جلوم میذاره…آخه یک نفر شک نمی کنه که بین شما دوتا چه خبره؟
-اگه تا حالا نفهمیده باشن که دیگه…ببخشید از اونا هستن
-اتفاقا عمه ام بهم گفت
-چی؟
-گفت بین تو ومستانه چی هست که من نمیدونم؟!!منم بهش گفتم از طرف من خیالتون راحت باشه برید از دخترتون بپرسید
-خب؟
-بقیش زیاد جالب نیست
-حرفی بهت زده؟
-حرف بد نه…خیر وصلاح دخترش ومی خواست
-خوب بگو چی گفت؟
هوای ریه اش را با دهان بیرون می کند:
گفت نمی تونه اجازه بده مستانه با من ازدواج کنه،حتی اگر اون بخواد…گفت تا جای که می تونم اجازه ندم بهم نزدیک بشه که خدای نکرده علاقه ای ایجاد نشه (پوزخندی می زند)می بینی فرزین من چقدر خوشبختم…عمه ای که داشت جون می کند برای من زن پیدا کنه خودش حاضر نیست دخترشو بهم بده…من که اصلا نمی خواستم با مستانه ازدواج کنم…اما حرف عمه ام خیلی دلمو شکوند
-خوب بهش می گفتی از اولم همچین قصدی نداشتی…دخترت آویزون من شده
-گفتم علاقه ای بهش ندارم
-اینجور موقعه هاست که آدما خودشونونشون میدن
-عمه ام تقصیری نداره…نمی خواد بدبختی یه دونه دخترشو ببینه
-که گفته هر کی با تو ازدواج کنه بدبخت میشه؟
-خودم…پس فکر کردی تو قهر خوشبختی هستن؟
-چرا نشن؟مگه یه دختر از شوهرش چی میخواد؟اخلاقت خوبه…باطن وظاهرت هم یکیه
-اونا از شوهرشون یه چشم می خوان که من ندارم
فرزین موضع بحث عضو کرد:ساینا چطوره هنوزم گاز می گیره؟
خندید قطره ی اشکی که روی صورتش آمده بود پاک کرد:
-خودت بهش یاد دادی
-من یادش دادم تور گاز بگیره نه من
-پس حقته که گازت می گیره
-اینا از سر دوستیه
-آره دوستی خاله خرسی
هر دو خندیدند..بعد مکث کوتاهی گفت:فرزین؟
-جانم
-ممنون هستی…اگر صد بار ازت تشکر کنم که تنهام نذاشتی کمه
-بی خیال داداش وظیفه است…پس دوست به چه دردی می خوره..دوست واقعی باید شریک گریه هات باشه…برای خنده همه هستن
-راست میگی
-کاری نداری؟
-نه ممنون که زنگ زدی؟
-خواهش…به اون دخترتم یاد بده با عمو فرزین مهربون تر باشه
خندید:چشم خدانگهدار
-تا دیدار دیگر بدرود
با لبخندی گوشی پایین آورد دستش روی آن می کشید با زدن دکمه قطع صدای دختر عمه اش از سالن شنید:
-می رم خونه
عزیز:آخه خونتون که کسی نیست
-تنها نیستم می گم یکی از دوستام بیاد پیشم…شب هم که بابا هست
پرویز:کسی چیزی بهت گفته؟
با لبخند جوابش می دهد:نه دایی جان…کاردارم خدا حافظ
اصرار های دایی ومادربزرگش برای ماندن او تاثیر نداشت ورفت.مهیار سرش پایین انداخت وبا انگشت روی دکمه های تلفن فشار می داد صدای مردی آمد.
-شماره مورد نظر شما در شبکه وجود ندارد
خندید سرش تکان داد:مستانه شماره دلم واشتباه گرفت منم شماره دله مریم (روی تخت خوابید)هیچ کدوممون شماره اون یکی بلد نبودیم.
صدای خنده ی ذوق زده دخترش می شنود…چند قطره اشک می ریزد.در دلش قربان صدقه دخترش می رود که هنوز ندیده.
*********
-مریم پاشو دیگه الان داییم اینا میان
-خسته ام خوابم میاد
خندید:آخه خسته ی چی هستی تو؟
-تقصیر تو بود گفتی فیلم نگاه کنیم وگرنه من تا ساعت سه بیدار نمی موندم
-دست وپاتو که نبسته بودم پا میشیدی می رفتی می خوابیدی!!!
-وقتی هر شب هرشب یه فیلم می ذاری منم دلم به حالت سوخت گفتم تنها فیلم نبینی
لبخندی زد:دست درد نکنه اینقدر منو دوست داری (سکوت)پاشو مریم داییم الان پیداش میشه
-چرا؟
-چون دایی وزنش وبرای ناهار دعوت کردم اینجا
با چشمان خمارش به او نگاه کرد:نمیشه از بیرون غذا بگیری؟
-نه چون زن داییم دوست داره غذای ایرانی با دست پخت زن ایرانی بخوره…پاشو قربونت برم تا دوساعت دیگه غذا حاضر نمیشه ها
-کمک می کنی؟
-اصلا من اینجام که به شما کمک کنم
به زحمت نشست:باشه ولی دیگه باهات فیلم نمی بینم
-آفرین دختر خوب…حالا پاشو
به هر سختی بود بلند شد وبه کمک شوهرش دو نوع غذای ایرانی که بدون دعوای مریم وغر زدن های کامیار پخته نشد.
-مریم بیا اینو ببند
به طرفش رفت ومشغول بستن کراواتش شد:آخه این چیه به خودت آویزن می کنی
-خوشکل نمی شم؟
-زشت میشی که خوشکل نمی شی
-پس چرا اون موقع ها که تو شرکت میزدم چیزی بهم نمی گفتی؟
پایین کراوات تکان داد:چون اون موقع اختیارت دست من نبود
-آهان..یعنی الان هست؟
خواست جوابی دهد که صدای زنگ شنیدند.هر دو به سمت در رفتند کامیار در باز کرد بعد از سلام وعلیک مختصری در سالن نشستند…حرف های روزمرگی زده شده..مریم برای حاضر کردن میز به آشپزخانه رفت.سوزان برای کمک کردن همراه او رفت.
-اومدم بهت کمک کنم
-خیلی ممنون…خودم میتونم انجام بدم
-میدونم خانمای ایرانی اهل تعرف هستند اجازه نمیدن مهموناشون کار کنن،ولی ته دلشون دوست دارن اونا هم کمک کنن…اما من علاقه ای به نشستن وحرف گوش کردن مردا ندارم
خندید:واقعا حرفاشون حوصله آدم وسر می بره
سر قابلمه برداشت:این باید جوجه باشه؟
-بله درسته…ظاهرا از این غذا باید خورده باشید
-زیاد…شکمش و نمی بینی چقدربزرگ شده همش بخاطر خوردن گوشته…من گیاه خوار بودم اینقدر بهم کباب وجوجه داد که منم گوشتخوار شدم
هر دو خندیدند…بعد از ظهر خوبی سپری می شد اگر اقای منصوری وهمسرش حرفی از بچه نمی زدند وآن دورا با اخم به جان هم نمی انداختند.
روی صندلی نشسته وجرعه جرعه اب می نوشد…کامیار ظرف ها را در ظرفشویی می گذاشت…سر بلند وبه نگاه کرد.
-باز که تو اخمات رفت تو هم
به آب درون لیوانش نگاه کرد….روی میز گذاشت:هیچی
مریم بلند شد: قراره هر کی حرف از بچه بزنه تو اینجوری بشی؟
با اخم برگشت:چرا نمی فهمی کامیارمن به یه بچه احتیاج دارم…یکی که جای اونو برام پر کنه
بدون منتظر ماندن حرفی از همسرش به اتاق رفت…کامیار ظرف شویی روشن کرد وبه اتاقشان رفت…مریم لبه ی تخت نشسته بود کنارش نشست.
-چیکار کنم؟
-هیچی
-یعنی اگر یه بچه بیاد تو خونه اخم وتخمای تو تموم میشه؟
-اصلا مشکل تو چی ؟چرا هر وقت اسم بچه میاد بهم می ریزی؟
-مشکل من اینه که تو منو درک نمی کنی می گم چند سالی صبر کن می گی نه…باشه یه بچه میاریم ببینیم بعدش چی میشه
-نمی خوام به قیمت ناراحت کردن تو باشه
سرش کج کرد:واقعا؟یعنی ناراحتی من برات مهمه؟
-اره
-پس میشه یک سال دیگه صبر کنیم بعد بچه دار شیم؟
با انگشتش مو هایش پشت گوش می برد این همه دل دل کردن های کامیار نمی فهمید با سر پایین انداخته اش گفت:
-باشه رضایت تو هم شرطه
با لبخند نگاهش می کند درآغوشش می گیرد: ای من قربون مهربونیت برم بریم خرید؟
-نه کامیار خستم
-می برمت یه جاهای که خستگی از تنت بیاد بیرون بدو

کاش همسرش می دانست فقط بچه خستگی روزانه اش رابر طرف می کند.چند ماه از این موضوع می گذرد وچیزی به سال جدید میلادی نمانده بود.ان دو هم برای خرید بیرون رفته بودند.
-من نمیدونم کریسمس به ما چه ربطی داره…ماباید عید خودمون وجشن بگیریم
-غز نزن زن…حالا بده دو تا عید وجشن می گیرم؟
-بد نیست ولی من فکرجیب تو ام که مجبوری برای دو عید خرج کنی
-شما فکر نباش خانم…از روزی که زن گرفتم فهمیدم خودم وبد بخت کردم
از آن خیابان های چراغانی شده که برای کریسمس تزئین کرده بودند عبور می کردند.
-وای چقدر قشنگه
-دو شب دیگه خوشکل تر میشه…این خیابون دیگه جای سوزن انداختن نیست
پیاده در میان ان جمعیت دست در دست هم قدم بر می داشتند که یک مغازه فروش حیوانات خانگی توجه کامیار جلب کرد دست مریم کشید.
-چیکار می کنی؟
پشت ویترین ایستادند:ببین چقدر خوشگله
به سگ کوچک پشمالویی که جز مو چیز دیگر ی از او دیده نمی شد نگاه کرداخم تعجبی کرد:نگو که میخوای بخریش؟
-چرا نه ؟بریم تو
کشان کشان اورا با خود به داخل برد…مغازه پر بود از انواع سگ وگربه وپرنده صاحب مغازه که پیر مرد جا افتاده ای بود با ان عینک گردش به آن دو خوش امد گویی گفت.
-می تونم بهتون کمک کنم؟
-ما اون سگ پشت ویترین ومی خواستیم
آستینش کشیدآهسته گفت:نگیر کامی نجسه
مرد که متوجه حرف های آنان نمیشد ولی احتمال میداد سر حیوان باشد…سگ سیاه به دست کامیار داد.
-شما اهل کجا هستید؟
کامیار روی موهایش دست می کشید:ایران
سری تکان داد وچیزی نگفت..کامیار رو به او گفت:نمی خوای بهش دست بزنی ببین موهاش چقدر نرمه
-خواهش می کنم نخرش نجسه
-بابا مگه می خوایم تو بغلمون بخوابونیمش…خونش از ما جداست
-کامیار
-غر نزن فایده نداره
سگ بیچاره چشمانش از زیادی مو دید خوبی نداشت که بتواند صاحبان آینده اش ببیند فقط سرش پایین بود و هر از گاهی زبان قرمزش بیرون می آورد.کامیار موهای جلوی چشمش کنار زد.
-ببین با چشمای معصومش چطور بهت نگاه می کنه…دلت میاد نخریش
به چشمان سبز تیله ایش خندید: آخه این چشم داره همش که موئه
-خواهش می کنم مریم خانم منو بخر
خندید:باشه ولی بگم خودت ازش نگهداری می کنی…تا زمانی که براش خونه درست نکردی حق آوردن به خونه نداری
با لحن مظلومانه ای گفت:چشم
سگ خریدن ودر صندوق عقب ماشین گذاشتند وبه سمت خانه اقای منصوری حرکت کردند.
کامیار با سگ در دستش به طرف خانه رفت دوبار زنگ زد خدمتکار جوان سراسیمه خودش را به در رساند باترس در باز کرد
کامیار با دیدن چشمان ترسیده او لبخندی زد وگفت:معذرت می خوام ترسندمتون
دست روی قلبش گذاشت:مهم نیست اقای مجد..اتفاقی افتاده؟
-نه فقط اگه میشه بیام تو؟
کناری ایستاد:البته بفرماید
وارد خانه شد وگفت:لطفا سوزان وصدا بزنید
سری تکان دادچند قدم بیشتر نرفته بودکه سوزان خودش امد وگفت:اوه خدای من چه سگه زیبایی
نزدیک تررفت کامیار:سوزان می تونی این سگ وچند روزی برام نگهداری؟
از دستش گرفت:البته ..حتما…ولی چرا نمیبریش خونه؟؟
-مریم اجازه نمی ده
خندید:فهمیدم…خیالت راحت باشه خوب ازش مراقبت می کنم
-ممنون
-بای
-بای
سوار ماشین شد در بست:خیالت راحت شد اولین شبش زابه راش کردی؟ نذاشتی خونه ی صاحبش وببینه؟
-از اینکه تونستم حال تورو بگیرم بیشتر خوشحالم
-پس از اول نیتت هم این بود
با پاکت های خرید وخسته از این مغازه به آن مغازه کردن به خانه رفتند.
در میدان بزرگ شهر سیدنی جمعیت زیادی منتظر اعلام سال جدید میلادی بودند.آن دوکنار هم ایستاده بودند.با به صدا در آمدن شمارش معکوس وهمراهی آنها با جمعت…آسمان نور افشانی شد،همه با جیغ وسوت وکف زدن شادی می کردند.
کامیار:کریسمس مبارک
خندید:سال نو مبارک
دومین سال میلادی اغاز شد.ومریم در این دوسال که در سیدنی زندگی میکرد هردفعه به خانه اش زنگ می زدبا شنیدن صدای خانواده اش تماس قطع می کرد.تا صبح اتش بازی ادامه داشت.
تعطیلات کریسمس با تمام خوشی هایش تمام شد…با شنیدن صدای زنگ خانه اش سرش به ان سمت کشاند.
کامیار بلند شد مریم پشت سرش رفت..در باز کرد، مریم نمی دانست پشت در چه کسی است با کنار رفتن شوهرش وگفتن «بیا تو» بیشتر کنجکاو شد.
با وارد شدن آن دختر مزاحم تمام وجودش اهی کشید…با اضطراب وچشمان پر از تشویش چشم به دهان همسرش برای توضیحی دوخته بود.
کامیار دست به جیب به دختر نگاه می کرد:چی می خوای؟مگه نگفتم دیگه مزاحم زندگیم نشو؟!!
حال دختر به نظر خوب نمی آمد…دستانش به وضوع لرزش خفیفی داشت:پولمو میخوام
پوزخند تحقیر آمیزی به دختر میزند:پول؟کدوم پول؟!!مواد زیاد مصرف کردی توهم زدی؟
دختر با حالت ملتمسانه وصدای لرزانش فریاد زد:همون پولی که قرار بود بعد از طلاق بهم بدی
متقابلا فریاد زد:سرمن فریاد نزن(انگشت تهدیدش به سمتش گرفت)تمام اون پول وبهت دادم
مریم لب به ددندان گرفت..موهایش به عقب راند:کامیار تو گفتی پول وبهش دادی
برگشت به رنگ پریدگی همسرش نگاه کرد:قسم می خورم هیچ پولی از من نمی خواد.آدم معتاد نمی شناسی اومده اخاذی
مریم سعی می کرد در برابر آن دختر اشکی نریزد اما حلقه ی اشکی لجوج نگذاشت.
مریم:تو قول دادی پاش واز زندگیمون بکشی بیرون
نزدیک تر رفت:سر قولم هستم عزیزم الان درستش می کنم
رو به دختر که سفیدی پوستش با سیاهی دور چشمش در تضاد بود نگاه کرد:الان پلیس وخبر می کنم
دختر با شنیدن این حرف به سمت کامیار که به طرف تلفن می رفت دوید بازوهایش گرفت..با خواهشی که چشمانش بود گفت:
-خواهش می کنم این کار ونکن..من فقط یه مقدار پول می خوام همین… قول می دم دیگه نیام
-اون دفعه همین وگفتی ولی اومدی وخودتو به مریم نشون دادی…من این زن ودوست دارم،دوست ندارم ناراحتیشو ببینم..فهمیدی؟
سرش با اشکهای که می ریخت تکان داد:فقط یه امشب وپول بده
-تو که یه آشغال خیابونی هستی..هر جا بری امشب رات میدن چرا نمیری؟
مریم با ناباوری سرش تکان داد:کامیار..تو که با این دختر…
سریع میان حرفش آمد:نه…من فقط برای طلاق از شهلا ازش استفاده کردم اینقدر کمبود ندارم که بخوام اینی که هزارتا بیماری داره…
حرفش خورد..دختر از حال بدش گریه می کرد ومریم قطره قطره اشک می ریخت..کامیارمیان ان دوکلافه شد…نمی دانست مریم را آرام کند یا دخترمزاحم بیرون کند…دستی به موهایش کشید…به طبقه ی بالا رفت با سوئچ وکاپشن در دست پایین امد..هر دوبه کامیار نگاه کردند.
مریم:کجا میری؟
کاپشنش پوشید:این دخترو سر به نیست کنم بیام
با چهره ی وحشت زده اش گفت:می خوای بکشیش؟
با ان عصبانیتش خندید:نه بابا..تو هم لابد می خوای بیای؟سریع اماده شو بریم
باعجله به بالا رفت..دختر رو به کامیار گفت:می خوای منو پیش پلیسا ببری؟
سرش به بالاتکان داد:نه..پیش یه نفر می برمت،مثل بقیه جاها که هر شب می رفتی
دختر از خجالت سرش پایین انداخت…مریم پانجوی که ادغام دورنگ کرم قهوه ای بود پوشید وشال حریری روی موهای بازولختش انداخت هر سه از خانه خارج شدند.
موهایش که روی چشمانش گرفته بود عقب راند:کامیار من دارم می ترسم کجا داریم می ریم؟
دستانش گرفت:نترس عزیزم..پیش یکی از دوستام می برمش…اون موقع که با من بود ازش خوشش اومده بود می خواست باهاش دوست باشه من چیزی به این نگفتم..الان بخاطر اینکه از دستش خلاص بشم می برم پیشش
برگشت به دختر که سعی در پاک کردن لاک سیاهش داشت نگریست، برگشت:دلم به حالش می سوزه
نفس بلندی کشید:خودش این همچین زندگی رو خواست
در خیابانی که خانه های بسیاری به طور منظم ساخته شده بود توقف کرد پایین امدند..کامیار رو به دختر گفت:با من بیا
دختر پشت سر کامیار حرکت کردمریم از ماشین پیدا شد…بعد از زنگ زدن مردی که همسن او بود بیرون امد کمی صحبت کردند ودختر وارد خانه شد.کامیار با لبخندی از پله ها پایین آمد.
-تموم شد
مریم چشمش به در دوخته بود:نمی دونم چرا دلم می خواد از این زندگی لجن بار نجاتش بدم
دست روی کمرش گذاشت وبه سمت در ماشین هدایتش کرد:بخاطر دلسوزی های الکیته،بریم خونه که خوابم میاد حسابی
تا زمانی که از آنجا دور نشده بودند مریم چشم از آن خانه بر نمی داشت.
*********
خانواده ی سعادتی برای خوردن شام سر میز نشسته بودند پرویز پلو کشید وجلوی پسرش گذاشت مهیار دستش جلو برد روی پلو دست کشید:
-بابا زیاد دادی نمی خورم
-زیاد نیست بخور..ناهارم درست وحسابی نخوردی
پرویزچند قاشق پلو در دهان ساینا می گذارد:میدونی برای مستانه خواستگار اومده؟
با لبخندی که نشان دهنده ی اطمینانش از ازدواج نکردن دختر عمه اش بود گفت:چیزی جدیدی نیست..مثل بقیه اجازه ی اومدن نمی ده
-نه اتفاقا گفت بیان
قاشق میان راه ماند لبخندی زد:مبارکه….خوشبخت بشه
-تو باهاش صحبت کن
-در مورد چی؟
-اینکه دیگه به تو فکر نکنه
این یعنی از اتفاقات بین شما خبر دارم…مهیار سکوت می کند به زور لقمه ای که در گلویش خشک شده بود فرومی فرستد:پس شما هم فهمیدید؟
-خیلی وقت می دونم گفتم خودتون حلش می کنید
هنوز سرش پایین بود:اگر حرفای من فایده داشت،بیست وچهار ساعته باهاش می زدم
سایه برای برداشتن سالادخم شد واز روی میز برداشت…پرویز به او نگاه کرد که چقدر بی ملاحظه در حضور او این گونه صحبت می کنند.
مهیار:بابا…
-بعدا حرف میزنیم
سایه:می خواید من برم؟
پرویز:نه عزیزم شامتو بخور،منظورم اینکه سر میز نباید حرف زد
سایه با لبخندی به آنان فهماند انقدر ها هم بچه نیست.
پرویز هم خودش شام می خورد هم در دهان نوه اش می کرد.روی کاناپه قهوه ای رنگ رو به روی تلویزیون می نشیند وبا چشمان خیره اش به آن نگاه می کند…پدرش با دو فنجان چای کنارش نشست،یکی از آن دو رابه دستش می دهد.
پدرش هم به تماشای صفحه ی سیاه می نشیند:
-حوصله داری کمی حرف بزنیم؟
-در مورد چی؟
-هر چیزی..اول می خوام بدونم تو ومستانه از کی…
-بابا چرا تو وعمه فکر می کنید من به مستانه علاقه دارم؟
-یعنی دوست داشتنش یک طرفه است؟
-بله،وفقط خودشو داره عذاب میده
-چند وقته میدونی؟
-زیاد نیست قبل از ازدواج با مریم بهم گفت و گفته قبل از نامزدی با رکسانا بهم علاقه داشته
پرویز به کاناپه تکیه می دهد:پس عشقش کهنه است؟
-اره…و من نمی دونستم
چشم به نیم رخ پسرش می دوزد:اگر می دونستی حاضر بودی باهاش ازدواج کنی؟
-معلومه که نه…هیچ وقت تصور نکردم اون زن ایندم باشه(لحنش ارام تر می شود)اون دختر ساده وبی شیله ایه هر کسی رو می تونه خوشبخت کنه اما من دیگه نمی تونم با کسی ازدواج کنم
ناراحتی در چهره اش می بیند…مهیار دیگر چیزی نمی گوید فنجان با دودستش گرفته وخودش را با ان سرگرم نشان می دهد در واقع فکرش به یک نفر است.
پرویز:به چی فکر می کنی؟!
-چه زود دوسال شد؟
-پس هنوز بهش فکر می کنی؟
نمی خواهد پدرش بداند در فکرانتقام است:پسری که برای مستانه اومده چیکارست؟
لبخندی می زند وسرش تکان می دهد:هم کلاسیشه…ولی توی حجره فرش فروشی کنار پدرش کار می کنه
-زمین شناس فرش فروش
-اره،دیدمش پسر خوبیه
به سمت جلو خم می شود دستش به جلو می کشد بعد از پیدا کردن میز فنجانش روی آن می گذارد بلند می شود.
-اگه دیگه حرفی نیست من برم بخوابم
-حر ف که هست ولی اگر خوابت میاد،بمونه فردا
-شب بخیر
-شبت خوش
بادست های ضعیفی که روی سینه اش بر خورد می کند چشم باز کرد.
-بابا…جای
آرام چشم باز می کند لبخند می زند:تو از صبحونه فقط چایشو بلدی؟پس عمت کجاست؟
سانیا:جای
نشست در اغوشش گرفت:صبر کن الان میریم صبحونه بخوریم
آهسته از تخت پایین آمد:سایه…سایه
در اتاق باز شد با استشمام عطر پدرش گفت:بابا؟
جلوتر آمدساینا از آغوشش گرفت:جانم…این کی بیدار شد؟
-فکر کنم الان…گشنشه
-الان به نوه خوشگلم صبحونه میدم
پرویز نوه اش را به آشپزخانه برد آبی به دست وصورتش زدروی صندلی مخصوصش نشاند…منیره صبحانه ای حاضر کرد…مهیار بعد از دوش با حوله ی حمامش به آشپزخانه آمد:
پرویز:بعد از صبحونه بیا دستی به صورتت بکشم
مهیار دستانش به صورتش میکشد موی زبرصورتش بلند شده می خندد:ولش کن کی دیگه به ما نگاه می کنه
-آدم باید برای خودش تمییز باشه
پوزخندی به خودش می زند:واقعا؟؟ولی من که خودمم نمی بینم پس زیاد هم مهم نیست
به پسرش نگاه می کند..دستش روی میز می کشد برای برداشتن تکه ای نان…ساینا دست پدر بزرگش میکشد:
-نُو..
حواسش به نوه اش می دهد ونان در دهانش می گذارد.بعد از صبحانه صورت پسرش اصلاح می کند.
پرویز به جای بریدگی زیر چانه ی مهیار دست گذاشت:فرزین صورتت وبریده؟
-نه بنده ی خدا رفتیم آرایشگاه
مهیاربلند می شود اب به صورتش میزند..پاهایش روی زمین می کشید وبه سمت در می رفت..دستش به جلو حرکت می داد..که به بدن پدرش برخورد کرد.
-کجا؟
-ترسیدم بابا…میرم گل بازی
-حرفای دیشبم هنوز مونده
-خیلی مهمه؟
-برای من آره،برای تو بیشتر
با لبخندی سرش کج می کند به طوریکه گوش هایش به سمت پدرش باشد:در مورد ازدواج که نیست؟
پرویز دست به جیب شد با تحکم در لحنش گفت:چشمات
لبخند از لبانش برچیده شد،وتبدیل شدبه لبخند تمسخر آمیزدستش جلو برد باز به سینه ی پدرش خورد:
-برید کنار خواهش می کنم(از جایش تکان نخورد)شما که می دونید دیگه چشمای من خوب نمی شه
-کی گفته؟من با یه دکتر صحبت کردم گفته شاید با عمل پیوند قرنیه خوب بشی
-یعنی می خوای منتظر بمونی یکی بمیره چشماش به من برسه؟یا از عمد می خوای یکی از بیمارات وبکشی؟
کلافه می شود:من نمی خوام منتظر بمونم کسی بمیره،مریض مرگ مغزی توی بیمارستان هست اگر بدونم یکی از اوناچشماش به تو می خوره حاضرم همه دارایمو بدم که فقط تو دوباره ببینی
از بغض پدرش بغض می کند اما می خواهد خودش را مرد تر نشان دهد چیزی از ناراحتیش بروز نمی دهدسرش پایین می اندازد.
-حالا چی شده بعد از این همه مدت به فکر چشمای من افتادین؟از دستم خسته شدین؟
با لحن اعتراض وصدای خفه شده ای گفت:مهیار..آخه بی انصاف من الان به فکرت افتادم؟
قدمی جلو تر برمیدارد سینه به سینه پدرش شدآن عطر تن پدر مهربانش را حالا بهتراستشمام می کند:
-بی خیال چشمای من بشید…اگر خدا می خواست من ببینم تو همون دوتا عمل میشد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا