رمان معشوقه اجباری ارباب

پارت 2 رمان معشوقه اجباری ارباب

4
(3)
– خواهش می کنم؛ با من راحت باشید. 
به سمت اشپزخونه اشاره کرد و گفت: تو اشپزخونه روی میز گذاشتمش.
با یه لبخند گفتم: الان براتون میارمش.
دلم به حالش سوخت. خیلی گناه داشت …باید از خودم خجالت بکشم که بعضی وقتا از اینکه اینقدر لاغر بودم زمین و زمانو نفرین می کردم اما حالا که این بنده خدا رو می بینم از چاق شدن پشیمون شدم و ترجیح میدم همین جور نی قلیون باقی بمونم! چند تا مجله روی میز بود برداشتم و رفتم کنارش نشستم. مجله ها رو دادم دستش و گفتم: بفرمایید!
مجله ها رو ازم گرفت و گفت: دستت درد نکنه …شرمنده کردید به خدا.
– دشمنتون شرمنده ! 
یکی از مجله ها رو برداشت، بقیه رو گذاشت رو میز. چند تا از صفحاتشو ورق زد. به صفحه مورد نظرش که رسید یه مکثی کرد. با لبخند مجله رو به روم گرفت و گفت: ببین اینه …خوشگله نه؟
مجله رو ازش گرفتم. به لباس قرمز جلوم نگاهی انداختم؛ مدلش دکلته بود و از زیر سینه تا پایین باسن تنگ می شد…از رون تا پایین چند سانتی گشاد میشد. پایین لباس پر از چین بود. با تعجب یه نگاه به مدل لباس یه نگاه هم به چهره خندونش کردم. دلم نیومد بزنم تو ذقش و بگم این لباس به درد هیکل شما نمی خوره. یه لبخند زدم و گفتم:
– والله چی بگم …من فقط خیاطم اگه اینو دوست دارید براتون می دوزم 
با ناراحتی سرشو انداخت پایین و گفت: می دونم این لباس به درد اندام من نمی خوره ولی میشه شما یه جوری بدوزید که چاقیم زیادمشخص نشه؟
با یه لبخند گفتم : همه سیعمو می کنم … حالا بلند شید تا اندازه هاتونو بگیرم.
کمکش کردم که بلند شه. از تو کیفم مترو خودکار و دفترمو درآوردم شروع کردم به اندازه گرفتن. خدا خدا می کردم که پارچه کم نگرفته باشه . چون این اندامی که من می بینم ده متر پارچه هم کمه . فقط شکمش دومتر پارچه می بره. اندازه ها تموم شد. داشتم وسایلمو جمع می کردم که گفت: می شه زود تر حاضرش کنید؟
– عجله دارید ؟ 
– بله… جمعه شب عقد خواهر زادمه .
با انگشتم بالای لبم خاروندم و گفتم: یعنی چهار روز دیگه؟ …خیلی زوده.
– بله می دونم به خدا چند هفته است دارم دنبال خیاط خوب می گردم اما پیدا نمی کردم …حالا نمیشه یه کاریش بکنید ؟
با اینکه می دونستم پرده عفت خانم به علاوه دوتا پارچه دیگه دارم ولی گفتم: باشه براتون حاضرش می کنم.
– دستت درد نکنه …راستی اسمت چیه؟
– آیناز. 
– اسم قشنگی داری …دستشو به طرفم دراز کرد و گفت : منم پرستو ام. خوشبختم! 
باهاش دست دادم و گفتم: منم همین طور!
– می خواید برید ؟
– بله دیگه کارم تموم شده 
کیفمو برداشتم. گفت: حالا زوده که… چند دقیقه ای بشین بعد برو خودم برات آژانس می گیرم. 
بهش نگاه کردم. با نگاهش داشت التماسم می کرد. با یه لبخند گفتم : باشه!
نمی دونست از خوشحالی چیکار کنه! هر چی تو یخچال بود برای پذیرایی از من آورد. البته همشو خودم آوردم! چند ساعتی پیشش موندم و حرف زدیم. البته اون بیشتر حرف می زد. برای من شده بود نسترن شماره دو! همون چند ساعت انقدر با من صمیمی شده بود که شماره تلفنشو بهم داد و قرار شد با هم در تماس باشیم.
وقتی به خونه رسیدم، بدون اینکه نهار بخورم خوابیدم. حتی لباسامم در نیاوردم. موقع اذون مامانم صدام زد. بلند شدم آبی به دست و صورتم زدم. انقدر گشنم بود که بعد از نمازم شاممو خوردم. بعد از شام پارچه پرستو رو برش زدم… سرم توی دوخت و دوز بود که تقه ای به در خورد. سرمو بلند کردم. مامانم بود گفت:
– انقدر سرتو کردی تو این وامونده که حواست به درو برت نیست.
– ببخشید ….کاری داری؟ 
– من نه ولی نوید چرا.
– نوید!!چی کار داره؟ 
مامانم نگام می کرد یه دفعه یادم افتاد و گفتم : وای قرار بود بهش درس بدم.
– من از قول و قرارای شما خبر ندارم …حالا هم پاشو برو پیشش تنها نشسته زشته.
درو بست و رفت. منم از جام بلند شدم و لباسامو عوض کردم از اتاق اومدم بیرون …تنها نشسته بود و داشت تلویزیون نگاه می کرد. دست به سینه وایسادم و به صورتش نگاه کردم. پوست سفید و چشم های درشت به رنگ عسل داشت. با موهای قهوه ای تیره و لب های کشیده با بینی متوسط… تا منو دید از جاش بلند شد وگفت:
– سلام …
– سلام از ماست ..بفرمایید . 
وقتی نشست منم با فاصله کنارش نشستم. گفت: کار داشتید نه؟
مامانم با لیوان شربت از آشپزخونه اومد بیرون. گفتم: مهم نیست …من که گفتم کار من تمومی نداره خیلی خب کتابو باز کن. 
مامانم شربتو گذاشت جلوش. تشکر کرد و گفتم: اول شربتو بخور بعد درس میدم. 
– چرا؟ 
– از اونجایی که جنابعالی شکمو تشریف دارید نمی خوام حواست به جای دیگه پرت بشه! 
یه «چشم» گفت و همه شربتشو تا ته خورد. موقع درس دادن انقدر صورتشو بهم نزدیک کرده بود که راحت می تونستم سلول های پوستشو بشمارم. هر چقدر ازش فاصله می گرفتم، اون خودشو بهم نزدیک تر می کرد. حتی یه دفعه با خودکار زدم تو سرش و گفتم : می شه خودتو اینقدر به من نچسبونی؟
اما اون فقط خندید و گفت: اگر بهتون نچسبم که صداتونو نمی شنوم؟ 
از حرفش حرصم گرفته بود اما تا آخر تدریسم تحمل کردم. خوبیش این بود که مامانم تو هال نشسته بود وگرنه بدون تعارف می اومد تو بغلم می نشست ! بعد از دو ساعت که درس دادنم تموم شد، گفتم: امتحان بعدیت کیه؟
– یک شنبه فلسفه و منطق. 
آروم طوری که مامانم نشنوه گفت: آیناز خانم؟ 
سرم تو کتاب بود گفتم: بله؟
– دخترا از چی خوششون میاد؟
ابرو هامو بردم بالا و با تعجب نگاش کردم. با لبخند گفت: چرا اینجوری نگام می کنی؟ تو رو خدا منظور بد نگیرید …منظورم کادوئه.
با یه لیخند کنج لبم گفتم: تو هم آره؟حالا طرف کی هست؟!
– اذیت نکنید دیگه …یه راهنمایی ازتون خواستم. 
خواستم حرفی بزنم که صدای در اومد. مامانم بلند شد رفت دم در. گفتم: ببین کلا دخترا از کادو گرفتن خوششون میاد ولی سلیقه ها فرق میکنه…یکی مثل من هر چی بهم بدن خوشحال میشم حتی اگه یه شاخه گل باشه …ولی یکی مثل دوستم نسترن هر چیزی راضیش نمی کنه …باید ببینی طرفت چی دوست داره.
– مشکل منم اینه که نمی دونم چی دوست داره… 
یه کمی فکر کردم و گفتم: اگه دختره هم سن تو یا یکی دو سال کوچیک تر باشه …خوب می تونی براش مانتو بگیری …نه نه خوب نیست اصلا نمی دونم هر چی دوست داری براش بخر.
خنده ای کرد و گفت: واقعا کمکتون کار ساز بود!
– خوب میگی چی کار کنم ؟من که دختره رو ندیدم که بدونم از چی خوشش میاد ؟
– یعنی شما تا حالا برای دوستاتون خرید نکردید؟
– چرا خریدم فقط برای تولدشون …خرید تو مناسبت داره؟ 
– نه…
– خوب حله دیگه! با یه دسته گل رز سر و تهشو هم بیار ….نگفتی طرف کیه؟! 
– رازه…
با اخم گفتم:«من که بخیل نیستم؟» 
مامانم اومد تو اونم با لب خندون. گفتم: چی شده مامان خوشحالی؟
– فریده خانم(مامان نوید)گفت از فردا می تونم تو آرایشگاش کار کنم. 
با خوشحالی گفتم: «راست میگی؟»
– دروغم چیه ؟
نوید گفت: به سلامتی …ایشاا… رو دست مامان ِمنم بزنید که آرایشگاهش تعطیل بشه.
با تعجب گفتم: اه نوید…این چه حرفیه می زنی؟
– راست میگم اگه ستاره خانم آرایشگریش هم مثل آشپزیش خوب باشه بعد از یه مدتی که پیش مامان من کار کرد می تونه برای خودش آرایشگاه باز کنه… مشتریش زیاد میشه اونوقت کار و کاسبی مامان منم کساد میشه و میاد خونه و منم به جای اینکه هر روز دو ساعت ببینمش، کل روز می تونم ببینمش.
مامانم خندید و گفت: بذار مامانتو ببینم! اگه بهش نگفتم؟
– دست شما درد نکنه ستاره خانم! من به فکر شما بودم. 
نوید چند دقیقه ای پیشمون نشست. وقتی خواست بره تا دم در بدرقش کردم. دم در ایستاد. 
گفتم:آخرش نگفتی دختره کیه ها؟!
– یه روزی بهتون میگم!
– دوستش داری؟
با چشمای عسلیش تو چشمام خیره شد. با یه لبخند گفت: خیلی…می میرم براش.
با حرفش ته دلم خالی شد ولی با یه لبخند گفتم: آخی! چه عاشقونه …خوش به حالش! حسودیم شد! 
– مسخرم می کنی؟
– نه بابا …جدی خوش به حالش ….حالا هم برو بگیر بخواب. فردا امتحان داری .
– شب بخیر …
– شب بخیر …
***
من و مامانم با هم از خونه اومدیم بیرون. سر کوچه که رسیدیم از هم جدا شدیم. هنوز چند قدمی راه نرفته بودم که عفت خانمو دیدم. اونم با لب خندون. بهش که رسیدم گفتم: سلام حاج خانم، احوال شما؟
من نمی دونم این که نرفته حج چرا بهش میگم حاج خانم!
– الحمدو الله بد نیستم …پرده ی ما به کجا رسید؟
– دیگه تمومه. پس فردا بیاید ببریدش. 
– جدی میگی؟!چقدر زود تمومش کردی! خدا خیرت بده …حالا پولش چقدر میشه؟
– قابل شما رو نداره حاج خانم!
– قربونت برم چقدر تو با محبتی …اگه بدونی به خاطر وسایلی که گرفتم چقدر بدهکار شدم… مونده بودم پول تو رو چه جوری بدم.
خنده رو لبام ماسید. میگن تعارف اومد نیومد داره ها؟ والله راستش نذاشت بیشتر باهم تعارف تیکه پاره کنیم. باهاش خداحافظی کردم و رفتم خیاطی.
بیشترین کسی که توی خیاطی پارچه رو دستش بود من بودم ..چون بیشتر مشتریا از کارم راضی بودن هم خوشگل می دوختم هم زود تحویل می دادم.امروز هم مثل بقیه روزا با نسترن سروکله زدم. دیگه مغزم از دست این دختره داره آب میشه ..بعد از خیاطی یه راست رفتم خونه. خیلی هوا گرم بود . جلوی باد کولر ایستادم که مامانم صدام زد :«آیناز»
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:بله؟
انگار داشت این دست و اون دست می کرد ولی بالاخره گفت:بابات…اومده.
با شنیدن اسم بابا خشکم زد. بابا…چقدر این کلمه آشنا بود… بابا… چند سال بود این کلمه به زبون نیاورده بودم. بعد از پنج سال اومده که چی بگه؟ چی می خواست؟ ما رو به امون خدا ول کرد و رفت. نیومد بپرسه چی می خورید؟ چی می پوشید؟ اصلا زنده اید یا مرده؟ سرمو چرخوندم به صورت مامانم که دم در آشپزخونه ایستاده بود نگاه کردم. چشمام از تعجب داشت از جاش در میومد. 
گفتم: مامان صورتت چی شده؟!
انگار که منتظر همین جمله بود، رو زمین نشست و با گریه گفت:بابای آشغالت این بلا رو سرم آورده.
رفتم کنارش نشستم و گفتم: برای چی بهت زده؟! این جای سوغاتیشه؟!
– آقا بعد از پنج سال اومده پول می خواست…گفتم ندارم ..اونم… 
گریه امونش نداد حرف بزنه. بغلش کردم …تمام صورتش کبود شده بود. زیر چشمش سیاه شده بود نمی دونستم باید چی کار کنم. گفتم:می خوای بریم دکتر؟
– نه حالم خوبه.
– مطمئنی؟جاییت درد نمیکنه ؟مامان فکر پولش نباش اگه جایت درد میکنه بگو .
– نه مامان خوبم .
– ببین چه بلای به صورتش آورده… این حیوون کِی اومد؟
– چند دقیقه بعد از اینکه تو رفتی یکی با سنگ در رو خونه زد. منم فکر کردم تویی درو باز کردم دیدم …باباته. منو هل داد و اومد تو. اول گفت پول می خوام. گفتم ندارم …فکر کرد دروغ می گم کل خونه رو به هم ریخت… وقتی دید چیزی گیرش نیومد، منو گرفت به باد کتک …گفت تا پول گیرش نیاد دست از سرمون بر نمی داره. 
– پول می خواست!!از کدوم حسابش باید بهش پول می دادیم؟حالا چقدر می خواست؟
– چهارتومن.
با تعجب گفتم: چهار هزار تومن؟!!!
مامانم خندید و گفت: نه قربونت برم چهار میلیون تومن …باز معلوم نیست چه گندی زده که پولشو از ما می خواد.
بلند شدم که برم به اتاقم، گفت: اتاق تو رو هم بهم ریخته همه جا رو تمیز کردم … دیگه نتونستم اونجا رو تمیز کنم.
– بهتر که بهش دست نزدید اون همین جوریش بازار شام بود فکر کنم الان شده بازار تاناکورا! 
مامانم خندید و گفت: اگه من تو رو نداشتم تا الان خودمو کشته بودم.
– این حرفو نزن مامان …
رفتم به اتاقم. بدتر از اونی بود که فکرشو می کردم. همه لباسام ریخته بود رو زمین… پارچه های مردمم هرکدومش یه طرف بود چرخ خیاطیم هم انگار دل و رودشو درآورده بود. افتاده بود وسط اتاق. فکر کنم جایی از اتاق نبوده که نگشته باشه… یه پوفی کردم… دخترای مردم بابا دارن منم خیر سرم بابا دارم. خدایا کریمی تو شکر! مشغول تمیز کردن اتاقم بودم که مامانم صدام زد نهار بخورم. گفتم نمی خورم اما مامانم اصرار کرد برم که اونم سیب زمینی سرخ شده با سس گوجه بود. بیشتر شبیه میان وعده بود تا نهار بعد از خوردن نهار دوباره رفتم به اتاقم تا ساعت نزدیکای پنج اتاقمو تمیز کردم. خواستم استراحت کنم که موبایلم زنگ خورد. نسترن بود با بی حوصلگی جواب دادم:«بله» 
– عزیزم نمی تونی صداتو لیدی تر کنی که یه وقت آدم احساس نکنه یه دیو پشت خطه؟! 
– کاری داری؟
– چیزی شده؟
– مهم نیست کارتو بگو…
– کار من اینه که بدونم تو چت شده؟
– چیز قابل گفتنی نیست. 
– من که میدونم یه چیزی هست ولی نمی خوای بگی… یا غریبه ام یا باهام راحت نیستی …مزاحمت نمی شم خداحافظ.
– نسترن! دلخور نشو… 
– دلخور نشدم عزیزم. وقتی خودت نمی خوای با من حرف بزنی من که دیگه آزار ندارم مجبور به حرف زدنت کنم؟ 
– الان حالم خوب نیست بذار فردا بهت میگم .
– پس یه چیزی شده …باشه خداحافظ.
– خداحافظ.
گوشیمو قطع کردم و گذاشتم کنار بالشتم و خوابیدم …
یه چادر مشکی پوشیده بودم و تو یه جای شلوغ و پر رفت آمد راه می رفتم. این قدر شلوغ بود که جای سوزن انداختن نبود. احساس کردم دست کسی تو دستامه و دارم می کشمش. برگشتم دیدم یه دختر بچه ی خیلی ناز با پوست سفید و چشمای سبز و موهای بور که دو طرفش بسته بود، گریه می کرد و می گفت: «مامان ..مامان …» حس کردم بچه ی خودمه. بدون اینکه به گریه هاش توجه کنم اونو با خودم می کشیدم… دنبال یه راه خروج بودم هر چی سر چرخوندم فقط آدم دیده می شد. چند قدم که رفتم جلوتر، راهو پیدا کردم. با خوشحالی برگشتم پشتم… دیدم دستم خالیه و بچه نیست صدای گریه ش می اومد و صدام می زد: «مامان…مامان…» ترسیده بودم و اسم مامانمو صدا می زدم :«ستاره…ستاره …» 
از وحشت و ترس چشمامو باز کردم. نفس نفس می زدم. اتاقم تاریک بود. بلند شدم و کلید برقو زدم. به دیوار تکیه دادم. چشمامو بستم. چند تا نفس عمیق کشیدم . به آشپزخونه رفتم. لامپ اونجا رو روشن کردم. مامانم نبود صداش زدم: «مامان ..مامان» نمی دونم با این حالش کجا گذاشته رفته؟ در هالو باز کردم دیدم رو پله ها نشسته و پشتش به من بود.گفتم:
– برای چی اینجا نشستی؟
انگار که توی این عالم نبود. دستمو گذاشتم رو شونه هاش گفتم «مامان» 
یهو با ترس برگشت طرفم. نفس نفس زد وگفت: ترسیدم…چیه؟ کاری داری؟
کنارش نشستم و گفتم: یک ساعته دارم صدات میزنم. حواستون کجاست؟
– مگه حواسی ام برام مونده که بخواد جایی باشه… از دست کارای بابات عاصی شدم ..ده سال یه بار پیداش نمیشه وقتی هم که میاد شر با خودش میاره.
با ترس گفتم: اتفاقی افتاده؟
با بغض گفت: هنوز نه ولی اگه پولو جور نکنیم خونه خراب می شیم.
– چی میگی مامان >
– امروز یکی اومده بود دم خونه، گفت به اضغر بگو اگه پولو جور نکنه یه جور دیگه تسویه حساب می کنیم. 
پوزخندی زدم و گفتم: چیه حالا نگران حال اونی؟ولش کن بذار هر بلایی که می خوان سرش بیارن. 
دستامو گرفت. با ترس تو چشمام خیره شد وگفت: اون دیگه برای من به اندازه دمپایی هم ارزش نداره …من نگران توام .می ترسم یه بلایی سر تو بیارن. تو این آدما رو نمیشناسی…
– من اصلا نمی دونم اینایی که تو میگی کی هستن. لازم هم نیست بترسی. هیچ غلطی نمی تونن بکنن …حالا هم به جای اینکه اینجا نشستی پاشو برو تو اینجا گرمه. 
– میگم آیناز کاش یه مدت می رفتی پیش خالت بمونی؟
– مامان چی میگی؟ برم پیش یه خانمی که حتی یه بار هم ندیدمش ..فکرشو نکن بلند شو بریم تو 
گونه شو بوسیدم و با خودم بلندش کردم …کاش مامانم حرف باباشو گوش می کرد با اصغر که الان بابای منه ازدواج نمی کرد هرچند کسی آینده رو نمی تونه پیش بینی کنه…
***
دم در خیاطی بودم که صدای بوق ماشین اومد. برگشتم دیدم نسترنه. با عصبانیت پیاده شد، درماشینو محکم کوبید، با اخم اومد طرفم و گفت: دیروز چت بود؟ ها؟
با تعجب نگاش می کردم. قیافه آدمای خودخواهو به خودش گرفت وگفت: ببین عزیزم می دونم خوشگلم ولی لازم نیست انقدر بهم خیره بشی …حالا بگو دیروز چه مرگت بود؟
یه نفسی کشیدم و گفتم :علیک سلام! می خوای همین جا وایسی حرف بزنی؟
– نه نه…بریم تو .
بازوهامو گرفت، کشید برد تو دفترش. بازومو از دستش کشیدم و نشستم روی مبل. اونم خودشو چسبوند به من. 
بهش گفتم: می شه یه ذره از من فاصله بگیری؟ بوی عطرت داره خفم میکنه!
– برو بابا …حالا بگو دیروز چت بود …
شونه هامو انداختم بالا و گفتم: دیروز بابام اومده بود.
– همین؟
– پس چی؟ می خواستی مقاله تحویلت بدم ؟
انگار چیزی یادش افتاده باشه با تعجب و چشای گشاد گفت:چی گفتی؟بابام !!!مگه تو بابا داری؟
– خیلی ببخشیدا! از زیر بوته که عمل نیومدم؟ 
– نه بابا منظورم اینه که چرا تا حالا در موردش حرف نزدی؟کجا بوده؟کی اومده؟ 
– چیه نکنه می خوای برای خوش آمد گویی و خیر مقدم گفتن براش دسته گل بخری؟
– اونو که می خرم …ولی فکر نکنم کسی بخاطر اومدن باباش ناراحت بشه .
بلند شدم و گفتم:«نسترن تو از زندگی من خبر نداری..تا حالا در موردش حرف نزدم چون نمی خواستم کسی بدونه بابا دارم….آقا بعد پنج سال پیداش شده، مامانمو به باد کتک گرفته.
نسترنم بلند شد و گفت: ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم… 
– نیستم…اگه سوال دیگه ای نداری برم؟
– آره برو… 
خواستم برم که گفت:ببخش که اونقدر خوب نبودم که بتونی باهام راحت باشی.
با لبخند گفتم:این حرفو نزن. خیلی هم خوب بودی. خودم نخواستم کسی بدونه.
از دست خودم اعصابم خورد بود. کاش انقدر جرات داشتم که مثل بقیه دخترای دیگه فرار کنم …کجا می رفتم؟ خودمو از چاله درمیاوردم مینداختم تو چاه؟!
***
آهنگ فداکاری محسن یگانه که برای زنگ ساعت گوشیم گذاشته بودم بلند شد. با خواب آلودگی دستمو روی زمین می کشیدم و دنبال گوشیم می گشتم …از کنار بالشتم ورش داشتم و ساعتو خاموش کردم. چند دقیقه ای خوابیدم دوباره گوشیمو برداشتم ببینم ساعت چنده…. بلند شدم مامانمو بیدار کردم ..نمازمو که خوندم چای دم کردم. به ساعت آشپزخونه نگاه کردم. شش وربع بود. با مامانم صبحونه رو که خوردم، لباسامو پوشیدم، یه سر رفتم آشپزخونه به مامانم گفتم:
– مامان من دارم میرم از بیرون چیزی نمی خواید ؟
مامانم که سرشو توی روزنامه بود بلند کرد و گفت: نه قربونت برم برو سلامت.
– راستی مامان پرده عفت خانم حاضره اومد بهش بده.
– چقدر ازش بگیرم؟
– نمی خواد بگیری.
– چرا؟
– چی بگم …ما یه تعارفی کردیم اونم تو هوا گرفتش .
– بیجا کرده زنه. یه کاره؟ …یه هفته ست داری رو پردش کار می کنی و چشمتو روش گذاشتی از زرنگیشه نمی خواد پولو بده …خودم ازش می گیرم. 
– زشته مامان.
– چی زشته؟ این که می خوای حقتو بگیری زشته؟تو کار نداشته باش. خودم پولو ازش می گیرم ..
خندیدم وگفتم: خود دانی! فقط یه وقت نیام بگن مامانتو بردن کلانتری؟
لبخندی زد و گفت: نترس! بدون خون و خونریزی این کارو می کنم! 
– خداحافظ. 
– خیر پیش.
با اتوبوس به خیاطی رفتم … وارد خیاطی که شدم به همه سلام کردم و پشت چرخ خیاطیم نشستم. مشغول دوختن لباس بودم که نسترن هم از راه رسید، اونم با اخم. وقتی به همه سلام کرد، اومد سیخ بالا سر من وایساد و گفت: بیا اتاقم کارت دارم!
با تعجب به رفتنش نگاه کردم. زهرا گفت: باز چیکار کردی که اعصابش بهم ریخته؟
از روی بی اطلاعی شونه هامو بالا انداختم و گفتم:هیچی به خدا!
هر چی به مغزم فشار آوردم که بدونم چه کاری،خلاف قانون و مقررات نسترن انجام دادم چیزی یادم نیومد. پشت در ایستادم. دو تا ضربه به در زدم. گفت:«بیا تو»
سرم و کردم تو و گفتم:اجازه هست؟
هنوز گرفته بود. گفت:بیا بشین .
روی مبل کنار میزش نشستم. از پشت صندلیش بلند شد و روبه روی من نشست. دستاشو به هم کشید. انگار دو دل بود که بگه یا نگه؟ دیدم چیزی نمی گه، خودم پیش قدم شدم و گفتم : چیه دمغی؟
یه نفس بلندی کشید که احساس کردم اکسیژن کم آورده. بهم نگاه کرد و گفت: آخرین باری که به هومن زنگ زدی کی بود؟
– نمی دونم دو هفته یا سه هفته پیش. چطور؟
ابرو هاشو بالابرد با تعجب گفت:دو هفته پیش؟
– خوب آره…
از روی عصبانیت گفت : همین بی محلیا رو کردی که…. تو اصلا هومنو دوست داری؟
با یه لبخند گفتم: قبلا آره ولی الان دیگه مطمئن نیستم…چرا می پرسی؟
– هومن چی اون کی زنگ زد ؟
– یک ماه پیش.
دیگه کلافه شده بودم 
– خانم باز پرس می شه ازتون خواهش کنم انقدر طفره نری و حرفتو بزنی؟ 
– می دونی چرا میترا گفت دیگه نمی خواد اینجا کارکنه؟
پوفی کردم و گفتم: آره می دونم گفت دیگه خسته شدم …می خواست بره دنبال کار دیگه … چرا انقدر حاشیه می ری؟ عین آدم حرفتو بزن…
– سرتو عین کبک کردی تو برف و از دور و برت خبر نداری…اون که بهونش بود .
– یعنی چی؟
توی چشمای مشکیش نگاه کردم تا از حرفی که می خواست بزنه مطمئن بشم. نفسشو با دهن بیرون داد و گفت:هومن دیشب… با میترا نامزد کرد. 
حالت آدمای بی خیالو به خودم گرفتم و گفتم :خب مبارکه!
بلند شدم که برم جلوم وایساد. با تعجب گفت : چی مبارکه؟…اصلا شنیدی من چی گفتم؟
– آره شنیدم… 
با تعجب گفت: نگو که می دونستی؟
– معلومه که می دونستم. الان یک ماهه جیک تو جیک همن …اما نمی دونستم هومن قراره به این زودی ترکم کنه. 
با حرص نفس کشید و گفت: منو باش از دیشب با خودم کلنجار رفتم که چه جوری خبرو به خانم برسونم که یه وقت خدایی نکرده غش نکنن…نگو خانم سرنگ بی خیالی رو زدن به رگ…وقتی می دونستی اینا با همن چرا هیچ کاری نکردی؟ 
– خب می خواستی چیکار کنم؟ برم یقه طرفو بگیرم بگم چرا دوستم نداری؟ بزنم تو گوشش و بگم چون من دوست دارم تو هم باید منو دوست داشته باشی؟ آخه مگه عشقم زوری شده؟ 
هر کسی حق انتخاب داره.
با عصبانیت گفت: فلسفی حرف می زنی!!! اون حق انتخابو زمانی گفتن که یک نفر رو دوست داشته باشی نه اینکه از روی هوس یکیو سر کار بذاری، به یکی دیگه ابراز علاقه کنی ..اصلا تو چرا به هومن نگفتی میترا با چند نفر دوسته؟ ها؟ اگه می گفتی حتما نظرش در مورد میترا عوض می شد.
– زندگی هر کسی به خودش مربوطه …به منم مربوط نیست میترا با چند نفر دوست بوده یا هست. اگه قرار بود هومن بدونه میترا خودش بهش می گفت … آبروی یه دخترو ببرم که مثلا میخوام عشقمو نگه دارم؟ کاری که شده دیگه از دست من کاری ساخته نیست. 
– تو آخرش با این خونسردیات منو به کشتن می دی…
با لبخند گفتم: اونی رو که عاشقشی باید بذاری خوشبخت بشه. حتی اگه پیش خودت نباشه …هومن منو دوست نداشت. شاید پیش میترا خوشبخت تره.
اومد طرفم و بغلم کرد و با گریه گفت: کاش هومن قدرتو می دونست و ترکت نمی کرد. خیلی ماهی آیناز…
با لبخند گفتم: حالا تو چرا داری گریه می کنی؟
– خب چی کار کنم تو که گریه نمی کنی؟ خودم دارم جات اشک می ریزم …
خندیدم و گفتم: می خوای بگم یه آب قند برات بیارن؟
اشکاشو پاک کرد و یه نفس کشید و گفت: من نمی دونم مادرت سر تو حامله بوده چی می خورده که تو انقدر خونسردی!
لبخندی زدم وگفتم :خونسردی…بابت خبر خوشحال کنندت هم ممنون با اجازه! 
خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستمو گرفت و گفت:دوستش داشتی؟
– هرچی بوده گذشته. دوست داشتن و نداشتن که دیگه دردی از من دوا نمی کنه؟ 
مچ دستمو ول کرد و گفت: خواستی بری بگو خودم می رسونمت.
– چیه می ترسی خودکشی کنم ؟
– خودکشی که نه می ترسم بری معتاد شی! 
– باشه …ممنون فعلا
***
از روی تنهایی و بی کسی مجبور شدم با هومن دوست بشم تا شاید جای خالی بابامو پر کنه که اینم از شانس بد ما شد یکی عین بابا و ترکم کرد …هشت ماه پیش، من و نسترن روی نیمکت پارک نشسته بودیم که صدای زنگ موبایلی از پشت نیمکت شنیدیم. به نسترن گفتم:صدای موبایل میاد، نه؟
به پشتش نگاه کرد وگفت:آره ولی معلوم نیست کجاست.
بلند شدم و پشت نیمکت نگاه کردم. چیزی نبود. نسترن یهو گفت:اوناهاش!پشت اون درخته س.
درخت چند قدم بیشتر با ما فاصله نداشت. گوشی رو برداشتم و جواب دادم صدای یه پسر جوونی بود که موبالیشو گم کرده بود. آدرس داد که براش ببرم. وقتی آدرسو گرفتم با نسترن رفتیم به مغازش که انواع و اقسام لوازم خانگی داخلش پیدا میشد …گوشی رو بهش دادم. خواستیم بریم که ازمون خواست چند دقیقه ای بشینیم. ما هم قبول کردیم. بعد از چند دقیقه که خواستیم بریم، شماره تلفنشو بهم داد و گفت خوشحال میشه باهاش تماس بگیرم. منم گرفتم اما نسترن گفت بهش زنگ نزن معلوم نیست چه جور آدمیه. اما من به حرف نسترن گوش ندادم. یک هفته بعد بهش زنگ زدم. صحبت هاش گرم و مهربون بود یا شاید من اینجوری تصور می کردم … هر چند شب یک بار خودش بهم زنگ می زد. نمی دونم دوستش داشتم یا نه؟ خودم شک داشتم. حرفای عاشقونه ای بهم می زد. قول ازدواج بهم داده بود اما با ورود میترا به خیاطی چشم هومن چرخید طرف اون. به یک هفته نکشید که فهمیدم میترا شده معشوقه جدیدش. منم عقب کشیدم. خوشم نمیومد پیش یه پسر زار بزنم که چرا دوستم نداری؟
***
نسترن ماشینشو سر کوچه نگه داشت و گفت: آنی اون مرده کیه داره با مامانت حرف میزنه؟باباته؟
به مردی که به ماشین شاسی بلندش تکیه داده بود و داشت با مامانم حرف می زد نگاه کردم وگفتم: بابای من گورش کجا بود که کفن داشته باشه؟ بابام خودشم بفروشه نمی تونه همیچین ماشینی بخره… نمی شناسمش!
– میخوای باهم بریم اگه مزاحمه بزنمیش؟!
با چشم غره نگاش کردم و گفتم:از اینکه رسوندیم ممنون… خداحافظ.
– یعنی برم؟ خوب اگه خواستی بزنیش یه تک بزنی اومدم.
خندیدم و گفتم: چشم خانم نینجا!
از ماشین پیاده شدم. نسترن هم رفت. قدم هامو تند برمی داشتم . مامانم مشغول حرف زدن بود تا چشمش به من افتاد رنگش پرید نمی دونم به اون مرده چی گفت که به من نگاه کرد. بهشون که نزدیک شدم با تعجب به هر دوشون نگاه کردم و گفتم :سلام!
– سلام مامان …برو تو .
– سلام …دخترته؟ آیناز خانم؛ درست گفتم؟
– شما؟
– برو تو آیناز ..
با اخم به مامانم نگاه کردم و گفتم: معرفی نمی کنی؟
انگار مامانم از حرفم عصبانی شد و گفت: این چه طرز سوال کردنه؟
– فکر می کردم مادرت تا الان راجع به من بهتون گفته باشه. 
– راجع به شما ؟
– بله ..مادرتون… 
مادرم با التماس بهش گفت: آقای ستوده ازتون خواهش میکنم تمومش کنید. من تو در و همسایه آبرو دارم. الان اگه کسی شما رو اینجا ببینه برام حرف در میارن.
پس آقای ستوده ایشون هستن .
با عصبانیت به مامانم و ستوده نگاه کردم که مامانم بازومو گرفت و گفت: مگه با تو نیستم میگم برو تو؟
با عصبانیت بازومو از دست مامانم کشیدم بیرون… کفشامو تو حیاط در آوردم. به اتاقم رفتم. اینقدر درو محکم بستم که چند تکه گچ از سقف افتاد رو زمین. کیفمو پرت کردم سمت کمد که خورد به درش ،نشستم رو زمین و از اعصانیت نفس نفس می زدم. مامانم در اتاقمو باز کرد. اونم اعصابش بدتر از من خورد بود. 
با همون عصبانیت گفت: برای چی درو اینقدر محکم بستی ؟
– این مردیکه….کی بود؟
– سوالمو با سوال جواب نده .
– بخاطر اینکه اعصابم خرده …این مرده کی بود داشتی با هاش حرف می زدی؟ چیو باید در مورد اون بهم می گفتی که نگفتی؟اصلا برای چی اومده بود؟
– الان کارت به جای رسیده که داری منو سین جیم میکنی؟
با عصبانیت گفتم: من سین جیمت نکردم. یه سوال ساده ازت پرسیدم. می خوام بدونم مردی که داشتی باهاش حرف میزدی کی بود؟ همین.
– مگه نشنیدی؟ ستوده …رئیس رستوران
– خوب چی کار داشت؟
چشماشو بست و یه نفس عمیق کشید و گفت: اومده بود بهم بگه برگردم سرکارم.
– همین؟ اونم بعد از یک هفته …انتظار نداری که حرفتو باور کنم؟
با عصبانیت نگام می کرد. درو بست و رفت. می دونم یه چیزی هست اما نمی خواد بگه. نمی دونم تا ساعت چند تو اتاقم بودم. سرمو با خیاطی گرم کرده بودم. ناهار هم نخوردم،مامانم صدام نزد … صدای اذون که شنیدم از پنچره بیرونو نگاه کردم. مغرب شده بود چشمام بد جور درد گرفته بود. کمی مالشتشون دادم. بلند شدم نمازمو خوندم. بعد از نماز دل ضعفه گرفته بودم ….خیلی به خودم فشار آوردم که چیزی نخورم اما نشد. مغزم داشت دستور می داد که انرژی کم داره. یه راست رفتم تو آشپزخونه. مامانمو دیدم که به کابینت تکیه داده، زانو هاشم تو بغلش گرفته. وقتی متوجه من شد سرشو بالا آورد و گفت:
– بالاخره اومدی بیرون؟
جوابشو ندادم. رفتم سمت قابلمه ها. زیرشونو روشن کردم. 
مامانم گفت: جوابمو نمیدی یعنی قهری؟
چیزی نگفتم. نمی دونستم قهرم یا دارم ناز میکنم؟ تکلیفم با خودمم روشن نبود.بازم مادرم گفت: واقعا چیزی نیست که بخوای بدونی.
همون طور که پشتم بهش بود گفتم :پس اون ستوده چی می گفت که باید یه چیزی در موردش بهم بگی؟
صدای نفساشو می شنیدم. برگشتم نگاش کردم. گفت: بعضی وقتا آدما یه راز هایی رو دارن که دلشون نمی خواد کسی از رازاشون سر در بیاره.
– پس یه چیزی هست که نمی خواین بگید؟ 
سرشو تکون داد با بغض گفت: آره هست ولی بذار به وقتش بهت میگم ….ولی کاش میذاشتی نگم.
نمی خواستم مامانمو ناراحت کنم. اون از دست کارای بابام کم نکشیده. من دیگه نباید قوز بالا قوز می شدم. سرشو گذاشته بود تو دستاش. کنارش نشستم. 
دستشو از صورتش برداشتم و گفتم: راز وقتی رازه که گفته نشه …این راز توئه پس باید پیش خودتم بمونه. نمی خواد چیزی بگی.
با گریه بغلم کرد و گفت :ممنون!
از خوشحالی مامانم خوشحال شدم. نباید اون رفتارو باهاش می کردم..سرشو از روی شونه م برداشت وگفت: بوی سوختنی میاد…
– وای….شاممون سوخت! 
زیر قابلمه هارو خاموش کردم و بهشون نگاهی انداختم. نه هنوز قابل خوردن بودن! مامانم با خنده گفت: تا گوساله گاو گردد دل مادرش آب گردد!
– دست شما درد نکنه …حالا ما شدیم گوساله …
مامانمم ظهر ناهار نخورده بود. با هم شام خوردیم. بعد شام مشغول دوختن لباس پرستو شدم. فردا جمعه بود باید بهش می دادم. صدای زنگ پیامم اومد .موبایلمو از زیر پارچه برداشتم. نسترن برام پیام فرستاده بود. خوندمش:«آدمک آخر دنیاست بخند /آدمک مرگ همین جاست بخند /دست خطی که تو را عاشق کرد شوخی کاغذی ماست بخند /آدمک خر نشوی گریه کنی؟ کل دنیا تماشاست بخند /آن خدایی که بزرگش خواندی به خدا مثل تو تنهاست بخند » خواستم بهش بگم تکراریه ولی بی خیال شدم یه اس عاشقونه براش فرستادم. 
خواب بودم که صدای گوشیم بلند شد. چند بار قطع کردم اما دوباره زنگ می خورد گوشی رو برداشتم دیدم نسترنه گفتم: سلام رئیس!
– سلام. ُشتری کارمند؟
– خوبم…وقت زنگ زدن بلد نیستی …یه روز جمعه هم دست از سرم برنمی داری؟
– خواستم ببینم هنوز زنده ای یا نه ؟گفتم نکنه بخوای خودکشی کنی!
– برای چی خودکشی کنم ؟ 
– فوت کرد تو تلفن و گفت: خواب بودی نه ؟ای خدا اون موقع که داشتی بین مردم عصبانیت و حرص خوردن و غصه خوردن و اشک و آه و ناله تقسیم می کردی این بشر کجا بود ؟
با خنده گفتم:تموم شده بود خدا به جاش بی خیالی و خونسردی به هم داد!
– اها میگم چرا تا حالا خودتو ناکار نکردی ….. یه وقت نری معتاد شی؟
با خنده گفتم :همین یه قلم جنسو کم داشتم که برم معتاد شم! 
صدای مردی از پشت تلفن اومد نسترن گفت: اومدم منان جان اومدم.
با خنده گفتم: برو شوهر ذلیل!
– خداحافظ آیناز… می بینمت.
گوشی رو قطع کردم و خوابیدم که دوباره زنگ زد. گفتم: تو نمی تونی همه ی حرفاتو یه جا بزنی؟
با خنده گفت :خب چی کار کنم زود به زود دلم برات تنگ میشه!
خندیدم و گفتم:زهرمار!
– خواستم یه چیزی بهت بگم یادم رفت…امروز حوصله داری باهم بریم خرید؟
– اگه بگم نه دست از سرم برمی داری؟
– خوب معلومه که نه! 
– خدا رحمت کنه امواتتو! پس مجبورم بگم میام …چی می خوای بخری؟
– فردا شب تولد داداش منانه. خونه مادر شویم دعوتیم برم یه مشت خرت و پرت بخرم…. هم لباس مجلسی برای خودم هم کادو برای ایلیا. 
– برای چی میخوای لباس بخری؟ خودت یه چیزی می دوختی. 
– همینم مونده خودم لباس بدوزم بشم انگشت نمای فک و فامیل شوهرم. تا هرجا می شینن نقل مجلسشون بشم که نسترن زن منان ناخن خشکه به جای اینکه لباس بخره رفته برای خودش دوخته… 
– تو چی کار به حرف مردم داری؟
– ننه جون خواهش می کنم نصیحتو بذار برا بعد. ساعت نه میام دنبالت. بای… 
گوشی رو قطع کرد. منم رفتم لباسمو پوشیدم… 
از موقعی که سوار قارقارکش شدم این بشر حرف زد تا موقعی که به پاساژ رسیدیم …هر لباسی هم مد نظر خانم نبود. از هر لباسی یه ایرادی می گرفت …اینجاشو خراب دوختن… اون پاپیونو اشتباه زدن. به جای اینکه جلو باشه باید عقب میذاشتن… اصلا رنگ این پارچه به درد این مدل نمی خورد …من نمی دونم کسی که این لباس و دوخته فکر نکرده جلوی این لباس نباید باز باشه؟
یکی نبود به این بگه آخه مگه تو ناظر کیفی لباسی که اظهار نظر میکنی… حتی از چند تا لباس عکس گرفت که از رو مدلشون بدوزه. خلاصه من بدبختو تا ساعت هشت ونیم، نه… توی خیابون چرخوند از همون راه لباس پرستو هم بهش دادیمو خیلی از لباس خوشش اومده بودو نسترن هم ازش تعریف کرد وقتی به خونه رسیدم، سکوت سنگینی تو خونه بود. ترسیدم. با دو خودمو به هال رسوندم. 
صداش زدم: مامان …مامان؟
– اینجام تو اشپزخونه .
رفتم به اشپزخونه. پشتش به من بود. داشت آشپزی می کرد. گفتم: سلام شام چی داریم؟
با صدایی که بیشتر شبیه بغض بود گفت:آبگوشت بادمجان.
فهمیدم چیزی شده. با ترس قدمامو آروم برمی داشتم. پشت مامانم وایسادم. دستمو گذاشتم رو شونه هاش و برگردوندمش طرف خودم. به صورتش نگاه کردم. بازم کبود بود. از عصبانیت فکم منقبض شده بود. گفتم: حیوون وحشیه بازم اومده بود؟
با ترسی که تو چشماش بود به پشت سرم نگاه کرد… سرمو چرخوندم و پشتو نگاه کردم. توی چار چوب در آشپزخونه ایستاده بود. از اون موهای پرپشت و لختش خبری نبود. جاشو به تاسی داده بود. از اون چشمای گیرای مشکی هم خبری نبود. زیر چشماش گود شده بود. صورت سفیدش سیاه شده بود. اون اندام خوش فرمش خرد شده بود. باورم نمی شد خودش باشه. بعداز پنج سال که برگشته چقدر پیر شده. بابای چهل سالم شده بود شصت ساله. بغضی تو گلوم راه پیدا کرد. راه نفس کشیدنمو بست …نمی دونم بغضم بخاطر چی بود بخاطر اینکه دلم براش تنگ شده بود یا اینکه اون چند سالی که زجرمون داد و رفت؟ وقتی خندید تازه فهمیدم که اون دندونای سفیدو هم دیگه نداره. یا سیاه شده بودن یا اصلا وجود نداشتن. 
با اشکی که همراه لبخند بود گفت: آیناز خودتی؟ چقدر بزرگ شدی !
دستاشو از هم باز کردبا لبخندگفت : بیا بغلم!
– اشک تمساح برای من نریز بیام تو بغلت که چی بشه؟ فکر کردی تمام سالهایی رو که غذابمون دادی فراموش کردم؟این پنج سال کدوم جهنمی بودی که الان پیدات شده ها؟
با یه لبخند حرص درآر گفت: پیش اون یکی زن و بچم بودم. آخه شماها دیگه دلمو زده بودید.
از عصبانیت دستمو مشت کرده بودم. یه سیلی محکم زدم تو گوشش… شاید جای کتک هایی که به مامانم زده بود و نمی گرفت اما حداقل یه ذره دلم خنک می شد …با عصبانیت نگام کرد. تند تند نفس می کشیدم. ترسیدم منو بزنه تو چشمام خیره شد و با عصبانیت مچ دستمو گرفت و فشارداد. درد شدیدی تو دستم پیچید که مامانم با گریه گفت: اصغر ولش کن دستشو می شکنی.
بابام همین جور که مچمو فشار می داد گفت : یه مرد هیچ وقت خوش نداره کسی روش دست بلند کنه این دفعه رومی بخشم ولی بعد بخششی در کار نیست. 
با اینکه دستم درد می کرد ولی گفتم: فکر کردی چون سبیل داری مردی؟تو مردی؟! بی غیرت زنتو می زنی و فرار می کنی؟!
مامانم با التماس دست بابا رو می کشید شاید دستمو ول کنه.
– اصغر بچمو ول کن!
اما بابام بیشتر دستم و فشار داد. انگار هنوز زور داشت. از درد چشمامو فشار دادم اما صدایی ازم در نیومد. انگار فهمید دارم درد می کشم دستمو ول کرد و گفت: 
– ستاره این دخترت آخرش به خاطر زبونش سرشو از دست میده.
مامانم با گریه گفت: چرا دست از سرمون برنمی داری؟چی از جونمون می خوای؟
– پول… پول میخوام.
مچ دستمو مالش دادم .با عصبانیت گفتم: نقدی پرداخت کنیم یا چک بدیم خدمتتون ؟ فکر کردی اینجا بانک خصوصیته که هر وقت پول خواستی دو دستی تقدیمت کنیم؟
بابام گفت : زبون تند و تیزی داری!
– شرمنده که باب میل شما نیست! 
پوزخندی زد و چیزی نگفت. مامانم گفت: فکرشو نکردی این پولو باید از کجا بیاریم؟!
– چرا فکرشو کردم پول پیش این خونه چقدره؟
گفتم:«آقا فکر همه جاشو کرده……یه میلیون خوب که چی؟»
– خوب بقیشم قرض می کنیم ..
مامانم گفت: اون وقت از کجا؟
– از همسایه ای،فامیلی،آشنایی…بالاخره یکی پیدا میشه سه میلیون به ما قرض بده…
مامانم با عصبانیت گفت: مثل اینکه یادت وقتی با تو ازدواج کردم تمام کس و کارم بهم پشت کرد.
– همچین میگه کس و کار یکی ندونه فکر میکنه قوم تاتار فامیلشن ..دو تا خواهر وبرادر داری. 
با عصبانیت گفتم: از تو بی پدر ومادر که بهتره نه ؟
دیگه نتونست خودشو کنترل کنه. با عصبانیت چنان سیلی به صورتم زد که سرم سیصد و شصت درجه چرخید و افتادم رو زمین. ولم نکرد اومد طرفم یقمو گرفت از زمین بلندم کرد. مامانم سعی کرد جدامون کنه. التماس می کرد اما دل بابای منو از سنگ ساخته بودن. 
با فک منقبض شده گفت:چرا با من اینجوری حرف می زنی؟ ها؟ مگه من بابات نیستم ؟… فکر می کردم دخترا باباین؟
مامانم همین جوری با گریه التماس می کرد اما گوشی بدهکار حرفای مامانم نبود. 
گفتم: اون برای دخترایه که باباهاشون نازشونو می کشن نه من که تمام سهمم از محبت بابام فقط کتکاشه …کدوم بابا دخترشو اینجوری می زنه؟ کدوم بابا به جای سوغاتی ،سیلی می زنه تو گوش دخترش؟ …تو باعث شرمندگیمی بابا!
فقط تو چشمام خیره شده آب دهنشو قورت داد و آروم گذاشتم زمین. نتونستم وایسم پاهام شل شده بود. نشستم. بابام رفت سمت کابینت. 
مامانم بغلم کرد با گریه گفت: الهی مادرت بمیره تو رو اینجورری نبینه. الهی خیر نبینی دستت بشکنه.
بابام با یه ظرف آب و یه دستمال به دست کنارم نشست. پارچه رو زد به آب و گذاشت کنار لبم نمی دونستم چرا این کارو می کنه؟ وقتی دوباره پارچه رو به آب زد و آب خونی شد فهمیدم لبم خون اومده. خواست دوباره این کارو بکنه که با عصبانیت دستشو کنار زدم و گفتم: نمی خوام.
– لبت داره خون میاد. بذار پاکش کنم.
– کی از تو خواست این کارو بکنی؟ اون موقع که بهت احتیاج داشتم کجا بودی؟ تازه یادت افتاده که دختر هم داری؟ 
به سمت سینک ظرفشویی رفتم که مامانم گفت:بذار یه ذره یخ بذارم روش. 
– نمی خواد…
شیرو باز کردم، کنار لبمو تمیز می کردم که بابام ظرفو گذاشت رو کابینت و گفت: به شما خوبی نیومده.
– مگه تو خوبی هم بلدی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا