رمان دیانه

پارت 7 رمان دیانه

3
(2)

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۴]
#پارت_116

-بهتره کارى نکنى تا آبروى من بره!

روى صندلى کنار پنجره ى کوچک هواپیما نشستم. احمدرضا کنارم نشست.

خم شد و کمربندم رو بست. لحظه اى حس کردم هواپیما تکونى خورد.

دست احمدرضا نشست روى دستم. شوکه شدم و از زیر چشم نگاهى بهش انداختم اما بى توجه به من با سرانگشتش پشت دستم و نوازش کرد.

کلاً یادم رفت تو هواپیما هستم و حالم داشت بد مى شد. نمیدونم چقدر گذشته بود که صداش از کنار گوشم بلند شد.

-بهت گفته بودم هواپیما ترس نداره؛ البته براى توئى که فقط گاو و گوسفند دیدى طبیعیه!

سر چرخوندم و متعجب نگاهش کردم اما اون خیره و عمیق به چشم هام خیره شد. خونسرد نگاهش رو ازم گرفت.

نفسم رو آسوده بیرون دادم و تا لحظه ى نشستن هواپیما حرفى بینمون رد و بدل نشد.

با صداى (مهماندار/خلبان/کاپیتان) فهمیدم که کیش هستیم.

با نشستن هواپیما کمربندم رو باز کردم و همراه احمدرضا به سالن اصلى رفتیم.

بعد از تحویل گرفتن چمدون ها ماشینى کرفت و آدرس جائى رو داد.

هوا شرجى بود اما طبیعت و درخت هاى بلند خیابون ها باعث میشد تا با لذت به اطرافت نگاه کنى.

ماشین کنار در بزرگى نگهداشت. از ماشین پیاده شدیم. احمدرضا زنگ آیفون رو زد.

-بهتره اینجا طورى برخورد نکنى که شک کنن تو همسرم نیستى، فهمیدى؟

سرى تکون دادم. در باز شد.

احمدرضا هر دو چمدون رو دنبال خودش کشید و وارد حیاط شد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۴]
#پارت_117

پشت سرش وارد حیاط شدم.

یه حیاط بزرگ پر از درخت ‌های بلند و گل‌های کاغذی، استخر سرپوشیده‌ایی، جاده سنگ‌فرشی که به ساختمون مجللی وصل می‌شد.

در سالن بازشد.

با دیدن هامون و لبخند روی لبش احمدرضا رفت سمتش. خیلی گرم هم‌دیگه بغل کردن.

هامون‌نگاهی به من و بهارک انداخت، گفت:

-این دختر چه تغییری کرده.

احمدرضا پوزخندی زد.

-آره، می‌شه یه نگاهی بهش انداخت.

هامون اخمی کرد.

-نه دیگه بی‌انصاف نباش تو دل برو شده.

چشمکی زد که باعث شد احمدرضا اخمی کنه و حرف عوض کرد.

-چی شد کیا هستن؟

-فعلاً بچه‌های خودمون هستن.

-خوبه.

وارد سالن شدن. از این‌که تو یک جمع غریبه حاضر شده بودم حس خوبی نداشتم و استرش گرفته بودم.

وارد سالن شدم.

یه سالن بزرگ و ال مانند، کف سالن ‌پارکت بود و پله‌های مارپیچی از وسط سالن به طبقه بالا که نیم دایره بود، طبقه‌ی پایینی رو به طبقه بالا وصل میکرد.

تینا اومد سمتمون و‌گونه‌ی احمدرضا رو بوسید.

با دیدن برزو دوباره ترس تو وجودم افتاد.

از نگاه خیره‌ این مرد می‌ترسیدم.

ترلان ‌نگاهی به سر تا پام انداخت، گفت:

-این همون دختر دهاتیه؟

-آره.

-وای چه عوض شده، خیلی بهتر از قبل شده.

نگاهم‌ و ازش گرفتم.
( دختره احمق چی فکر کرده، همه باید مثل خودشون دار و ندارشو بندازه بیرون تا قشنگ باشه.)

برزو اومد جلو گفت:

-چطوری احمدرضا؟

-بد نیستم، ولی من نمی‌دونم آقای مشایخی برای چی باید برای یه قرارداد ساده زن و بچه‌ی من و ببینه؟ مگه می‌خواد برای اونا قرارداد ببنده که همچین شرط مسخره‌ای گذاشته.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۴]
#پارت_118

برزو نگاهى بهم انداخت. از طرز نگاهش خوشم نیومد. پوزخندى زد گفت:

-براى تو که بد نمیشه، چند شبى رو با خدمتکار دهاتیت سر میکنى!

-فکر مى کنى از دل خوش اینو ورداشتم با خودم آوردم؟ ین قرارداد برام مهمه؛ انقدر مهمه که حاضر شم یک هفته با این تو یه اتاق باشم!

برزو سرى تکون داد. هامون حرف و عوض کرد.

-بیاین اتاقتون رو نشون بدم و یکى از چمدون ها رو برداشت.

همراه احمدرضا و هامون سمت پله هاى طبقه ى بالا رفتیم. هامون در اتاقى رو باز کرد و با دستش به اتاق اشاره کرد.

-اینم اتاق شما.

نگاهى به اتاق بزرگ و دلبازى که پنجره ى بزرگى رو به حیاط داشت انداختم.

هامون پایین رفت. احمدرضا نگاهى به اتاق انداخت.

-یه دست لباس راحتى بذار رو تخت تا دوش میگیرم.

-بله.

رفت سمت درى که گوشه ى سمت راست اتاق قرار داشت. بهارک خوابش برده بود.

آروم روى تخت گذاشتمش. چمدون احمدرضا رو باز کردم و لباس ها رو توى کمد دیوار چیدم.

یه ست اسپورت مشکى روى تخت با حوله اش گذاشتم و لوازم بهداشتى از عطر و ادکلن و بادى اسپلیش و بقیه رو روى میز دراور چیدم.

با صداى در حموم سمت حموم رفتم.

-حوله ام رو بده.

حوله رو دستش دادم. اومدم چمدون خودم رو باز کردم که از حموم بیرون اومد.

لحظه اى نگاهم بهش افتاد. از دیدن بدن برهنه اش که فقط حوله اى دور کمرش بود با خجالت ازش رو گرفتم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۴]
#پارت_119

بى توجه سمت آینه رفت. قلبم محکم به سینه ام مى زد و حس مى کردم گونه هام گل انداخته.

آخه چطور مى تونستم تا یک هفته تو یه اتاق باهاش باشم؟!

همونطور بدون هیچ کارى کنار چمدون نشسته بودم که با صداش هول کردم و تکونى خوردم.

-کارت تموم نشده یا نکنه دخیل بستى چمدون حاجتت رو بده؟

متعجب سر بلند کردم. هنوز چیزى نپوشیده بود.

-پاشو چمدون و جمع کن یه لباس درست حسابى بپوش.

-بله آقا.

سریع لباسام رو تو کمد چیدم که رفت سمت کمد و نگاهى به لباسها انداخت. شومیز زرشکى رنگى رو گرفت سمتم.

-این و بپوش … تو که انتخاب لباس بلد نیستى!

شومیز و از دستش گرفتم. رفت سمت تخت. سریع صورتم رو سمت کمد کردم تا لباس هاش رو بپوشه.

-خانم قدیسه، میرم بیرون تا موقع پوشیدن لباساتون وسوسه نشم!

تمام حرفهاش با تمسخر بود. با بسته شدن در اتاق نفسم رو آسوده بیرون دادم.

روسریم رو از سرم درآوردم و کلیپس موهام رو باز کردم.

موجى از آبشار سیاه ریخت روى کمرم. بخاطر اینکه دوباره پیداش نشه لباسام رو برداشتم و سمت حموم رفتم.

سریع مانتوم و با شومیز زرشکى رنگ که تا زیر باشنم بود و خیلى جذب نبود عوض کردم.

شلوار مشکى پوشیدم. موهام رو دوباره جمع کردم و روسرى روى سرم انداختم و با دقت گره اى زیر گردنم زدم.

صندل راحتى پام کردم.

نگاهى تو آینه انداختم. راضى از ظاهرم لبخندى زدم.

حتماً که نباید با تاپ شلوارک ظاهر مى شدم تا قابل پسند بقیه باشم!

با بیدار شدن بهارک لباساش رو عوض کردم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۶]
#پارت_120

باید چیزى بهش میدادم. گرسنه اش بود. شیشه شیرش رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.

صداى بگو بخندشون کل سالن رو برداشته بود.

آروم از پله ها پایین اومدم. دور هم نشسته بودن و برزو چیزى رو با آب و تاب تعریف مى کرد.

سمت آشپزخونه رفتم. در یخچال و باز کردم. پاکت شیر و برداشتم.

بهارک و روى صندلى گذاشتم.

-اینجا بشین؛ تکون نخورى.

پستونکش رو مکى زد. شیر و گذاشتم تا گرم بشه. شیر و بعد از اینکه سرد شد ریختم تو شیشه اش. از آشپزخونه بیرون اومدم.

هامون با دیدنم اشاره اى کرد گفت:

-بیا اینجا بشین.

و به مبلى نزدیک خودشون اشاره کرد. نگاهى به احمدرضا انداختم که تأیید کرد. بى میل روى مبلى که تقریباً نزدیکشون بود نشستم.

شیشه رو دهن بهارک گذاشتم. هامون گفت:

-ببینم شماها امشب قراره چى به ما بدین؟

ترلان و نینا نگاهى به هم انداختن گفتن:

-توقع ندارین که ما براتون آشپزى کنیم؟ احمدرضا اینو براى چى آورده؟

-من پرستار دختر آقام، نه آشپز شما!

ترلان پوزخندى زد گفت:

-اوهوع، دختره دهاتى چه زبون باز کرده!

نگاهم رو بهش دوختم.

-فعلاً که همین دختر دهاتى یه قدم از شما جلوتره.

-الان مثلاً تو چى از من جلو هستى؟

قلبم محکم میزد از اینکه براى اولین بار داشتم در برابر کسى مى ایستادم.

میدونستم احمدرضا حسابم رو مى رسه. از روى مبل بلند شدم.

-من اگر بخوام آشپزى کنم فقط براى آقا مى کنم نه شما.

و به سمت در سالن رفتم و بازش کردم. هواى آزاد که به صورتم خورد کمى حالم بهتر شد اما تازه ترس افتاد تو وجودم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۶]
#پارت_121

توى آلاچیق زیر درخت بزرگ گل کاغذى نشستم.

تازه فهمیدم چیکار کردم و در برابر احمدرضا به دوستاش توهین کرده بودم اما خودش شروع کرد نه من!

نمیدونستم چى قراره بشه و برخورد احمدرضا چیه! با استرس پامو تکون دادم. با دیدن احمدرضا فاتحه ام رو خوندم.

سریع از جام بلند شدم.

با قدم هاى محکم اومد سمت آلاچیق. قلبم از ترس مثل قلب گنجشکى که توى قفس گیر کرده باشه میزد.

همین که بوى عطرش پیچید توى دماغم ته دلم خالى شد.

وارد آلاچیق شد. نیم نگاهى بهم انداخت و به بدنه ى آلاچیق تکیه داد.

بهارک و توى بغلم جابجا کردم. پوزخندى زد.

-مى بینم زبون باز کردى … نکنه تخم کفتر خوردى؟

از آلاچیق فاصله گرفت و اومد سمتم. قدمى جلو گذاشت که ترسیده قدمى به عقب گذاشتم.

یهو سرش و روى صورتم خم کرد. چشم هام و با ترس بستم. صداش از فاصله ى کمى به گوشم نشست.

-اینبار و مى بخشمت چون حقیقت رو گفتى. تو خدمتکار خونه ى منى نه خدمتکار جاى دیگه، پس کاریت ندارم.

متعجب چشم هام رو باز کردم. قد راست کرد و چرخید سمت خروجیه آلاچیق رفت.

نفسم رو آسوده بیرون دادم. از اینکه قرار نبود دوباره تنبیه بشم خوشحال بودم.

با روشن شدن چراغ هاى پایه کوتاه حیاط ویلا صداى بگو بخند بلندشون بلند شد و در سالن باز شد.

اول نینا و ترلان بیرون اومدن و پشت سرشون اون سه تا. هر پنج تاشون آماده بودن.

سؤالى نگاهشون کردم که ترلان پوزخندى زد گفت:

-بمون و براى خودت غذا درست کن.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۶]
#پارت_122

سوار ماشین شدن و در اتوماتیک بالا رفت. تا لحظه اى که در حیاط بسته شد متعجب و ناباور به ماشین خیره شدم.

باورم نمى شد که آدم ها انقدر بد باشن.

مثلا منم همسفرشون بودم. بى بى همیشه مى گفت “خوبى کن حتى به اونى که بهت بدى کرده”

اما این آدم ها سکوت آدمى رو براى خودشون یه مدل دیگه تعبیر مى کنن.

وارد سالن شدم. باید چیزى براى بهارک درست مى کردم. نگاهى توى یخچال انداختم.

شیر و کمى نبات گذاشتم تا بپزه. تا موقعى که غذا آماده بشه چرخى توى سالن زدم.

شام بهارک و دادم و خودمم کمى خوردم. ظرف ها رو شستم و هم اه بهارک به اتاقى که براى ما بود رفتم.

کف اتاق پارکت بود. در کمد رو باز کردم و پتویى کف اتاق پهن کردم.

متکا رو گذاشتم و مثل تمام شب ها بهارک سرش رو روى سینه ام گذاشت. آروم پشتش رو نوازش کردم و همونطور خودمم خوابم برد.

فقط لحظه اى تو بیدارى و خواب در اتاق باز شد و دیگه چیزى نفهمیدم.

صبح طبق تمام روزهایى که صبح زود بیدار مى شدم بیدار شدم.

نگاهى به اطراف انداختم و با یادآورى اینکه کیش هستیم سریع از جام بلند شدم.

نگاهم به تخت افتاد که احمدرضا با بالا تنه ى برهنه بالشت تخت رو بغل کرده و خوابیده بود.

موهاى جو گندمیه کنار شقیقه اش تضاد جالبى با فیس صورتش ایجاد کرده بود.

کلافه سرى تکون دادم و …

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۶]
#پارت_123

سمت آینه رفتم. روسریم بخاطر اینکه از دیشب روى سرم بود چروک شده بود. آبى به دست و صورتم زدم و روسریم رو عوض کردم.

آروم از اتاق بیرون اومدم و پله ها رو با گام هاى آهسته طى کردم. سمت آشپزخونه رفتم. زیر چائى رو روشن کردم.

میز و چیدم. خواستم از آشپزخونه بیرون برم که با دیدن برزو تو چهارچوب در آشپزخونه ترسیده به بدنه ى سرد میز برخوردم.

لبخندى زد گفت:

-تو هم مثل من سحرخیزى؟

و وارد آشپزخونه شد. ترسیده بودم و نمی دونستم چه عکس العملى نشون بدم. اومد جلو و رو به روم ایستاد گفت:

-صورتت رو اصلاح کردى چقدر جذاب تر شدى. من عاشق دخترهاى دست نخورده ام. برام جذابیت داره!

سرش و خم کرد.

-تو هم از همون دسته از دخترها هستى. مطمئن باش یه روز تمامت رو لمس مى کنم.

قدمى به عقب گذاشتم و با صداى لرزونى لب زدم:

-میشه برید عقب تر؟

-اى جونم جوجه هیجان زده شدى؟ قلبت داره مى تپه … دوست دارم.

-گفتم برید اونور.

-اگه نرم؟

با صداى هامون نفسم رو سنگین بیرون دادم.

-برزو اینجائى؟

برزو چرخید و گفت:

-آره، کارم داشتى؟

هامون نگاهى به برزو و بعد به من انداخت. حس کردم رنگم پرید.

سرم و پایین انداختم که هامون گفت:

-تو برو احمدرضا رو بیدار کن، باید جائى بریم دیر میشه.

از خدا خواسته از کنار برزو رد شدم. لحظه ى آخر حس کردم دستش رو به سرانگشتام کشید.

سریع از آشپزخونه بیرون اومدم و با حس چندشى دستم رو به لباسم کشیدم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۷]
#پارت_124

سمت پله ها رفتم. وارد اتاق شدم. بهارک هنوز خواب بود. سمت تخت رفتم.

بدون اینکه به بالا تنه ى برهنه اش نگاهى بندازم آروم صداش کردم.

-آقا … آقا …

اما هیچ تکونى نخورد. کمى تن صدام و بالا بردم.

-آقــــــا …

اما فایده نداشت. سرم و جلو بردم و کنار گوشش با صداى آرومى گفتم:

-آقا

یهو تکونى خورد. اومدم کمر راست کنم که نمیدونم چى شد پرت شدم روش.

از ترس و خجالت چشم هام رو بستم. حس مى کردم یه جاى سفت و سخت افتادم.

صداى عصبیش باعث شد ترسیده چشم باز کنم.

-جات خوبه؟!

نگاهى به خودم انداختم که روى بالا تنه اش افتاده بودم. با خجالت لبم و گزیدم که داد زد:

-پاشوووو….

هول کردم. بازومو گرفت و یهو بلندم کرد. نگاهم رو به زمین دوختم.

-صبحانه آماده است.

-باشه، برو میام.

از خدا خواسته از اتاق بیرون اومدم و سمت پله ها رفتم.

وارد آشپزخونه شدم. تنها هامون توى آشپزخونه بود. روى صندلى نشسته بود اما انگار اینجا نبود چون متوجه اومدنم نشد.

مرد بدى نبود. توى فنجون چائى ریختم که عطر هل و دارچینش بلند شد.

روى میز کنارش گذاشتم. سر بلند کرد و نیم نگاهى بهم انداخت. نگاهم رو از نگاهش گرفتم.

-براتون چائى ریختم.

-ممنون.

احمدرضا وارد آشپزخونه شد و روى صندلى رو به روى هامون نشست.

براى احمدرضا چائى ریختم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۷]
#پارت_125

با ورود نینا و ترلان چائى براى خودم ریختم و روى صندلى نشستم. هامون لبخندى زد که از دیدم پنهون نموند.

نینا با تاپ شلوارک کوتاه و موهایى که بالاى سرش جمع کرده بود روى صندلى ولو شد.

-چائى!

هامون خیلى جدى گفت:

-اونجا … براى خودت بریز.

برزو هم وارد آشپزخونه شد که هامون گفت:

-صبحونتون رو بخورید باید تا جائى بریم.

ترلان براى خودش و نینا هم چائى ریخت که هامون گفت:

-چه چائى خوش عطرى! یعنى تو هر روز صبح از این چائى ها میخورى؟

از این تعریف هامون لپ هام گل انداخت و لبخندى روى لبم نشست که احمدرضا با پوزخند گفت:

-آره، تنها کارى که خوب بلده آشپزى و خونه داریشه.

ترلان با کنایه گفت:

-که اونم همه ى خدمتکارها بلدن!

هامون نگاهم کرد.

-یه فنجون دیگه از این چائى هاى خوش عطرت به ما میدى دیانه خانم؟

سریع از روى صندلى بلند شدم.

-بله.

-بدبخت چه ذوقى کرده ازش تعریف کردى!

نیم نگاهى به نینا انداختم و بى هیچ حرفى براى هامون چائى ریختم. برزو گفت:

-احمدرضا این دختره کچله که همیشه انقدر روسریشو سفت مى بنده؟

احمدرضا نیم نگاهى بهم انداخت.

-حتماً کچله … تو به این چیکار دارى؟

هامون بلند شد.

-بریم آماده بشیم.

و از آشپزخونه بیرون رفت. برزو و احمدرضا هم رفتن. ظرفاى خودم و احمدرضا و هامون رو شستم. لبخندى زدم.

-شمام ظرفاى خودتون رو بشورید.

و از آشپزخونه بیرون اومدم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۷]
#پارت_126

بعد از رفتن احمدرضا و هامون صبحونه ى بهارک رو دادم و براى بازى به حیاط ویلا رفتیم. در حال بازى با بهارک بودم که نینا و ترلان با مایو به حیاط اومدن.

لحظه اى با دیدن اون مایوهاى دو تیکه تعجب کردم. صداى موسیقى بلند شد و نینا و ترلان با خنده پریدن توى آب استخر.

صداى هر و کرشون بلند شده بود که در حیاط باز شد و ماشین هامون وارد حیاط شد. فکر کردم الان میرن تو یا میگن صبر کنن اما ترلان با خنده گفت:

-نمیاى آب بازى؟

برزو خندید گفت:

-الان میام یه مسابقه میذارم با هر دو تون.

و سمت خونه رفت. هامون چند تا پلاستیک دستش بود. با دیدنشون سلامى دادم که احمدرضا سرى تکون داد اما هامون جواب سلامم رو داد.

-احمدرضا تا تو لباس عوض کنى منم سیخ هاى کباب رو آماده مى کنم.

-باشه.

احمدرضا سمت ساختمون رفت. هامون نگاهى بهم انداخت.

-تو نرفتى آب تنى؟

لحظه اى گونه هام گل انداخت. سرم و پایین انداختم.

-نه …

سرى تکون داد. احمدرضا و هامون شروع به درست کردن کباب ها کردن. برزو و دخترا با سر و صدا آب تنى مى کردن.

با بهارک در حال بازى بودم که ترلان از آب بیرون اومد و پشت سر احمدرضا ایستاد. دستاشو دور کمرش حلقه کرد.

-نکن ترلان!

ترلان با عشوه گفت:

-چرا نیومدى آب بازى؟

-من آب بازى کنم که تو گرسنه میمونى دختر جون!

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۷]
#پارت_127

ترلان تابى به کمرش داد گفت:

-بداخلاق!

و خواست ناخونکى به کباب ها بزنه که احمدرضا زد رو دستش.

-اول برو یه چیز بپوش بعد بیا مثل قحطى زده ها به کباب ها حمله کن.

ترلان رفت سمت ساختمون. نینا و برزو هم از استخر بیرون اومدن. با کمک هامون میز توى حیاط رو چیدیم.

بعد از خوردن غذا هامون گفت:

-پس فردا شب باید بریم ویلاى آقاى مشایخى.

برزو اخمى کرد.

-عجیب از این پیر خرفت بدم میاد. اونجا نه از رقص نه از مشروب خبرى نیست و باید مثل قرن حجر برى و بیاى.

هامون زد رو شونه اش.

-پس امشب دلى از عذا دربیار که فردا شب سوتى ندى.

برزو سرى تکون داد.

-آى گفتى … امشب چه کیفى کنم.

ترلان با ناز گفت:

-چه خبره؟ به ما هم بگین.

احمدرضا رو کرد به ترلان.

-امروز بهنام و دیدیم تو پاساژ و امشب براى پارتى که ویلاش گرفته دعوتمون کرد.

نینا دستى زد.

-ایول؛ این پسر خیلى لارجه!

هامون نگاهى بهم انداخت.

-دیانه رو هم مى برى؟

احمدرضا نیم نگاهى بهم انداخت.

-فکر نکنم.

-اما ببریم بهتره، شب شاید دیر بیایم خطرناکه.

-ببین تو چه دردسرى افتادیم!

-بچه که نیست، میاد یه گوشه مى شینه.

احمدرضا شونه اى بالا داد.

-چکار کنم، مجبورم ببرمش دیگه!

غروب ترلان و نینا با جنب و جوش شروع به آماده شدن کردن. لباس هاى احمدرضا رو روى تخت گذاشتم.

لباسهاى بهارک که پیراهن کوتاه سفیدى بود رو هم آماده کردم اما نمیدونستم خودم چى بپوشم و اصلاً اونجا چطور جائى هست!

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۷]
#پارت_128

احمدرضا رفته بود دوش بگیره. لباسهاى بهارک و تنش کردم. موهاشو دو گوشى بستم و پابندش و به پاهاى تپلش بستم. کفشاى تختش و پاش کردم.

بوسه اى روى گونه اش زدم که خندید و گفت:

-ماما …

در حموم باز شد و احمدرضا از حموم بیرون اومد. رو به روى آینه ایستاد و موهاشو سشوار گرفت. بوى افترشیوش بلند شد.

نیم نگاهى بهم انداخت.

-بهتره امشب امل بازى رو بذارى کنار و آبروى من و نبرى!

استرسم با این حرفش بیشتر شد و حیرون موندم که چى بپوشم؟ بى توجه بهم خواست لباساشو بپوشه که سریع پشتم و بهش کردم.

لباساشو پوشید که دو دل رو کردم بهش:

-میشه بهارک و تا من از حموم میام نگهدارین؟

بى هیچ حرفى بهارک و بغل کرد و از اتاق بیرون رفت. با رفتنش سریع در اتاق و بستم و حوله ام رو برداشتم.

سمت حموم رفتم. دوش سرپائى گرفتم و با حوله از حموم بیرون اومدم.

حوله ى کوچکى دور موهام بستم. لباس زیر هامو پوشیدم. در کمد و باز کرد. نگاهم به کت و شلوار آبى پررنگى افتاد. به نظرم مناسب بود.

کت و شلوار و پوشیدم. نم موهامو گرفتم و سشوار کشیدم. بعد از ایهسشوار کشیدنم تموم شد موهام و جمع کردم و با کلیپس بالاى سرم بستمشون.

حالا باید کمى آرایش مى کردم. چشم هام و بستم و یادم اومد که خاله چطور آرایشم کرد. اول میکاپ.

خط چشم نتونستم بکشم و کمى مداد توى چشم هام کشیدم.

ریمل و رژ زدم. روسرى آبى رنگ ساتنى سرم کردم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۷]
#پارت_129

کفش هاى مشکى پنج سانتى رو پام کردم. میدونستم راه رفتن باهاش سخته اما باید مى پوشیدم.

آروم از اتاق بیرون اومدم.

هامون و احمدرضا تو سالن نشسته بودن. بهارک جلوى پاى احمدرضا نشسته بود.

لحظه اى نگاه هر دوشون رو روى خودم حس کردم.

کمى استرس گرفتم. بهارک و از جلوى پاى احمدرضا برداشتم.

سر بلند کردم که نگاهش رو متوجه ى خودم دیدم. لحظه اى نگاهمون خیره ى هم موند.

با صداى ترلان و نینا از احمدرضا چشم گرفتم. هامون بلند شد.

-بریم دیره.

نگاهى به تیپ هاى نینا و ترلان انداختم. هر دو لنز گذاشته بودن و موهاشون رو روى شونه هاشون رها کرده بودن.

سمت ماشین احمدرضا رفتم که هامون گفت:

-تو با دیانه و بهارک بیا، بقیه با ماشین من میان.

ترلان اخمى کرد و خواست اعتراض کنه که هامون خیلى جدى گفت:

-دو قدم راهه… سوار شو!

ترلان بى میل سوار ماشین هامون شد. برزو تا سوار شدن نگاهش سر تا پام رو کاوید و باعث آزارم مى شد.

در جلو رو باز کردم و روى صندلى نشستم.

احمدرضا سوار شد و با سرعت از ویلا بیرون زد. نگاهم رو به خیابون هاى خلوت کیش دوختم که احمدرضا گفت:

-بهتره از جلوى چشم هام دور نشى. امل بازى هم درنمیارى.

دوباره استرس افتاد تو دلم. ماشین کنار ویلاى بزرگ ایستاد.

هامون هم با فاصله ماشین و کنار ماشین احمدرضا پارک کرد. سمت در ویلا رفتن.

با کفش هاى پاشنه بلند سختم بود بهارک و بغل کنم اما جرأت نداشتم اعتراضى کنم.

با ورود به حیاط ویلا و …

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۸]
#پارت_130

تعدادی پسر و دختر که لب استخر بزرگی ایستاده بودن و با صدای رقص خودشون و تکون می‌دادن، متعجب نگاهی بهشون انداختم.

مردی با شلوارک و تیشرت آستین حلقه‌ای سمتمون اومد. به پسرا دست داد و خیلی راحت گونه تینا و ترلان و بوسید.

خواست سمتم بیاد که خودم و پشت احمد رضا کشیدم و سلامی زیر لب دادم.

نگاهی به احمدرضا انداخت و گفت:

-نکنه زن گرفتی؟

احمدرضا نیم نگاهی بهم انداخت.

-نه بابا.

-خیلی خوش اومدین.

سمت چند تا میز و صندلی که نزدیک استخر بود، رفت.

ما هم به دنبالشون راه افتادیم. چند تا دختر و پسر با دیدن احمدرضا و بچه‌ها به سمتمون اومدن و شروع به روبوسی و حال احوال‌پرسی کردن.

تینا و ترلان رفتن لباساشون عوض کنن.

روی صندلی نشستم و بهارک توی بغلم گرفتم.

احمدرضا روی صندلی کناریم نشست و پای چپش و روی پای راستش انداخت.

بعد از چند دقیقه ترلان و تینا برگشتن. دکلته‌ی کوتاهی تن هر دوشون بود.

یهو صدای موزیک و بلند کردن. صدای جیغ و دستشون بلند شد و نصفشون ریختن وسط.

گارسونی با سینی شربت به سمتمون اومد.

می‌ترسیدم که چیزی توی شربت ریخته باشن و بدون این‌که بردارم تشکر کردم.

احمدرضا و هامون لیوانی برداشتن. بهنام سمتمون اومد و گفت:

-پاشید ببینم، باید خوش بگذرونیم.

هامون و احمدرضا هم پیش بقیه رفتن.

حوصله‌م سر رفته بود. ان‌قدر مسخره می‌رقصیدن که فقط تو هم می‌لولیدن.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۸]
#پارت_131

با ویبره گوشیه ساده‌م، گوشیم و از توی کیفم درآوردم.

با دیدن شماره‌ی امیرحافظ لبخندی روی لبهام نشست و دکمه اتصال فشار دادم.

-سلام خانم کوچولو. کجایی؟

سر و صدا زیاد بود. با صدایی که صدای داشتم به گوش امیر حافظ برسه، گفتم:

-سلام. خوبم. اومدیم مهمونی.

یهو حس کردم صداش جدی شد.

-چه مهمونی؟

نگاهی به دختر و پسرا وسط انداختم.

-نمی‌دونم، ولی هر چی هست خیلی چرته.

-دیانه خیلی مراقب خودت باش، نمی‌دونم اون احمدرضا احمق چرا تو رو اون‌جور جاها برده.

-نگران نباش من حالم خوبه.

-مگه می‌شه نگران نباشم. رسیدی خونه بهم زنگ‌بزن.

-باشه.

-آفرین موش کوچولو، کاری نداری؟

-نه، به خاله و امیرعلی سلام برسون.

-چشم، خداحافظ.

-خداحافظ.

گوشی تو کیفم برگردوندم.

دختری نزدیک احمدرضا شد، دستش و دور کمرش حلقه کرد.

تعدادی دختر و پسرا با همون لباس‌ها توی آب پریدن.

پسری سمتم اومد، گفت:

-نگاهش کن چرا انقدر چادور چاق چور کردی

از تن صداش معلوم بود مست کرده. ترسیده دستی به گوشه‌ی روسریم کشیدم.

بهارک توی این سر و صدا بغلم خوابش برده بود.

دختری جلو اومد و گفت:

-شروین بیا بریم تو سالن.

پسره به دنبالش راه افتاد. نفسی از آسودگی کشیدم.

احمدرضا اومد سمتم و با دیدن بهارک گفت:

-ببرش تو ماشین بخوابونش.

بهارک و بغل کردم و سمت ماشین که گوشه‌ی حیاط بزرگ ویلا پارک کرده بودن رفتم.

سقف ماشین باز بود. بهارک روی صندلی عقب خوابوندم و.‌‌..

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۸]
#پارت_132

در ماشین‌و بستم و اومدم برم تو که ترلان با چند تا دختر و پسر با فاصله‌ی کمی از من، کنار هم ایستاده بودن.

یکی از پسرها گفت:

-این اُمل کیه که با خودتون آوردین؟

-خدمت‌کار احمدرضاس.

یکی از پسرا سمتم اومد

-بذار ببینم زیر اون روسری چی قایم ‌کرده.

ترسیده قدمی به عقب برداشتم که به بدنه‌ی سرد و فلزی ماشین بر خوردم.

ترلان خندید و لیوان توی دستش‌و بالا برد.

-شاید کچله بدبخت که ان‌قدر خودش‌و پوشونده.

پسرِ نیش خندی زد.

-آره حتما یه عیبی داره که ان‌قدر خودش‌و پوشوند.

با صدای لرزونی گفتم:

-نزدیک من نیا!

-آخه کوچولو ترسیدم. من هر کاری دلم بخواد می‌کنم.

گوشه‌ی روسریم گرفت و محکم کشید.

کارش ان‌قدر ناگهانی بود که روسریم همراه گیره‌مو سرم باز شد و موهای بلندم تو هوا پخش شد.

پسرِ خندید.

-نه می‌شه یه شب‌و باهاش سر کرد.

قلبم تند می‌زد و حس می‌کردم الان زیر پاهام خالی می‌شه.

تا حالا هیچ مردی جز امیرحافظ موهام‌و ندیده بود.

پسره خندید، گفت:

-بذار ببینم زیر لباساش چی داره!

با ترس دستم‌و روی کتم گذاشتم. پسرِ قدمی برداشت که صدای عصبیه احمدرضا بلند شد:

-اون‌جا چه خبره؟

با شنیدن صداس حس کردم دنیا بهم دادن.

نزدیک اومد. نگاهی به بقیه انداخت و نگاهش به طرف من چرخید.

لحظه‌ای متعجب نگاهی بهم انداخت.

خجالت کشیدم و سرم پایین انداختم، که عصبی گفت:

-روسریت کو؟

ترلان با عشوه گفت:

-بچه‌ها کنجکاو بودن که ببین مو داره یا نه.

-بچه‌ها غلط کردن.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۸]
#پارت_133

خم شد و روسریم‌و سمتم گرفت.

ترلان و دوستاش رفتن. دستام می‌لرزید.

هامون سمتمون اومد. احمدرضا با اخم نگاهم‌کرد.

-تا کی می‌خوای دست‌وپا چلفتی باشی؟ اگر من نبودم اون‌وقت کیو صدا می‌کردی؟

سرم‌و پایین انداختم. آروم لب زدم:

-من غلط بکنم که تنهایی چنین ‌جاهایی بیام.

-چیزی گفتی؟

هول کردم.

-نه.

سریع موهام‌و جمع کردم و روسری روی سرم انداختم.

هامون بهمون رسید.

-چیزی شده؟

-نه، ترلان شوخیش گرفته و دوستاش خواستن سربه‌سر دیانه بذارن.

هامون عصبی گفت:

-تا کی می‌خوای این دخترِ آویزون‌و نگه داری؟ دیگه داره زیادروی می‌کنه!

-مجبورم تا کسی‌و پیدا کنم و سهمش‌و بخرم.

هامون سری تکون داد.

-من نمی‌دونم این همه شعبه برای چی می‌خوای!

-تو کاریت نباشه، حوصله ندارم بریم.

-باشه شما برید، با بچه‌ها اوکی می‌کنم ما هم می‌آیم.

احمدرضا سری تکون داد و ماشین‌و دور زد و پشت فرمون نشست.

-چرا مثل مجسمه وایسادی، بیا سوار شو.

در جلو باز کردم و روی صندلی نشستم.

بهنام با سرعت سمتمون اومد و گفت:

-احمدرضا کجا داداش؟ تازه اولشه.

-دیر وقته، الانم سرم درد می‌کنه یه وقت دیگه.

بهنام نگاهی بهم انداخت.

-شاید دوستت بخواد بمونه.

احمدرضا نیم نگاهی بهم انداخت.

-نه داداش این خونش با این چیزا سازگار نیست.

بهنام خندید.

-خوب خونش‌و عوض می‌کنیم.

قهقه‌ای سر داد.

-من می‌رونم برو دنبال یکی دیگه، خوش گذشت و…

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۸]
#پارت_134

بهنام روی شونه احمدرضا زد.

-تا این‌جا هستی یه سر بیام ویلاتون.

-دعوت می‌کنم.

ماشین‌و روشن کرد، بوقی زد و با سرعت از ویلا بیرون اومد.

ماشین توی خیابون‌های خلوت کیش با سرعت حرکت می‌کرد.

با ریموت در ویلا باز کرد و ماشین‌و داخل برد.

از ماشین پیاده شدم. بهارک بغل کردم و سمت ویلا رفتم.

کفش‌هام‌و از پام در آوردم و پا برهنه رو کف پوش سالن سمت طبقه‌ی بالا رفتم.

بهارت روی تخت گذاشتم. گوشیم‌و از توی کیفم درآوردم و پیامکی به امیر حافظ دادم.

رو سریم در آوردم و گیره مو رو باز کردم، که یهو در اتاق باز شد.

ترسیده دستم‌و روی سرم گذاشتم.

احمدرضا وارد اتاق شد.

نگاه خیره‌ای بهم انداخت، معذب بودم.

-چرا فکر می‌کردم که اونقدر تو روسریت سفت می‌بندی حتماً کچلی داری.

با چشم‌های متعجب نگاهش کردم، که پوزخندی زد و دکمه پیراهنش‌و باز کرد.

-فقط بدون هیچ دردسری امشب می‌خواستم خوش بگذرونم.

فاصله بینمون پر کرد و با دستش چونه‌م‌ و گرفت.

قلبم از ترس ضربان گرفت. نگاهش تو کل صورتم در چرخش بود.

-گاهی دلم می‌خواد انتقام تمام کارهای مادرت‌و ازت بگیرم. هر چند پدرت قربانی هدف‌های شیطانی مرجان شد.

با ضرب چونه‌م و ول کرد.

-برو خدا شکر کن‌، که ذره‌ایی به مرجان شباهت نداری.

پیراهنش‌و در آورد و روی مبل انداخت، اما من هنوز شوکه سر جام ایستاده بودم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۸]
#پارت_135

از این‌مرد واقعاً باید ترسید.

-بهتر لباسات‌و عوض کنی امشبمون‌و که کوفت کردی.

یعنی این فکر کرده که من جلوی چشم‌هاش لباس‌هام‌و عوض می‌کنم. بلوز و شلوار نسبتاً گشادی برداشتم و سمت حمام رفتم.

لباسام‌و عوض کردم. موهای بلندم‌و بافتم و روی شونه‌م انداختم.

روسریم رو روی سرم انداختم، از حموم بیرون اومدم.

آباژور کنار تخت روشن بود. بهارک گوشه‌ی تخت کنار احمدرضا خوابیده بود.

با دیدنش لبخندی روی لب‌هام نشست.

ملاحفه‌ای برداشتم و روی کاناپه دراز کشیدم.

دلم برای خاله و امیرحافظ تنگ شده بود.

با صدای در اتاق چشم‌هام‌و باز کردم، با دیدن ترلان تعجب کردم.

این این‌جا چی می‌خواست. بدون این‌که حرکتی از خودم نشون بدم نگاهش کردم.

سمت تخت رفت و روی احمدرضا خم شد. یه لباس خواب توری تنش بود.

احمدرضا یهو از جاش بلند شد. با دیدن ترلان انگار تعجب کرده بود با صدای خشداری گفت:

-تو این‌جا چیکار می‌کنی؟

ترلان با صدایی که کاملا معلوم بود مسته گفت:

-می‌خوام پیش تو بخوابم.

احمدرضا با تن صدای پایین گفت:

-تو غلط می‌کنی، صد بار بهت گفتم با هر کی باشم با همکار جماعت نیستم. چرا نمی‌فهمی؟

-احمد من می‌خوامت. من دوست دارم.

-بهترِ از اتاق بری بیرون، دهنت بوی گند مشروب می‌ده.

ترلان باصدای کشداری گفت:

-احمدم.

-زهرمارو احمدم. برو بیرون تا بیدار نشدن.

– تو چرا نمی‌خوای منو ببینی؟ من می‌خوامت.

– تو یک احمقی.

حس کردم از تخت پایین اومد.

-داری چیکار می‌کنی؟

– دارم از اتاق بیرون می‌ندازمت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا