رمان تب داغ هوس

پارت 15 رمان تب داغ هوس

3.7
(3)
با هق هق گفتم:
-بچه نمی خوام، نمیخوام، نمی خوام نمیفهمی چرا؟ همه منو مجرد میدونن ،میخوای حامله بشم که دلت خنک بشه چون مادرت حامله بوده؟ من چه گناهی کردم خدا ؟…چرا نمیمیرم از دست تو راحت بشم؟میخوام برم خونه امون …
منو محکم تر تو بغلش گرفتو گفت:
-باشه آروم باش …یه کاری نکن جکوبو برم بیارم مثل اون شب مهمونی تو همین اتاق نگهت دارم …آخه تو چرا انقدر زندگی رو برای من زهرتر میکنی؟گریه نکن نفس ِآرمین …گریه نکن ،عصبی میشم …«روی شقیقه امو بوسید…انقدر همونطور تو بغلش نگهم داشت و نوازشم کرد تا آروم شدم»
آخر هم نگهم داشت چطوری فرار میکردم؟راست میگفت که درست عین یه جوجه ام که فقط بلدم نوک بزنم اونم به یه ببر …
بعد شام داشتم ظرفا رو می شستم و فکرم بد مشغول راه حل بود که یادم افتاد 
قرصا رو انداخت تو سطل زباله ی حموم اتاقش، خب تو جلدشون بود برم بردارم بخورم کثیف که نشده خود قرصه ..دستکشامو در آوردم اومدم از تو نشیمن رد بشم برم تو اتاق گفت:
-کجا؟
-دستشویی اجازه هست؟
لبخندی زدو گفت:
-آره یادت نره که اینجا طبقه ی چهاردهم یه وقت از پنجره نپری؛منم الان میام تو اتاق«با حرص نگاش کردم یه بوس برام فرستاد و پیروز مندانه نگام کرد»
با کینه نگاش کردم و رفتم تو اتاق سریع در حمومو باز کردمو سطل آشغالو کشیدم جلو و درشو باز کردم دیدم جلدش خالیه قرصاش کو؟!!!!خوردشون؟!!!!
-آخ اگر من تو رو نشناسم که باید برم بمیرم 
سر بلند کردم دیدم بالا سرمه با پوزخند گفت:
-خیال کردی میندازم اینجا که بیای بخوری؟انداختمشون تو فاضلاب 
از در حموم اومدم بیرون آرنجمو گرفتو گفتم:
-ولم بابا اَه مرده شور زندگیمو ببرن که عین بختم سیاهه 
آرنجمو از دستش کشیدم بیرونو به یه اتاق دیگه رفتم و روی زمین دراز کشیدم پنجره ی قدی بزرگ روبروم بود و آسمون دود آلود تهرانو میشد خیلی خوب دید به ماه نگاه کردم حتی اونم کدر شده….این آسمونم مثل اقبال من یه ستاره هم توش نیست ….
نور تو چشمم میخورد چشممو به زور باز کردم خورشید طلوع کرده بود برگشتم دیدم رو بازوی آرمین خوابیدم دلم براش سوخت دیشب خودشو کشت آخرم ناکام خوابید حقشه بیشعور…چقدر مظلوم میشه وقتی میخوابه جونش به تختش وصله چی شده که اومده رو فرش اتاق کنار من خوابیده ؟زیر سر خودش چیزی نیست ولی بازوشو زیر سرمن گذاشته !بازم دیشب بیدارم نکرد !نمیدونم چه احساسی بینمونه چرا در برابر هم کوتاه میاییم ؟به خاطر ترحمه؟عشقه؟عادته؟چون به هم نیاز داریم؟این همه آزار و اذیت این همه نفرتی که از پدر م داره …چرا من کنارش آروم گرفتم؟!!!!تو آغوشش خوابیدم و منو اینطوری تو بغلش گرفته؟!!!مگه دیشب دعوا نکردیم؟چرا هرشب بعد دعوا اینه کارمون آخر هم تو بغلشم آخر هم منو می بوسه آخر هم …
آرمین چشمای آبیشو باز کردو ونگام کردو گفت:
-ظالم 
ودوباره چشماشو بست اومدم بلند بشم ،دستشو دورم بیشتر پیچوندو نگهم داشتو گفت:
-حداقل بیشتر پیشم باش 
سرمو رو سینه اش گذاشتمو پشتمو نوازشی کردو گفت:
-همه همه ی اونایی که ماجرای ما رو میدونن و میفهمند فکر میکنند من آزارت میدم ،من اذیتت میکنم،ظالم منم و تموم لحظه ها تو مظلوم واقع شدی ولی من فقط خودم میدونم که تو با تموم مظلومیتت چطوری به من سخت میگیری و ستم میکنی 
سرمو از رو سینه اش بلند کردمو نگاش کردم «وای خدایا من دوستش دارم نمیتونم انکارش کنم اینو احساس می کنم ،اروم موهاشو نوازش کردمو گفت:»
-داری هر شب پیرم میکنی نمی فهمی 
-آرمین !
-بهت میگم آزارم نده من با تو آروم می شم نمی فهمی چرا انقدر خودتو به نفهمی میزنی نفس؟چرا انقدر خنگی؟
خنده ام گرفته بود تو هر وضعیتی مسخره بازیشو داره
لبمو زیر دندونم کشیدمو که خندمو جمع کنم ،آهسته به طرف صورتش متمایلم کرد ،خودم رفتم به سمتش…
لبشو بوسیدم و سرمو خواستم عقب بکشم گفت:
-نه ،بد جنسی نکن ،صبر کن ….«موهامو کنار زدو گفت:»
-تو هوای انتقام اینطوری دیوونه ام نکن نفس …نمیتونم بگذرم …نه ….
-به مامانم میخوای بگی؟
-باید بدونه
-میخوای دعوا راه بیفته؟دیگه توانشو ندارم
-خودم بهش میگم 
-می کشتت
–میخوام وقتی بابات از زندان آزاد شد برگرده ببینه تموم زندگیش مال منه ،مامانت تو خونه ای که من بهش دادم ،تو زن منی خواهرت هم که زن برادر من میخوام پوچ باشه ،میخواستم بره دنبال مادرت تا اونو تو خونه ی مادرم ببینه ولی این دعوا سر نگین همه چیزو بهم زد ،اینطوری بهتر هم شد چون تا بیاد تو حامله ای …«با بغض نگاش کردم لبمو بوسیدو گفت:»
-از بغضای تو متنفرم نفس ،دیوونه ام میکنه …
-تمومش کن خسته ام دیگه تمومش کن…
-بعد ترخیص نگین همه چیزو به مادرت میگم ….
آرمین- گفتم تو برو تو اتاق هر وقت گفتم ،بیا بیرون 
-الان نه آرمین
آرمین-مامانت الان که پایین بودم میگفت «حاضر بشم برم دنبال نفس خونه ی باباش تنها ست»کدوم نفس؟تو که اینجایی باید همین امروز تکلیف یه سره بشه
میمونی تو اتاق حتی اگر صدای دعوا اومد هم بیرون نمی یای تا من مامانتو قانع کنم 
با غصه گفتم:
-آرمین ،تازه نگین دوروزه مرخص شده و رنگو روی مامانم باز شده من می ترسم …
آرمین با حرص گفت:
-آره دو روزه هم هست که جنابعالی پیش مامانت تشریف دارید
صدای زنگ در اومدو آرمین به اتاق اشاره کردو گفت:
-اتاق بدو 
-تو آخر مامان منو می کشی با خبرای بدی که بهش میدی
بلند شدم رفتم تو اتاق رو تخت نشستم و آرمین در رو باز کرد ،کامیار هم با مامان اومده بود بالا اصلا صداشونو نمی شنیدم که چی میگن انقدر آروم حرف میزد که حتی گوشمو به در هم چسبونده بودم نمی شنیدم فقط زیر لب صلوات می فرستادم مامانم طوریش نشه 
دل تو دلم نبود این آرامش قبل طوفانه ،فشار مامانم اگر بالا میرفتو منجر به سکته اش می شد چی؟
انگشتامو از روی در جمع کردم و پیشونیمو به در چسبوندم قلبم تپششو روی دور تند گذاشته بود…
صدای جیغ مامان بلند شد قلبم هری ریخت ،گفت بهش تموم شد خدایا مراقب مامانم باش مامانمو به تو می سپارم …
مامانم داد می زد به هر دو شون فحش و ناسزا میگفت ؛گریه میکردو آرمینو کامیار هم همش می گفتن:
-ناهید خانم …آروم باش ،ناهید خانم یه لحظه گوش بده…
دلم عین سیر و سرکه می جوشید هی سرو ته اتاقو بالا وپایین کردم …نه نمی شه دارم دیووونه می شم مامانم یه وقت بلایی سرش نیاد ؛شالمو سر کردمو در رو باز کردم رفتم بیرون ،مامانم پشت به ورودی راهروی اتاقها،نشسته بود و گریه میکردو ضجه می زد آرمین تامنو دید اخم کردو با سر اشاره کرد برگردم ،پوست زیر گردنمو به 
(معنی التماس )نیشگون گرفتم ؛دومرتبه اشاره به اتاق کرد ،اومدم برگردم تو اتاق که مامان از حال رفت ،یه جوری هول شدم که کامیار قبل اینکه به داد مامانم برسه اول گفت:
-نفس نترس هیچی نیست الان به حال میاد 
اومدم بدوأم طرف مامانم آرمین منو تو بغلش گرفت ،جیغ می زدمو دستو پا میزدم تو بغلش؛ کامیار مامانمو ماینه کردوبعد سعی کرد مامانو به هوش بیاره هی زد به گونه اشو آب آورد ریخت رو صورتشو بلند شد رفت از بار آرمین اتانول آورد زیر بینیش گرفت تا بالاخره مامانو کمی بهوش آوردو سریع یه زیر زبونی تو دهنش گذاشت چه تکمیل اومده بود بالا …
حالا منم این میون تو بغل آرمین بودمو تقلا میکردم و آرمینم نمی ذاشت طرف مامانم برم تا کامیار کارشو بکنه مامانم که حالش یه کم جا اومد ولم کرد و دوییدم طرف مامان با گریه صورتشو به احاطه ی دستم در آوردمو گفتم:
-مامانم ،مامان جونم الهی من قربونت برم چت شد؟الهی من بمیرم برات…
آرمین زیر آرنجمو گرفتو گفت:
-چرا اونطوری صورتشو تو بغلت گرفتی خب الان که به زور نفسش بالا پایین میشه تو هم خفه اش کن ..پاشو برو یه لیوان آب قند درست کن جای آبغوره گرفتن «بلندم کردو صدای مکرردر زدن وپشت سر هم زنگه در رو صدای نگین اومد:»
-باز کن در رو کامیار …نفس…
آرمین-بیا گروه تکمیل شد 
کامیار در رو باز کردو گفت:
-مگه نگفتم نمیا بالا 
نگین –وای خاک به سرم مامان ،مامان چت شده؟«نگین بغل دست مامان نشستو خم شد طرف مامان»
کامیار –اونطوری نشین به دنده ات فشار میاد 
آرنج نگینو گرفتو نگین با گریه گفت:
-الهی قربونت برم مامان جونم ،کامیار چیکارش کردید چرا مامانم اینطوریه؟
کامیار- الان حالش جا میاد زیر زبونی دادم بهش 
با لیوان آب قند اومدم بالا سر مامان آرمین آرنجمو کشیدو گفت:
-ترو خدا این عقل کلو نگاه کن ،بذار زیر زبونیه آب بشه بعد اینو بده بخوره
-هی میگم الان نه الان نه مگه گوش میدی؟
مامان نالید-ای خدا چرا منو انقدر زنده گذاشتی که این لحظه رو ببینم؟
منو نگین باهم با گریه گفتیم:
-مامان
آرمین-بیا باز شروع شد
نگین با حرص گفت:
-همش تقصیر تو إ آرمین
آرمین- از نظر تو که همه ی مشکلای دنیا تقصیر منه 
-بالاسر مامانم دعوا نکنید ؛نگین به سختی اون طرف مامان رو کاناپه نشستو کامیار هم بالاسرش ایستاد ،این طرف هم آرمین بالاسر من ایستاده بود 
مامان با حال نا مساعد نالید با وحشت گفتم:
-کامیار یه کاری کن
کامیار –تو و نگین امان بدید حالش جا میاد پشتشو ماساژ بدید …نگین تا اومد تکون بخوره کامیار گفت:
-تو نمی خواد با اون پهلوی شکسته ات این کار رو بکنی «اومدم من پشت مامانمو ماساژبدم که آرمین منو پس زدو اومد از پشت کاناپه پشت مامانو ماساژ داد و به من که فقط گریه میکردم و نگاه کرد:»
-بسه انقدر فضا رو تشویش وار نکن 
مامان-وای نفس….وای نفس از دست تو ….نفس ذلیل مرده …اینه دست مزدم پدر سگ…
با گریه گفتم:
-مامان جونم ببخشید «مامان با دستای بی جونش میزد به بازوم ،سرمو به زیر انداخته بودم تموم آب قند تو لیوان دستم ریخت رو پام لیوانو رو میز گذاشتمو ،مامان دست آرمینو از پشتش پس زدو به من گفت:»
-کوفت ببخشید ؛درد ببخشید ،من با تو چیکار کنم ؟تو رو دیگه کجای دلم بذارم دختره ی بی شعور بی عقل کی گفت:حق داری با یه مرد دوست بشی که کارت به اینجا بکشه؟بی شرف؟…وای من از دست شما دوتا چیکار کنم کاش پسر بودید این همه غصه اتونو نمی خوردم خدا منو بکش از دست شما راحت بشم
منو نگین-مامان نگو خدا نکنه
تا آرمین اومد حرف بزنه مامان آرمین و شروع کرد به زدن و نا سزا گفت ولی خدا وکیلی آرمین حتی یه بار هم نه جواب مامانو داد نه حتی دست مامانو پس زد ،دست مامانو گرفتمو گفتم:
-مامان بسه نزنش …
مامان جیغ زد :
-پاشو از جلوی چشمم گمشید کاش وقتی بچه بودید جفتتونو خفه میکردم که امروز داغتون رو دلم نمی موند 
رو کرد به پسرا که حالا کنار هم ایستاده بودن و گفت:
-آخه بی شرفا با دخترای حسین چیکار داشتین؟می رفتید خود نامردشو می زدید ،می کشتید داغ اونو به دل من میذاشتید بچه های من چه گناهی داشتن؟
-مامانم سکته میکنیا…
مامان جیغ زد:
-ایشالله که سکته کنم از این بی آبرویی نجات پیدا کنم اگر نعیم بفهمه که می کشتت ….
آرمین بی مقدمه جدی گفت:
-نعیم غلط میکنه ،اونو می فرستم دبی جاشو با کارمند شرکت دبی عوض کردم نمیذارم ایران باشه که بویی ببره و واسه من شاخ بشه ،دو سه روزدیگه که از سفرش بیاد انتقالیش میدم 
نگین به من نگاه کردو هر دو به مامان نگاه کردیم…انگار نفسش یه کم بالا اومد ،مگه آرمین تو دبی هم شرکت داشت؟چرا تا حالا رو نکرده بود ؟چرا ما هیچ کدوم نمی دونستیم؟بابا هم تا حالا در موردش حرفی نزده بود ؟!!!!آخ که این یه موذ ماریه که دومی نداره معلوم نیست لامصب چقدر دارایی داره!!!
مامان همونطوری گریه میکردو می نالید و منو نگین هم پا به پاش ،کامیار و آرمین هم مقابلمون نشسته بودن و هر کدوم به ما چپ چپ نگاه میکردن …که مامان گفت:
-اونچه خواستید رو بدست آوردید ،دیگه با نفسو و نگین کاری نداشته باشید ،من دخترامومی برم 
آرمین به من نگاه کردم و اخماشو کشید تو همو گردنش به سرعت نور قرمز شدواز تیکه مبل خارج شدو به جلو متمایل شد و با جذبه گفت:
-بله؟ ببرید؟ کجا؟«مامان با صدای بغض آلود و لرزون گفت»:
مامان- میریم خونه ی خواهرم ،ما از شما شکایت نمی کنیم شما هم فیلمو بدید به ما،بذارید بی سر و صدا همه چیز تموم بشه..
کامیار با قیافه ای مشابه ی آرمین گفت:
-نگین پاشو بریم ،پاشو،خیال کردید…
آرمین-کامیار .
کامیار که نیم خیز شده بود بلند بشه دو مرتبه نشستو آرمین گفت:
-نگینو نفس جایی که باید باشن می مونن ،حساب منم با حسین پناهی هنوز تموم نشده …
مامان با عصبانیت گفت:
-اگر حسابی باهاش داری ،با خودش تسویه کن تو که آینده ی نفسو ازش گرفتی دیگه چی میخوای؟جونشو؟
کامیار از جاش بلند شدو گفت:
-نگین پاشو
نگین به مامان نگاه کردو مامان گفت:
-برید لباس بپوشید میریم 
آرمین جدی و عصبی با اون قیافه برزخی و قرمزش گفت:
-کامیار میدونو نگین که بره یا بمونه ولی تکلیف نفس اینه ،می مونه.
عقدش نکردم که شما از راه نرسیده دستشو بگیری و ببریش ،زن جایی می مونه که شوهرش هست
مامان هم با عصبانیت و حرص گفت:
-کدوم زن؟زنی که به زور می بری زیر لحافت؟با گریه صیغه اش میکنی ؟ با این مدل محرمیتو رابطه ،زن و شوهر محسوب نمی شن
آرمین هم با حرص و دندون قروچه گفت:
-ناهید خانم منو زدی گفتم «اشکال نداره حقمه طرف حسابم نفس نبوده و پاشو کشیدم تو ماجرا باید کتک مادرشم بخورم »فحشم دادید گفتم:«منم بودم قاطی میکردم بذار سبک بشه»ولی اگر بخوایید برای منو زندگیم تعیین تکلیف کنید چنین اجازه ای رو بهتون نمیدم ،همه جوره با هاتون راه میام ؛نعیمو می فرستم دبی،جا بهتون میدم ،وکیل گرفتم تا طلاقتونو وبگیری،اینجا هم که نمیذارم آب تو دل این«به من اشاره کرد »تکون بخوره دیگه چی میخوایید؟برگردید خونه اتون ،نفس زن منه تموم قانون این مملکت هم پشت خواسته ی منه چون نفس زن قانونی و شرعیمه
مامان-کار تو چی انگاری میخوای کارت به دادگاه برسه؟
-کدوم مدرکو دارید؟رو کنید مشتاقم فیلمی که ازش حرف میزنیدو ببینم ،اون فیلم یه نسخه داره اونم دست من هیچ کسم نمیدونه کجاستو نمی تونه پیداش کنه ،بعدشم زنم بوده ، دوست داشتم ازش فیلم بگیرم،صیغه نامه دارم، چی ؟حالا چی؟
مامان با حرص منو نگاه کردو گفت:
-لال شدی،بی شرف؟ یه حرفی بزن اون موقعه که باید حرف میزدی نزدی الان هم که باید یه چیزی بگی بازم لالی؟
با غم مامانو نگاه کردمو گفتم:
-مامان،بس کن ،من قبلا زورامو زدم ازهر راهی وارد شدم، تو نمیتونی از پس آرمین بر بیای ،من یه مهره ی سوخته ام از این بیشتر هم داغ بشم ،سوخته تر نمیشم 
مامان –من نمیذارم دخترام زیر دست شما دوتا بمونن ؛شما میدونیدو حسین ،بازی با دخترای من بسه ،چشممو تا این جا می بندم ولی …
آرمین خونسرد و جدی اومد جلو مقابل مامان ایستاد ،مامان هم اینجا سر پا ایستاده بودو منو نگینم اینور اونورش ایستاده بودیم آرمین با آرامش گفت:
-نفس تا وقتی که من بخوام زنِ منه ،مالِ منه،حقِ منه و اجازه نمیدم، اجازه ندارید حتی یه اینچ از من جداش کنید ،وقتی شوهرتون زندگی منو میگرفت من یه پسر بچه ی سیزده ساله بودم که هیچ قدرت دفاعی در برابر خونواده امو حقم نداشتم ؛جلوی چشمام همه چیز دود شد ولی حالا یه مرد سی ساله ام حالا منم که به زندگی دستور میدم ،میخوایید چیکار کنید ؟یه زن بی سر پرستِ بی پول ِمسن از پس من ِجوون سی ساله با چَنتِه ی پر ،که اشاره کنم همه چیز با پولم به وقف مرادم میشه ،انقدر هستم که آرزوی دیدن نفسو به دلتون بذارم و هیییچ کاری نتونید بکنید چطور میخوایید از پسم بر بیایید ؟تموم دارای شوهرتون هنوزم تو دستای من ،خیلی راحت میتونم بکشمش بالا کَکَم هم نگزه ،انقدر ازش کینه دارم که وجدانم بیدار نشه دخترتم تو دستای من ِ میخوای چیکار کنی ناهید خانم؟ برام جالبه که راه کارتو بدونم …
با گریه به شونه ی آرمین زدمو گفتم:
-بسه،مامانمو انقدر تحقیر نکن ؛فکر کردی خدایی؟تو هیچی نیستی ؟آرمین ،،خدا فقط داره بهت فرصت میده که دست برداری وگرنه آینده ات جز سیاهی و آهو ناله نیست ،مامانم شاید به قدرت مندی تو نباشه اما کسی رو پشتش داره که تو انگشت کوچیکشم نمی شی مامانم خدا رو پشت سرش داره «نگاه آرمین با یه اخم خاصی شد یه وحشتی ته نگاهش نشست که منو آروم میکرد و خودشو نا ارام»
نگین مامانو در بر گرفتو گفت:
-شده نمرود کم مونده ادعای خدایی کنه اگر مردی واسه ی یه زن بی سرپناه شاخو شونه نکش،به اندازه ی کافی منو خواهرم تقاص کینه ی تو و برادرتو دادیم از مادرم صرف نظر کن
دست مامانمو که بیچاره وار رو زمین نشسته بودو گریه میکردو بوسیدم و گفتم:
-مامان جونم ،من تو رو به هیچ کس نمی فروشم ،حتی به آبروی خودم ،گریه نکن عزیزم من هر جا که تو بگی میام 
نگین با حرص و سرتق بازیه همیشه اش گفت:
-آره برید هر غلطی که میخوایید بکنید ،پاشو مامان جونم هر جا که تو بخوای میاییم 
آرمین و کامیار هر دو با حرص و عصبانیت نگاهمون کردنو کامیار دادزد:
-نگین یعنی چی؟ناهید خانم من که میگم با نگین ازدواج میکنم ،نگین تو چرا تعادل اخلاق نداری؟
آرمین آرنجمو گرفتو کشیدو گفت:
-پاشو ببینم،افتادی تنگ مادر و خواهرت بلبل شدی؟
با حرص دستمو از دستش کشیدمو گفتم:
-ولم کن ،مگه تهدید نکردین که فیلمو میذاری تا آبرومون بره برو هر غلطی میخوای بکن برام دیگه مهم نیست ولی آرمین اینو بدون که تو بنده ای و اون بالایی ِ رئیسه حالا اگر جرئت داری آبرو مو ببری 
آرمین قاطی کردونعره زد:
-می زنمت به خدا 
-غلط میکنی ولم کن 
آرمین داد زد :
-نفس می زنمت به خدا قسم انقدر میزنمت که زمین گیر همین خونه بشی تو حق نداری از من بدون خواست من جدا بشی
هولش دادمو گفتم:
-کسی که مادرمو تحقیر می کنه واسه من وجود نداره 
آرمین-چرا تو انقدر احمقی ؟کی به مادرت خیانت کرد و تحقیرش کرد من؟یا بابای نامردت؟من که به مادرت کمک کردم …
-کمکتو نمی خواییم که منت سرمون بذاری ،پاشید …
آرمین منو بیشتر کشید تو بغلش تو چشمام عصبی نگاه کردو با حرص گفت:
-جرئت داری راه بیفت 
کامیار با لحن آرمین در حالی که مثل آرمین ،آرنج نگینو گرفته بود گفت:
-می ریم خونه خودمون ،تو بدون من جایی نمی ری 
نگین- ولم کن اَه
کامیار با لحن خشم الود گفت:
-چرا این طوری میکنی ؟ مگه من حرفی زدم چرا آرمین هر چی میگه به پای منم میذاری…
نگین- چون مغز توو آرمین به هم اتصال داره تو ،تو دهن اونو نگاه میکنی و تصمیم میگیری ،اگر منو نفس تا حالا حرفی نزدیم به خاطر مامانم بود ولی حالا که مامانم فهمید دیگه ادامه ای در کار نیست 
مچ دستم و میخواستم از تو دست آرمین بکشم بیرون که زورم نمیرسید اونم با من کلنجار میرفت که مامان گفت:
-بس کنید 
آرمین منو به زور نگه داشتو گفت:
-ناهید خانم من همیشه با شما متفاوت رفتار کردم چون هر وقت شما رو میدیدم یاد بابام می افتادم ،میدونید که با بقیه چطوری رفتار میکردم ولی همیشه عزت و احترام شما رو داشتم ولی اگر بخوایید نفسو از من بگیری چشمامو به همه چیز می بندم به هر چیزی که باعث این احترام می شد 
منو به زور رو کاناپه نشوندو با همون لحن متحرصش گفت:
-به مادرت گفتم که شیر بشی برم برم راه بندازی ؟گفتم که بتمرگی سر زندگیت، زندگیتو بکنی اون دمی که در آوردی و اون زبونی که دراز شده رو یا قایم کن یا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی
رو کرد به نگینو گفت:
ناز زنو زیاد بکشی میشه تو که هیچی سرت نیست این بدبخت«به کامیار اشاره کرد »که میگه عقدت میکنه چی میخوای دیگه اون موقعه ها ای خواسته آرزوت بود چی شده که کرم افتاده تو جونت تو جلد این «اشاره به من »ساده لوح دهن بینم میری که آتیش بندازه تو زندگی من
رو کرد به کامیار رو گفت:
-فقط وایستا بِرو بِر زنتو نگاه کن یه کم جر بزه داشته باش ،ببرش خونه ات که نشینه اینجا واسه ی من خط و نشون بکشه 
کامیار اومد دست نگینو گرفتو گفت:
-همینو میخوای؟با جون وجان من کارت راه نمی افته باید دوتا بارت کنه؟
نگین با همون سرتقیش دستشو از دست کامیار کشید بیرونو رو به آرمین گفت :
-خیال کردی منم نفسم…
مامان-برو خونه ات…
نگین-مامان!!!!!
مامان به کامیار نگاه کردو گفت:
-ببرش خونه ات آرمین راست میگه «به آرمین نگاه کردو گفت»:
-میگی من بدبختم راست میگی اینا همه به خاطر بی عرضگی خودمه جای شوهر کردن اگر حرف مادر خدا بیامرزمو گوش داده بودم ؛ درس میخوندم،الان تو واسه ام خط و نشون نمی کشیدی که منم از قانون سر در نیارمو سکوت کنم تا به بد بخت کردن دخترای من ادامه بدید ،اگر درس میخوندمو واسه خودم کسی میشدم الان زیر بار منت تو نبودم و دخترامو ازتون میگرفتم نه اینکه خودمم زیر دین تو باشم اگر دخترامم مثل خودم بار نیاورده بودم الان اینا هم بدبخت شما دوتا برادر نبودن ،آدم همیشه چوب بی عقلی و بیچاره بودنشو میخوره آره من مدرک ندارم که ثابت کنم تو به دخترم ت*ج*ا*و*ز کردی جیب پر پول ندارم تا همه عالم و آدم تا کمر برام خم بشنو رئیس با شم صد تا وکیل و کاردان زیر دستم باشه که حقو ناحقو باهم بگیرم ،نفس راست میگه مهره ی سوخته است ،اصلا سه تامون مهره ی سوخته ایم شما مردا تصمیم میگیرید و هر کاری می کنید نمیدونم چرا همیشه هم قانون پشت شماست !هر کاری هم که عقلتون می رسه میکنید و فکر زن بدبختم نیستید حسین این همه سال به من خیانت کردو من وبا سه تا بچه سرگرم کرد تا سرمو بلند کردم دیدم سرم تا کجا رفته تو کلاه،من قربانی خیانت شوهرمم و نفس و نگین هم قربانی خیانت باباشون ،شما هم تصمیم گرفتید انتقام بگیرید ولی نمیدونم چرا انتقامو از دخترا شروع کردید که از منفعتتون کم نشه ؟اصلا ما زنها چه نقشی تو زندگی شما مردا داریم جز اینکه سر هر اقدامی که پای یه زن در میونه ،سرو کله ی ه*و*س یه مرد هم پیدا میشه؟
کامیار –ناهید خانم چرا همه رو داری با یه چوب می زنی؟این ه*و*سِ«اشاره به نگین»کدوم ه*و*س آتیش غیرتو تعصبو خاموش میکنه که آتیش خشم من نسبت به دختر قاتل مادرم خاموش کرده ؟؟
شما زن ها فقط بلدید ما مردا رو اذیت و آزار بدید بعد برید یه گوشه بایستیدو ادعای قربانی بودن بکنید 
آره اولش انتقام بود به همین هدف نزدیک نگین شدم ولی وسط راه همه چیز تغییر کرد این نگین هم خوب میدونه چه احساسی نسبت بهش دارم که این ادا ها رو در میاره 
نمیدونه که شانزده سال از این درد پوست انداختم ولی موقع انتقام که رسید عشق افتاد به جونم ،درک نمی کنه که به اندازه ی کافی دارم با خودم کلنجار میرم تا یادم بره دختره کیه ،باباش چه به روزم آورده …با این احساس لعنتی در گیرم …بازم نمک رو زخمم میشه تا بیشتر عذابم بده ،همیشه ی خدا مرض اذیت کردن داره کامیار با عصبانیتی که درست اونو شبیه آرمین میکرد و در همون حد ترس به جون آدم مینداخت گفت:
-پاشوم بریم که بیشتر از این آتیش درونم گُر نگرفته که فقط بلدی منو حرص بدی
نگین به مامان نگاه کردو مامان اشاره کرد که بلند بشه بره ؛نگین اومد و صورت مامانو بوسیدو گفت:
-الان کجا می ری ؟
مامان-بر میگردم خونه ی…
آرمین- خودتون اون خونه ای که من بهتون دادم
مامان-برمیگردم خونه ی خودم 
آرمین-خونه ی شما همون خونه ای هست که من بهتون دادم،برای چی برمیگردید به عذابگاهتون؟به زودی طلاقتونو می گیرم میخوایید برگردید خونه ی حسین پناهی؟
مامان- انتظار داری برگردم خونه ی معشوقه ی شوهرم که هر طرفشو نگاه میکنم زنی رو ببینم که شوهرم این همه سال جای من عاشق اون بوده ؟اگر منم مثل شما فکر میکردم باید الان میکشتمتون چون شما پسر زنی هستید که هم شوهر مو از من گرفته هم دخترامو از من گرفتید
«لحظاتی سکوت فضا رو گرفت هر کسی فکر فردای خودشو میکرد ،کامیار ازجا بلند شدو دومرتبه دست نگینو گرفتو با خودش برد و…. ما سه نفر موندیم»
آرمین-ولی همه ی اونا زنده اند ،همه ی اونایی که منو خونواده ام ازتون گرفتیم ،هیچ کس پدر و مادر آدم نمیشه نه شوهر نه بچه
مامان –وقتی پدر شدی منو درک میکنی درست مثل موشی شدم که عقاب بچه امو به چنگال گرفتو پرواز کرد و من نه بال دارم که پی اون پرواز کنم نه اینکه می تونم تا قله ی قاف که لونه ی عقابه بدوأم تا هم برسم بچه امو یه لقمه کرده 
حتی استخووناشم خورده و آرمین تو همون عقابی 
مامان بلند شد آرمین جلوی مامانو گرفتو گفت:
-الان نرید حالتون خوش نیست رو پا بند نیستید بمونید فردا برید 
مامان –من نمیتونم تو خونه ی پسر معشوقه ی شوهرم بمونم،تو خونه ی قاتل آینده و آبروی دخترم ،تو خونه ی تو که شدی خوره و افتادی تو زندگی منو پاره های تنم 
آرمین-ولی اینجا خونه ی نفس هم هست 
مامان-نفس توی این خونه زندگی نمیکنه ؛زندانیه 
آرمین چشماشو رو هم گذاشت تا تسلطشو به دست بیاره و خودشو کنترل کنه ،به آرومی گفت:
ناهید خانم چرا با من …با من…
«به آرمین نگاه کردم صورتش قرمز شدو انگار داره درد می کشه رگ های گردنش متورم شد ،انگار از درد نمی تونست نفس بکشه به سختی گفت:»
-نفس ،پام..
بند دلم پاره شد شتافتم به طرفش تا بگیرمش تا برسم بهش تعادلشو از دست داد انگار از درد یه لحظه فلج شد،افتاد رو زمین با نگرانی زیادو دلواپس به مامان نگاه کردم که فقط به آرمین نگاه میکرد با وحشت گفتم:
-آرمین چت شد باز وای خدا…چرا پات اینطوری میشه؟…
میخواستم بلند بشم برم کامیار رو صدا بزنم ولی قیافه ی آرمینو که میدیدم پشیمون میشدم کنارش بشینم وپاشو ماساژ بدم نفسش بالا نمی اومد 
بعد چند دقیقه که هی پاشو ماساژدادم کمی عضلاتش نرم شد به مامان نگاه کردم که هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیداد فقط آرمینو نگاه میکرد،که از درد می لرزیدو دو طرف بازو های من که جلوی روش نشسته بودمو پاشو ماساژ میدادم گرفته و فقط میگه:
-نفس…اخ…نفس…
درست برعکس من که خیلی هول کرده بودم؛ خواستم بلند بشم که برم کامیار روصدا کنم که آرمین گفت:
– نمیخواد صداش کنی ول کرد برو یه لیوان آب بیار 
عرق رو پیشونیشو پاک کردم بلند شدم برم یه لیوان آب براش بیارم دیدم مامان داره مو شکافانه نگام میکنه حتما رنگو روم پریده،رفتم لیوان آبو آوردمو دادم بهش وگفت:
-ناهید خانم میدونم از من بدتون میاد به همون اندازه که من از شوهر سابقتون متنفرم شما هم از من متنفرید ولی من نمی تونم مثل شما با هات رفتار کنم تمام این سال ها پدرمو تو وجود شما دیدم حتی قبل این چهار پنج سال که ببینمتون ،هم همین حسو بهتون داشتم شاید به همین خاطر ه که نسبت بهتون حس مسئولیت دارم ،من می فرستمتون یه خونه ی دیگه یه ساختمون حوالی همین جا دارم خالیه می برمتون اونجا که اذیت نشید نزدیک نگینو نفس هم باشید …
همیشه دوست داشتم مادری مثل شما داشتم که این همه هوای بچه هاشو داشته باشه همیشه با رسیدگی شما به نعیمو نگین ونفس پر از حسرت میشد که مادرم هیچ وقت نسبت به منو کامیار اینطوری نبوده ،من و کامیار با حسرت بزرگ شدیم حسرت داشتن یه خونواده که دور هم جمع بشن باهم غذا بخورند با هم مهمونی برن، سفر برن باهم تصمیم بگیرند ما هرگز چنین روزایی رو تجربه نکردیم چه زمانی که مادر و پدرم زنده بودن چه زمانی که حسین پناهی اونا رو ازمون گرفت ،همیشه تو زندگی ما کار و پول مادرم حرف اولو میزد بعد شوهر و پسراش ،بعدهم همیشه عشقش حرف اولو میزد بعد پول شرکتش بعد بازم عشقو حالش وبعد بازم شرکتو پول وشاید نهایتا مهر مادری باعث میشد یادش بیفته دوتا پسر داره …
با این حال من و کامیار پدر و مادر داشتیم با این حال اسم خونواده رو یدک می کشیدیم ولی حسین پناهی این هم از ما گرفت …«باحرصی جان سوز گفت:»
-تموم خونواده ی اون قاتلو میخوام همه ی اعضای خونواده اشو خونواده ی خودم میکنم ،زنشو دختراشو …حسرت های زندگیمو بهش میدم …برای این هدف نه شما رو رها میکنم نه دختراتو …بهش معنی خیانت و تنهایی رو می چشونم..
.مامان با بغض و گریه به آرمین نگاه کرد رفتم مامانو بوسیدمو مامان نگام کردو گفت:
-میخوای به خاطر سر به هوا بودنم ،به خاطر اینکه حواسم به شوهرم نبود به اینکه چشمامو باز نکردم تا درست انتخاب کنم و با آدم سالم و صالحی ازدواج کنم تا تو و خواهرت پدر وفا داری داشته باشی نفرینم کنی؟
-مامان این چه حرفیه؟!!
اون شب و چند شب دیگه مامان به اصرار منو نگینو آرمین خونه امون موند آرمین سریع همون خونه ای که گفته بودو برای مامان آماده کرد ولی مامان نمیخواست بره اونجا ترجیح میداد بره خونه ی خاله ام اینا ولی آرمین طبق معمول بالاجبار و اصرار منو نگین مامانو راضی کردیم تا به خونه ای که آرمین آماده کرده بره که به قول معروف منت فامیل رو سرش نباش و آواره ی خونه ی اینو اون نشه ،به قول نگین که میگفت:
«اصلا حق مامانه که آرمین براش خونه بگیره همین آرمین بود که با نقشه هاش همه ی ما رو آواره کردو از زندگی طبیعیمون انداخت»
نعیم اینا که از ماه عسل اومدن یه شب منو مامانو نگین برگشتیم خونه ی بابا تا اونا از ماجرا های پیش اومده بویی نبرن تا فرداش برسه و آرمین نعیمو ملیکا رو بفرسته دبی قرار بود به نعیم هم بگیم بابا سفر کاریه ،موبایلشم جا گذاشته …
نعیم-اتفاقی افتاده ؟نگین تو چت شده ؟ چرا سر و صورتت کبود شده ؟!!!
رنگو روی تو چرا پریده است مامان ؟،چی توی این دو هفته گذشته که نفس انقدر لاغر شده؟!!!
مامان روبه نگین کردو گفت:
-تو برو دراز بکش نمیتونی بشینی 
ملیکا-پهلوت درد میکنه؟!!
مامان-تصادف کرده حالو روز ما هم برای همین اینطوریه باباتم که سفر بوده ،دست تنها جونمون بالا اومد 
نعیم –کجا تصادف کرده؟
مامان-سر همین چهارراه
نعیم- بابا کی رفت؟
مامان-دو روزه رفته
نعیم- زنگ میزدی من بر میگشتم
مامان –نه مامان جان شما رفته بودید ماه عسل بهتون خبر میدادم که زهرتون میشد 
-حالا بگذریم خوش گذشت؟
ملیکا- وای ناهید خانم عالی بود عالی دخترا از من میشنوید برای ماه عسلتون برید مالزی 
نگین پوز خندی زد و زیر لب گفت:
-ماه عسل؟ماه ما که زهر بود
نعیم- بابا خبر داره نگین تصادف کرد؟
مامان-نه اون تو سفر، میاد می بینه 
نعیم- موبایلشو چرا جا گذاشته؟!حالا کی تا حالا زنگ زده؟
مامان- قبل اومدن شما 
نگین خواست بلند بشه کمکش کردم تا به اتاق بره 
نعیم با مأیوسی گفت:
-اینطوری خیلی بد شد میخواستم قبل انتقالی از بابا خدا حافظی کنم حالا بی خدا حافظی بریم؟
مامان به منو نگین که به نعیم نگاه میکردیم نگاه کردو بعد گفت:
-چیکار میشه کرد مادر؟ کاره دیگه
نعیم- راستی شب عروسی کجا غیبتون زدشما ؟
مامان –حال نگین بهم خورد همه رفتیم بیمارستان تا عمر دارم حسرت عروسی تو، تو دلم میمونه 
نعیم بلند شد مامانو بوسید و نگین آروم گفت:
-مامان حسرت عروسی تو هم به دلش می مونه 
نگینو بردم تو اتاق از تو هال شنیدم که نعیم گفت:
-چقدر نگران بابام کجا رفته حالا؟
مامان- نمیدونم والله باباتو که میشناسی نه حرفی میزنه نه آدرسی میده فقط میگه میرم سفر کاری ماهم عین گوسف…
«منو نگین با چشمای گرد همدیگرو نگاه کردیم که نعیم شاکی گفت»:
-مامان!
بعد هم برای ماست مالی حرف مامان جلوی ملیکا گفت:
-برم زنگ بزنم به این مهندس شوکت ببینم بابا رو کجا فرستاده یه شماره تلفن ازش بگیرم …
نگین-بدو نفس زنگ بزن به آرمین که الان نعیم زنگ میزنه
سریع شماره ی آرمین گرفتم گوشی رو برداشتو گفت:
-سلام ،قرار بود دوساعت قبل که رسیدی زنگ بزنی …
-آرمین ،نعیم میخواد زنگ بزنه بهت از بابا بپرسه گوشیتو خاموش کن ،تلفن خونه هم جواب نده 
-باشه نگران نباش 
-الان کجایی؟
-تو راهم دارم میرم خونه 
-باشه غذاتو گذاشتم تو یخچال با معده ی خالی باز مشروب نخوری
-باا..ااشه نفس باشه هزار دفعه از صبح گفتی
-خدا حافظ 
-خداحافظ 
رفتم به هال نعیم تلفنو قطع کردو گفت:
-اه اشغاله شماره ی خونه اشو کجا نوشتیم مامان؟
رفتم تو آشپز خونه عکسامون روی یخچال بود عکس هر پنج نفزمون من-مامان-نگین- نعیم- بابا چقدر خوشحال بودیم همه می خندیدیم…یعنی اون روزا بازم پیش میاد؟…
بعد شام نعیم سوغاتیامونو داد و کلی گلایه کرد که نمیخواد بره دبی و ولی مجبوره که بره چون حقوقش بالا تره میتونه موفق تر بشه و ای کاش مهندس زودتر خبر میداد کلی کار نیمه کاره دارهو…
همه تو فرودگاه بودیم نعیم اینا رو راهی کردیم خانم شمس یه سره غر زد مخ مارو خورد چرا زودتر نگفتن که من این همه جهیزیه نخرم ،حالا تا خونه ای که رهن کردن به اجاره بره پولشون دست صاحب خونه میمونه اگر میدونست که قراره نعیم دخترشو خارج از کشور ببره هرگز رضایت به ازدواجشون نمیدادو….وای ما غصه هامون کم بود زنه ول نمیکرد مامان برعکس همیشه فقط میگفت:بله درست میگید 
که شاید لال بشه ولی خانم شمسو لالی ؟چه پارادوکسی…
شروین-مامان بسه دیگه بابا خب این بنده خدا هاچه گناهی کردن؟
خانم شمس- مگه دروغ میگم بیست میلیون جهیزیه دادم که تو انباری خونه ام خاک بخوره؟
شروین اومد کنارم ایستادو گفت:نفس اتفاقی افتاده؟حالت خوب نیست؟رنگو روت پریده
-نه،هیچی نیست
شروین- نفس تو قرار بود یه جوابی به من بدی
-در مورد چی؟!!!
شروین-در مورد پیشنهادم ،در مورد من 
به شروین نگاه کردم واییی اگر آرمین اینجا بود می کشتش داره چی میگه ؟اینو دیگه کجای دلم بذارم ؟
-شروین من کیس مناسبی برات نیستم ،من اهل این مدل دوستیا نیستم تازه ما فامیلیم بهتره…
شروین- نه نه این یه دوستیه ساده نیست
-من تو رو مثل نعیم می بینم 
شروین-ولی من تو رو عین ملیکا نمی بینم 
-وقتتو سر من نذار برو سراغ کسی که لیاقتتو داره 
راهمو گرفتمو رفتم نگین داشت با موبایلش حرف میزد ،بیچاره شروین نمیدونست که من اون نفسی که اون میشناخت نیستم ،ای کاش زودتر میومد زودتر میگفت به من احساسی داره شاید اگر زودتر میگفتمن دیگه جواب اس ام اس اون ناشناسو نمیدادم .و درگیر این ماجرا نمی شدم….حس میکنم تو مردابی که آرمین برام ساخته فرو رفتم ..
شروین باز اومد طرفمو گفت:
-نفس بهتره که…
-بهتره که دیگه حرفشو نزنی کس دیگه ای تو زندگی منه 
شروین وارفته نگام کرد ،انگار میخواست از تو چشمام حقیقتو بخونه با صدای آروم گفت:
-دوسش داری؟
سرمو تکون دادمو گفتم:
-آره همه ی زندگیم دست اونه 
رومو برگردوندم نگین پشت سرم بود چشمام پر اشک بود تار میدیدمش دستمو گرفتو همراهیم کرد که باهم دور بشیم آهسته گفت:
-بهت پیشنهاد داد ؟
سری تکون دادمو گفتم :
-اگر بدونه من چند ماهه صیغه ی آرمینم ،اگر بدونه زن اونم ….حتی نمیخواد صفتمو ببینه ،حتی اگر آرمین هم ولم کنه با این اوضاعی که برام ساخته هیچ وقت نمیتونم رو بوم کسی لونه کنم نگین 
نگین دستمو بوسیدو گفت:
عزیزم آروم باش و گفتم:
اگر آرمین بفهمه که شروین بهم ابراز علاقه کرده می کشتش ،نمیدونم به خاطر اتفاقیه که برای خونواده هامون افتاده انقدر حساسه یا از سر علاقه اشه نگین،وقتی میگه فقط با من آرومه قلب میخواد از سینه ام بیرون بزنه حس میکنم تو یه ایستگاه قطارم ولی نمیدونم باید قطار چه مسیری رو سوار بشم ،مقصدم کجاست؟شاید وقتی که همکلاسی بودیم ،اون موقعه این حرفو میزد ،اگر زودتر میگفت …حتما نمیذاشت آرمین انتقامشو با من شروع کنه….
ما با تاکسی برگشتیم خونه …
* * 
رفته بودیم سر خاک پدر ومادر آرمین که سالشون بود از مامان خواسته بود برای پدرش حلوا درست کنه 
جز مامان که داشت قران تو کیفشو میخوند بقیه بالا سر قبر ایستاده بودیم و به سنگ قبر نگاه میکردیم 
رو سنگ قبر پدرش چند خط شعر نوشته بود و از کلمه ی پدرم استفاده شده بود ولی رو قبر مادرش فقط اسمو فامیل نوشته شده بود 
مامان از بالای عینکش به ما نگاه کردو گفت:
-اومدید به سنگ قبرها نگاه کنید؟حداقل دوتا فاتحه بخونید
آرمین –فاتحه چی بود؟چی رو باید بخونیم؟چه دعایی؟
-تو با این سنت نمیدونی،فاتحه شامل چه سوره هایی میشه؟
ارمین –خب یادم نمیاد ،چرا اینطوری میگی؟
-یه حمد و سه تا توحی
آرمین- توحید یعنی قل هو الله احد؟
خنده ام گرفتو گفتم:
-اره «یهو دلم بهم خورد ،یعنی از صبح حال تهوعو داشتم ولی شدید نبود ،الان دلم پیچ خورد …آرمینو مامان نگران گفتن:»
-چی شد ؟
چندتا آروم روقفسه ی سینه ام زدمو نگین گفت:
-میخوای بالا بیاری؟نکنه دیروز رفتی ملاقات بابا تو گرمای هوا گرما زده شدی؟
آرمین-کامیار چرا وایستادی ؟
کامیار- از دیروز چند بار بالا آوردی؟
-یه بار فقط دیروز بالا اوردم ،صبح هم حال تهوع داشتم ولی بالا نیاوردم
کامیار- بیرون روی هم داشتی
-نه 
کامیار نبض ِ دستمو گرفتو وگفت:
-گرما زدگی نیست
مامان- حتما مسموم شده ،دیروز از بیرون ساندویچ خریده خورده…مسمومش نکرده باشه …
آرمین با عصبانیت گفت:
-دیروز دیگه چیکار کردی دور از چشم من؟
-وا!خب گرسنه ام بود بوی ساندویچ میومد هر کاری کردم نخرم نشد تازه جاشم خیلی تمیز بود 
کامیار- مسمومیت نیست ،یه بار بالا بیاری بره فرداش دوباره بالا بیاری مسمومیت نمی شه 
-سرت گیج میره؟
-نه خوبم!!!!یهویی اینطوری شدم ببین الان خوبم …
کامیار یه کم نگام کردو گفت:
-حالا بریم خونه تو قبرستون نمی شه طبابت کرد
آرمین شاکی گفت:
-تو بدون دم دستگاهتو مطبت بدتر از مایی انگاری 
کامیار شاکی گفت:
-چیکارکنم رو قبرا بخوابونمش ماینه اش کنم؟
مامان به آرمینو کامیار چپ چپ نگاه کردو و هر دو کوتاه اومدن 
نگین-حلوا ها رو باید پخش کنید
کامیار و آرمین به هم نگاه کردن ،منتظر همدیگه بودن یکیشون دیسو برداره ولی نه این بر میداشت نه اون به قول نگین(این دو برادر زیراکس همدیگه بودن)
نگین سینی حلوا رو برداشت و گفت:
-به امید شما دوتا برادر آدم باشه، روزش شب میشه
کامیار – می بردم نگین
نگین- تو اگر میخواستی ببری دوساعت بِر و بِر،برادرتو نگاه نمیکردی
کامیار دنبال نگین راه افتاد و مامان از بالای عینکش نگاهشون کرد که نگین حلوا رو تعارف می کردو کامیار هم هر جا که نگین می رفت ،دنبالش بود 
به آرمین نگاه کردم با خشم وتعصب به سنگ قبر مادرش نگاه میکرد :
بازوشو آروم گرفتمو گفتم:
-براش فاتحه بخون
آرمین به من نگاه کردو گفت:
-تو خوندی؟
-آره
-چرا برای کسی که بانی بد بختیت بوده دعا کردی؟!
مامان-چون مُرده استو دستش از دنیا کوتاهه اونکه زنده است و فرصت داره باید به فکر این روزش «اشاره به سنگ قبر»باشه و بترسه مامان بلند شدو رفت به طرف ماشین ،آرمین به رفتن مامان نگاه کردو گفت:
-منظورش من بودم مگه نه ؟نفس من از مرگ میترسم درست به اندازه ی خیانت ،به اندازه ای که از خیانت میترسم از مرگ میترسم ،مامانم الان تو جهنمه ؟چطوری تقاص پس میده؟
دستمو گرفت و حلقه امو تو دستم چرخوند و گفت:
-یادته نگین یه روز بهم گفت«خواهر من مظلومه آهش دامنتو میگیره؟»هیچ وقت صداش از گوشم بیرون نمیره عین ناقوس های جهنم تو گوشم زنگ میخورن …
بهم نگاه کردو گفت:تو آه برام کشیدی؟
نگاش کردم ؟براش مهمه؟چرا حتی پنهانی ترین احساسشو هم بهم میگه؟
آرمین-برای مادرم فاتحه خوندی،به ملاقات پدرت میری ،همه رو اسون می بخشی؟
-من بابامو نبخشیدم ارمین فقط نمیتونم بهش بی تفاوت باشم اون بابامه خونش تو رگامه محبتش با قلب من آمیخته شده من از اونم نمی تونم کنارش بذارم 
وقتی یه دشمن بهت زخم میزنه خب دشمنه زخماش درد داره،هر نیزه اش هر تیرش درد داره ولی وقتی یه آشنا بهت زخم میزنه هر تیرش میشه هزارتا هر نیزه اش میشه هزارتا زخمش میشه زخم کاری…دلم شکسته اونم از عزیزم …راحت نیست …این مدت انقدر زخم خوردم که پوستم کلفت شده ،ولی میترسم آرمین که بغضم منفجر بشه«صدام می لرزید با چشمای پر از اشک گفتم:»
-که اگر بغضم بترکه دنیا رو رو سر خودم خراب میکنم میدونی چرا ؟چون از هر کی که زخم خودم از تنم بوده بهم نزدیک بوده عین تو 
تو چشمام با اون چشمای پر از غمش می دویید ولی نمیدونستم دنبال چی میگرده که غمش و سنگین تر میکنه دستمو بوسید و گفتم:
-خودمو آماده ی زخمای بدتر کردم منتظرم بابام از زندان در بیاد و تو نقشه اتو دوباره به اکران بذاری ومن درست عین یه تاس رو تخت نرد انداخته بشم آیا شانس میارم یا نه؟اگر آره که آرامش بگیری،اگر نه دوباره نقشه اتو عوض کنی،درست عین شب مهمونی ،عین اسکان مامان تو خونه ی مادرت…
آرمین میخوام یه سنگ بزرگ نسبت به تو پیدا کنم رو دلم بذارم ولی نمی دونم چرا هر سنگی که برمیدارم از غم تو دلم سبک تره 
نفسی کشیدم و موهامو از رو پیشونیم کنار زدو گفت:
-زیاد نمونده ،انقدر بی تابی نکن …«حلقه امو تو دستم مجدداً چرخوندو گفت:»
-حلقه ای که پدرت به مادرم داده بودو تو قبر بابام فرو کردمو قسم خوردم …؛
بابا این دختر حسین پناهیه…«چشماش سرخ شد و رگهای گردنش متورم شد و با چشمای اشک ریزم نگاش کردم تار میدیدمش پلک زدم تا دیدم شفاف بشه با صدای گرفته ،بدون اینکه نگاه ازم بگیره گفت:
-دختر حسین پناهی قرار نبود نفسِ آرمین بشه …برو نفس برو تو ماشین تا بیام …
حس کردم داره درد میکشه نمیخواستم برم ولی پاهام به دستور آرمین حرکت کردن …
وقتی رسیدم خونه انقدر خسته بودم که با همون لباس خوابم برد وبا صدای خود آرمین از خواب بیدار شدم، داشت با تلفن حرف میزد ولی هر چی گوشمو تیز میکردم چیزی بشنوم کر تر میشم یه کم این پهلو اون پهلو کردم دیدم دیگه خوابم نمی بره 
رفتم تو هال دیدم طبق این چند روز باز زومکن های رو جلوی روش ردیف کرده و هی حساب کتاب میکنه با تعجب گفتم:
-آرمین چیکار میکنی چند وقته هی داری حساب کتاب شرکتتو خودت میکنی مگه حساب دارات و اخراج کردی؟
آرمین-سهاممو تو شرکتی که با بابات شریک بودم و فروختم ،بابات دیگه یه شریک دیگه داره ،میخواستم هم سهام خودمو بفروشم هم برا باباتو ولی نمیخوام حتی یه قرون یه آدم خائن وارد زندگیم بشه ،سند های سهامشو درست کردم میذارم تو شرکت تا وقتی آزاد شد برشون داره ،من نیازی به یه قرون دوزار بابات ندارم ،از پول بیشتر رو ازش گرفتم،«نگام کرد و گفت:»
-خونواده اشو، نفسشو«با اخم نگاش کردم دوست نداشتم از نقشه هاش بیشتر توضیح بده …لحنشو تغییر داد و گفت:»
….جای این حرفا برو یه لقمه درست کن بده من بخورم روده کوچیکه داره روده بزرگه رو می دره 
در حالی که تو آشپز خونه میرفتم گفتم:
-یه جا دیگه سرمایه گذاری می کنی؟
آرمین-آره
-کجا؟
-شرکت دبی ،سهام شریکامو میخرم اونجا فقط خودم باشم 
هوا رو بو کردم هی نفسای بلند کشیدم آرمین سر بلند کردو گفت:
-چرا این طوری میکنی؟!!
-خونه بو میده 
آرمین-بوی چی میده؟!
-نمیدونم یه بوی خاصی میده ،مثل بوی اثاث ،بوی وسایل نو….
آرمین-اثاث این خونه برای پنج سال قبله دیگه کهنه هم شده …تا دیروز بو نمیدادن از امروز بو میدن؟!!!
رفتم کولر رو روشن کردمو پنجره هم باز کردم آرمین گفت:
-معلومه چیکار می کنی؟!!!
-خونه بو میده تو متوجه نیستی 
آرمین یه کم نگام کردو بعد هم بی خیالم شدو کار خودشو کرد
سر شام بودیم که پرسید:
-نعیم فهمیده بابات زندانه؟
-نه،با رئیس زندان حرف زدم گذاشت که بابام با نعیم تماس بگیره و از خودش خبر بده با نعیم از نگرانی در بیاد 
آرمین پوزخندی زدو گفت:
-بالاخره که میفهمه این همه مدت و میخواد چیکار کنه؟
-بابا میگفت میخواد براش نامه بنویسه اینطوری پشت تلفن نمی تونه براش تعریف کنه که چی شده 
آرمین-که راستو دروغ تحویلش بده و همه چیزم به نفع خودش تموم کنه نه؟
به آرمین چپ چپ نگاه کردمو گفت:
-وکیل مامانت، خواب بودی زنگ زد ،فردا دادگاه آخره، مامانت طلاقشو میگیره و از شر بابات راحت می شه 
-آرمین
آرمین-وبعد جزئی از خونواده ی من میشه…
هوا رو باز بو کردمو شاکی گفت:
-تمومش میکنی یا نه؟
-بو میاد نمی فهمی؟
آرمین چپ چپ نگاه کردو آخر هم درک نکرد که واقعا خونه بو میده 
هیچ وقت اون شبو یادم نمیره که ساعت سه ی شب از خواب بیدار شدم و بی نهایت هوس بستنی کرده بودم واین خواسته انقدر زیاد بود که نتونستم دوباره بخوابم یا صبر کنم تا صبح بشه آرمینو صدا زدم بدون اینکه چشماشو باز کنه گفت:
-هوووم 
-پاشو 
-هو……ووم؟
-آرمین پاشو 
-پاشم چیکار کنم؟
-ارمین من هوس بستنی کردم انقدر که تا حالا هیچی رو تو عمرم انقدر نمیخواستم 
-چییِــــــــی؟بگیر بخواب بینم نصف شب زده به سر ش
روشو کرد اونور رو خوابید ،دوباره صداش کردم عاصی شده گفت:
-نفس بخواب
-آرمین ،من بستنی میخوام 
آرمین یهو از جا بلند شد دل و زهره ام آب شد زدم به شونه اشو گفتم:
-چرا این طوری می پری؟زهره ام آب شد
آرمین شاکی گفت:
-میخوابی یا نه؟
-نه ،من بستنی ،میخوام 
آرمین شونه امو گرفت و بازور خوابوندتم و گفت:
-صبح
-الان میخوام
-برو یخ بخور
-بستنی میخوام 
داد زد :برم از سر قبرم برات بستنی بخرم ؟ساعت 3شبه
نگاش کردمو همونطور با اخم گفت:
-میخوابی یا نع؟
-نع
-نعو نگمه 
خوابید با دستشم دورم گرفت ،چند دقیقه گذشت نه نمی شه تحمل کرد فکر بستنی داره روانیم میکنه ،دستشو پس زدم بلند شدم شاکی گفت:
-کجا؟
-میرم خودم بخرم بالاخره یه سوپر مارکت که باز هست 
-ای خدا من چه بدبختیم…«از جا بلند شدو تی شرتشو از بالای تخت برداشتو پوشیدو گفت:»
-منه احمقو نگاه کن که دارم بلند میشم ،فردا تو بیکاری تا لنگ ظهر می خوابی من از کله ی سحر باید برم شرکت خراب شده ام با صدتا زبون نفهم سر و کله بزنم…
همین طور غر زدو راه افتاد که بریم برام بستنی بخره حتی لباسشم عوض نکرد من هم روی همون لباس خواب کوتاهم شلوار جینمو پوشیدم و لباسمو تو شلوارم کردم و مانتو پوشیدم ،اونم با همون شلوار کوتاه مشکی ِ تو خونه راه افتاد و خیابون و کوچه ها رو با ماشین طی کردیم تا یه مغازه پیدا کردیم و رفت ،نزدیک ده نوع بستنی هر کدوم با طعم های مختلف خرید و آورد و گفت:
-بیا بخور تا سیربشی ،که منو نصف شبی راه نندازی واست بستنی بخرم 
هرگز طمع شکلاتی ِ اون بستنی رو یادم نمیره خوشمزه ترین بستنی ای بود که خوردم انگار به من بهشتو داده بودم ،گاز اولو که زدم چشمامو بستم و..واایــــــــیی چه آرامشی مگه چیزی از اینم بهتر هست ؟
بستنی رو مقابل آرمین گرفتم که تکیه اشو زده بود به در رو منو موشکافانه نگاه میکرد و هر لحظه هم نگاهش دقیق و دقیق تر می شد 
-بیا تو هم بخور

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا