جلد دوم رمان اسطوره

پارت 14 جلد دوم اسطوره

5
(3)

-پیر خودتی بچه.

دهانم را شستم…بیرون رفتیم…کنار هم دراز کشیدیم…شانه ها مماس هم…دستها روی شکم..چشمها مات سقف…

-خیلی اذیتت کرد؟

چه زجری می کشید از بهم پاشیدن زندگی من…!

-نه اونقدری که به تو حق بده با دایی تندی کنی.

-…..

تنم را بیشتر به تنش چسباندم…وقتی کنارم بود آرامش داشتم…وقتی حسش می کردم..لمسش می کردم…نگرانی هایم تمام می شد.

-دانیار؟

-هوم؟

-تو با شاداب خوشبختی؟اذیتت نمی کنه؟

خندید.

-شاداب اذیت کردن بلده آخه؟

-تو چی؟هواشو داری؟

دستانش را قلاب کرد و زیر سرش گذاشت.

-اونقدری که اون خوبه…من نیستم…

یاد روزی افتادم که توی حیاط دانشگاه…سر به زیر افکنده بود و سعی می کرد ترک کفشش را از چشم من دور کند.

-شاداب سن زیادی نداره…اما سختی زیاد کشیده…خودت که می دونی.

-آره.

یا روزی که مقابل سلطانی ایستاده بود و با چانه ای لرزان از حیثیتش دفاع می کرد.

-با وجود مظلومیتش…خیلی هم مغروره…یادته اون گندی رو که تو شرکت زدیم؟یادته چجوری جفتمون رو شست و انداخت رو بند؟

گوشه لبش به لبخندی جنبید.

-آره…جفتمون کف کردیم…

-اون روز فکر می کردی یه وقتی زنت بشه؟

اینبار خنده اش صدا داشت.

-عمراً.

به پهلو دراز کشیدم.دستم را ستون سرم کردم و گفتم:

-پس چی شد؟چطوری یه دختری مثل شاداب…که شبیه هیچ کدوم از زنای دور و برت نبود دلت رو برد؟

چشمانش را…که برخلاف همیشه براق بودند…به چشمانم دوخت.

-چون شبیه اونا نبود..دلم رو برد…!

انگشتانش را روی صورتم کشید…انگار می خواست از واقعی بودنم مطمئن شود.

-چون شبیه تو بود…دلم رو برد.

جا خوردم…

-اونم مثل توئه…نه قهر می کنه…نه تنبیه.منو…هر جوری که باشم دوست داره.خودت بگو…چند درصد آدمای این دنیا می تونن دانیار واقعی رو به خاطر خودش دوست داشته باشن؟

نیزه انداختند و دلم را پاره کردند.چقدر دانیار من تنها بود….چقدر در تمام عمرش تنهایی کشیده بود…چقدر از این تنهایی خسته بود.

-اونم مثل تو…مثل دایی…کتک خورد اما حاضر نشد ترکم کنه.گفت حتی اگه قراره بمیره دوست داره کنار من بمیره…با دستای من بمیره…کی به جز تو حاضر بوده جونش رو به خاطر من به خطر بندازه؟همه با یه فریاد من می ترسیدن و عقب نشینی می کردن.اما شاداب…تحت هر شرایطی می مونه….مثل تو.

نیزه انداختند و گلویم را خراشیدند…پیشانی ام را روی پیشانی اش گذاشتم.

-واسه همین…به اندازه تو…به خاطر از دست دادنش نگرانم…واسه همین می ترسیدم تو بیای و شاداب رو ازم بگیری.واسه همین فکرای چرت…الان عذاب وجدان دارم…

ناگفته درکش می کردم…می فهمیدم حالش را.

-من هیچ وقت به شاداب به چشم یه زن…نگاه نکردم…هیچ وقت ناپاک نگاهش نکردم…

-می دونم…

-اینم می دونی که اون دختر…هر حسی که به من داشته و داره…به پای عشقی که به تو داره نمی رسه؟

مکث کرد.

-آره.

سرم را برداشتم و خط به خط نگاهش را رج زدم.

-می دونی امشب به خدا چی گفتم؟گفتم همین حالا که دارم خوشبختی برادرم رو می بینم…همین حالا که خنده های واقعیش رو می بینم..همین حالا که نگاههای عاشقانه همسرش رو می بینم…همین حالا…جونمو بگیر.چون دوست دارم شادی تو آخرین صحنه ای باشه که تو زندگیم می بینم.دوست دارم خنده تو…تنها چیزی باشه که قبل از بستن چشمام می بینم…چون وقتی تو می خندی من دیگه هیچ غمی ندارم…دیگه هیچی از خدا نمی خوام….

اخم کرد.

-من واسه خوشبختی تو هر کاری می کنم…اگه بدونم تو اینجوری راحت تری..اگه بگی..می رم و تا ابد گم و گور می شم…تا تو اعصابت راحت باشه.تا خیالت جمع باشه.اما به روح مامان و بابا قسم…شاداب همیشه واسه من مثل دخترم بوده و می مونه…و به جون خودت قسم…اون فقط عاشق یه نفره…تو.

-به به…دوتا برادر خلوت کردین…واسه منم جا دارین یا نه؟

چشم از رقص نور چشمان برادرم گرفتم و گفتم.

-بله که داریم…بفرمایین…

جا باز کردیم…میان خودمان…با خنده و سرفه دراز کشید.با یک دست،دست مرا گرفت و روی سینه اش گذاشت و با دست دیگر…دست دانیار را.

-داشتین در مورد عروسی حرف می زدین؟

آخ که از فکر این عروسی..سلول به سلولم شیرین می شد.

-نگو دایی…چند روز بیشتر نمونده و من کلی کار دارم.

دایی چشمکی به دانیار زد و گفت:

-کار رو ول کن..من قول دادم مفصل کردی برقصم.رو تو هم حساب کردیم.

دانیار معترض شد.

-من که نیستم.حرفشم نزنین.

دایی رویش را برگرداند.

-بیا..از این که بخاری بلند نمیشه.مگه خودت دست به کار شی.

سرم را خاراندم.

-من مخلص دوماد هم هستم..ولی…

دایی متفکر نگاهم کرد.

-ولی چی؟ نکنه بلد نیستی؟آره؟

سرم را تکان دادم.دایی رو به دانیار کرد.

-تو چی؟بلد نیستی؟

شانه اش را بالا انداخت.

-من فقط چهار سال بین کردا زندگی کردم.از کجا باید بلد باشم؟

دایی با چابکی عجیبی که از سن و سال و بیماری اش بعید بود از تخت پایین پرید و گفت:

-پاشین..یالا…تن هرچی کرده تو قبر لرزوندین..اسم هرچی کرده لکه دار کردین..آبروی هرچی کرده بردین…یالا بلند شین…مگه میشه سنتی ترین رسم و رسومتون رو بلد نباشین؟د یالا دیگه…

به دانیار که چهار زانو روی تخت نشسته بود و با چشمان گرد شده به دایی نگاه می کرد خندیدم و گفتم:

-پاشو داداش…آبرومون رفت.

دایی یک دستمال کاغذی به دستم داد و دستش را روی کمرم گذاشت و گفت:

-دیاکو بیشتر یادشه…قشنگ نگاه کن..دور بعد تو هم باید برقصی…

سعی کردم همگام با دایی قدم بردارم.ولی مگر می شد؟دانیار زیر خنده زد.

-خیلی ضایع می رقصی دیاکو…تن کردای تو گور الان رو ویبره ست.

دایی ایستاد.

-تو بهتر بلدی؟

میان خنده دستانش را به حالت تسلیم بالا برد.

-نه…محاله بتونم…من معاف…

دایی به سمتش هجوم برد و دستش را کشید.

-معاف؟روزی سه ساعت باید تمرین کنین…هم خودت هم زنت هم برادرت…یالا…

دانیار هم به ما پیوست..دایی جدی بود..اما ما دو نفر از خنده روی پا بند نبودیم…

و چه خوب…که هنوز سه بازمانده از یک جنگ…می توانستند برقصند و بخندند….!
بیست و نهم اسفند ماه:
شاداب:

بی قرار و نا آرام در را با پایم بستم و دستم را شل کردم تا کیفم روی زمین بیافتد.بسته بزرگ و سنگین را روی میز گذاشتم و بدون اینکه لباس از تن درآورم کاور دورش را باز کردم و آلبویم زیبایم را بیرون کشیدم و از دیدن عکس دستهایمان که روی هم قرار داشتند و حلقه هایی که می درخشیدند غرق در لذت شدم.
دو ماه پیش در چنین روزی عروس شدم…عروس دانیار…و از دو ماه پیش تا کنون در این خانه ساکنم…خانه ای که حتی از منزل پدری هم آشنا تر بود.

ورق زدم…

-شاداب خل…بذار آرایشگر کارش رو بکنه…بابا دیوونه..با یه های لایت شرابی محشر می شی…خانوم جون شما به حرف این گوش نده…این اگه عقل داشت اسمشو می ذاشتن عقیله…

جیغ کشیدم.

-نه…دانیار گفته به موهام دست نزنم…نه کوتاه بشه نه رنگ…کلی اولتیماتوم داده…

آرایشگر لبخند زد.

-باشه عزیزم…مشکی موهات خیلی هم قشنگه…با همینا یه فرشته می سازیم.

تبسم با دلخوری دستانش را به سینه زد و گفت:

-خاک تو سر شوهر ذلیلت…حداقل از این موقتا بزن که با یه حموم رنگشون می ره…نا سلامتی یه بار عروس می شی…امشب باید اوج زیباییت باشه.

اوج زیبایی برای من در نگاه دانیار بود…آنطور که او می پسندید…

ورق زدم…و خندیدم…به لبخندهای از سر اجبار و به زور عکاس ِدانیار…

-شاداب…پوشیدی؟شمر بن ذی الجوشن دم در منتظره…زود باش دیگه…

کلاه شنل را روی سرم کشیدم و کفشهای پاشنه دار سفیدم را پوشیدم پرده را کنار زدم.

-تبسم؟خوبم؟

چرخید…کمی تپل شده بود…و خواستنی تر…جلو آمد و از نوک سر تا فرق پایم را دید زد…اشک آمد و حصار شد بر چشمانش.

-الهی قربونت برم…چه ماه شدی…عروسک..فرشته…بذار بغلت کنم.

دستانش را با احتیاط دورم انداخت.

-دلم می خواد یه عالمه ماچت کنم…حیف که سهم یکی دیگه ست.

نیشگونی از بازویش گرفتم..مثل تمام سالهای دوستیمان…

-بی ادب…برو اونور…بذار خودمو ببینم.

مقابل آینه قدی ایستادم…با وسواس نقطه به نقطه صورت و اندامم را بررسی کردم…می خواستم مطمئن شوم همه چیز همانطور است که دانیار خواسته…و همانطور بود.

آلبوم جداگانه ای هم بود…عکسهای لحظه به لحظه و خارج از آتلیه…جایی که دانیار کمکم کرد تا سوار ماشین شوم.

-خوشگل شدی.

هنوز هم از یادآوری حرارت نفسش گُر می گرفتم.

-تو بیشتر…

عکاس نامرد…به زمزمه هایمان هم رحم نکرده بود.

-مهم نیست مراسم تا چه ساعتی طول بکشه…امشب باید از خجالت من در بیای.

مرا چه نیاز به رژگونه؟وجودم از تب دانیار سرخ بود.

ورق زدم…

مگر دو برادر از هم دل می کندند؟چشمان دایی و دیاکو…مرتب پر و خالی می شد…و دیاکو تکرار می کرد.

-خدا رو شکر…خدا رو شکر…خدا…

دایی سرم را بوسید و گفت:

-امشب تو دنیای مرده ها هم جشنه…امشب پدر و مادر دانیار به آرامش می رسن…بالاخره به آرامش می رسن…و تو مسبب این آرامشی…دعای خیرشون پشت سرته…شک نکن…

و برای دوام و خوشبختی یک زندگی…چه تضمینی بزرگتر از دعای دو شهید؟

ورق زدم…

تمام شب چشمم به دو برادر بود…دیاکو یک لحظه هم دانیار را تنها نگذاشت…و دایی…و دایی بیمار و رنجور…یک تنه کل جشن را مدیریت می کرد…

-تو همینجا بشین داداش…من حواسم به همه چی هست…تو نگران نباش…دایی همه چیو هماهنگ کرده…

اینها را می گفت…و چیزی را که نمی گفت من در نگاهش می دیدم.عشق…آنهم از نوع دیوانه وارش…آنهم از نوع افسانه ایش…!
چه کسی گفته که کس و کار به تعداد افراد است؟دانیار با این برادر و دایی…تمام دنیا را داشت.

ورق زدم…خندیدم…

-یا خدا…شروع شد…

نوای زیبا و شورانگیز موسیقی کردی تالار را فرا گرفت…دیاکو دست دانیار را گرفت و گفت:

-شاداب جان…ما یه کار کوچولو داریم…زود برمی گردیم.

فکر می کردند که من خبر ندارم…و نمی دانستند که من چه در سر دارم.

به محض رفتن دانیار به تبسم چشمک زدم…سریع دست به کار شد و با هم به اتاق پرو رفتیم…من عروس کردها بودم…و چقدر دوست داشتم این کردها را…
موسیقی اوج گرفت…صدای هلهله میهمانان بلند شد…رضایت و تایید را از نگاه خیس تبسم گرفتم…و با لباس پسته ای رنگ محلی از اتاق خارج شدم…برای چند لحظه سالن در سکوت فرو رفت…نوازنده ها نزدند…خواننده ها نخواندند و میهمانان پایکوبی نکردند…
آن سمت سالن…دو مرد کرد با لباس محلی قهوه ای، داماد را با لباس مشکی محلی اسکورت می کردند و چه برازنده شان بود این لباس… و این سمت سالن…عروسی بود با یک سورپرایز بزرگ برای شوهرش…و چه لذتی داشت…دیدن این بهت با شکوه…در چشمان سه اسطوره زندگی ام.
دایی اولین کسی بود که به خودش آمد و از همانجا فریاد زد.

-رحمت به اون شیر پاکی که خوردی عروس.

و باز هم صدای جیغ و کل و هلهله…اینبار با شور و شوقی بیشتر…

ورق زدم…

دیاکو و دانیار دست همدیگر را گرفتند و دایی با دو دستمال در دستانش مقابلشان ایستاد…طبال ها بر طبل کوفتند و زمین زیر پای سه مرد از خطه کردستان لرزید…قسم به یگانگی خدا…که زمین از عظمت و غیرت این سه مرد لرزید…
شانه بالا می انداختند و پای بر زمین می کوبیدند و همه را مسخ هنر آفرینی خویش می کردند…مهم نبود که این دو برادر از کردستان بریده شده بودند…مهم این بود که گلبولهای خونشان هم رسومشان را از بر بود…گلبول به گلبولشان…کرد بودنشان را فریاد می زد…

ورق زدم…

دو برادر..در دو طرف من ایستادند…با خنده گفتم.

-من بلد نیستم.

دستم را گرفتند…و قدرتشان را به تنم تزریق کردند و با خود بردند…

ورق زدم…

دایی میکروفن را از دست خواننده گرفت…و با صدایی رسا…که نمی توانست صدای یک مرد شمیایی باشد…خواند…سرود ملی کردستان را…

-ئەی ڕەقیب ھەر ماوە قەومی کورد زمان
نایشکێنێ دانەریی تۆپی زەمان
کەس نەڵێ کورد مردووە، کورد زیندووە
زیندووە قەت نانەوێ ئاڵاکەمان

و دیاکو برایمان ترجمه کرد:

-ای دشمن، قوم کُرد همچنان با نشاط و سرزنده است
گردش چرخ زمانه نمیتواند او را به تسلیم وادارد.
چه کسی میگوید کُرد مرده است؟ کُرد زنده است.
زنده ایم و پرچممان هرگز برنخواهد افتاد.

ورق زدم…

میان دعاهای بی وقفه پدر و مادرم و دایی و دیاکو…وارد خانه مشترکمان شدیم…خانه ای که چند روز قبل یکی شدنمان را به تماشا نشسته بود…اما امشب…با تزیینات و گل افشانی های تبسم بیشتر به حجله گاه شبیه بود…خانه ای که دیگر مال من و برای من بود…قلمروی فرمانروایی ام…حریم و حرمتم…و من در پیشگاه خدایی که به یکتایی می پرستیدمش سوگند یاد کردم…که هرگز حرمتش را نشکنم…هرگز…!
دانیار:

بی رغبت و عصبی ظرف غذا را کنار زدم و گفتم:

-نمی شد روز اول عید رو کوفتمون نکنین؟

دیاکو چشم غره رفت..شاداب با نگرانی نگاهم کرد و دایی لبخند زد.دیاکو لب زد..اما صدای دایی را شنیدم.

-تا کی بمونم که تو راضی شی؟

این پرسیدن داشت؟دیاکو هشدار داد:

-شما باید درمانت رو از سر بگیری…باید بستری شی…

و سر من غر زد.

-سرفه هاش رو نمی بینی؟

از پشت میز برخاستم…خودخواه بودم؟خب بودم…اما نمی خواستم دایی برود…حالا که زندگی ام به توازن رسیده بود…حالا که تعادل داشتم…نمی خواستم با رفتنش دوباره یک طرفم بلنگد.

-مگه اینجا دکتر نداره؟مگه بیمارستان نداره؟اگه نگران زندایی هستی اونم میاریم پیش خودمون.بچه ها هم دیگه بزرگ شدن…

دایی هم بلند شد و کنارم آمد…دستش را روی شانه ام گذاشت.

-من به خاطر دوا و درمون نمی رم…به خاطر همونایی که می گی بزرگ شدن باید برگردم…چون بزرگ نیستن…چون هنوز کلی چیز هست که باید یادشون بدم..کلی حرف هست که باید بهشون بگم…کار من اینجا تموم شده پسر…باید برم سراغ کارای ناتموم…باید تا وقت دارم..تا زنده م …یه چیزایی رو درست کنم.

می دانستم این چیزها…همان زندگی درهم دیاکوست…که خوره روح دایی شده..و تنها، امید به درست شدن همین زندگی بود که دست و پایم را برای مخالفت می بست.

-تا کی؟چقدر طول می کشه؟

شانه ام را فشرد.

-نمی دونم دایی…مهم هم نیست…مرتب باهات در تماسم…قول مردونه.

دایی می رفت…چقدر سخت بود نداشتنش…!رو به دیاکو کردم:

-کی؟

تکیه زد و دستهایش را پشت سرش قلاب کرد.

-یکی دو هفته دیگه…!

سینه ام تیر کشید…چند روزی بود که بد تیر می کشید…چند روزی بود و از ترس نگرانیهای شاداب اعتراضی به این درد نمی کردم.

-شاداب لباس بپوش بریم.

شاداب بی اعتراض به اتاق رفت…دایی بی حرف نگاهم کرد…ابروهای دیاکو به هم چسبیدند.

-الان؟حداقل بذار شامش رو بخوره.

کلافه از درد و دلشوره جواب دادم.

-بهتره بریم.

از گوشه چشم حرکت نامحسوس دایی را دیدم…منظورش را هم فهمیدم..به دیاکو گفت راحتم بگذارد.

شاداب خداحافظی کرد…من فقط سرم را تکان دادم…و به محض رسیدن به فضای باز سیگارم را درآوردم و بین لبهایم گذاشتم…صدای شاداب را می شنیدم اما حرفهایش را نمی فهمیدم…توی فضایی بودم که می شناختمش…فضایی که سالها عذابم داده بود…فضایی که…

شاداب کتم را از دستم گرفت…بدون اینکه جورابهایم را درآورم روی مبل دراز کشیدم و دستم را روی چشمانم گذاشتم..تا درد را در صورتم نبیند.

-دانیاری؟چایی می خوری بیارم واست؟

گلویم عین کویر بود…خشک و بی آب.

-نه.

-میوه چی؟

-نه.

جورابهایم را درآورد…نفسم کمی باز شد…انگار از راه مچ پایم نفس می کشیدم.

-حالت خوبه؟

کافی بود بداند خوب نیستم…خدا را از آسمان پایین می کشید.

-خوبم.

-واسه رفتن دایی ناراحتی؟

هر تلاشی برای حرف زدن دردم را تشدید می کرد.

-آره.

انگشتان نوازشگرش صورتم را درنوردید.

-منم ناراحتم…دایی یه وزنه ست…یه اعتبار واسه هممون.

انگار استخوانهای دنده ام توی قلبم فرو می رفتند.

-اوهوم.

سعی کرد کنارم دراز بکشد و خودش را توی آغوشم جا دهد…با قرار گرفتن سرش روی سینه ام همان ته مانده نفس را هم از دست دادم…دهانم را باز کردم و هوا را بلعیدم..اما دلم نیامد از خودم دورش کنم.

-ولی به نظر منم بهتره بره…تازگیا سرفه هاش خیلی وحشتناک شدن.

عرق سردی را که روی پیشانی ام نشسته بود پاک کردم.

-آره.

سرش را بلند کرد و کمی خودش را بالا کشید.

-حالا من چیکار کنم که تو حالت خوب شه؟

اگر فقط کمی سنگینی تنه اش را از رویم برمی داشت قطعاً بهتر می شدم.
دستانم را دورش حلقه کردم و بوسه ی آرامی برلبهایش زدم.

-هیچی…همینجایی که هستی بمون.

خندید…چقدر این خنده های معصومانه اش را دوست داشتم…بی آنکه از زبانم بشنود خوب می دانست که وجودش چه مخدر قدرتمندی ست.
دوباره سرش را روی سینه ام گذاشت.

-دانیاری…یه چیزی بگم؟

چطور می توانستم بگویم نه.به همه می توانستم بگویم..اما به او؟

-بگو کوچولو.

-میشه هفته بعد که می خوای بری سر سد منو هم ببری؟

نمی گفت هم می بردمش…دلم می خواست خاطره تلخ بار قبل را از سرش بیرون کنم.

-اونجا واسه چی؟

اینبار او چانه ام را بوسید.

-دانشگاه که تعطیله…منم که بیکارم…مثلاً بشه ماه عسلمون.

توی چشمانم خیره شد.

-طاقت نبودنت رو ندارم.

یواش یواش…برای هر بازدمی…به التماس می افتادم…اما در همان حین به خودم نهیب زدم”من هنوز شاداب را به ماه عسل نبرده ام…هنوز نبرده ام…”

-اونجا جای ماه عسله آخه؟

گردنم را بوسید…و عجیب بود که این بوسه هایش هیچ حسی در من ایجاد نمی کرد…برخلاف تمام این دو ماه گذشته…

-باشه.

می خواستم بگویم ماه عسل هم می برمت…هرجا که دوست داشته باشی…اما مگر این درد کشنده اجازه می داد؟

-راستی نکنه همزمان بشه با رفتن دایی؟باید واسه بدرقه ش حتماً باشی.

تمام عضلاتم را منقبض کردم که داد نکشم.

-حواسم هست.

سکوت کرد…و بعد نیم خیز شد.

-دانیار؟خوبی؟

از میان دندانهای کلید شده ام حروف را بیرون فرستادم.

-آره…چطور مگه؟

چشمانش را تنگ کرد.

-آخه خیلی تند نفس می کشی…تنت عرق کرده..قلبتم…

نگذاشتم ادامه بدهد..در آغوشش کشیدم و گفتم:

-وقتی یه کوچولوی خوشگل اینجوری دلبری می کنه…انتظار داری حالم بهتر از این باشه؟

-ولی…

دیگر نه بچه بود و نه بی تجربه…تمام حالات مرا می شناخت و حرفم را باور نکرده بود…درد و شیطان را با هم لعنت کردم و دستم را زیر بلوزش بردم..که ناگهان یادم آمد.

-وای…

نگران نگاهم کرد..

-چی شده؟

-امشب نوبت آمپول دایی بود…باید می بردمش بیمارستان.

چین بر پیشانی اش انداخت و گفت:

-نمیشه به دیاکو بگی؟

نمی شد…می دانستم از فراموشکاری من حس بدی خواهد داشت…می دانستم وظیفه ای را که به عهده گرفته ام خودم باید انجام دهم…نمی خواستم فکر کند از سر باز می کنم.

-نه نمیشه.

نشستم و جورابهایم را پوشیدم…پیراهن چروک شده ام را مرتب کردم و دستی به موهایم کشیدم.شاداب پشت سرم ایستاد.

-منم بیام؟

چرخیدم.

-نه کوچولو.

سگکک کمربندم را میزان کرد.

-زود برمی گردی؟

این روزها برای تا سر کوچه رفتنم هم بهانه گیری می کرد.

-آره.

قلبم تیر کشید…ترسیدم…نکند زود برنگردم…نکند اصلاً….

-شاداب؟

-جونم؟

محکم میان بازوانم گرفتمش…در خودم حلش کردم…دایی از وقت حرف زده بود…از کارهایی که قبل از مرگ باید انجام می شد…از حرفهای نگفته….از کارهای ناتمام.

-دوستت دارم.

آنقدر تنگ در بر گرفته بودمش که بفهمم نفسش رفت.کمی فاصله گرفت و حریصانه چشمانم را جستجو کرد.می خواست باور کند که اشتباه نشنیده…کمکش کردم.

-دوستت دارم کوچولو…خیلی…

بدون اینکه پلک بزند اشکهایش سرازیر شد.خم شدم و قطره های درشتِ روی پوست نرم و لطیفش را بوسیدم. دستهایش را دور گردنم انداخت…مثل بچه ها…و به جای حرف زدن هق زد…آنقدر شوکه شده بود که حتی نتوانست بگوید”منهم”…

-نخواب تا برگردم…باشه؟

با سر جواب داد…به بهتش لبخند زدم…صورت قشنگش را توی ذهنم حک کردم و رفتم…

چقدر احساس سبکی می کردم…!
تهران و شبهایش…تهران و مردم سردرگمش…تهران و شبهای پر رمز و رازش…تهران و…

-سه ساعته علاف یه آمپول زدنیم…یه بار دکتر هست پرستار نیست…پرستار هست دارو نیست…دارو هست تجهیزات نیست…خدا به داد اونی برسه که مریض اورژانسی داره…خدا به داد مردم این کشور برسه…

به ساعت ماشین نگاه کردم..دوازده را رد کرده بود.

-ای کاش گذاشته بودی با دیاکو برم.خوب نیست زنت تا این وقت شب تنها بمونه.

پخش را روشن کردم…آهنگ ملایم و محبوب شاداب در فضا طنین انداز شد.هوا را به زور توی ریه هایم چپاندم و گفتم:

-مشکلی نیست.

آستین هایش را پایین داد و دکمه هایش را بست.

-مشکل که هست…فقط نمی دونم چیه.

باز هم دستم را خوانده بود.

-از سرشب حواسم پیشته..مرتب رنگ به رنگ می شی..عین آدمایی که دارن خفه می شن واسه یه ملکول اکسیژن دست و پا می زنی.جریان چیه؟چیزی هست که من نمی دونم.

با دایی می شد گفت…با دایی می شد حرف زد…دایی بوی مادر را می داد…با دایی می شد فرزندوار درددل کرد.

-ها؟دانیار؟چیزی هست که باید به من بگی؟

درد جایش را به یک فشار چندین و چند پاسکالی داده بود…مثل فشاری که کوه بر زمین وارد می کند.

-نمی دونم..دو سه روزه یه حالی ام…قفسه سینه م تیر می کشه مدام…دلم آشوبه…کابوسام دوباره شروع شده…شاداب رو خیلی تو خواب اذیت می کنم…خودم بدتر از اون…نفس کشیدنم واسم سخت شده…گاهی می گم الانه که سکته کنم.نمی دونم چمه…

غلظت اخمهایش انقدر زیاد بود که بی نگاه هم می فهمیدمش.

-دکتر رفتی؟

سرم را به علامت نفی تکان دادم.

-پس دور بزن..برمی گردیم بیمارستان..باید همین الان یه نوار قلب بگیری.

شادابم تنها بود…شادابم تا برگشتن من خواب به چشمش نمی رفت…

-نوار قلب واسه چی؟

دستش را روی فرمان گذاشت.

-این چیزایی که می گی علائم خوبی نیست پسرم…سرسری نگذر ازش.

دستی به گردنم کشیدم.

-نه دایی..من سالهاست که این درد رو می شناسم…یه مدت نیستش و باز برمیگرده…ربطی به قلبم نداره.

عصبانی شد.

-مگه تو دکتری؟امشب یه سره قلبت رو چنگ می زدی…صورتت مثل لبو سرخ می شد…اینا باید چک بشن.

آن چیزی که باید چک می شد روح بیمارم بود…جسم من قربانی روح زخمی ام بود…

-باشه چک می کنم…ولی امشب نه…شاداب تنهاست.

دست گذاشتم روی نقطه ضعفش…

-فردا اول وقت…با هم می ریم…خب؟

قطعاً راه نجاتی نبود.

-باشه…فقط نمی خوام شاداب و دیاکو بفهمن…بیخودی نگران میشن.

به جلو خیره شد و جواب نداد.

-دایی؟

-جان دایی؟

-به خاطر نشمین و دیاکو داری برمی گردی.درسته؟

-میشه گفت مهمترین دلیلشه.چطور؟

-آخه دیاکو از زور و تحمیل خوشش نمیاد.نمی خواد…

-می دونم…واسه دیاکو گداییِ عشق نمی کنم…مطمئن باش.

-پس چی؟

آه کشید.

-یه حرفایی هست که به عنوان پدر وظیفه دارم به دخترم بگم.اما در نهایت اونه که واسه زندگیش تصمیم می گیره.

زانویم را نوازش کرد.

-دنیا بر اساس لیاقته…باید دید سهم دختر من از این لیاقت چقدره…

صدایش آرام شد.

-فقط امیدوارم اونقدر نالایق نباشه که دیاکو رو از دست بده.

زمزمه کردم.

-هیچ کس رو ندیدم که به اندازه دیاکو بچه بخواد…اما اونقدر مرده که…

فشار دستش را زیاد کرد.

-می دونم..می دونم…اونی که می بازه نشمینه…می دونم..

وقتی آنقدر مرد بود که طرف حق را به طرف پاره تنش ترجیح می داد من چه باید می گفتم؟

-واسه دیاکو چیزی که…زیاده…دانیار…

سرم را چرخاندم.

-نگه دار.

-چی؟چرا؟

-گفتم نگه دار.

مسیر نگاه خشمگینش را گرفتم…

-چی شده؟

-نمی بینی؟نگه دار این لعنتی رو.

ماشینی مقابل زنی ایستاده بود و…

-دایی بی خیال…این صحنه ها اینجا طبیعیه.

غیظ چشمانش را به سمت من پرت کرد.

-کجا می خوای بری؟اینا شرن.معلوم نیست چی زدن.هرکاری ازشون بر میاد.

دستگیره در را گرفت.بازویش را گرفتم.

-دایی..نکن…

صورتش سرخ شد…مشتش را گره کرد.

-یه کاری نکن که تف بندازم به غیرتت…نمی بینی بچه ش تو بغلشه؟نمی بینی نمی خواد سوار شه؟نمی بینی دارن اذیتش می کنن؟

خیابان خلوت و چهار پسر لگام گسیخته…!

-بذار زنگ بزنم پلیس…از ما کاری ساخته نیست.

اینبار نگاهش استهزا داشت..تمسخر داشت..تاسف داشت…

-اگه به جای اون زن، شاداب بود یا دایان یا مادرت…بازم منتظر پلیس می شدی؟

و صبر نکرد تا حرف بزنم…در ماشین را بهم کوفت و به سمتشان رفت…وقتی برای تلف کردن نبود…دنبالش رفتم.
یکی از پسرها پیاده شده بود و علناً دست زن را می کشید…زن بیچاره رنگ به رو نداشت…به محض دیدن ما التماس کرد.

-کمک.تو رو خدا کمک کنین.

صدای رسای دایی سکوت شب را شکافت.

-دستت رو بنداز بی ناموس.

تا چشمان سرخ و آب آورده پسر را دیدم حساب کار دستم آمد.دور و برش را پایید و چون اثری از پلیس و نیروی کمکی ندید سینه اش را سپر کرد و جلو آمد:

-تو چی می گی پیری؟

دایی هم سینه جلو داد.

-می گم دمت رو بذار روی کولت و گورت رو گم کن.

سه پسر دیگر پیاده شدند…زن هراسان بچه اش را به سینه اش چسباند و عقب رفت.قهقهه مستانه و شیطانیشان مو به تنم راست کرد.

-مثلاً اگه گورم رو گم نکنم چه غلطی می کنی؟

دایی آستینش را بالا داد و با خونسردی گفت:

-دانیار اون دختر رو ببر تو ماشین تا من به اینا نشون بدم می خوام چه غلطی بکنم.

دوره مان کردند…یکیشان زنجیری را توی دستش می چرخاند.

-اینجوریه پیری؟دیر اومدی می خوای زودم بری؟ما گیرش آوردیم تو بلندش کنی؟

رگ گردن دایی آنچنان تا مرز ترکیدن متورم شد و بعد دیگر نفهمیدم چه شد…
مشت دایی توی صورت پسر نشست و هنگامه ای برپا شد…تعادل نداشتند…به حال خود نبودند..اما به قصد کشت می زدند.فریاد کشیدم.

-دایی…تو برو…من از پسشون برمیام.

فریاد کشید.

-تو حواست به اون دختر باشه…

دیدم که دو نفر به جانش افتادند…سعی کردم خودم را نجات دهم و به کمک او بروم…اما مواد توهم زا نیرویشان را هم اضافه کرده بود…خون بینی ام را پاک کردم و با زانو به شکم فرد مهاجم کوبیدم که ناگهان یکی داد زد:

-بچه ها فرار کنین.

فکر کردم پلیس آمده…دنبالشان دویدم…اما وقتی به قامت تا شده دایی رسیدم متوقف شدم.

-دایی؟

-نرو دنبالشون…ولشون کن.

ولشان کنم؟پا تند کردم؟اما..این چه بود؟این قطره های سرخی که می چکید؟

-دایی؟اینا…

ماشین زوزه کشان از کنارمان گذشت…

سردرگم دور خودم چرخیدم…دستم را روی دستش گذاشتم…مایعی لزج کف دستم را خیس کرد.

-دایی؟این چیه؟

کمر راست کرد…صورتش بی رنگ..اما خونسرد بود.

-هیش پسر..خوف نکن…

بالاخره دیدم…وای…

-زدنت دایی…زدنت نامردا…خدا…

صدایش هم خونسرد بود.

-نترس بابا جون…من خوبم…

زیر بازویش را گرفتم و به زور سوارش کردم…به خون چسبناک روی دستم نگاه کردم…خون..باز هم خون…

-الان می رسونمت بیمارستان…طاقت بیار…الان می ریم.

سرش را به پشتی صندلی تکیه داد.

-اول این دختر رو برسون خونش.

زن گریه کنان و بی وقفه حرف می زد…دیوانه وار راندم تا یک آژانس پیدا کردم.زن کاغذی به دستم داد و زار زد:

-این شمارمه..تو رو خدا بهم خبر بدین.

بی توجه به او پایم را روی گاز فشردم…فشار روی قلبم هرلحظه بیشتر می شد.

-دایی..خوبی؟

-خوبم دایی.

-الان می رسیم…طاقت بیار…

لبخند زد.

-نمی رسیم بابا جون…خودت رو اذیت نکن…بذار حرف بزنم.

تنم رعشه داشت.

-نه..حرف نزن…انرژیت رو نگه دار…

-دانیار..بابا…گوش کن…

داد زدم.

-گوش نمی کنم…تو نمی میری…نباید بمیری…

دستش را روی بازویم گذاشت…قدرتش تحلیل رفته بود یا من اینطور فکر می کردم؟

-یادته می گفتم منم مثل تو کابوس می بینم؟

التماس کردم.

-دایی حرف نزن.

-منم همیشه مادرت رو توی خواب می دیدم…با اخمای درهم…عصبانی…دلخور.می رفتم جلو…می گفتم روژان…باهام حرف بزن…روش رو بر می گردوند…می گفتم من چه گناهی کردم؟دور می شد..دنبالش می دویدم…یه جایی دورتر بابات ایستاده بود…می گفتم..تو بگو…من چه خطایی کردم که روژان ازم رو بر می گردونه…گریه می کرد..بابات گریه می کرد و می گفت..دانیار…دانیار…

سرفه زد…خون از گوشه لبش سرازیر شد.

-اما نگاه کن…می بینی مادرت رو…

با وحشت نگاهش کردم…انگشت اشاره اش را به سمت پنجره گرفت.

-می بینیش؟اونجاست…داره می خنده…

نالیدم.

-دایی…نه…

-روژان…خودتی؟بالاخره اومدی…بالاخره خندیدی…بیا این پسرت…سوگلیت…سرحال و سلامت…خوشبخت و عاشق…دیگه آروم بگیر…آروم بخواب…

سرفه زد…خون پرتاب شد…با مشت روی فرمان کوبیدم.

-نه دایی…دووم بیار…اگه تو هم جلو چشمم بمیری..اگه نتونم تو رو هم نجات بدم…دیگه نمی تونم رو پاهام بایستم…دیگه با این حقارت نمی تونم زندگی کنم.دیگه با این شرم نمی تونم سرم رو بلند کنم.

دستش دوباره روی بازویم نشست.

-پسر جون…من و تو خیلی ضعیف تر از اونیم که بتونیم جلوی مرگ رو بگیرم…اختیار زندگی آدما دست اون بالایی…من و تو چکاره ایم.

قلبم می خواست بایستد…من مجالش نمی دادم.

-مامان بابامو جلو چشمم کشتن…تو رو جلو چشمم کشتن…من نتونستم هیچ کاری بکنم…بازم نتونستم هیچ کاری بکنم…

دوباره به پنجره نگاه کرد..لبخند زد…تمام حواسش به چیزی بود که من نمی دیدم.

-گفتم نرو…گفتم خطرناکه…گفتم اونا وحشی ان…گفتم دایی..گوش نکردی دایی..به خاک سیاه نشوندیمون دایی…

اخم کرد.

-هشت سال جنگیدیم…خون دادیم…جوون دادیم…جون دادیم…که ناموسمون حفظ شه…داشتن خون شهدا رو لگدمال می کردن بابا جون…درد داشت…خیلی بیشتر از چاقویی که زدن درد داشت…اینکه ایرانی به ناموس خودش رحم نکنه ننگه دایی…اینکه آدما از این صحنه ها بی تفاوت رد می شن درد داره…

صدایش هم تحلیل می رفت…

-این صحنه بیشتر از مرگ مادرت منو زجر داد…اینکه ایرانی به ناموس خودش رحم نکنه…مرگه دایی…!

ضجه زدم.

-جواب دیاکو رو چی بدم؟به بچه هات چی بگم؟بدون تو چیکار کنم؟نمیر دایی…به هرکی می پرستی نمیر…

دستش از بازویم افتاد.

-فقط افسوس…افسوس که نتونستم زندگی دیاکو رو سر و سامون بدم…حیف که مهلتم تموم شد…

سرش را برگرداند…رنگش تمام شده بود…حتی سفید هم نبود…

-مراقب دیاکو باش…پشتش باش…هواش رو داشته باش…تکیه گاهش باش…

دم در بیمارستان توقف کردم…خواستم از ماشین بیرون بپرم…مچم را گرفت.

-مواظب زنت هم باش…قدرش رو بدون…اون خوشبختت می کنه…

چشمانش بسته می شدند…اما ولم نمی کرد…

-و…بابت اتفاقی که هیچ قدرتی واسه تغییرش نداری خودت رو سرزنش نکن…زندگی کن…چون زندگی بدون من هم نبض داره…و نبضش بی وقفه می زنه…

چشمش را بست.

-خوشحالم که واسه ناموسم جون دادم.

اشکم سرازیر شد.

-خدا رو شکر که تو این خاک و برای این خاک جون دادم.

سرم را روی سینه اش گذاشتم.

-خدا… رو… شکر…که روژان…

گوش دادم…گوش دادم…اما به جز یک نفس عمیق دیگر چیزی نشنیدم.

اسطوره مرد…اسطوره وار مرد…!

===============================

زیر پرچم سه رنگ واسه پرچم سفید

مادرم دعا می کرد پدرم می جنگید

قلبمون اون روزا اینهمه ترک نداشت

دلمون شور می زد دستامون نمک نداشت

حالمون اون روزا اگه رو به راه نبود

عوضش امیدمون کسی جز خدا نبود

روزای در به دری شبای بمبارون

دنبال نفت بدو تو صف غذا بمون

دست خالی زیر گوله بارون بودیم

خسته بودیم اما مرد میدون بودیم

رفقای مدرسه ام هنوزم یادم میان

کاش می دونستم الان همکلاسیام کجان

خنده های خواهرم لاله بود و پژمرد

اشکای برادرم سیل شد دنیا روبرد

سیل خون جاری بود از عطش تا کارون

خیلیا خاک شدن زیر سقف خونه شون

حاج خانوم بهم میگه به دلم افتاده

پسرمظلومم پشت در افتاده

هنوزم بعضی شبا موج بمبه تو سرم

هنوزم خواب می بینم خونه ریخته رو سرم

هشت سال زندگی با همین دردا گذشت

هشت سال آزگار سخت بود اما گذشت

واسه پرچم سه رنگ زیر پرچم سفید

من هنوز معتقدم باز باید جنگید

زیر باران…زیر شلاق های بی امان بهاره اش…ایستادم و چشم دوختم به ماشینهای رنگارنگ و سرنشین های از دنیا بی خبرشان…! دستم را به جایی بند کردم که مبادا بیفتم و بیش از این خرد شوم…بیش از این له شوم…بیش از این خراب شوم…!

صدای بوق ماشینها مثل سوهان…یا نه مثل تیغ….! یا نه از آن بدتر…مثل یک شمیشیر زهرآلود…! روحم را خراش میدادند.سرم را به همانجایی که دستم بند بود و نمی دانستم کجاست…تکیه دادم…! آب از فرق سرم راه می گرفت…از تیغه بینی ام فرو می چکید و تا زیر چانه ام راهش را باز می کرد…! از آن به بعدش را…نمی دانم به کجا می رفت…!

همهمه اوج گرفت…دهانم گس شد…عدسی چشمانم سوخت…گلویم آتش گرفت…خشکی گردنم بیشتر شد…اما سر چرخاندم و دیدم که ماشین سیاه ایستاد…سیاه بود دیگر…نبود؟خواستم تحمل کنم…خواستم به چشم ببینم بلکه باورم شود…خواستم خاطره این ماشین سیاه تا ابد در ذهنم حک شود…اما نتوانستم…درش که باز شد تاب نیاوردم….کامل چرخیدم…پشت سرم را به همان تکیه گاه کذایی چسباندم….لرزش فکم را حس می کردم…حالا…یا از گریه و بغض…و یا از خیسی لباسها و سرمای فروردین ماه…!دستانم را بغل گرفتم و چشم بستم…چشم بستم روی همه زشتیهای این دنیا…روی این دنیا…!

پایان خط…خط پایان….همانکه می گویند آخر زندگی ست…همان تلخی دردناکی که هیچ کس نمی خواهد باورش کند…همان سوت دقیقه نود…اینجاست…! همینجا…درست همین جایی که من ایستاده ام…! می دانی چرا؟

چون امروز اسطوره مُرد…!!! اسطوره من…مَرد من…مُرد!

*************
اسطوره مرد…نه از بمب های شیمیایی دشمن..نه از تیر و ترکش عراقی ها…نه از رنج مرگ اعضای خانواده اش…که اسطوره با این سختیها از پا در نمی آید…! اسطوره را دشنه نامردی می کشد…اسطوره را زخم خنجر خودی از هستی ساقط می کند…ما اسطوره کُشیم.مایی که نفسهایمان مدیون اسطوره هاست،اسطوره هایمان را می کشیم…!
دایی تاب آورد…سالها…همه جوره…!بی مهری دید…تلخی دید…قضاوت ها شنید…لب بست…!حمایتش نکردند…باورها و آرمان ها و اعتقاداتش را نخواستند…نه! بدتر…! مسخره کردند…فقط لبخند زد…در به در غربت شد…حرفها بابت رفتنش شنید…باز بی مهری..باز تلخی…باز قضاوت…اما سکوت کرد…و…

ما اسطوره کُشیم…اسطوره هایمان را بی آنکه بشناسیم می کشیم…دایی این چاقو را هم تاب می آورد…اگر از فرزندان ایران زمین نبود..!بچه هایی که دایی و امثال دایی به عشق آنها جنگیدند…به خاطر آنها جنگیدند و امروز اسطوره می کشند…

صدایش توی گوشم زنگ می زد…رحم نکردن ایرانی به ناموسش…ننگه دایی…مرگه دایی…!

روی زمین خیس نشستم…”ما ننگ هایمان زیاد است دایی…این تنها یکی از هزاران ننگ ماست…”

سرم را برگرداندم…دور بودم..اما نه آنقدر که صدای ضجه های جانسوز نشمین را نشنوم.دور بودم…اما نه آنقدر که لرزیدن شانه های دیاکو و شاهو را نبینم…دور بودم…اما نه آنقدر که خاک بر سر ریختن های زندایی را نبینم…

دایی غریب مرد…توی غربت مرد…و من چقدر دل چرکین بودم از مردمی که نمی دانستند چه از دست داده اند…امروز باید شهر را سیاه می پوشاندند…شهر را؟نه…کشور را…!امروز همه باید خاک بر سر می ریختند و زار می زدند…!نه به خاطر مرگ دایی…که روح بزرگ او بی نیاز بود از هرچه عزاداری…!ایران باید عزادار خواب خرگوشی اش باشد…عزادار فرزندکشی اش…عزادار مرگ اسطوره هایش…!

دایی حتی در مزار شهدا هم جایی نداشت…علت مرگش نزاع خیابانی بود و تمام…!آخ خدا…عجب صبری داری…آخ خدا…

سرم را رو به آسمان گرفتم…ابرهای سیاه یک لحظه هم فضای سرد قبرستان را ترک نمی کردند…ایران سیاه پوش نبود…اما خدا…به احترام دایی…به ابرهایش گفته بود ببارند…اشک بریزند و خاکی که می خواست جسم اسطوره را در بر بگیرد مطهر کنند…انگار تنها خدا…عظمت این مرد را درک می کرد…فقط خدا می دانست چه کسی را از آدمیان دوپا گرفته…و به افسوس از ندانم کاری همان آدمها…ابرهایش گریه می کردند.

دوباره به جماعت اندک حلقه زده دور قبر نگاه کردم…نشمین لحظه ای آغوش دیاکو را ترک نمی کرد…و دیاکو هم مردانه…دلخوری هایش را با دایی خاک کرد و کوه شد برای همسرش…!

بغض جدیدی سرباز کرد.

-می بینی دایی؟حتی مرگت هم چاره ساز بود.حتی با مردنت هم کارا رو درست کردی…!

کاغذ خیس شده توی مشتم را باز کردم…یک شماره تلفن بود و یک شماره پلاک ماشین.

-راحت شدی دایی…اونطرف بیشتر هوات رو دارن…اونور می دونن تو کی هستی…اینقدر دلت رو نمی شکونن…روزی هزار بار با حرفا و طعنه هاشون به قلبت خنجر نمی زنن…اونجا خود خدا هوات رو داره…اونجا مادرم مواظبته…بابام کنارته…خوب شد که رفتی…زمین جای تو نبود.

آخ قلبم…آخ از روحی که بو می کشید و حوادث بد را قبل از وقوع می فهمید…آخ…

-اما به روح خودت قسم…همونطوری که تو انتقام خون پدر و مادر منو از عراقیا گرفتی…منم انتقام تو رو می گیرم…ایرانیی که روی ایرانی شمشیر می کشه…از عراقی هم کثیف تره…خونش مباحه…قتلش واجبه…!من ازشون نمی گذرم دایی…نمی گذرم..!

با اولین خاکی که توی قبر ریخته شد…آسمان غرید…رعد زد..برق زد…داد زد.

-می بینی دایی…این صدای فریاد خداست…دلش گرفته از آفریده هاش…!به نظرت وقتی داشت انسان رو می آفرید می دونست قراره چیکار کنن؟می دونست از حیوون بدتر می شیم؟می دونست و باز آفرید؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا