جلد دوم رمان اسطوره

پارت 5 جلد دوم اسطوره

3.8
(4)

لبم را از داخل گاز گرفتم.آخر این مرواریدهای اطراف مردمک سیاهش کار دستم می داد.آخرین فشار را به دستش دادم و گفتم:

-تا من یه سیگار می کشم…این چندتا مسئله رو حل می کنی..درست..بدون غلط…!

لرزش چانه اش هم شروع شد.

-باشه.

دلم می خواست به جای به عقب راندن…جلوتر بکشمش…اما ولش کردم و به حیاط رفتم…به جای یک سیگار…سه تا کشیدم…به جای ده دقیقه..چهل و پنج دقیقه در حیاط ماندم…و به جای آرام شدن…عصبانی تر شدم…خشمی که علتش را نمی دانستم و همین بیشتر عصبی ام می کرد.آخرین سیگار را به دیوار کوبیدم و به اتاق برگشتم.آماده بودم تا با یک اشتباه کوچکش منفجر شوم…اما دیدن دختری که سرش را روی برگه هایش گذاشته بود و پاهایش را توی شکمش جمع کرده بود و آرام و عمیق نفس می کشید آبی بود روی آتش سوزانم.

کنارش زانو زدم…کاغذ حل تمرینش را آهسته از زیر دستش درآوردم…همه را حل کرده بود…بی غلط…جای چند قطره اشک خشک شده هم روی کاغذ خودنمایی می کرد.دیگر طاقت نیاوردم…پشت دستم را روی گونه اش کشیدم…سرم را پایین بردم…وسوسه لمس پوستش در جانم ریشه دواند…چشمم را بستم و پا روی نهیب وجدانم گذاشتم…پایین تر رفتم…اما درست در یک میلی متری صورتش متوقف شدم و به خودم آمدم و با یک خیز از اتاق بیرون پریدم و بدون خداحافظی از مادر خانه را ترک کردم.پشت فرمان نشستم و استارت زدم و پدال گاز را تا انتها فشردم و با تمام وجود داد زدم:

-تو چه مرگته دانیار؟چه مرگته؟
همیشه به مردانی که پایشان را روی زمین می کشیدند و صدای سایش کفششان با زمین به گوش جماعت می رسید، به دیده تحقیر نگاه می کردم.به نظرم آنچه که از یک مرد باید شنیده می شد صدای کوبش قدمهای محکمش بود…قدمهایی که زمین را به حرکت وادارد…اما آنشب فهمیدم که گاهی می خواهی اما نمی شود…وقتی هر پا قد یک فیل وزن پیدا می کند دیگر نمی توانی کنترلش کنی…وقتی مغزت به هرکاری می پردازد به جز فرمان دادن به اعضای بدنت..نمی توانی محکم و با صلابت قدم برداری…زور که نیست..نمی شود…نمی توانی..!

چراغ ها همه خاموش بودند…بهتر…حوصله یک سلام و احوالپرسی ساده را هم نداشتم.در نهایت احتیاط و سکوت به اتاقم رفتم و با همان لباسهای ناراحت خودم را روی تخت پرت کردم.تصویر شاداب لحظه ای از جلوی چشمانم کنار نمی رفت…از تصور خبطی که نزدیک بود مرتکب شوم بر خودم لرزیدم…

-بالاخره اومدی؟

اوووف…نه…!بدون اینکه چراغ را روشن کند جلو آمد.

-تا الان خونه شاداب اینا بودی؟

سرم درد می کرد…وحشتناک..!

-آره…!

-چرا؟

واقعا انتظار داشتم دیاکو با یکبار مردن و زنده شدن تغییر کند؟

-فردا امتحان داره…تو هم که امروز گند زده بودی تو روحیه ش…باید یه کم جمع و جورش می کردم.

-جل الخالق…به حق چیزای ندیده و نشنیده…خودتی دانیار؟

بدتر از این میشد؟در شرایطی که با خودم دست به یقه بودم باید دست دیاکو را هم از یقه ام جدا می کردم…!

-آره..خودمم…!

برخاست…چراغ را روشن کرد و دوباره نشست.ساعدم را گرفت و از روی چشمم بلندش کرد..نور چشمم را زد.

-ببینمت..خبریه؟

چه می گفت نصفه شبی؟

-چه خبری؟

چشمک زد.

-نکنه عاشق شدی؟

حتی فرصت حلاجی حرفش را خودم ندادم.

-زده به سرت ها…برو بخواب..بذار منم بخوابم.

مشتی به سینه ام کوبید و گفت:

-آخه تو اهل این حرفا نبودی.

نمی خواستم وارد عمق کلماتش شوم.

-الانم نیستم…خرابکاری جنابعالی رو درست کردم.

ابروهایش را بالا برد..در چشمانش چیزی می دیدم که دوستش نداشتم.

-واقعاً؟از کی تا حالا؟

دیاکو هم کمی خصلت مادرانه داشت…گیر که می داد ول نمی کرد.

-از وقتی که تو افتادی تو خط شکستن دل دخترا…

بلند خندید.

-توام که بدت نمیاد..!

نمی دانم چرا غیرتم به جوش آمد.

-داریم در مورد شاداب حرف می زنیما..!

خنده اش جمع شد…و بعد…لبخند زد.

-می دونم…منظور؟

کلافه بودم…کلافه تر هم شدم.

-منظورم اینه که شاداب از اون دخترایی که میان تو زندگی من نیست.

چشمانش را باریک کرد.

-اینم می دونم..!

چرا دلم می خواست با یکی دعوا کنم؟

-پس در مورد رابطه من و اون فکر اشتباه نکن.

زرنگ بود…تنها کسی که می توانست در مباحثه شکستم دهد..!

-حالا چرا رگ گردنت قلمبه شده؟گیرم اشتباه فکر کنم…مگه واست مهمه کی در موردت چی فکر می کنه؟

توی دامی که برایم پهن کرده بود اسیر شدم.بی حواس گفتم:

-در مورد من نه…اما در مورد اون چرا…!

از خیرگی نگاهش فهمیدم که خراب کردم…!چطور اینهمه دچار سوءتفاهم شده بود؟شاداب فقط نقش یک دوست را داشت و اشتباه امشب من هم ناشی از کار زیاد و خستگی و حذف شدن زنها از زندگی ام بود…احساسی که از غریزه ی محرومیت دیده ناشی می شد..نه بیشتر.

چرخیدم و پشتم را به او کردم و گفتم:

-ذهنت خرابه برادر من…فقط یه درصد فکر کن من عاشق کسی بشم که عاشق برادرم بوده…!

و ناگهان…پرده ها کنار رفت…سکه کجی که توی ناخودآگاهم گیر کرده بود افتاد و بوق آزاد مغزم را شنیدم…نقطه سرطانی شده ذهنم را پیدا کردم و دلیل خلق تنگ این روزهایم برایم آشکار شد.

شاداب عاشق دیاکو بود…و دیاکو…برادر من بود…برادر دانیار…!
شاداب:

انگشت اشاره ام را روی بینی ام کشیدم.از دیشب بوی عطر دانیار به پرزهای بویایی ام چسبیده بود و جدا نمی شد.به اخمهای درهم تبسم که نزدیک می شد نگاه کردم و گفتم:

-چیکار کردی؟

با همان اخم ها جواب داد:

-می خوام یه مقاله ISI چاپ کنم و به تمام کسانی که از مشکل یبوست رنج می برن رشته عمران رو پیشنهاد بدم…یعنی جواب می ده در حد بنز…! تو چیکار کردی؟

چشمانم از بی خوابی می سوخت.

-من بد ندادم.

نیشگون دردناکی از بازویم گرفت و گفت:

-بله دیگه…منم اگه رتبه یک ارشد و شاگرد اول دانشگاه، استاد خصوصیم بود با همین ناز و ادا می گفتم بد نبود…!

دهنش را کج کرد و ادایم را درآورد.نگاه عصبی و چشمان ترسناک دانیار را به یاد آوردم و گفتم:

-خدا نصیب گرگ بیابونم نکنه این استاد خصوصی رو…تا گریه مو در نیاورد ول نکرد.

به عادت همیشه..پشت چشمی نازک کرد و گفت:

-از خداتم باشه…خوش تیپ نیست که هست…با سواد نیست که هست…ترموستات بی ام دبیلو رو به جای ترموستات آدمیزاد روش سوار نکردن که کردن…دیگه چی می خوای؟حالا گیرم این وسط یه تجاوزی ام بکنه…نوش جونش…گوشت بشه بچسبه به تنش…حقشه اصلاً…خیلی هم ناراحتی من حاضرم جورت رو بکشم…خراب رفاقتم دیگه…حالت بده…عشقت رفته نیومده…روحیه ت خرابه…گناه داری…هزینه تدریسش رو من پرداخت می کنم.درسش رو که داد بفرستش سراغ من…می دونم خیلی سخته…می دونم ممکنه اونقدر افسرده شم که خودکشی کنم…می دونم افشین طردم می کنه…اما چاره ای نیست…یه شاداب که بیشتر ندارم…هرچی تجاوز تو این دنیاست یه تنه به جون می خرم تا تو به یه جایی برسی..فقط قول بده درست رو خوب بخونی تا حداقل روح مادر مرده من تو اون دنیا شاد بشه…

با کولی توی کمرش کوبیدم و گفتم:

-وای…بسه…سرم رفت..چقدر حرف می زنی…ماشالا اندازه یه ارزنم ادب و حیا نداری…من هربار دانیار رو می بینم یاد ترموستات و چرت و پرتای تو می افتم.

راهم را سد کرد و دستانش را به کمرش زد و گفت:

-اِ…؟دانیار رو می بینی یاد ترموستات می افتی؟فقطم به خاطر چرت و پرتای من..آره؟

از طرز نگاهش خنده ام گرفت.

-خیلی بی ادبی تبسم…به خدا سر دو ماه افشین طلاقت می ده.حالا ببین.

شانه ای بالا انداخت و گفت.

-به جهنم…چیزی که زیاده شوهر…خدا رو شکر یکی از اون یکی خوش تیپ تر و پولدارتر…دیشب هر سوالی ازش می پرسیدم مثه بز نگام می کرد و مثه گاو یه لبخند احمقانه می زد و مثه گوسفند می گفت “نمی دونم عزیزم..بلد نیستم”…دلم می خواست مثه خر یه لگد سه امتیازی بزنم به اونجایی که نباید بزنم تا حالش جا بیاد..حیف که تعمیرکاری و بدبختیش گردن خودمه…وگرنه…

-تبسم؟

با صدای افشین هر دو چرخیدیم.

برای جلوگیری از انفجار خنده ام…لبم را محکم گاز گرفتم.اما تبسم در اوج خونسردی جلو رفت و گفت:

-جووونم…آی به قربون این تبسم گفتنات…آی به قربون این سورپرایزات…مگه تو نگفتی امروز دانشگاه نمیای؟به خاطر من اومدی؟دلت تنگ شد؟جیگر اون دل مهربونت…!اتفاقاً الان داشتم واسه شاداب تعریف می کردم…می گفتم خدا یکی افشین یکی…جونم به نفسش بنده…مگه نه شاداب؟

نگاههای شیفته و از خود بیخبر افشین…تسکین دردهای این روزهایم بود…آرامش و عشقی که بین این دو وجود داشت مرا هم آرام می کرد…تبسم با آن قلب عین آینه اش…سزاوار عاشقانه ترین زندگی دنیا بود…به زور تصویر دیاکو و روزهای حضورش در دانشگاه را از ذهنم کنار زدم و گفتم:

-بشنو و باور نکن.

افشین خندید و رو به تبسم گفت:

-آره؟

تبسم دستش را زیر بازوی افشین انداخت..ایشی نثار من کرد و گفت:

-تو به حرف این عقده ایِ بدبختِ ترشیده گوش نده…!چشم نداره خوشبختی ما رو ببینه…بریم عزیزم…بریم تا حسودا چشممون نزدن…!

افشین دستش را روی دست تبسم گذاشت و گفت:

-کجا بریم؟

تبسم مثل گربه صورتش را به بازوی افشین مالید و گفت:

-هر جا تو دوست داشته باشی عشقم.

افشینِ مست شده… از من خداحافظی کرد…اما تبسم رویش را برگرداند و لحظه ای که از من عبور کردند سرش را چرخاند و زبانش را تا انتها از حلقش بیرون آورد و گفت:

-ساعت پنج می بینمت ترشی جون…برو خونه یه دوش بگیر که بوی سرکه ت کل عالم رو برداشته…دور و بر اون دانیاره هم نری ها…با اون چشمای لوچش و اون هیکل کج و کوله و اون تیپ ضایعش…!مستقیم خونه…حموم…فهمیدی؟

با خنده سرم را تکان دادم…شکست دادن زبان تبسم کار من نبود.آهسته و خرامان به سمت در خروجی دانشگاه رفتم..خبری از دانیار نبود..فکر می کردم حداقل نتیجه امتحان را بپرسد.شماره اش را گرفتم…تا آخرین بوق جواب نداد…سرمای کلامش از همیشه بیشتر بود.

-بله؟

-سلام.

-سلام.

همیشه سخترین قسمت حرف زدن با دانیار همین قسمتش بود…شروع کردنش..!

-حالتون خوبه؟

-خوبم…کارت رو بگو.

دستهایم یخ کرد…از سردی اش…

-کاری که نداشتم..فقط خواستم تشکر کنم.

-تشکرت رو کردی…کار دیگه؟

کنفت شدم…هر موقع فکر می کردم کمی از خشکی و سختی اش کم شده…برجکم را نشانه می گرفت.

-هیچی…ببخشید مزاحم شدم.

تنها گفت:

-نیستی…!

و بدون خداحافظی قطع کرد…نه از امتحانم پرسید…نه از سفرم…نه از حالم…آهی کشیدم و گوشی را توی جیب کاپشنم گذاشتم…دانیار بود دیگر…دانیار یعنی همین..!

دیاکو:

همیشه آخرین روزهای اسفند و آخرین زورهای زمستان و آخرین سوزهای سرما برایم لذت بخش بود.حال و هوای دم عید و جنب و جوشی که هرسال تکرار می شد بدون اینکه تکراری شود…
دستهایم را بغل کردم…هنوز بدنها از دست و پا زدنهای آخرین ماه فصل سرد،به لرز می افتاد اما همینکه به تقویم و روزشمارش فکر می کردی…پوزخند می زدی…اسفند مثل نفسهای آخر غول بزرگ بازیهای کامپیوتری…مثل آخرین تلاشهایش برای زنده ماندن و شکست نخوردن…درست مثل همانها رفتنی بود…این اسفند هم مثل تمام اسفندها رفتنی بود و فروردین مثل تمام فروردین ها آمدنی…!

لغزش دست نشمین را احساس کردم…بازویم را گرفت و سرش را روی شانه ام گذاشت.

-نمی خوای بیای داخل؟چای تازه دم داریما…!

بوسه ای به موهایش زدم و گفتم:

-نمی تونم از این آسمون..از این شهر…از این مردم دل بکنم…تا وقتی اینجا زندگی می کردم تهران همیشه واسم غریبه بود..غربت بود…اما از وقتی امریکا رو تجربه کردم، به معنای واقعی همه جای ایران سرای من شده است..! دیگه شمال و جنوب و شرق و غرب نداره…فارس و کرد و لر و ترک نداره…تهران و کردستان نداره…فقط می گی وطن…هموطن…!

چانه اش را به بازویم زد و نگاهم کرد و خندید و گفت:

-اووووه…حالا خوبه سر جمع پنج شیش ماه بیشتر اونجا نبودی…قرارم نیست تا آخر عمرت اونجا بمونی…دوره درمانت که تموم شه برمی گردی پیش وطن و هم وطنت.

هنوز هم نفسهای عمیق جوارحم را به درد می آورد…اما هوای آلوده تهران را از ریه هایم دریغ نکردم.

-آره…می دونم..اما بازم سخته…

دستم را کشید.

-بهش فکر نکن…بیا بریم…چاییمون کهنه می شه ها…

به صورت مهربانش لبخند زدم و همراهی اش کردم.استکان کمر باریک لب طلایی را جلویم گذاشت و کنارم نشست.

-دیشب با بابا کلی حرف زدیم.

گوشی ام را چک کردم…مثل همیشه خبری از دانیار نبود.

-در چه مورد؟

موهایش را پشت گوشش زد و گفت:

-در مورد تو.

استکان را برداشتم و گفتم:

-خب؟

-فکر می کردیم اومدنت به ایران حالت رو بهتر می کنه..واسه روحیه ت و واسه سلامتیت خوبه…اما انگار برعکس شده.انگار اشتباه می کردیم.

می دانستم چه می خواهد می گوید.اما پرسیدم.

-چطور؟

-الان چند روزه که همش تو خودتی…همش تو فکری…یا گوشه گیری می کنی یا اگه تو جمعی حواست پرته..با ما نیستی…مثلاً چند روز دیگه عقدمونه…اما انگار نه انگار..نه ذوقی..نه شوقی…نه نظری…هر چی هم که ازت می پرسم یا به شوخی جواب می دی یا سربالا…

واقعاً اینطور بودم؟

-دیشب به بابا گفتم مثل اینکه واسه ازدواج با من تو رو در وایسی گیر کردی…اگه اینجوریه…اگه واقعاً نمی خوای و به خاطر بابا…

استکان را به دست راستم دادم و دست چپم را دور گردنش حلقه کردم و به سمت خودم کشیدمش و گفتم:

-هیش…این حرفا چیه می زنی دختر؟

سرش روی سینه ام افتاد…بغض را در صدایش حس کردم.

-آخه اصلاً…

اجازه ندادم حرفش را تمام کند.

-هیچی نگو…بهت اجازه نمی دم اینجوری فکر کنی.

پاهایش را بالا آورد و زیر تنه اش جمع کرد..دستش را دور کمرم انداخت و گفت:

-پس چته؟چرا باهام حرف نمی زنی؟چرا اینقدر ساکتی؟چی داره اینجوری اذیتت می کنه؟مگه نمی دونی فکر و خیال و استرس واست سمه؟اگه دوباره اتفاقی واست بیفته من چیکار کنم؟

کمی از چای خوش طعم و خوشرنگ را نوشیدم،بازویش را نوازش کردم و گفتم:

-راست می گی…حق با توئه…فکرم خیلی مشغوله و این فکر و خیال آخرش منو از پا درمیاره..!

خودش را بیشتر در آغوشم جا داد و گفت:

-مشغول چی؟مشغول کی؟همیشه نگران دانیار بودی…الان که پیشته…کنارته…حالشم که خوبه…دیگه به چی فکر می کنی؟

آخ دانیار…!

خم شدم و او را هم با خودم خم کردم و استکان را روی میز گذاشتم و گفتم:

-دانیار!

سرش را بلند کرد و گفت:

-بازم دانیار؟

دستی به پیشانی ام کشیدم و گفتم:

-آره…دانیار…آخرش غصه این پسر من و دق می ده.

-آخه چرا؟مگه چی شده؟دانیار که همون دانیاره…تو دیگه باید به روحیات و اخلاق سردش عادت کرده باشی.

سرم را تکان دادم و گفتم:

-اتفاقاً مشکل من همینه…دانیار همون دانیار نیست…عوض شده…خیلی هم عوض شده.

کامل چرخید و گفت:

-ای بابا…یه جوری حرف بزن که منم بفهمم.من که هیچ تغییری تو رفتار و اخلاق دانیار نمی بینم.

آه کشیدم و گفتم:

-تو شاید…اما من حتی شکل پلک زدنش رو هم می شناسم…عکس العملاش را توی هر شرایطی می دونم…دهن باز کنه تا آخر حرفاش رو می خونم…حرکات دستش، سرش، گردنش..همه رو از برم…می دونم وقتی خوابش آرومه چجوری نفس می کشه…ریتمش رو توی کابوسهاشم بلدم…می دونم وقتی کلافه ست چه شکلی میشه…وقتی بیقراره چیکار می کنه…من همه حالات برادرم رو می شناسم…یعنی بهتر بگم می شناختم..به جز این حال و روز آخرش رو…

با کنجکاوی گفت:

-حال و روز آخرش چجوریه مگه؟

سرم را به تاج مبل تکیه دادم.

-نمی دونم چطور بگم…یه چیزیه که باید حسش کنی…باید اونقدر خوب دانیار رو بشناسی تا چیزایی که به چشم هیچ کس نمیاد اینجوری بزرگ و پررنگ جلوه کنه…از نظر تو شاید مسخره باشه…اما وقتی می بینم دانیار گوشیش رو چک می کنه…اونم بارها و بارها از تعجب شاخ درمیارم…وقتی می بینم از کوره در می ره…عصبی میشه…جبهه می گیره مات و متحیر می شم…دانیاری که اگه دنیا زیر و رو می شد واسش اهمیتی نداشت حالا نسبت به خیلی چیزا واکنش نشون می ده…دانیاری که ماه به ماه موبایلش رو این ور و اون ور جا می ذاشت…حالا از خودش دورش نمی کنه و همیشه چشم انتظاره…دانیاری که سال به سال حال منو نمی پرسید…حالا مرتب از حال یه نفر خبر می گیره…دانیاری که حوصله خودش رو هم نداشت…حالا واسه یه نفر دیگه از همه چیزش مایه می ذاره…از خوابش…کارش…اعصابش…می دونم که واسه تو اینا همه طبیعی و عادیه…اما از نظر من یعنی زلزله…آتشفشان…سیل…

صورت نشمین آهسته آهسته باز شد و خنده روی لبش نشست.

-یعنی پای یه دختر در میونه؟عاشق شده؟

لبم را گاز گرفتم و گفتم:

-آره.

دستانش را بهم کوبید و گفت:

-پس چرا عزا گرفتی؟اینکه خیلی عالیه.دختره رو می شناسی؟

چشمانم را بستم و گفتم:

-فکر می کنم بشناسم.

صدایش آرام شد.

-دختر خوبی نیست؟واسه این ناراحتی؟

چشمانم را روی هم فشار دادم و گفتم:

-شادابه.

جیغ زد.

-وای…همون شاداب معروف؟

سرم را تکان دادم.

-تو که خیلی ازش تعریف می کنی.چی بهتر از این؟

چطور می توانستم نگرانی هایم را برای کسی که هیچ شناختی از دانیار نداشت تشریح کنم؟

-دیاکو؟تو چه مشکلی با این قضیه داری؟کی بهتر از شادابه واسه دانیار؟اینهمه مدت با هم بودن..اینهمه هوای دانیار رو داشته…مگه نمی گی یه فرشته ست؟مگه نمی گی یه دونه ست؟خب پس چرا نگرانی؟اصلاً نگران چی هستی؟تو الان باید خوشحال باشی…چون اون می تونه دانیار رو خوشبخت کنه…بالاخره دانیار هم سر و سامون می گیره…پابند میشه…اینا فوق العاده نیست؟

به چشمان شاد و زیبایش خیره شدم و گفتم:

-نگرانی من به خاطر دانیار نیست…چون شاداب می تونه هر مردی رو خوشبخت کنه…حتی دانیار رو…

با تعجب پرسید:

-پس نگرانیت واسه چیه؟

تیغه بینی ام را فشار دادم و گفتم:

-واسه شادابه…من نگران شادابم..!

اخم کرد.

-منظورت چیه؟

راست نشستم و گفتم:

-شاداب واسه من خیلی عزیزه نشمین…اگه بگم به اندازه دانیار دروغ نگفتم!درسته که دانیار برادرمه…اما فکر نمی کنم گزینه مناسبی واسه شاداب باشه…اگه شاداب رو نمی شناختم..اگه اینقدر دوستش نداشتم با سر از این اتفاق استقبال می کردم..اما از تصور بلایی که ممکنه زندگی با دانیار به سرش بیاره مو به تنم راست میشه.

گیج شده بود.

-من اصلاً نمی فهمم چی می گی؟

دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم:

-تو یه دختری…حاضری با مردی زندگی کنی که شبا پیشت نخوابه و اگه وقتی که خوابه نزدیکش بشی با ضربات مشت و کاراته ازت استقبال کنه؟مردی که از اتاق بیرونت کنه و فقط واسه نیازش تو رو تختش راه بده؟حاضری با مردی زندگی کنی که هیچ اعتقادی به توضیح دادن در مورد محل کارش و ساعت رفت و آمدش نداشته باشه؟همیشه ازش بیخبر بمونی و توی نگرانی دست و پا بزنی؟حاضری با مردی زندگی کنی که شاید یه بار هم بهت نگه دوستت داره و هیچ محبتی ازش نبینی؟مردی که به زن فقط به چشم یه وسیله تفریحی نگاه کنه نه یه شریک، نه یه دوست، نه یه همسر.حاضری با مردی زندگی کنی که به هیچ کس حتی به تو اعتماد نداشته باشه؟مردی که تعداد جملات یه شبانه روزش از تعداد انگشتای دو تا دست تجاوز نمی کنه؟مردی که حوصله نداره به حرفات گوش بده…حوصله نداره سفر بره…حوصله جشن و میهمونی و شلوغی رو نداره؟حاضری با مردی باشی که که از آدما گریزونه و همیشه تنهایی رو به بودن با دیگران حتی تو ترجیح می ده؟مردیکه توی عصبانیت به جای حرف زدن فقط کتک بزنه؟تو می تونی با مردی زندگی کنی که از بچه ها متنفره؟از صداشون..از گریه شون از جیغ و دادشون بیزاره؟می تونی؟با همچین مردی می تونی زندگی کنی نشمین؟

نشمین آهسته آهسته دهان نیمه بازش را بست و گفت:

-اینایی که گفتی…مشخصات دانیار بود؟

با افسوس سرم را پایین انداختم و گفتم:

-آره.

قلبم به درد آمده بود…برای دانیاری که عراقی ها ساخته بودند.خودم را روی مبل رها کردم.

-اینا همه مشخصات دانیاره…من یه عمره که تحمل کردم…چون برادرمه…چون از خون خودمه…چون می دونم چی شده که اینجوری شده…چون درکش می کنم…چون دوستش دارم…بدترین آدم روی زمین هم که باشه بازم دوستش دارم…اما یه دختر…یه دختر حساس…یه دختر رویایی…یه دختر با یه دنیا آرزو چی؟اصلاً شاداب هیچی…کدوم دختری می تونه با همچین مردی زندگی کنه؟کدوم دختری اینهمه سردی و بی تفاوتی رو از شوهرش می پذیره؟کدوم دختری می تونه تحمل کنه؟اصلا به نظر تو همچین چیزی میشه؟

نشمین مقابلم زانو زد و گفت:

-شاید بشه…اگه اون دختر هم عاشق دانیار باشه میشه…عشق می تونه خیلی چیزا رو درست کنه..خیلی چیزا رو عوض کنه…فقط کافیه عاشق هم باشن.تو از شاداب خبر داری؟اونم دانیار رو دوست داره؟

معده ام جیغ زد….درد من همین بود…چطور می گفتم که شاداب عاشق دانیار نیست…عاشق من است؟
شاداب:

محکم شانه های تبسم را که تا گردن زیر کرسی فرو رفته بود تکان دادم و گفتم:

-بترکی تبسم..چقدر می خوابی.پاشو دیگه.امروز روز آخریه که اینجاییم.حیفه بخوابیم.

چرخید و پشتش را به من کرد و گفت:

-اه..ولم کن بابا…همچی می گه روز آخره انگار اومده پاریس و هنوز از خیابون شانزه لیزه بازدید نکرده.سرویسم کردی از بس تو این یه وجب شهر منو چرخوندی.

دوباره تکانش دادم.

-پاشو دیگه..تو خونه دلم می گیره…مثلاً منو آوردی اینجا که روحیه م عوض شه.بعد گرفتی خوابیدی.

با حرص دستم را پس زد و گفت:

-ای تو روح اون روحیه بی شخصیت تو که از صدتا آدم سرخوش هم سرحال تره.اصلاً به درک که افسرده ای.برو اون ور بذار من بکپم.عجب گیری کردیما.

فایده نداشت…عمراً می توانستم تبسم را از زیر کرسی محبوبش بیرون بکشم آنهم در شرایطی که شب قبل تا نزدیک سحر با موبایلش حرف زده بود.به ناچار پاهایم را زیر کرسی فرو بردم و تار موهای آشفته اش را به بازی گرفتم.

-تبسم؟

-کوفت.

-می گم یعنی واقعاً هفت هشت روز دیگه عروس می شی؟

-اگه این روحیه چیز مرغی شما اجازه بده ما به کارمون برسیم آره.

-بی تربیت…بعدش عروس بشی منو یادت می ره؟

-پس نه…مثه الان می چسبم بهت.

با وجود اینکه می دانستم شوخی می کند غم دنیا در دلم آوار شد.

-راست می گی؟

-دروغم چیه؟یه عروس وظایف مهمتری نسبت به رسیدگی به روح و روان دوستش داره.

-مثلاً چه وظایفی؟

-مثبت هیجده ست…در حد تو نیست..نمی تونم بگم.

مشت آرامی روی شقیقه اش زدم و گفتم:

-خیلی بیشعوری…یعنی واقعاً منو فراموش می کنی.

-حالا فراموش فراموش که نه…هروقت فرصت کنم یه زنگی بهت می زنم.

-فقط یه زنگ؟یعنی دیگه نمی بینمت؟

-نه دیگه…ما متاهلا زندگیمون متفاوته…باید با امثال خودمون بگردیم…تو هم بهتره یه دوست مجرد واسه خودت پیدا کنی.خوبیت نداره با یه زن شوهر دار باشی.چشم و گوشت باز می شه.جیزه.

دل نازک بودم…دل نازک تر هم شده بودم…حتی جنبه شوخی های تبسم را هم نداشتم.نمی خواستم او را هم از دست بدهم.دراز کشیدم و محکم از پشت بغلش کردم.اشکهایم بی اختیار روان شد.تبسم تقلا کرد:

-شاداب…وایسا ببینمت…گریه می کنی؟

صورتم را میان موهایش پنهان کردم.

-شاداب؟خل شدی؟شوخی کردم بابا.

شوخی نبود…تبسم از من دور می شد…تبسم را هم از من می گرفتند.

-شاداب جونم…این انبرات رو شل کن تا من بچرخم…تو اصلاً واسه چی داری گریه می کنی؟

از فشار دستهایم کاستم.برگشت و دستانش را دور گردنم حلقه کرد.

-نه انگار واقعاً روحیه ت قهوه ایه…قبلنا جنبه ت بیشتر بود.بیا بغلم…

نمی خواستم شانه هایم بلرزند و اینقدر بیچاره به نظر بیایم.

-شاداب؟چرا همچی می کنی؟از حرفای من ناراحت شدی.

با تمام قدرت به خودم چسباندمش…نمی خواستم او را به افشین بدهم…نمی خواستم.

-دلم تنگ میشه.

لرزش تارهای صوتی او را هم حس کردم.

-مگه قراره کجا برم خنگ خدا؟افشین که سهله زن اوباما هم که بشم ول کن تو نیستم.من یه تار موی تو رو با صدتا ترموستات ایرانی و خارجی عوض نمی کنم.به افشینم گفتم شاداب پشت قباله منه.دست شکسته ایه که وبال گردنمه…کنه ایه که به تنبونم چسبیده و تا آخر عمر ولم نمی کنه…اونم با این حقیقت تلخ کنار اومده…حرف مفتم بزنه هر سی و دتا دندون کرم خورده ش رو می ریزم تو دهنش.چی فکر کردی؟

حرفهای به ظاهر طنزش دلم را گرم کرد.تبسم تنها دوست من بود.

-الانم به جای آب غوره گرفتن فکر کن ببین واسه جشن من چی باید بپوشی که یه ذره از این شباهتت به غاز کم کنه.خدا رو چه دیدی؟شاید تو اون مراسم یه ترموستات سرگردانی پیدا بشه که از تو خوشش بیاد.می دونم عجیبه ها… اما واسه خدا کاری نداره.اراده کنه معجزه میشه.

خنده ام گرفت…تبسم را این توانایی منحصر به فردش در خنداندن دیگران، از همه سوا کرده بود.

-خندیدی؟؟؟

سرم را به علامت نفی تکان دادم.

-دروغ نگو..خودم دیدیم خندیدی…اصلا اسم شوهر که میاد روانت شاد میشه.من بدبخت رو بگو که کلی کار و بدبختی دارم اونقت باید بشینم واسه خانوم دلقک بازی در بیارم.

-تبسم؟

-ها؟

-دیاکو هم دعوته؟

آهی کشید و روی کمر خوابید و گفت:

-در کمال تاسف بله.دوست صمیمی افشینه دیگه.هرچی گفتم دعوتشون نکن قبول نکرد.

-یعنی میادش؟

-حتماً میاد.مگه میشه نیاد؟

-ای کاش می شد من نیام.

-تو غلط می کنی.جرات داری یه بار دیگه این حرف رو تکرار کن.به خدا مو رو سرت نمی ذارم.دختره چش سفید…منو به یه شرک بی قابل می فروشه.

-باشه بابا…گفتم ای کاش…

-غلط کردی گفتی…همونشم مجاز نیست…تو حق نداری حتی بهش فکر کنی.

بعد صورتش را چرخاند و گفت:

-راستی…از اون کردکه خبری نیست…خدا بخواد انگار خونوادگی شرشون رو از سرمون کم کردن…یعنی من یه جوجه خروس نذر می کنم که دیگه چشمم به هیچ کدومشون نیفته.

صفحه موبایلم را روشن کردم…تبسم راست می گفت.این چند روزه هیچ خبری از دانیار نداشتم.

-تقصیر منه…بی معرفتم…حتی یه اس ام اس هم بهش ندادم.نکنه باز مریض شده باشه؟آخه اصلاً مواظب خودش نیست.سینوزیتش تو سرما عود می کنه.سر درد می گیره..گردنشم که همیشه خدا درد می کنه…

کف دستش را روی پیشانی ام کوبید و گفت:

-هرچی می کشی از شدت خریتته…من خدا رو شکر می کنم گورشون رو گم کردن…تو نگرانشونی.

از زیر کرسی بیرون آمدم و گفتم:

-دانیار چه هیزم تری به تو فروخته آخه؟

بینی اش را چین انداخت و گفت:

-هیزم می خوام چیکار؟از خود متشکر..مغرور…اخلاق افتضاح…عین سگ پاچه می گیره…پر توقع…یه جوری رفتار می کنه انگار همه نوکر و کلفتشن…با اون گذشته درخشانی هم که داره زورم میاد دور و بر تو بپلکه.لیاقتش همون دخترای دم دستیه نه تو.

از جا برخاستم و گفتم:

-در مورد دانیار بد قضاوت می کنین..همتون..حتی اونی که برادرشه…

دانیار:

پشت در ایستادم.صدای خنده های نشمین کل ساختمان را برداشته بود.انگشتانم را توی موهایم فرو بردم.”یعنی دایی به دخترش یاد نداده بود اینقدر بلند نخندد؟”کلید انداختم و وارد شدم.هر سه پشت میز شام نشسته بودند.نشمین قهقهه می زد..دیاکو می خندید…دایی هم..با ارفاق…می شد گفت که لبخند بر لب داشت…!دیاکو اولین نفری بود که مرا دید.با سر سلام کردم و در جواب احوال پرسی شان تنها گفتم”خوبم”.
نشمین با همان صدای غرق خنده اش گفت:

-بدو بیا که مادر زنت دوستت داره.به موقع رسیدی.

گرسنه نبودم…اما بوی خوش مرغ سرخ شده اشتهایم را تحریک کرد.به اتاق رفتم.لباسم را عوض کردم و دست و رویم را شستم و برگشتم و کنار دیاکو نشستم.نشمین برایم غذا کشید و گفت:

-چطور شده که امشب زود برگشتی؟

کاسه ترشی را برای پیدا کردن گل کلم زیر و رو کردم و گفتم:

-اگه ناراحتی برگردم.

سنگینی سکوت را حس کردم…اما اهمیتی ندادم.نشمین گفت:

-واه..چه بداخلاق!آب می خوری یا نوشابه؟

خواستم بگویم خودم دست دارم..هرچه بخواهم بر می دارم…!

-نوشابه.

چند قطه یخ مکعبی توی لیوان انداخت و گفت:

-یادم بنداز بعد از شام خریدای امروزمون رو بهت نشون بدم.اگه بدوی چیا خریدیم…

بی توجه به حرفهای نشمین…زیر چشمی به چنگال دیاکو که به سمت ظرف ترشی می رفت نگاه کردم و کاسه را از جلوی دستش قاپیدم.خندید و گفت:

-ای بدجنس.دلم می خواد خب.

چنگال خودم را توی گوشت مرغ فرو بردم و گفتم:

-بایدم دلت بخواد.من نمی دونم نوشابه و ترشی روی این میز چیکار می کنن؟

به نشمین خیره شدم.

-مگه دیاکو پرهیز غذایی نداره؟اینجوری مراقبشی؟

دیاکو آهسته گفت:

-دانیار…

تند جواب دادم.

-چیه؟بوی سرکه ی این ترشی معده سالم منو داغون می کنه وای به حال خوردنش واسه معده نابود تو…من دیگه حوصله مردن و زنده شدنت رو ندارم…خواهشاً اینو بفهم..!

دیاکو فقط با اخم نگاهم کرد اما نشمین گفت:

-ترشی و نوشابه رو وقتی تو اومدی آوردم سر میز.امروز رفته بودیم طرف تجریش…دیاکو دید..گفت واسه تو بخریم…گفت دوست داری.به خاطر تو خریدیم.

از نگاه کردن به چشمان دایی که متفکرانه روی من زوم شده بود اجتناب می کردم.به جای نشمین به دیاکو جواب دادم.

-من هرچی که دلم بخواد می خرم و می خورم.تو بهتره به فکر خودت باشی.

اخم دیاکو شدت گرفت…دهان باز کرد که حرف بزند…اما صدای دایی را شنیدم.

-راست می گه نشمین…اینا رو از رو میز بردار و بریز دور…دانیار بدون ترشی و نوشابه نمی میره…ولی حتی بودنشون تو این خونه واسه دیاکو خطرناکه.

نشمین چشم زیر لبی گفت و ترشی و پارچ نوشابه را به آشپزخانه برد.

دایی رو به دیاکو کرد و گفت:

-تو هم رعایت کن دیگه…بچه که نیستی…!

لقمه توی دهانم نچرخید…باز هم یک برخورد و نتیجه گیری متفاوت…!از اخم و سکوت دیاکو اشتهایم کور شد.به زور چند لقمه خوردم و میز را به سمت بالکن ترک کردم.کبریت و سیگار را از جیب گرمکنم بیرون کشیدم…سیگار را بین لبهایم گذاشتم…چوب کبریت را روی بدنه زبر جعبه اش کشیدم…شعله اش فروزان شد…خواستم به سیگار نزدیکش کنم که گوشی توی جیبم لرزید.دستم در هوا معلق ماند.بین روشن کردن سیگار و یا نگاه کردن به گوشی مردد بودم.حرص زده آتش را به توتون رساندم و بعد گوشی ام را نگاه کردم.اس ام اس تبلیغاتی…!به جای کوبیدن موبایل به دیوار، خشمم را سر سیگار خالی کردم.باز جیب سمت راستم لرزید.دیگر محلش ندادم…اس ام اس تبلیغاتی و کاری و جوک و دکتر شریعتی که خواندن نداشت..!دوباره و دوباره لرزید…نه انگار اینبار لرزشش ممتد بود…بی حوصله دستم را توی جیبم بردم و بدون اینکه به صفحه اش نگاه کنم انگشتم را روی خط سبز کشیدم و گفتم:

-بله؟

-سلام.

چشمانم را تنگ کردم…گوشی را مقابل صورتم نگه داشتم و دنبال یک اسم گشتم…”خوشحال”! سیگار را با انگشت شست و سبابه ام گرفتم و گفتم:

-سلام.

-خوبین آقا دانیار؟

آخ خدا…چه بود در این صدا که تمام آرامش دزیده شده ی این چند روزم را با همین یک جمله پرسشی بر گرداند؟

-خوبم.

خواستم بگویم”خوبی؟” اما نگفتم…خواستم بگویم”کجایی؟” اما نگفتم…تنها سوال مهم را پرسیدم:

-برگشتی؟

-نه هنوز…فردا برمی گردیم.

انگار هوای پر دود تهران اکسیژن خالص بود..آنقدر که راحت شد نفس کشیدنم..!

-حالتون چطوره؟همه چی خوبه؟یعنی اگه من حالتون رو نپرسم شما نباید یه خبری از خودتون بدین؟

زنگ زده بود حال مرا بپرسد؟واقعاً؟نمی خواستم..اما تلخ شدم…

-مگه تو از دست ما فرار نکردی؟دیگه واسه چی زنگ بزنم؟

من و من کرد.

-اون موقع ناراحت بودم یه چیزی گفتم…شما چرا به دل گرفتین؟

می توانستم لبی را که از ناراحتی گاز گرفته تصور کنم…عادتش بود…!

-یعنی فرار نکردی؟

-فرار از شما؟نه اصلاً…!

باید موضعش را شفاف می کرد.

-شما یعنی کی؟من و دیاکو؟

چند لحظه مکث کرد.

-نه..فقط شما…!

لبخند زدم…دلم برای اذیت کردنش تنگ شده بود…این را به خودم اعتراف کردم.

-شما دوم شخص جمعه…یعنی من و دیاکو دیگه…!

می توانستم بازی کردنش را با گوشه ای از لباسش تصور کنم..اینهم عادتش بود.

-وای نه…شمای مفرد.

سیگار را پک زدم که جلوی خندیدنم را بگیرم.

-خب اون میشه تو…نه شما…

-آره..همون.

-کدوم؟

دلم برای حرص خوردنش هم تنگ شده بود.این را هم اعتراف کردم.

-وای آقا دانیار..شوخیتون گرفته؟

او که نمی توانست چشمان خندان مرا ببیند.با جدیت گفتم:

-نه…منظورت رو از شما درست بگو.

به تته پته افتاد و گفت:

-منظورم…همون توئه…

شمرده گفتم:

-باید بگی:منظورم تویی”…

پوفی کرد و گفت:

-منظورم تویی.

دعا کردم به این زودی ها نبینمش..بغل نکردن و فشار ندادن این دختر کار من نبود.

-کدوم منظورت؟

مستاصل نالید:

-آقا دانیار…

لبم را به دندان گرفتم و دستم را به نرده.نمی خواستم بفهمد که می خندم..فشار خنده را به نرده منتقل کردم و گفتم:

-یعنی نمی تونی یه جمله رو درست بگی؟

نفس عمیقش را شنیدم…دلم برای نفسهای آرام توی خوابش هم تنگ شده بود.

-من… از… تو… فرار نکردم.

بعد تند گفت:

-البته ببخشیدا…!

دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم..بلند خندیدم…ادب این دختر مرا کشته بود!

-به چی می خندین؟

صدایش دلخور بود.خنده ام را جمع کردم..اما لبخندم هنوز عمیق بود.

-هیچی؟با چی برمی گردین؟

-افشن میاد دنبالمون.

فردا چند شنبه بود؟

-آها…پس به صبح جمعه می رسی.

گرد شدن ناشی از ذوقِ چشمانش را هم می توانستم تصور کنم.

-وای…راست می گین؟

خواستم بگویم اگر سهمیه هر شب مرا از صدایت بدهی..”آره…”

-اگه دختر خوبی باشی آره…الانم می خوام بخوابم…شب بخیر…

بدون اینکه منتظر جواب شوم تماس را قطع کردم…این روزها به زبان و دستان من هیچ اعتباری نبود…!گوشی را توی جیبم انداختم…هر دو ساعدم را روی نرده های بالکن گذاشتم و خم شدم و شهر زیر پایم را نگاه کردم.

“کاش به جای دلم، گلویم تنگ می شد..نفسم بالا نمی آمد و خلاص…!”
دیرتر از ساعت مقرر رسیدم.شهر هنوز خواب بود و احتمالاً شاداب هم…چون اثری از آثارش پیدا نبود.ماشین را خاموش نکردم تا گرم بماند.سیگاری روشن کردم و گوشه لبم گذاشتم و به در خانه شان زل زدم.به دقیقه نکشیده…مثل موشک از میان در بیرون پرید و دوان دوان به سمت ماشین آمد.به محض سوار شدن به ساعت دیجیتال ماشین نگاه کرد و گفت:

-خاک بر سرم.دیر کردم.

به دکمه های باز مانتویش اشاره دادم و گفتم:

-این چه وضعیه؟

بالاخره به من نگاه کرد…چشمانش خواب خواب بودند.حین بستن دکمه هایش گفت:

-خواب موندم…همش تقصیر این تبسم ورپریده ست.دیشب تا دیر وقت خونه ما بود نذاشت بخوابم…راستی..سلام.

خاکستر سیگار را از درز باز پنجره بیرون ریختم و گفتم:

-کمربندت رو ببند.

آفتابگیر را پایین زد و توی آینه مقنعه اش را مرتب کرد و گفت:

-می بندم حالا…

از مخالفتش زیاد شاکی نشدم.کمربند جنب و جوشش را قطع می کرد و من وول خوردنش را بیشتر دوست داشتم.کاپشنش را روی پا انداخت و ادامه داد:

-اول صبحی و سیگار؟

جواب ندادم.لبه صندلی نشست و نگاهم کرد.انگار داشت چیزی را پیش خودش سبک و سنگین می کرد..تا خواستم ذهنش را بخوانم به سمتم هجوم آورد و سیگار را از بین انگشتانم بیرون کشید…از چابکی اش خنده ام گرفت…و از خنده خودم متعجب شدم…چطور به شاداب اجازه می دادم با من شوخی کند؟چطور اینهمه به من نزدیک شده بود و دیگر از خشم و بداخلاقی هایم نمی ترسید؟چطور کرک و پرم پیش این دختر ریخته بود و اخم و تخمم دورش نمی کرد؟ایراد از فرستنده بود یا گیرنده؟از خاصیت جبروت من کم شده بود یا به ضخامت پوست شاداب اضافه؟

-حالا اینو چیکارش کنم؟الان می سوزم.

ناشیانه سیگار را توی دستش گرفته بود و با نگرانی به خاکستر فزاینده اش نگاه می کرد.

-نمی دونم…مشکل خودته.

دستش را نزدیک پایم آورد و گفتم:

-اگه رو شلوارتون بتکونمش…اونوقت میشه مشکل شما…

عجب رویی داشت…!بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:

-اینکار رو بکن و عواقبش رو ببین.

خندید و گفت:

-توپ،تانک، فشفشه دیگر اثر ندارد.

در دل قهقهه زدم..راست می گفت…حنای تهدیداتم رنگ باخته بود.

-آقا دانیار..الان می ریزه ها…

-خیلی کار سختیه که از پنجره بندازیش بیرون خانوم مهنــــــدس؟

سریع جواب داد:

-خیابون کثیف میشه…رفتگرا گناه دارن آقای مهنــــــــدس…!

دلش حتی برای رفتگرها هم می سوخت این شیرینی خامه ای! دکمه جا سیگاری ماشین را زدم و گفتم:

-اینجا خاموشش کن.بلدی؟

با دقت داخلش را نگاه کرد و گفت:

-ا…چه جالب…این از کجا دراومد؟آره بلدم…آخ…سوختم…

و متعاقب آخش سیگار را انداخت…سریع پایم را روی ترمز گذاشتم و سیگار را برداشتم و خاموشش کردم و با عصبانیت گفتم:

-آخه چرا تو کاری که به تو مربوط نیست دخالت می کنی؟

دستش را محکم چسبیده و لبش را گاز گرفته بود.ماشین را کنار خیابان پارک کردم و گفتم:

-بده ببینم دستت رو…

مثل بچه های کتک خورده دستش را جلو آورد.اشک توی چشمش حلقه زده بود.انگشتم را روی التهاب پوستش کشیدم…ناله ای کرد و دستش را عقب کشید.سرم را تکان دادم و گفتم:

-آخر و عاقبت فضولی همینه دیگه.حالا داروخونه از کجا پیدا کنم این وقت صبح؟

انگشتانش را مشت کرد و گفت:

-دارو نمی خوام…اگه خمیردندون باشه بهتره.

با تعجب گفتم:

-خمیردندون؟

-آره..مامان هروقت دستش می سوزه خمیردندون می زنه.هم سوزشش می خوابه هم دیگه تاول نمی زنه.

از اولین سوپری برایش خمیردندان خریدم.با احتیاط روی محل سوختگی مالید و گفت:

-آی آی…می سوزه.

درز مقنعه اش را کشیدم و گفتم:

-عیب نداره..در عوض یاد می گیری که دیگه تو هر سوراخی سرک نکشی.

با ناراحتی گفت:

-تقصیر شماست دیگه…چیه این سیگار؟صبح سیگار..ظهر سیگار..شب سیگار..چه خبره آخه؟

ابرویم را بالا دادم و گفتم:

-به تو چه؟واسه سیگار کشیدنم باید از جنابعالی اجازه بگیرم؟

زیپ کولی اش را باز کرد و گفت:

-واستون نون و پنیر آورده بودم…می خواستم به جای دود از این بخورین.

و لقمه بزرگی را به سمتم گرفت.به دست خمیردندانی اش نگاه کردم.در دلم انگار آب جریان داشت…آبی پر از موج و خروشان! ساعد چپم را روی فرمان گذاشتم و دست راستم را به صندلی او زدم و به صورتش خیره شدم…به تک تک اجزای صورتش…دنبال یک نکته می گشتم…یه چیز خاص..یک ویژگی چشمگیر که او را نسبت به تمام دخترهایی که می شناختم برتر کند…به دید یک خریدار نگاه کردم…یک مشتری…همانطور که بقیه دخترها نگاه می کردم…دلم یک تفاوت بارز در این صورت و اندام می خواست…چیزی که اشتیاقم را نسبت به در آغوش گرفتن و بوسیدن این دختر توجیه کند…چیزی که اعصاب درگیر و عصبی ام را تسکین بدهد و بگوید..آها..همین است…این کلافگی و اشتیاق به خاطر همین است…اما نبود…!بی وسواس نگاه کردم…بدون سختگیری..دست پایین گرفتم…اما چیزی را که می خواستم پیدا نکردم…شاداب از لحاظ زیبایی قابل مقایسه با معشوقه های من نبود…چهره دلنشینی داشت…اما با ملاک های من متفاوت بود…زمین تا آسمان.پس درد من چه بود؟مگر پسر تازه بالغ بودم که اینگونه اختیار دست و نگاهم را از کف می دادم؟مگر شاداب اولین دختر زندگی ام بود که اینطور برای شنیدن صدایش بیتاب و از نبودنش دیوانه می شدم؟اصلاٌ همه اینها به کنار…مگر من دانیار نبودم؟مگر این جسم از آن دانیار نبود؟سالهای سال به جز یک ضربان ریتمیک و آهسته صدایی از قلبم نشنیده بودم…پس این طپش های عجیب و غریب و نامنظم از کجا آمده بودند؟من که به دوست دخترهای دوستانم حتی نگاه هم نمی کردم چطور می توانستم به بغل کردن دختری که عاشق برادرم بود فکر کنم؟چطور می توانستم اینقدر بی غیرت باشم؟چطور می توانستم؟

-الو…آقا دانیار…کوشین؟با شمام.چرا اینجوری نگام می کنین؟ لقمه رو بگیرین دیگه…این دست علیل من خشک شدا…!

گردنم را ماساژ دادم و گفتم:

-خودت بخور..من صبحونه خوردم…!
شاداب:

سنگی را لگد کردم و گفتم:

-تبسم میگه کت و شلوار..اما من دوست ندارم…هنوز نمی دونم باید چیکار کنم.یه هفته بیشترم وقت ندارم.

عدم تمایلش به موضوع مورد بحث کاملاً آشکار بود.

-قیمتا هم که وحشتناکه.اصلاً نمیشه طرف لباس حاضری رفت.باید زودتر تصمیم بگیرم و پارچه بخرم که مامانم واسم بدوزه.

کار ابروهایش از اخم و گره گذشته و به قفل رسیده بود.

-شما نظری ندارین؟پیشنهادی؟

یقه ی بالا زده پالتویش را مرتب کرد و گفت:

-نه.

نمی دانستم علت سکوت ناگهانی و دوباره اش چه بود.

-در مورد رنگ چی؟به نظرتون چه رنگی بهم میاد؟

از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت:

-نمی دونم.

پکر بود..بی حوصله…حتی بیشتر از قبل…حتی بیشتر از من…!چرخیدم و مقابلش عقب عقب راه رفتم.

-یه مدل توی اینترنت دیدم…یه پیرهن ساتن بلنده…دامنش نه خیلی گشاده نه خیلی راسته… یه دنباله خیلی نازم داره….تا کمر چسبه بعدش آزاد میشه…آستینشم کلوشه…یه خرده یقه ش بازه…یعنی نه خیلیا…ولی خب بازه دیگه…به مامانم که نشونش دادم گفت می تونه جمع و جورش کنه طوریکه مدلش خراب نشه…رنگشم طلایی بود…یه طلایی خیلی خوشرنگ…روی دامنشم با سنگای درشت کار شده بود…روی آستینشم…

حرفم را قطع کرد.

-خب اگه اینقدر پسندیدی واسه چی دو دلی؟

کمی فکر کردم و گفتم:

-آخه می ترسم طلایی بهم نیاد.

چپ چپ نگاهم کرد و گفت:

-حالا باید حتما همون رنگ باشه آی کیو؟

کله ام را خاراندم و گفتم:

-آخه اون رنگ به اون مدل خیلی می اومد.

با بداخلاقی چشم غره ای رفت و گفت:

– دلت خوشه ها…خوبه که تو عروس نیستی…یه چیزی انتخاب کن و بپوش دیگه…!

دلم از تندی و تلخی اش گرفت…به مسیر مستقیم برگشتم و خودم را با سوختگی دستم مشغول کردم…خب حق داشت..مردها به این چیزها علاقه ای نداشتند…حوصله اش را سر برده بودم…البته افشین در مورد جزئی ترین مسائل تبسم نظر می داد…اصلاً وقتی تبسم نظرش را می پرسید ذوق مرگ می شد…ولی همه که مثل هم نیستند…آنهم یکی مثل دانیار که با تمام دنیا فرق داشت…تازه مگر نامزدم بود که لباس من برایش اهمیت داشته باشد؟اینها را می دانستم اما…من فقط می خواستم از این کسلی خارجش کنم…و اینکه…خب…منهم دوست داشتم مثل تبسم نظر یک مرد را برای لباسم بپرسم…آخر تبسم می گفت مردها قدرت تجسم و تصویر سازیشان خوب است…منهم که به جز دانیار مردی را نمی شناختم…پدرم هم که تهران نبود و …

-الان مثلاً قهری؟

زورکی لبخند زدم و گفتم:

-نه..قهر واسه چی؟

او هم لبخند می زد..اما مال او زورکی نبود.

-آها..خوبه.گشنه ت نیست؟

گشنه بودم..اما دلم می خواست برگردم..اتاقم را می خواستم و تنهاییم را…

-نه..میشه بریم خونه؟

-پس قهری…!

کاش منهم می توانستم مثل تمام آدمها، با کسانی که دلم را می شکستند قهر کنم…

-نه به خدا…فقط خسته شدم..دیشبم خوب نخوابیدم…

-تا همین چند دقیقه پیش که داشتی بلبل زبونی می کردی.

زبان بلبل را از ته چیده بود و باز هم انتظار بلبل زبانی داشت.

-خب من هر چی می گم شما دوست ندارین.دیگه نمی دونم در چه مورد باید حرف بزنم.

خندید…خنده که نه…لبخندش کمی وسیع شد.

-دیدی گفتم قهری.

کل کل کردن با دانیار فایده ای هم داشت؟به دوچرخه سوارها نگاه کردم و گفتم:

-من از قهر کردن خوشم نمیاد.

و برای اینکه حرفم را باور کند ادامه دادم:

-شما هم واسه عروسی میاین دیگه.

مسیرش را کج کرد و گفت:

-نه…

ایستادم و با صدای بلند گفتم:

-چرا از اون وری می رین؟

جواب داد:

-مگه دوچرخه سواری دوست نداری؟بیا دیگه…!

به مدت چند لحظه خشک شدم و بعد بال در آوردم و داد زدم:

-راست می گین؟

چشمان تیره اش زیر نور آفتاب برق می زد…دوچرخه ای از متصدی تحویل گرفت و گفت:

-بیا سوار شو ببینم چند مرده حلاجی.

کولی ام را گرفت و دسته دوچرخه را محکم نگه داشت.آرام سوار شدم.

-دستات رو بذار اینجا و پاهات رو بذار روی پدال…

پاهایم را کمی بلند کردم و دوباره روی زمین گذاشتم.

-نترس…من گرفتمت…تو فقط سعی کن تعادلت رو حفظ کنی…باید وزنت رو به صورت مساوی روی چرخا تقسیم کنی…یه کمم به جلو خم شو تا تسلط بیشتر شه…آها…

دستم را کنار دستش جا دادم و با هیجان گفتم:

-ولم نکنین یه وقت…!

کولی مرا روی دوشش انداخت و گفت:

-حالا پا بزن…آروم…

با اولین دور، دوچرخه کج شد…دانیار به سختی نگهم داشت و گفت:

-همه وزنت رو ننداز اونطرف…یه کم بیا سمت من.

نفسم حبس شده ام را رها کردم.

-حالا دوباره…

باز هم نشد.

-دستت رو بردار.

-چی؟

-بردار من فرمان رو نگه می دارم…تو فقط پا بزن…

-وای نه..می افتم…

-نمی افتی…دستت رو بردار.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا