جلد دوم رمان اسطوره

پارت 1 جلد دوم اسطوره

2.5
(2)

رمان: جلد دوم اسطوره

نویسنده : P*E*G*A*H

 

فصل دوم

پنج ماه بعد
شاداب:

-دریغ از ذره ای شعور تو اون کله ی پوک تو…

کتابهایم را توی کولی گذاشتم و گفتم:

-آخه خنگ خدا…واسه حلقه و طلا و لباس خواب خریدن که لشکرکشی نمی کنن.خودتون دوتا برین..بی سرخر..بی مزاحم…

پا روی پا انداخت و گفت:

-می گم خری واسه همینه…آخه من چطوری با این پسره برم لباس زیر بخرم.

خندیدم:

-وا…تو رو چه به این حرفا…از بس ترموستات ترموستات کردی که دیگه منم مشخصات دقیقش رو می دونم…اونوقت الان شده پسره؟ازش خجالت می کشی؟

خودش را جلو کشید و گفت:

-اولش اینکه تو غلط می کنی مشخصات ترموستات شوهر منو بدونی دختره ی بی حیا…بعدشم حالا من یه غلط اضافه کردم…تو که می دونی تا حالا انگشتمونم به هم نخورده…

لپش را کشیدم و گفتم:

-آخرش که چی؟بالاخره که باید قید این خجالتا رو بزنی.چه بهتر که از همین لباس خواب و لباس زیر شروع کنی…

چشمکی زدم وادامه دادم:

-اصلا اصلش اینه که این چیزا با سلیقه اون باشه.

صورتش گلگون شد…نیشگونی از بازویم گرفت و گفت:

-کوفت…بی تربیت…از موقعی که با این کردکه می چرخی خیلی چشم و گوشت باز شده ها…اثر منفی گذاشته روت…فکر نکن من حواسم نیست.

با لبخند از جا بلند شدم و گفتم:

-جهت اطلاع و سوزوندن یه جایی از شما…الانم دارم می رم پیشش.

با حرص گفت:

-ما رو ببین یه عمر رو دیوار کی یادگاری نوشتیم…اینه رسمش شاداب خانوم؟حالا اون کردکِ اوزون بُرُن از من واجب تر شده؟می خوای تو حساس ترین مرحله زندگیم منو رها کنی بری بچسبی به اون؟معنای دوستی اینه؟خیلی نامردی…

ضربه ای به بینی اش زدم و گفتم:

-الان که حساس نیست…ولی قول می دم تو قسمت حساسش حضور داشته باشم…فقط تخت پایه بلند بگیرین که اون زیر جا شم…آخ که چه برنامه هایی دارم واسه اون مرحله حساس زندگی تو…

چشمانش را ریز کرد و گفت:

-خیلی بی ادب شدی شاداب…گمشو برو دیگه نبینمت…مامانم گفته با دخترایی مثل تو نگردم…آویزون…سر برادر اولی رو که خوردی…حالا نوبت این یکیه؟اصلا لیاقتت همون اَرٌه ماهیه…برو تا منو هم به انحراف و راههای خلاف نکشوندی…رفیق ناباب…دوست نا اهل…

دستم را برایش تکان دادم و گفتم:

-باشه..پس من رفتم…خوش بگذره…اتاق پرو که رفتی حواست به خودت باشه…

صدایش را از توی کلاس می شنیدم…

-زهرمار..نامرد..بی وفا…بی معرفت…نوبت تو هم میشه..حالا می بینی…شاداااب…کجا می ری؟صبر کن…ای بمیری الهی…

موبایل ارزان قیمت اما محبوبم را از جیب درآوردم و دوباره پیامکی را که از طرف دانیار رسیده بود خواندم.

-تا ده دقیقه دیگه می رسم.

ساعت گوشی را نگاه کردم…هنوز ده دقیقه نشده بود.کمی مقابل در ورودی دانشگاه قدم زدم تا صدای تک بوقهای خاص خودش توجهم را جلب کرد..مثل همیشه…سه بوق کوتاه..اما بی فاصله…می دانستم از فس فس کردن بدش می آید.سریع خودم را به ماشین رساندم و سوار شدم.

-سلام…خوبین؟

-سلام…

و بدون حتی یک احوال پرسی ساده حرکت کرد.

-چه خبر؟

با ذوق گفتم:

-طرحم رو قبول کردن…یه ایرادای کوچولو ازش گرفتن…اما در کل خوششون اومده بود…شماره حساب خواستن که پولم رو واریز کنن…منم چون اسم شما پای طرح بود شماره حساب خودتون رو دادم.

دستانم را بهم کوبیدم:

-وای..نمی دونین چقدر خوشحالم…

لبخند محوی زد و گفت:

-آره معلومه..احساس مهندس بودن بهت دست داده…!

با اخم ساختگی به صورت تکیده و رنگ همچنان زردش نگاه کردم و گفتم:

-درسته که شما خیلی کمکم کردین…منم خیلی ازتون ممنونم…اما بی انصاف نباشین دیگه…خودمم خیلی زحمت کشیدم…مثل یه عدد حیوون دراز گوش ازم کار کشیدین…!

لبخندش گسترش نیافت..اما کنار چشمانش چین خورد…!

-اون طرح افتضاحی که تو کشیده بودی به این راحتیا درست نمی شد…در ضمن اسم من پای اون کار بود…میخواستی آبروم رو ببری؟بازم خوبه که تونستی به موقع برسونیش.حالا پولش چقدری میشه؟

با دلخوری جواب دادم:

-نمی دونم..روم نشد بپرسم…!

اینبار خندید…کامل و بدون خساست…

-به به…اینجوری می خوای کار کنی بچه جون؟بازار روم نشد و خجالت کشیدم و این حرفها سرش نمیشه…گرگ نباشی..پاره پاره ت می کنن.

چقدر از من ایراد می گرفت…از همه چیزم…کارهایم..رفتارهایم…ب رخوردهایم…سرم را پایین انداختم و با دکمه مانتویم بازی کردم.

-یاد می گیرم خب…یه کم بهم مهلت بدین.

باز هم خندید..از آن خنده های کمیاب…که برای من حکم کیمیا را داشت…دانیارِ این روزها…خیلی کمتر از دانیارِ چند ماه پیش می خندید.

-حالا نمی خواد قهر کنی…همین الانشم کلی از همکلاسیات جلوتری…درسته خسته میشی…بهت فشار میاد…اما در عوض همه اینا تجربه کاریه..وقتی فارغ التحصیل بشی کلی کار بلدی…نه مثل بقیه که بعد از چهارسال درس خوندن بازم فرق تیرآهن هیجده و بیست و چهار رو نمی دونن.

گل از گلم شکفت…حرفهایش گوشت شد و به تنم چسبید.

-هرچند که…هنوزم معتقدم دختر جماعت به درد این کارا نمی خوره…!

بادم خالی شد…مگر امکان داشت دانیار عوض شود؟اعتراض کردن هم فایده نداشت…از پس زبان رک و تلخش بر نمی آمدم.

-از شرکت چه خبر؟

-خوبه…از وقتی اتوکد رو یاد گرفتم…

مکث کردم…

-از وقتی که اتوکد رو بهم یاد دادین یه پله ترقی کردم..دیگه منشی نیستم…یه سری کارای کوچیک رو به من می دن…کلی انگیزه پیدا کردم.

سرش را تکان داد.

-خوبه…امتحانت چی شد؟استاتیک…!

تمام دلخوری هایم فراموش شد…از جا پریدم و مورب…به سمت او..نشستم.

-وای..استاتیک نه…اُفتاتیک…نصف بچه های ترم پیش افتادن…این دکتر محبی خیلی سخت گیره…واقعاً اذیت می کنه…ولی حدستون درست بود…سوالا همونایی بود که باهام کار کردین…من و تبسم خوب دادیم…مطمئنم نمره مون عالی میشه…

و ناگهان سکوت کردم…چقدر موفقیت های این روزهایم را مدیون دانیار بودم و خودم نمی دانستم…!

دستش را روی گردنش گذاشت و ماساژ داد..بعد از آن اتفاق دردهایش بیشتر شده بود.

-خوبه…دیدی که افتاتیک رو هم میشه پاس کرد…پس دیگه اینقدر به خاطر درس به خودت استرس وارد نکن..حالا کجا بریم؟

می دانستم اگر مجبورش نکنم…غذا نمی خورد…ماهها بود که به اجبار من و با ترفندهای مختلف من لقمه بر دهان می گذاشت.

-گشنمه…!

نگاهم کرد…از همان گوشه چشمی ها…

-تو چرا تا منو می بینی گشنه ت میشه؟

سرم را پایین انداختم و گفتم:

-چیکار کنم خب؟از صبح دانشگاه بودم…تازه شم..خودم حساب می کنم اصلاً…

ابروهایش را بالا انداخت و گفت:

-بابا پولدار…!

دستانم را بغل کردم و گفتم:

-پس چی؟دو سه تا دیگه از این طرحا بزنم…یعنی بزنیم…پولدارم میشم…!

-اون که البته…حالا غذا چی می خوای؟

کمی فکر کردم و گفتم:

-اون جیگریه بود..یه بار باهم رفتیم…بریم اونجا…

باز هم گوشه چشمش چین افتاد.

-فرمایش دیگه؟

با پر رویی گفتم:

-فعلاً همین…!

آهی کشید و گفت:

-پس بزن بریم…!

سرمای هوا هنوز استخوان سوز بود…کاپشنم را دور خودم پیچیدم و روی نوک پا ایستادم تا یقه کاپشن او را هم بالا بدهم.عقب رفت و گفت:

-چیکار می کنی بچه؟

یاد گرفته بودم که در مقابل دانیار…نباید عقب نشینی کرد…جواب معکوس می داد.دوباره روی پا ایستادم و گفتم:

-تازه سرماخوردگیتون بهتر شده…

یقه را که درست کردم گفتم:

-زیپش رو هم ببندین..تو ماشین گرم بود…باد بهتون بخوره مریضیتون عود می کنه.بعدشم..مگه دکتر نگفت باید پیشونیتون رو گرم نگه دارین.چرا کلاه نمی پوشین آخه؟

بی توجه به نگرانی من دستش را توی جیبش فرو برد و گفت:

-همینم مونده کلاه بپوشم و بیام تو خیابون…!

کنارش راه افتادم.

-مگه چیه؟خوش تیپی مهم تره یا سلامتی؟

جوابم را نداد.دستم را به سمت زیپش بردم که صدایش درآمد.

-نکن دخترجون…زشته…

گاهی یادم می رفت طرف حسابم…خون کُردی در عروقش دارد..!

-پس خودتون ببندینش…

-هنوز نمی دونی من خوشم نمیاد جلوی کت یا کاپشنم بسته باشه؟

وای…چطور از اینهمه لجبازی این مرد دیوانه نمی شدم.با عصبانیت گفتم:

-باشه…ولی وای به حالتون اگه بازم مریض شین…اونوقت من می دونم و شما…

پوزخند زد…مثل دانیار قبلی.

-مثلا می خوای چیکار کنی کوچولو؟

حرص زده گفتم:

-سر خودمو می کوبم تو دیوار.

درز مقنعه ام را گرفت و به سمت خودش کشید و گفت:

-پس تمام تلاشم رو می کنم که مریض شم.

مقنعه بهم ریخته ام را مرتب کردم و گفتم:

-واقعاً که…تقصیر منه که نگران شمام.

قدمهایش را تند کرد و گفت:

-آره..منم موافقم..تقصیر توئه…!

شاید در ظاهر حرص می خوردم و عصبی می شدم…اما در واقع..برای هر کلمه ای که از زبانش خارج می شد..خدا را شکر می کردم.

-چند تا سفارش بدم؟

-شما چندتا می خورین؟

-من گشنه م نیست.

سریع در ذهنم حساب کردم و گفتم:

-ولی من خیلی گشنمه..هشت سیخ…

-باشه..برو بشین…منم میام…

با اکراه روی صندلی های کثیف نشستم و دستانم را بالا گرفتم که با میز برخورد نداشته باشد.از دور نگاهش کردم..چقدر لاغر شده بود…آه پر دردی کشیدم و با آمدنش…به جای غم ،خنده بر صورتم نشاندم.

-نوشابه می خوردی دیگه؟

دستم را روی شکمم کشیدم و گفتم:

-آره…مواظب کیفم باشین تا من دستامو بشورم و بیام.

فقط چپ چپ نگاهم کرد.شستن دست بهانه بود…می ترسیدم بغض خانه کرده در چشمانم را ببیند…بغضی که نمی دانم چرا خوب نمی شد.وقتی که برگشتم غذا را روی میز گذاشته بودند.دانیار دستش را زیر چانه اش زده بود و با انگشتش خطهایی روی صفحه موبایلش می کشید…

-چرا شروع نکردین؟

-تو بخور…من نمی خوام…

سعی کردم با اشتها و مشتاق به نظر بیایم…لقمه اول را در دهانم گذاشتم و لقمه دوم را به سمتش گرفتم:

-دیگه نمی رین سر سد؟

لقمه را از دستم گرفت.

-فعلاً نه…

لقمه سوم هم برای او بود.

-از شرکت خودتون چه خبر؟کارا خوب پیش می ره؟

-آره…خوبه…

لقمه چهارم هم برای او بود.

-دیروز مهندس سهرابی سراغتون رو می گرفت.

-می دونم..به خودمم زنگ زد…

برای اینکه شک نکند..لقمه پنجم را خودم خوردم.

-خب؟نمیاین؟

-تو رو که برسونم یه سر میام بالا.

لقمه ششم را هم توی دستش چپاندم.

-اون خانومه هم که گفتم آشناست…قرار شد از این به بعد اون بیاد واسه تمیزی خونه…شماره خودتون رو بدم یا خودم باهاش هماهنگ کنم؟

چند قلپ از نوشابه ام خورد…قلب غمگینم با همین اندک ها هم شاد می شد.

-خودت هماهنگ کن..من حوصله این کارا رو ندارم.

لقمه هفتم…

-نمی خورم شاداب…همه رو ریختی تو گلوی من…

-همین یکی…خواهش می کنم.راستی از بابام راضی هستین؟

لقمه را جوید و گفت:

-آره…توی شرکت سپردم حواسشون بهش باشه…

لقمه هشتم…

-خدا خیرتون بده…از وقتی دوباره برقکاری می کنه کلی روحیه ش عوض شده..شبا اینقدر خسته ست که فقط می خوابه…

-جلسات روان درمانیش رو مرتب می ره؟

-آره..مامانمم همراش می ره…انگار بیست سال جوون تر شدن هر دوشون…!

-خوبه…اما بازم مراقبش باشین…خطر هنوزم تهدیدش می کنه.

لقمه نهم…

-می دونم…حواسمون هست…اما خودشم عوض شده…احساس مفید بودن می کنه…وقتی واسه خونه چیزی می خره و ازش تشکر می کنیم..وقتی از کار بر می گرده و بهش خسته نباشید می گیم نمی دونین چشماش چه برقی می زنه…!

-خوبه…!

لقمه دهم…

-من چطوری می تونم اینهمه لطف شما رو جبران کنم؟

به پشتی صندلی تکیه داد و دستانش را از هم گشود و گفت:

-همینکه بقیه این جیگرا رو به خورد من ندی کافیه…!

خندیدم و گفتم:

-آخه تنهایی نمی چسبه…!

در چشمانم خیره شد و گفت:

-کور شه اون بقالی که مشتریش رو نشناسه…شاداب خانوم…!

می دانست…و سکوت کرده بود…!
تا شرکت همراهی ام کرد…متکلم وحده بودم…از درس و دانشگاه گرفته..تا تبسم و افشین…تا شادی و مادرم…تا شرکت و اتفاقات لوس و مسخره اش…تا آب و هوا و سرمای عذاب آورش…از هرچیز با ربط و بی ربط گفتم…و او تنها سر تکان داد…با لبخندهایی که اگر با وسواس دنبالشان نمی گشتم به چشم نمی آمدند.

از اتاق مهندس سهرابی بیرون امد و آرام گفت:

-چقدر از کارت مونده؟

نگاهی به کامپیوتر مقابلم انداختم و گفتم:

-یه نیم ساعتی…

صفحه موبایلش را روشن کرد و گفت:

-حوصله اینجا رو ندارم…می رم تو ماشین.

خستگی بارزترین حس این روزهایش بود.

-شما برین خونه استراحت کنین.من خودم می رم.

در حالیکه عضلات گردنش را می مالید گفت:

-زودتر جمع و جورش کن و بیا.

اما جمع و جور نشد…تا یک ساعت بعد درگیرش بودم.پیام دادم…”کارم طول می کشه…برین…”…جواب نداد…زنگ زدم…جواب نداد…نگران شدم…نرم افزار را بستم و وارد اتاق مهندس سهرابی شدم.

-آقای مهندس…اصلاحاتی رو که گفته بودین انجام دادم و نقشه رو به سیستمتون منتقل کردم.هر وقت فرصت کردین یه نگاهی بهش بندازین.

مهندس با لبخندی که تازگی ها عجیب شده بود گفت:

-بیا بشین…الان بررسی می کنم.

کمی مقنعه ام را جلو کشیدم و گفتم:

-آخه…دیرم شده…

به مانیتورش اشاره کرد و گفت:

-بیا اینو ببینیم…خودم می رسونمت.

چقدر در برابر این مرد معذب بودم.

-آخه پایین منتظرمن.

اخمهایش را در هم کشید و گفت:

-کی؟

دروغ گفتن سخت بود.

-یکی از دوستام.

کمی نگاهم کرد و گفت:

-آها…باشه…پس برو.

برای خروج از آن اتاق حتی یک ثانیه را هم از دست ندادم.منتظر آسانسور هم نماندم.پله ها را با عجله طی کردم و خودم را به خیابان رساندم.ماشین دانیار سمت دیگر پارک شده بود.پس چرا موبایلش را جواب نمی داد؟خاطره خوبی از این جواب ندادنها نداشتم…کیفم را مشت کردم و بی توجه به پلی که همان نزدیکی بود و نگاههای سرزنشگر مردم و سوت چند تا پسر…از روی گارد ریل وسط خیابان پریدم و تا ماشین دویدم.اندام بی حرکتش را تشخیص دادم…قلبم ریخت…یا خدا…چه بلایی سرش آمده بود؟جرات نمی کردم نزدیک تر شوم…تمام استرسم را با فشار روی لبهایم تخلیه کردم و جلو رفتم.سرم را به شیشه زدم…صورتش را نمی دیدم…به قفسه سینه اش خیره شدم و وقتی دیدم بالا و پایین می شود نفس راحتی کشیدم.ماشین را دور زدم.حتی قفل را هم نزده بود.آهسته سوار شدم و از آن آهسته تر در را بستم.
فضای ماشین یخ بسته بود.سرش را به صندلی تکیه داده و دستانش را بغل کرده بود و منظم و ریتمیک نفس می کشید.اینبار لبم را از شدت غصه فشردم..از شدت بغض..از شدت اعتراض…اعتراض به اینهمه فشار..اینهمه تنهایی…و اینهمه صبر…اینهمه تحمل…!
با احتیاط دستم را جلو بردم تا سوییچ را بچرخانم…اما ترسیدم که بترسد و از خواب بپرد…تا همین الان هم که بیدار نشده بود جای تعجب داشت..خیلی خسته بود وگرنه دانیار کجا و این خواب عمیق کجا؟

-آقا دانیار…!

سریع پلکش را گشود و سرش را بلند کرد.کف دستش را روی صورتش کشید و گفت:

-ساعت چنده؟

-هشت…!

انگشتانش را توی موهایش فرو برد و گفت:

-چرا اینقدر دیر اومدی؟

-ببخشید کارم طول کشید.می دونین چندبار اس ام اس دادم و زنگ زدم؟

-گوشیم رو سایلنت کردم.گفتی ساعت چنده؟

با غم، لبخند زدم..هنوز خواب بود.

-هشت…

استارت زد و گفت:

-مگه تایم کاری تو تا هفت نیست؟

-خب گاهی کارم طول می کشه مجبورم بمونم.هرچقدرم بیشتر بمونم اضافه کاری محسوب میشه.

به تندی گفت:

-به چه قیمتی؟این بار چندمه بهت تذکر میدم.ساعت هشت زمستون یعنی نصفه شب.تا تو با مترو و اتوبوس برسی خونه ده شده…اونم تو این شهر بی در و پیکر..با این ناامنی…بندازنت تو یه ماشین و ببرن جایی که عرب نی انداخت…کی به دادت می رسه؟

تنها چیزی که این روزها واکنش تندش را برمی انگیخت همین مسئله بود…برای آرام کردنش گفتم:

-همیشه که نیست…بعضی وقتا اینجوری میشه.

عصبانیتش اوج گرفت.

-این بعضی وقتا یعنی شیش روز در هفته؟

با آرامش جواب دادم:

-به خدا چاره ای ندارم…نمی رسم…می ترسم اگه کارایی رو که ازم می خوان به موقع تحویل ندم اخراجم کنن…!

پوفی کرد و گفت:

-کسی به جز تو می مونه؟

دستانم را روی دریچه بخاری گذاشتم و گفتم:

-آره…مهندس سهرابی.

صورتش به وضوح سخت شد و گفت:

-عجب…!

-خیلی آدم خوبیه…تازه وقتی دیر میشه..بنده خدا کلی اصرار می کنه که منو برسونه…خودم قبول نمی کنم…

با مشت چند ضربه آهسته روی فرمان زد و گفت:

-آها…

و سکوت کرد.

برای عوض کردن بحث گفتم:

-مامان و بابا دلشون تنگ شده واستون.حتما باید دعوتتون کنیم تا یه سر به ما بزنین؟

به سردی گفت:

-میام…!

آستینش را کشیدم و گفتم:

-بداخلاق نشین دیگه…به خدا حواسم هست.

نفسش را بیرون داد و چیزی نگفت.

-راستی فردا جمعه ست…

-می دونم.

-می رین؟

-آره..

ملتمسانه گفتم:

-منم بیام؟

-نه…

-چرا؟

-چون حوصله آه و ناله ندارم.

دوباره آستینش را گرفتم.

-قول می دم صدام در نیاد.

دستش را توی موهایش فرو برد و گفت:

-باشه…سر ساعت همیشگی میام دنبالت.

با خوشحالی گفتم:

-وای..مرسی…

در جواب ابراز احساساتم گفت:

-پیاده نمی شی؟

دانیار بود دیگر…یاد گرفته بودم نرنجم…!در را باز کردم..اما قبل از پیاده شدن گفتم:

-اگه خواستین سیگار بکشین تو خونه بکشین…دوباره هوس بالکن نزنه به سرتون..هوا خیلی سرده…

درز مقنعه ام را کج کرد و گفت:

-برو دیگه مادربزرگ…شب بخیر.

دستم را تکان دادم و گفتم:

-شبتون بخیر…

منتظر ماند تا وارد خانه شوم و بعد رفت…چقدر صدای کنده شدن لاستیکهایش خشن و بداخلاق بود..!
دانیار:

شاداب که در را بست زبر لب غریدم:

-تف به ذات هرچی نامرده.

اسم سعید را توی لیست تماسهایم پیدا کردم و گوشی را روی اسپیکر گذاشتم.

-جان دلم رفیق؟

-کجایی؟

-الان رسیدم خونه.چطور مگه؟

-دارم میام اونجا.

قطع کردم و تخته گاز خودم را به خانه اش رساندم.

-آقا آفتاب از کدوم طرف در اومده؟عصر میای شرکت..شب میای خونه…مهربون شدی..جریان چیه؟

نگاهی به دور و بر کردم.بساط عیش و نوشش روی میز بود.

-تنهایی؟

-آره بابا…یه چند ماهی میشه با آذر بهم زدم.

نپرسیدم چرا..خودش توضیح داد.

-دختره خراب..با همه رفیقام تیک می زد…اونهمه خرجش کردم و آخرش مچش رو با محسن گرفتم…تو خونه خودم..تخت خودم…

گیلاسش را تا ته نوشید و گفت:

-تازه می فهمم کار تو درست بود…دختر جماعت رو چه به محبت؟تا یه ذره لی به لالاشون می ذاری دم در میارن و شاخ میشن…باید سگ محلشون کنی تا همیشه دنبالت بدون و عین گربه واست دم تکون بدن…بی جنبه ترین و کم ظرفیت ترین موجودات روی زمینن…با یه گوشه اسکناس و یه ماشین مدل بالاتر قالت می ذارن و می رن…دیر و زود داره..اما سوخت و سوز نداره…خداییش تو خوب می شناسیشون…دمت گرمه…حیف که من دیر به این نتیجه رسیدم..چرا نمی شینی؟

نشستم و سعی کردم طوفان درونم را کنترل کنم.

-تو چه خبر؟امروز که فقط در مورد کار حرف زدیم..از اصل حالت واسم بگو.

خم شدم و ساعدم را روی زانوانم گذاشتم و گفتم:

-پس تنهایی..!

گیلاسی پر کرد و به سمتم گرفت و با خنده گفت:

-آره بابا…چرا می پرسی؟کیس خوب تو دست و بالت داری؟

لیوان را گرفتم و روی میز گذاشتم.

-نه..خودت چی؟کسی رو زیر نظر نداری؟به کسی پیشنهاد سواری ندادی؟

از نگاه مستقیم و عصبی ام..همه چیز دستگیرش شد. دستانش را بالا برد و گفت:

-دانیار..ببین..نمی دونم شاداب چی بهت گفته..ولی به خدا منظوری نداشتم…

انگشت اشاره ام را توی هوا تکان دادم:

-اولاً…شاداب نه و خانوم نیایش…ثانیاً..اون هیچی به من نگفته و ثالثاً…تو غلط می کنی نسبت به اون منظوری داشته باشی…!

با لحن چندش آوری گفت:

-نترس رفیق…ما لوتی هستیم..دوست دختر دوستمون مثل دوست دختر خودمونه.

و با صدای بلند به شوخی بی مزه اش خندید.برخاستم و کاپشنم را درآوردم.آستین پیراهنم را بالا زدم و در حالیکه چشم از چشمش بر نمی داشتم به سمتش رفتم..خنده اش جمع شد..بلند شد و گفت:

-چته رفیق؟شوخی کردم باهات…چرا غیرتی می شی؟؟

جلو رفتم..عقب رفت.

-اینقدرا هم نامرد نیستم بابا…می دونم چشم تو رو گرفته…حواسم هست که چقدر مواظبشی و احوالش رو می پرسی…فقط بعضی وقتا که دیرش می شه…به خاطر خودش بهش پیشنهاد می دم که برسونمش..اونم تا حالا قبول نکرده…

آنقدر جلو رفتم و آنقدر عقب رفت تا دیوار سد راهش شد…سینه به سینه اش ایستادم…یک سر و گردن از من کوتاهتر بود..ترس را در چشمانش می دیدم…چون از رشته ورزشی حرفه ای من و از اعصاب نداشته ام خبر داشت…!سعی کرد جو را دوستانه کند.

-حالا چی شده رگ غیرتت واسه این دختره قلمبه شده؟اینکه انگش کوچیکه مهتا هم نمیشه…فامیلتونه؟یا تریپ ازدواجه؟ها؟خب مسئله رو باید بیشتر واسم باز می کردی…تا حالا ندیده بودم اینقدر رو کسی حساس باشی…ولی خیالت تخت…اونم که اصلاً تو باغ نیست..یعنی منم بخوام…

دستم را روی دهانش گذاشتم و صدایش را بریدم.

-می دونی که من کم عصبانی می شم…چون هیچی واسم مهم نیست که به خاطرش حرص بخورم…اما وقتی عصبانی می شم…بد عصبانی می شم..چون اگه چیزی واسم مهم باشه…به خاطرش خون هم می ریزم…

دستم را برداشتم و با انگشت به سینه اش زدم.

-بهت گفتم می خوام به این دختر ماهیگیری یاد بدی…چون کارت رو قبول داشتم…فکر کردم اونقدر مرد هستی که به دختری که من روش حساسم بد نگاه نکنی…همونطور که نصف دوست دخترای تو…به من نخ که چه عرض کنم…طناب دادن و من نگاهشونم نکردم…!بهت گفتم این دختر با بقیه فرق داره…گفتم از اوناش نیست…گفتم فقط کار…گفتم تا دیر وقت نگهش نمی داری…گفتم با تو تنها نمی مونه…گفتم بهش فشار نمیاری…گفتم سختگیری بیجا نمی کنی…گفتم با بهانه و بی بهانه صداش نمی زنی…گفتم دلت واسش نمی سوزه…راننده شخصیش نمی شی…وارد زندگی خانوادگیش نمی شی…گفتم فقط کار یادش می دی…هرچی تو چنته داری یادش می دی…گفتم یا نگفتم؟

انگشتم را گرفت و گفت:

-به چی قسم بخورم که باور کنی من فکر بدی در مورد این دختر نکردم؟اصلاً مگه میشه فکر بدی در موردش کرد؟اون نیازی به سفارش نداره.خودش اونقدر محجوبه که هیچ مردی جرات نمی کنه چپ نگاهش کنه…من مجبورش نمی کنم بمونه…خودش مقیده که کارا رو به موقع تحویل بده…صداشم نمی زنم…خودش گاهی توی اتاق من میاد…من فقط ایراداش رو بهش گوشزد می کنم..اونم همونطوری که تو گفتی…نرم و آروم…که نترسه…بهش استرس وارد نشه…نمی گم نسبت بهش بی تفاوتم…ازش خوشم اومده..از جدیتی که تو رفتار و کارش داره…اما به شرفم قسم تا حالا بد نگاهش نکردم…درسته خیلی آشغالم…اما نه دیگه اینقدر که به رفیقم..به کسی که موقعیت الانمو..هرچی که دارم و ندارمو…مدیونشم نارو بزنم…حرفم رو باور کن رفیق…

نفس سنگینم را رها کردم و گفتم:

-حواسم بهت هست سعید…دعا کن که بهم ثابت شه حرفات راسته…وگرنه خودت خوب می دونی که چه بلایی سرت میارم…

کاپشنم را از روی مبل برداشتم.

-نگفتی چرا اینقدر واست مهمه؟چرا نمی خوای بفهمه که داری اینجوری سفت و سخت حمایتش می کنی؟چرا خودت به کاراش نظارت نمی کنی؟چرا طرحهای خودت رو به اون پیشنهاد می دی؟چرا دانیار؟بگو..فقط نگو که عاشق شدی…چون باورم نمیشه…!

دمپای شلوارم را که بالا رفته بود روی بوتم انداختم و گفتم:

-تو حواست به کار خودت باشه که یه وقت سرت رو به باد ندی…!

و از خانه بیرون زدم و اس ام اس رسیده از شاداب را خواندم.

-راستی…شام یادتون نره..!

لبخند زدم و زیر لب گفتم:

-مادربزرگ…!
چند دقیقه زودتر از موعد مقرر رسیدم…وقتی دیدم کنار درخت بی برگ و باری ایستاده و می لرزد خون جلوی چشمانم را گرفت.چقدر بیفکر بود این دختر…ساعت شش صبح روز جمعه…که پرنده در خیابانها پر نمی زد…در این سرما…!
گاهی به شدت پتانسیل کتک خوردن را در وجودش می دیدم…!!!

دوان دوان خودش را به ماشین رساند و سوار شد.بلافاصله دستانش را روی دریچه بخاری گذاشت و گفت:

-سلام…واااای یخ زدم…

بینی و لپهای قرمزش توجیه داشت..چشمهایش چرا اینهمه سرخ بود؟

-سلام کردما…

نگاه بداخلاقم را به صورتش دوختم و گفتم:

-هربار که احساس می کنم یه کم بزرگ شدی به بدترین شکل ممکن ناامیدم می کنی.

از جدیت و خشونت لحنم خشکش زد.

-مگه چیکار کردم؟

-مگه نگفته بودم وقتی برسم زنگ می زنم بیای بیرون؟حتماً باید گوشه خیابون وایسی و بلرزی و ماشینایی که رد میشن واست بوق بزنن؟

دستهایش را روی پایش گذاشت و سرش را پایین انداخت.

-آخه ترسیدم دیر بشه و مثل اون سری عصبانی شین و منو نبرین.

در اوج عصبانیت هم که بودم…وقتی اینگونه سر به زیر می انداخت و مظلوم می شد آرام می گرفتم.بخاری را روی آخرین درجه گذاشتم و گفتم:

-این دفعه هم بار آخره…دیگه از این خبرا نیست.

بند کولی اش را فشرد و گفت:

-زیاد معطل نشدم به خدا..تازه اومده بودم.

خشمم فروکش کرده بود…نگرانی ام از سر به هوایی اش…به خاطر خودش بود.

-اما من گفته بودم تو خونه بمون تا برسم..نگفته بودم؟

-خب ببخشید…!حالا که چیزی نشده…!

آهی کشیدم و در دل گفتم:

“حتما باید یه چیزی بشه و یه بلایی سرت بیاد تا حرف گوش کنی؟”

-بخشیدین؟

از گوشه چشم نگاهش کردم و جواب ندادم.سرش تا آخرین حد توی یقه اش بود…زیپ کیفش را باز کرد و پلاستیک را بیرون آورد و بدون اینکه تغییری در موقعیت گردنش بدهد گفت:

-این واسه شماست.

با بدخلقی پلاستیک را از دستش گرفتم…بسته ی کادوپیچی داخلش بود.راهنما زدم و گوشه ای ایستادم.

-این چیه؟

قصد نداشت سرش را بلند کند.

-دیشب تا صبح بیدار موندم که اینو تموم کنم…ترسیدم اگه یه ذره دیگه تو خونه و کنار بخاری بمونم خوابم ببره…!

ابروهایم بالا رفتند..دیشب تا صبح بیدار مانده بود؟ کاغذ رنگی را پاره کردم و از دیدن محتویاتش بی اختیار لبخند زدم…شال گردنی پشمی به رنگ سفید و مشکی و طوسی…! درز مقنعه اش را کشیدم و گفتم:

– مادربزرگ کوچولو…تو رو چه به این کارا آخه؟

با احتیاط نگاهم کرد و گفت:

-دوستش دارین؟

شال را به بینی یخ زده اش مالیدم و گفتم:

-آره…!قشنگه…! ولی لازم نبود تا صبح بیدار بمونی!

-آخه گردنتون درد می کنه…هرچی باد سرد بهش بخوره بدتره…!

گاهی دلم می خواست طوری فشارش بدهم که صدای استخوانهایش را بشنوم.

-خودت تنهایی بافتی؟

-نه…مامانمم کمک کرد..اما بیشترش رو خودم بافتم.

-وقتی بهت می گم تو این کارا موفق تر از عمرانی واسه همینه…!حالا چرا سرت رو بلند نمی کنی؟الانه که گردنت بشکنه.

با سادگی هرچه تمام تر گفت:

-آشتی؟؟

چند لحظه فکر کردم..مواخذه سختم فراموشم شده بود…! لبخند زدم…چقدر این دختر لبخند زدن را برایم راحت می کرد.

-آره کوچولو…آشتی…!

با خوشحالی از جا پرید و گفت:

-آخ جون…یعنی بازم منو با خودتون می برین؟

درز کج شده مقنعه اش را با نگاه دنبال کردم و گفتم:

-در این مورد بعداً تصمیم می گیرم.

جلو آمد و شال را دور گردنم انداخت و گفت:

-باشه…تصمیمای خوب بگیرینا…خب؟ حالا صبر کنین اینو ببندم..یه مدل خوشگل توی اینترنت دیدم…مطمئنم خیلی بهتون میاد…تکون نخورین…آها…

حالا که تمام حواسش به گردنم بود..می توانستم با خیال راحت نگاهش کنم…چطور می شد دل یک آدم اینقدر بی کینه و صاف باشد؟چرا با وجودیکه می رنجید و ناراحت می شد قهر نمی کرد؟چطور می توانست اینگونه بی دریغ محبت کند؟چرا او دوست داشتن تمام کائنات را بلد بود و من بلد نبودم؟

-تموم شد…وای چه خوب شدین…گردنتون رو هم کامل پوشوند…دیگه کمتر درد می گیره…!

چشمان قرمز و خمار از خوابش از خوشحالی برق می زد…توی آینه به خودم و گره ناشیانه ای که به شالم زده بود نگاه کردم و گفتم:

-آره خوبه..بریم دیگه دیر شد…!

با رضایت به پشتی صندلی اش تکیه داد و گفت:

-اگه کلاه هم می پوشیدین ست همینو واستون می بافتم…!

گره شال را کمی شل کردم و گفتم:

-همین کافیه…!

اهرم صندلی اش را کشیدم…پشتی صندلی به طور ناگهانی خوابید و تعادلش را بهم زد…جیغ کوتاهی کشید و گفت:

-وای… چرا همچین می کنین؟قلبم اومد تو دهنم…!

بالشتک پشت گردن ِنصب شده روی صندلی خودم را در آوردم و روی صندلی او گذاشتم و گفتم:

-یه کم بخواب…رسیدیم بیدارت می کنیم…!

سعی کرد مقاومت کند.

-خوابم نمیاد که…!

پدال گاز را فشردم و گفتم:

-چشمات رو ببند تا خستگیشون در بره…!

گرمای دلچسب بخاری مقاومتش را در هم شکست.سرش را روی بالشتک گذاشت و گفت:

-باشه…بیدارما…فقط چشمامو می بندم…!

سرم را تکان دادم…به دقیقه نکشیده نفسهایش عمیق و طولانی شد…!صدای ضبط را کم کردم و با سرعتی که به عمد در کمترین حد نگاهش داشته بودم به سمت مقصد راندم…!
شاداب:

چه کسی باور می کرد که با دانیار می توان اینقدر خوش بود و خوش گذراند؟با این مرد اخمو و قهر با خنده و شادمانی…!دانیار را باید ذره ذره می شناختی…آهسته آهسته…نرم نرمک…آنوقت می فهمیدی چقدر قابل اعتماد است…لازم نبود نگران باشی…که تو دختری و او پسر…برخلاف تمام شایعات دانیار با ملاحظه ترین مردی بود که می شناختم…کنارش راحت می خوابیدم…توی ماشینش…توی شرکتش…بی آنکه از بودنش بترسم…برعکس..این روزها نبودنش می ترساندم…دانیار آرامش و خوشبختی را به خانواده ام برگردانده بود…بر خلاف حرفهایی که بر زبان جاری می کرد دنیایی از اعتماد به نفس را به من هدیه داده بود…بزرگم کرده بود…مشکلات را یکی یکی و در سایه…از مقابل راهم برداشته بود…و همیشه هم طوری رفتار می کرد که انگار هیچ اتفاق مهمی نیفتاده و همه چیز همیشه اینقدر خوب و آرام بوده است…!دانیار به من فرصت می داد خودم باشم..تا وقتی هنجارهایش شکسته نمی شد و توجه کسی را جلب نمی کردم…به من بال و پر می داد و آسمان پروازم را امن و بی خطر می کرد…اجازه می داد شیطنت کنم…شیطنت هایی که در دوران کودکی جا مانده بود و هرگز وقتی برای بروزشان نداشتم…خودش در سکوت و گاهی با لبخندهای کوچک و گاهی با اخم های ظریف همراهی ام می کرد… تا جایی که غیرتش به بازی گرفته نمی شد جلوی مرا نمی گرفت…زیرابرو بر نمی داشت…شلوار قرمز و سبز چسبان نمی پوشید…لازم نبود به هزار شکل آرایش کنم…مرا انسان می دید…نه زن…!دستم را نمی گرفت..دستش را دور شانه ام نمی انداخت…اطوارهای عاشقانه و ژست های مجنون وار نداشت…اس ام اس رمانتیک…نجواهای زیرگوشی و بوسه های یواشکی در کارش نبود…اما با او بیشتر از هرکس در این دنیا خوش می گذشت.مکان های مورد علاقه اش خاص و جالب بودند…کافی شاپ و رستوران و پارک در نظرش مسخره بود…با وجود تشرهایش…با وجود سردی ها و بدخلقی هایش…با وجود عصبانیت هایی که به شدت ترسناکش می کرد…کنارش آرام بودم…وقتی دانیار بود ترس معنا نداشت…مشکل بی معنی بود…با دانیار همه چیز درست می شد…با دانیار همه چیز سرجایش بود…با دانیار از تاریکی نمی ترسیدم…از مزاحمت ها وحشت نداشتم…درس و امتحان نگرانم نمی کرد…بی پولی و سختی عقب رانده شده بود…با دانیار زندگی ام رنگ زندگی گرفته بود…مثل همه زندگی ها…با دانیار شاداب شده بودم…نه فقط اسماً…!شاداب بودم…جوانی می کردم…روزهای ابری ام با وجود دانیار آفتابی شده بود…!با دانیار شجاع شدم…با رفتارش یادم داد که چگونه از خودم و غرورم دفاع کنم…با برخوردهایش یادم داد چگونه با کسانی که تحقیرم می کنند رفتار کنم…یادم داد که مشکلاتم را از راهی به جز گریه حل کنم…استعدادهایم را کشف کرد و پرورششان داد…با دانیار عوض شدم…با دانیار همه چیز عوض شد…همین بودن کسی که توانستم از ته دل به وجودش تکیه کنم عوضم کرد..آرامم کرد…شادابم کرد…!

-اگه بخوری زمین و مغزت در بیاد کسی به دادت نمی رسه…!

همانطور که عقب عقب می رفتم دستانم را باز کردم و گفتم:

-فکر می کردم فقط من و شما خلیم که تو این سوز و سرما میایم کوه..اما انگار نصف مردم تهران عقل تو کلشون نیست…!

و با لذت دور خودم چرخیدم:

-کاش شادی هم اومده بود…کلی سفارش کرد بیدارش کنم..اما صبح فقط مونده بود لگد بزنه بهم…!

و خندیدم…!

-شاداب بسه دیگه…بیا اینجا…!

وقتی صدایش اینچنین زنگ دار و هشدار دهنده می شد یعنی دیگر جایی برای جدل نبود…به گروهی از پسرهایی که از مقابل ما می آمدند نگاه کردم و سر به زیر انداختم و کنارش رفتم و قدمهایم را با قدمهای او هماهنگ کردم..هنوز سر بالایی شروع نشده بود..دلم می خواست بدوم…اما خط قرمزهای دانیار با وجود این شلوغی اجازه نمی داد…با این وجود گفتم:

-دلم دویدن می خواد..هوا خیلی تمیزه…میشه؟

دستهایش را توی جیب پالتویش فرو برده و شالش را ساده روی شانه انداخته بود.

-اینجا نه…!

همانجا دوچرخه هم کرایه می دادند…می شد در دامنه کوه دوچرخه سواری هم کرد…عاشق دوچرخه بودم….اما هیچ وقت نتوانستم یکی برای خودم داشته باشم…با حسرت به آنهایی که سوار بودند نگاه کردم و گفتم:

-دوچرخه هم نمیشه؟

التماس و حسرت درون صدایم لبخند بر لبش آورد اما دلش به رحم نیامد…!

-نه نمیشه…!

عبور کردیم…سرم را چرخاندم و مسیر حرکتشان را نگاه کردم…پایم به سنگی گیر کرد و سکندری خوردم…بازوی دانیار را چسبیدم…ایستاد و با چشمان بداخلاقش نگاهم کرد:

-آخه وقتی بلد نیستی رو زمین صاف راه بری چطور می خوای با این همه پستی و بلندی دوچرخه سواری کنی؟

خجالت کشیدم و نگاهم را دزدیدم و گفتم:

-دوست دارم خب..!

پوفی کرد و گفت:

-تو مطمئنی بیست سالته؟یه بار دیگه شناسنامه ت رو نگاه کن…فکر کنم اشتباه شده…!

زیرچشمی نگاهش کردم و با شیطنت نهفته در چشمانم گفتم:

-آره…مطمئنم…!

نفس عمیقی کشید و گفت:

-اما من شک دارم…

و بعد اشاره ای به کوه داد و گفت:

-سربالایی داره شروع میشه…غر زدن و آی خسته شدم و آی نمی تونم نداریم…یا همین الان برگرد تو ماشین یا تا آخرش باید بیای…!

سینه ام را جلو دادم و گفتم:

-تا آخرش میام…!

چین های کنار چشمش قوت قلبم بودند…این چین ها یعنی می خندید…!
دانیار:

با سماجت پا به پایم بالا آمد..به شدت نفس نفس می زد و صورتش گل انداخته بود…اما اعتراض نمی کرد…می دانستم فضای اینجا را دوست دارد و برای اینکه بهانه به دست من ندهد و از این جمعه های دوست داشتنی اش محروم نشود تحمل می کند و دم نمی زند.دلم نیامد بیشتر از این اذیتش کنم…به هرحال من ورزشکار بودم و این مسیر سالها پذیرای من بود اما برای این دختر نحیف و ضعیف…این راه فراتر از طاقتش بود.به ایستگاه بعدی که رسیدیم با دست مسیرش را عوض کردم و گفتم:

-بیا اینجا یه کم استراحت کنیم…!

نفسش در نمی آمد…اما کم نمی آورد.!

-وا..چه زود خسته شدین..هنوز که راهی نیومدیم…

درز مقنعه اش را تا جایی که می شد کج کردم و گفتم:

-روتو برم بچه…بدو برو رو اون صندلی بشین تا بیام…!

با حرص مقنعه اش را درست کرد و گفت:

-این چه علاقه ایه که شما به مقنعه من دارین؟

خندیدم و گفتم:

-همون علاقه ایه که تو به آستین لباسای من داری…!یه پیرهن سالم واسم نذاشتی..!

اخم کرد:

-من واسه اینکه توجهتون رو جلب کنم اینکارو می کنم…چون هیچ وقت به حرفام گوش نمی دین…!

دستم را به سمت مقنعه اش بردم..سرش را دزدید و دور ایستاد و دستش را روی بینی اش زد و گفت:

-دماغ سوخته…!

و با سرخوشی به سمت صندلی دوید…با عمو حیدر دست دادم و گفتم:

-دو کاسه آش رشته داغ…!

چشمش را توی محوطه چرخاند و گفت:

-بالاخره بعد از اینهمه سال…تو هم تنهایی رو بوسیدی و کنار گذاشتی…واست خوشحالم پسرم…!

بی اختیار سر چرخاندم و شاداب را جستجو کردم…دستهایش را بهم می مالید و نگاهش به جایی که نمی دیدم خیره مانده بود.

-دختر خوبی به نظر میاد..سنگین و خانوم…امیدوارم خوشبخت شین…!

در دل خندیدم…چه فکری کرده بود این پیرمرد؟؟کاسه ها را گرفتم و گفتم:

-مرسی…!

به محض خروج از دکه…مسیر نگاه شاداب را دنبال کردم…دختر و پسر جوانی روی تخت نشسته بودند…در واقع در آغوش هم فرو رفته بودند…کاسه را جلوی دستش گذاشتم و گفتم:

-اونجوری دوست داری؟

تکان خورد…

-چی؟

چرا اینقدر غم در صورتش نشسته بود؟

با سر به زوج عاشق اشاره دادم و گفتم:

-بدجوری رفتی تو نخشون…!

آهش آشنا بود…!از همانهایی بود که من می کشیدم…!نشستم و گفتم:

-دلت یه رابطه اونجوری می خواد؟

پوزخند زد…دلم به درد آمد…وقتی شاداب پوزخند می زد یعنی عمق فاجعه…!پوزخند شاداب از تمام پوزخندها سیاه تر بود…!پوزخند او یعنی انتهای دنیایش…!
جواب نداد و با قاشق آشش را بهم زد…!چه تلاشی می کرد که از دیاکو و دلتنگی اش حرفی نزند…چه تلاشی می کرد برای پنهان کردن غمش…!سکوتش را تاب نیاوردم:

-چت شد مادربزرگ؟تا الان که داشتی بلبلی می خوندی؟

لبش را که گاز می گرفت یعنی داشت سد مقابل اشکهایش را محکم می کرد…

-دلت تنگ شده؟

سرش را که بالا می گرفت و به آسمان نگاه می کرد…یعنی اشک تا پشت پلکهایش آمده بود و نمی خواست اجازه ریزش بدهد…!خودم را با آش مشغول کردم تا راحت باشد.

-خاطره ی اینجوری که سهله…حتی یه عکسم ازش ندارم…!

راه گلویم گرفت…!

-دلم که تنگ میشه…دستم به هیچ جا بند نیست…!

و بعد انگار که به خودش آمده باشد گفت:

-من عاشق آش رشته ام…خصوصاً تو این سرما…دستتون درد نکنه…!

چقدر تغییر کرده بود در این پنج ماه…بزرگ شده بود…صبور…خوددار…منهم عوض شده بودم…همه چیز عوض شده بود…مرگ دیاکو هردوی ما را تغییر داد…مرگ دیاکو همه چیز را تغییر داد…!

-راستی واسه عقد تبسم میاین؟آخر همین ماهه. قول بدین که میاین..!میاین؟

قاشقی را که توی کاسه گذاشته بودم برداشتم و به دهان بردم..!

-نه…!

-چرا؟من تنها برم؟

-مگه من بادیگاردتم که هرجا می ری باشم؟

غمش به اندازه کافی زیاد بود…من چرا اینقدر بی رحمانه توی ذوقش می زدم؟

-بادیگارد که نه…ولی دوست دارم شما هم باشین….وقتی نیستین فکرم راحت نیست..همه حواسم پیش شماست..!

نمی خواستم این بحث را ادامه دهم..سکوت می خواستم..!

-آشت رو بخور بریم..تا جایی که مد نظرمه کلی راه مونده..!

دیگر حرفی نزد…به هیچ کس هم نگاه نکرد…شور و شوقش فروکش کرد…تا نزدیک قله در سکوت رفتیم…هرکدام در دنیای خودمان غرق بودیم…به محوطه آزاد و خلوتی که رسیدیم زبانش باز شد..!

-وای چقدر قشنگه…!

روی تخت سنگی ایستادم…زمین زیر پایم پوشیده از برف بود..سفیدی یکدست چشمم را می زد…

-محشره..چرا منو تا حالا اینجا نیاورده بودین؟

باد سرد پیشانی ام را می آزرد.

-اینجا خلوتگاه منه…کمتر کسی می تونه تا اینجا بالا بیاد..واسه همین همیشه خلوته…!

-خیلی رویاییه…انگار تهران با اون عظمتش زیر پاهامه…!دلم می خواد داد بزنم…!

از تخته سنگ پایین آمدم و گفتم:

-خب بزن…!

دستهایش را بغل کرد و گفت:

-کاش می شد…!

عقب تر از او روی سنگی نشستم و گفتم:

-چرا نشه…اینجا که کسی نیست…تا اونجایی که می تونی داد بزن…!

با تعجب نگاهم کرد و گفت:

-چی بگم؟

شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:

-هرچی دوست داری…!

چشمانش برق زد..از اشک…

-راست میگین؟

سرم را بالا و پایین کردم و گفتم:

-آره…راحت باش…

انگار منتظر همین یک جمله بود…جلو رفت…گوشهایش را با دستانش پوشاند و با تمام وجود گفت:

-آآآآآی….!

احساس کردم کوه از حجم غصه ی توی صدایش می لرزد…!سه بار دیگر فریادش را تکرار کرد و بعد دوید و به سمت من آمد…نشست و پیشانی اش را روی زانویم گذاشت و های های گریست…!کیف پولم را از جیب پالتویم بیرون آوردم و عکس سه در چهار دیاکو را از پستوهایش بیرون کشیدم…دست یخ زده ام را زیر گردنش بردم و چانه اش را گرفتم…سرش را بالا آورد و با هق هق گفت:

-ببخشید..تو رو خدا…ببخشید…!

عکس را جلوی چشمانش گرفتم و گفتم:

-بیا…

مات شد…!

-بگیرش…!

انگار می خواست یک نوزاد تازه متولد شده..یک جام شیشه ای گرانبها..یک مجمسمه عتیقه و قدیمی را از دستم بگیرد…عکس را کف دستش گذاشتم…چند لحظه خیره به عکس ماند و بعد دستش را مشت کرد و روی قلبش گذاشت و دوباره به زانویم متوسل شد…گریه اش جگرم را پاره کرد…در انجام کاری که می خواستم انجام دهم مردد بودم…اما بالاخره تصمیمم را گرفتم…دستم را روی سرش گذاشتم و مقنعه سیاهش را نوازش کردم…!
شاداب:

معجزه شد…خدا معجزه کرد یا دانیار یا فریاد..نمی دانم…اما قلبم آن حصار سخت دورش را شکست و آزاد شد…این چهار ماه آخر بیشتر از یک ماه اول عذاب کشیدم…خودخوری…فکر و خیال…تحمل…! داشتم خفه می شدم و خودم خبر نداشتم…اما دانیار فهمید و نجاتم داد…به قیمت تداعی تمام این پنج ماه گذشته…آرامم کرد…!
سرم را از روی پایش برداشتم و همانجا روی برف و یخ نشستم…مشتم را باز کردم و عکس را با نگاه بلعیدم…چقدر داشتن این عکس حالم را خوب کرده بود..انگار دیگر تنها نبودم…انگار نبود دیاکو تمام شده بود…حالا می توانستم او را برای خودم داشته باشم…هرجا که بودم دیاکو هم بود…دانشگاه…شرکت…خانه…م ی توانستم وقت خواب…بی خجالت…با خیال راحت ببوسمش…چشمانش را..موهایش را…صورتش را…حالا می توانستم برایش حرف بزنم…تعریف کنم…و او گوش میداد…با همین لبخند توی عکسش…من حرف می زدم و او می خندید…می بوسیدمش و او می خندید…در آغوشش می گرفتم و می خندید….دیگر غصه نبودنش را نمی خوردم…چون داشتمش…نه تنها در خیال و رویا…در واقعیت…همین عکس برای من دنیایی بود…دیگر کسی نمی توانست او را از من بگیرد…برای همیشه مال من بود…برای همیشه…!

-پاشو…نشستن رو برف خوب نیست…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا