رمان سنگ قلب مغرور

سنگ قلب مغرور پارت 2

3
(3)

فرماشون با تمام فرمهای لباسی که قبلا دیده بودم فرق داشت یه جورایی شیک و گرون قیمت بودند. اصلا نمی شد اسمشون رو فرم گذاشت…….

بعد از آشنایی با ساختمون دوباره به طبقه ی سوم رفتیم تا با همکارام آشنا بشم. در کل 13 نفر معمار توی شرکت کار میکردند که فقط 4 تاشون البته با خودم خانوم بودند. مسن ترین خانوم؛ خانومی 55 ساله بود که همه اونو به نام حوری جون صدا میزدند.خانم خونگرمی به نظر میرسید. خانم بعدی حدودا40 ساله بود به نام شادان و آخرین خانم که 33 ساله بود ؛ خانم سیامکی بود. همشون گرم و صمیمی بودن اما من با زهره (خانم سیامکی ) بیشتر احساس راحتی می کردم.

آقایون هم تقریبا همه سناشون بالا بود . غیر از آقای سمیعی و راد که 50 سالشون بود بقیه رنج سنی بین 35 تا 45 داشتند. به نامهای آقای صالحی ؛ ساعدی ؛مجد؛ نوروزی ؛ زربافت ؛اقدم و شادان که برادر خانم شادان بود.

بعد از معرفی همشون بهم تبریک گفتن و در آخر هم آقای سماواتی بهم گفت ساعت 8.30 صبح تا 8.30 شب ساعت کاری شرکت هستش کسایی که بخوان اضافه کاری بمونن تا ساعت 11 شب میتونن توی شرکت بمونن.

ساعت 10-11 وقت صبحانه ،ساعت 2-3 وقت ناهار و ساعت 5-6 وقت عصرونه است که در سالن غذا خوری سرو میشه.

بعد از گفتن همه ای حرفها ازم خداحافظی کردو منو به دست حوری جون سپرد.

حوری جون بعد از رفتن سماواتی کنارم نشست و چند ثانیه بهم زل زد .در همین حال زهره هم بهش اضافه شد جوری نگام میکردند که خودم شک کردم عیب و ایرادی توی صورتم هست یا نه .

نگاهاشون با بهت و تعجب بود.

بالاخره زهره به حرف اومد.

ـ خیلی جوونی ، چند سالته؟

ـ 22سالمه. ببخشید اما چرا یه جوری نگاهم میکنین.؟

حوری جون خندید و دستمو گرفت و گفت:

ـ نه عزیزم. چون خیلی خوشگلی به خاطر همین اینطوری نگات میکردیم. نگران نشو .

من با تعجب بهشون نگاه میکردم. گفتم:

ـ آخه شما که از من خوشگل ترید .تازه این قدر توی این شرکت خوشگلتر از من هست که من به چشم نمیام. .من که کاری نکردم .

حوری جون بی هوا پیشونیمو بوسید . از کارش نزدیک بود شاخ در بیارم که زهره گفت:

ـ دختر خوب اشتباه نکن. خوشگلیه تو فرق داره. می دونی از چی متعجبم؟ از اینکه تو با وجود 22 سال سن ولی روی صورتت هیچ آرایشی نداری ، موهات پوش داده و رنگ شده یا فر نیست . حتی حاضرم شرط ببندم که صورتتو یکبارم اصلاح نکردی .ولی با این وجود زیباییت دست نخورده و بکره و خیره کننده اس .چشمهای خیلی قشنگی داری و صورتی صاف و بی نقص. اینهایی که تو میگی خوشگلن می دونی چقدر بلا روی صورتاشون آوردند؟ جرات دارن بدون آرایش بیان.

بعد زد زیر خنده.و رو به حوری جون گفت:

ـ فکر کن یه درصد این دختره ی جلف ساناز بدون آرایش بیاد.

با این حرفش حوری جون از خنده سرخ شد و منم ناخودآگاه از حرف اونها خندم گرفت.

در کل محیط و همکارای خوبی داشتم. همه با هم خوب و صمیمی بودند اما به محض اینکه فرداد پاشو توی طبقه ی ما میذاشت ناخودآگاه مه سرد و رسمی می شدند.

البته حقم داشتند این بشر که نمیفهمه خنده و شادی چیه؟ مردک عوضـــــــــــــی.

سه هفته از اومدن من گذشته بود.و توی این مدت روزهایی رو که دانشگاه امتحان داشتم رو هماهنگ کرده بودم مشکلی نداشتم. و شبها هم به محض رسیدن به خونه به درسهام میرسدم. سخت بود ولی اینقدر توی شرکت همکارا هوامو داشتند که اصلا خستگی رو حس نمیکردم.

توی این هفته اصلا درست و درمون پروانه رو ندیدم ولی باهاش تلفنی زیاد حرف میزدم.

اونم دنبال کارای عزیز جون بود. باید توی اولین فرصت برم دنبال وام خونه. اما خوب واقعا وقت نداشتم ، باید یه روز مرخصی بگیرم تا بتونم کارامو انجام بدم.

امروز باید مرخصی رو بگیرم. توی این مدت فردادو خیلی کم دیدم. در واقع برای ارایه طرحها فقط میومد و اینقدر خشک و سرد بود که کسی جرات نطق کشیدن نداشت.

جالب اینجا بود که هر دفعه منو می دید چنان اخمی میکرد که تا فرصت گیر میاوردم فلنگو می بستم تا پرش به پرم نخوره.و بلا ملا سرم نیاره……

ساعت 9 صبح رفتم طبقه بالا پیش آقای سماوتی .

توی این مدت کوتاه با همه راحت شده بودم . تقریبا کوچکترین فرد توی شرکت بودند همه باهام صمیمی رفتار میگردند البته منشی های فیس و افاده ای شرکتو از لیست فاکتور گرفتم.

تقریبا همه منو به اسم کوچیک صدا میزدند. و منم همین کارو می کردم.

امیر (آقای سماواتی) تا منو دید بلند شدو گفت:

ـ بــــــــــــه خانووم! چطور شد اینورا تشریف آوردین؟تو که گفتی کلامم بیافته اینورا از خیرش می گذرم و میرم یه کلاه خشگلتر میخرم!

ـ وا امیر داداش یه نفس بگیر کبود شدی! اینقدر اینجا تک تنها موندی و کنار این غول خودپرست بودی خل و چل شدی!

ـ دست شما درد نکنه مهرا خانوم .دیگه چی ؟ تعارف نکن بگو راحت باش.جانم!

ـامیـــــــــــــــــر . سر به سرم نذار. این آقا غوله هست؟ کارش دارم. امروز مثه ادمِ؟

ـ دونه دونه دختر جان. هست . چی کارش داری؟ این کی مثله آدم بوده که امروز باشه؟

ـ ها…..آره راست میگی. غولا که ادم نمیشن. حالا میشه برم پیشش؟

ـآره وایستا تا هماهنگ کنم بعد برو ولی جان امیر آتیشیش نکن. امروز این پوریا شادان واسه وام میخواد ازش تقاضا کنه . جان من نذار دق و دلیه ی تورو سر اون بیچاره خالی کنه

ـ.وا من چی کارش دارم؟ اصلا به من میاد؟

ـ نه به تو که اصلا نمیادولی جان امیر اون زبون خیرتو به کام بگیر و مودبانه مثه یه خانم با شخصیت باهاش حرف برن. خوب؟

ـ باشه بابا. به خاطر و و اون شادان. حالا خبر میدی یا نه؟

گوشی رو برداشت و خبر وردمو بهش داد.

سمت اتاقش رفتم. قلبم توی سینم بازیش گرفنه بود و بالا و پایین میپرید .دستام عرق کرده بود.

بالاخره درو زدم و وارد شدم.

روی مبل مثل همیشه پاشو روی پای دیگش با غرور تمام انداخته بود و فنجون قهوه رو به لبش نزدیک کرد.

با سر بهم فهموند که بشینم. این بشر اصلا زورش میاد حرف بزنه.

من میگم آدم نیس می گی چرا ؟

روبروش نشستم . چه تیپ دختر کشی هم زده کصافط..!!!

یه کت و شلوار شیری رنگ پوشیده بود با پیراهن آبی آسمونی .موهاش مثه همیشه نبود کمی کوتاه شده بودن و مثه همیشه صورتش ته ریش داشت که ابهتشو به اوج میبرد. !

(بسه مهرا ! بمیری تو .اومدی دید بزنی ؟ کارتو بگو)

صدامو صاف کردم و گفتم:

ـ ببخشید جناب فرداد میخواستم امروز رو مرخصی بگیرم.میشه موافقت کنید؟

بعد از چند ثانیه زل زدن به من ،فنجونشو آروم گذاشت روی میز و با حالت تمسخر و یه پوزخند که روی لبش اومد گفت:

ـ به به دلقک خانوم! اصلا بهت نمیاد محترمانه حرف بزنی . پس به خودت فشار نیار .

من که از تعجب دهنم باز مونده بود. از پررویی این بشر مونده بودم چی بگم ولی کم نیاوردم. ………نه ……..نباید کم بیارم………… سعی کردم آروم باشم و مثه خودش .

گفتم:

ـ اینکه تقاضامو مودبانه ابراز کردم فشاری بهم نیومد. با احترام برخورد کردنم هم مختص کساییه که با احترام باهام برخورد میکنند. رفتار من مقابل دیگران آیینه ی رفتارهای خودشونه.

(عوضیه آشغال …. چرا هر دفعه باید با تیکه هاش آتیشم بزنه……..)

پاشو که روی پای دیگش بود برداشت و کمی به سمتم خم شد و دستاشو توی هم فقل کرد و گفت:

ـ پس اگه سرخی گونه هات از فشار نیست از چیه؟ نکنه خجالت میکشی؟ یا شایدم از رژگونت زیاد استفاده کردی؟

(این چی داره بلغور میکنه؟…………………. گستاخی تا چه حد؟……………..دیگه داره دور برمیداره…………….)

با صدایی که توش حرصو عصبانیتم مو ج میزد و لی با تن آروم گفتم:

ـآقای رییس! فکر نمی کنم سرخ بودن گونه هام به شما مربوط باشه. .شما فرض کن رژگونمو زیاد زدم. ماشاالله توی این زمینه حرفه ای هستی و صاحب تشخیص… حالا که درست حدس زدین بهم مرخصی میدین؟

دستاشو از هم باز کردو لم داد به مبل . دستاشو گذاشت روی لبه های مبل .انگار داره فیلم میبینه .

نگاهشو بهم دوخت. با این کارش آتیش گرفتم. اما نباید بفهمه درونم چه خبره. زدم به بی خیالی اما نمیدونم موفق شدم یا نه ؟

صداش اومد:

ـ نه فکر نکنم تو تا حالا رژگونه به دست گرفته باشی چه برسه به اینکه بخوای ازش استفاده کنی. اهل این یه قلم نیستی …… دلقک کوچولو….البته یکم به خودت برسی بد نیس شاید از ماست بودن دربیای اونوقت شاید درصد شانست بالاتر بره!

…………….دلقک بودن تنها کافی نیست……………………..

آتیش گرفتم. هی میخوام دهن واموندمو باز نکنم.

بزنم به در بیخیالی .

ولی این کنایه هاش ؛ این نیش زدنهاش نمیذاره.

اگه جوابشو ندم خودمو همین جا در میزنم.

باحرص از سر جام بلند شدم باصدای بلندی بهش گفتم:

ـاینکه وسایل آرایشی به دست گرفتم یا نه به خودم مربوطه!

اینکه طرز استفادشو بلدم یا نه بازم به خودم ربط داره!

شما نگران من نباشین. به قول خودتون دلقک بودن برای من کافیه.

البته از نظر شانس که باید بگم برای کار خوش شانس نبوم که خوردم به پست یه آدم از خود راضی و خودپرست که فقط نظر خودشو نظر میدونه و نظر بقیه قاق…..!

و دیگران اصلا براش اهمیتی ندارن.

در ضمن من بی رنگ و رو بودنو ترجیح میدم و درسته به قول شما دلقکم اما زبونم و کارام شبیه دلقکاست که باعث میشه خنده و شادی روی لب اطرافیانم ببینم نه ظاهرم که هر روز باید برای پوشوندن چیزی که هستم نقاب پر رنگ و لعاب بزنم. نه آقا من مثه دخترای اطراف جنابعالی نیستم که با رنگ و لعاب الکی و عملهای جور واجور صورت ،شانسمو امتحان کنم. من با عرضه تر از اونام لااقل به خاطر وجودم و درونم که به قول شما مثه دلقکه جلب توجه میکنم. و شانسمو امتحان میکنم. نه با هزار قلم آرایشو کوفت و زهر مار دیگه………….

الانم فقط اومدم که ازتون مرخصی بگیرم . لطف کنین زودتر کار منو راه بندازین تا بیشتر از این مجبور نباشین یه دختر بی رنگ و رو رو تحمل کنین.

دیگه نفس کم آوردم که باعث شد ساکت شم. قیافش شده بود گلوله ی آتیش .خون ازش میزد بیرون. مثل فواره های آتشفشان. ………………..

راحت شدم حرصشو درآوردم . مردک چی فکرکرده……….

.هر چی گفت و زد مبه بی خیالی بسه…………………..والا…………. …………

یکی بگه ده تا نوش جان میکنه.

چند ثانیه زل زد بهم و هیچی نگفت. دستاش مشت شده بود .اونقدر فشار روی دستاش زیاد بود که رنگشون به سفیدی میزد.

پشیمون شدم………..

از مرخصی گرفتن……… از حرفام………… از اومدنم پشیمونم……………….

بدون هیچ حرفی برگشتم . میخواستم از اونجا برم. الان دلم می خواست نفس بکشم.

تند رفته بودم………….

باید برم………………

هنوز دستم به دستگیره ی در نرسیده بود که با شدت به عقب بر گشتم. دستشو روی بازوم محکم فشار داد و محکم کوبوندم به دیوار کنار در.

سرشو نزدیکتر آورد و از لای دندوناییکه از فرط عصبانیت به هم چسبیده بود ،به هم غرید:

ـ کجا کوچولو؟ نمیشه هر حرفی از دهنت بیرون میاد و بزنی و راهتو بگیری بری. مگه مرخصی نمی خواستی؟پس چرا داری در میری؟

نمیدونم با چه جراتی جوابشو دادم:

ـ من در نمیرم.

فشار روی بازوم دو برابر شد .اونقدردرد گرفت که چشمهام از درد بسته شدند و صورتم جمع شد.

ـ آی بازومو ول کن. دیوونه………..

ـ هه… دیوونه……….. هنوز دیوونه بازیامو ندیدی دلقک جون..

ـ بازومو ول کن. خردش کردی……..

ـ آره خردش میکنم تا بهت بفهمونم باید جلوی زبونتوبگیری تا هر چی که تو ذهنته رو به زبونت نیاری .به چه جراتی اون حرفارو بهم زدی؟ تو کی هستی که با من اینطور صحبت میکنی؟ کی هستی که صداتو برای من بالا میری؟

تمام این مدت بازوم توی دستای محکم و مردونش اسیر بود و اون فشارش میداد.

واقعا احساس کردم میخواد استخون بازومو خرد کنه.با دستم به سینه ی پهن و عضله ایش فشار آوردم و به عقب هولش دادم اما دریغ از یه سانت…………

ـ ولم کن….من فقط جواب حرفای خودتونو به خودتون پس دادم. هر طوری که باهام رفتار کردین باهاتون رفتار کردم. بهم توهین کردین منم مقابله به مثل کردم…………… ولم کن.

دستشو از روی بازوم برداشت و یک قدم به عقب رفت و نفس عمیقی کشید. با این کارش تونستم یه نفس عمیق بکشم تمامش پر شد از ادکلن سردو تلخی که به خودش زده بود…..

هنوز نفسم کامل به ریه هام نرسیده بود که با شدت به سمتم اومد با دستاش محکم شونه هامو گرفت و چسبوندم به دیوار……

این دیوانه بود به خدا……………..

ـ چیکار میکنی؟ تو یه دیوانه ی روانی هستی ………..ولم کن…

ـ هه ولت کنم؟ باشه..اما اینو بدون اگر یکبار دیگه ..فقط یکبار دیگه زبون درازی کنی .زبونتو از حلقومت می کشم بیرون. زبونتو کوتاه میکنم. تو هنوز منو نشناختی . حسان فرداد آدمی نیست که به یه جوجه ببازه. آدمت میکنم… باید یاد بگیری چطوری حرف بزنی… جنس تو رو خوب میشناسم.. همتون آشغالید. همتون با هر رنگ و رو و سروشکلی که باشین عوضی هستین… همیشه طلبکار………….. اما من تو یکی رو آدمت میکنم. حالا صبر کن…خیلی باهات کار دارم جوجه سرتق………

بعد ولم کرد.رفت سمت میزش و نشست پشتش و سرشو توی دستاش گرفت و محکم فشار داد.

از حرفاش ماتم برده بود. خیلی بیشتر از اونی که فکر میکردم عکس العمل نشون داده بود.

این یه طوریش بود……………..

چرا رفت سمت میزش؟

چرا من مثه سیب زمینی ایستادم اینجا؟

چرا جواب حرفاشو نمیدم؟

منم شدم یه دیوونه مثه این؟………..

سرشو بالا آورد واقعا ترسناک شده بودو با فریاد گفت:

ـ چته ؟ چه مرگته؟گمشو بیرون. مرخصی بی مرخصی .برو بیرون تا نزدم یه بلایی سرت نیاوردم.

نمیدونم چی شد ولی تا به خودم اومدم دیدم از اتاق زدم بیرون و پشت دراتاق ایستادم. امید هاج و واج ایستاده بود و منو نگاه میکرد. هر دوتامون با صدای شکستن چیزی از اتاق فرداد از بهت در اومدیم.

طرف پله ها دویدم. …………

دیگه طاقتم طاق شده بود……………

دیگه بسه هر چی بارم کرد……..

نمی تونم……..دیگه نمیتونم تحمل کنم……………….

سریع وسایلمو جمع کردم و از اونجا ، از اون شرکت لعنتی زدم بیرون.

تا شب فقط میروندم. مهم نبود مقصدم کجاست….توخیابونا فقط می چرخیدم.

ساعت یازده شب وارد خونه شدم. گوشیمو از همون صبح خاموش کرده بودم.حال و حوصله ی کسی رو نداشتم. یه حمام الان منو حسابی سر حال میاورد.

صبح با زنگ تلفن خونه از خواب بیدار شدم. ساعتو نگاه کردم11.30بود .شماره ناشناس بود نمیخواستم جواب بدم. ولی یه حسی می گفت جواب بدم. توی همین فکر بودم که قطع شد. پا شدم از روی تخت اومدم پایین.خواستم از اتاق بیام بیرون که چشمم خورد به آیینه ی قدی .

یه لحظه از سرو شکل خودم مات موندم………………

اینقدر خسته بودم که نفهمیدم چی پوشیدم. یک شلوارک خیلی خیلی کوتاه و اسپرت به رنگ مشکی که پارچش براق بود بایه تاپ که از پشت ریشه ریشه بریده شده بود و جلوش هم یقه ی هقت بازی داشت.

خیلی باز بودن اما مهم نبود من که تو خونه تنهام ، لختم بگردم موردی نداره.موهامو که از حموم در اومده بدم با کش مو بسته بودم رو باز کردم .تمام موهام حالت فر به خودشون گرفته بودن دوباره همرو بالای سرم با کش جمع کردم.

از اتاق اومدم بیرون رفتم سمت آشپزخونه. صدای زنگ در بلند شد.

اوفــــــــــــــــــــــ ــــ.حتما این پروانه ی خل باز به گوشیم زنگ زده دیده خاموشه پاشده اومده اینجا….. این دختر هم خله هاااااااااااااااااااا. ………..تا میبینه گوشی خاموشه زرت پا میشه میاد در خونه….

زنگ درو از سوزوند از بس زد ………….سریع درو باز کردم و رفتم سمت آشپزخونه.

ـ آخه دختر بیکار ..من به تو چی بگم… تو قرارداد داری هر موقع گوشیم خاموش بود پاشی بیای اینجا پشت در هی بری روی مخ من….. بابا نگران من نباش .خوبم سالمم…… البته اگه اون غول خودپرست عوضی بزاره. من حالشو نگیرم هیچ مرگیم نمیزنه.. مردک دیروز نزدیک بود بازومو بشکنه……… اونقدر فشار داد که جاش به کبودی میزنه………معلوم نیس کی گذاشتتش توی خماری که اینجور پاچه منو گرفت. وای پروانه اگه اینجا بود همین الان مثه وحشیا می پریدم تمام موهاشو میکندم. حیف که این جزو محالاته… ده چرا ساکتی تو ؟ زنده ای پر………..

همینطور که داشتم با پروانه حرف میزدم لیوان شیردستم بود از آشپرخونه اومدم بیرون.

یــــــــــــــا خـــــــــــــــــــدا……

عین مجسمه ی ابوالهل اون وسط سیخ وایستادم…………………..

خوابه………. نه……………… من که بیدار شدم…….ولی.این یه خوابه……………

خدا کنه خواب باشه……………………

دهنم باز مونده بود. امد جلوی روم دقیقا ایستاد روبه روم لیوان شیرو ازم گرفت و خیره نگاهم کرد و گفت:

ـ صبح بخیر دلقک کوچولو. زود باش شیرتو بخور که جون بگیری بتونی موهامو از ریشه بکنی…

رسما لال شده بودم. با حالت لکنت گفتم:

ـ ت….تو …این..جا چیکار میکنی؟

لیوان شیرو گذاشت روی اپن آشپزخونه و به سمت من برگشت و خیره به چشمهام نگاه کرد. اما نه مثه چند ثانیه پیش ……….

رفت توی حالت اصلی حسان فرداد………… خشک و سردو مغرور………..

ـ کی به تو اجازه داد دیروز محل کارتو ترک کنی؟ ها؟ چه کسی بهت اجازه ی مرخصی داد؟

ـ……………………..

ـبا توام. زبونت رو کجا جا گذاشتی ؟ دلقک کوچولو……..

ـ…….

به معنای واقعی کلمه هنگ شده بودم. هنوز از دیدنش توی شوک بودم . زبونم به سقف دهنم چسبیده بود و فقط تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که زل بزنم بهش….

ـچی شده ؟یعنی اینقدر از دیدنم خوشحال و هیجان زده ای که لال مونی گرفتی؟ دبنال دیگه..؟چرا صدات در نمیاد؟…………

به خوردم اومدم.تند تند کلمه جور میکردم بزارم پشت سر هم و بفرستمش بیرون. حسابی ترسیده بودم.

ـاز خونم برو بیرون.من دیگه پامو توی شرکت لعنتیت نمیذارم. برو بیرون از خونم……….

ـ چی فکر کردی؟ با اجازت نیومدم که الان بخوام با اجازت برم. خوب گوشاتو باز کن کوچولو، مثه یه دختر خوب پا میشی میای شرکت و کاراتو انجام میدی و طرحاتو تموم میکنی . فهمیدی؟ یا جور دیگه ای حالت کنم؟

اینهمه جسارتو اونموقع از کجا آوردم واقعا نمیدونم………….

ـ بابا کوتاه بیا.این همه سرعت برات خوب نیس پیری ..من هر کاری که بخوام میکنم. مغز خر نخوردم پاشم بیام توی اون شرکت که رییسش یه آدم روانی به تمام معناست. یه آدم مغرور و عصبی که تعادل روحی روانیش زیر خط فقره… الانم اگه گورتو گم نکنی جیغ میزنم.

ـ هه ترسیدم جوجه. جیغ بزن ببینم. در ضمن فک کردی به همین راحتیاس دیگه هروقت عشقت کشید از شرکت میای بیرون. نه خانوم کوچولو قرارداد دستم داری.میفهمی یعنی چی؟ یعنی تا پایان زمان قرارداد مجبوری بمونی. واگرنه باید خسارت طرحهای نیمه کاره ای که دستت داری بدی. میدونی برای جبران خسارت طرحهای شرکت من چقدر باید بسلفی؟ پس راتو بکش برو آماده شو.

ـ اولا من اسم دارم. بهتون اجازه نمیدم هر چی دلتون میخواد صدام کنین. جوجو و کوچولو و هر لقب کوفتیه دیگه رو به دخترای لوس و ننر اطرافتون بدین نه به من…بعدشم……بعدشم .

…..

موندم چی بگم .راست میگفت دستش قرار داد داشتم و توش نوشته بود در صورت هر گونه کناره گیری باید خسارتو متحمل شم.مطمئنا از پس خسارت بر نمیومدم. الان باید لامونی بگیرم……جلوش باید خفه شم………………اَه………….

ـ چی شد خانومی ؟ کلمه کم آوردی میخوای کمکت کنم جملتو تموم کنی؟

بعد عقبگرد کردو رفت روی مبل نشست من همونجا سیخ ایستاده بودم.و تمام حرصمو توی نگاهم ریختم. تمام تنفرمو…………….

اما دیدم. رنگ نگاهش عوض شد و یه لبخند محو روی لبش اومد.

چشمام داشت از حدقه بیرون میزد. این خود پرست داره می خنده. جل الخالق!!!!!!!!!!! به حق چیزهای ندیده .

همونطور که توی همون حالت ،چشماش از روی صورتم کشیده شد پایین و دوباره از پایین تا صورتم بالا اومد.

این چرا این جوری منو نگاه میکنه؟ چرا…….هـی وای ……….. خاک عالم تو سرت مهرا. ……..احمق بیشعو با این لباسا جلوش ایستادی خو ب معلومه کیفش کوک میشه………….

یهو با تمام سرعت به جای اینکه بپرم توی اتاق و لباسامو عوض کنم مثه خنگا دوییدم سمتشو محکم دستشو گرفتم کشیدم. اول با تعجب نگام کرد و بعد با حالت جدی اما چشماش میخندید گفت:

ـ هوی چته دختر؟ چرا رم کردی؟ بابا اونقدرها هم جذاب و خواستنی نیستی که اینجوری گرخیدی؟

با این حرفش در جا میخکوب شدم. یعنی خاک تو سرت مهرا که این غول بی شاخ و دم داره اینجوری بارت میکنه. نفس کشیدن برات حرومه………..

با تمام عصبانیت سرش داد زدم:

ـ خیلی وقیحی. بی شرم. یرو از خونم بیرون. بـــــــــــــرو بیـــــــــــرون.

دیدم وایستاده داره نگام میکنه.. داقعا داشتم آب میشدم و با سرعت برگشتم سمت اتاقم که دستمو محکم کشید و رسما افتادم توی بغلش . دوتا دستاشو محکم روی کمرم گذاشت و منو به خودش چسبوند. از شدت هیجان تند تند نفس میکشیدم. قفسه سینم به تندی بالا و پایین میرفت.

احساس کردم توی کوره ی آتیش افتادم . داغ داغ ……

نفسهاش توی صورتم میخورد و خیره نگاهم میکرد. دستامو بالا آوردم با تمام توانم به عقب هلش دادم اما تکون نمیخورد.

داشتم میمردم از خجالت………….. از این همه نزدیکی…………

از نفسهایی که به صورتم میخورد و آتیشم میزد….

آروم سرشو آورد جلو با این کارش سرمو کمی عقب کشیدم. لبخند هنوز روی لبهاش بود و من از این لبخند بیشتر وحشت میکردم.

با حالت التماس بهش گفتم:

ـ خواهش میکنم ولم کن. باشه….. باشه الان آماده میشم فقط بزار برم.

ـ فکر نمی کردم دلقک کوچولوی سرتق همچین اندامی داشته باشه؟ ترسو بودن بهت نمیاد.

دیگه رسما داشتم سکته میزدم. خدایا غلط کردم. خدایا خودموبه خودت میسپارم.

فقط از دست این خودپرست نجاتم بده………….

ـولم کن بهت نمیاد اینقدر سست باشی و الان از خود بی خود شده باشی؟ ولم کن دیگه…

دیگه باید تقلا میکردم.شروع کردم به دست و پا زدن. دستاش شل شد منم مثه فشنگ از آغوشش پریدم بیرون.

برگشتم………..

یهو دستاش دور شکمم محصور شد و منو به خودش چسبوند. حلقه ی اشک توی چشمام جمع شد .آروم لبهاشو به گوشم چسبوند و گفت:

ـ خانم مهندس .جمله ی آخرتو نشنیده میگیرم.الان هم بدو برو آماده شو . پایین توی پارکینگ منتظرتم.

دستاشو از روی شکمم برداشت و از کنارم به سرعت رد شد. منم که داشتم خفه میشدم سریع پریدم توی اتاق. حسابی به خودم فحش دادم. آماده شدم. از ترس …از هیجان ..از شوک بزرگی که بهم وارد کرده بود اصلا نفهمیدم چی پوشیدم و چطوری رفتم توی پارکینگ.

دنبالش تا شرکت حرکت کردم..به محض رسیدن به پارکینگ شرکت منتظر نموندم با سرعت باد رفتم توی ساختمون.

ـمهرا دختر چته؟ خوبی؟چرا مثه لبو سرخ شدی؟

ـ هیچی حوری جون. فقط یه کم فشارم پایین اومده.میشه به عمو هاشم (آبدارچی)بگی برام یه لیوان شربت بیاره.

ـ باشه عزیزم. اگه خوب نیستی نمیومدی؟بهتری بری پیش اقای فرداد و امروزو مرخصی بگیری…

چی ؟چشم حتما .همینم مونده ! دیروز برای مرخصی رفت برای عفتادو هفت پشتم بس بود.

ـ نه….نه…. خوبم. گفتم که چیز مهمی نیس.

ـ باشه.راستی تا نیم ساعت دیگه همه ی مهندسا ی شرکت توی سالن کنفرانس باید جمع شن.انگار برنامه ی کاری جدید قراره بدن.

اونروز به بدترین صورت ممکن گذشت. مزخرف ترین روز زندگیم بود. گندترین و افتضاح ترین روز…

خدایا این خودپرست نزده اینطوری می رقصید حالا که آتو دادم دستش که دیگه بندری کمتر رضایت بده نیس….

جلسه ی اونروز دو سه ساعت طول کشید و من تمام این مدت سرم توی گردنم فرو رفته بود..برای اولین بار در عمرم واقعا خجالت کشیدم توی چشماش نگاه کنم.

وضع لباسم صبح افتضاح بود و من در کمال پررویی جلوش با اون وضع رژه رفته بودم.

برای اولین بار معاون شرکت مظاهر حمیدی رو دیدم. واقعا پسر خوش تیپی بود و خوش اخلاق. برعکس این گنده اخلاق. از نظر تیپی با فرداد تقریبا توی یه رده بود.اما جذبه و ابهتی که توی صورت فرداد موج میزد و اون غرور و خودشیفتگی اش هم باعث شده بود متمایز باشه.

توی اون جلسه هم درباره ی پروژه جدیدی گفته شد که قراره در یکی از شهرهای ترکیه به دست ما سپرده بشه. که مالک اون یک یک ایرانی ترک تباره و میخواد که پروژه رو یکی از شرکتهای معتبر ایرانی انجام بده و قراره تا دو سه ماه آینده یک تیم مهندسی که سرپرستش خود فرداده به ترکیه فرستاده شه

***

دو سه روز از اون اتفاق مزخرف گذشته بود و کمی حالم بهتر شده بود. مشغول کارهام بودم که دیدم یکی از طرح های رو توی ماشینم جا گذشتم. .رفم توی پارکینگ که طرحمو بیارم همزمان گوشیم زنگ خورد. پروانه بودو توی این مدت که استخدام شرکت شده بودم از همه کس غافل شده بودم. هم از پروانه و عزیز جون هم از خونواده بابا و مامانم. حتی برای مراسم چهلم باباحاجیم هم نتونستم برم. فقط یه زنگ به عمو زددم .همین……….

البته با پروانه تقریبا هر روز حرف میزدم ولی خیلی کم میدیمش.

ـ خاک بر اون سر ندید بدید کم جنبت ! من اگه میدونستم با سر کار رفتن می ری گم و گور میشی به جد و آبادم می خندیدم این جوری بزارم توی کاست……..

ـ گمشو بابا. زر مفت کمتر بزن. ولی خدایی هر چی بگی من دهنم گل گرفتس. در مقابلت خلع سلاحم به طور کامل. خوبی؟

همین جمله ی آخر کبریتی بود که پروانه ی مثل باروتو منفجر کرد.

ـ هه. خوبه میدونی یک ماه همو ندیدیم. نمی گی توی این یک ماه پروانه چه غلطی کرده؟ چه غلطی میخواد در آینده بکنه؟ مهرا داغدنم. داغون. ………..

با این حرفش رسما خفه شدم. هیچی نتونستم بگم. حق داشت من به خاطر اونا رفته بودم سر کار. حالا اصلی کاری رو به کل فراموش کرده بودم.

ـ پروانه ،مرگ مهرا ببخش. غلط کردم. به خدا……. الهی قربونت برم. کوتاهی کردم به خدا…

پروانه آرومتر شده بود. ولی طلبکارانه گفت:

ـ باشه به شرطی که بیای منو عزیزو ببری بیمارستان.

واااااااااااااااااااااااا ی .این. دیگه کجای دلم بزارم؟ حالا چطوری مرخصی از اون خودپرست بگیرم؟

ـ الو………..الو مهرا ؟ مردی/؟ نمی تونی بیای؟

ـ نه.نه.. چیزه… نه میام….میام… فقط ساعت چند ؟

ـ نه مثه اینکه اصلا حالت خوب نیس. تو هر ماه خودت میومدی مارومیبردی بیمارستان. اما الان حتی ساعت رفتنمونم یادت نیس. معلومه حسابی مشغولی… منم مزاحم نمیشم.

واااااای قطع کرد.خوب معلومه قطع میکنه… راست میگه دختره ی خل و چل چه سوالی بود پرسیدی ؟

شمارشو دوباره گرفتم.

ـ پروانه جونم توروخدا قهر نکن. به خدا حواسم نبود. به خاک مامانیم دارم قسم میخورم. من فراموش نکردم یعنی …فراموش کردم نه با منظور……یعنی …

ـ باشه بابا.حالا چرا گریه میکنی ؟ میخواستم یه کم حالتو بگیرم.

ـ گمشو .کصافط.باشه حالا یک حالی من از تو بگیرم. صبر کن فقط…

ـ حالا تا نیم ساعت دیگه میای؟

ـ نیم ساعت دیگه؟ جان من پروانه.!؟ من چطوری روی مخ این آقا غوله برم که بهم مرخصی بده؟ اصلا کی جرات میکنه بره پیشش با اون گندی که من زدم……..

ـ چی میگی مهرا؟ کدوم گند؟ باز چه غلطی کردی؟

اوه اوه .پروانه خبر نداشت. وای چه سوتی بدی دادم. بهتره زود قطع کنم.

ـ اِااااا. هیچی….. ببین من خبرشو بهت میدم. تو با عزیز آماده باشین قول میدم به موقع بیام. خدافظ

گوشی رو قطع کردم. با خوم آروم شروع به حرف زدن کردم.

***

اًه گندت بزنن دختر….. حالا چه غلظی بکنم. هه فکر کن برم دوباره پیشاون آقا غوله بگم مرخصی بده…. بعد اونم خوشمزه بازی دربیاره و بره روی اعصابم.من بزنمم به سیم آخر و از شرکتش بزنم بیرونو برم خو………

ـ تا نرسیدی خونه فیلمو بزن عقب. جای رفتن به اتاق آقا غوله بگو توی پارکینگ دیدیش.

60مترپریدم هوا… برگشتم در حالیکه دستم روی قلبم بود .

وای خاک بر سرم این از کی اینجا بوده….

ـ ………شمایید؟…………

ـ فک کردی قل حسان فردادم؟

ـ نه…………یعنی … از کی اینجایید؟

ـ خیلی خب سنگ کوب نکنی یه وقت؟ حرفاتو شنیدم. مرخصی لازم داری.چند ساعت؟ واسه چه کاری؟

بدبخت شدم رفت .همه ی حرفامو شنیده. این واسه همه اینقدر فضوله یا واسه منه بیچاره کارگاه بازیش گل میکنه؟

ـببینید جناب فرداد.فکر نمی کنم باید لازم باشه دلیل مرخصیم رو بدونین.شما از همه

اینجوری بازپرسی میکنین؟

وای خدا این چرا دوزخی شد یهو؟

مهرا بمیری تو ….. چرا جلوی زبونتو نمیگیری؟ آخر سرتو بالای همین زبون دو مثقالی به باد میدی!

ـ خانم مهندس عظیمی. یادتون باشه که من کی هستم. من از هر کسی ،هرچیزی بخوام می پرسم و باید جواب هم بشنوم.تحمل زبون درازی هم ندارم.پس مثه یه دختر خوب جواب سوالی که ازت پرسیده شده رو بده ،خیلی سخته؟

وای خدا .من چه گناهی به درگاهت کردم که گیر این خود پرست افتادم….

با حالت مسخره ای گفتم:

ـ چــــــــــشم! میشه به من تا غروب مرخصی بدین.ممنون میشم. می خوام عزیز جونو ….. امم … یعنی مادربزرگ دوستمو برای چکاب ببرم بیمارستان. حالا فهمیدید آقای مهندس؟

اومد نزدیکم. وااااااای جان من نیا. من همینطوری که میینمت نزدیکه پس بیافتم چه برسه که بیای کنارم. رسما فاتحم خوندس نیــــــا………….

دقیقا روبروم ایستاد. خیلی راحت زل زد به چشمام. طاقت این نگاه نافذو سرد رو نداشتم. این نگاه سرما به تنم می انداخت. تو ترجمه این چشمها مونده بودم.

سرمو پایین انداختم و با سوییچ ماشین بازی میکردم.

ـ سرتوبگیر بالا و نگام کن.

جان منو توروخدا….نکن اینکاروبامن… بابا من به کی بگم نمیتونم خدا….

با لحن آرومتری ولی همچنان سردو جدی گفت:

ـ مشکل شنوایی داری؟ گفتم سرتو بگیر بالا و نگام کن.

با بدبختی سرمو بالا گرفتم. اما جرات مستقیم نگاه کردنشو نداشتم. نگاهم بین صورتش و سینه ی عضلانیش می چرخید.

با کلافگی گفتم:

ـ بهم مرخصی میدید؟ خواهش میکنم باید تا نیم ساعت دیگه برم دنبالشون.

بیشتر بهم نزدیک شد.صورتش به اندازه ی یه وجب باهام فاصله داشت.

این همه نزدیکی کلافم کرده بود……..

اونقدر توی شوک بودم که نمی تونستم حتی یه قدم به عقب بردارم. ………..

آرومتر از قبل شروع کرد به حرف زدن. ……..

دیگه داشتم پس می افتادم.

ـ احیانا با دهقان فداکار نسبتی داری.؟ آفرین هر چقدر میگذره شخصیتت برام جالب تر میشه. چه کارای دیگه ایی بلدی.؟

آب دهنمو به زور قورت دادم. دهنم خشک شده بود. به صورتش نگاه کردم.

ـ من دهقان فداکار نیستم. واسه هر کسی هم فداکاری نمی کنم..عزیز جون به اندازه ی یه دنیا برام ارزش داره. خیلی به گردنم حق داره. این کارایی که براش می کنم حتی یه ارزن هم از محبتاش هم نمی تونه جبران شه..من …..من….

دیگه نفسم بالا نمیومد.اگه تا چند دقیقه ی دیگه از این وضع خلاص نمیشدم گریم میگرقت.

همینطور که بهم نگاه میکرد ،گفت:

ـجالب شد.! پس دیدار اولمون هم به خاطر عزیز جون شما اتفاق افتاده بود؟

چشمام به اندازه ی یه توپ گلف شدن.. بی شرف خوب یادشه…..

ـ فکر نمی کردم یادتون باشه. بهرحال من یه معذرت خواهی بهتون بدهکارم. بابت اون روز !

در حالیکه دستاشو میبرد توی جیب شلوارش آروم سرشو آورد جلو و کنار گوشم گفت:

ـ فقط یه معذرت خواهی؟

رسما نفسم بند اومد………این داره باهام چیکار میکنه؟ قصدش از این کارا چیه؟

ـآقای فرداد.میشه خواهش کنم. بهم اجازه ی بدین برم. دیر میشه.

ـرنگ زن خوبی نیست.! میخوای بحثو عوض کنی که از معذرت خواهی کردن در بری؟

وااااای خدا میخوام سرمو بکوبم به دیوار. …………….

ـ ببخشید .معذرت میخوام.متاسفم ………..اما……………فقط برای برخورد توی بیمارستان که به خاطر عجله ی زیادم اتفاق افتاد. فکر نمیکنم کار بدی کرده باشم که معذرت خواهی لازم باشه؟

ـ خیلی پر رویی .تا حالا هیچ دختری جلوم من اینقدر حاضر جواب نبوده. تو اولین دختری هستی که اینقدر بی پرا جلوم من زبون درازی میکنی . ترسو از چشمات میخونم اما توی کلامت بی پروایی و این خیلی بده میدونستی؟

ـ آقای فرداد .من نمیدونم چه کار اشتباهی ازم سر زده که اینطور ی دارین باهام برخورد میکنین. شاید تا حالا هیچ دختری نبوده که جوابتون رو بده اما این مشکل من نیست . من طاقت حرف زور رو ندارم. نه جلوی شما ؛هرکس دیگه ای هم بود همین کارومیکردم.

فقط توی چشمام خیره شد.توی نگاهش یه چیز ی بود……. دیگه بی احساس نبود …. یه جورایی………..یه جور برق خاصی اشت. اما نمیدونم چی بود؟ …….. نمیدونم…… بعد از چند دقیقه دوباره به همون حالت همیشگیش برگشت و سریع ازم دور شد و به طرف ساختمون حرکت کرد.

وا اینچرا اینحوری کرد؟

سریع به سمتش دویدم و صداش زدم.

ـ آقای فرداد….آقای فرداد… لطفا صبر کنید.

جلوش ایستادم.قدمهاشو سریع و تند برداشته بود به همین خاطر تا بهش برسم به نفس نفس افتاده بودم.

باهمون حال گفتم:

ـ من ….چی… کار …کنم؟ بهم …..مرخصی ..میدین؟ من …قول دادم….. خواهش میکنم..

خیلی سرد ؛ سردتر از همیشه فقط گفت:

ـ بله تا هشت شب مرخصی دارین و بعدش برگردین شرکتو کاراتونو کامل انجام بدین.

و با سرعت رفت سمت ساختمون.

یعنی حاضرم روی تمام زندگیم شرط ببندم که این بشر دیوانس…..

با سرعت تمام رفتم وسایلامو جمع کردم.پریدم توی ماشینو رفتم سمت خونه عزیز پروانه…..

از بیمارستان اومدیم بیرون هنوز یه سه ساعتی از مرخصیم مونده بود. بنابراین عزیزو بردیم خونه گذاشتیم بعد با پروانه رفتیم یه گشتی بزنیم…

ـوای پروانه ببخشید توی این مدت اصلا حواسم بهت نبود .شرمنده آبجی جونم…

ـشرمنده من خیلی وقته که آدم شدم…

ـ گمشو. اصلا منو بگو چرا از توی عتیقه دارم معذرت خواهی میکنم. لیاقت نداری ..

ـ باشه اگه لیاقت به قبول معذرت خواهیه تو باشه ؛آقا ما بی لیاقت..

ـ بی شرف.خیلی بدی .بابا عشقم .ببخشید

ـ خیله خوب بابا. از جلد آدم بودن دراومدم.قبول…بخشیدم..

ـ آخ قربونت بشم من.. حالا بریم یه بستنی خوشمزه بهت بده…

ـ ایول من عاشق خر کردناتم.

ـ اِ..اِ…پروانه..

ـ بلییییییییییییی…..

با هم وارد کافیشاپ شدیم.بیشتر مواقع این جا میایم. جای دنج و خلوتیه.

توی این سه ساعت خیلی با پروانه حال کردم..تقریبا همه ی اتفاقاتی که توی این مدت برام افتاده بود و براش گفتم الا اون گندی که توی خونه زده بودم….

ـمهرا جونم.ببخشید که به خاطر من و عزیز توی این دردسر افتادی و مجبوری این خودپرستو تحمل کنی .به خدا از شرمندگی نمیدونم چی بگم؟

ـ برو بابا دیووونه..! چرا شرو وِر می گی ؟ اولا خودم دوست داشتم بعدشم خودت می دونی تو و عزیز جون چقدر برام عزیزید.من آدم نمک نشناسی نیستم پروانه توی این یکسال این مهربونیای تو و حرف های عزیز جون بود که منو به زندگی برگردوند و امیدوارمیکرد. من زندگی الانم رو به شما مدیونم…..اگه شماها نبودین مطمئنا از زور تنهایی میشدم همون مهرای سه ساله پیش..افسرده و داغون……. تو برای من مثله خواهرم مهراوه ای و عزیز برام حکم مامان حاجیمو داره که از جونم بیشتر دوسش دارم. شاید هیچ نسبت خونی با هم نداریم اما به خاک همون عزیزایی که باهاشون نسبت خونی دارم و همه ی دنیامنو الان زیر خروارها خاک خوابیدند ؛ به اندازه همونا برام با ارزشید.. پروانه حاضرم زندگیمو ، هر چی که دارم بدم ولی تو عزیز و از دست نم… می فهمی چی میگم؟

توی تمام این مدت که حرف میزدم پروانه آروم آروم اشک میریخت .

به محض تموم شدن حرفام متوجه ریختن اشکای خودم هم شدم…!که سر میخوردنو روی گونهام میومدن پایین….. همه ی این حرفها حقیقت بود ….حقیقت محض….. من توی این دنیا ی بزرگ تنها بودم. درسته خانواده ی پرد و مادریمو داشتم اما هیچ کدوم به نزدیکی پروانه و عزیز جون نبودن.

احساس میکنم الان خانواده دارم… مثله قبل…..

ـ الهی قربونت برم مهرا که دلت به اندازه ی اقیانوسه. منم توی این دنیا کسی رو ندارم همه کسم ، همه ی زندگیم عزیز جون و اما تو…. خواهر گلمی وخواهر خل و دیوونه که حاضره برای ما از همه ی زندگیش بگذره… حالا تو میفهمی من چی میگم ؟…

از حرفش خندم گرفت…..

ـ مهرا از شوخی گذشته… حال عزیز جون اصلا خوب نیس ..روز به روز بدتر میشه خیلی نگرانشم..

ـآها راستی داشت یادم میرفت. یه زحمت دارم برات. من که اصلا نمی تونم از اون شرکت بیام بیرون….. شدم یه زندانی….ولی سند خونه رو بهت میدم تو خودت دوندگیاشو واسه وام انجام بده . اگه وکالت خواستی بهت میدم تا به مشکل بر نخوری…

ـ الهی فدا….خیلی خانومی. باشه.. ولی فکر نکنم نیازی به وکالت باشه چون شوهر یکی از همسایه ها کارمند بانکه راجب به این قضیه باهاش حرف زدم و اون قبول کرد تا کارارو توی بانک انجام بده. حالا ببینیم بانک بهم وامو میده یا نه؟

ـ خدا بزرگه . نگران نشو …. تو هم کم کم به فکر کارای بیمارستان عزیز باش . همه ی مدارک وامم که جوره فکر نکنم مشکلی باشه..

ـ باشه خدا کنه… میسی داش!

ـ چاکریم……………………

بالاخره بعد از یه گپ طولانی با پروانه ازش جدا شدم. به طرف شرکت رفتم.

ساعت ده دقیقه به هشت بود .تقریبا به موقع رسیدم. وارد شرکت شدم بیشتر کارمندا رفته بودند و بقیه هم در شرف رفتن بودند. مستقیم رفتم طبقه ی خودمون و بعد ولو شدم روی میز کارم و مشغول شدم. با صدای امید سرمو بالا آوردم…

ـ به خانوم . چه عجب…. بابا سنگین شدی پیدات نمی کنیم…و دیروز با اون حالی که تو رفتی و با اون قیافه ی برزخی آقا غوله شخصا داشتم به مراسم ترحیمت فکر میکردم. چه کردی که نزدیک بود کل شرکتو از پای بست ویران کنه….

ـ برو بابا. من تا شاخ این آقا غولرو نشکنم اجازه ی نزدیک شدن اعزراییلو به یک کیلومتریم نمیدم.

ـ بعله بر منکرش لعنت. یه چشمشو دیروز مشاهدت نمودیم…

ـ پیش باد..

ـ .واقعا کم نمیاری. همیشه یه چیزی توی اون آستینات داری زبون دراز…

ـ کو …کوجاس پس…..این آستینای بدبخت من اینقدر تنگن که دستای خودم به زور توش جا میشن

ـ کمتر نمک بریز و بپاش نمکدون.. بزار یه کم بادتو خالی کنم بعد ببینم بازم میریزی میپاشی یا نه؟

ـ اوف باز چیشده؟

ـ هیچی .آقا غوله دستور دادن به محض تشریف فرماییتون خدمتتون برسم و بگم که نقشه های مربوط به پاساژ صدف تا فردا صبح روی میزشون باشه

ـ چــــــــــــــــــــی؟ جک میگی؟بگو جان امیر … مرگ امیر….راست میگی؟

ـ چته بابا؟ گوشام کر شد. به مرگ تو به جون تو دروغم چیه؟

ـ خدا … آخه من از دست این رییس تو به کدامین بیابان سر بگذارم؟آخه مگه نقاشیه که تا فردا صبح آماده شه .بزارم روی میزش..اه …بخوام تموم کنم باید کل شبو تا صبح بمونم اینحا…

ـ دقیقا به نکته ی خوبی اشاره کردی! منظور رییس بنده هم دقیقا همین بود.

ـ ها ؟چی میگی ؟ یه مدلی حرف بزن تا بفهمم!

ـبابا فارسی دارم حرف میزنم دیگه. میگم منظور ریسم هم همین بود . یعنی شما باید تا فردا صبح بمونید شرکت و روی طرح ها کار کنید. مفهومه؟

ـ یعنی چی؟ این چرا خود درگیری داره. خودش بهم مرخصی داده حالا این کارش چه معنی داره..؟ مگه من جونمو از سر راه آوردم؟ بعدشم تنها توی این شرکت درندشت تا صبح به جای کار کردن روی طرح که دق مرگ میشم از ترس…

ـ دیگه اینو من نمیدونم. فقط پیام آور بودم. ولی جان من دیوونه بازی در نیار بمون کاری رو که ازت خواسته رو انجام بده. از این سگ نرش نکن. این آقا غوله بدکینه ایه. بدجور میزنه تو پرتا! اگه الان هیچی نمیگه مطمئن باش بعدا چنان تلافی میکنه که پشیمون میشی.

ـ هه. آره جون خودش. الان هیچی بهم نمیگه. فقط نزدیکه بیاد سرمو از تنم جدا کنه.

ـ جهار ساله توی این شرکت منشی مخصوصش بودم. اگه بخواد تلافی کنه به بدترین وجه ممکن تلافیشو سر طرف در میاره.. در ضمن نمیخواد بترسی ….اینجا امنه….. . عمو هاشم هم توی این شرکت زندگی می کنه. البته توی سوییت پشت ساختمون شبا زیاد نمیتونه بخوابه بهش میسپرم که هواتو داشته باشه…

ـ خدا یعنی میشه یه روزی از دست این آقا غوله خلاص شم. آخه نمیدونم چه هیزم تری بهش فروختم که اینقدر داره عذابم میده. در ضمن منم همینجوری واینمیایستم بِرو بِر نگاش کنم تا تلافیشو به قول تو به بدترین شکل ممکن سرم دراره..

ـ خودانی….من دیگه باید برم. مواظب خودت باش

ـ باشه. ولی امید ، جون من به عمو هاشم بسپر حداقل دو ساعت یکبار بهم زنگ بزنه و تنهایی اینجا میترسم. خوب؟

ـ باشه. میگم اصلا هر یه ساعت یکبار بهت زنگ بزنه. خوبه؟

ـ اهوم.. مرسی .شب خوش

ـ مال تو هم خوش .هر چند از الان به بعد کاملا زهر مارت میشه

ـ آی گفتی . این جملتو باید با آب طلا بنویسم….خدافظ….

***

خدایا خودت کمک کن از دست این بشر دیوونه نشم. پسره ی عوضی داره تلافی مرخصیه امروز سرم در میاره. وایستا حسان خان منم دارم برات. ……………

چهار ساعتی میشد که روی طرح کار میکردم. بنده خدا عمو هاشم هر یک ساعت بهم زنگ میزد و خبرمو میگرفت. یکی دوساعت اول می ترسیدم اما دیگه برام عادی شد چون مشغول بودم اصلا ترسم یادم رفت.

ساعت حدود 1.30 بود .خیلی خسته شده بودم تازه هیچی هم نخورده بودم حسابی گرسنم بود ولی حیف که اینجا چیزی پیدا نمیشه..

از پشت میز بلند شدمو و رفتم سمت فلاسک و یه چایی دبش برای خودم ریختم و وقت استراحتم شده بود یه نیم ساعت به خودم استراحت دادم. تازه متوجه شدم با مانتو و مقنعه داشتم کار میکردم. بگو چرا احساس خفگی میکردما…………..

حالاکه کسی اینجا نیست .عمو هاشمم که این دور بر نمیاد چرا مانتوم تنم باشه؟

بنا براین مانتو مقنعمو در آوردم . زیر مانتوم یه تاپ که پشتش فقط با دو بند به صورت ضربدری پوشونده بود و رسما پشتم لخت بود جلوشم که با گیپور تقریبا نازکی بدنمو مثلا پوشونده بود . تاپ در کل هیچی نداشت . من رسما بالا تنم لخت بود. البته برای تو خونه از این لباسا زیا داستمو مپوشیدم ولی الان توی شرکت بودم.

ای خدا بگم این حسان فرداد چیکارش کنه. صبح اینقدر ترسیده بودم که نفهمیدم چطوری حاضر شدم. چی پوشیدم….

از یاد آوری اتفاقات صبح هم خندم گرفته بود هم حرصی شدم.

موهامو باز کردمو دورم ریختم تا یکم هوا بهشون بخوره. بعد از خوردن چایی میخواستم یکم راه برم. پاهام خسته شده بود . اما جرات نکردم برم توی حیاط . بنابراین رفتم طبقه ی هم کف و مشغول دید زدن شدم.

هندزفیمو گذاشتم توی گوشم و تا آخر زیادش کردم میخواستم فقط صدای خوانند رو بشنوم.

داشتم تابلوهایی که روی دیوار نصب شده بود رو میدیدم و توی حال و هوای خودم بودم که احساس کردم کسی پشتمه داره بهم نزدیکتر میشه. اولش زیاد جدی نگرفتم اما هرم نفسهایی که روی شونه ی لختم می خورد مو به تنم سیخ کرد.

یعنی یه آدم پشت سرمه؟…………

از ترس داشتم سنگکوب میکردم………………..

حالا چیکار کنم؟……….

جرات برگشتن نداشتم…….قشنگ احساس کردم قلبم داره از دهنم میزنه بیرون…………

توی این فکر بودم که گرمای دستی رو روی شونم حس کردم……………….

کف دستش خیلی داغ بود و من از این همه شوک دیگه داشتم پس می افتادم…………………

با تماس دستش تمام بدنم بی حس شد …………………………

احساس کردم دیگه پاهام توانایی ایستادن ندارن. ………..

اونقدر بی حسو بی توان شدم که احساس کردم دیگه نمیتونم بایستم . منتظر بودم که با سر برم توی پارکتای سالن…. اما ……. نه. کله پا نشدم.!…… چرا؟…………

دو تا دست از پشت روی شکمم محکم حلقه شد و منو نگه داشت.لالِ لال شدم.هر وقت می ترسیدم لال میشدم ، هیچ صدایی ازم درنمیومد.. .

حلقه ی اشک توی چشمام دیدمو تار میکرد………..

برگردونده شدم…………

و دومین شوک بهم زده شد… اون…… اون اینجا چیکار میکرد….

ناخودآگاه قطره های درشت اشک روی گونه هام جاری شد….و……….. چشمام بسته شد

تنها چیزی که فهمیدم این بود که منو بلند کرد و توی آغوشش گرفت و محکم به خودش چسبوندم و من پر شدم از عطر تنش..

حسان فرداد….

لعنتی….. این مدت اصلا حواسم رو نمیتونم متمرکز کنم و باعث میشه هر دفعه سر این حواس پرتی مشکلی برام پیش بیاد …

کلید ای کمدو روی میز کارم جا گذاشته بودم.باید امشب قرارد های کاریه پروژه ی جدید رو تنطیم می کردم.

اَه… باید برم شرکت …. نگاهی به ساعت انداختم. 12 رو نشون میداد…

سریع آماده شدم. خیلی وقته به این موقع بیرون رفتن عادت داشتم. 14 ساله که کارم شده شبگردی توی خیابونای بی دورگیکر تهران……

سوویچ رو برداشتم از خونه زدم بیرون…

به سمت شرکت می روندم. حوصله ی ایستادن پشت چراغ قرمز رو نداشتم . برام مفهومی نداشتن… من تمام چراغ قرمزای زندگیمو رد کردم . اینا برام مسخره بودن… بی تفاوت از همشون گذشتم.این هم یکیش………..!

به چراغ قرمز دوم که رسیدم به اجبار ایستادم چون خیابون خلوت نبود.چشمم به دختر بچه ای که داشت یه جعبه ای رو حمل میکرد افتاد. یه لحظه فقط نگاهش با من یکی شد و تمام تنم از این نگاه گرم شد. اما با دیدن چشماش تمام حواسم به سمت اون دلقک کوچولوی سرتق رفت. ذخنری که توی کارش مونده بودم…

. همه ی کاراش برام علامت سوال بود…

اخلاقش…رفتاراش.. حتی حرف زدنش… همه چیزش با بقیه ی دخترای و زنایه دیگه فرق داشت…

یه چیزی متفاوتی درش بود ……. نگاه عجیبی داشت و چشمهایی که هر لحظه حرف تازه ای برای گفتن داشتن ……….

برای من سخت بود . سخت تر از اون چزی که فکرشو میکردم.. یک دنده و لجباز ! ترس رو توی تک تک رفتاراش حس میشد اما بی پروایی میکرد.

و من به اینهمه بی پروایی از طرف یه دختر عادت نداشتم……….

عادت نداشتم که بهم گستاخی شه..

عادت نداشتم سوالی رو دوباره تکرا کنم….

عادت نداشتم با جنس زن آروم برخورد کنم………………

تنفرم بهشون باعث شده بود که بشم سنگ. تمام احساسم رو به خطر جنس این دختر در خودم کشته بودم.

درسته 14 ساله که سنگ شدم . سنگی نفوذ ناپذیرو سرد.. که جز سردی چیزی به دیگران نتقال نمیده……

اما این دختر داره تمام اون قوانین عادت نداشتن های منو تغییر میده… چشمای اون دختر این اجازه رو میده که نقضشون کننن

اولین تماس….. اولین زبون درازی…. اولین گستاخی….. اولین حس گرم شدن حتی اولین تحریک غریزم…. همه ی این اولین ها رو این دختر برام بوجود آورده بود..

با زبون درازیش منو تا سر حد جنون میبرد اما اون نگاهش آبی میشد روی آتیش..

.

نمی دونم اما وقتی باهاش حرف میزنم برخلاف ظاهر سرد و عصبانیم که از هم صحبت بودن باهاش درم ایجاد میشه اما درونم پر مشه از آرامش…..

وقتی بار اول وارد خونش شدم. با اون لباس…تنش اونقدر بی توجه در و برام باز کرد و رفت که شگفت زده شدم. اما وقتی دیدم منو به جای یکی دیگه اشتباه گرفته خیلی راحت در موردم اونجوری حرف میزنه .خندم گرفت..

بچه بود …

بچگی هاش مثه همه نبود….

وقتی فهمید چی تنشه…صورت گرگرفتش گرمایی نادری به جونم انداخت… با تماس دستام به بدنش یه حس ناشناخته رو تجربه کردم… یه حس شیرین…. حسی که دوباره وادارم میکرد تکرارش کنم… این دختر داره با من چیکار میکنه.؟

اونقدر توانایی داره که میتونه در آن واحد هم منو تا سر حد جنون ببره هم با نگاهش آبی بشه روی آتیش….

چرا باید این اتفاقات بیافته؟………………..

چرا باید این دختر این بلاهارو سر من بیاره؟…………….

نه……نباید اجازه ی پیشروی بهش بدم……باید جدی تر سردتر از قبل باهاش برخورد کنم……… باید به بدترین شکل ممکن خوردش کنم مثل تمام خانمهای دیگه ای که اطرافم بودند….

این هم یکی از جنس زنِ…..

حسان بشکنش مثه بقیه…. ……………….تا نشکنتنت…………….

با فکر به این حرفا به شرکت رسیدم…. ماشینو توی خیابون پارک کردم.. وارد شرکت شدم… وقتی وارد سالن شدم احساس کردم کسی هم غیر از من اونجا حضور داره به همین خاطر سریع کل سالن رو نگاهی انداختمو به طرف آسانسور قدم برداشتم اما دوباره چرخیدم عقب.. چشمم از حالت تعجب گشاد شده بود…..

این کیه که این وقت شب با این وضع لباس داره تابلوهای روی دیوارو دید میزنه….

آروم به سمتش حرکت کردم.. یک دخنر با اندام زیبا و جذاب … که یک شلوار مشکی جین و جذب پوشیده بود با یه تاپ که موهای بلندو خوش حالت قهوه ایش اونو پوشونده بود….

چه موهای بلندی داره…..

انگار از صدای کفشهام که از تماس با پارکت سالن ایجاد میشه رو نمی شنوه….

کاملا بهش نزدیک شدم…. با تکون های خفیفی که خورد متوجه سیم هندزفریش شدم… پس بگو چرا متوجه ی من نشده….

اما این دختر اینجا چی میخواد؟

نا خودآگاه تمام ذهنم پر شد از اون دلقک کوچولوی سرتق…..

این با این وضع اینجا چیکار میکنه؟

یهو یادم اومد خودم به امید گفته بودم که بهش بگه باید شرکت بمونه کاراشو تکمیل کنه…. اما …… چرا این مونده؟

فکر میکردم مثه همیشه سرتق بازی دراره و بره….

همیشه با کاراش آدمو شگفت زده میکنه ……..غیر قابل پیش بینی…..

آخه تنها توی این ساختمون بزرگ نمی ترسه……

توی همین فکرا بودم که نگاهم به سر شونه های لختش افتاد. یه احساس جدید توی وجودم متولد شد… یه حس گنگ که گرمم میکرد…. دوست داشتم با دستام سر شونه های لختشو لمس کنم…..غریزه ام برای اولین بار تحریک شده بود. بعد از 14 سال………

برای اولین بار این اتفاق افتاده ….

نه………..نباید……نباید این اتفاق بیافته….

من حسان فردادم… حسان سخت و سرد …… بی احساس…..

سریع دستامو به پشت گردنم کشیدم و عقبگرد کردم…. اما نمیشد…. پاهام توان حرکت نداشتند… مدام تصویر شونهای لختش توی ذهنم رژه میرفت…..

بی اختار برگشتمو دستامو گداشتم روی شونش….

بعد از تماس دستم لرزی توی بدنم حس کردم… ضعیف بود… اما باز قابل درک بود…..

اما این دختر چرا هیچ عکس العملی نشون نداد..؟….ذهنم درگیر این سوال بود که احساس کردم داره میوفته. سریع دستامو دور کمرش حلقه کردم و به سمت خودم برش گردوندم…

نگاهم به صورتش افتاد…. قلبم برای اولین بار از تپیدن باز موند…

حلقه ی اشک چشماشو پوشونده بود.. اون نگاه پر شده بود از ترس اما هنوز گرم بود…

کم کم قطرات اشک از چشماش به پایین ریختند……

احساس بدی بهم دست داد….نمی خواستم این اتفاق بیافته… نمی خواستم این چشمهارو بارونی ببینم…

عصبی شدم….

تا خواستم دهن باز کن چشماش بسته شد و از حال رفت….. نذاشتم بیافته سریع بلندش کردم و توی آغوشم گرفتمش..یکی از دستامو زیر پاهاش گذاشتم و دست دیگمو پشت شونه هاش قرار دادم…….

از لختی بدنش و تماس با دستام عصبی تر شده بودم… اون حس شیرین قوی و قویتر شده بود..

به سمت آسانشور رفتم و داخل شدم و دکمه طبقه ی 4رو زدم….

به محض بسته شدن در آسانسور نگام توی آینه ی دیواریه آسانسور قفل شد.

مثلِ یک فرشته کوچیک و معصوم توی آغوشم جا گرفته بود…موهاش آبشار گونه توی هوا پخش بود و تکون میخورد… از این حالت کفری شدم… چه بلایی داره سرم میاد؟

در آسانسور باز شد. به طرف اتاقم رفتم و آروم روی مبل دونفره اتاق گذاشتمش….هوای اتاق کمی سرد بود. بنابراین کتمو در آوردم و روش انداختم…

دسته ای از موهاش توی صورتش ریخته بود و صورتش پوشونده بود.. آروم موهاشو از روی صورتش کنار زدمو پشت گوشش گذاشتم… نگاهم روی گردنش ثابت موند.. توان گرفتنش رو نداشتم… به لاله ی گوشش…..زیر گردنش….قفسه ی سینش که به اهستگی بالا و پایین میرفت…

تمام بدنم لرزید .اینبار شدیدتر …. داغِ داغ شدم… انگار مست شدم…

سریع از جام بلند شدمو به سمت دستشویی رفتم …سرمو زیر شیر آب سرد گرفتم تا همه ی اون حالتها از سرم بپره که همین طورم شد.

***

از دستشویی اومدم بیرون. به عمو هاشم زنگ زدم و گفتم که یه لیوان آب قند با یه لیوان آب خنک بیاره…

بعد از چند دقیقه اومد بالا. علامت سوال از صورتش می بارید اما من مثل همیشه بی تفاوت به هیچ چیزی سینی رو از ش گرفتم و سمت اتاق حرکت کردم…

همیشه سرد و خشک ……. نیازی به توضیح نبود… تا من نخوام حتی سوالی هم نباید پرسیده شه و اینو همه میدونستند…. عمو هاشم هم به محض دادن سینی از سالن رفت بیرون…

رویروش نشستم.هنوز بیهوش بود. لیوان آب سردو یه نفس سر کشیدم تا اتیش درونم کمتر شه…. منتظر شدم تا بهوش بیاد و

شدم همون حسان همیشگی … همون سنگ قلب مغرور..

“مهرا”

چشمامو باز کردم. نمی دونم چه اتفاقی برام افتاده. کم کم ذهنم فعال شد .

طبقه اول…..تابلوها……اون چشمها….چشمای سیاه و نافذ حسان فرداد..

چشمام از اینهمه اطلاعات باز تر از حد معمول شده بود. به محض رسیدن به حسان فرداد ناخودآگاه نیم خیز شدم.چیزی روی بدنم بود. بوی سردی به مشامم میخورد نگاهش کردم یک کت مشکی مردونه……..

ولی این روی من چی کار میکنه؟ سرمو آوردم بالا که ببینم کجام ..

که نگاهم قفل شد روی یک جفت چشم سیاه

چشمانی که ناخودآگاه ازش فراری هستم… ترسیدم… واقعا از اعماق وجودم ترس رو حس کردم……

آروم روی مبل نشستم. تا نگام به لباسم افتاد لبمو با تمام قدرتم به دندون گرفتم.شوری خون رو توی دهنم حس کردم. کتشو آوردم بالا و با دستام از زیر نگهش داشتم. دوست داشتم بمیرم.. جرات نگاه کردنشو نداشتم..صداش منو از غوغای درونم بیرون کشید

ـ چرا خود زنی میکنی؟ از چی حرص خوردی که دق و دلیتو سر لبات خالی میکنی؟

من رسما لال شدم……

ـ بهتره از اون لیوان آب قند بخوری تا حالت بهتر شه… دستمال هم بردار روی لبت بزار…

فقط تونستم یکی از دستامو از زیر کتش دربیارم دستمال کاغذی رو بگیرم. بزارم روی لبم….

موقعیت بدی داشتم…. ای کاش می تونستم حداقل کتشو بپوشم… لااقل راحت میشدم جلوش….. پررویی بود اما اگه نمی گفتم از خجالت آب میشدم….

ـ میشه…..میشه کتتون رو بپوشم. این…طوری نمی تونم … یعنی راحت نیستم…

تمام مدت سرم پایین بود…صدایی ازش نیومد. سرمو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم. بهم زل زده بود اما انگار اصلا اینجا نبود . نگاهش به من بود ولی حواسش نه….

بلندتر صداش زدم…..

ـ آقای فرداد خوبید؟

یهو به خودش اومد. اخم شدیدی روی پیشونیش نشست که باعث شد سرمو بندازم پایین….

ـ من خوبم. اما معلومِ تو زیادی ترمال نیستی که با این ریختو قیافه مشغول دید زدن تابلوها اونم نصف شبی شدی؟

با این حرفش عصبی شدم. من از کجا می دونستم جناب قراره بیان؟

ـ ییخشید….نمی دونستم یک و نیم شب رییس شرکت، هوس سر زدن به شرکتشونو می کنن. و بدون هیچ صدایی مثل دزدا وارد میشن؟

با این حرفم کمی از اخمش کمتر شد ولی بازم اخمو بود و جدی.

ـ بخشیدم…. دیگه انتظار تکرا رو ندارم. در ضمن اگه هندزفری رو از گوشات در میاوردی متوجه میشدی … در ضمن از کی تاحالا دزدا محترمانه وارد جایی میشن؟

رسما لال شدم. برای بار هزارم لال شدم…. چرا نمی تونستم باهاش مثل آدم حر ف بزنم آخه….

سرمو از شرم پایین انداختم و با صدای ضعیفی که به زور به گوش خودم میرسید گفتم:

ـ متاسفم

ـ اگه با من داری حرف میزنی بهتره بلند تر صحبت کنی !

اُه….. عوضی مطمئنم فهمید چی گفتم. ولی میخواد خردم کنه… اما من کم نمیارم….هیچ وقت…..

ـ گفتم متاسفم.. مطمئن باشید دیگه تکرار نمیشه.چون هیچ وقت دیگه ازتون مرخصی نمیگیرم که بخواین این جوری تلافیشو سرم دربیارین…

حرفم رو با لحن ناراحت و گرفته ای زدم. واقعا به دلم اومده بود…. خودش منو توی این وضعیت قرار داده بود. پر رو بازم طلبکار بود….

ـ طرح رو به کجا رسوندی؟

با این سوال بی موقش سریع سرمو بالا گرفتم و بهش خیره شدم…دیدم داره جدی نگام میکنه.. هیج تمسخری توی صورتش نبود . پس نمیخواد دستم بندازه…..

ـ تقریبا آمادس یعنی تا دو ساعت دیگه آمادش میکنم. نگاهی به ساعتش انداختمو هم زمان منم به ساعت روی دیوار اتاق رو دید زدم.

وای 2.45 بود یعنی من یکساعت از هوش رفتم؟

راستی من چجوری اینحا بودم؟

وااااای خاک به سرم……این منو بغل کرده بود ؟

وای یه ذره آبرو برام نموند……….. این از اون اتفاق توی خونه اینم از گند الان ……………..

با صداش سرم دوباره رفت پایین.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا