رمان سنگ قلب مغرور

سنگ قلب مغرور پارت 1

4.7
(7)

نام کتاب : سنگ قلب مغرور

نویسنده : asiyeh69

خیلی وقته یاد گرفتم بخندم.اگر تمام دنیا ،بدبختیهاشو بهم هدیه بده بازم میخندم. گریه هامو بغض هامو هق هقام رو فقظ باید بالشت رویخت خوابم ببینه. فقظ بالشت تخت خوابم رفیق غم و ناراحتی هامه……

تنها شاهد اشکهای من این اتاقه که تنهای من سهمشه…….

***

ـ اّه،خدا لعنتت کنه پروانه که صبح به این زودی منه بدبختو داری عذاب میدی.

گوشی رو با بدبختی پیدا کردم. مثل هر روز این پروانه باید مثه آلارم گوشی تنو بدن منو بلرزونه.

ـ چته دختر ، بابا من نخوام تو یکی منو از خواب بیدار کنی کدوم خری رو ملاقات کنم؟هاا؟

ـ هوووی بابا نفس بگیر. خوبه خواب بودی این ظورتخت گاز میری .والا….

ـ مرگ. کوفت. پروانه به خدا اگه گیرت بیارم خودتو رسما مرده بدون.

ـ باشه بابا حالا بزار ببینی بعد. میگم زودتر بیا منتظرم.

ـ باشه بابا. میام. امر دیگه ای؟

ـ نه عاشقتم عزیزم.هلاکتم دربست. مخلصیــــم.بای.

ـزبون باز ،خرشدم.در ضمن کمتر فک بزن. خدافظ.

هی خدا کی میشه از شر این فرشته عذاب خلاص شم. ولی خداییش فرشته است این پروانه.دختر خوبیه ولی یه ذره خوله فقط یه ذرره.

از روی تخت بلند شدم. حال و حوصله ی مرتب کردنشو ندارم مگه غیر از منو پروانه کی توی این خونه پا میذاره که بخوام نگران تمیزی و جمعو جوریش باشم.

امروز حسابی باید باید انرژی داشته باشم چون قراره حسلبی بدو بدو و کل کل داشته باشیم.رفتم تو اتاقم و به سخت ترین قسمت روزم رسیدم. اووووف حالا چی بپوشم؟

یعنی اگر ما دخترا یه اتاق مخصوص لباس داشته باشیم یا یه کمد یا فقط چند دست لباس فرقی نمیکنه بازم سر پوشیدن همیشه گیریم. منم که نماد کامل یه دختر(!) پس خیلی معمولیه که الان با خودم دارم کلنجار میرم واسه پوشید!!!!!

بالاخره راضی شدم شلوار جین مشکی رو با مانتوی بلند نخی سبزآبی که سر آستینای سه ربعش ترمه دوزی داره بپوشم.

رفتم روبروی آیینه بزرگ کنسول آرایش ایستادم ومثل همیشه چند ثانیه به دختر توی آیینه زل زدم و باز تکرار کردم کردم هنوز ،باید زندگی کنی . هنوز ،باید نفس بکشی . هنوز ………هنوز……………..هنوز…

زل زدم به خودم،یعنی به دختر توی آیینه زل زدم.

یه دختر که قد و هیکلش به قول پروانه توی گونی هم جذاب وخواستنیه.

پوست سفید مایل به گندمی دارم. اولین چیزی که توی صورتم جلب توجه میکنه چشمام هتن.چشمای درشت که قهوه ای تیره اس.اما زیر نور مستقیم خورشید رنگشون خیلی روشن میشه . نمیدونم چرا؟ولی میشدند دیگه!

ابروهای تقریبا پهن و کوتاهی داشتم جالبه هر کسی که میدید فکر میکرد که کوتاهشون کردم ولی من حتی بهشون دستم نزده بودم. همینجوری مرتب و تمیز و البته کوتاه بودن.

ومهای قهوه ای روشن حالت داری داشتم که بلندیش به روی باسنم میرسیدو موقع حموم باید قبلش حسابی عزا میگرفتم واسه ی شستنشون اما خب بعد از خشک کردنشون کلی ذوق مرگ میشدم از داشتنشون!

اهل اصلاح نبودم. درواقع موهای صورتم درواقع بیشتر پرز بودند تا مو . منم از خداخداسته بی خیالشون شدم. اصلا برام مهم نبودن خیلی وقته زیاد به تیپم نمیرسم .

صورت تقریبا گردی داشتم که تو پره.بینی کشیده و کمی پر،اما تو ذوق نمیزد خدارو شکر!همیشه از لبام خوشم میومد چون هم کوچیک بودم هم قلوه ای یعنی یه کلام خواستنی!

هر روز وقتی روبروی آیینه میشینم اینارو مرور میکنم و دست آخر یه خدارو شکر میادروی زبونم اما بعد گفتنش چشمام بارونی میشه مثل الان!

حاضر بودم تمام زندگیمو ، تمام اونچه که دارم الان بدم ولی بشم مهرای سه سال پیش دختری که خندهاش ار اعماق وجودش بود.دختری که بند بند وجودش به باباییشو به نگاه گرم مامانیشو به خندهاو شوخیهای خواهرو برادرش وصل بود. سه سال پیش توی تصادف از دستشون داده بودم.چرا باید توی اون سفر لعنتی من پیش خوانوادم نباشم که الان مجبور باشم تنهایی این زندگیرو تحمل کنم؟

چرا هنوز زنده ام؟چرا هنوز نفس میکشم؟ چرااا ؟

آره چکید.بالاخره قطره اشکی که هر روز سهمیه این آیینه و اتاقه غلت خورد از چشمام افتاد.

حالا آروم شدم. حالا باید بگم خداجون شکرت. تو ازم همه زندگیمو گرفتی اما خودتو نمیونی ازم بگیری .پس هنوزم میخندم . میگم عاشقتم.

از اون حال و هوا اومدم بیرون وآماده شدم.شروع به شونه کردن موهام کردم بعد همشونو با کش بالای سرم بستم و با یه گیره فیکسشون کردم.

شلوارو مانتوم که روی تخت گذاشته بودمو پوشیدم و با یه شال مشکی نخی تیپمو کامل کردم.

دست آخرم محض اینکه ثابت شه دخترمو بی ارایش امکان نداره بیرون برم فقط یه رژ اناری مایل به قرمزکه همرنگ لبام بود کمرنگ روی لبم کشیدم. به جاش خودمو توی ادکلنم خفه کردم.

عاشق شیک پوشیدن و شیک بودن ،بودم ولی افراطو دوس نداشتم بنابراین زیاد از حد پیش نمیرفتم.

از خونه اومدم بیرون.از خوانه ای مه یکساله پیش خریدم. من مهرا عظیمی هستم .22 ساله. اصالتا مال استان سمنان ولی به خاطرشغل پدرم در شمال جبور به زندگی شدیم. 3سال پیش که خوانوادمو از دست دادم داغون شدم.6ماه افسردگی شدید داشتم ولی بالاخره تونستم خودمو پیدا کنم و برای برگشتن به زندگی تلاش کردم.لیسنس معمری داشتم.چون یکسال وی دبستان حهشی خونده بودمو یکسال هم توی راهنمایی.زودتر از همکلایای دیگم وارد دانشگاه شدم و بعد از اتمام سریع کارشناسی ارشد قبول شدم.الان هم دانشجوی ترم دومم. وقتی تهران قبول شدم خیلی خوشحال شدم چون باید کم کم زندگی جدیدی رو شروعکنم.خوانواده ی پدری و مادریم مخالف اومدنم بودن چون فکر میکردن برام بده و ممکه وضعیتم بشه مثه قبل. اما با اصرارهای من نتونستن کاری از پیش ببرن.خونه پدریمو که توی شمال داشتیمو فروختمو باکمک یکی از عموهام و شوهر عمم اومدم تهران توی یه منطقه خوب یه واحد آپارتمان خریدم. خداروشکر وضعیت مالی بابا قبل از فوتش متوسط رو به خوب بودو بعد از فوتش من از حقوق ماهیانه بازنشستگیش و همینطور سود سپرد هایی که توی بانک بود استفاده میکردم و مشکلی برای هزینه های زندگیم نداشتم. ولی با این حال هر ماه بابابزرگام(هر دو پدربزرگام زنده بودند.) ملغی رو به حسابم واریز میکردن هرچه قدر من اصرار میکردم احتیاج ندارم ولی اونا گوششون به حرفای من نبود.منم این پولارو پس نداز میکردم روز مبادا! عموم هم با خسارتی که تونست از بیمه برای تصادف بابا برام بگیره یه ماشین برام خرید .به 206 سفید صندوق دار.!

و من مهرا عظیمی باید زندگی جدیدی رو در شهر جدید شروع کنم .

***

ـاَه، باز این خروس بی محل زنگ زد.

ـ چته پروانه، دارم میام به خدا، چیکار کنم توی ترافیک گیر کردم.

ـزهرومار و دارم میام.مهرا به خدا میبینمت زنده زنده میخورمت.

ـ گمشو ،اّه باشه واستا تا ده دقیقه دیگه میام.

ـ باشه منتظرم ،بدوووو

ـ باشه بابا. خداقظ

پروانه اولین کسی که به محض ورودم به دانشگاه باهاش صممیمی شدم. از همون روز اول بی شیله پیله و ساده بود.اهل همین تهران بود. اونم یه جورایی مثل من تنها بود . پدر و مادرش خیلی سال پیش فوت شدنو با مادربزرگش که بهش میگفت عزیز جون زندگی میکرد.و به گفته خودش فامیل دیگه ای نداشت یا اگرم داشت اون خبر نداشت!

اوایل همش خونه پروانه اینا بودم.وضع مالی خوبی نداشتن برای همین پروانه از قبل ورودش به دانشگاه توی یه شرکتی معماری کار میکرد و خرج خودشو در میاورد .برای هزینه های خونه هم از حقوق بازنشستگی بابابزرگش استفاده میکردن .

عزیز جون این روزا اصلا حالش خوب نبود.بیماری قلبی داشت و باید عمل میشد عملش پیوندی بود و هزینش سرسام آور. دکترش هزینشو 50میلیون تومن تخمین زده بود.و این پول زیادی برای اونا بود.امروز عزیز جون باید چکاب میشد.یعنی هرماه باید وضعیتش چک میشد. منم برای اینکه به پروانه کمکی کرده باشم رفتو آمدنشو نو به گردن گرفتم اینجوری لااقل یه کمی بهش کرده بودم.

تا رسیدم دم در خونشون به پروانه تک زدم به محض قطع کردن در خونشون باز شد به محض دیدن صورت برزخی پروانه حسا کار دستم اومد که از دستم بــــــد شکاره.واسه همین خودمو به کوچه معروف علی و دوستان زدم و یه سلااااام کش دار به اونو عزیز جون کردم. اونم نامردی نکرد چنان چشم غره ای رفت که ترجیع دادم تا خود بیمارستان خفه خون بگیرم.اخلاقشو میدونستم وقتی عصانیه نباید کسی به پروپاش بپیچه واگرنه شیک پاچه ی طرف نابود شده. این اخلاقش به خودم رفته

رسیدیم بیمارستان با پروانه به عزیز جون کمک کردیمو بردیمش آزمایشگاه. سه ساعت الاف شدیم و با این پرسنل محترم کلکل انداختیم تا کار مارو راه بندازن. پروانه الان آروم شده بود و منم از فرصت استفاده کردم و کنارش نشستم دستمو دور گردنش انداختم یه ماچ محکم از لپش گرفتم.کنار گوشش آروم گفتم :آقا ما حاضریم ناز و با جاش بخریم. میفروشی آبجی؟

تا من این حرفارو با لحن داش مشتی زدم برگشتو منو نگاه کرد و زد زیر خندهو این یعنی آشــــتی!

کار آزمایش عزیزجون تموم شده بود متنهی جوابش تا چند ساعته دیگه آماده میشد باید دکترش آزمایشارو میدید برای همین عزیزجونو خونه گذاشتیم و دوباره به بیمارستان برگشتیم

به محض گرفتن آزمایشا پروانه نذاشت همراهش برم منم بیرون اتاق منتظر موندم. بعد از چنددقیقه در اتاق دکتر با شدت باز شد ودکتر از من خواست تا کمکش کنم. پروانه حالش بد شده بود صورتش سفید شده بود و فشارش خیلی پایین اومده بود برای همینم دکتر براش سرم وصل کرد . اینقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد که اصلا نفهمیدم چرا این بلا سرش اومده.بعد از تموم شدن سرم پروانه رو به سمت ماشینم بردم. هیچی نمی گفت میدونستم یه اتفاق وحشتناک اونو به این روز انداخت. هر چی بد نباید توی خودش نگه میذاشت .اینجوری داغون میشد برای همین سریع از بیمارستان زدم بیرونو بعد از گذشتن از چند تا خیابون رفتم داخل اتوبان ،تنها جاییکه میشه اعقدهاتو خالی کنی. شیشه سمت پروانه رو کشیدم پایین و با تشر بهش گفتم جیغ بزنه اولش مات و مبهوت نگام کرد اما اخمای درهم کشیده ی منو دید که سرش دارم داد میزنم که خودشو خالی کنه طاقت نیاورد و شروع به جیغ زدن کرد اونقدر جیغ زدو ناله کرد که صداش دیگه درنمیومد.

وقتی دیدم یه کم آروم شده سریع از اتوبان اومدم بیرون و ونبال یه کافیشاپ گشتم .پیداش کردم وپروانه رو با خودم داخل کشیدم. سفارش یه قهوه داغ با کیک برای پروانه و یه بستنی شکلاتی برای خودم دادم. روبروش نشستم . اصلا توی این دنیا نبود .دستمو گذاشتم روی دستش و صداش زدم:

ـ پروانه

ـ………………..

ـ پروانه با توام.نمیخوای چیزی بگی؟آخه اینجوری که کاری از پیش نمیبری !تو تا فردا صبح بشینی اینجا و ماتم بگیری مشکلت حل میشه؟

ـ…………………….

ـ پروانه.حرف بزن.تو خودت نریز .سبک کن خودتو.

ـ………………..

ـ پروانه به خدا قسم .به خاک خونوادم که میدونی چقدر برام عزیزن اگه حرف نزنی میرمو اسمتم دیگه نمیام.

ـ………………………..

ـباشه. مثه اینکه تنهایی و اشک ریختن برات کارساز تر از منه.خدافظ

بلند شدم و کیفمو گرفتم از کنارش خواستم رد شم که دستمو گرفت با صدای گرفته ای گفت : بشین.

منم از خدا خواسته سریع نشستم وتوی همین فاصله گارسون سفارشارو آورد .پروانه شروع کرد به خوردن قهوش از بس جیغ زده بود صداش کیپ شده بود باید یه چیز گرم میخورد.

بعد از خوردن قهو ه شروع کرد به حرف زدن.:

ـ مهرا دکتر بهم گفت دیگه امیدی به قلب عزیزنیست.باید زودتر قلب جدید بهش برسه . میگفت اگه هزینه هارو زود واریز کنیم طی دوسه ماه دیگه میتونن عملو انجام بدن. مهرا من از کجا این همه پولو جور کنم.خودمو بکشم با همه ی پس اندازهای عزیز شاید 10میلیون جور شه اونوقت بقیش چی؟ از تمام دار دنیا فقط همین خونه رو داریم.اونم نمیشه فروخت چون آقاجون(بابابزرگش) وصیت کرده باید بعد عزیز اونجا وقف شه.

همینظور خیره بهش نگاه میکردم. به خودم که اومدم دیدم پروانه زل زده به من. یه لبخندمهمونش کردم. بعد باهم از کافیشا پ بیرون زدیم. چیزی به پروانه نگفتم الان موقش نبود . رفتم خونه ی پروانه و همونجا شب موندم. موقع رسیدن ما عزیز نبود.رفته بود خونه یکی از همسایه ها . منم از این فرصت استفاده کردم.تا با پروانه صحبت کنم.

ـ پروانه. بیا میخوام باهات صحبت کنم.ببین خوب گوش بده و چیزی نگو تا حرفام تموم شه باشه؟

ـ چی شده مهرا؟

ـ هیچی.بین من توی حسابم 14 میلیون دارم که توی این یه سال از سود سپرده ها و پولایی که هر ماه بابابزرگام برام میریختن جمع کردم.با 10 تومن تو میشه 25میلیون و این یعنی نصف پول حله.برای بقیشم من سند خونم آزاده میتونیم با اون وام بگیریم.اینجوری کل پول درست میشه. نظرت چیه؟ ها؟

پروانه تمام مدت به من زل زده بود بهم اما به محض تموم شدن حرفام پرید بغلمو زار زار گریه کرد. بعد یهو بلند شد و شروع کرد به حرف زدن:

ـآبجی نمیدوم چی بگم.اما اون پولا برای توه. بابابزرگات اگه بفهمن ناراحت میشن .اونا برای تو این پولارو فرستادن نه برای کمک به این و اون. من نمیتونم قبول کنم. اینجوری نمیشه. تازه اگه وامم جور شد قسطاشو چطوری بدم؟ نه نمیشه. چطوری این همه پولو بهت برگردونم .؟

عصبانی بلند شدمو نگاش کردم و تمام حرصمو توس چشمام ریختم و سرش داد زدم:

ـ ببین پروانه خانوم اولا تو غلط میکنی که قبول نمی کنی؟مگه دست توئه؟دوما اونا هیچ دخالتی نمیکنن.چون پول ماله منه و هرجور بخوام خرجش میکنم. بعدشم کی از تو خواست که برش گردونی؟تو چیکار به قسطش داری ؟اصلا میدونی چیه الان که فکر میکنم چرا باید تا الان بیکار باشم چرا نباید برم سرکار؟میرم سرکار هم برام میشه تجربه هم با حقوقش قسطارو میدم. اینجوری از پولای به قول تو مال بابابزرگام هم کم نمیشه. خوب چی می گی حالا؟پروانه اگه غیر از تایید حرفام ،حرف دیگه بزنی کشتمت فهمیدی؟

پروانه با گریه نگام کرد و اومد محکم منو بغل کرد همینطور که تو بغلش بودم گفت:

ـ باشه ولی قسم بخور تا زمانی که نرفتی سرکار ،نری دنبال وام؟ باشه ؟

ـ باشه قسم میخورم. خره بلند شو دیگه هلاک شدم.

اون شب با خوبی تموم شد و صبح با پروانه راهی خونم شدم تا وسایلامو برای دانشگاه بردارم. امروز باید با استادام صحبت میکردم تا با کمک اونا شاید زودتر یه کاری برام جور شه.تا ظهر یه سره کلاس داشتیم. بعد از تموم شدن کلاسا پروانه بهانه عزیز رو آورد و کلاسای بعدازظهر رو پیچوند .البته من فهمیدم میخواد بره ببینه میتونه پول جور کنه یا نه؟ به روش نیاوردم و باهاش خداحافظی کردم و راهمو به سمت اتاق استاد محتشم کج کردم.

استاد محتشم یکی از بهترین ومعروفترین معمارها به حساب میومد.وقتی باهاش صحبت کردم ازم خواست طرح هایی که توی این مدت برای خودم زدمو براش ببرم ا ببینه تو چه سطحیم. منم قبول کردم.قرار شد چند روز دیگه براش ببرم.

شنبه صبح با صدای زنگ پروانه از خوب بیدار شدم. شروع کردم به جمع کردم وسایلم. امروز باید کارهامو به استاد محتشم بدم. طرحام زیاد بودن. چون از سال سوم کارشناسی تا الان برای خودم کار میکردم. چون توی خونم اینترنت داشتم همیشع بروزترین مجلات و مقاله های معماری رو میخوندم و ازشون توی طرحام استفاده میکردم. دوس داشتم یه معمار خوب بشم. ولی فک نمیکردم یه روزی اینا به دردم بخوره.

با پروانه وارد دانشگاه شدیم و من مستقیم به طرف اتاق محتشم رفتم. پشت در که رسیدم یه لحظه از کاری که میخواستم بکنم ترسیدم. من دارم چیکار میکنم؟ دارم طرحامو میبرم پیش یکی از معروفترین معمارای ایران.!!! اما نباید بترسم فوقش میخواد بگه ارزشی ندارن . باید این کارو انجام بدم و ترسم نداره . درو زدم و رفتم داخل…

***

ـ سلام.استاد.صبحتون بخیر

ـ سلام.بفرمایید. صبح شما هم بخیر

ـ راستش مزاحمتون شدم تا ظرحامو نشون بدم. البته زیادن اگه بخواین میزارن پیشتون ببینید.

ـمگه چندتا طرح توی خونه زدی؟

ـ زیاد. راستش میدونین من از سال سوم کارشناسی طرح میزدم. ولی به کسی نشون نمیدادم چون فکر میکردم بدردبخور نیستن به همین خاطر طرحام روی هم تلنبار شدن.

ـ آفرین .کمتر کسیه که بتونه مثه تو جرات کنه طرح بزنه و این خودش کلیه. باشه من تک تک نگاه میکنم بهت خبر بدم.

ـ ممنونم استاد.پس من شمارمو روی طرحام میزارم.بهم خبر بدین.

ـباشه دخترم بهت خبر میدم.

ـ پس خدانگه دار

ـ خدانگه دار

از اتاق استاد اومدم بیرون.دو تا حس همزمان بهم هجوم آوردن. یکیش حس راحتی بود که باعث شد یه نفس راحت بکشم. یکی دیگشم حس پشیمونی بود که بهم دست داد.با خودم گفتم آخه کله خر ، طرح دادنت چی بود؟

حالا که تموم شد رفت پی کارش .آخیـــــــــــــش الان که آخر ترمه 2هفته ی دیگه امتحانای پایان ترمه و بعدشم تعطیلاته تابستون. خدا رو شکر که این ترم همه میانترمامو خوب دادم و درسارو اکثرا کلی خونده بودم. باید الان تمام حواسم به پروانه باشه. باید بیشتر از قبل حواسم بهش باشه.

توی همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد.شماره ی عمو نادر بود.سریع جواب دادم.

ـ ســــــــــلام به عشق خودم. عمو نادر خودم.

ـسلام بلبل زبون. کم نیاری چه خبرا؟ خوبی ؟

ـآره عزیزم خوبم. شما چطوری؟آرین (پسر عموم که 3 ماهشه.)چطوره؟ بهش بر عمو شوهرمه هااااا

نمیدونم ولی حس کردم صدای عموم گرفته بود.شاید فقط حسم بود.

ـچشم لازم نیس جنابعالی بگی.از کی تا حال من عروسدار شدم خودم بیخبرم؟

ـاز اون موقعی که پسرت تا منو دید یه لبخند گشاد تحویلم داد.

ـ ای پدر سوخته .جدا از شوخی ببینم تو نمیخوای بیای این طرفی.؟بابا هر کسی که دانشگاه قبول میشه سه چهار ماه بعد خونش پلاسه. اونوقت تو هشت ماه نیومدی.

ـ بابا عمو جون داری میگی خونش.! آخه من خونم تهرانه.کجا اونجا خونه دارم؟

ـ بسه بچه پررو.خونه نداری ،خونواده داری که؟ نداری؟

ـآره دارم یعنی داشتم .الانم تو قبرستون برای همیشه خوابیدن.

اینبار عمو تقریبا سرم داد زد.البته منم تند رفته بودم.حق داشت.

ـ بسه دختر !بسه پاشو پند روز بیا اینجا پیش ما.بابا حاجیو مامان حاجی بدجوری بیتابی میکنن.

ـ اِ. . .اِ… عمو جون. من که تقریبا هو روز بهشون زنگ میزنم .حالا نتونستم این دو روزو زنگ بزنم دیگه . نشد دیگه.

ـ همش که پشت تلفن نمیشه .پاشو چند روز بیا اینطرف هم حال و هوات عوض شه و هم دل این پیرزن پیرمردو شاد کن.

ـ آخه عمو حرفی میزنیا.من 2هفته ی دیگه امتحانام شروع میشه .کجا ول کنم بیام ؟

ـ چه بهتر ! کوتا دو هفته ی دیگه.اونقدر از خرخونیت مطمئنم که حاضرم شرط ببندم تا الان ده دور تمام کتاباتو خوندی . پاشو الان حرکت کن.

ـ عمو توروخدا. چه اصراری دارین؟ ماه بعد میخوره تابستون اونموقع میام دیگه.

ـمهرا وقتی میگم بیا یعنی بیا.نه نیار روی حرف من.حتما یه چیزی هست که اصرار میکنم.

با این جمله ی عمو دیگه مطمئن شدم یه اتفاقی افتاده.نگران پرسیدمک

ـ عمو توروخدا. چیزی شده؟ مرگ مهرا بهم راستشو بگین.

ـ نه عمو جان فقط زودتر بیا.

ـآخه اینجوری تا اونجا سالم نمیرسم. بگو به خاک بابام اتفاقی نیفتاده؟

ـ مهرا دفعه ی آخرت باشه اینطوری صحبت میکنی. خیلی خوب باباحاجی یه کم حالش خوش نیس بیقراریتو میکنه.

ـ الهی من فداش شم. مخلص بیقراریشم هستم. الان کجایی عمو؟ اگه پیششی گوشیرو بده بهش تا حالشو جا بیارم

عمو با بغض جوابمو داد.

ـدختر چقدر حرف میزنی؟پیشش نیستم. زودتر حرک کن.

ـباشه بابا چرا میزنیم. تا شب حرکت میکنم.

ـ نخیر. لازم نکرده.تا یه ساعت دیگه حرکت کن.فهمیدی تا شب باید اینجا باش؟

ـ باشه.میرم الان وسایلمو جمع کنم بیام.کاری ندارین؟

ـ نه. فقط از تهران خارج شدی تک بزن.

ـ باشه.خدافظ

نفهمیدم چطوری رسیدم خونه وسایلمو جمع کردم.پ/ری راه افتادم .حرکت کردم سمت شهری که سه سال ازش دلچرکینم.

رانندگیم خوب بود.بنا براین زودتر رسیدم به شاهرودولی به عمو اینا خبر ندادم خواستم مثلا غافلگیرشون کنم.سرکوچه ماشینو گذاشتم .خواستم بقیه راه رو پیاده برم. اما همون جا کنار ماشین خشکم زد. سر تا سر کوچه پارچه مشکی زده شده بود.

وای نه. باباحاجی من . نه…….نه…………. این امکان نداره .عمو نادر گفت فقظ یکم ناخوشه…….. نه………..

همون جا روی زانوهام افتادم. خدایا چرا؟ ………. چرا میخوای بی کس ترم کنی؟…….. مگه چه گناهی کردم که تنهایی سهم من بشه؟……………. تا کی باید تنهاتر بشم؟………….. دستی روی شونم حس کردم برگشتم سمتش نگاهمو بالا کشیدم. پیراهن مشکی که تنش بود بهم دهن کجی میکرد. روی پیراهن مشکیش نگاهم ثابت موند تا بالاخره صداش در اومد

ـ مهرا خانوم. باباحاجی چشمهاش به راه موند . ولی دیر رسیدی.

همین یه جمله واسه آتش زدنم کافی بود.تا بشم که آتشفشان در حال فوران. تا بشم مهرا 3سال پیش…….

بلند شدمو ایستادم روبوش .نگاهمو به چشهای قهوه ای صدرا که روبروم بود دوختم و لرزون گفتم:

ـ صدرا …. ت. .توروخدا.. راستش بگو باباحاجیم…..

ـ دختر دایی آروم باش . باباحاجی راحت رفت . خدا خیلی دوسش داشت.مرگ برای همه ماست. حق ماست.

ـ نه.نهههه. مرگ حق نیست. چرا همش باید برای اطرافیان من حق باشه؟ چرا نمیاد حق من باشه؟ هااا……

زده بودم به سیم آخر . بلند داد میکشیدم. زار میزدم.مشتهای گره کردمو روی سینه ی صدرا میکوبیدم. صدرا بدون اینکه چیزی بهم بگه فقط بهم اجازه داد خودمو سبک کنم. اصلاچیزی نمیفهمیدم. فقظ میخواستم خالی شم. ار این بغض لعنتی خسته شده بودم. خسته……………

و دیگه یه خلا آرامشبخش . یه سکوت زیبا………

چشمهامو کم کم باز کردم.و به چند جفت چشم که از شدت گریه مثل کاسه خون شده بودند نگاه کردم.فقط تونستم بگم

ـ باباحاجی…… من باباحاجیمو میخوام.

چشمم به عمو نادر خورد و نیمخیز شدم سمتش

ـ عمو جون چرا زودتر بهم نگفتین؟ چرا باید آخرین نفر باشم. ها؟

ـ جان عمو آروم باش گلم. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.اونقدر ه همه تو شوکیم عزیزم.

ـ عمو نادر .دیگه بسمه.چرا باید این بلا سر من بیاد چرا کسایی که دوسشون دارم .از پیشم میرن. چرا خدا ازم میگیرتشون.؟

عموم منو تو بغلش کشید . کنار گوشم گفت:

ـ جان عمو اینقدر بیتابی نکن. تو مهرایی.تو دختر قوی مهردادی(اسم بابامه).قوی باش. تو مرگ تمام خوانوادتو تحمل کردی دخترم. قوی باش

ـ باشه عمو .سعی میکنم بیخیال شم. سعی میکنم بزنم به کوچه علی چپ بزنم به نفهمی. باشه…..

شروع کردم توی بغل عموم گریه کردم با صدای بلندو خالی شدم. سبک مثه یه پر.

بعد از اینکه حالم کمی بهتر شد از اتاق اومدم تا خونواده پدریمو ببینم. توی پذیرایی همه نشسته بودند الا مامان حاجی. دو تا عمه داشتم. عمه ناهیدو عمه راحله که با شوهراشون آقا یاسر و آقاسعید و بچه هاشون صدرا و سهیلاو و سیمین که بچه های عمه ناهید و شایان و شهروز و شهلا بچه های عمه راحله بودن، با همه احوالچرسی کردم. بعد با زن عمو نادر ،سمیه جون به طرف اتاق مامان حاجی رفتم.

قبل از داخل شدن به اتاق مامان حاجی ،عمو که کنار زنعمو و من بود کنار گوشم زمزمه کرد:

ـ گلم هوای قلب مامان حاجی باش. قول بده زیاده روی نکنی باشه؟

نگاهش کرئم . با لبخند تلخ قو ددم. مامان حاجی تا الان یکبار سکته کرده بود و شدتش خیلی بالا بود طوری که دیگه نتونست قشنگ راه بره و روی ویلچر مینشست.

در اتاقو باز کردمو دفتم داخل. مامان حاجی داشت قرآن میخوند با آرمش زیاد.تا نگاهش به من افتاد دستاشو از هم باز کرد منم به سمتش به پرواز دراومدم. تا صبح پیشش بودم.

امروز باباحتجیرو دفن کردیم و من برای آخرین بار به یکی از آخرین تکیه گاه های زندگیم نگاه آخرو کردم و ………. تمام.

توی قبرستون خونواده مادریمو دیدن. خیلی هوامو داشتن. خاله حنانه و خاله حسنی با دایی حمید کنارم بودن و مراقبم بودن.بعد از تدفین باباحاجی(پدر مامانم) رو دید. کلی دلداریم داد به همراه اونا رفتیم مسجد و بعد را ناهار از اونا جدا شدمو به خونه ی باباحاجی خدابیامرزم رفتم.تا نزدیکی های غروب خونه از مهمون پرو خالی میشد .دیگ توان ایستادن روی پاهامو نداشتم. جمعیت زیاد بودن و برای پذیرایی کارمون سخت میشد.

فردا صبح با تنی که حس میکردم یک تن شده از خواب بیدار شدم. بعد از صبحونه سرپایی یادم افتاد اصلا به چرئنه خبر ندادم. رفتم سراغ کیفم گوشیم. بر داشتم. اوه اوه. 30 تامیسکال همش از ظرف پروانه. یعنی زنده بمونم باید شکر گزار باشم. سریع باهاش تماس گرفتم

ـا لهی خبرتو برام بیارن دختره ی چشم سفید. کدوم قبرستونی بودی ؟ کصافط از دیروزه به هر کسی که عقلم میرسید زنگ زدم امروز میخواستم برم کلانتری . الوووو مهرا؟

ـ اوف بابا نفس بگیر کبود شدی جیگر.

ـ زهرمارو جیگر .درد جیگر . بنال ببینم کجایی؟

ـ خیلی خوب. ببین الان درست حسابی نمیتونم باهات صحبت کنم فقط بدون که بابا حاجیم پریروز فوت شده منم مجبور شدم خودموبرسونم.

ـ چـــــــی؟ وای عزیزم تسلیت میگم ایشالله غم آخرت باشه گلم. الان خوبی ؟

ـآره نگران من نباش. فقط بیبین من اینجا گوشیم زیاد دستم نیس. اگه جواب ندادم نگرانم

نشو.

ـ باشه فقط …. ام………. هیچی .برو .خدافظ

ـ باشه.به عزیز سلام برسون .خدافظ.

هی …… خدایا الانم میگم شکرت. ولی تنهاتر از اینی که هستم تنهاترم نکن.

ـ مهرا جان .کجایی؟ بیا خاله حنانه ات با بابابذرگت اومدن ببیننت.

با صدای عمه ناهید به خوذم اومدم و از اتاق امدم بیرون.

********

الان پنج روزه که شاهرودم. هرروز میرم سر مزار باباحاجی و خونوادم. دیگه آروم آروم شدم. هیچی غمو بغضی توی دلم نیست. سبک سبکم.

توی اتاق مشغول شونه زدن موهام بودم که گوشیم به صدا در امد. شماره ناشناس بود.

ـبله.؟

ـ همراه خانم مهرا عظیمی؟

ـ بله خودم هستم. شما؟

ـ سلام خانم عظیمی . محتشم هستم. در رابطه با طرحهات بهت زنگ زدم.

یک آن نفسم بند اومد .نفس حبش شدمو دادم بیرون با دستپاچگی ج.اب دادم

ـ بله بله. وقتتون بخیر استاد . من در خدمتم .

ـ خواهش میکنم . خواستم بهت خبر بذم کاراتو همرو دیدم. و با هر طرحی که روبروم قرار میگرفت شوکه تر میشدم.بدون تعارف غیر قابل باور بود برام

ـ وای استاد یعنی اینقدر مفتضح بودند. ببخشید من واقعا نمیخواستم………..

استاد بین حرفم پریدو گفت:

ـ نه… نه .برعکس .اصلا باور نمیکردم که این طراحی هایی که میبینم کار دست یه دانشجوی جوان باشه که حتی یک روزم تجربه کاری نداره.اهل تملق نیستم ولی کارات محشرن دختر.

ـ وای استاد خجالتم ندید.

ـ نه دخترجون. حقیقته. ببین باید زودتر ببینمت و در مورد تک تک کارات باهات صحبت کنم. و همینطور خبرای خوبی برات دارم. کی میتونی بیای پیشم؟

یعنی رسما با این حرف استاد ذوق مرگ شدم.

ـ راستش استاد من الان تهران نیستم . متاسفانه برای فوت پدربزرگم اومدم شاهرود.ولی بهتون قول میدم تا یکی دوروز دیگه خودمو برسونم. دیر میشه؟

ـاوه…..متاسفانم برات. نه اشکالی نداره. هر وقت رسیدی بهم خبر بده. کاری نداری؟

ـ نه .ممنونم. فعلا.

از خوشحالی نزدیک بود پر درارمو پرواز کنم. استاد گفت خبرای خوب یعنی کار حــــــــــــــــــــــــ ـله .

تا شب مهمونداری میکردم. خیلی خسته شده بودم ولی امشب بایدا عمو درباره ی رفتنم صحبت میکردم. شب ،عمه ناهید و شوهرش آقا یاسر و صدرا با عمو نادرو سمیه جون خونه باباحجیم بودن. رفتم پیششون و صداموصاف کردم رو به عمو نادر شروع کردم به صحبت کردن.

ـ عمو جون ببخشید میخواستم راجع به موضوعی باهاتون صحبت کنم. راستش امروز استادم بهم زنگ زد . اگر یادتون باشه بهتون راجب بهش گفته بودم. استادم از کارایی براش برده بودم خوب تعریف کرد. و ازم خواست هرچه زودتر برم تا تک تک کارامو برام بررسی کنه و اشکالات و نکاتشو بهم بگه.اگر شما اجازه بدین من فردا بعد از ختم خونه عمه راحله برم تهران.آخه هفته دیگه هم امتحانام شروع میشه.

تا عمو خواست جوابمو بده ه صدرا پرید وسط با لحن طلبکارانه ای رو به من گفت:

ـ دختر دایی. این همه عجله واسه چیه؟اینقدر طرح هاتون مهمن که نمیتونی تا هفتم باباحاجی بمونی؟اینقدر سختته اینجارو تحمل کنی؟

تو چشمام ناخوداگاه اشک جمع شد.و فقط به صدرا خیره شده بودم.

آخه مگه من جی گفتم که صدرا اینجوری جوابمو داد؟آره خوب سختمه نمیخوام اینجا باشم. تنهایی تهرانمو میخوام. میخوام سرمو روی بالشت تنهاییام بزارم یه دل سیر گریه کنم.

ولی الان نباید گریه کنم. نباید اشکام اینجا بریزن. من نمیذارم. من قویم .آره مهرا تو قویی دختر. ولی لرزش بدنموکامل حس میکردم. سرد شدن دستو پامو حس میکردم.

با صدای داد عصبی عمو سرمو بالا آوردم. داشت سرصدرا با عصبانیت فریاد میکشید.

ـ پسره نفهم.چه طرز صحبت کردنه؟. تو چیکاره ای که اینطور با مهرا حرف میزنی؟ ته پیازی یا سرش؟ صاحب مجلسی که اینطوری قمپز از خودت در میکنی؟اگرم کسی بخواد حرف بزنه تو یکی نیستی .بشین سرجات. درضمن اگه ادعات میشه خودت تا هفت باباحاجی بمون.

عمو نادر خیلی عصبانی بود .اونقدر که منم ترسیدم ازش .عمه ناهید که وضعیت عمورو دید بلند شد دست صدرارو کشید برد بیرون توی حیاط . آقا یاسرم با چشم غره ای اونارو بدرقه کرد . بعد از رفتنشون آقا یاسر روبه من و عمو کردو معذرت خواهی کرد.

عمو اومد کنارم نشست برای یه لحظه از ترس تمام جونم به لرزه دراومد . سرمو آوردم بالا که از عمو معذرت خواهی کنم که عمو مهلت نداد منو محکم تو آغوشش کشید.

چقدر به این آغوش احتییاج داشتم. چقدر خوبه که این آغوشو هنوز دارم. خدایا این آغوشو ازم نگیرو.

سرمو از روی سینه عمو برداشتم و به صورتش خیره شدم اومد نزدیکم و پیشونیمو بوسید.و با لحن پر آرامشی باهام حرف زد:

مهرای من. عزیز عمو. از حرفهای صدرا رو به دل نگیر . مرگ باباحاجی شوک بزرگی به هممون وارد کرد مخصوصا به صدرا. میدونی که چقدر وابسته باباحاجی بود. اشکالی نداره دخترم. برو به درس و دنشگاهت برس.برای اثبات احترام گذاشتنت به باباحاجی کافیه همیشه اونو تو قلبت زنده نگه داری مثه بابا مهرادت مثه مامان هالت مثه آبجی مهنوشتو داداش متینت.مگه نه؟

بعد از تموم شدن حرفاش دوباره سرمو بوسید. منم به روش لبخند زدمو گونشو بوسیدم. بعد نیم ساعت عمه ناهی از حیاط اومد داخل و نشست کنار عمو و راجب به تدارکا مراسم هفتم باباحاجی صحبت کردم.منم از فرصت استفاده کردم رفتم داخل حیاط.نمیخواستم شب آخر با صدرا بد باشم. روی تخت نشسته بودو حسابی تو فکر بود. آروم از پشت بهش نزدیک شدم. محکم زدم روی شونشو گفتم چطوری داش؟

بیچاره کپ کرد خیلی زود به خودش اومد توی یه حرکت دستمو گرفت پیچوند

ـآی صدرا جون .ول کن ………ای صدرا دردم میاد نامرد ولم کن زورت به من میرسه

دستمو ول کرد و یه نیشگون از بازوم گرفت و گفت:

ـبچه پرو. گربه شرک شدی تا دایی منو بشوره بزاره کنار .آره دارم برات صبرکن.

ـاه تقصیر من چیه؟ بلند شدی عین طلبکارا سرم عربده میکشی برو خداتو شکر کن عمونزدتت البته فک کنم یه چک آبدارم حقت بود.

صدرا خنده ای آرومی کردو بعد بهم نگاهی کردو گفت:

ـمهرا جونم ببخش. این مدت خیلی برام سخت گذشت راستش الان باورم نمیشه که باباحاجی نیست. راستش تند رفتم .میبخشی؟

ـ صدرا راستش زیاد ناراحت نشدم.چون عمونادر خفن از خجالتت دراومدودرضمن بخشیدمت به دوست دخترای رنگارنگت.

با این حرفم بهم چشم غره رفتو جدی گفت:

ـ بسه دیگه دختره بی حیا.هرچی هیچی نمیگم پرروتر میشه.تو چیکار به دوس دخترای من داری. بلند شو ببینم. پاشو بریم داخل که معلوم نیس تا دو دقیقه دیگه چی بارم میکنی بدو بچه . بدو

من با دهن باز نگاش میکردم. این چرا زود جدی شد مگه من چی گفتم؟

صدرا ا قیافه ی منو دید زد زیر خنده. من تا خندشو دیدم فهمیدم دستم انداخته بلند شدمو افتادم دنبالش.

ـ صـــــــــــــــــدرا خودتو مرده فرض کن.

صبح زودتر از همیشه بیدار شدم .ساکمو که بسته بودمو از اتاق بیرون آوردم. صدرا رو توی راهرو دیدم داشت برای مامان حاجی صبحونه میبرد.صداش زدم تا با هم بریم پیشش. بعد از صبحونه . صدرا وسایلمو گذاشت وی ماشینم. سوییچ ماشینو دادم بهش تا بعد از ختم برام بیاره خونه عمه . دیگه من برنگردم. بعد از ختم از همه خداحافظی کردم . خاله هام و دایی حمیدم هم اومده بودن. بابابزرگ هم اومده بود .شرمندهشون بودم چون توی این مدت وقت نشده بود برم خونشون.

بالاخره از همه دل کندم و راه افتادم .قبل از اینکه از شاهرود بیام بیرون برای آخرین بار رفتم مزار باباحاجی و خونوادم. یه یکساعتی بودم و حرکت کردم به سمت تهران

به سمت جاییکه سرنوشتمو قراره به بازی بگیره.

***

نزدیکای غروب رسیدم تهران. دلم یه حمام گرم میخواست و با یه خواب شیرین.

به محض وارد شدم به خونه مثه فشنگ سمت حموم رفتم. یه نیم ساعتی طول کشید و بعد از حموم خودمو یه لیوان شیر مهمون کردم و بعدش هم لــالـــا………..

صبح با زنگ پروانه از خواب بیدار شدم. دیشب قبل از خواب بهش اس داده بودم. امروز باید با استاد صحبت میکردم. بنابراین اول بهش زنگ تا قرار بزارم. استاد برای ساعت 3 قرار گذاشت.

شلوار کتان سبز با مانتوی صدری رنگمو که بلندیش با زور به زانوم میرسد پوشیدم با ست چرم مشکی کییف و کفشم تیپمو کامل کردم.

قبل از دانشگاه یه سر خونه ی عزیز جون زدم و با پروانه به سمت دانشگاه حرکت کردیم. ولی باهام پیش استاد نیومد. چون کلا ازش خوشش نمی یومد.

با اجازه ی استاد وارد اتاقش شدم.به محض دیدنم از جاش بلند شد و سمتم اومد باهام احوالپرسی گرمی کرد .اولش یه ذره جا خوردم ولی خودمو عادی نشون دادم.

ـ بفرمایید خانم عظیمی

ـ ممنونم استادو من در خدمتم.

ـ بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب. راستش من هنوز توی شوک طرحهات هستم. و بدون تعارف بگم که نمیتونم باور کنم که این کار دست شما باشه. یعنی پشت این طراحی ها باید

یه آد با تجربه و ماهر باشه . ولی من در کمال تعجب میبینم که دخنر 22 اله تازه کار این طرح هارو زده.

من که از حرفاش حسابی جا خورده بودم .حتی یه کلمه هم از دهنم بیرون نمیومد.فقط عین بز زل زه بودم بهش. بعد از اینکه تمام طرح هارو مو به مو اشکالات و نکاتشو گفت باید با یکی از بهترین معمارای ایران آشنام کنه که کارش حرف نداره و یه زمانی دانشجوی خودش بوده.

با این حرفش یه آن ترس عجیبی به دلم نشس. نمیدونم چرا؟ اما ناخودآگاه زبونم باز شد و وسط حرفش پا برهنه پریدم:

ـ وای استاد نه. یعنی من میترسم. فکر نکم کارام اونقدرا هم خوب باشه که شما بخواین منو به ایشون که به قول خوادتون یکی از بهترین ها هستند ، معرفی کنین.

استاد اولش با تعجب بعد با لبخند نگام کرد. از قیافم معلوم بود چقدر ترسیدم. که آروم تر از قبل گفت:

ـ چرا بایدبترسی؟ این بهترین موقعیته تا بتونی خودت و آیندتو بسازی. میدونی این آدم چفدر کارش تکه ؟ هر معمارو هر طرحی رو قبول نداره. اما وقتی طرحهای تورو دید نظرش جلب شد. البته خیلی مغرورتر و خوددارتر از اونیه که تصورشو کنی به همین خاطر من از نگاهش فهمیدم پس لزومی نداره این قدر بترسی.

بعد از 3 ساعت سروکله زدن با استاد ازش خداحافطی کردمو از اتاقش اومدم بیرن. اما توی شوک بودم . توی شوک یه اسم: حسان فرداد!

باورم نمیشد قراره برم پیش این آدم مشغول به کار شم. تازه اگر طرحی که برای آزمون ازم میخواستو میزدمو قبول میکرد.

جسته و گریخته ازش چیزایی شنیده بودم. ولی کام نمشناختمش. اما اسمش که جلوی هر دانشجویی معماری میومد اولین چیزی که توی ذهنش میگذشت ،خودخواه ترین و مغرورترین و خشک ترین بشر در سرتاسر کره خاکی بود.

منم مثه دانشجویای دیگه فقط در همین حد میشناختمش و باهاش آنا بودم.. حتی یکبار هم اونو نده بودم. باید یه سری اطلاعات ازش در میاوردم. و برای این کار بهترین گزینه پروانه بود. چون خودش توی شرکت طراحی معماری کار میکرد پس صد در د این بشرو میشناخت.

دم بوفه ی دانشگاه با پروانه قرار گذاشته بودم. همونجا ایستاده بودو یه کیک.و آبمیوه هم دستش بود. با هم از دانشگاه رفتیم بیرون. و همینطور باهاش صحبت میکردم. به محض گفتن اسم حسان فرداد چنان توی گلوش پرید که گفتم صد درصد خفه میشه و میمیره.شروع کرد به سرفه زدن اونقدر وحشتناک سرفه میزد که جدی جدی ترسیدم .محکم به پشتش میزنم. قرمز شده بود واقعا نمیتونست نفس بکشه. سریع بطری آبی که داخل کیفم بود و در آوردم

به زور بهش خوروندم بعد از چند ثانیه که حالش بهتر شد شروع به کشیدن نفسهای عمیق کرد. تازه یادش امو سر چی این بلا سرش اومده. سریع برگشت سمتم و گفت:

ـ یا حضرت عباس! مهرا خدا به دادت برسه. بی خیال از هر چی شرطو شرورطه که گذاشتم.این آدم یک چیزیه که نگو. اصلا نمیخواد ولش کن.

من هاج و واج فقط یه دهن پروانه زل زده بودم که مثه برق، باز و بسته میشد. یهو دستمو گداشتم روی دهنش و گفتم:

ـ بسه دختر! همین الان کم مونده بود خفه شی .یه ذره نفس بگیر . اون ششهات گناه دارن به خدا.

بعد دستمو از روی دهنش برداشتم. بعد از چند ثانیه دوباره شروع کرد:

ـ مهرا تو این آدمو میشناسی؟

ـ خب تو بگو تا بشناسم. اصلا اومدم بگم هرچی ازش میدونی بگی . بگو دیگه؟

ـ ببین من هر چی میگم توهزار برابر بدترش رو تصور کن. اصلا تو کار خلقت این بشر موندم. این همه غرور باورت میشه ؟ حتی موقع راه رفتنش هم ازش غرور میریزه ولی خداییش کارش درسته و طرحهاش تکه. من به شخصه چند تا از نمونه کاراشو دیدم دهنم مثه غار باز موند ولی حیف که آدم نیست.میدونی چیه ؟شنیدم با زن جماعت آبش توی جوب نمیره. راحتتر بگم از جنس ما نفرت داره.

2ساعت تمام داشتم به حرفای پروانه که راجب به این حسان فرداد بود گوش میدادم.شب خونه پروانه اینا موندم تا صبح از این حسان فرداد صحبت کرد. اینقدر گفت و گفت که ناخودآگاه ازش وحشت داشتم.پروانه میگفت خیلی جدیه و گنداخلاق. میگفت هرچیزی که باب میلش نباشه نابود میشه و اصلا هیچ چیزو هیچ کس براش اهمیتی نداره. چیزی به نام احساسات توی قلب .این بشر نیست. تازه اینم بهم گفت که تمام کارمنداش که توی شرکتش کار میکنن بهش میگن سنگ قلب مغرور ! چون مثله سنگ سخت و نفوذ ناپزیره.

روزها به سرعت گذشت تا این که دوباره زمان چکاپ عزیز جون رسید .اون روز پروانه کار داشت و رییس شرکتش بهش مرخصی ندادو ازم خواست تامن ببرمش چکاپ.منم همین کارو کردم. بعد از چکاپ عزیز جونو بردم خونه دوباره برگشتم بیمارستان تاجواب و بگیرم و پیش دکتر ببرم. به محض در اومدن از اتاق دکتر گوشیم زنگ خورد چون عجله داشتم میخواستم از اونجا خارج شم به اطرافم اصلا توجهی نداشتم تا اومدم بهش جواب بدم که محکم خوردم یه چیز سخت و سفت .اونقدر دردم گرفت که چشام برای چند ثانیه تار شد و سیاهی رفت .دماغم ونقدر دردش شدید بود که پیش خودم گفتم حتما شکست! داتم بینیمو ماساژ میدادم که نازه متوجه موقعییتم شده بود. توی آغوش کسی هستم .دستای اون محکم دور کمرم قرار گرفته بود سرمو که آوردم بالا یهو تمام تنم یخ کرد .آن چنان سرمایی به جونم افتاد که لرز و توی بدنم حس کردم. یک جفت چشم مشکی نافذ و خالی از هر احساس و سرد به من نگاه میکرد. کم کم متوجه اخم شدیدی که روی پیشونیش جا خشک کرده بود،شدماحساس کردم که دارم خفه میشم .از ترس یا از هیجان ،نمیدونم، ولی یه چیزرو میدونستم که اگه تا چند ثانیه ی دیگه از آغوش این مرد بیرون نیام حتما یه بلایی سرم میاد.بدون گفتن حتی کلمه ای مثه برق گرفته ها از آغوشش اومدم بیرون و سمت پارکینگ بیمارستان یک نفس دویدم.حتی جرات برگشتن به پشت سرم هم نداشتم. اونقدر این کارو سریع انجام دادم که اون مرد حتی مهلت تغییر مسیرنگاهشو نداشت .سریع پریدم توی ماشین و گازشو گرفتم.مثه باد میروندم.به محض رسیدنم به خونه همونجا توی پارکینگ سرمو روی فرمون ماشین گذاشتم. خدایا چرا مثه .دیوونه ها شدم؟چرا با دیدن اون چشمها همچین حالی بهم دست داد؟اَه گندت بزنن دختر!آخه مگه داکولا دیده بودی که اینطور پا به فرار گذاشتی؟خاک بر سرت که حتی یه معذرت خواهی هم نکردی.حتما اون پیش خودش فکر میکنه که این دختره بی فرهنگ از پشت کدوم کوهی اومده ؟

کلید انداختم و در باز کردم. تازه یادم اومد که جوابای آزمایش عزیز حونو نبردم به چرئانه بدم.به خاط همین به پروانه زنگ زدم گفتم تا شب براش میبرم.

فردای اونروز استاد محتشم بم خبر داد بالاخره بعد از اینهمه مدت تا چند روز دیگه قرار ملاقات با این حسان فرداد داریم. بهم گفت که خودمو برای آزمون هم آماده کنم.

روزی که قرار بود برسه بالاخره رسید. از صبح که پاشدم همش دشوره داشتم. همش استرس.نه واسه اینکه قرار ازم تست بگیرهو بیشتر واسه خاطر دیدن اون سنگ مغروربود .ناخودآگاه وحشت تمام وجودمو گرفت. خنده دار بود کسی رو که تا حالا توی عمرم یکبار هم ندیده بودم این جوری ازش میترسیدم. خدا بگم چیکارت کنه پروانه.

روبروی آیینه وایستادم. وقتی عصبانی یا هیجان زده میشدم هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم. یه شلوار مشکی جین لوله تفنگی با یک مانتویی بحالت کتی بنفش رنگ پوشیدم.که روی یقه انگلیسیش و سرآستیناش با نوار براق مشکی پوشونده شده بود و 3تا دکمه ی بزرگ و فانتزی که برای بستن کت استفاده شده بود.

بعد از پوشیدن لباسام با سر کردن یک روسری ساتن مشکی تیپم تکمیل شد .حوصله ی آرایشو اصلا نداشتم ولی تا میشد با ادکلن دوش گرفتم. یه نگاه به خودم توی آیینه انداختم . با یه بسم الله از خونه اومدم بیرون.

رسیدمبه آدرسی که محتشم بهم داده بود. فکم کم مونده بود بیوفته روی آسفالت خیابون. !وای خدای من. واقعا همچین شرکتی باید برای همچین مردی باشه. ساختمان شیک 4 طبقه ای که کلش متعلق به شرکت مهندسی معماری بردیس بود.

هه ههه تا چشمم به اسم شرکت افتاد نزدیک بود چشمام از حدقه دربیان. اسم بردیس رو قبلا شنیده بودم و علت تعجبم هم از معنی اون بود یعنی مرد مغرور !

وای سرم داشت سوت میکشید.کم کم داشتم پشیمون میشدم از اومدنم یعنی کلا پشیمون شدم تا برگشتم چشمم به استاد محتشم افتاد که از ماشینش پیاده شده بود و به سمتم میومد.دیگه برای رفتن دیر شده بود ، با یه آه بلند خودمو سپردم دست سرنوشت.

وارد سالن اصلی شدیم .اونجا یه ایستگاه میخورد که دو تا خانوم توش قرار داشتن که میشد حدس زد که شغل شریف منشی گری رو دارند .بانزدیک شدن ما یکیشون که آرایش غلیظی داشت و تقریبا خودشو خفه کرده بود بلند شد و سلام کرد .استاد محتشم ازش خواست تا با منشی فرداد هماهنگ منه.تازه اونجا دوزاریم افتاد که این دوتا خانوم منشی عمومی شرکت بودن و فرداد خودش منشی مخصوص داشت. جالبه حتما همه نوع سرویس هم از این خانوم منشی مخصوص میگیره. تازه ادعا میکنه از زن جماعت بدش میاد .این دیگه کیه/؟

(وای مهرا خیلی بدی .هنوز ندیده داری در مورد این بدبخت قضاوت میکنی؟ هه آره جون خودم چقدر هم بهش میاد بدبخت باشه. والا…………)

به یک دقیق نکشید که اجازه ورور صادر شد . من همرا استاد وارد آسانسور شدم . دفترش طبقه چهارم بود .به محض باز شدن در آسانسور نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارم (یعنی خاک بر سر ندیدبدیدم کنن)طراحی اینجا حرف نداشت. دیوار روبروی ما تقریبا همش شیشه بود و یه میز تقریبا بزرگ که خیلی تمیز مرتب بود و نشون میداد ماله همون منشی مخصوص قرار داشت. ویه کتابخونه ی شیشه ای که توش از بروزترین مجلات داخلی و خارجی معماری قرار داشت. یک دست مبلمان فانتزی چرم به رنگ سبزروشن وسط سالن چیده شده بود. وگوشه های سالن هم با گلدون های بزرگ بامبو تزیین شده بود. روی دیوار ها هم پوسترهای خیلی بزرگ که سرتا سر دیوار رو پوشونده بودند با معماری خاصی و بصورت سیاه و سفید نشون میداد.

توی همین حال و هوا دید زدن بودم که یک مرد جوان از اتاقیکه در سمت راست سالن بیرون اومد و با دیدن ما به سمتمون اومد و خیلی شیک و خوش برخود باهامون احوالپرسی کرد. ظاهرش تقریبا میشد گفت که نیمچه رسمیه. کت و شلوار اسپرت مانندی به رنگ خاکی تنش بود با یه پیراهن کرم رنگ. بعد از حوال پرسی ازمون خواست تا به اتاق فرداد بریم. و من در کمال تعجب فهمیدم این خوشتیپه منشی مخصوص فرداده.

هه منشی مخصوصش مرد بود.!!!! حالا واقعا حرف پروانه که میگفت این آدم از زن جماعت متنفره رو با چشمام دیدم و بهم کاملا اثبات شد.

***

تو را من چشم در راهم

مرا بی تو نگاهی نیست

مرا بی تو توانی نیس

همه راه را دیدم

ولی از تو نشانی نیس

مرا بگذار ، مرا بگذر

من از تو خرده نمی گیرم

چرا که دلدار را توبیخی نیس

**

با آرامش همراه استاد محتشم با زدن ضربه به در وارد اتاق شدیم.

به محض ورودمون فرداد که پشت به ما سمت پنجره شیشه ای ایستاده بود برگشت وبه سمت ما اومد.

برگشتن او همزمان با بالا بردن سر من شد .

درجا خشکم زد .خدای من !چیزی رو که میدیم رو نمی تونستم درک کنم.

یک جفت چشم سرد و بی احساس که باعث شد تمام تنم از سرما یخ بزنه. دوباره این چشمها به تنم لزره انداخته بود.

با هر قدمی که سمت ما برمیداشت احساس میکردم چیزی در درونم ذره ذره داره فرو میریزه. توان هیچ کاری رو نداشتم . حتی به زور نفس میکشیدم.

درست روبروی ما ایستاد . دستشو آروم روبروی استاد محتشم گرفت و احوال پرسی خیلی رسمی کرد.

عجب صدایی داشت.! … خالی از احساس ….سرد…..خشک….. مثل چشماش ……

خدایا این دیگه کیه؟………..

فقط چند ثانیه به طرف من برگشت و نگام کرد و خیلی زود نگاهشو ازم گرفتو تعارف به نشستن کرد.

طوری رفتار میکرد که انگار من اونجا حضور ندارم.!………..

به محض تعارف کردن به سمت مبلمان که وسط اتاقش بود حرکت کرد.

سعی کردم که به خودم مسلط باشم و نقاب بی تفاوتی بزنم که موفق هم شدم.

در همین حین از پشت شروع به آنالیزش کردم. بهش میخورد 33 یا 34 ساله باشه. قد بلند و چارشونه بود. هیکلش ورزشکاری بود اما نه مثه این مدل ورزشکاری هفت شکل. متناسب بود. ولی خداییش معلومه چه تیکه اییه (ای هیز…!……) کت و شلوار یک دست مشکی خوش پوشی تنش بود. پروانه راست می گفت موقع راه رفتن هم ازش غرور میبارید. قدمهاش رو محکم بر میداشت.

وقتی روی مبل نشست سرمو آوردم بالا .نمیخواستم بفهمه استرس دارم و دستپاچه شدم.

روی صورش نامحسوس زل زدم. همیشه از آدمهایی که خیره نگاه میکنن بدم میومد و متنفر بودم.

صورتش کاملا مردونه بود.اخم عجیبی داشت. ابروهای پرپشت مشکی که با رنگ مشکی چشمهاش ابهت خاصی به صورتش بخشیده بود.

پیشونی تقریبا بلندی داشت که موهای لخت رنگ شبش کمی روش ریخته بود. رنگ پوستش تقریبا گندمی تیره بود . چونه مربعی داشت که با ته ریش جذاب شده بود.لبایی که خیلی زیبا خلق شده بود. و بینی استخوانی کمی کشیده.ولی هیچ کدم از اینها نتونست به اندازه ی اون دو گوی سیاه و سرمازدش توجه منو اینقدر به خودش جلب کنه.

سرمو پایین آوردم.

احساس خیلی بدی داشتم.

از دورن مثل بید میلرزیدم.

احساس میکردم هر لحظه از حال میرم.

قلبم از سینم داره بیرون میزنه.

توی خودم بودم که صدای استاد به گوشم خورد……..

ـ جناب فرداد خان. ایشون هم معمار جوان و با استعدادی که طرحهاشو بهت نشون دادم. امیدوارم بتونه در کنارت تجربه کسب کنه و چیزهای جدیدی یاد بگیره.البته اگه به تاییدت برسه که مطمئنم تو هم ذوق و استعدادشو از کارهاش فهمیدی..

بعد منتظر جواب فرداد ، بهش نگاه کرد.

بعد از چند ثانیه بدون اینکه حتی نیم نگاهی به من بندازه و در حالی که پاش روی پای دیگش میگذاشت و دست راستشو روی پاش قرار داد به استاد محتشم نگاه کرد و با همون صدای پر صلابتش گفت:

ـ بله، کارهایی که من دیدم میشد گفت که کارهای متوسط رو به بالایی بودند. جدا عرض کنم که باور نمیکنم که کار دست یه دانشجوی ارشد معماری باشه.

(هه رسما من اونجا جز یه چغندر نقش دیگه ای نداشتم….اصلا انگار نه انگار که درباره ی من دارن صحبت میکنن. )

و بعد ادامه داد:

ـ البته وقتی شما ایشون رو تایید میکنین پس لابد لیاقت اینو دارن که وارد گروه مهندسی من بشن.( اوهـــــ و……….. بابا اینقدر برای خودت پپسی باز نکن. کارخونش برشکست میشه…..)

دیگه کم کم داشتم حرصی میشدم.این چی پیش خودش فکر کرده.؟

پــــــروری خودپرست….

و اون همچنان ادامه داد:

ـ من باید آزمون ورودی رو ازشون بگیرم. که در صورت تایید میتونن اینجا با حقوق عالی که در حد لیاقتشون و کارهاشون ، دریافت کنن.

دیگه طاقت نیاوردم. تمام این مدت سرم پایین بود و با حرص با گوشه ی مانتوم در جنگ بودم…!

اما به محض تموم شدن حرفهاش سرمو بالا گرفتم و تمام عصبانیتمو توی چشمام ریختم و مستقیم زل زدم بهش.

اَه. عوضی حتی یه نگاه هم بهم نمیکنه.

در همین حین استاد محتشم با لبخند کمی که روی لبش جا خوش کرده بود گفت:

ـ بله. اینطوری هم به شما لیاقت ایشون ثابت میشه و هم حرف من.

یعنی نقش یک مجسمه پررنگتر ازمن بود.

داشتم حرص میخوردم که بالاخره آقای خودپرست یه نیم نگاهی بهم کردو گفت:

ـ نیم ساعت دیگه آزمونتون شروع میشه. شما دوازده ساعت وقت دارید تا سردر یکی از شهرک های تفریحی و سرگرمی رو طراحی کنین. از سبک های معماری میتونید به دلخواه استفاده کنین. اما نکته ای هم که باید بدونیند اینه که هم روح مدرنیته و هم کلاسیک رو در طرح باید حس بشه.

جـــــــــان؟؟

این الان چی گفت؟؟

احساس کردم مثه سیب زمینی توی روغن داغم و دارم جلز و ولز خودمو میشنوم.

دوس داشتم همین الان تا جا داره زیر مشت و لگدام له لورش کنم.

آخه جناب عوضی!. فکر کردی من کیم؟

12 سـاعت؟

وای خـدای من!

دیگه آمپر چسبوندم. بدون فکر دهنمو باز کردم

ـ ببخشید فکر کنم جنابعالی قراره برای کار دریک شرکت آزمون بگیرید نه برای فستیوال انتخاب بهترین معمار.

فکر نمیکنین سطح آزمونتون بیشتر از سطح نرمال باشه؟ طراحی همچین چیزی 12 ساعت وقت نیاز داره؟ببخشید اما فکر میکنم شما نیازی به معمار ندارید .البته بهتون نمیخوره بخواین اینقدر مفتضحانه کسی رو از سرتون باز کنین.. بهتون میاد رک تز این حرفا باشید…..

در تمام این مدت اصلا به من نگاه نمیکرد و نگاهش رو به استاد محتشم بود و این منو عصبانی تر میکرد و دست آخر هم نتونستم طاقت بیارم و گفتم:

ـ و یه چیز دیگه ادب ایجاب میکنه در حین گوش دادن به حرفهای طرف مقابلتون بهش توجه کنین و نگاهش کنین. چون درغیر اینصورت مکنه طرز فکر دیگران نسبت بهتون عوض شه و شخصیت اجتماعیتون زیر سوال بره.

با این حرفم سرشو به طرفم گرفت و چند ثانیه به چشمام زل زد.با این کارش رسما خفه شدم .حتی نفسم هم بریده شد. اخمش کمی غلیظتر شده یود اما صورتش حالت خاصی رو نشون نمیداد.

دست آخر یه پوزخند مسخره بهم زد و بلند شد و رو به استاد گفت:

ـ خوب استاد.! فکر کنم قبلا هم گفته بودم از آدمهای سست ، ترسو و بی اراده متنفرم و این افراد در گروه من جایی ندارن. اگرچه این آزمون سطحش از معمولی کمی بالاتر بود اما میتونست جرات و جسارت و همینطور لیاقت یک معمار رو نشون بده که خوشبختانه به جای اینکه 12ساعت منتظر بمونم در عرض چند دقیقه همه ی چیزهایی رو که مد نظرم بود عایدم شد.

میخواستم سرمو به دیوار بکوبم.

یعنی با این حرفش شدم یه بی ارداه ترسو ی بی لیاقت که نفس کشیدنش هم زیادیه.

سرمو آوردم بالا تا خواستم دهم باز کنم که استاد محتشم پیش دستی کرد و گفت:

ـ بله فرداد. میشناسمت .اما آزمونی که درنظر گرفتی قبول کن سخته و این از اونچه که خانوم عظیمی انتظار داشت فراتر هستش.

لیاقت و اراده ی خانوم عظیمی در طرحهاش به نمایش گذاشته شده و نیاز به اثبات دوباره نیست. اما میخوام این فرصتو بهش بدی تا دوباره بهت اثبات شه.

من که دهنم از تعجب باز مونده بود. خواستم چیزی بگم که استاد سریع رو به من نگاهی کرد و ادامه داد:

ـ دخترم شاید این آزمون از اون چیزی که نصورش رو میکردی فراتره. اما مطمئنم که از پسش برمیای. فقط کافیه تمام انرژی و فکرتو روش متمرکز کنی. این آزمون برات تجربه ی خوبی میشه.

یک معمار باید درحالی خلاقیت رو تجربه کنه که در کنارش مهارت سرعت عمل و دقت و ظرافت رو هم یاد بگیره و در کاراش استفاده کنه. سخته اما غیرممکن نیست ومن هم این جربزه رو در تو مبینم. خودتو امتحان کن. فکر نکم چیزی از دست بدی.

با حرفهای استاد کمی آروم شدم. راست میگفت چیزی رو از دست نمیدادم.برعکس اگه قبول نمیکردم برچسب ترسو بودن بهم میخورد پس بدون اینکه فردادو رو آدم حساب کنم رو به استاد موافقتم رو اعلام کردم.

نمیخواستم حتی ریختشو ببینم.

اما صداش منو میخکوب کرد.

ـ هرچند دیگه فرقی نمیکنه ولی میخوام 12 ساعتم رو هدر برم و ببینم آیا چیزی عایدم میشه؟

احساس کرد پاهام بی حس شدن. توان حرکت نداشتم.

آدم چقدر میتونه پست باشه. خودخواه باشه .

هه میگه 12ساعتمو هدر میدم.

یعنی من ارزشش رو ندارم.

من مهرا عظیمیم.

هنوز خیلی مونده که منو خرد کنی . ظرفیتم خیلی بالاس.

سرمو آودم بالا .دیدم برای اولین بار خیلی راحت زل زده و نگام میکنه. تمام توانمو جمع کردم و بلند شدم و روبروش ایستادم و زل زدم به چشمهایی که ازش سرما و تمسخر میبارید.

گفتم:

ـ منم حاضرم 12 ساعت از وقتمو بزارم تا چیزی رو که هستم و نیاز به اثبات نداره رو بهتون اثبات کنم. هرچند لزومی به تایید جنابعالی نیست.

چیزی نگفت ولی رنگ اون چشمها داشت منوخرد میکرد

چشمهای مغرورش زمستان رو بهم هدیه میداد………….هیچ ….. خالی بودن…………

به سمت میزش حرکت کرد .و به منشی مخصوصش زنگ زد . بعد از چند ثانیه منشیش که حالا فامیلیش رو میدونستم ، سماواتی ،اومد داخل و با اجازه فرداد منو به اتاقی راهنمایی کرد که کارمو شروع کنم. منم بی صدا از اتاق اومدم بیرون و دنبال آفای سماواتی راه افتادم.

وارد اتاق شدیم .برای چند ثانیه مات و مبهوت ایستادم.

یک اتاق کار بسیار مجهزکه همه ی وسایلش از بهترینها بود.

به نظرم آرزوی هر معماری که همچین اتاق کاری داشته باشه.

از عالم پروت اومدم بیرون .

نباید وقتمو الکی هدر بدم..

باید به اون خودپرست نشون بدم من کیم؟

سخته شاید هم محال اما نه برای مهرا.

مهرایی که سخت ترین آزمونهای زندگی رو پشت سر گذاشته. میدونم که میتونم از پسش بربیام.

ساعت نگاه کردم 9.30 بود. خیلی خوب تا 9.30 شب وقت داشتم. پس باید بجنبم.

شروع کردم به فکر کردن. لب تاپمو باز کردم باید به چند تا سایت سر بزنم و چند تا مقاله هم دانلود کنم. باید طراحی بروز باشه.باید نکته به نکته ی اصول معماری روش پیاده کنم .

مشغول بودم و از همه جا بی خبر.

با باز شدن در اتاق سرمو از لب تاپ بیرون آوردم. دیدم آقای سماواتی با یه سینی که توش غذا بود جلوی در ایستاده ومنتطر اجازس.

با لبخند از جام بلند شدم..تا بلند شدم احساس کردم کمرو گردنم از وسط نصف شدند. صورتم از درد جمع شد . نگاهم به ساعت توی اتاق افتاد 4بعدازظهر بود. یعنی من 8 ساعت به همین حالت نشستم. معلومه ستون فقرات برا م نمیمونه. یکم خودمو جمع و جور کردم.

آقای سماواتی وارد شدو سینی غذا رو کنار برگه های A3 گذاشت و ازم خواست تا نهار بخورم. و گفت چند بار از ظهر اومده و برای ناهار صدام زده. اما من اصلا حواسم نبوده تا الان خودش برام غذا رو آورده.

خیلی خوشحال شدم.

هرچه قدر اون رییسش عوضی و خودپرست و سرده ولی در عوضش منشیش آدم گل و با فرهنگ و باحالیه.

ازش تشکر کردم. و اون هم رفت تا من بتونم سریع به کارم برسم…..

دیگه کارای اصلی رو انجام داده بودم. فقط مونده بود طرح اصلی رو روی برگه بزنم. و با نرم افزار سه بعدیشو تکمیل کنم. .تا 9.30 هم وقت زیاد داشتم. پس با خیال راحت نهارمو خوردم.

وای باورم نمیشد بالاخره تموم شد.

بالاخره تونستم تمومش کنم.

نگاه به ساعت کردم 9 بود.

یعنی نیم ساعت زودتر از اونچه که قرار بوده تموم شده.

تمام وجودم لذت شد. ……….

لذت وصف نشدنی …………..

دیگه برام حرفهای اون خود پرست مهم نبود. مهم نبود که نتیجش چی میشه. مهم این بود که تونستم اونم زودتر از قرار.

سریع لب تاپمو و برگها رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون.

تا آقای سماواتی منو دید بلند شد و با لبخند بهم خسته نباشید گفت.

منم با لبخند ازش تشکر کردم. و ازش خواستم به اون خودپرست خبر بده که کارم تموم شده.

اولش با تعجب نگام کرد ولی بعد لبخند قشنگی تحویلم داد و گوشی رو گرفت تا بهش خبر بده.

قبل از وارد شدن به اتاقش نقسم رو با صدای بلند بیرون دادم و چند ثانیه پشت درش ایستادم.

(مهرا اگه این یارو خودپرست و مغروره و گستاخ و عوضیه اما کارت بهش گیره. الان که رفتی داخل ، سعی کن بزنی به بی خیالی . بی توجه به تیکه هاش . فکرتو فقط روی ارائه ی طرحت بزار . تو به این کار نیاز داری . به خاطر پروانه ، به خاطر عزیز جون . پــــــــــــس لطفا خفــــــــه……….!!!!!!!!!!!!!!!!.. ……….)

با گفتن این حرفها به خودم آرامتر شدم. چند ضربه به در زدم و وارد شدم.

پشت میزش نشسته بود و سرش توی لب تاپش بود. با سلام من سرشو بالا آورد .بعد خودشو به پشت صندلی یه جورایی انداخت و دست به سینه منو نگاه کرد .

هول شدم اما سریع خودمو جمع کردم.

با صدایی سردتر و خشک تر از همیشه و با یه پوزخند مسخره رو به من گفت:

ـ هنوز نیم ساعت از زمانت مونده . حداقل میتونستی این نیم ساعت رو هم فکر کنی شاید توی این دقیقه های آخر تونستی یه طرح ابتدایی ارایه بدی. یازده و نیم ساعت از وقت باارزشم رو هدر دادم ، میتونم نیم ساعت دیگه هم تحمل کنم.

با این حرفش حرصم دراومد.مردک عوضی پیش خودش چی فکر کرده. حتی عرضه ندارم ایده ی یه طرح بدم؟ صبر کن حالیت میکنم…………..

منم با یه پوزخند مثله خودش روی لبم آوردم و آروم به میزش نزدیک شدم.

دستامو روی میزش گداشتم و کمی به سمتش مایل شدم. خیلی ریلکس گفتم:

ـ نمیخواستم بیشتر از این وقت گرانبهامو برای این آزمون مسخره حروم کنم. در ضمن بیشتر از یه ایده به ذهنم رسید. اگر لطف کنین نزول اجلال بفرمایید میتونید ببینید. جناب مهندس !

روی کلمه ی مهندس تاکید کردم.

با تموم شدن حرفم یه ابروشو بالا انداخت و رنگ نگاهش حالت تمسخر بیشتری گرفت و خیلی آروم اما پرابهت از صندلیش جدا شد و به طرف مبلمان وسط اتاقش رفت و نشست روی مبل یه نفره و مغرورانه پاشو روی پای دیگش قرار داد.

منم توی این فاصله مدام نفس های عمیق میکشیدم تا بتونم این بشرو تحمل کنم.

روبروش روی مبل نشستم و کاغذ A3 رو روی میز باز کردم. بدون نگاه کردن بهش شروع به توضیح کردم. میدونستم اگه به اندازه ی یه ثانیه نگاهم با نگاهش یکی بشه دیگه این چشما نمیذارن کارمو انجام بدم. بنابراین تمام حواسمو دادم به برگه .

وسطای توضیح دادن بودم که اعصابم شدید بهم ریخت. فاصله ی میز از مبلی که من نشسته بودم یه کم زیاد بود بنابراین من هردفعه باید کلی خودمو خم میکردم تا دستم به برگه برسه . بتونم کامل طرحو نشون بدم. بنابراین از جام بلند شدم و سمت میز مبل رفتم .

زیر میز مبل یک قالیجه ی زیبا پهن بود . بیشتر قالیچه از زیر میز بیرون اومده بود. . فضای کافی برای نشستن یک نفر بود. پس میتونستم اونجا بشیتم. بدون هیچ حرفی روی زانوهام نشستم و خواستم ادامه توضیحاتم رو بدم که نگاهم به نگاه متعجبش گره خورد . به محض اینکه متوجه نگاه من روی خودش شد سریع حالت تعجبش از بین رفت وفقط نگاهم کرد.

احساس کردم باید براش توضیح بدم پس راحت گفتم:

ـ توضیح دادن از اون فاصله برام سخت بود . نمیتونستم روی طرح مسلط باشم. اینجا راحتترم.

و دوباره نگاهمو به برگم دادم و شروع کردم به توضیح دادن.

تقریبا یک ساعتو نیم زمان برد .

به محض تموم شدن حرفهام سرمو بالا آوردم تا ببینم الان در چه حاله.

هیچ چیزی توی صورتش نبود.نه حالت تعجب نه تمسخر و نه حتی عصبانیت . خالی از هر نوع احساسی………………….

آروم از روی مبل بلند شد و سمت میز کارش رفت .توی همین فاصله بلند شدمو وسایلمو جمع کردم ، آماده ی رفتن شدم که صداش باعث شد بهش نگاه کنم.

ـ بیشتر از اونچه که فکر میکردم خلاقیت در طراحی داری و ایدت در حدی قابل قبوله .

با این حرفش ناخودآگاه پوزخندی روی لبم نشست .

گفتم:

ـ بله خوشحالم که بهتون ثابت شد و وقتتون رو که اینقدر براش نگران بودید هدر نرفت و دست خالی نموندید.

از پشت میزش بلند شد و روبروی من با یک فاصله ی کم ایستاد.قدش از من بلندتر بود و باید برای نگاه کردن به صورتش سرمو کمی بالا میگرفتم و زل زدم به چشمهاش و اون دستاشو گذاشت توی جیب شلوارش .خیره نگاهم کرد وگفت:

ـ درسته.خوشحالم. البته نه تنها خلاقیت ولیاقتت رو بهم ثابت کردی بلکه چیزهای دیگه هم هم برام اثیات کردی.

حالتم رو حفظ کردم و خیره توی چشمهاش گفتم: مثلا چه چیزهایی؟

کمی سرشو به سمتم خم کرد و آرومتر گفت:

ـ اینکه یه دختر کوچولوی سرتق و لجباز و زبون درازی که عاشق کل کل کردنه. اما خانوم کوچولو حواست به زبون تند و تیزت باشه که اگه این طور پیش بری و جواب بزرگترتو بدی چوبشو میخوری…

پوزخندی که روی لبهام بود تبدیل شد به لبخند ملیح و با حالتی که کمی توش شیطنت موج میزد گفتم:

ـ اینکه یه دختر کوچولوی سرتق و لجبازو زبون درازم، درست . ولی متاسفم این امر ذاتیه و نمیشه ذات کسی رو عوض کرد.

با کمی شیطنت بیشتر ادامه دادم:

ـ پس اینجا استخدامم که قراره بعدا چوب زبون درازیهای آیندمو بخورم.؟ درسته جناب مهندس؟

با این حرفم چشمهاش فقط برای چند لحظه خندید و دوباره بی روح شد . این بشر کلا نادر و کمیابه.

زل زد بهم و گفت:

ـ خانم مهرا عظیمی . از فردا میتونی بیای . تمام کارها و مسئولیت هات رو آقای سماواتی بهت میگه.اینو بدون من توی کارم جدی هستم . هیچ چیز و هیچ کس برام اهمیت نداره پس خوب حواستو جمع کن که دست من آتو ندی واگرنه اتفاقای ناخوشایندی در انتظارت خواهد بود. فهمیدی؟

ـ بله جناب رییس.!.. من آدم منظبط و مسئولیت پذیری هستم و آدمی نیستم که به این راحتی آتو دست کسی بدم. روز خوش …..

آرام برگشتم سمت در و همزمان زیر لب گفتم: بابابزرگ خودپرست……….

به در که رسیدم صداشو از پشت سرم شنیدم که میگفت:

ـ کوچلوی سرتق .! با من در نیوفت که بد میشونمت سر جات . ! بهتره حرفی رو که به زبون میاری قبلش حسابی مزه مزه کنی .

بعد از تموم شدن حرفش دستشو از کنارم آورد جلو و درو باز کرد و آرومتر کنار گوشم گفت:

ـ روز خوش سرتق کوچولو …………..

با تمام عصبانیت برگشتم سمتش تا دهنمو باز کنم که پشتشو بهم کرد و رفت سمت میزش.

واااااااای خدا این بشر چرا اینقدر عوضیه؟

مهرا نیستم اینو آدم نکنم! خودپرست ……………..

از آقای سماواتی خداحافظی کردم و مثه برق از شرکت زدم بیرون.

وای احساس خوشحالی تموم وجودمو گرفته بود . هرچند میدونستم که با وجود اون بابابزرگ خوپرست کم مشکل نخواهم داشت ولی میارزه.

من کــــــــــــــــــــار پیدا کردم. هورا

***

سریع به پروانه زنگ زدم.

ـ الو پروانه، سلام. کجایی؟

ـ هوی بابا خفه نشی ،ریلکس ریلکس ریلکس تر ! من خونم . گنجشکت طوطی میخونه.

ـ گمشو .میخوای ضرب المثل بزنی مثه آدم بزن . بلد نیستی؟

ـ چرا عزیزم بلدم. ولی آخه خوشحالیت خیلی زیاده. مطمئنا از کبک و خروس بالاتر زده.

ـ بمیری دختر.حالا ولش. کار پیدا کردم.یعنی تو شرکت فرداد خودپرست قبول شدم.

ـ نــــــــــه! بگو مرگ من؟! جون من راست میگی؟ اون مغرور چطوری قبولت کرد؟

ـ قضیه اش مفصله. حالا برات تعریف میکنم. کاری نداری فعلا.؟

ـ نه بدو بیا .منتظرتم

رفتم خونه عزیز جون. تا رسیدم 12.30 شب بود. سریع با سرعت نور همزمان که شام میخوردیم قضیه رو تعریف میکردم.پروانه که دهنش باز مونده بود نگام کرد و یهو زد زیر خنده.

ـ هوی .ببند غار علی صدرو. چته؟

ـ یعنی واقعا توی 12 ساعت ازت خواست طرح بزنی؟

ـ آره بابا. این بشر اصلا تعادل روحی روانی نداره.

ـ ایول مهرا جون. زدی تو پرش .چه کنفی شد .آخی بچم؟!

ـ پس چی فکر کردی؟ من چغندر نیستم . مهرا عظیمیم.

ـ بله بله خانم چغندر…امم ….ببخشید خانم مهرا عظیمی بفرما بکپ که فردا بایدبری پیش اون دراکولا

صبح 6.30 با بدبختی بیدار شدم .این پروانه تا 2.30فک زد.بالاخره با توپ و تشر من خوابید. صورتمو شستم و همون لباسای دیروز رو پوشیدم. با یه رژ صورتی کمرنگ سرو ته آرایشمو هم آوردم و حرکت کردم و سمت شرکت حرکت کردم

هشت رسیدم. دقیقا به موقع!…

بدون اینکه با کسی حرف بزنم مستقیما به سمت آسانسور رفتم و طبقه چهارم پیاده شدم.(!)

آقای سماواتی با دیدنم از جاش بلند شد و به سمتم اومد

ـ سلام بر خانم عظمیه شاخ غول شکن>!

از جملش چشمام شد اندازه ی بشقاب پلوخوری دونفره!!! این چقدر زودپسر خاله شد.؟

به من گفت شاخ غول شکن؟؟؟ جـــــا ن؟؟؟

با دیدن قیافم یهو زد زیر خنده. من که عصبانی شدم سریع خودشو جم و جور کرد .

اخمهام بد رفته بود توی هم .

با دیدن اخمهام سریع همون یه ذره لبخندشم از لبش رفت کنار و گفت:

ـ ببخشید خانوم عظیمی . اگر جسارتی کردم عذر میخوام. من ایجا با همه راحتم .از رسمی بودن خوشم نمیاد .ببخشید که اونطوری صداتون زدم.آخه دیروز خوب جلوی آقا غوله وایستادید.

با این حرفش اخمام کم کم باز شد و گفتم:

ـ حتما. این آقا غولی که من دیدم عمرا اگه بزاره کسی بهش نزدیک شه چه برسه به اینکه بخواد شاخشو بشکنه. کار دیروز منم در حد پر مرغی بود که خورد به بینی ایشون.

با این حرفم سماواتی به معنای واقعی کلمه پوکیـــــــــــد. صورتش از خنده ی زیاد سرخ شده بود. هر آن فکر میکردم بیچاره الاناس که از زور خنده ی زیاد به دیار باقی بشتابد.

توی همین موقعیت ، در اتاق آقا غوله ببخشید فرداد باز شد و اومد داخل سالن . به محض دیدینش تمام بدنم سرد شد . لامصب چه تیپی زده بود . یه کت نیمه اسپرت خاکی رنگ با شلوار جین ستش کرده یود و زیر کتش یه پیراهن قهوه ای روشن خوشرنگ پوشیده بود .یعنی هیکلش درسته توی حلقم……..!( خاک بر سرت مهرا با این حرف زدنت….)

سریع چشم ازش گرفتم و سرمو پایین انداختم سلام کردم. بیشعور بی فرهنگ خوانوادش بهش یاد ندادن که جواب سلام واجبه…………….؟

فقط سرشو تکون داد و با اخم وحشتناکی که من رسما همون جا سنگ کوب کردم به هردومون غرید:

ـ این جا رو با سیرک اشتباه گرفتید؟ آقای سماواتی بهتره این دلقک کوچولو رو ببریو اتاقشو نشون بدی . اونجا راحتتر میتونه به کارش برسه.بدون اینکه مزاحم دیگران بشه.

و عقب گرد کرد و رفت هنوز به در اتاقش نرسیده بود که صداش زدم:

ـ آقای فرداد. محیط کار علاوه بر رسمی بودن نیاز به شادی هم داره. شاد بودن باعث میشه آدم پرانرژی تر از قبل کارشو انجام بده . من شخصا با این کار روحیه میگیرم. البته به قول شما دلقک بودن!، بهتر از اینه که یک چوب خشک و بی احساس باشیم و صد البته عصا قورت داده. …هرکسی به یه نحوی انرژی میگیره. یکی مثل من دلقک بازی در میاره تا خودشو اطرافیانشو بخندونه و شاد باشه یکی هم مثه ……..مثه بعضی ها عصاقورت داده و خشک که حتی با عسل هم زهر مارن و نمیشه تحملشون کرد. دنیا تناسب و تناقض داره…..

با هر حرفی که میزدم قیافه ی فرداد سرخ سرختر میشد و با تموم شدن حرفهام نگاهم به چشمهای به خون نشسته و صورت قرمز فرداد افتاد. برای لحظه ای از تمام حرفهایی که زده بودم مثل سگ پشیمون شدم. دوس داشتم همین الان دممو بزارم روی کولمو د دررو . ولی نمیدونم چرا پاهام چسبیده بودن به زمین و نگاهم خیره به این بابابزرگ خود پرست ……

من زنده بمونم باید خدارو شکر کنم.

بعد از چند ثانیه با سرعت باد مسدر رفترو دوباره برگشت و روبروی من ایستاد .

بی اختیار یه قدم به عقب برداشتم.

از این همه نزدیکی حتما نفسم قطع میشد.

رنگ نگاهش اصلا خوب نبود. خشن و عصبانی و سرد و همه ی اینها باعث شد دست و پام بشن هم دمای قطب جنوب.

آب دهنمو به زور قورت دادم.این فقط منو نگاه کرده اینطوری شدم وای به حال اینکه دهنشو باز کنه.

خدایا بهم رحم کن.

ـ که اینطور.!… پس قراره در کنار طراحی شغل دوم هم داشته باشی ،اتفاقا بهت میاد.به قیافتم میخوره. یک دلقک کوچولویی که میخواد همرو بخندونه و انرژی بگیره .میخوای مضحکه باشی ؟ باشه واسه جلب توجه هم که شده باید یه کاری کرد .بعضی ها با برو رو ،بعضی ها با عشوه و ناز و بعضی ها هم مثله تو با دلقک بازی . بالاخره راه زیاده ، تنوع هم زیاده….

احساس کردم یه سطل آب یخ ریختن روم. این عوضی داشت بهم میگفت دارم واسه دیده شدن این کارو میکنم.

پستِ بی شرم….

چقدر دوست داشتم هر چی فحش بلد بودم نثارش کنم ولی از ترس صدام توی گلوم خفه شده بود.نمی دونم …. نمیدونم چرا ؟

چرا خفه شدم؟

چرا بهش اجازه میدم هرچی از دهنش خارج میشه بهم بگه؟

عوضی ………….آشغال…………

نفسام به شماره افتاده بود.احساس کردم چیزی توی گلوم سنگینی میکنه و هر آن ممکنه نفسم بند بیاد.

تا تمام قدرتم رو جمع کردم تا جوابش بدم. با یه پوزخند عمیق برگشت رفت سمت اتاقشو درو محکم کوبید.

از صدای کوبیده شدن در احساس کردم قلبم هم خرد شد. این بشر چیزی به نام شرم نمی شناسه.

توی خودم بودم که دستی لیوان آب رو جلوم نگه داشت.

آقای سماواتی با حالتی گرفته لیوان رو به سنتم گرفته بود. گفت:

ـ خانم عظیمی بفرمایید آبو بخورید. من واقعا شرمندم. باعث شدم شما این حرفاو بشنوید. واقعا متاسفم.

با صدایی که به زور ازم در اومد گفتم:

ـ اینطور نیست. مهم نیست اصلا. نباید جلوی این آقا غوله ابراز وجود میکردم. .فک کم از پر مرغ فراتر رفتم درسته؟

قیافه درهم سماواتی به آنی عوض شد و یه لبخند عریض توی صورتش نمایان شد.گفت:

ـ دختر تو دیگه کی هستی ؟ من گفتم با این حرفا دمتو میذاری روی کولتو و خداحافظ.

تو چیزی به نام ترس تو وجودت نداری؟ من جای تو سکته رو زدم. خیلی خودشو نگه داشت در مقابلت.

ـ نه بابا. من پر روتر از این حرفام. تا شاخ این آقا غوله رو نشکنم هیج جا نمیرم. خیالت تخت. در ضمن این کنترل شدش این ریختی بود؟

ـ آره دختر خوب. اگه مرد بودی الان باید جنازتو از اینجا بیرون میردم.

ـ اوه پس خدا رو شکر که من مرد نیستم. نامرد بودنم بعضی جاها بدرد میخوره. نه؟

سماواتی رسما قهقه میزد .یهو سرشو سمت اتاق فرداد برگردوند و با ترس به من نگاه کرد.

ـ پاشو ،پاشو .. فک کنم کمر به قتل من بستی امروز. بلند شو تا نیومده ایندفعه هر دوتامون رو سر ببره. بلندشو زبون نریز.

با این حرفش خندم گرفت. راست می گفت اگه این دفعه میومد حتما سر روی تنم نمیموند.

همراهش رفتم تا با کل ساختمونو و همکارا آشنا شم.

در طبقه اول یا همکف ایستگاه منشی های عمومی و سالن غذاخوری و آشپزخونه قرار داشت .

در طبقه دوم سالن کنفرانس و پذیرایی از مهمانان و اتاق بایگانی و قسمت اداری مالی شرکت قرار داشت.

طبقه سوم مخصوص مهندسین معماربود . که همه معمارا باید کاراشون رو در اونجا انجام بدن.

در طبقه ی چهارم هم که اتاق رییس شرکت یا همون فرداد خودپرست و اتاق معاونش که آقایی به نام مظاهر حمیدی بود و الان هم مسافرت کاری بود و همچنین سالنی برای ارایه طرحها برای مشتریهای شرکت قرار داشت و یه اتاق که مخصوص وکلای شرکت بود.

هر طبقه منشی مخصوص خودشو داشت که به کارهای اون طبقه و کارمنداش رسیدگی میکرد.همه افرادی که توی شرکت کار میکردند فرم لباس داشتند. فرم هاشونم خیلی جالب بود. منشی ها مانتو شلوار مشکی که البته باید بگم کت شلوار مشکی چون بیشتر به کت میخورد تا مانتو. با شال آبی نفتی وکارمندهای آقا به جز منشی مخصوص فرداد همگی کت شلوار مشکی با پیراهن آبی آسمانی و خانم ها هم مانتو شلوار مشکی با شال آبی آسمانی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا