رمان سنگ قلب مغرور

سنگ قلب مغرور پارت 21

3.3
(4)

سولمازم از خنده ی من شروع کرد به خندیدن….

علی همونطور که تکیه داده بود با لبخند بهمون نگاه میکرد…

دستمو بالا آودم و به سولماز گفتم:

ـ دمت گرم….بزن قدش…

سولمازم پایه!….

یه باد خنکی از طرف دریا وزید….

یه آن لرز شدیدی توی بدنم به وجود اومد….

موهام بهم ریخته شد….

دستامو دورم گرفتم و چشمامو برای چند ثانیه بستم اما با قرار گرفتن چیزی دورم بازشون کردم…

علی از پشت سرم روم خم شده بود کت خودشو که تنش بود روم انداخته بود….

اما برنگشت عقب و هم چنان خم سرشو روبه روی صورتم که برای دیدنش کمی کج کرده بودم نزدیک کرد…

توان عقب کشیدن نداشتم…….

یه جورایی ته دلم هم راضی به عقب کشیدن نبودم!….

فاصله ی بین صورتامون کم شد و چشمای من خود به خود بسته شدن و گرمای لبهای علی رو روی پیشونیم حس کردم…..

گرم شدم….

اونقدر که حتی کتی که روی شونه هام بود رو دیگه نمیخواستم…!

وقتی لبهاشو از روی پیشونیم جدا کرد با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:

ـ گرم شدی بانوی زیبا؟

گرم شدم؟………..

سرم رو پایین آوردم تا زیر نگاه نافذش حداقل ذوب نشم….

ـ علی جونم پس من چی؟

علی دستاشو از روی شونم برداشت و خندون طرف سولماز رفت و روی سرشو بوسید…

ـ اینم سهم شما خانوم…

ـ چرا من خانومم مهرا جونم بانوی زیبا؟…

علی بلند خندید و آهسته بینی سولماز رو کشید.

ـ ای حسود….شما هم خانومی هم بانویی هم همه ی کس و کار بنده.خوبه؟

سولماز خندید و خندش لبهای علی رو خندون تر کرد…

بعد از سفارش دادنقهوه ای ترک داغ و شیر کاکائو برای سولماز علی شروع کرد به اذیت کردن دردونش!….حسابی حالش بهتر شده بود…..

ـ علی من شیر کاکائومو تموم کردم….منو میبری لب ساحل؟

علی فنجون قهوشو گذاشت روی میز و گفت:

ـ نخیر….شما حالت برای رفتن لب ساحل خوب نیست…

ـ علی جونم….علی ب…

ـ گفتم که نه…دیگه اصرار نکن…

سولماز نگاه پر خواهشش رو به من دوخت….

این قدر مظلومانه نگام کردکه نتونستم تحمل کنم..

ـ خواهش میکنم…قول میده زیاد لب ساحل نمونه…تازه کت تو رو هم میندازیم روش…

علی یه نگاه به من کرد…ولی چیزی نگفت…..

بدون منظور و به عادت همیشگیم که خواهش میکنم سرمو کمی کج کردم که موهای بازم روی شونم ریخت و با لحن خواهشی گفتم:

ـ علی….

نمیدونم چی شد…

اما بعد از 3 ثانیه علی مثه فشنگ از جاش بلند شدو کلافه وار دستشو توی موهاش فرو برد و پشت گردنش کشید….!

برای اولین بار این طور کلافه میدیدمش…

بدون اینکه نیم نگاهی به من بندازه و با صدای که حالا کمی بم و گرفته شده بود گفت:

ـ باشه…برید لب ساحل تا منم ماشینوبیام …مواظب باشید…

از کافه رفت بیرون….!

از طرز رفتارش شوکه شده بودم…..

ـ علی چش شد؟

به سولماز نگاه کردم….بیچاره هنگ اور بود..!

با خنده گفتم:

ـ چمیدونم!….

به سولماز کمک کردم تا از روی صندلی بلند شه و از همون انتهای کاه خارج شدیم…

ـ سولماز بیا کت علی رو بنداز روت..

ـ نه…

ـ قرار نشد دیگه… بگیر بپوش نمیخوام دفعه ی بعدی بهانه بدم دستش …به حرفم گوش کن…

سولماز که کنارم نشسته بود کت روش انداخت…

کت براش شده بود پتو…توش گم شده بود….!

یه ذره سرد شد…

اما خوب بازم میشد تحمل کرد….

پشمای سولماز خمار شده بود….

معلوم بود حسابی خوابش میاد…

ـ سولماز عزیزم اگه خوابت میاد سرتو بزار روی پام…

همین کارو کرد….

منم آزوم شروع کردم به نوازش کردن کوهای طلاییش…

یاد خودم افتادم….یاد بچگیام…..

یاد لالایی مامان که همیشه برامون میخوند….

دلم میخواست اون لالایی رو برای سولمازم بخونم….

زمزمه وار شروع کردم به خوندن….

انگار خوشش اومد…..

لالایی کن بخواب خوابت قشنگه

گل مهتاب شبا هزارتا رنگه

یه وقت بیدار نشی از خواب قصه

یه وقت پا نذاری تو شهر غصه

لالایی کن مامان چشماش بیداره

مثل هر شب لولو پشت دیواره

دیگه بادبادک تو نخ نداره

نمیرسه به ابر پاره پاره

همه چی یکی بود و یکی نبوده

به من چشمات میگه دریا حسوده

اگه سنگ بندازی تو آب دریا

میاد شیطون با من به جنگ و دعوا

دیگه ابرا تو رو از من میگیرن

گلای باغچه مون بی تو می میرن

لالایی کن لالایی کن مامان تنهات نمیذاره

دوستت داره دوستت داره میشینه پای گهواره

نفس های منظم و آروم سولماز مطمئنم کرد که خوابیده…

خم شدمو روی سرشو بوسیدم…

ـ پس بالاخره تونستی بی دردسر بخوابونیش…؟

برگشتم…

علی کنارم روی شن های ساحل نشسته بود و با لبخند داشت به سولماز نگاه میکرد….

ـ بله…خیلی خسته بود…زودم خوابش برد…

نگاهشو به من دوخت….

به خودم جرات دادم تا در مورد امروز ازش بپرسم…

ـ امروز….چه اتفاقی براش افتاد؟…

علی بعد از چند ثانیه بهم لبخند زدو از جاش بلند شد…

ـ بزار سولماز رو ببرم داخل ماشین…می ترسم سرما بخوره….بعد میام باهات حرف میزنم باشه؟…

سرم تکون دادم…

سولماز رو از روی پاهام برداشت و سمت ماشین که فاصلش از ما زیاد بود حرکت کرد…

بعد از چند دقیقه. حضورش رو کنارم احساس کردم..

نگاهم میکرد…

یه نگاه از جنسی که منو میترسوند…

از جنسی که آرزو داشتم حسان نگاهم کنه!…

سرمو به طرف دریا گرفتم.دریایی که آروم بود و عکس ماه رو دلبازانه توی دلش جا داده بود…

یه باد آروم از طرف دریا به سمت ساحل اومد…

سردم شد و بیشتر توی خودم جمع شدم….

دست علی رو روی پهلوم حس کردم…سریع برگشتم طرفش….

ـ فقط میخوام گرم شی همین….

معذب بودم…اما سردم هم شده بود….ای کاش کتشو نمیبرد…

منو به سمت خودش کشید…

کامل توی آغوشش بودم….

از این نزدیکی بیشتر از حد کلافه بودم…

دستش بالا اومد و روی شونه هام قرار گرفت و منو کامل از یه طرف به سینش چسبوند…

نفسام از ترس این همه نزدیکی مقطع شده بود….

با اون وضع لباس و اون همه نزدیکی داغ شده بودم…

اوضام اصلا خوب نبود…!…

ـ امروز سولماز دچار یه حمله ی عصبی شد و تنگیه نفسش دوباره شدت گرفت مجبور شدم چند ساعتی رو توی بیمارستان بستریش کنم تا بهتر شه…

سرم رو به طرفش گرفتم….

جدی بود و نگاهش به دریا …

علیی که تا چند لحظه پیش خنده روی لبش محو نمیشد اما الان با یه اخم نسبتا غلیظ خیره به دریا بود!…

آروم گفتم:

ـ خوب میشه مگه نه؟

برگشت و نگام کرد…

ـ هرکاری از دستم بر بیاد براش انجام میدم…

جواب سوالم این نبود…

لجبازانه تکرار کردم…

ـ خوب میشه علی؟

روشو ازم گرفت و خیره شد به شن های زیر پاش .

دست آزادش مشت شد….

همه ی حالتاش جوابگوی سوالم بود!….

نگاهم کشیده شد سکت صورتش…پیزی رو که میدیم اصلا باور نمیکردم….

قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید…

دلم یه جوری شد…

نمی خواستم علی همیه خندون همیشه سرحال رو با این وضع ببینم…

دستام ناخودآگاه بالا اومد و اون قطره اشک رو از روی گونش پاک کردم اما با حرکت سریعی که علی انجام دادو به طرفم برگشت…

انگشتام روی لبهاش کشیده شد….

اونقدر شوکه شدم که حتی توان انداختن دستام هم نداشتم….

علی لبخند غمگینی زد و آروم انگشتایی که روی لبهاش بود رو بوسه زد….!

لرزیدم…

سریع دستامو پایین انداختم….

دست علی بالا اومد و طره ای از موهام رو که باد از پشت گوشم بیرون آورده بود دوباره فرستاد عقب…

اما دستشو از لای موهام برنداشت….

نگاه خیره و تب دارش روی صورتم سنگینی میکرد…

ـ دختر با ما چیکار کردی؟….چی کار کردی که دل این پدر و دختر رو اینطور بی قرار خودت کردی؟…

حرفاش آروم و زمزمه وار بود….

سرش نزدیک تر میشد…

عین مجسمه خشکم زده بود….

ـ مهرا ….وجودت، خنده هات ..آرومم میکنه…اونقدر آروم که حتی توی خوابم هم تصورش برام محاله…

با دستی که روی شونم گذاشته بود منو به سمت خودش نزدیک کرد…

هرم نفسهاش و نگاه کردنش منو مسخ کرده بود…..

دروغ چرا از خود بی خودم کرده بود…!

دیگه هیچ فاصله ای نمونده بود تا پر شه!…

ـ مهرا…عاشقم کردی دختر…

مغزم شروع به پردازش کرد….

عاشق…نه….

من عاشق حسانم….

من قلبم برای حسانِ…

چشمایی که خمار شده بودن از زور شوک حرف علی کاملا باز شدن!…

لمس لبهای علی روی لبهام به 2 ثانیه هم نرسید…!

من خیانتکار نیستم….من به عشق حسانم خیانت نمیکنم…

سرمو کشیدم عقب…..

انگشتمو بین لبهامون گذاشتم…

ـ علی..

ـ مهرا..

ـ علی خواهش میکنم..

قطره های اشک از چشمام میریختن و مجال دیدن صورت علی رو بهم نمیدادن…

نه نباید این جوری میشد….

نباید علی عاشقم میشد….

سعی کردم از آغوشش بیام بیرون….

تقلا کردم اما علی به سرعت منو کشید توی آغوشش….سرشو لای موهام فرو برد…

هق هق کردم….

لعنت به من…لعنت به من….

ـ علی تورو خدا….

صداش رو شنیدم….

ـ هیس…باشه….فقط آروم باش …کاری ندارمت….

تقلا کردنام بی فایده بود….

ده دقیقه توی همون وضعیت بودم….

علی کاری نکرد….

آروم شدم ولی ته دلم آشوب بود…..

ولوله بود…..

اصلا جنگ جهانی بود!….

بالاخره راضی شد و سرشو از لای موهام و گردنم بیرون کشید….

ـ مهرا باید…..

با دیدن صورتم نفسش رو عصبی بیرون فرستاد…

دستامو توی دستش گذاشت….

ـ ببخش….نباید این قدر زود و بی پرده حرف میزدم….از حدم فراتر رفتم…ببخش مهرا…

پشیمونی رو میشد از تمام اجزای صورتش خوند…

اما فایده ای نداشت….قلبم مثه گنجشک میزد….

ـ مهرا عزیزم….

وسط حرفش پریدم.

ـ میشه منو برسونی هتل….

بهش نگاه کردم…دست خودم نبود نگاهم پر از رنج بود…پر از دلگیر شدن….

نگام کرد و فهمید….

تا ته خط رو خوند…..

بلند شد و کمکم کرد بلند شم….بی حرف….سمت ماشین رفتیم….

توی راه نه اون چیزی گفت نه من حرفی برای زدن داشتم…

جلوی در هتل ایستاد…

بی حرف درو باز کردم….

ـ مهرا…

برنگشتم….

می ترسیدم از چشماش …

از نگاه گرم و مهربونش….

علی خوب بود…

اما….

ـ بابت امشب ازت ممنونم و بابت کار احمقانه ام هم ازت عذر میخوام….تند رفتم….امیدوارم بهم فرصت جبران بدی….امیدوارم فرصت بدی تا برات حرف بزنم….

قصد و نیتی که داشت هوس نبود….نگاه گرمش از شهوت نبود…..

اینو هرکس دیگه ای هم بود می فهمید…اما عشقش به من اشتباه بود…

از صدایی که از ته گلوم خارج شد فقط تونستم بگم

ـ شب بخیر…..علی…

شاید با گفتن اسمش بهش فهموندم که فرصتی که دنبالشه رو بهش دادم…

درو بستمو با هر زوری بودخودمو به اتاق رسوندم….

تموم بدنم کرخت شده بود….

با همون لباس زیر پتو خزیدم….نمیدونم چقدرفکر کردم…به علی و اعترافش….به حسان و عشقی که بهش دارم….

بالاخره خوابم برد….

****

با همون لباس زیر پتو خزیدم….

نمیدونم چقدرفکر کردم…

به علی و اعترافش….

به حسان و عشقی که بهش دارم….

بالاخره خوابم برد….

***

چنان از ترس بلند شدم که برای یه لحظه فکر کردم زلزله اومده….

یکی وحشیانه به در میزد…

انگار قصد شکستن درو داشت…

از ترس می لرزیدم…!

خدایا!……….

صدای حسان از پشت در اتاق که عربده میکشید منو تا سرحد مرگ ترسوند….

نمیدونم چطور خیز برداشتم سمت در…..

ـ درو باز کن لعنتی….باز کن…..

درو باز کردم…

از ترس سنگ کوب کردم!….

حسان وحشتناک شده بود…..!

مظاهر از ترس چشماش گرد شده بود و احمد مات و مبهوت یه حسان چشم دوخته بود…!

تا خواستم دهنمو باز و کنم و چیزی بگم که یه طرف صورتم سوخت و آتیش گرفت…!

شوک زده صورتمو برگردوندم اما طرف دیگم هم سوخت…!…

حسان دیوانه بار بهم سیلی میزد…!

مظاهر هم نتونست جلوشو بگیره….

احمد با بدبختی منو که هنوز توی بهت بودم به عقب کشید و مظاهرم بازوی حسان رو کشید عقب…

نمیتونستم فکر کنم……

احساس میکردم پوست صورتم داره اتیش میگیره….

راحت 4 تا سیلی رو خورده بودم…!….

حسان به نفس نفس زدن افتاده بود…..

ـ حسان داداش آروم باش… آروم…

با صدای خفه ای فقط تونستم بگم…

ـ چی…شده؟…

همین یه جمله کافی بود تا حسان وحشی بشه….!….

بازوشو از چنگ مظاهر کشید بیرونو اونو هلش داد اونقدر شدید این کارو کرد که مظاهر افتاد روی زمین…..

دستاش دور بازوهام پیچیده و محکم شد…

اونقدر که از درد جیغ کشیدم….

ـ خفه شو….لال شو میفهمی؟….بهت میگم چی شده..

مظاهر از روی زمین بلند شدو خواست به طرفمون بیاد.

حسان چنان دادی سرش زد که اونو احمد از ترس سر جاشون خشکشون زد…!….

ـ سر جاتون بمونین….برید بیرون….

مظاهر یه قدم اومد جلو..

ـ حسان ….اروم…

ـ گفتم برید بیرون…واگرنه اینو بر میدارم میبرم…!….

مظاهر که دید حال حسان خرابه و اصلا خوب نیست ، کوتاه اومد….

ـ باشه…باشه حسان…فقط …فقط آروم باش…ما میریم…حسان تا مطمئن نشدی…

ـ مظاهر برو بیرون…تا دهنم باز نشده برو….

مظاهر و احمد رفتن بیرون و درو بستن….

مونده بودم…..

چی شده بود که اینطور حسان بهم ریخته بود!….

میلرزیدم…

همه ی بدنم میلرزید…..!…

حسان ترستاک شده بود…..

حسان دیوونه شده بود….

به طرفم برگشت…

ـ خوبه …..آب نمیدید واگرنه شناگر ماهری بودی………

حسان ترسناک شده بود…..

حسان دیوونه شده بود….

به طرفم برگشت…

ـ خوبه …..آب نمیدیدی واگرنه شناگر ماهری بودی………

ـ حسان…

ـ خفه شو…..فقط خفه شو….هیچی نگو….صدات در نیاد…که اگه دربیاد خودم جوری خفش میکنم که تا عمر هوس حرف زدن نکنی….

لال شدم….

چشماش به سرخی میزد………

اشکام شروع کردن به ریختن…..

باریدن مثل ابر بهاری……

جوری پرتم کرد که اگه با دستام جلوی صورتمو نگرفته بودم مطمئن بودم چیزی از صورتم نمی مونه…

ـ لعنتی گریه نکن….اینقدر اشک تمساح نریز….

هق هقم بیشتر شد…از ترس دستامو روی دهنم گذاشتم…

ـ دِ لعنتی نریز اون اشکارو ….نریز….

عربده میزد…!….

حس میکردم داره جون از تنم خارج میشه…..

سریع به سمتم خیز برداشت…

جیغ کشیدم….

بازوهامو توی دستاش گرفت و منو محکم به دیوار کوبوند….!….

ـ دیشب چه غلظی کردی؟ ها؟ با توام؟…..دیشب چه گهی خوردی؟()…!….

دیشب ؟!…..

اونقدر ترسیده و شوک زده بودم که هر چی به خودم فشار میاوردم هیچی از دیشب یادم نمی اومد…

یکی از دستاشو بالا آورد و وحشیانه داخل موهام فرو برد و به سمت عقب کشیدتشون…

اونقدر با فشار این کارو انجام داد که درد رو توی کل سر احساس کردم….

چی کار کردم که مجازاتم این وحشی گریه؟….

صداش از کمترین فاصله میومد….

ـ بهانه ی خوبی بود!…هِه..دلت برای دخترش نسوخته بود که اینطوری سنگشو به سینت میزدی؟…

از حرص تمام کلمات رو بیان میکرد….

چشمام که از زور درد بسته شده بود رو به زور باز کردم….

با کمی جراتی که از آروم شدنش (!) نصیبم شده بود….

گفتم:

ـ چی میگی؟ من….

باز وحشی شد….

چنان کنار گوشم داد زد که برای چند ثانیه احساس کر بودن بم دست داد….

ـ من چی میگم؟ …..آره؟….بهتره ببینی کل ترکیه چی میگین؟….

عقب گرد کرد و از روی زمین روزنامه ی لوله شده ای رو برداشت و چنان محکم توی صورتم کوبوند که از دردش به خودم پیچیدم….

سرخوردم روی زمین…!…

روزنامه ی لوله شده رو باز کردم….

اما ای کاش باز نمیکردم….

ای کاش همه ی اینها یه خواب باشه….

ناباورانه به صفحه ی اول روزنامه نگاه کردم…..

عکس من و علی نیمی از روزنامه رو گرفته بود….

اونم توی چه وضعی؟….

دقیقا همون لحظه ای که لبهای علی رو ی لبهام قرار گرفته بود..!….

آنی کلمه ی شکار لحظه ها توی ذهنم رژه رفت…

واقعا شکار لحظه ها بود…!….

عکسای دیگه ای هم بود….!…

زمانی که کت رو دوشم انداخت…..

زمانی که پیشونیمو بوسید….

زمانی که کنار ساحل منو توی اغوشش کشید و سرشو لای موهام برد…

مغزم کامل از کار افتاد…..

حتی قدرت اینکه سرمو بالا بگیرم و توی صورت مرد مغروری که الان مثل شیر زخم خورده ، نگاه کنم…..

ـ دیدی؟…حالا فهمیدی؟…مزشو چشیدی لعتنی؟….

با صدای تکه تکه شدن ایینه سرمو بالا بردم……

اونقدر عصبانی و سرخ شده بودکه صد در صد اگه اروم نمیشد سکته میکرد….

تازه فهمیدم چه خاکی به سرم شده..!….

حسان بوسه ی منو علی رو دیده بود…!…..

بوسه؟….

اما ما که همو نبوسیدیم…!….

یک ثانیه هم نشد….

نه خدایا…..

این انصاف نیست….

بلند شدم…

آروم به طرفش رفتم…

ـ حسان….باید حرف بزنیم….

عربده میزد…گوشش ه حرفای من بدهکار نبود…..

ـ حرف؟….اره….باید حرف بزنی!….چی میخوای بگی؟….منظور نداشتی؟….عقلت نرسید؟…چی؟ چی میخوای بگی لامصب…….

ـ توروخدا….اون چیزی که فکر میکنی نیست….این عکسا دروغه….من…

با حرفام جریتر شد….

ـ که دورغه….لعتنی پس توی بغلش چی کار میکردی؟…. اصلا دیشب برای چی همراهش بودی؟

محکم دستمو کشید و به دیوار چسبوندم….

پیشونیشو روی پیشونیم گذاشت….

مثل بید میلرزیدم…….

محکم دستمو کشید و به دیوار چسبوندم….

پیشونیشو روی پیشونیم گذاشت….

مثل بید میلرزیدم……

ـ به ولای علی مهرا اگه حرف نزنی..اگه دهن باز نکنی و مثل آدم نگی چه گهی خوردی. پشمامو میبندم روی همه چیزو میزنم به سیم آخر….یه نمونه از دیدونگیامو دیدی….پا رو دمم نزار که بد میبینی…..

ـ به خدا…حسان..چیزی نیس…

چشمای سرخشو باز کرد و رفت عقب…

یه قدم به عقب برداشت….

ـ پس اون شاهکار روی روزنامه چیه؟ اون عوضی داره چه غلطی میکنه؟..

ـ ماهمو نبوسی…

حتی مهلت نداد که جملم به انتها برسه…

چنان با پشت دستش کوبوند توی دهنم که شوری خون رو قشنگ حس کردم….

دیگه بیشتر از این نمی تونستم تحمل کنم…

جیغ کشیدم و بغضی که از اول صبح توی گلوم گیر کرده بود رو رهاش کردم..

.

دیگه مهم نبود اینی که جلوم ایستاده حسانِ…..عشقمه….

ـ چته؟ عین دیوونه ها افسار پاره کردی….از اول صبحِ بدون هیج دلیل منطقی راه به راه می کوبونی به سرو صورتم….اینا یه مشت چرت و پرتن….هیچ چیزی بین منو علی نیست…فهمیدی….

اومد جلو…دستشو به منظور دوباره زدن بالا برد….عقب نکشیدم….بلند تر جیغ زدم…

ـ آره..آره…اصلا میدونی چیه، درسته…همه ی اون عکسا درسته…علی عاشقم شده…نه به تو نه به هیچ کس دیگه ای مربوط نیست…حقی نداری بزنی توی گوشم و مواخذم کنی….. میفهمی؟..

دیگه دیوونه شده بودم….حق نداشت این جوری راجبم فکر کنه…

تا ساکت شدم…اون شروع کرد…

ـ علی؟……علی با هفت جدو آبادش گوه خورد عاشق تو شد….بلایی سرش بیارم که از کرده و نکردش پشیمون شه….اما تو….مهرا باش و ببین….ببین که چه کاری باهات میکنم…اینو نمیدونی بدون…

بعد با سرعت دستمو گرفت و پیچوند به پشت….

جیغ کشیدم ام اون نشنید..!

از پشت کنار گوشم کلمه به کلمه رو حرص و عصبانیت بیان کرد…

ـ اینو بدون…از این لحظه به بعد….هر کاری…هر قدمی که بر میداری به من مربوطه…حتی نفس کشیدنت هم به من ربط داره…مهرا با من لج نکن…بچه بازی در نیار که اصلا جاش نیست…برای اون غلطِ دیشبت یکی خوبشو دارم…تلافیشو سرت درمیارم که از کرده و نکردت پشیمون شی….

اشک تموم صورتم رو پر کرده بود….

به جرم گناه نکرده این جوری مجازات شدن، سخته…

اش نخورده و دهن سوخته، سخته…

هنوز دستم پیچیده به پشتم بود سر حسان کنار گوشم…..

ساکت اما نفسای عمیق و نامنظمش خبر از حالش میداد…..

سرش روی شونم قرار گرفت….

چرا؟………..

چرا با من اینکارو میکرد….

من که عاشقت شدم….

منی که به اندازه ی تمام دنیام دوست دارم…

دست دیگش روی پهلوم قرار گرفت…..

نه خدایا…..

طاقت ندارم…..

نمیخوام از دستش بدم….

منِ دیوونه….منِ خل….

عاشق این مرد شدم…

این مرد شده دنیام….شده آرزوهام….

دست آزادم رو آروم روی دستی که روی پهلوم بود گذاشتم……..

هیچ حرکتی نمیکرد……

آروم نبود ولی ساکت بود….

نباید میزاشتم در موردم اشتباه فکر کنه…..نباید….

ـ حسان….

فشار دستش روی پهلوم زیاد شد…..

دستمو ول کردو روی پهلوم گذاشت و از پشت خودش رو بهم چسبون….

خدایا من با این مرد چیکار کنم؟…

چرخیدم طرفش……..

سرخیه صورتش کم شده بود اما چشماش هنوز کاسه ی خون بودن…

نگاهش به سمت صورتم کشیده شد….

فاصله ی صورتامون اونقدر کم بود که هرم نفساش رو حس میکردم….

بی مقدمه و آروم ازش پرسیدم.

ـ باورن نداری؟ بهم اعتماد نداری؟

چند ثانیه به چشمام خیره شد….بی حرف…..

از سردی چشماش داغون شدم….

از شیشه ای شدن اون دو گوی مشکی ترسیدم….

چند ثانیه به چشمام خیره شد….بی حرف…..

از سردی چشماش داغون شدم….

از شیشه ای شدن اون دو گوی مشکی ترسیدم….

اشکام تمام صورتم رو پر کرده بود…

نه خدایا باورم نداره….

اعتماد نداشت…..

باید کاری میکردم….

نه نمیتونم به همین راحتی از دستش بدم….

هنوز به دستش نیاوردم که به این راحتی از دستش بدم….

بی فایده بود اون همه اصرار من

دلت قانع نبود به موندنت کنار من

تموم دنیام شده کابوس و دلهره

بدجوری این روزا دلم ازت پره

دستاش از پهلوهام جدا شد…..

جون از بدنم کنده شد…..

عقب گرد کردو پشت به من به سمت در حرکت کرد…..

با هر قدمش دنیا برام تاریک تر میشد…

چشماتو خوندمو میگه فالم بده

تو میری و من بی تو حالم بده

باورش سخته که دل تو جا زده

ببین از سادگی سر من چی اومده

قدم برمیداشت و منو توی این دلهره تنها تر میذاشت….

روی زانوهام نشستم و با تمام وجودم اسمشو نالیدم….

ـ حسان…..

داد زدم فریاد زدم

تا روتو سمتم کنی

تا تورو از دست ندم

زار زدم من با همه حال بدم

روبه روت زانو زدم

تا تورو از دست ندم

رفت….!….

بی اونکه بدونه چه بلایی سر من اورده…….

رهام کرد توی این منجلاب…..

چشماتو خوندمو میگه فالم بده

تو میری و من بی تو حالم بده

باورش سخته که دل تو جا زده

ببین از سادگی سر من چی اومده

صدای بسته شدن در برام ناقوس پایان دنیا بود…..

پایان همه ی دوست داشتن ها ………

از ته دلم خدارو صدا زدم و نالیدم…..

برای عشقی که جوونه نزده خشک شد……

نالیدم………..

اگه یه روزی کورسویی امیدی برای بدست آوردنش داشتم ، حالا دیگه هیچ امیدی ندارم….

“حسان”

با صدای در زدن های متوای دست از پوشیدن کت برداشتم و سمت در حرکت کردم…

مظاهر و احمد با ظاهری نگران و عصبی پشت در ایستاده بودن…

ـ چیزی شده؟

مظاهر زودتر به حرف اومد…

توی این ده سال هیچ وقت مثل الان مستاصل و دست پاچه ندیده بودمش….

ـ داداش میشه بیایم تو؟

از جلوی در کنار رفتم….

مظاهر و احمد وارد شدن….

دست احمد روزناه ی لوله شده ای بود.!…

مظاهر مثل اسپند روی آتیش بالا و پایین میپرید…!..

ـ چیزی شده مظاهر؟…

ـ حسان داداش…راستش یه…یه اتفاقی افتاده…اما باید بگم اول خونسرد باش یعنی ما هنوز نمی دونسم اصل داستان چیه؟.روزنامه های ترکیه مدام شایعه میسازن…اما خوب…

حرفاش گنگ بود..!…

مدام قدم میزد…

ـ مظاهر..!..

از حرکت ایستاد….

مطمئن بودم همه چیز به اون روزنامه ی لوله شده ی دست احمد برمیگرده…

بی مقدمه رفتم سمت احمد و روزنامه رو از دستش کشیدم بیرون…

برای یه لحظه از تصویری که روی صفحه ی اول روزنامه میدیدم شوکه شدم…!..

امکان نداره…..

مهرا بود…..

مهرا توی آغوش تا بور بیگ در حال بوسیده شدن…!…

تمو بدنم یخ کرد…

صدای خرد شدن و ریز شدن چیزی رو توی وجودم حس کردم….

دنیام تیره و تار شد….

جیزهایی رو که میدیدم رو باور نداشتم….

صدای احمد رو شنیدم…

ـ حسان روزنامه های ترکیه برای فروش بیشترشون دست به هر کاری میزنن..هنوز ما ماجرا رو نمیدونیم….بهتره عجله نکنیو…

با چشمای به خون نشسته نگاهش کردم..

حرف توی گلوش گیر کرد….!…

نفس کشیدن برام مذخرف ترین کار دنیا بود…!…

به چشمام اعتماد نداشتم….

باور نداشتم دختری که توی آغوش تابور بیگ…

دختری که لبهاش…

نه امکان نداره…..

شکستم…

خرد شدم….

مهرا وجودم رو شکست….

غرورم رو خرد کرد….

تازه فهمیدم نفسم به نفسش بنده….

تازه فهمیدم بند بند وجودم به تارو پودوجودش گره خورده….

من …من عاشقش شدم…

منِ فرای از عشق توی دام عشق مهرا اسیر شدم….

انصاف نیست….

انصاف نیست حالا که فهمیدم دیوانه بار میخوامش مستحق همچین عذابی بشم….

اون برای منِ…مال منِ….

اون چشمها….

اون لبها….

نوازش کردن و لمس کردنش فقط حق منِ….

نه امکان نداره…..لعنتی غرورم به خاطر عشق تو خرد شده و حالا….

دیوانه شدم…

نمیتونم…

نمیتونم این خفت رو ..این خرد شدن رو تحمل کنم….

من ادمی نیستم که بعد از شکسته شدن غرورش دوباره سرپا بشه…

من نمیتونم….

به سمت اتاقش دویدم….

انکار میخواستم…..میخواستم بگه که اشتباهِ…..بگه که همش دروغه…

وقتی دیدمش نتونستم خودمو کنترل کنم….

اون همچین حقی نداشت….همچین اجازه ای نداشت……

زدم تا دردم آروم شه….

شکستم تا خرد شدنم رو تسکین بدم….

عربده کشیدم تا آروم شه این دل تیکه و پارم…

اما نشد…..

آتیشی به جونم زده بود که خاموشی نداشت….

میگفت دروغه اما باورم نمیشد….

میگفت اون چیزی نیست که نشون داده اما مگه میشه؟!….

تحمل شنیدن از زبونش رو که از بوسیده شدنش میگفت رو نداشتم…

با تو دهنی که بهش زدم ساکتش کردم…

خونی که از گوشه لبش جاری شد دیوونه ترم کرد….

اشکایی که میریخت….

دستشو پیچوندم و از پشت سر براش خط و نشون کشیدم….

گفتم نفس کشیدنش هم به من ربط داره…

باید میفهمید…

باید میفهمید که از اون شب، از اون لحظه مال من شده…

حق حتی نفشیدن بی من رو نداره….

از نزدیکی زیاد بهش دل بی قرار آروم شد…

بوی عطر موهاش منه مجنون رو مجنونترش کرد…

به خودم چسبوندمش تا بفهمه بی اون نمیشه….بی اون نمیتونم….

بفهمه که به خاطرش از غرور لعنتیم گذشتم….

خرد شدم تا عشقش توی قلبم پا برجا بمونه…

دلم(قلبم) میخواست باور کنه ،باور کنه که حرفاش حقیقته…اما عقلم….غرور خرد شدم…باور نداشتن…

با صداش بند بند وجودم باز شد….

برگشت و خیره نگاهم کرد….

این چشمها حق من از این زندگیه….

اما نه….

نمیتونستم باورش کنم….

اعتماد داشتم اما غرور خرد شدم …

برگشتم و قدم برای رفتن برداشتم….

صدام زد….

ناله زد….

دختر ثابت کن….

مهرا خواهش میکنم به جای ناله زدن ثابت کن بهم ….

ای کاش بفهمی…

درو بستم و عشقم رو…دنیام رو…. همه ی زیندگیم رو تنها گذاشتم…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا