رمان معشوقه اجباری ارباب

پارت 4 رمان معشوقه اجباری ارباب

3.5
(2)
به مامانم که پشت شیشه بود نگاه کردم … مامان رازت این بود که دلت نمیخواست کسی بدونه؟ …یعنی من انقدر غریبه بودم؟…پس اخراج شدنتم دروغ بود. اگه می دونستی با ستوده خوشبخت میشی باید باهاش ازدواج می کردی چرا بخاطر من گفتی نه؟ کاش من نبودم تا راحت تر می تونستی تصمیم بگیری …مامان خواهش میکنم خوب شو تنهام نذاری..روی صندلی های بیمارستان خوابیدم. هنوز چند دقیقه از خوابم نگذشته بودکه صداهای وحشتناکی از کنارم عبور می کردن. چشمامو باز کردن دیدم چند تا پرستار و دکتر بلای سر مامان وایسادن. به مانیتوری که ضربان قلب مادرمو نشون می داد نگاه کردم. یه خط صاف بود …که داشت می گفت آیناز تموم شد …
دستگاه شوکو آوردن. نمی دونم چه جوری خودمو پرت کردم تو اتاق. مامانمو صدا زدم… مامان …مامان تو رو خدا چشماتو باز کن …مامان نفس بکش… 
یه خانم پرستار سرم داد زد «تواینجا چیکار میکنی؟خانم موسوی ببرش بیرون» خانمه هم منو می کشید. 
با گریه بی جون گفتم: خانم خواهش می کنم مامان منو برگردونید …نذارید بمیره. من کس دیگه ای رو جز اون ندارم.
منو کشون کشون انداختن بیرون، درو بستن. پرده شیشه هم کشیدن. دیگه مامانمو ندیدم. هم اشکام مانع دیدم شده بود هم در بسته و پرده ی کشیده. یه چشمم به در بود یه چشمم به شیشه. شاید یکیشون باز بشه و بفهمم مامانم زنده است یا نه؟ 
هر یک ثانیه برای من یک عمر گذشت …دعا می خوندم، نذر کردم ،ذکر می گفتم هر چی توی این چند سال یاد گرفته بودم که موقع مشکلات بگم، همه رو با چشم گریون گفتم. در باز شد دکترش اومد بیرون با قیافه ناراحت. 
بهش نگاه کردم؛ یه جواب می خواستم زنده است؟ سرشو از روی تاسفم تکون داد و گفت: متاسفم تموم کرد.
تموم کرد !!!این کلمه برام آشنا بود … وقتی یکی می مرد می گفتن تموم کرده…تازه فهمیدم چه خاکی تو سرم شده، سر جام خشکم زد. پاهام سنگین شده بود. توان بلند کردنشو نداشتم. روی زمین می کشیدمشون. خودمو به اتاق رسوندم. مامانمو دیدم. بالشت زیر سرش نبود. یه ملحفه سفید روش کشیده بودن. 
رفتم لبه تخت نشستم، خودمو انداختم روش، گریه می کردم، ناله کردم، صداش زدم اما فایده نداشت چشماشو باز نکرد، بیرحم شده بود. حتی دلش به حال گریه هام هم نسوخت. کسی نبود. هیچ کس توی بیمارستان نبود آرومم کنه. نه فامیلی نه دوستی نه آشنایی ،چند تا پرستار به بهونه آروم کردنم می خواستن منو از مامانم جدا کنن ،که ببرنش سرد خونه. حالی دیگه برام نمونده بود با همون بی رمقیم می خواستم از دست پرستارا رها بشم و گفتم: «مامانمو دارید کجا می برید؟تو رو خدا نبریدش؟اون زنده ست، مامانمو که از اتاق بردن بیرون، پاهام شل شد. احساس فلج شدن می کردم. افتادم رو زمین. اتاق بیمارستان دور سرم می چرخید. سرم گیج شد… چشام سیاهی رفت…
*** 
با بیحالی به نسترن که داشت با گریه مانتو مشکی تنم می کرد نگاه کردم گفتم: داری چی کار می کنی؟
– باید بریم سر خاک …
– سر خاک کی؟
با گریه بغلم کرد و گفت: الهی من بمیرم حال روزتو اینجوری نبینم…آخه چرا سرنوشت تو اینجوریه؟ 
منم گریه کردم و گفتم: نسترن بدبخت شدم …نسترن دیگه مامان ندارم …دیگه کسی رو ندارم.
گریه…گریه ….گریه کار هر روز و هر شبم شده بود. نمی دونستم کی میاد کی میره… پول مراسمو کی میده، کی غذا درست می کنه ،کی پذیرایی می کنه ،از دور و اطرافم خبر نداشتم. تو حال خودم بودم حتی نمی دونستم کیا بهم تسلیت می گفتن…نسترن و فریده خانم به زور غذا تو حلقم می کردن تا از گشنگی نمیرم ،سخت بود تنها کسم سایه سرمو ازم گرفتن… 
دو هفته بعد از هفت مامانم ،نسترن خونمون اومد. مثلا برای عوض کردن روحیه من یک ساعت حرف زد و خندید آخر سرم وقتی دید من نمی خندم حوصلش سر رفت و گفت:
– بابا این فک من خرد شد از بس حرف زدم خوب تو هم بخند یه چیزی بگو…
– چی بگم؟
چه می دونم یه چیزی بگو…آها بیا بریم خونه ما تا کی می خوای تو این خونه تک وتنها زندگی کنی؟ ها؟ به خدا منانم راضیه.
با یه لبخند ضعیف گفتم: میدونی تا حالا چند بار این حرفو زدی؟
– راست میگی؟ 
بوسم کرد: قربونت برم لجبازی نکن بیا بریم به خدا منم از تنهایی در میام.
بدون توجه به حرفش گفتم :پول مراسمو کی داد؟
– بیا ..من چی میگم این چی میگه… من چه می دونم پول مراسمو کی داد؟ 
– نسترن دورغ نگو …مگه میشه ندونی؟
– آره میشه ..اصلا به تو چه که کی داده؟ ها؟
– اول اینکه ازش تشکر کنم بعدش پولشو پس بدم.
– بابا …خانم متشخص نمی خواد انقدر از شخصیتت استفاده کنی، هر کی بوده بخاطر ثوابش این کارو کرده.
با بلند شدن اون، منم بلند شدم و با عصبانیت گفتم: من که گدا نیستم …تو این شهر بچه یتیم زیاده برن یه جای دیگه ثوابشو نو خرج کنن.
پوفی کرد و گفت: عزیزم کسی که این کارو کرده دلش نمی خواست کسی بدونه حتی شما، که فکر نکنی مدیونشی.
خواست بره که مچ دستشو گرفتم و گفتم: ستوده؟؟؟آره؟؟؟
یه نفس عمیقی کشید وگفت: آره …آره ستوده،که چی؟ حالا می خوای چیکار کنی؟ پولشو پس بدی ؟فکر کردی بهت میگه چقدر خرج کرده؟
دستشو از دستم بیرون کشید و کفشاشو پوشید و گفت: من دارم میرم ..اگه شبی نصف شبی ترسیدی زنگ بزن میام دنبالت باشه؟ انقدر هم بهش فکر نکن. مغزت آب روغن قاطی می کنه خداحافظ.
– خداحافظ …
تا دم در بدرقش کردم درو بستم… فردا باید برم پیش ستوده و پولشو پس بدم. نمی خوام زیر دین کسی باشم. به آسمون نگاه کردم و گفتم: خدایا …راضیم به رضای تو.
خواستم برم بخوابم که در زدن ترسیدم. گفتم:کیه ؟
– منم آقا گرگه! 
با یه لبخند درو باز کردم و گفتم: بچه تو نصف شبی هم خواب نداری؟
نوید به ساعتش نگاه کرد و گفت:«وا.. من نه مرغم نه خروس! تازه ساعت یازده شده!
گردنش وکج کردوگفت: بیام تو؟ 
– اگه بگم نه که از دیوار میای…بیا تو! 
من جلو راه افتادم، اونم پشت سرم اومد. خواست درو ببنده، گفتم: درو نبد، نیمه باز بذارش.
– باشه…
دوتا ایمون روی پله ها نشستیم و به آسمون نگاه می کردیم. اواسط مرداد ماه بود و هوا گرم وشرجی. گفتم: خانم والده می دونن شما اینجایید؟
نگام کرد و گفت:والله خانم والده گرفتار صورت زن همسایه بود منم جیم شدم ….هواتون خیلی گرمه ها!
– ببخشید …اگه زودتر می گفتی براتون خنکش می کردیم..
خندید و گفت: خوبی؟
– ممنون بد نیستم …
– روزای اول انقدر گریه و زاری کردی که فکر نمی کردم زنده بمونی ..
– ازبس بی عار و پوست کلفتم،تا الان باید مرده باشم نه اینکه اینجا بشینم و با تو گل بگم و گل بشنوم. 
– این حرفو نزن. هر کسی یه سر نوشتی داره ،تقدیر مادرتم این بود. به گفته شاعر زندگی آب روان است روان میگذرد .
با هم خوندیم: هر چه اقبال من و توست همان میگذرد.
یه شکلات از جیبش در آورد و جلوم گرفت. گفت: بخور خوشمزست.
شکلاتو گذاشتم تو دهنم و گفتم: هووم …خوشمزه است.
با دودلی گفت: یه سوال ازت بپرسم؟
همین جور که شکلاتو تو دهنم می چرخوندم گفتم: آره…بخشیدمت ،هم بخشیدم هم فراموش کردم.
– از کجا فهمیدی می خوام چی بپرسم ؟
– فهمیدنش کار سختی نبود…
– ممنون …خوشحالم که آدم کینه ای نیستی.
شکلاتمو فرستادم پایین و گفتم: ما از آن سوته دلانیم که ازکس کینه نداریم ….یک شهر پراز دشمن ویک یار نداریم.
خندید و گفت:«امشب شاعر شدیما! 
نگاهش افتاد به گردنبدم و گفت: گردنبند قشنگی داری!
به گردنبدم نگاه کردم. توی دستم گرفتم یاد مادرم افتادم. 
با بغض گفتم: مامانم برام خریده بود روز تولدم.
– آها…
بخاطر اینکه موضوع رو عوض کنه گفت: راستی فهمیدی معدلم 19 شد؟ 
به لبخندش نگاه کردم و گفتم: اگه کمتر از این می شدی،می کشتمت.
ادای عفت خانم در آورد،گفت: وای پس خدا بهم رحم کرد!
بلند خندیدیم. گفتم: نمیری نوید با این ادا در آوردنت!
– همیشه بخند آیناز …این دنیا انقدر نامرده، به کسی رحم نمیکنه. 
نوید هر چند شب یک بار بهم سر می زد. تنهام نذاشته بود؛ ساعت دوازده ونیم بود که رفت … توی هال خوابیدم. چادر نمازی مادرمو روی خودم کشیدم. بین خواب و بیداری بودم که یکی از دیوار پرید تو حیاط. ترسیدم سرمو از بالشت بلند کردم. چراغ های حیاط خاموش بود. کسی رو نمی دیدم شاید بابام اومده ،یعنی اینقدر از من می ترسه که در نزد و از دیوار اومد تو؟ گوشامو تیز کردم تا شاید صدای آشنایی بشنوم. 
با ترس و پای لرزون سمت در هال رفتم گفتم: کیه؟…بابا تویی؟
سایه دوتا مرد روی در هال دیدم. عقب رفتم. یهو در با لگد باز شد. جیغ کشیدم. دوتا مرد اومدن تو. روی صورتاشونو پوشونده بودن. خواستم فرار کنم، یکیشون که گنده تر بود دست انداخت زیر شکمم و به طرف خودش کشید.جیغ می کشیدم و دست و پا می زدم. 
با دستش محکم دهنمو گرفت و گفت: چته عین کرم ُوول می خوری؟!
– کریم داری چه غلطی میکنی؟ زود باش دیگه؟ الان همسایه ها رو سرمون می ریزن. 
– چشم شعبون …چشم.
از بوی گند دهنش داشت حالم به هم می خورد. بدترین بویی بود که تا حالا به مشامم رسیده بود. انگار ده ساله دندوناش مسواک نخورده. بد تر از اون بوی لجن عرقش بود. هر چی زور داشتم یه جا جمع کردم که از دستش فرار کنم، بی فایده بود، انگار یه تیکه چوب تو دستشه اصلا سر جاش تکون نمی خورد. اونی که اسمش کریم بود، لاغر تر بود یه شیشه از جیب شلوارش درآورد و یه مایع بی رنگ ریخت روی دستمال، اومد نزدیکم… شعبون دستشو برداشت، اونم دستمال رو سریع گذاشت روی دهنم. وقت نفس کشیدن هم نداشتم. شعبون محکم منو گرفته بود. ضربان قلبم به آخرین حدش رسیده بود. به دستاش چنگ می زدم… اما هر چی بیشتر چنگ می زدم، بی حس تر و بی جون تر می شدم. حس خواب آلودگی داشتم. چشمام سنگین شد و خواب رفتم…
***
چشمامو باز کردم. سرم سنگین بود و درد شدیدی توی سرم می پیچید. به زور چشمامو باز کردم. دست و پا و دهنمو بسته بودن، روی زمین به پهلوی راستم خوابیده بودم. آرنج راستمو گذاشتم روی زمین و خودمو کشیدم بالا و نشستم. سرم گیج می رفت. گذاشتم روی زانوهام، چشمامو فشار دادم، سرمو بلند کردم. دور تا دور اتاق یه نگاهی انداختم، یه اتاق خالی و درب و داغون و نمدار. تنها چیزی که توی اتاق بود یه موکت زوار در رفته زیر پای من بود. با پارچه ای روی دهنمو بسته بودن. احساس خفگی می کردم و خیلی تشنم بود. با دهن بسته هر چی داد می زدم، صدام به جایی نمی رسید. دوباره روی زمین خوابیدم. 
چند ساعت بعد، صدای چرخیدن کلید توی در شنیدم. پشتم به در بود. برگشتم سمت در؛ یه مرد هیکل گنده ،چاق بی ریخت، سیبیل گنده، اومد تو، کنارم زانو زد. 
با یه لبخند ماموتی گفت: ساعت خواب خانم کی بیدار شدی؟
همین جور که روی زمین خوابیده بودم خودمو جمع کردم و نگاش می کردم که بازم خندید و گفت: چیه کرم کوچولو؟! خودتو جمع کردی ترسیدی؟
دستشو انداخت زیر سرم و بلندم کرد. نشستم؛ هم ترسیده بودم هم با عصبانیت نگاش می کردم. دستشو آورد سمت دهنم. سرمو بردم عقب، کج کردم. دوباره دستشو آورد جلو و پارچه رو از دهنم کشید پایین… حالا دیگه راحت می تونستم نفس بکشم. یه نفسی تازه کردم و گفتم:
– تو کی هستی؟ برای چی منو دزدیدی؟ اینجا کجاست؟ 
دوباره پارچه رو کشید روی دهنم و با تهدید انگشت اشاره شو جلوم گرفت و گفت: جیر جیر کردن نداریم خانم جیرجیرک! اگه می خوای پارچه روی دهنت نباشه، پس نباید جیکت دربیاد. شیر فهم شدی یا نه؟ وقت برای سوال و جواب زیاده.
بلند شد که بره با دهن بسته گفتم : تشنمه.
نگام کرد و گفت: چی میگی تو؟
با چشمم به دهنم اشاره کردم که بسته است. پوفی کرد و اومد دهنمو باز کرد، گفت: بنال چی می گی؟
– تشنمه …
خواست دهنمو ببنده، سرمو کشیدم عقب و گفتم: نبند خفه میشم.
– باکیت نیست… کسی با دهنه بسته نمرده که تو بخوای دومیش باشی .
– خواهش می کنم نبند .
انگشت اشاره شو گرفت طرفم، گفت: صدات دربیاد حنجرتو می برم. فهمیدی؟
فقط سرمو تکون دادم. 
رفت و چند دقیقه بعد با یه سینی برگشت. یه لیوان آب بود با پیتزا. جلوم گذاشت. تمام تنش بوی گند سیگار می داد. لیوانو برداشت و جلوی دهنم گرفت. 
سرمو کشیدم عقب و گفتم: خودم می خورم. 
– چه جوری؟
– دستامو باز کن …
– فرمایش دیگه ای نداری؟ …فکر باز شدن دستتو از سرت بنداز بیرون. 
– من که جایی نمی تونم برم .
لیوانو کرد تو دهنم و گفت: وِر نزن بخور.
لیوانو گذاشت تو دهنم و مجبورم کرد یه نفس آبو بخورم. نصف آب روی شلوارم می ریخت، نصفشم می خوردم… داشتم خفه می شدم. 
وقتی لیوانو برداشت، یه نفس بلند کشیدم که با صدای بلند خندید و گفت: آخ ببخشید! من تا حالا بچه داری نکردم…
زهر مار چقدرم زشت می خنده …یه تیکه از پیتزا برداشت که بذاره تو دهنم گفتم: فقط بگو برای چی منو دزدیدی؟
پوفی کرد و گفت: مگه فرقی هم به حالت می کنه؟ حالا گیریم که فهمیدی می خوای چی کار کنی؟
– حداقل می فهمم تو این خراب شده چی کار می کنم.
تو چشمام نگاه کرد و گفت: تو باید بدهی باباتو صاف کنی،نه بذار اینجوری بهت بگم؛ بابات تو رو به جای بدهیش به ما داد. می دونی که چقدر بدهکار بود؟ چهار میلیون تومن. گفت ندارم و تو رو جاش داد.
باورم نمی شد بابام همچین کاری کرده باشه. امکان نداره. 
با عصبانیت گفتم: داری دروغ میگی؟ بابای من اهل هر کثافت کاری باشه دیگه دخترشو نمی فروشه …عین سگ داری دروغ میگی.
یقمو گرفت و کشید طرف خودش و گفت: سگ تویی با اون بابات. فهمیدی؟ می خوای باور کن، می خوای نکن.
یه مردی از بیرون داد می زد: شعبون… هویی شعبون!
شعبون یقمو ول کرد و داد زد: چه مرگته؟ مگه از طویله آزادت کردن اینجوری داد میزنی؟ اینجام.
سرم پایین بود گریه می کردم که گفت: اِ…بهوش اومد؟!
– پس نه بیهوشه… مگه کوری که می پرسی؟
به چار چوب در تکیه داد. نگاش کردم. بدتر از من لاغر مُردنی بود! با سیبل لوتی و یه زنجیر هم دور انگشتش می چرخوند. همه دندوناش بدون استثناء سیاه و کرم خورده بود… 
با لبخند گفت: عجب سگ جونی ها! دو روز اینجا افتاده بود دست وپا هم نمی زد، گفتم باید سنگ قبرشم حاضر کنیم… خانم چرا گریه می کنن؟ نکنه زدیش شعبون؟!»
بلند شد و گفت: مگه کرمم زدن داره؟! این به فوت من بنده… خانم فکر می کنن من بهش دروغ می گم که باباش به خاطر چهار میلیون فروختتش.
با خنده گفت: خب روشنش می کردی!»
– روشنش کردم. حالام بریم نهار. 
خواستن برن که با بغض گفتم: دستام…باز نمی کنی؟
– آره شعبون از تو این کارا بعیده …چرا دست طفل معصومی بستی؟ خب گناه داره !
– چی چیو گناه داره… می خوای در رِه؟
کریم زنجیرشو انداخت تو جیب شلوارش. از همون جیب چاقو درآورد و اومد طرف من و گفت:
– پس تو این هیکلو واسه چی گنده کردی؟ ها؟ اگه نتونی از پس این بر بیای بهتره بری سر تو بذاری زمین و بمیری. 
بعد از اینکه دستمو باز کرد، چاقو رو جلوی صورتم گرفت، گفت: گوش کن ..کرم کوچولو اگه بخوای دست از پا خطا کنی، روزگارت میوفته با من… من کیم؟ کریم خُله. وقتی هم روزگارت بیوفته با کریم خُله، روزگارت سیاه می شه ملتفت شدی که؟
با ترس فقط سرمو تکون دادم. گوششو به طرف دهنم نزدیک کرد و گفت: نشنیدم!
با ترس گفتم: ب..بله.
بلند شد و گفت: آها …حالا شدی دختر خوب!
رفت طرف شعبون و گفت: اینجوری بچه ادب می کنن. فهمیدی؟
دوتاییشون رفتن بیرون و درو بستن. وقتی حرف می زدن صداشون انعکاس داشت. انگار تو خونه هیچ وسیله ای نبود. اشکامو پاک کردم و مشغول خوردن شدم. خیلی گشنم بود… همینجور که پیتزامو می خوردم، گوشمو تیزکردم که چی دارن میگن.
– یادم باشه بیام پیشت آموزش بچه داری رو بهم یاد بدی! 
با خنده بلندی گفت: حتما! چرا که نه؟ ولی سرم شلوغه باید از قبل وقت بگیری .
بعد از دوقیقه سکوتشون کریم گفت: می خوای با دختره چی کار کنی؟
– میخوای چیکارش کنم ؟می فروشیمش به منوچهر.
– بفروشیش؟!! به منوچهر؟! 
– چیه نکنه می خوای باهاش ترشی لیته بندازیم؟
– یعنی جمشید ما رو این همه راه فرستاد بوشهر که این دختره رو بیاریم بفروشه؟
– چرا عین خنگا سوال میکنی؟ خوب آره… دختره رو می خواد چیکار؟ واسش پول می شه.
– چِشمم آب نمی خوره که این منوچهره بخواد بابت این دختر چهار تومن بده. 
– مجبوره… جمشید گفته یا پولو میارین یا پولتون می کنم. 
– غلط کرده مردیکه… بره اون اصغر گور به گور شده رو پول کنه، چه دخلی به ما داره حریف اصغر نشده؟ می خواد ما رو پول کنه؟
شعبون با خنده بلندی گفت: «انقدر حرص نخور شیرت خشک می شه، غذات از دهن افتاد بخور
– کوفتم شد بابا…
دو سه ساعت بعد از اینکه نهارمو خوردم شعبون اومد داخل اتاق.
به سینی نگاه کرد و گفت: نه مثل اینکه کریم تو تعلیم و تربیت بچه ها کارشو بلده،حیفه استعدادش تلف بشه. حتما باید یه مهد کودکی براش بسازم! 
سینی رو از جلوم برداشت، خواست بره که گفتم: من…
برگشت طرفم. گفتم: من باید… برم… دست …شویی.
با خنده گفت: قربون این شرم و حیات که نمی تونی درست تلفظش کنی! پاشو بیا! 
همون جا وایسادم، گفت: چرا نمیایی؟
– چیزی پام نیست. 
به پام نگاه کرد و گفت: یه دقه صبر کن الان برات دمپایی میارم.
دمپایی آورد. اونم چه دمپایی ای! کل انگشتای پام از دمپایی زده بود بیرون. پشتشم شیش متر آزاد بود. پشت سرش راه افتادم تنها اون اتاق داغون نبود. کل خونه همین وضعو داشت. حدسم درست بود. هیچ وسیله ای توی خونه نبود، جز روزنامه و کارتون هایی که کف زمین افتاده بودن. دیوارهای سوخته و سیاه شده… سقفم کثیف و داغون بود. روی دیوارها ترک هایی بود که فقط یک ریشتر برای خراب شدن احتیاج داشتن. شیشه های شکسته ی پنجره روی زمین ریخته بود. 
شعبون در هالو باز کرد و گفت:راه بیفت دیگه… چیو داری نگاه میکنی ؟
به در هال نگاه کردم. اونم بدتر از بقیه، حتی دستگیره هم نداشت. وارد حیاط که شدم، سمت راست اشاره کرد و گفت: اونه… اینجا منتظر می مونم زود برگرد.
از حرفش خندیدم. چه حرف عاشقونه ای بهم زده بود! 
شعبون گفت: مگه دست شویی رفتن هم خنده داره؟
اونقدر فشار روم بود که نتونستم حیاطو نگاه کنم. سریع رفتم دستشویی و برگشتم و به حیاط نگاه کردم. اونم حالش بهتر از خونه نبود. حیاط پر بود از برگ درخت. بعضی درختا یا شکسته بودن یا خشک شده بودن، یه حوض وسط حیاط بود که لبه هاش شکسته بود. چند تا گلدون شکسته هم داخلش افتاده بود. از قرار معلوم باغ متروکه ست… 
– دید چیو می زنی؟ اینجا راه فراری وجود نداره. راه بیفت بیا… 
دوباره منو برگردوند به اون اتاق خراب شده. بندو آورد، خواست دست و پامو ببنده، گفتم: فرار نمی کنم.
– دستاتو بیار …به تو اعتمادی نیست! 
– دستام درد می گیره… من که جایی رو بلد نیستم که بخوام فرار کنم؟ 
دستامو به طرف پشت بست و گفت: کور چی می خواد؟ دو چشم بینا… دستاتوباز بذارم، راه فرارم خودش پیدا میشه.
دهنمو بست و رفت… هرچی ازش خواهش کردم که حداقل دهنمو باز بذاره گوش نکرد… 
همین جورکه روی زمین نشسته بودم، خودمو کشیدم سمت دیوار و بهش تکیه دادم. به پنجره ی سمت راستم که با نرده های آهنی پوشونده بودن نگاه کردم. چند تا پرنده لبه پنجره نشسته بودن. صدا می دادن. کاش من جای اونا بودم. آزاد بودم و هرجا که دلم می خواست پرواز می کردم…
نمی دونم چقدر به پنجره خیره شده بودم که وقتی به خودم اومدم، دیدم همه جا تاریک شده اما هنوز از پنجره یه ذره نور به داخل اتاق می تابید. 
من ترس از تاریکی داشتم. وقتی یه جای تاریک بدون یک روزنه نور قرار می گرفتم احساس خفگی می کردم. نفس کشیدن برام سخت می شد… هرچی زمان بیشتر می گذشت اتاق تاریک تر می شد. نمی دونم کدوم جهمنی رفته که نیومد لامپ اینجا رو روشن کنه؟ اگه این اتاقه لامپ نداشته باشه من تا صبح زنده نمی مونم… 
دیگه نمی تونستم تحمل کنم. به زحمت دستمو آوردم جلو، پارچه ی روی دهنمو کشیدم پایین، خودمو به زور از زمین بلند کردم. با هرجون کندنی بود به پنجره رسوندم، دستمو بلند کردم که پنجره رو باز کنم یهو در باز شد و لامپ اتاق هم روشن شد… حس کردم اتاق پر از اکسیژن شد. نفس راحتی کشیدم که صدای شعبون در اومد با عصبانیت داد زد:
– داشتی چه غلطی می کردی؟
روبه روم ایستاد و با عصبانیت نگام کرد. 
گفتم: من … داشتم خفه می شدم می خوا…
با دستش محکم کوبید تو دهنم. نذاشت حرفمو بزنم… دهنم از خون خیس شد با پشت دستای بستم دهنمو پاک کردم.
گفت: کدوم قبرستونی می خواستی فرار کنی؟ ها؟ بخاطر همین می گفتی دستامو باز کن؟
دردم گرفته بود. با بغض در حال گریه گفتم: به خدا …نفسم بند اومده بود، می خواستم پنجره رو باز کنم.
با حالت عصبی گفت: تو که راست میگی! کیه که باور کنه… اون بدن کرمیتو تکون بده باید بریم.
با چاقو دست و پامو باز کرد… من هنوز نمی دونستم اینجا چیکار می کنم؟ باید یه جای دیگه می رفتم. بازوهامو می کشید و با خودش می برد. کشیدن که چه عرض کنم؟ انگار من بادبادکش بودم. پاهام موقع راه رفتن از زمین کنده می شد… هوا دیگه کاملا تاریک شده بود. جلو ماشین ایستاد و گفت: گوش کن! اگه می خوای جلو بشینی و نندازمت صندوق عقب، نباید صدات دربیاد آندرستند؟
تو چشماش نگاه کردم و گفتم: می خوای منو کجا ببری؟
یه نچی کرد و گفت: با تو راه اومدن صلاح نیست!
از پشت پیراهنمو کشید و برد سمت صندوق عقب. درشو باز کرد. 
با ترس گفتم: می خوای چیکار کنی؟ من اینجا خفه می شم… من این تو نمیرم.
– ببخشید که هتل شیش ستاره نیست! 
با یه حرکت منو انداخت صندوق عقب ماشین. راه افتاد با مشت و لگد می کوبیدم به در… گریه می کردم التماسش کردم. نفس کشیدن دیگه برام مشکل شد.کم کم قلبم داشت اکسیژن کم میاورد یعنی دیگه نفسای آخرم بود؟ حس خفگی داشتم. انگار یکی داشت گلومو فشار می داد… یهو ماشینو نگه داشت… با چشمای خمار وبی جونم به در نگاه می کردم بالاخره باز شد… 
با ترس نگام کرد. با دستش آروم م یزد تو صورتم و گفت:
– هی چته؟ تو چرا اینجوری شدی؟ خیل خوب بیا بیرون… عجب غلطی کردما اگه بمیره چه خاکی تو سرم کنم؟ جواب جمشید خانو چی بدم؟ … هی دختر چشاتو باز کن… اصلا بیا جلو بشین بیا… 
اکسیژن ذره ذره وارد ریه هام شدن. کمی که جون گرفتم، اومدم بیرون. شعبون خواست کمک کنه، دستشو زدم عقب و گفتم: به من دست نزن …خودم می تونم راه برم.
وقتی جلو نشستم، ماشینو روشن کرد و راه افتاد. انگار خیلی ترسیده بود. چون بگی نگی مهربون شده بود. 
گفت: بهتری؟ الان می تونی نفس بکشی؟ آب می خوای؟
خدایا عجب عجوبه ای رو خلق کردی!… ثبات اخلاقی نداره. دقیقا معلوم نیست چه زمانی اخلاقش خوب میشه؟ با بیحالی نگاش کردم و جوابشو ندادم. با لبخند از توی داشبورد یه بطری آب درآورد، جلوم گرفت و گفت: – بیا بخور خنکه. تازه از یخچال درش آوردم.
ازش گرفتم. با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: دهنی بشه اشکالی نداره؟
– نه بابا چه اشکالی… تو هم مثل دخترم می مونی… بخور نوش جونت. 
بخاطر اینکه مطمئن بشم همین جوری خوش اخلاق می مونه، گفتم: یعنی اگه دختر خودتم بود بازم می فروختیش؟
اون چیزی که انتظارشو داشتم، پیش اومد. 
با عصبانیت گفت: «اولاً اینکه دختره منو با خودت مقایسه نکن، دوماً دختر من یه پارچه خانمه. می دونی چند تا خواستگار داشت؟ فقط بخاطر اینکه عزیز دردونمه شوهرش نمی دم… تو معلوم نیست چه کثافت کاری دستت بوده که بابات می خواسته از شرت خلاص بشه.» 
با این حرفش خونم به جوش اومد. با بطری آب محکم کوبیدم به سرش. نگاه عصبی به من کرد و پاشو گذاشت رو ترمز و ماشینو نگه داشت. 
دو تا سیلی چپ و راست صورتم زد و گفت: به خدا اگه جمشید نگفته بود سالم به دست منوچهر برسونمت، می دونستم باهات چیکار کنم… حیف… حیف که جمشید با این حرفش دست و پامو بست …کسی جرات نکرده بود روی شعبون دست بلند کنه اما تو دختر ه ی خراب!
حرفشو قطع کردم و با داد و گریه گفتم: خراب تویی و زن و دخترت. فهمیدی حیوون پست فطرت؟
یکی دیگه کوبید تو دهنم. درو باز کردم که فرار کنم. اون سریع تر از من درو بست و راه افتاد و گفت:
– کدوم گوری میخوای بری؟ ها؟ زودتر بدمت دست منوچهر و از شرت خلاص شم …توی همین دو دقیقه پیرم کردی. 
تا موقعی که رسیدیم، من فقط گریه می کردم و اون دعوام می کرد که خفه شم.
چه جوری خفه شم؟ تمام صورتمو داغون کرده بود. ماشینو زیر پل بزرگراه درحال تاسیس نگه داشت. خودشم از ماشین پیاده شد و شماره ای رو گرفت. گلوم خشک شده بود. هنوز آب نخورده بودم. در بطری رو باز کردم کمی ازش خوردم. خیلی خنک بود جیگرم جلا اومد… در ماشینو باز کردم کمی از آبو به صورتم زدم. 
صداشو می شنیدم که می گفت: منوچهر نیای…می سپارمت دست کریم خودت خوب می دونی که اون اعصاب درست حسابی نداره… خود دانی. من فقط سی دقیقه منتظر می مونم… 
بعدش تلفنو قطع کرد. همین جوری که بهش نگاه می کردم، گفت:
– چیه؟ به چی زل زدی؟ نکنه بازم کتک می خوای؟ 
محلش نذاشتم. روی صندلیم نشستم و در ماشینو بستم… به ماشین تکیه داده بود و به ماشین هایی که هر پنج دقیقه رد می شدن نگاه می کرد… 
چند دقیقه گذشت اما از منوچهر خبری نشد. با کلافگی نشست تو ماشین و ضبطو روشن کرد. صدای محسن یگانه تو ماشین پیچید:
آخر راه اومدن با روزگار، گره ی کوریه که بخت منه /که تموم اتفاقای بدش، شاهد زندگی سخته منه / شاید این زخمی که از تو خوردم و، از حرارتش زبونه می کشم/ یا تموم بی کسی هامو همش، فقط از دست زمونه می کشم/ بگو بازم هوامو داری و مثل همه منو تنها نمیذاری /بگو هستی تا نترسونتم ظلمت این شب تکراری و / بگو هستی و روی ماه تو امشب پشت ابرا پنهون نمی شه /آسمون بخت تیره ی من ابری نمی مونه همیشه / بگو بازم هوامو داری و مثل همه منو تنها نمیذاری /بگو هستی تا نترسونتم ظلمت این شب تکراری و / بگو هستیو روی ماه تو امشبم پشت ابرا پنهون نمیشه آسمون بخت تیره ی من ابری نمونه همیشه / من که پشتم به خودت گرمه وباز هرچی این راهو میام نمیرسم /نکنه دستمو ول کردی برم که به هرچی که میخوام نمی رسم /شایدم من اشتباهی اومدم که در بسته رو وا نمی کنی/من به این سادگی دل نمی کنَم از تو که منو رها نمی کنی/ بگو بازم هوامو داری و مثل همه منو تنها نمیذاری/ بگو هستی تا نترسونتم ظلمت این شب تکراری و / بگو هستی و روی ماه تو امشب پشت ابرا پنهون نمیشه آسمون بخت تیره ی من ابری نمونه همیشه…
انگار محسن یگانه داشت حرفای دل منو می زد. دلم از این همه نامهربونی خسته شده… 
چند دقیقه بعد نور چراغ ماشینی توی چشمام خورد. نورش اذیتم می کرد. دستمو جلوی صورتم گرفتم. شعبون ضبطو خاموش کرد و پیاده شد. احتمالا باید منوچهر باشه. پیاده شد. 
شعبون گفت: دیگه کم کم داشتم از اومدنت نا امید می شدم.
– حالا که می بینی اومدم …
منوچهر قد متوسطی داشت. تا نصف کله ش تاس بود اما موهای پشتشو هنوز داشت. یه پیراهن سفید و شلوار مشکی تنش بود. سیبیل پهلوونی هم گذاشته بود… این دوتا انگار دشمن چندین و چند ساله ی هم بودن. چون نه دست دادن نه سلام کردن. طرز به هم نگاه کردنشونم عین کسایی بود که می خواستن دوئل کنن…
– خوش اومدی…
– خب دختره کجاست؟
– چیه؟ پکری منوچ خان؟
– می خواستی نباشم؟ به زور دارین یه دخترو تو پاچه م می کنین..
– به زور؟!! آقا رو! انگار یادش رفته بدهکاره!
– نخیر یادم نرفته… ولی یادم نمیاد بدهکار تو باشم که داری با من این جوری حرف می زنی. 
– نه مثل اینکه با توپ پر اومدی. قبل از اینکه سر هم دیگه رو بزنیم بهتره که معامله رو تموم کنیم. 
اومد سمت من در ماشینو باز کرد و گفت: علیا حضرت افتخار میدن بیان پایین؟!
اینم واسه ما نصف شبی شوخیش گرفته. از ماشین پیاده شدم. با هم رفتیم پیش منوچهر. رو به روی منوچهر وایسادیم شعبون گفت: اینه… 
منوچهر یه نگاه به من و یه نگاه به شعبون، گفت: شوخیت گرفته؟ این چیه من ببرمش؟… این که قیافه نداره؟ هر مردی که اینو ببینه درجا سکته میکنه!
شعبون خندید و گفت: الان شبه زیاد مشخص نیست. روز خوشگل می شه… بعدشم این دختره ابروشو برداره و یه دستی به صورتش بکشه، زیبا می شود مترس!
– این ده شاهی هم نمی ارزه… به خدا حیفم میاد هزار تومن بابتش بدم!
دیگه نتونستم تحمل کنم. با عصبانیت گفتم: فکر کردی خودت چقدرمی ارزی که روی دیگران قیمت می ذاری؟ تو رو با این قیافت اگه حراجتم بذارن کسی نمیاد سراغت.
دوتا شون با تعجب نگام می کردن که شعبون زد زیر خنده. اونقدر قهقه اش بلند بودم که ترسیدم. 
منوچهر هم با عصبانیت نگاش کرد و گفت: زهرمار! به چی داری می خندی؟!
همین جور که داشت می خندید، گفت: وای دلم …وای خدا!
یه نفسی کشید و گفت: چیه منوچ جون؟ حقیقت تلخه …خیلی باحالی دختر!
دوباره خندید که منوچهر با اخم گفت: این دختره راست کار من نیست… درد سر داره ورش دار ببرش.
خنده روی لبای شعبون خشک شد. خودشو جمع کرد، به طرف منوچهر رفت. 
با دستش فکشو فشار داد و گفت: ببین جیگر ،نیومدم ازت خواهش کنم که بخریش دارم مجبورت می کنم… می دونی جمشید خان چه پیغامی برات فرستاده؟ گفته به منوچ بگو یا می خریش یا می فروشمت. میدونی که چقدر بدهکارشی؟ باید کم کم بدهیشو صاف کنی.
منوچهر با عصبانیت دست شعبونو عقب زد و گفت: بدهیمو می دم ولی این دخترو نمی خوام.
شعبون لبخندی زد و گفت: نه دیگه نشد… هم بدهیتو می دی هم این برمی داری… جمشید گفته دختره بدردت میخوره. تو که کثافت زیاد داری اینم قاطی اونا کن.
منوچهر از روی حرص و عصبانیت رفت سمت ماشین، با یه پاکت برگشت گرفت سمت شعبون.
دستشو دراز کرد که برداره پاکت و کشید و گفت: به جمشید خان بگو این باره آخر که این کارو می کنم …بهش بگو فقط ده میلیون از بدهیم مونده که اونم تا پنج یا شیش ماه دیگه می دم، اما دیگه برای من دختر نمیاره. اینا رو بهش میگی فهمیدی؟
شعبون پاکتو از دست منوچهر برداشت. همین جور که توی پاکتو نگاه می کرد،گفت: چرا خودت بهش نمیگی؟ آها… یادم رفته بود که جمشید گفت اگه یه بار دیگه ببیندت جای سالم تو بدنت نمیذاره! 
خندید و رو به من کرد و به منوچهر گفت:
– خیرشو ببینی… هر چند می دونم به یک ماه هم نمی کشه توی تیمارستان بستریت می کنن.
همین جور که می خندید، منوچهر با حرص لباسمو کشید و برد سمت ماشین. 
نزدیک ماشین که شدیم شعبون گفت: ببین منوچ! این دختره از تاریکی می ترسه. خواستی تنبیش کنی بفرستش تو انباری.
بلند بلند خندید.
مطمئنم که امشب چیزی مصرف کرده یا شایدم دلش خوشه که پولی رو که می خواست به دست آورده. سوار ماشین شدیم. هر کی رفت سمت خودش… منوچهر رادیو رو روشن کرد.چند دقیقه بعد شروع کرد با خودش حرف زدن:
– هرچی سنگه جلو پای لنگه …یکی نبود به من بگه آخه منوچ آبت کم بود… نونت کم بود؟ کار کردنت با جمشید چی بود؟ … که خودتو اینجوری بدبخت کنی…
یه آهی کشید و گفت: خشک بشه این شانست منوچ بدبختی که دیگه شاخ و دم نداره… 
همین جور که بهش نگاه می کردم، حرفشم گوش می دادم که سرشو چرخوند طرف من و به لباسام نگاهی انداخت گفت: این چه لباساییه که تنته؟!
– ببخشید نمی دونستم قراره منو بدزدن وگرنه لباس شب می پوشیدم. 
با تعجب گفت: مگه دزدیدنت؟
– پس نه… کارت دعوت برام فرستادن که بیام اینجا ،گُنه کرد در بَلخ آهنگری، به شوشتر زنند گردن مسگری… یکی دیگه یه غلطی می کنه من باید تاوانشو بدم. 
با خنده گفت: تو هم انگار دل پری داری …صورتت چی شده؟ 
از این همه مهربونیش تعجب کردم ، و از اونجایی که تجربه بهم ثابت کرده که بابام ،هومن ، نوید و شعبون، هر کدومشون در زمان خاصی اخلاقشون دچارتغییر و تحول میشه، پس نباید به اینم اعتماد کنم. 
گفتم:شعبون بهم زده.
پوفی کرد و گفت: این شعبون آدم بشو نیست. بخاطر همین اخلاق گندش بود که زنش ازش طلاق گرفت و بچه هاشو با خودش برد.
با تعجب گفتم: طلاق گرفته؟! یعنی الان هیچ کدوم از بچه هاش پیشش نیست؟!
– نه… چطور؟
– هیچی… گفت یه دختر داره که خیلی دوستش داره و شوهرش نمی ده.
با صدای بلند خندید و گفت: از دست این شعبون …خالی بسته، دختر بزرگش سیزده سالشه اون چهار تا هم زیر ده سالن.
نمی دونم چرا خوشحال شدم؟ شاید بخاطر اینکه به دختره حسودیم شده بود که باباش انقدر دوستش داره… پیچید توی یه کوچه تنگ و باریک. دم یه خونه ماشینو نگه داشت و گفت: پیاده شو!
با هم پیاده شدیم. با سویچ ماشین، محکم به در کوبید. انقدر زد که صدای یه زنی از تو خونه در اومد:
– هوی گوسپند چه خبرته مگه سر آوردی؟
وقتی درو باز کرد، با عصبانیت و اخم بود اما وقتی چشمش به منوچهر افتاد با لبخند گقت:
– به به منوچ خان! پارسال دوست امسال دشمن، می گفتین تشریف میارین یه پشه برات قربونی می کردیم!
بدون اینکه جوابشو بده با اخم نگاه من کرد و گفت : برو تو.
زنه با تعجب به من نگاه کرد. رفتم داخل. اونم پشت سرم اومد تو درو بست، گفت: نادر کجاست؟
– می خواستی کجا باشه؟ خونه امیدش …این کیه با خودت آوردیش؟
– گفتم شاید دلت برای مهمون تنگ شده باشه… یکیشو برات آوردم.
– دل من غلط بکنه که از این دلتنگیا بکنه !
با لبخند گفت: تازه آق منوچ! مهمونم خرج داره. متوجه که هستی؟
منوچهر صورتشو برد جلوی صورت زنه و با عصبانیت گفت: فکر کنم هنوز بهم بدهکار باشی؟
زنه نگاهی به من انداخت و راه افتاد سمت خونه. من و منوچهرم پشت سرش راه افتادیم. همین جور که راه می رفت با دلخوری حرف می زد: 
– اون بدهکاری رو من خیلی وقته صاف کردم. مثل اینکه یادت رفته اگه من نبودم حکم اعدام زنتو میذاشتن کف دستت.
روی پله های خونه نشست. با حرص پاشو می زد به زمین. منوچهر گفت:
– نه یادم نرفته یعنی اصلا چیزای بدو فراموش نمی کنم… حالا چی می خوای؟ پول؟ اگه بهت بدم فقط خودتو بدهکارتر می کنی.
دستشو به طرف منوچهر تکون داد و با عصبانیت گفت: 
– کی گفت پولو واسه خودم می خوام؟ ببین آقا منوچهر؟ من هشت تا بچه قد و نیم قد دارم. باباشونم تو زندونه. کی می خواد نون اینارو بده؟ من این بدبختا رو کله سحر بیدار می کنم می برمشون شمال تهران، چهارتا دسته گلم میدم دستشون که بفروشن. خدا شاهده وقتی جلو ماشینا رو می گیرن که گلاشونو بفروشن دل تو دلم نیست که یکی بخواد بزنتشون یا خدای نکرده با یه ماشین تصادف کنن… وقتی هم شب می خوان بخوابن نمی دونن بالشت چیه … من بدبخت تر از اونا، وقتی برای آقازاده های بالای شهر اسفند دود می کنم، ده تاشون یا فحشو بد و بیرا می گن یا کثافتا…
سرشو انداخت پایین و هم حرف می زد هم گریه می کرد.
– شاید فقط یکیشون بهم پول بدن، حالا خدا خوشش میاد من پول این طفل معصوما رو که از صبح تاشب جون می کنن و بکنم تو شکم خانم؟
– هــــــو… چه خبرته؟ مگه این چقدر می خواد بخوره که این قدر آه و ناله می کنی؟ فکر کردی خبر ندارم از جای دیگه هم پول در میاری؟ 
سرشو بالا آورد. بهش نگاه کردم. دریغ از یک اشک. با تعجب گفت: منظور؟
– منظورو رسوندم …این فقط دوشب مهمونته. پس فردا میام می برمش. 
– یعنی تو این دوشب نمی خواد بخوره .
تا الان ساکت بودم و چیزی نگفتم. 
به خانمه که نمی دونم اسمش چی بود نگاه کردم و گفتم: خانم اگه فکر می کنی با دو لقمه بیشتر، شب بچه هات سرشونو با شکم گرسنه زمین میذارن، من اون دو لقمه رو نمی خورم …کسی با دو روز غذا نخوردن نمرده.
با چشای گشاد و تعجب دستشو چپ و راست کرد و گفت: به به! گل بود به سبزه نیز آراسته گشت ، خودش کم بود زبونشم بهش اضافه شد، نگفته بودی خانم زبون دارن!! نگه داریش دردسر داره. حتی یه شب! 
بلند شد و گفت: وقتی رفتین درو پشت سرت ببند.
منوچهر با عصبانیت نگام کرد و گفت: نمی تونی دو دقیقه جلوی زبونتو بگیری؟ 
داشت می رفت سمت یکی از اتاقا که منوچهر جلوشو گرفت و گفت: دردت چیه؟
– دردم دو تاست …اول اینکه من این دو روزو باید بست بشینم تو خونه و مراقب دوشیزه خانم باشم که یه وقت فکر فرار به سرش نزنه و توی این دو روز من از نون خوردن میوفتم… درد دومم که زیاد مهم نیست زبون خانومه.
منوچهر پوفی کردو از تو جیبش دوتا تراول صد تومنی درآورد و جلوش گرفت و گفت:
– به خدا اگه مجبور نبودم منت تو رو نمی کشیدم. 
با لبخند پولو از دستش گرفت و گفت: این شد یه چیزی… حالا واسه چی نمی بریش خونه؟
– هنوز به زبیده چیزی نگفتم. 
– چرا؟
با عصبانیت گفت: بخاطر اینکه اگه بفهمه بابت این خانم پول دادم سرم بالای داره.
با تعجب به من نگاه کرد و گفت: «خریدیش؟!! فکر می کردم عصر برده داری تموم شده!» 
– از بس چپیدی تو این خونه از دور و ورت خبر نداری… اون موقع در ملاء عام می فروختن الان دزدکی می فروشن. 
– حالا چند؟
– چهار تومن …
– چهار صد هزار تومن دیگه؟!
– نخیر میلیون تومن …
با چشای گشاد گفت: برو گمشو بابا …مگه تو کلت یونجه ریختن که همچین پولی رو بابتش دادی؟ آدم می خواستی به خودم می گفتی برات دختر میاوردم که آنجلینا پیشش لنگ می نداخت! 
– چی میگی تو؟… دختر می خوام چیکار؟ مجبور شدم، جمشید کثافت مجبورم کرد آشغال هم باید مواداشو بفروشم هم آداماشو بخرم. 
– آها! حالا فکرشو نکن. سکته میکنیا؟ 
– بذار سکته کنم بمیرم. 
– دور از جون. این حرفا چیه می زنی؟      

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا