رمان ویدیا جلد دوم پارت 5
#ایران_تهران
#اسپاکو
بعد از هماهنگی با بیمارستان بعد از یک هفته هر دو را به بیمارستان تهران منتقل کردند.علائم حیاتی هر دو هنوز به اندازهای بالا نیامده بود که بهوش بیایند.
شبنم(همسر دایی باربد)لباس مخصوص پوشید و وارد اتاق شد.
صدای دستگاهها دل بی قرارش را چنگ میزد.نگاهش به چشمهای بستهی اسپاکو افتاد.بغض گلویش را بیش از پیش فشرد.تازه داشت بابت خوشبختی اسپاکو خیالش راحت میشد،اما حالا با این حال و روز اسپاکو روزگارش تلخ شده بود.
روی صندلی کنار تخت اسپاکو نشست،دستش را روی دست اسپاکو گذاشت و با انگشت آرام دستش را نوازش کرد.
با صدایی که بغض لرزانش کرده بود زمزمه کرد:
-تو دختر قوی هستی،میدونم این بحران رو هم پشت سر میذاری.خیلی زود بهوش میای!همه مثل قدیم دور هم جمع میشیم.خواهش میکنم زودتر به هوش بیا.دلم برای اون چشمای قشنگ و نگاه نازت تنگ شده.
زمان دیدارش تمام شده بود،از جایش بلند شد.گونهی کبود اسپاکو را نوازش کرد.باید میرفت تا بقیه هم میتوانستند بیایند و کمی اسپاکو را میدیدند.
حال همهی اعضای خانواده بد بود،اما هیچ کاری از دستشان برنمیامد.
آشو از پشت شیشه نگاهش را به ویهان دوخت.لحظهای صدای دستگاهها بلند شد.مانیتوری که ضربان قلب ویهان را نشان میداد خط صاف و ممتد شد.
آشو وحشت زده به سمت ایستگاه پرستاری نگاه انداخت.
چند دکتر به دنبال چندین پرستار به سمت تخت ویهان دویدند.
صدای گریه بلند شد.آشو نگاهش را آنچنان به ویهان دوخته بود که گویا تنها موجود روی کره زمین برادرش است.
لبهای آشو تکان میخورد و با خود زمزمه میکرد:
-تو نمیتونی من رو تنها بذاری بری!!من این حق رو بهت نمیدم!!
دستهایش مشت شدند.
قطره اشکی سمج روی گونهاش غلطید.
#ایران_تهران
#پانیذ
پانیذ به دنبال مادرش وارد آشپزخانه شد.
-مامانی جونم…
-نه پانیذ
-آخه چرا؟؟؟
-آخه چرا داره؟دارم بهت میگم نیازی نیست شب با دوستات بیرون باشی.
-مامانی…یه کافیشاپ دوستانست.تا دیروقت طول نمیکشه که!
مادرش دست به کمر به عقب برگشت.
-با هیوا میرم….اصلا موقع برگشت به پیمان میگم بیاد دنبالمون.
-پس جواب باباتو خودت میدی؟
پانیذ با فریاد به هوا پرید و گونهی مادرش را بوسید.
شیما سری از روی تاسف تکان داد.
پانیذ نگاهی به لباسهایش انداخت.
کت مشکی سادهای به همراه تیشرت جذب قرمز و شلوار جین پوشید.موهایش هنوز فر ریز بود.برای آرایش به رژ کم رنگی اکتفا کرد.حاضر و آماده از اتاق بیرون آمد.
شیما نگاهی به تیپ سادهی پانیذ انداخت.
-زود برمیگردیا.
-چشم.
کفشهای مشکی بدون پاشنهی عروسکیاش را به پا کرد.
با صدای بوق اتومبیل سریع از خانه بیرون زد.هیوا در اتومبیل آژانس منتظرش بود.کنار هیوا در صندلی عقب جای گرفت.هیوا نگاهی به چهرهی ساده پانیذ انداخت.
-آخر نگفتی کجا دعوتیم.
هیوا کارت ورودی را جلوی چشمهایش تکان داد:
-اینجا.
هیوا در ادامه صحبتش سری تکان داد و اضافه کرد:
-بچمون مایه داره میتونه همچین جاهایی میتینگ بگیره!
-تا جایی که من یادمه اینجا مخصوص آدمای خاصی هست.مثل هنرمندا و سلبریتیها و اینجور آدما.
-اوهوم،منم تعجب کردم اما خب میریم ببینیم چخبره!
#ایران_تهران
#ویدیا
علیرام کلافه از روی کاناپه بلند شد.
-آخه برادر من،تو دورهمی با دوستات گرفتی من برای چی باید بیام اونجا؟
بنسان اخمی کرد:
-بابا خیر سرت آق داداشمی،من دلم میخواد همه جا با هم باشیم.دو ساله که دیگه اون علیرام قبل نیستی،خودتو توی کار غرق کردی!دنیا که به آخر نرسیده عزیز من.
علیرام عصبی دست لای موهای مشکیاش فرو برد.
-آماده میشم بنسان،خوبه؟؟
-آفرین،به این میگن آق داداش نمونه.منم برم یه تیپ دخترکش بزنم که بریم.
بنسان از اتاق بیرون رفت.
علیرام سری تکان داد.نفسش را با حسرت بیرون داد.چهکسی میدانست جای خالی نبودش چطور حفرهای در قلبش ایجاد کرده؟هنوز با هر نفسش بوی عطر موهایش را استشمام میکرد.بدتر از همه این بود که نمیدانست کجاست؟اصلا چرا به یکباره باید میرفت؟؟؟بدون هیچ توضیحی!!!
وارد حمام شد.شاید آب سرد کمی از التهاب درونیاش کم میکرد.
بعد از دوش گرفتن و پوشیدن لباسهایش ،میخواست کفشهایش را به پا کند که بنسان بی هوا وارد اتاق شد.
با دیدن تیپ اسپرت علیرام سوتی زد:
-مادر قربون قد و بالا بشه ننه!
-مگه طویلس عین گاو سرتو میندازی پایین میای تو؟
-من که گاو نیستم اما خب اینجا کمتر از طویله نیست!
-لاالهالاالله…
-آفرین ذکر بگو ثواب داره برات خوبه.
هر دو سوار اتومبیل شدند و به راه افتادند.
………………………………………
گاهی تقدیر آدمها را مانند دو خط موازی روبروی هم قرار میدهد،اما انسانها بی توجه از کنار هم عبور میکنند.
#ایران_تهران
#اسپاکو
نگاه ماتم زده همه از پشت شیشه به ویهان بود که داشت با مرگ دست و پنجه نرم میکرد.
بالاخره با تلاشهای فراوان خط ممتد روی مانیتور دوباره ضربان گرفتن قلب ویهان را نمایش داد.
آرامش به دل تک تک اعضای خانواده برگشت.اشک شوق به چشمهای همهشان حلقه بست.
دکتر از ICU بیرون آمد.نگاه همه،منتظر به لبهای دکتر دوخته شد.
دکتر لبخند کمرنگی بر لب آورد
-نگران نباشید،این علائم یعنی بیمار داره واکنش نشون میده و تلاش میکنه تا بهوش بیاد.
با رفتن دکتر لبخند روی لبهایشان نشست.
با اصرار آشو بقیه راهی خانه شدند.دل هاویر هنوز ناآرام بود.ناآرام از خواهری که طی این مدت علائم حیاتیاش تغییری نکرده بود و همچنان وضعیت ثابتی داشت.
وارد بهشت زهرا شد.آرام کنار قبر عمهاش نشست.دستی روی سنگ سرد قبر کشید.
-عمهجون،میدونم تو حواست به اسپاکو هست.میدونم دلتنگشی،اما هنوز جوونه.ما هنوز بهش نیاز داریم.خواهش میکنم از خدا بخواه اسپاکو رو به ما برگردونه.من بیخواهر نشم!
صدای هقهقش سکوت گورستان را میشکست.حتی تصور رفتن اسپاکو حالش را دگرگون میکرد.حقش نبود آن همه زیبایی زیر خروارها خاک مدفون شود.
توان رفتن نداشت.انگار صحبت با عمهاش قلب ناآرامش را آرامتر میکرد.
#ایران_تهران
#پانیذ
آژانس مقابل کافیشاپ ایستاد.هر دو پیاده شدند.
کافیشاپ در کوچه بزرگ و وسیعی قرار داشت.نمای بیرون کافیشاپ تمام چوب بود که جذابیت زیبایی به آن داده بود.
هیوا به سمت نگهبان رفت و کارت دعوت را نشان داد.بعد از تایید هر دو به سمت در ورودی رفتند.با ورود،بوی تلخ قهوه و مخلوطی از عطرهای مختلف مشام هر دو را پر کرد.
نگاه هر دو در کافیشاپ چرخید و روی میزی که تعدادی از دوستان میترا جمع بودند ثابت ماند.
میترا با دیدن پانیذ و هیوا برایشان دست تکان داد.هر دو به سمت میترا و دوستانش حرکت کردند.
پنج دختر و پنج پسر دور میزی نشسته بودند.پانیذ از همان اول از جو میتینگ خوشش نیامد،اما سکوت کرد و حرفی نزد.
میترا رو به دوستانش گفت:
-معرفی میکنم هیوا و پانیذ از دوستان نزدیک من.
دخترا تک به تک دست دادند،بعضی پسرها برای خودشیرینی دست جلو آوردند که پانیذ نادید گرفتشان.
پانیذ همیشه دختر شاد و بذلهگویی بود اما در این جمع معذب بود و نگاه خیره پسرها را دوست نداشت.
حمید دوست پسر میترا رو کرد به پانیذ:
-شما همیشه انقدر ساکتید یا بودن با جمع ما رو دوست ندارید؟؟
پانیذ لبخند کمرنگی زد:
-یکم زمان میبره تا با جمع حس راحتی پیدا کنم.
حمید سری تکان داد.
هیوا بر خلاف پانیذ خیلی زود با همه صمیمی شده بود و بگو و بخند میکرد.
پانیذ به بهانه شستن دستهایش از سر میز بلند شد.دلش میخواست هرچه زودتر میتینگ مسخره میترا تمام شود.
#ایران_تهران
#ویدیا
با ورود به کافیشاپ خدمتکار هر دو برادر را به سمت میز مخصوص راهنمایی کرد.علیرام بعضی از دوستات بنسان را میشناخت.دخترها با اشتیاق به شباهت بیش از اندازه این دو برادر نگاه میکردند.
ارغوان نگاهی به علیرام انداخت:
-بنسان جون نگفته بودی یه داداش دوقلو داری!
-ارغوان چشماتو درویش کن که صاحاب داره.
ارغوان نگاهی به دست چپ علیرام انداخت:
-نه حلقهای دستشه نه دختری همراهش!
بنسان سینه سپر کرد:
-یه داداش داره عین کوه!!!!
همه زدند زیر خنده.علیرام با لبخند سری تکان داد.هر دو روی صندلی کنار هم نشستند.
دوستان بنسان هر کدام مشغول به صحبت با دیگری بودند.
نگاه علیرام در کافیشام چرخید و روی دختری که به نظرش آشنا بود ثابت ماند.انگار آن دختر با تیپ ساده و موهای فر را جایی دیده بود.هرچه به ذهنش فشار آورد یادش نیامد این دختر با آن قد و قواره ریزنقش را کجا دیده است.
ناگهان بنسان سقلمهای به پهلویش زد:
-حواست کجاست؟؟
-هیچی…چیزی شده؟
-نه والا…دیدم به روبرو خیرهای گفتم لابد عاشق شدی!
-من یه بار عاشق شدم برای هفت جد و آبادم بسه!
ارغوان به میان صحبت دو برادر آمد:
-راستی بنسان گفتی میخوای کلیپ بسازی؟
-اوهوم،قصد دارم کلیپ درست کنم برای اینستاگرام و یوتیوب و اینجور جاها.
-خب پس چرا دست به کار نمیشی؟؟
-دست به کار که شدم.کارای اولیش اوکی شده.فقط دنبال یه مدل دختر میگردیم که قراره توی کلیپ بازی کنه.
ممنون رمان هر روز میزارین؟؟
نه