رمان ویدیا جلد دوم

رمان ویدیا جلد دوم پارت 41

5
(1)

#ایران،کیش
#پانیذ

علیرام لبخند دلنشینی زد.

-چیه؟ یه دوست که بیشتر ندارم، نباید دلم برات تنگ بشه؟

پانیذ نمیدونست چه عکس العملی نشون بده.

علیرام خیلی آرام دست به گیسوی بافته شده ی پانیذ کشید.

-میدونستی منم بلدم مو ببافم؟

چیزی تو سر پانیذ فریاد زد.

“اون عاشق سمیراست و حتماً بارها مو بافته که حالا بلده مو ببافه!”

خودش هم از این همه جنگ و درگیری درونی خسته شده بود.

-من باید برم، عصر می بینمت.

پانیذ سری تکان داد. علیرام سوار ماشین شد و با سرعت از ویلا بیرون رفت.

سمیرا با دیدن پانیذ و علیرام عصبی گوشه لبش رو به دندون گرفت.

-باید این خانوم کوچولو رو از علیرام دور کنم، برام دردسر میشه!

پانیذ نگاهش رو به آسمون صاف و یکدست کیش دوخت.

تنها چیزی که میدونست این بود که باید از علیرام فاصله می گرفت.

آنا با دیدن پانیذ صدا بلند کرد.

-پانی، بیا تو سرما می خوری دوباره.

پانیذ وارد سالن شد و همراه آنا به اتاقش رفتند. همین که وارد شدند، غرغرهای آنا شروع شد.

-پانی من اصلاً از این دختره خوشم نمیاد و حس خوبی بهش ندارم.

#ایران_کیش
#علیرام

بن سان با دیدن علیرام به سمتش رفت.

-ما آماده ایم.

علیرام به همه سلام کرد.

-یکم صبر کنی منم آماده میشم.

بن سان آروم روی شونه ی علیرام کوبید.

-باشه؛ دیر نکنی!

علیرام به سمت پله ها رفت. روی پله ها مکثی کرد و با فکری که به سرش زد بشکنی زد و کمی روی پله ها خم شد.

-پانیذ، فکر کنم گوشیت داره زنگ میخوره.

پانیذ به هوای اینکه مادرشه سریع بلند شد و به سمت پله ها اومد.

تو پاگرد پله های بالا نگاهی به علیرام که ایستاده بود انداخت.

با ویبره ی گوشیش توی جیبش آروم روی پیشونیش کوبید.

-این که تو جیبمه، چرا دروغ گفتی؟

علیرام بی توجه به پانیذ مچ دستش رو گرفت.

-چون فقط اینطوری می تونستم بکشمت بالا.

در اتاقش رو باز کرد و پانیذ رو کمی به داخل هل داد و در رو بست.

دلش می خواست پانیذ رو سخت در آغوش بکشه اما از عکس العملش می ترسید.

پانیذ به سمت علیرام چرخید. حالا هر دو رو به روی هم قرار داشتند. پانیذ لب باز کرد.

-شاید سمیرا ناراحت بشه از اینکه من اینجام!

ابروهای علیرام بالا پرید.

-چرا باید از اومدن تو، توی اتاق من ناراحت بشه؟!

#ایران_کیش
#پانیذ

 

پانیذ به عادت همیشه گوشه ی لبش رو به دندان کشید.

علیرام چرخید و روی لبهای قلوه ای پانیذ ثابت موند.

صدای پانیذ نرم بلند شد ولی نگاه علیرام هنوز به لبهاش بود که داشت تکون میخورد.

-من دوستتم اما سمیرا دوست دخترته پس حق داره ناراحت بشه.

علیرام کلافه نگاهش رو از پانیذ گرفت. خودش هم هنوز نمی دانست قراره با سمیرا چیکار کنه.

پانیذ قدمی به سمت در برداشت.

-فکر می کردم دوستیم!

-مگه نیستیم؟

پانیذ سعی کرد تا لبخند بزنه.

-چون تو بهم نگفته بودی دوست دختر خوشگلی مثل سمیرا داری.

پوزخند تلخی روی لبهای علیرام نشست اما باز هم سکوت کرد.

پانیذ دلخور از اتاق بیرون اومد. توقع داشت علیرام حرفی بزنه اما اون فقط سکوت کرده بود.

پله ها رو پایین اومد. همه تو حیاط جمع شده بودند.

به سمت ماشین بن سان رفت. علیرام به همراه سمیرا از خونه خارج شدند.

پانیذ نگاه از علیرام گرفت و روی صندلی عقب کنار آنا نشست.

سمیرا در جلوی ماشین علیرام رو باز کرد و سوار شد.

نگاه علیرام به ماشین بن سان بود؛ به دخترکی که روی صندلی عقب جا خوش کرده بود.

#ایران_کیش
#پانیذ

پانیذ زیرچشمی نگاهی به ماشین علیرام انداخت. سمیرا روی صندلی جلو کنار علیرام نشست.

پانیذ نگاه از ماشین گرفت و آرام زمزمه کرد:

-الکی دارم یه موضوع رو برای خودم بزرگ می کنم. علیرام یه دوسته، همین!

بن سان ماشین و کمی پایین تر تو جای پارک نرسیده به ساحل پارک کرد.

باد ملایمی می وزید و هوا رطوبت خودش رو داشت.

نگاه پانیذ به کشتی یونانی افتاد که لنگر انداخته بود.

آب دریا شفاف و آروم موج زنان تا ساحل می اومد و برمی گشت.

 

تعداد محدودی دختران و پسران جوان تو ساحل قدم می زدند.

آنا به سمت پانیذ اومد.

-بریم با شن ها یه چیزی درست کنیم؟

پانیذ لبخندی زد. همیشه وقتی شمال می رفتند، دخترها و پسرها قلعه ی بزرگ شنی درست می کردند.

پانیذ و آنا به سمت ساحل رفتند. علیرام گوشه ای ایستاد و نگاهش رو به پانیذی که داشت با خنده به همراه آنا چیزی درست می کرد دوخت.

سمیرا به سمت علیرام اومد. علیرام کلافه نگاهش رو به سمیرا دوخت.

-میشه انقدر به من نچسبی؟

 

#ایران_کیش
#علیرام

-گفتی فرصت میخوای، سکوت کردم اما قرار نیست از سکوت من سوءاستفاده کنی و هر جایی که هستم توام باشی!

چطور این دو سال نبودی و با یه بهونه ی پیش پا افتاده برگشتی و پیش خودت فکر کردی من خرم و میتونی سواری بگیری. من دوست داشتم …

انگشت اشاره ام رو به سمتش گرفتم.

-به این جمله خوب توجه کن؛ دوست داشتم؛ یه زمانی حتی از خودم بیشتر. اون شبی که گذاشتی رفتی، پیش خودت فکر نکردی چی قراره سر دل من بیاد؟

بذار یه چیز و رک و راست بهت بگم؛ من دیگه هیچ احساسی بهت ندارم!

تمام این مدت قلبم رو زیر و رو کردم. قبل اومدنت فکر می کردم هنوز هم عاشقتم و دوست دارم. شاید اگر کمی زودتر می اومدی بازم دوست داشتم اما خیلی دیر کردی؛ اونقدر که دیگه هیچ جایی تو این قلب نداری و بودنت فقط باعث آزارم میشه.

نفسم رو سنگین بیرون دادم. خیلی فکر کردم.

باید این حرف ها رو همون روز به سمیرا می زدم. از همون روزی که دیدمش فهمیدم من این سمیرا رو نه، بلکه سمیرایی که خودم برای خودم ازش بت ساخته بودم رو دوست داشتم.

خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستم رو گرفت.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا