رمان ویدیا جلد دوم

رمان ویدیا جلد دوم پارت 31

0
(0)

 

#ایران_تهران
#ویدیا

 

-و اگر …

نازیلا انگشت اشاره اش رو روی لبهای ویدیا گذاشت.

-هیشش … اگر و اما رو بریز دور. به این فکر کن توی اولین برف سال، خدا علیرام و بن سان رو بهت داد. نگران شاهو نباش، نمیذارم نه به تو نه به پسرهات نزدیک بشه. بعد از فوت بهرام و نیلا، تو شدی خانواده ام؛ بهترین دوستم.

لبخند تلخی زد.

-من خاله ی پسرهای توام ویدیا؛ بیا برای مراسم آماده بشیم. حتماً کلی مهمون دعوت کردی!

ویدیا با اشتیاق سری تکان داد.

-دلم میخواد بهترین جشن باشه. فکر می کردم امسال شاید نامزد داشته باشن اما هر دو سخت از زیر بار تأهل شونه خالی می کنن.

نازیلا خندید.

-بذار جوانی بکنن.

-اما من دلم نوه میخواد!

با این حرف ویدیا، نازیلا قهقهه ای زد. با آمدن نازیلا و صحبت با اون، قلب ویدیا کمی آرام گرفت و فکرش معطوف مراسم آخر هفته شد.

دلش می خواست علیرام و بن سان نهایت لذت رو از مهمونی ببرند. به تک تک اقوام و دوستان زنگ زده بود و همه رو دعوت کرده بود.

همینطور با بی میلی به ملیکا زنگ زد و خواست تا در مهمانی همراهشان باشند.

نازیلا بعد از ساعتی کنار ویدیا بودن بلند شد و با خداحافظی عمارت رو ترک کرد.

#ایران_تهران
#پانیذ

طی تمام این سالها علیرام و بن سان میدونستند پدر و مادرشون در اولین برف سال بهترین جشن رو می گیرن.

علیرام پیامی برای پانیذ فرستاد. پانیذ نگاهی به پیام انداخت.

“فرداشب منتظرتم”

لبخندی روی لبهاش نشست.

-مامان، فردا شب میریم؟

-آره با بابات صحبت کردم ولی پیمان گفت نمیتونه بیاد.

پانیذ بلند شد و به سمت اتاقش رفت. شماره ی آنا رو گرفت تا کمی باهاش صحبت کنه.

 

علیرام میان درخت های سرمازده ی باغ شروع به راه رفتن کرد.

زمانهایی که همراه پانیذ بود انگار ساعت متوقف می شد و گذشته و خاطراتش حتی سمیرا وجود نداشتن؛ فقط پانیذ بود و لحظاتی که با هم بودند.

ویدیا همراه کارگرها از اینور سالن به اونور سالن می رفت. دلش نمی خواست کوچکترین اشتباه یا بی نظمی وجود داشته باشه.

تمام سال رو به امید همین یک شب میگذروند. ساشا با عشق نگاهش رو به ویدیا دوخت.

میدونست ویدیا فداکارترین زنی هست که تو زندگیش دیده. شاید اگر کس دیگه ای جای ویدیا بود همون سالهای اول جوانی ول می کرد و می رفت اما ویدیا در تمام شرایط در کنارش بود.

سمت ویدیا رفت و در آغوش کشیدش. ویدیا با لبخند سر بر سینه ی ساشا گذاشت.

از عصر برف ریزی شروع به باریدن کرده بود. علیرام و بن سان توی کت و شلوارهای مشکی و پیراهن سفید از همیشه جذاب تر شده بودند.

ماشین مهمان ها یکی پس از دیگری وارد باغ می شدند. علیرام کنار پنجره ی قدی سالن ایستاد و نگاهش رو در تاریکی شب به دانه های برف دوخت.

صدای موزیک ملایمی از باندهای گوشه ی سالن به گوش می رسید. بن سان خندان سر به سر مهمان ها می گذاشت.

ماشین پدر پانیذ وارد باغ شد. پانیذ بی صبرانه و با اشتیاق از ماشین پیاده شد. نگاه علیرام به پانیذ افتاد.

لباس حریر سفید پوشیده بود و موهای لخت مشکیش دورش پریشان ریخته بود. شالش از سرش روی گردنش افتاد.

با شوق چرخی زد و دستش رو بلند کرد. دانه های برف کف دستش می نشستند.

علیرام از دیدن پانیذ لبخندی روی لبهاش نشست. شیما به سمت پانیذ رفت.

-یکم خل و چل بازیتو امشب کم کن!

-مامان، نگاه چه برفی میباره!

-از نظر تو همه چیز قشنگه.

پانیذ ریز خندید و به دنبال مادر کشیده شد. لباس ها و کیفشون رو جلوی در به خدمتکار دادند.

پانیذ دست کشید زیر موهای بلندش. موهاش چون آبشار روی کمرش غلتید.

پیراهن سفید تا زیر زانو به همراه چکمه های ساق کوتاه پوشیده بود. وارد سالن شدند.

نگاه پانیذ توی سالن چرخید میان مهمان ها. دلش می خواست علیرام رو ببینه اما هر چی چشم چرخوند بی فایده بود.

همراه پدر و مادرش به سمت ساشا و ویدیا رفتند. ویدیا از دیدن پانیذ و خانواده اش خوشحال شد.

احساس می کرد از وقتی علیرام پانیذ رو دیده رفتارش عوض شده. خودش هم از پانیذ خیلی خوشش می اومد.

با لبخند ازشون استقبال کرد. پانیذ بعد از احوالپرسی با کسانی که می شناخت به سمت دیگه ی سالن رفت.

دلش قدم زدن زیر برف می خواست. علیرام نگاهش به پانیذ افتاد که کنار پیانو ایستاده بود.

موهای مشکی بلندش دورش ریخته بود. دلش می خواست می رفت و محکم بغلش می کرد.

پانیذ غرق دید زدن پیانو بود. علیرام کاملاً پشت سرش قرار گرفت. دست برد و آرام روی موهای ابریشمی پانیذ دست کشید.

لحظه ای شعری از شاملو به ذهنش رسید. آرام کنار گوش پانیذ زمزمه کرد.

-به قول شاملو: هر چی بیشتر می بینمت
احتیاجم به «دیدنت» بیشتر میشه!

پانیذ با شنیدن صدای علیرام با فاصله ی کمی از خودش، لبخند به لب به عقب برگشت.

فاصله هاشون به اندازه ی کف دستی بود. پانیذ نگاهی به سر تا پای علیرام انداخت و سوت آرامی زد.

-چیکار کردی رفیق!

علیرام لبخند دندون نمائی زد.

-چیکار کردم؟

پانیذ انگشت اشاره و شصتش رو بهم چسباند و چشمک آرومی زد که از نظر علیرام جذاب ترش کرد.

-عالی شدی رفیق!

علیرام آرام نوک دماغ پانیذ رو کشید.

-پس حسابی دخترکش شدم؟

پانیذ اخم تصنعی ای کرد.

-اووم … بهتره برای دوستیمون قانون بذاریم.

-خب تمشک، چه قانونی؟

-اوووم، اینکه تا وقتی کنار هم هستیم دختر یا پسری نباید بیاد سمتمون.

-عه، قبول نیست!

-باشه پس من میرم پیش خانواده ام.

علیرام مچ دست پانیذ رو گرفت و کشید.

-کجا؟؟

-پس قبوله؟

علیرام خیره در نگاه پانیذ سری تکان داد. هر دو به سمت دختر پسرهایی که در حال رقص بودند رفتند.

-راستی این مراسم برای چیه؟

-تولد من و بن سان.

پانیذ سر جاش ایستاد.

-پس چرا بهم نگفتی امشب تولدته؟

-برای چی می گفتم؟!

-برات کادو می خریدم.

-هنوز هم دیر نیست!

-الان، اینجا؟!

-آره.

-خل شدی؟

-خل که توئی.

-علیرام؟

-جانم؟

حسی در وجود پانیذ با جانمی که علیرام گفت به وجود اومد. حسی که تا حالا تجربه نکرده بود.

علیرام دستی جلوی صورت پانیذ تکان داد.

-کجا غرق شدی؟

پانیذ با هول سری تکان داد.

-خب بگو کادو از کجا گیر بیارم؟

-اون آهنگ توی مزرعه رو بخون.

پانیذ با تعجب و سؤالی نگاهش رو به علیرام دوخت.

-کدوم آهنگ؟!

-الهه ی ناز. منم به عنوان کادو قبول می کنم.

-جلوی اینهمه آدم؟!

-آره.

پانیذ زیرچشمی به بقیه نگاه کرد.

-باشه می خونم.

-آفرین.

-بریم برقصیم؟

علیرام با اینکه علاقه ای نداشت اما قبول کرد و همراه پانیذ وسط سن رفتند. دختر پسرها همه در حال رقص بودند.

پانیذ با شوخی و خنده رو به روی علیرام می رقصید. یاس پیک اول مشروبش رو سر کشید.

از اینکه می دید دختری به علیرام نزدیکه، اعصابش بهم می ریخت. هیچ علاقه ای به علیرام نداشت اما باید تصرفش می کرد.

به جمع دختر پسرها پیوست. پانیذ با صدای ویبره ی گوشیش ببخشیدی گفت و از جمعیت بیرون اومد.

علیرام خواست به سمت خانواده اش بره که یاس به طرفش رفت.

-یه دور برقصیم پسر عمو؟

علیرام بی میل سری تکان داد. آهنگ عوض شد و آهنگ تانگوی دو نفره ای پخش شد.

یاس لبخند پیروزمندانه ای زد و دست روی سینه ی ستبر و مردونه ی علیرام گذاشت.

-تولدت مبارک.

علیرام سری تکان داد. یاس آرام دستش رو روی سینه ی علیرام کشید. پانیذ روی صندلی پایه بلندی نشست.

نگاهش به علیرام و یاس افتاد که با هم می رقصیدند. میدونست یاس دختر عموی علیرام هست.

بلند شد و به سمت ویدیا رفت. بعد از هماهنگی با ویدیا به سمت پیانو رفت.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا