رمان ویدیا جلد دوم

رمان ویدیا جلد دوم پارت 15

5
(1)

#ایران_تهران

با رفتن ویهان، اسپاکو پشت هر دو دستش را روی گونه های ملتهبش گذاشت. خودش هم نمی دانست چرا با هر بار نزدیک شدن به ویهان قلبش بیشتر از همیشه می تپید و خون تا گونه های ملتهبش سرازیر می شد. به آرامی از روی تخت بلند شد و با احتیاط پا بر زمین گذاشت. فقط کمی درد داشت اما چندان مهم نبود که نتواند راه برود. به آشپزخانه نزدیک شد. ویهان در حال چیدن میز شام بود. ناخودآگاه لبخندی روی لبهایش نشست. ویهان کمر صاف کرد اما با دیدن اسپاکو تو چهارچوب در آشپزخانه اخمی تصنعی میان هر دو ابرویش نشست.
-برای چی بلند شدی؟ خودم می اومدم میاوردمت.
اسپاکو وارد آشپزخونه شد.
-تیر که نخوردم! ببین، اصلاً چیز مهمی نبوده.
اما ویهان دل نگران قدمی سمتش برداشت و دست زیر بازوی اسپاکو برد. صندلی رو عقب کشید و اسپاکو را روی آن نشاند.
-خدا کنه خورده بشه.
ویهان همراه با غذا روی صندلی کنارش نشست.
-غذای خانومم بعد از این همه مدت معلومه خوردن داره.
-ویهان؟
-جانم؟
-چطور شد که ما با هم ازدواج کردیم؟
-خب ما هر دو کله شق بودیم اما هر دو عاشق هم بودیم.
-یعنی من تو رو دوست داشتم؟
ویهان لبخند دندون نمائی زد و ابرو بالا داد.
-دوستم نداشتی، عاشقم بودی!
لقمه ای به سمت اسپاکو گرفت.

#ایران_تهران
#اسپاکو

یکماه از بهوش اومدن اسپاکو میگذشت اما هیچ تغییری توی حافظه اش به وجود نیامده بود. ویهان ذهنش درگیر بود؛ نه می توانست اسپاکو رو تنها بذاره و برای مأموریت برود نه می توانست نرود. هاویر به همراه اسپاکو توی سالن نشسته بودند. آشو و ویهان توی اتاق ویهان بودند. آشو رو کرد به ویهان.
-من هستم، هاویر، عمو، زن عمو و مامان و بابا؛ نگران چی هستی؟
-نمیتونم تنهاش بذارم.
-برادر من، اسپاکو تنها نیست ما همه هستیم. چند وقته برای این مأموریت زحمت کشیدی؟ اصلاً این دوری لازمه. برای مدتی دور باشی شاید تونست روی احساسات اسپاکو تأثیر بذاره.
ویهان بلاتکلیف شانه بالا انداخت. آشو کنارش ایستاد. حال ویهان رو درک می کرد اما اهمیت این مأموریت را هم می دانست. دست روی شانه ی ویهان گذاشت.
-در حد داداش کوچیکه تا بری و برگردی تمام حواسم به اسپاکو هست.
ویهان سری تکون داد اما هنوز دلش به رفتن نبود. با هم از اتاق بیرون آمدند.
هاویر: شما دو تا یه ساعته چه صحبت خصوصی ای تو اون اتاق دارین؟
آشو: خانومم که انقدر فضول نبود!
-امشب که شام نخوردی می فهمی که من فقط کمی کنجکاوم.
آشو خندید و هاویر رو در آغوش کشید.
-بر منکرش لعنت! حالا شام چی داریم؟
اسپاکو خندید.
-قورمه سبزی.
چشمهای آشو برق زد اما نگاه دلتنگ و پر از حسرت ویهان تا آخر شب روی اسپاکو سنگینی می کرد. اسپاکو این سنگینی رو احساس می کرد اما عجیب هر دو سکوت کرده بودند.

#ایران_تهران
#اسپاکو
دو روز از اون شب می گذشت اما ویهان هنوز هیچ تصمیمی برای رفتن نداشت. نمی توانست از اسپاکو دل بکند؛ حداقل تو این شرایط بحرانی نمی توانست تنهایش بگذارد. پس فردا باید می رفت. اسپاکو نگاهی به ویهان که نگاهش به تلویزیون بود اما انگار حواسش جای دیگری بود، انداخت. طی این یک ماه داشت سعی می کرد تا با زندگی جدید خودش رو وفق بده به امید روزی که شاید حافظه اش برگرده. با فاصله کنار ویهان نشست. ویهان نگاه از تلویزیون گرفت.
-چیزی شده که به من نمیگی؟
ویهان لبخندی زد.
-نه، چی؟!
-اما چند شبه که انگار ذهنت درگیره و فکرت اینجا نیست!
ویهان دستی به گردنش کشید.
-باید برم مأموریت.
لحظه ای اسپاکو از شنیدن مأموریت ته دلش خالی شد و مشت در هم فشرد.
-خب، فکر کردن داره؟
-تو تنهائی …
-تو بیابون که نیستم، همه هستن.
هر چند در دل اسپاکو آشوب به پا شده بود اما لبخندی زد.
-نگران من نباش.
بلند شد.
-چمدونت رو می بندم. کی عازمی؟
ویهان بلند شد و مچ دست اسپاکو رو گرفت.
-دلم پیش توئه، کجا برم؟
با اینکه از ته دل راضی به رفتن ویهان نبود اما نگاهش رو به او دوخت.
-اصلاً شاید این دوری لازم باشه!
دست ویهان شل شد. قلبش در گرو عشق اسپاکو بود اما او چه راحت حرف از رفتن می زد!
-پس فردا صبح باید برم.
قدمی به سمت اتاق برداشت.
-خودم چمدون می بندم!

#ایران_تهران

اسپاکو از سردی لحن ویهان لب گزید. تمام این مدت جز محبت و توجه چیزی از ویهان ندیده بود. ویهان وارد اتاق شد و پوزخند تلخی روی لبهایش نشست. اسپاکو هیچ عشقی به ویهان نداشت. اسپاکو تو چهارچوب در قرار گرفت و نگاهش و به ویهانی که سرگردان به دنبال لباسهایش بود دوخت. داشت بهش وابسته می شد. دلش طاقت نیاورد و وارد اتاق شد. به سمت کمد رفت و درش رو باز کرد. ویهان دست از کار کشید و نگاهش به پشت سر اسپاکو افتاد؛ کمی لاغرتر شده بود. اسپاکو چند دست لباس از توی کمد بیرون کشید.
-دو دست بسه؟ چه مدت قراره اونجا باشین؟
-معلوم نیست؛ شاید یک هفته شاید هم یک ماه.
-کجا میرین؟
ویهان بهش نزدیک شد. اونقدر نزدیک که هرم نفس های داغشون به هم میخورد. نگاهش و مستقیم به چشمهای اسپاکو دوخت.
-میخوای نرم؟
اسپاکو با هول دستی به موهاش کشید.
-نه، این شغل توئه!
ویهان قدمی به سمتش برداشت و اسپاکو قدمی به عقب رفت و کمرش به در کمد برخورد کرد.
-یعنی وقتی برگردم همین قدری که من عاشقتم، توام دوباره عاشقم میشی؟
قلب اسپاکو لحظه ای ایستاد و نفس کشیدن رو فراموش کرد. ته دلش خالی شد. چه اندوهی تو کلام ویهان بود. پشت پلک هاش سوخت. بی هیچ حرفی از کنار ویهان گذشت و به سمت اتاقش پا تند کرد.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا