رمان ارباب سالار

رمان ارباب سالار پارت 9

3.4
(8)

 

ارام با بهت و ناباوری به ارباب نگاه کرد.

ارام:فکر نمیکردم انقدر مزاحمتم ارباب.

و بعد با گریه از اتاق رفت بیرون.

ملوک السلطنه:ای وای که چیکار کردی سالار…

و ملوکم از اتاق رفت بیرون.

دوباره من موندم و ارباب و یه دنیا ترس.

بعد از رفتن ارام و ملوک السلطنه ارباب خیلی عصبانی شده بود و بازومو که تو دستاش بود و فشار میداد، بازوم خیلی درد میکرد، فکر میکردم الانه که بازوم از جاش در بیاد.

چشمامو رو هم گذاشتم و لبمم محکم گاز گرفتم تا صدام درنیاد. اما فشار دست ارباب رو دستم رفته رفته بیشتر میشد که کمتر نمیشد.

درد به کل بدنم زده بود، نتونستم چیزی نگم.

_ اخخخخخ دستم.

ارباب دستمو ول کرد.

ارباب:دوباره چجوری ارامو پر کردی هااااا؟ مگه نگفتم حرف زدن ممنوع.

ازش فاصله گرفتم.

_ من الان هر چی بگم شما باور نمیکنین.

ارباب:معلومه… من نه احمقم، نه کودن.

خواست خیز برداره طرفم که جاخالی دادم و فوری از زیر دست ارباب فرار کردم و رفتم پشت میز.

ارباب:با من بازی نکن، از اونجا بیا بیرون …

_ نمیام، نمیام، نمیدونم بابام باهات چیکار کرده اما هر کاری که باتوئه کثافت کرده حقته، ازت متنفرم ارباب، با هر بار دیدنت احساس تهوع بهم دست میده، تو ادم نیستی حیوونی، حییییییوون…

ارباب:صدای دهل از دور خوش است، الان اون پشتی هر چی که دلت میخواد میگی اما بالاخره که از اون پشت در میای اونوقت منم رو تخت هر کاری دلم بخواد میکنم.

یه بطری رو میز بود، برش داشتم و پرتش کردم سمت ارباب. که اونم جا خالی داد و بطری خورد به دیوار و هزار تیکه شد.

_ مگه این که مرده باشم تا یه بار دیگه ببریم رو اون تخت.

ارباب:میبرمت، خوبم میبرمت رعیت.

_ من رعیت نیستم اما میدونم که تو رعیت زاده ای.

ارباب عصبانی شد و با دو اومد سمت میز، ترسیدم و از پشت میز در اومدم بیرون.

ارباب:دستم بهت برسه…

همش چند قدم مونده بود تا برسم به در که ارباب از روسریم گرفت و کشید.

دستمو بردم سمت گیره ی روسریمو گره رو باز کردمو خواستم دوباره فرار کنم که دستشو انداخت لای موهامو کشید سمت خودش

ارباب:خب…داشتی چه زری میزدی پشته میز؟

دو سه قدم اونطرف تر خورده های شیشه هایی بود که شکسته بود.

ارباب:چیه لال شدی؟؟؟

دستش که نزدیک صورتم بودو گرفتم و محکم گاز گرفتم که ولم کرد. فوری رفتم سمت شیشه خورده ها و یه تیکشو برداشتم.

ارباب:وحشییییی

هنوز به خودش نیومده بود که با دو رفتم سمتشو شیشه رو کشیدم رو دستشو خواستم فرار کنم که دستشو انداخت دور کمرمو نگهم داشت.

ارباب:اشهدتو امشب بخون، منو فحش میدی!!!!! منو با شیشه میزنی؟!!!!!

محکم از لاله ی گوشم گاز گرفت.

گوشم داشت از جاش کنده میشد.

_ اییییییی ولم کن، ولمممممم کن.

ارباب:تازه شروع شده جوجه، امشب یه درسی میدم بهت که تا عمر داری فراموش نکنی.

و پرتم کرد رو تخت.
از دستش داشت خون میومد.

با عجله از رو تخت بلند شدم و رفتم پشت تخت.

ارباب:سوگل بیشتر از این عصبانیم نکن.

_ تو همیشه عصبانیی. خدا ازت نگ…

پرید سمتم و از دستم کشید و انداختتم رو تخت.

ارباب:کوتاه میکنم زبونی‌و که بخواد برای من بلند بشه.

خواستم جیغ بزنم که لباشو گذاشت رو لبم.

ارباب راحت خوابیده بود ولی من گریه میکردم. یه روزی حتی فکرشو نمیکردم زندگیم به اینجا و این تخت ختم بشه.

دستای ارباب دور کمرم پیچیده بود و نفساش به پشت گردنم میخورد، با هر نفسی که به پشت گردنم میخورد دلم خالی میشد.

ارباب:بسه.

با شنیدن صداش شدت گریم بیشتر شد. کنترل هق هقام دست خودم نبود.

ارباب:به من نگاه کن.

از جام تکون نخوردم که ارباب با تحکم بیشتری گفت

ارباب:با توام میگم به من نگاه کن.

برگشتم سمت ارباب، اصلا به ارباب نگاه میکردم گریم میگرفت.

ارباب:از این همه اشک و گریه خسته نمیشی؟؟؟!! الان هر کی دیگه جای تو بود از خوشحالی تو پوست خودش جا نمیگرفت.

_ مگه من دختر دشمن شما نیستم؟؟؟ شما چجوری میتونین با دختر دشمنتون رابطه داشته باشین؟!!!!

ارباب پوزخندی زدو دستشو کشید کنارِ چشمم

ارباب:از طرفه بابات و پدرِ بابات تمام خونوادم و خودم ضربه خوردیم، گفتم که میخواستم با حروم کردنِ یه تیر جون باباتو بگیرم اما دیدم این منصفانه نیست که بابات بخواد با یه تیر بمیره، انداختمش زندان و کاری کردم که حکم اعدام بهش بخوره تا هر روز منتظر این باشه که ببینه کی اعدام میشه و زجر بکشه، اما با دیدن تو نظرم برگشت، بابات زجر اعدامو کشیده بود تو رو ازش گرفتم تا زجر بی اولادی رو بکشه. میدونی چقدر لذت میبرم که میشنوم بابات چجوری همه جا رو میره تا راهی پیدا کنه که تو رو برگردونه، اما نیست، میدونی چرا؟؟؟چون من روبروشم سالار، سالاره سپهر تاج، من با قدرتم میتونم باباتو تو یه روز محوش کنم اما میخوام که زجر بکشه.

با هر حرفش انگار به جونم اتیش میزدن، نمیدونستم این کینه از کجا میاد اما میدونستم که ما رو به خاک سیاه میشونه.

_ فکر کردی خیلی قدرتمندی؟؟؟!! فکر کردی فقط تویی که میتونی هر کاری‌و که دلت بخواد و انجام بدی؟؟؟ نه ارباب… اون بالا خدایی هم هست که ناظرِ همه چیزه، قدرتش از تو خیلی بیشتره، اره نه بابام زورش به تو میرسه نه منِ احمقِ ترسو که با دو تا داد و تهدید تو میشم مترسک تو و هر جوری که دلت میخواد برات میرقصم. اینا همش درست اما اینو مطمئنم که خدا یه روزی تاوان همه ی این کاراتو ازت میگیره، و امیدوارم جوری و با کسی ازت بگیره که اصلا فکرشو هم نکنی، ارباب.

ارباب:هه! یه عمر من پشت بابات نفرین کردم چیزی نشد که هیچ گردنشم کلفت تر شد توام منو نفرین کن چیزی نمیشه.

_ خدا جای حق نشسته ارباب

ارباب:تو اون که حرفی نیست.

خواستم دوباره چیزی بگم که اخم کرد

ارباب:خیلی حرف میزنی و منم اصلا دلم نمیخواد خوشی امشب‌و با حرفای خاله زنکی تو خراب کنم، کارم باهات تموم شد میتونی بری.

خیلی بهم بر خورده بود. غرورمو لگد کرده بود و نمیتونستم، نه حرفی بزنم نه کاری کنم.

با درد از جام بلند شدم و لباسامو پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون.

رو پله های طبقه ی اول و طبقه ی خدمتکارا نشسته بودم و با نخِ لباسم بازی میکردم، دیگه کمتر اشپزخونه میرفتم تا کمتر با بی بی و بقیه رو به رو بشم، به تنهایی عادت کرده بودم، تنهایی رو دوست نداشتم اما انگار تقدیرم تنهایی بود.

تو عمارت همه چیز خوب و اروم بود. ارام و ارباب اشتی کرده بودن، ملوک السلطنه کمتر باهام کل کل میکرد، دیگه هیچ کتکی نمیخوردم، فلک نمیشدم.

اما به قول ارباب یه تنبیه دیگه میشدم که برای ارباب لذت بود و برای من عذاب.

دو ماهی بود که با ارباب رابطه داشتم، اولا تقلا میکردم التماس و خواهش میکردم اما فایده ای نداشت که دیگه، همین التماسو خواهش و تمنا رو هم گذاشتم کنار، افاقه نمیکرد.

واقعا تو ذهنم نمیگنجید چطور میتونه انقدر راحت با دخترِ دشمنش رابطه داشته!!!!!! اما ارباب بود دیگه خلق و خوی انسانا رو که نداشت.

پاهامو تو شکمم جمع کردم و از سوزش قلبم یه نفس عمیق کشیدم و سرمو گذاشتم رو زانو هام.

دوباره رفته بودم تو فکر که صدای ارام اومد.

ارام:عهههه سوگل اینجایی؟؟؟

_ اره، کاری داشتین؟؟؟

ارام:من که نه داداش ارباب کارت داره، به گوشیتم زنگ زد جواب ندادی.

گوشی!!!!

_ وای، ارام بدبخت شدم گوشی رو تو اتاقم جا گذاشتم، ارباب منو میکشه.

ارام:سوگل جونم اروم، نترس، خب ادمیزاد یادش میره دیگه.

با استرس گفتم.

_ اینو من میدونم ارباب که نمیدونه.

ارام:باشه بابا نترس بیا بریم من نمیذارم داداش ارباب کاریت کنه.

_ وای، نه، نه اونجوری بدتره، شما نمیخواد بیای من خودم میرم یه کاریش میکنم.

و بعد با دو رفتم سمت اتاق ارباب. خواستم در بزنم که دیدم ارامم پشت منه.

_ ارام تو رو خدا تو نیا بخدا حمایت تو همه چی رو بدتر میکنه که بهتر نمیکنه.

ارام:باشه بابا انقدر استرس نداشته باش، منم میخوام بیام تو چون داداش میخواد در مورد من صحبت کنه.

و بعدم درو باز کرد و رفت تو.

ارباب تا چشمش به ارام افتاد بهش توپید.

ارباب:ارام باز در نزده اومدی؟؟؟

ارام:داداش ارباب گیر نده دیگه، ببین رفتم سوگلو پیدا کردم و اوردم.

و بعد از جلو من رفت کنار.

ارباب با اخم:به به ما بالاخره شما رو تونستیم پیدا کنیم سوگل خانم.

شروع کردم تند تند توضیح دادن.

_ وااای ارباب ببخشید چیزه… دسشویی بودم… نه دسشوشی نبودم… حموم بودم… نه حمومم نبودم… چیز بودم…

داشتم فکر میکردم که ببینم چی به ارباب بگم که ارام زد زیر خنده.

ارام:داداش بیچاره از ترس تو نمیدونه چی بگه!!!!

_ ارباب ببخشید گوشی دستم نبود.

ارباب:گوشی رو دادم که همیشه پیشت باشه نه اینکه…

ارام:داداش حالا بیخیال اصل قضیه رو بگو.

ارباب:از دست تو ارام

ارام:یه دونه باشی…

نمیدونم چی میخواست بگه، یه کوچولو دل نگران شده بودم.

ارباب:ارام تو برو بیرون.

ارام:عهههه داداش ارباب اما اینجوری قبول نیست.

ارباب:ارام حرف گوش کن.

ارام باشه ای گفت و با لب و لوچه ای اویزون، از اتاق رفت بیرون.

ارباب:نمیدونم چرا انقدر جدیدا گیره که با تو بپره و تو اینو خوب میدونی که من اصلا از این موضوع خوشم نمیاد.

_ ارباب، بخدا من اصلا حتی به ایشون نزدیکم نشدم که بخوام من ازشون اینو خواسته باشم.

ارباب:میدونم از این جرعتا نداری.

چیزی نگفتم، مگه چیزیم میتونستم بگم؟!!!!

ارباب:به هر حال ارام برام خیلی مهم و ارزشمنده نمیخوام ناراحت بشه، از این به بعد تو زمان بیکاریت، تاکید میکنم بیکاریت میری پیش ارام اما فقط به عنوان یه خدمتکار در حدی نمیبینمت که بخوای دوست ارام باشی، دیگه نیازی نیست از رو به رو شدن باهاش فرار کنی اما زیادم نزدیکش نباش، حواست جمع باشه سوگل هیچ حرفی علیه من بهش نمیزنی، ارام دهن باز کنه میفهمم اون حرف مال خودشه یا کس دیگه چپونده تو دهنش، پس مراقب رفتارت باش تا کاری به کارت نداشته باشم.

_ چشم

چاره ای جز چشم گفتن نداشتم.

ارباب:گفتنیا رو گفتم، میتونی بری.

با اجازه ای گفتم و از اتاق در اومدم بیرون. حال و روزمونو نگاه دوستیمونم شرطی شده!!!!!

داشتم از پله ها میرفتم پایین که یهو ارام پرید جلوم که میخواستم از ترس قالب تهی کنم.

ارام:سوگل چیشد؟؟؟ داداش ارباب چی گفت؟؟ اجازه داد؟؟؟ تهدید نکرد؟؟؟ کرد؟؟ نزد؟؟؟ ز…

_ وااااای ارام چته یه کمی اروم تر الان از استرس پس میوفتی.

ارام:اخخخخخ، منو بیخیال داداش ارباب چی گفت؟؟

سرمو تکون دادم.

_ قرار بود چی بگن؟؟؟ یه کوچولو دعوام کردن بعد گفتن یه چند تیکه لباس هست اونا رو….

ارام:چی؟؟!!!! لباس چیه؟؟ قرار بود یه چیز دیگه بهت بگه.

داشت با عصبانیت از کنارم رد میشد که بره اتاق ارباب، دستشو گرفتم.

_ خیله خب بابا وایسا کارت دارم، جنبه شوخی نداریا، یه چیز دیگه ام گفت، گفت که تو زمان بیکاریت میتونی بری پیش ارام.

ارام یکی محکم زد تو بازوم

ارام:مریضی؟؟

_ نوچ، اما میگن کرم دارم.

ارام:راست گفتن خدایی. خب الان کاری داری که انجام بدی؟؟؟؟

_ الان… نه الان فعلا کاری ندارم که انجام بدم.

ارام:پس بیا بریم تو اتاق من.

_ باشه.

ارام خیلی خوشحال بود شاید ارباب نفهمه ارام چرا انقدر اصرار میکنه که من باهاش بپرم، اما من میفهمیدم چون منم مثل ارام تنها بودم.

با هم رفتیم تو اتاقش، اتاقش ترکیبی از رنگای یاسی و سفید بود، معلوم بود به عروسک علاقه ی زیادی داره چون اتاقش عروسک زیاد داشت. با دیدن اتاقش یاد اتاق خودم افتادم.

ارام:بیا بشین.

رفتم رو مبلی که اشاره کرده بود نشستم.

ارام:من از تنهایی بیزارم، اونجام که بودم هیچ وقت تنها نمیموندم اما اینجا داداش ارباب خیلی منو لای منگنه گذاشته، اصلا از عمارت نمیذاره برم بیرون، مگه با خودش.

_ ارباب حتما صلاح تو رو میخواد.

ارام:میدونم اما انقدرم دیگه خوب نیست.

_ دیگه…

ارام:سوگل، چرا داداش ارباب انقدر با تو بد رفتار میکنه؟؟؟ بین خدمتکارا فقط تو نیستی که اشتباه میکنی، همه اشتباه میکنن، اما هیچ کس اندازه ی تو تنبیه نمیشه.

مونده بودم چی بگم! چی میگفتم؟؟؟!!!!

_ ام…خب نمیدونم.

ارام:خیلی برام جای سواله!!!!

_ گفتم که نمیدونم.

ارام دیگه بعد از اون چیزی نگفت و شروع کرد به حرف زدن، از همه چیز گفت از تنها بودنش، از این چند سالی که اونور بوده و دوستاشو خاطره هاش، از اینکه چقدر برادراشو دوس داره مخصوصا ارباب و با اینکه از مادر سوا بودن، میگفت داداش ارباب خیلی خوش قلبه و زندگیشو برای این روستا داد و خیلی چیزای دیگه، اما نمیدونست که ارباب یه متجاوزه، زندگی منو بخاطر انتقامی که به من هیچ ربطی نداره به باد داده. اینا رو نمیدونست که اگه میدونست اینهمه صفتای خوبو به ریش ارباب نمیبست.

در عرض دو ساعت ارام از همه ی زندگیش گفت جالب اینه که حتی یه دقیقه ام مکث نکرد، واقعا زیاد حرف میزد، ۲۱ سالش بود اما روحیاتش ماله بچه های ۱۳_۱۴ ساله بود.

ارام:ای، فکم درد گرفت.

_ چه عجب، حداقل یه مکث میکردی وسطش، من جای تو بریدم.

ارام:اخه خیلی وقت بود با یه دختر هم سن و سالای خودم درست حرف نزده بودم، همش جمع شده بود رو دلم.

_ اشکال نداره از این به بعد دو تا گوش داری برای شنیدن.

ارام:خب من گفتم حالا نوبت توئه.

_ من؟!!! نوبت چی؟؟!!!!!

ارام:خب من از خاطراتم گفتم حالا تو بگو.

چی میگفتم؟؟؟ میگفتم با خواسته ی ارباب اینجام؟؟؟!!!

از جام بلند شدم، حالا بعدا یه چیزی سر هم میکردم میگفتم، الان چیزی به ذهنم نمیرسه که بگم، حالا بپیچونمش تا بعد.

_ من خاطره خاصی ندارم، یه رعیتم دیگه، الان فعلا میرم یه کوچولو کار دارم دفعه بعد منم تعریف میکنم.

ارام سری تکون داد وگفت باشه. داشتم از در میرفتم بیرون که ارام صدام زد.

ارام:سوگل

_ بله.

ارام:سوگل من نمیخوام تو از سر وظیفه بیای اینجا، اصلا هم ناراحت نمیشم اگه بخوای مثل قبل باهام رفتار کنی، اجباری نیست که… حرفمو خلاصه میکنم، اگه دوس نداری دیگه صدات نکنم.

_ نه ارام، خیلیم خوبه، مطمئن باش که از رو اجبار نمیام.

ارام:مرسی.

لبخندی زدم و از اتاق دراومدم بیرون. واقعا از وقت گذروندن با ارام ناراضی نبودم، ارام خوب بود، مهربون بود، شاد بود، درست برعکس ارباب.

شب برای ماساژ رفته بودم اتاق ارباب اما ارباب تو اتاق نبود.

وا خودش زنگ زده بود پس الان کجا بود!!!!

با خودم گفتم شاید بیرون باشه الان میاد، رو تخت نشسته بودم و منتظر ارباب بودم که ارباب با ضرب درو باز کرد و گوشی بدست اومد تو.

ارباب:کیان حرف نزن گوش کن ببین چی میگم، اگه خدایی نکرده حتی ده متری عمارت پیداشون بشه، کیان من میدونم و تو.

نمیدونم کیان چی گفت که ارباب قاطی کرد.

ارباب داد زد

ارباب:چه یه نفر چه صد نفر، کیان شده همه رو دونه به دونه میکشی اما نمیذاری یه نفر نزدیک عمارت بشه.

درو محکم کوبید بهم که من یه متر پریدم هوا.

ارباب:بی پدر فکر کرده کیه!!! به عمارت من نزدیک میشی!!!!!

دوباره گوشیشو برداشت و زنگ زد.

ارباب:کیان دارم میام بیرون عمارت حمایت میخوام.

یه دفعه بند دلم پاره شد. میره کجا؟؟!!!!!

ارباب داشت حاضر میشد که بره بیرون. دلم مثله سیر و سرکه میجوشید.

سوگلللل،چته، برای چی نگرانی؟؟ برای کی نگرانی؟؟ برای ارباب؟!!!! همین اربابی که بهت تجاوز کرد؟؟؟!!! برای این مرد متجاوز؟؟؟!!!!

اما دلم انگاری دوباره کر و کور شده بود و نه چیزی میفهمید، نه چیزی میشنید. تالاپ و تولوپ میکرد برای مردی که همه زندگیشو، همه دنیاشو به نابودی کشیده!!!!

قلبم تیر میکشید، جدیدا زیادی تیر میکشید، دستمو گذاشتم رو قلبم، اروم باش قلب من، انقد برای این مرد گناهکار بازی در نیار. یادت نیست این همون مردیه که هستی تو، زندگیتو نابود کرد. اروم باش قلب من…اروم باش.

اما همین که چشمم به اربابِ تفنگ به دست افتاد بدتر شدم، دلم شور میزد، قلبم بیشتر تیر میکشید.

ارباب تفنگ و گذاشت پشت کمرش و کتشو انداخت روش.
بی هوا پرسیدم.

_ کجا ارباب؟؟؟

ارباب عصبی سرشو گرفت سمتم.

ارباب:باید به توام جواب پس بدم؟؟؟!!!

تو حالت عادی باید از دستش ناراحت میشدم، اما انقدر استرس و دلشوره داشتم که اصلا حرفایی که میزد برام مهم نبود.

_ ارباب خطرناکه.

ارباب چیزی نگفت و برگشت که از اتاق بره بیرون که وایساد.

ارباب:از چیزایی که شنیدی به ملوک و ارام چیزی نگو.

و بعدم رفت بیرون.

حالم رفته رفته بدتر میشد و دلشورمم بیشتر میشد.

رفتم تو تراس و منتظر شدم تا ببینم کی ارباب میاد.

داشتم به حیاط نگاه میکردم که دیدم یه هیاهویی بین محافظا افتاده و کم کم دارن اضافه میشن. دلشورم بیشتر شد. یکمی بعد با صدای تیر اندازی نشستم رو سنگای تراس و گریه کردم.

_ خدایا هیچ اتفاقی براش نیوفته، درسته بد کرده، بد بوده، اما تو ببخش، اربابِ یه روستاس، خدایا بزرگی کن. ارام بخشِ خونوادشه، بد بوده اما بزرگیم کرده، خدایا به خوبیاش ببخش، خدایا بخاطر خواهرش ببخش

صدای تیر حتی یه لحظه هم بریده نمیشد، از رو ناچاری گریه میکردم و فقط خدا رو صدا میکردم. از طبقه پایین خبری نداشتم اما مطمئن بودم با این سر و صدا حتما فهمیدن یه خبراییه.

از استرس یه جا بند نبودم هی تو تراس رژه میرفتم و لبمو میجوییدم، یه ربعی بود که دیگه صدای تیر نمیومد. ارومتر شده بودم اما همچنان دلنگرانِ ارباب بودم.

داشتم به در ورودی نگاه میکردم که در باز شد و کیان و ارباب اومدن تو عمارت.

نفهمیدم چطور از اتاق اومدم بیرون و از پله ها رفتم پایین. همه پایین جمع بودن.

ارباب و کیان اومدن تو، کیان طوریش نبود اما ارباب…..

از بازوش خون میومد و دستش‌و گذاشته بود رو بازوش.

بند دلم پاره شد…..

_ ووواااای…..

ارام داشت گریه میکرد، ملوک السلطنه هم نگران بود، عمارت بهم ریخته بود، ارباب زخمی شده بود، تیر خورده بود. دلم خون بود الکی دلشوره نداشتم، الکی دلهره نداشتم، الکی استرس نداشتم، قلبم میدونست قراره یه اتفاق بد بیفته، که بالاخره افتاد.

کیان:قاسم زنگ بزن دکترِ روستا نیم ساعته بیاد عمارت، قاسم زوووود ارباب خونریزی داره.

ارام با گریه رفت سمت ارباب.

ارام:الهی من بمیرم داداش، الهی دست کسی که زده بشکنه. خوبی الان؟ خیلی درد داری؟؟؟

ارباب:ارام اروم باش چیزیم نیست، کیان شلوغش میکنه بذار برم یه جا بشینم.

ارام کمکِ ارباب کرد که بره تو سالن بشینه، البته ارباب میخواست بره تو اتاق خودش که کیان با اصرار زیاد نذاشت.

ارباب نشست رو مبل که خاتون وارد سالن شد.

خاتون:خدا جونمو میگرفت و این روزو نمیدیدم، چیشده اربابم، چیشده سالارم؟؟؟؟

ارباب پوفی کشید و بلند داد زد.

ارباب:دیگه دارین عصبانیم میکنین، میگم خوبم یعنی خوبم خاتون.

ملوک السلطنه:چشم…چشم اربابم، شما خودتو عصبانی نکن ما دیگه هیچ کدوممون حرف نمیزنیم. عصبانی نشین که خونریزیتون بدتر میشه.

ارباب:سووووگل

_ بله ارباب.

ارباب با سر اشاره کرد که برم نزدیکش.

با عجله رفتم جلوشو با زانو نشستم رو به روش، حاضر بودم هر کاری بکنم اما دیگه درد نکشه، درسته به روش نمیاورد اما از عرقی که از صورتش میریخت وکبودی صورتش معلوم بود که درد میکشید.

ارباب:پاشو پیرهنمو در بیار.

_ چرا ارباب؟؟؟

ارباب:سوال نکن،پاشو دربیار.

با عجله بلند شدم و شروع کردم یکی یکی دکمه های پیرهنشو باز کردن.

ملوک السلطنه:هوووو داری چیکار میکنی؟؟؟

_ارباب خواستن خانم.

ملوک السلطنه دیگه چیزی نگفت. دکمه هاشو باز کردم و پیرهنو از تنش در اوردم. با دیدن زخمش میخواستم گریه کنم اما جلو خودمو گرفتم.

وقتی پیرهنشو درمیاورد از درد دستشو مشت کرد.

ارام:ببین دستش چی شده بمیرم.

ارباب:ارام میگم تمومش کن خوبم.

ارام خواست چیزی بگه که دکتر اومد تو سالن.

دکتر:سلام، خدا بد نده ارباب.

کیان:دکتر، دست راستش گلوله خورده، خون زیادیم ازش رفته.

دکتر اومد کنار ارباب و من رفتم کنار.
دکتر نشست کنار ارباب و زخمشو بررسی کرد.

دکتر:گلوله زیاد تو نرفته باید بریم بیمارستان که گلوله رو تا زیاد حرکت نکرده در بیارم.

ارباب:همینجا درش بیار.

دکتر:همینجا؟؟؟؟!!!!!! نمیشه که ارباب.

ارباب:دکتر وقتی میگم همینجا یعنی همینجا.

دکتر:ارباب، اینکار خطر داره، اینجا ضدعفونی نیست.

ارباب:کیاااااان، دکتر نمیخواد همراهی کنه، برو از شهر دکتر بیار.

دکتر:باشه، باشه ارباب، تا بخواد دکتر از شهر بیاد این بدتر میشه.

ارباب:کیان ببرتم تو اتاق، خاتون هر چی دکتر میخواد و فراهم کن، سوگل پشته در باش نیازت داشتم صدات میکنم.

دکتر:نیازی پیدا نمیکنین ارباب، بیهوشتون میکنم کمتر درد بکشین.

ارباب:نمیخواد بیهوشم کنی، ادامه هم نده.

دکتر سری با تاسف تکون داد و گفت: هر طور مایلید ارباب.

ارباب:بریم……

ارباب لج میکرد و این وضعیت‌و بدتر میکرد.

دکتر و ارباب و کیان تو اتاق بودن، بی بی هر چی رو که دکتر خواسته بود و اماده کرده بود. به جز منو ارام و ملوک السلطنه کسی پشت در نبود یعنی ارباب اجازه نداده بود. دکتر تا لحظه ی اخر اصرار کرده بود که برای دراوردن گلوله برن مطب اما ارباب قبول نمیکرد. دکتر گفته بود تو خونه احتمال عفونت بالاس.

استرس داشت خفم میکرد. مگه من از این مرد متنفر نبودم؟؟؟ پس دوباره چم شده؟؟؟ چقدر دیگه باید ازش ضربه بخورم تا ادم شم!!!!!!!؟؟

ارام:عمه ملوک قلبم داره تو دهنم میزنه از استرس، اگه چیزیش بشه؟؟!!!!

ملوک السلطنه ارامو بغل کرد.

ملوک السلطنه:ارامم، دخترم، نگران نباش فقط یه گلولس، ارباب اولین بارش نیست که گلوله میخوره، خوب میشه عزیزم، نگران نباش.

ارام با ترس به ملوک السلطنه نگاه کرد.

ارام:اولین بارش نیست؟!!! عمه اینجا چه خبره؟؟؟ داداش چرا انقدر دشمن داره؟!!!!!

ملوک السلطنه:ارام جان از اینجا دور بودی از خیلی چیزا بیخبر بودی، بالاخره سالار ارباب یه روستاس و برای بر پا نگه داشتن روستا باید با خیلی چیزا مخالفت کنه، همین مخالفتا باعث میشه دشمنا زیاد بشه، اما خدا رو شکر تا بحال اتفاقی نیفتاده و از این به بعد هم نمیوفته.

ارام:چی میگی عمه؟!!! تو مگه میدونی اینده چه اتفاقی میخواد بیوفته؟!!!! چرا زمان بابا اردلان دشمن نبود عمه؟!!! چرا داداش سالار مخالفت میکنه که اینهمه دشمن داشته باشه؟؟؟!!!

ملوک السلطنه عمیق به ارام نگاه کرد.

ملوک السلطنه:درسته اون موقع ها بچه بودی اما انقدر بچه نبودی که نفهمی و بیاد نیاری اردلان روستا رو به لجنزار تبدیل کرده بود، سالار برای درست کردن اون خرابیا مجبوره که دشمن داشته باشه.

ارام دیگه چیزی نگفت.

یک ساعتی بود که ارباب تو اتاق بود، مگه یه گلوله دراوردن چقدر طول میکشید؟!!!!

همه ساکت بودیم که در اتاق باز شد و دکتر اومد بیرون.

ارام: دکتر، چیکار میکنی دو ساعته اون تو، قلبشو میخواستی دربیاری الان تموم شده بود.

دکتر:گلوله رو دراوردم، اربابم خوبه.

ارام دکترو کنار زد و رفت تو میخواستم فوری برم تو اتاق تا ببینم چی شده اما نمیشد.
بعد از ملوک السلطنه رفتم تو.
ارباب نشسته بود رو تختش و بازوش با باند بسته شده بود.

ارام رفت نزدیک ارباب و اون یکی بازوشو که سالم بود و گرفت دستش.

ارام:اون بیرون مردم و زنده شدم داداش.

ارباب:خوبم ارام، خوبم.

ارام:خوب نیستی داداش، چرا…

ارباب:ارام، خسته ام میخوام استراحت کنم.

بعد بلند گفت.

ارباب: میخوام استراحت کنم همه بیرون.

بعد رو به من گفت.

ارباب:تو باش.

چشمی گفتم و وایسادم. میدونستم درد داره اما همین که میدیدم گلوله رو از دستش دراوردن و دیگه خطری تهدیدش نمیکنه خوشحال بودم.

همه رفته بودن بیرون و من و دکتر مونده بودیم تو اتاق.

ارباب:دکتر چیزایی که لازمه برای زخمم و به این بگو.

دکتر شروع کرد به توضیح دادن راجع به عوض کردن باند و داروهایی که ارباب باید مصرف میکرد. یه نسخه هم داد دستم تا کیان بره دارو ها رو بخره و بعد رفت.

صبح از خواب بیدار شدم و داشتم حاضر میشدم که برم اتاق ارباب که زهرا از خواب بیدار شد. داشتم روسریمو سرم میکردم که زهرا صدام کرد.

زهرا:سوگل

_ بله

زهرا:میخوای همیشه همین جوری برخورد کنی؟؟!!!

_ دور باشیم بهتره زهرا.

زهرا:اما سوگل باور کن…

_زهرا من امروز خیلی کار دارم، به نظر من همین جوری که پیش میریم خیلی بهتره.

و بعد از اتاق دراومدم بیرون و رفتم سمت اتاق ارباب. درو باز کردم و رفتم تو، ارباب خواب بود. رفتم جلو و به باندش نگاه کردم که یه موقع خونریزی نکرده باشه.
خدا رو شکر خونریزی نداشت.

رفتم حموم و خواستم وانو پر کنم که یادم افتاد دست ارباب زخمیه و نمیتونه بره تو وان.

سر درگم تو حموم وایساده بودم که صدای ارباب اومد.

ارباب:سوگل

از حموم اومد بیرون.

_ بله ارباب

ارباب:وانو پر نکن

_ منم پرش نکردم ارباب، اصلا دستتون زخمیه امروز نرین حموم.

ارباب چپ چپ نگام کرد. خب چرا اونجوری نگاه میکنی؟!!!! بد نمیگم که برای خودت میگم، با اون دست خوب نمیتونی بری حموم.

_ خب اخه ارباب نمیتونین با دست زخمی برین حموم که.

ارباب:زیاد حرف میزنی سوگل، بیا

ارباب رفت حموم و منم پشتش رفتم تو، ارباب تو رختکن وایساد و گفت

ارباب:صدات کردم بیا دوره زخممو بشور.

_ هاااا!!!! من؟!!!! من نمیتونم بشورم، من دستمو میبرم نمیتونم خودم به زخمم نگاه کنم، اصلا عزاگرفته بودم که چجوری باندتونو عوض کنم، الان بیام زخمتونو بشورم؟؟؟ من نمیتونم.

ارباب داشت نگام میکرد.

_ وااااای، ارباب تو رو خدا اونجوری نگام نکنین که اصلا نمیتونم.

ارباب:سوگل، مثل اینکه یادت رفته اینجا چیکاره ای؟؟؟ صدات کردم بیا تو.

و بعد رفت تو.

منتظر موندم که ببینم کی صدام میکنه.

ارباب:بیا.

رفتم تو ارباب بجز یه زیر پوش چیزی تنش نبود. زود جلو چشمامو گرفتمو برگشتم.

ارباب:چیکار میکنی؟؟؟ بیا دیگه.

_ اخه ارباب شما چیزی تنتون نیست.

ارباب:سوگل،دیگه داری عصبانیم میکنیااا، اولین بارته منو اینجوری میبینی؟؟؟

فهمیدم منظورش چیه!!! بیشعور بیشخصیت منظورش رابطمون بود.

رفتم نزدیکش و یه دستمال تمیز رو که از کشوی رختکن برداشته بودمو خیس کردم و اروم کشیدم دور زخمش.

_ ارباب هر وقت دردتون اومد بگین.

ارباب:سوگل، بچه نیستم

چیزی نگفتم و با دقت شروع کردم به تمیز کردن زخم دستش.
کارم که تموم شد از حموم اومدم بیرون.

باند و گاز استریل و اماده کردم تا ارباب بیاد تا دستشو ببندم.

اخر دستش با این بی اهمیتیاش عفونت میکرد.

ارباب از حموم اومد بیرون، که تلفنش زنگ خورد.

ارباب:بگو کیان.

کیان:_________

ارباب: ببرینش انبار الان میام.

میخواست بره؟!!!! کجا؟؟؟ مگه دستش زخمی نیست باز کجا میخواد بره؟!!!! میخواستم چیزی بگم اما میدونستم اگه بگمم گوش نمیده که هیچ یه چیزیم بهم میگفت.

بعد از پوشیدن لباساش رفت.

داشتم اتاقشو جمع میکردم که ارام اومد تو اتاق.

ارام:سلام، داداش ارباب کووو؟؟؟!!!!

_ سلام رفتن بیرون

ارام:چییی؟!!! رفت بیرون؟!!!! برای چی گذاشتی بره بیرون؟؟ مگه ندیدی دستش زخمی شده بود؟؟؟!!

_ارام جان دیدم اما مگه ارباب به حرف کسیم گوش میده؟؟!! اونم من!!!

ارام:راس میگی، خب منو صدا میکردی

_ گفتنش اسون، میتونستم بدون اجازه ارباب از اتاق در بیام بیرون؟؟!!!

ارام نشست روتخت و با ناراحتی اه کشید.

_ ارام، واقعا نیازی نیس انقدر ناراحت باشی.

ارام:سوگل خیلی نگرانشم، تا زمانی که داداش ارسلانم اینجا بود و همکاره داداش هم نگران بودم اما نه انقدر، داداش ارباب برای این روستا همه کار میکنه اما میترسم همین روستا جونشو بگیره.

_ زبونتو گاز بگیر ارام، خدا نکنه.

نشستم کنارش و دلداریش دادم. میگفت و گریه میکرد، من خودم بدتر از ارام بودم اما نمیتونستم چیزی بگم.

ده روز گذشته بود، تو همه ی این ده روز هر کاری که از دستم برمیومد برای بهتر شدن ارباب انجام میدادم، خدا رو شکر تو این مدت بهتر شده بود و امروز دکتر میومد که بخیه های اربابو بکشه.

تو اشپزخونه نشسته بودم حالم خیلی بد بود هی حالت تهوع و سرگیجه داشتم. سرمو گذاشتم رو میز و چشمامو بستم.

بی بی:سوگل…سوگل خوبی ؟؟؟

_ خوبم بی بی ،یکم سرم گیج میره.

بی بی:میخوای یه قرصی چیزی بهت بدم؟؟؟

_ نه بی بی یکم بگذره خوب میشم.

اما از صبح تا حالا بدتر میشدم که بهتر نمیشدم.

مهین اومد تو اشپز خونه و گفت که دکتر اومده پا شدم رفتم ورودی.

_ سلام، خوش اومدین دکتر.

دکتر:ممنون. ارباب تو اتاقشون هستن؟؟

_ بله، بفرمایید

با دکتر رفتیم اتاق ارباب.

در زدم و بعد از اجازه رفتیم تو.

دکتر:سلام ارباب، خوبین؟ ایشالا که دیگه درد ندارین؟؟؟

ارباب:نه دکتر بهترم.

دکتر:خوبه، لطف کنین بشینین روی صندلی تا بخیه ها رو بکشم.

ارباب نشست رو صندلی و دکتر رفت نزدیکش.

شنیده بودم موقع بخیه کشیدن طرف خیلی درد میکشه، نه دلم میومد، نه دوست نداشتم درد کشیدن اربابِ مغرورمو ببینم.

_ ارباب اگه اجازه بدین میتونم برم؟؟؟

دکتر:با اجازه ارباب، اما اگه بشه، بمونن تا کمکم کنن.

ارباب سری تکون داد و گفت: بمون.

رفتم نزدیک، اما همین که دکتر باند و باز کرد و خواست بخیه رو بکشه حالت تهوع بدی بهم دست داد که نتونستم خودمو کنترل کنم و رفتم دستشویی ارباب اونم بدون اجازه!!!!!

از صبح چیز زیادی نخورده بودم اما هر چی که خورده بودمو اوردم بالا.

فوری دست و صورتمو شستمو اومدم بیرون.

دکتر:خوبین؟؟؟

ارباب اما مشکوک نگاهم میکرد که دلیلشو نفهمیدم.

ارباب:چته؟؟؟ چرا از صبح تا حالا رنگ و رو نداری؟؟؟!!!

_ چیزی نیست ارباب….

ارباب:امیدوارم.

دکتر بخیه ارباب وکشید و رفت، چون حالم خراب بود ارباب اجازه داد که بیام بیرون. قرص خورده بودم بهتر بودم و نشسته بودم تو اشپزخونه.

بی بی:سوگل… بهتر شدی؟؟؟

_ اره بی بی بهترم ممنون.

بی بی دیگه چیزی نگفت.

بیکار نشسته بودم تو اشپزخونه که ارام اومد تو.

ارام:تو اینجایی؟؟؟؟!!!!

_ اره، بیکار بودم.

ارام:خب میومدی اتاق من دیگه. منم که میدونی صبح تا شب الافم.

_ یکمی سر درد داشتم قرص خوردم، منتظر بودم بهتر بشم بیام اتاقت.

ارام:چرا؟؟؟ چیشده مگه؟؟؟ میخوای بریم دکتر؟؟؟

_ نه بابا، دکتر نیازی نیست، سرم درد میکرد قرص خوردم بهتر شدم.

ارام:خب پس، حالا بیا بریم. راستی کاری که نداری؟؟؟

_ نه کاری ندارم.

داشتیم با ارام از اشپزخونه میرفتیم بیرون که زهرا اروم گفت.

زهرا:خدا محبتتونو زیاد کنه.

ارام با تعجب برگشت سمت زهرا.

ارام:مرسی

بعد با هم از اشپزخونه اومدیم بیرون.

ارام:این چش بود؟؟؟ چرا اینجوری حرف زد؟؟؟!!! من کار بدی کردم؟؟؟؟؟!!!!

_ نه، زهرا یه کمی از صبح قاطیه

ارام شونه ای بالا انداخت و چیزی نگفت.
رفتیم تو اتاق ارام و نشستیم.

ارام:چیکار کنیم؟؟ من حوصلم خیلی سر رفته

_ نمیدونم، ای کاش میشد بریم بیرونِ عمارت، اما حیف که ارباب نمیذاره.

ارام:خب من میرم باهاش حرف میزنم، ایشالا اونم قبول میکنه.

_ وااااای، نه تو رو خدا من غلط کردم گفتم، اصلا زر زدم، بلوف زدم، چرت گفتم، هر چیزی رو هم که من گفتم تو نباید هوووووپ انجامش بدی که!!!!

ارام خندید.

ارام:خیله خب بابا توام، نرفتم که.

_ اره نرو که اگه بری ارباب حسابی حالتو میگیره و منم که هیچی فاتحهههه

ارام:گمشو زبونتو گاز بگیر بیشووور.

_ راس میگم دیگه، ارباب و نمیشناسی؟!!!!!

ارام:باشه بابا، خب حالا چیکار کنیم؟؟؟؟!!!!………. ام…. ام…. اها فیلم بذارم ببینیم ؟؟؟

_ چه فیلمی؟!!!!

ارام: سینمایی نیست سریاله، قشنگه ۷ فصلشو دارم

_خب اسمش چیه؟؟؟

ارام: ومپایر دایریز، هم فیلم عشقیه هم هیجانیه هم یه ریزه ترسناکه هم جا…….

_ ااااااای نگو دیگه، یه فصلشو دیدم. چیه هی این اونو خون اشام میکنه، اون اینو خون اشام میکنه، خوشم نمیاد.

ارام:بی سلیقه، فیلم به این قشنگی

_ اره خیلی قشنگه من کل فیلمو به عشق دیمن نگاه میکردم که اونم خوشم نیومد دیگه نگاه نکردم.

ارام:اخی، دییییمن!!! راستی، تو این فیلمو چجوری تو روستا پیدا کردی؟؟؟!!!!!

_ نه تو روستا پیدا نکردم پسر خالم این فیلمه رو داشت خیلیم تعریفشو میکرد دیگه منم گرفتم دیدم

ارام:پسر خالت!!! نگفته بودی پسر خاله داری!!!!

وای سوتی داده بودم.

_ عه نگفته بودم؟!!!! عیب نداره حالا گفتم دیگه پسر خاله دارم.

ارام دهن باز کرد که چیزی بگه که گوشی زنگ خورد.

_ اخ ارباب کارم داره من رفتم.

فوری از اتاق دراومدم بیرون و رفتم اتاق ارباب.

پشت در وایسادم و در زدم، بعد از اجازه وارد شدم.

ارباب نشسته بود پشت میز و یه سری هم برگه رو میزش بود. این اولین باری بود که میدیدم ارباب تو اتاقش کار میکنه نه اتاق کارش!!!

ارباب:میبینم که بهتر شدی.

_ بله ارباب بهترم، قرص خوردم حالم بهتر شد.

ارباب اشاره کرد که برم جلو منم رفتم کنارش.

_ امری داشتین ارباب؟؟؟!!!!

ارباب یکمی صندلیشو از میز فاصله داد و از دستم گرفت و منو کشید و نشوند رو پاش.

دلم هری ریخت پایین. یه حس دلنشینی بود، اما نمیدونم چرا انقدر خجالت میکشیدم.

خواستم بلندشم که ارباب نذاشت.

ارباب:بشین.

_ اخه… اینجوری نمیشه که…..

ارباب:میگم بشین بشین.

چیزی نگفتم و به ارباب نگاه نکردم از خجالت به هر طرف نگاه میکرد بجز ارباب.

ارباب:صبح وقتی حالت بد شد یه حدسایی زدم اما از اونجایی که حالت خوبه انگار حدسم غلط بوده.

_حدسایی؟!!!! چه حدسایی ارباب؟!!!

ارباب:گفتم که فقط یه حدس بوده چیز خاصی نیس، یعنی نباشه بهتره.

داشتم فکر میکردم که ببینم منظورش از یه حدسایی چیه!!!!

ارباب:جوجه نمیخواد زیادی فکر کنی

_ اخه باید بفهمم منظورتون از حدس چیه!!!

دوباره لباش کش اومد وااای که من عاشق این کش اومدن لباشم.

ارباب: حدس زدم که حامله باشی.

بلند داد زدم

_ هاااا!!!! کی؟؟؟؟ من؟؟؟!!!!!

ارباب:نه من. تو دیگه، اما بهتره که اینجوری نباشه.

بعد گره ی روسریمو باز کرد و روسریمو شل کرد.

ارباب: تاکید میکنم نباید حامله بشی.

با ترس نگاش کردم.

_ مگه دست منه ارباب؟!!!!

ارباب: زیاد حرف میزنی کوچولو…..

و بعد لباشو گذاشت رو لبامو شروع کرد به بوسیدن. در حال بوسیدن بودیم که یهو در باز شد

ارام:هیییییییی

ارباب ازم فاصله گرفت اما دستشو هنوز از رو کمرم برنداشته بود.

ارباب:ارام من چند مرتبه باید به تو بگم میای تو باید در بزنی؟؟؟؟

ارام چیزی نگفت بنده خدا انگار هنوز تو شوک بود و داشت ما رو نگاه میکرد.

داشتم از خجالت میمردم خواستم از جام بلند شم که ارباب دوباره نذاشت.

ارام: ام… ببخشید من نمیدونستم خب… شما با هم…

ارباب:باید میدونستی؟؟؟!!!! از این به بعد وارد اتاق من که میشی حتما در بزن اراااااام

ارام:چشم داداش ارباب

و بعد از اتاق رفت بیرون.

_ ارباب میشه بلند شم؟؟؟؟

ارباب دستش رو از رو کمرم برداشت و سرشو تکون داد.

از رو پای ارباب بلند شدم از این به بعد چجوری با ارام رو به رو میشدم؟؟؟!!! من دیگه روم نمیشد.

میخواستم از ارباب اجازه بگیرم تا برم بیرون و ببینم چه خاکی تو سرم میتونم بریزم که در اتاق زده شد.

ارباب:بیا تو.

وااااای ارام بود.

ارام:الان در زدم اومدم تو داداش، بالاخره اتاق هر شخصی حریم شخصیشه و…..

با منظور به من نگاه میکرد .

ارباب خیلی راحت و با ارامش گفت

ارباب:خوبه که فهمیدی.

ارام با شیطنت خندید.

ارباب:خب، کارت ارام؟

ارام:اها، کارم، ام… میخواستم ببینم اجازه میدین منو سوگل بریم یه دوری تو روستا بزنیم؟؟؟

اخرم کار خودشو کرد ارباب منو میکشه.

ارباب خواست چیزی بگه که ارام فوری گفت.

ارام:داداش تو رو خدا نگو نه، جون خودم با هر محافظی که اجازه بدی میرم، داداش، داداش ارباب جون ارام نه نگو

ارباب:ارام…..

ارام:داداش ارباب گفتم جون ارام نه نگو.

ارباب:صبر کن با هم میریم.

ارام:با شماااا!!! اخه شما معلوم نیست کی میری روستا که!!! بذار بریم دیگه.

ارباب:برو حاضرشو نیم ساعت دیگه میام پایین ببرمت.

ارام اروم گفت.

ارام:اخه با تو که حال نمیده، تازه سوگلم که نمیزاری بیاد، زهرم میشه اه

ارباب:بله؟؟؟

ارام:هیچی هیچی

ارباب:پس برو…

ارام با لب و لوچه ی اویزون داشت میرفت بیرون که ارباب گفت.

ارباب: ارام….

ارام:بله داداش

ارباب:این چه قیافه ایه که به خودت گرفتی؟؟؟؟

ارام:اخه میخواستم سوگلم باهامون بیاد…… داداش تو رو خدا بذار سوگلم باهامون بیاد، تو رو خدا، تو رو خدا، تو روخدا، تو رو….

ارباب:بسه ارام…… باشه بیاد فقط دیگه جیغ جیغ نکن سرمو بردی.

با تعجب به ارباب نگاه کردم اصلا باورم نمیشد اجازه داده منم باهاشون برم.

_ جدی میتونم با شما بیام!!!!!!

ارباب:تا نظرم عوض نشده برین حاضر شین.

ارام:تکی داداش ارباب، یدونه ای یه دونه….

بعدم اومد سمت منو دستمو کشید اروم گفت.

ارام:بیا بریم بیرون ببینم. اینا چی بود من دیدم!!!!!

با هم از اتاق ارباب اومدیم بیرون.

ارام:زود تند سریع بگو ببینم تو تو بغل ارباب اونم لب تو لب چه غلطی میکردی هااااا؟؟

_ کی!!!!!؟؟؟؟من؟؟!!!!!!

ارام:منو زهرمار، نه پس عمم

_ خاک بر سرم ملوک السلطنه و ارباب لب تو لب بودن؟؟!!!!

ارام محکم زد پس کله‌م.

ارام:اه کثافت…… بمیری.

_ خدا نکنه، تو میگی خب.

ارام:منو نپیچون سوگل

_ چشم، چی دوست داری بدونی؟؟؟

ارام:ام…. میدونم پروییه اما میخوام بدونم با داداش ارباب تا کجاها پیش رفتین؟؟؟ فقط تا همون جایی که من دیدم که از داداش ارباب بعیده یا…..

_ دیگه چیییی!!! چیز دیگه ای نمیخوای بدونی؟؟

ارام:نه گلم همینو بگی کافیه.

اول نمیگفتم اما ارام انقدر پیچم شد تا اخر گفتم.

ارام:به به چشمم روشن، حالا ببینم یعنی داداش ازت خوشش میاد؟؟؟؟؟

غم عالم ریخت تو دلم، دوست نداشتم بدونه ارباب بهم تجاوز کرده، دوس نداشتم اون داداش اربابش با اون همه خوبی تو ذهنش خراب بشه، شاید اولا میخواستم به همه بگم که این ارباب چقدر کثیفه اما حالا دیگه نمیخواستم، میخواستم ارباب سالار مثل همیشه تو ذهن همه خوب باشه و خوب بمونه.

_ نه ارام جون من یه رعیتم.

ارام:نگو سوگل این چه حرفیه

_ دقیقا حرفیه که ارباب میگه

و بعد با ناراحتی از کنارش رد شدم.

از ارباب و ارام زودتر جلو در بودم. بعد از من ارام اومد و اخرم ارباب.

ارام:داداش ارباب عروس میخواست از ارایشگا دربیاد الان دراومده بود چقدر طولش میدی!!!!!

ارباب:این همه عجلت نمیفهمم برای چیه ارام!!!!!!

ارام:داداش چقدر شکاکی!!!!! معلومه که عجله دارم توام اگه مثل من زندانی این عمارت بودی الان برای بیرون رفتن عجله داشتی.

ارباب:ارام خداتو شکر کن که خواهرمی و عزیز کردم، وگرنه الان با این زبون درازی……

ارام:گرفتم، گرفتم داداش ارباب زبون من که میدونی کوتاه نمیشه حالا شما فعلا بیخیال زبون من باش و بریم الانم….

به من اشاره کرد و گفت.

ارام:به قول خودت برو خداتو شکر کن که درزدنو یاد گرفتم و در میزنم که تا مزاحم خلوت کسی نشم.

ارباب منظور ارامو فهمید.

ارباب:زبونت خیلی دراز شده ارام را بیفت بریم تا از بردنت پشیمون نشدم.

ارام:ای بابا من بگم غلط کردم تموم میشه؟؟؟!!!

ارباب چیزی نگفت و راه افتاد نه شوخیش معلوم بود نه جدیش!!!

رفتیم سمت ماشین ارباب جلو نشست و من و ارامم پشت نشستیم.

ماشین راه افتاد و از عمارت خارج شد. برای اولین بار بود که با ارباب رفته بودیم تو روستا.
هرکی ماشین اربابو میدید چه زن چه مرد میرفتن کنار تا ماشین رد بشه. به سر روستا که رسیدیم ارام گفت.

ارام: خب داداش ما همینجا پیاده میشیم، مرسی که ما رو رسوندی.

ارباب:نگهدار.

راننده نگه داشت که ارباب برگشت پشت.

ارباب:ارام اگه میخواستم برسونمت میگفتم راننده بیاد. گفتم میبرمت، پیاده شین با هم بریم.

ارام با نارضایتی از ماشین پیاده شد و منم پشتش.

همین که از ماشین پیاده شدم با یه پیرمردی روبه رو شدم.

پیرمرد با تعجب نگام کرد.

ارباب:بیاین.

با ارباب راه افتادیم. چشمای مرده یه جوری بود هم تو چشماش ترس بود هم تعجب. شاید از دیدن ارباب هم ترسیده هم تعجب کرده!!! اما چرا به من زل زده بود؟؟!!!!

با ارباب روستا رو داشتیم میگشتیم. بازارچه روستا نیومده بودم، برام جالب بود هر وقت که میومدم تو روستا یه چیز قشنگ میدیدم. بازارچه واقعا قشنگ بود بجز جون ادمیزاد همه چی پیدا میشد.

از زمانی که وارد روستا شده بودیم همه با احترام باهاش برخورد میکردن و از هر مغازه ای که رد میشدیم یه چیزی خود مغازه دار بهمون میداد.
البته به من که نه به ارام و ارباب. داشتم پشت ارام و ارباب راه میرفتم که ارام دوباره شروع کرد به جیغ جیغ کردن.

ارام:وااااای داداش ارباب فال بین بیا بریم فال منو ببینه.

ارباب:نمیخواد یه مشت اراجیف میبندن بهم و میگن و زندگی مردمو بهم میریزن.

ارام:عه داداش بیا بریم دیگه، میدونم اینا چرت میگن اما بیا بریم ببنیم چی میگه. تو و خدا بخاطر من امروز روز منه دیگه، بیاااااا

ارباب:باشه، اینم میریم. ببینم تو تموم میکنی؟!!!!!

ارام:فدایی داری ارباااااب.

ارباب سری تکون داد و رفت کنار فالگیر. ارامم با دو رفت جلو فالگیر و گفت.

ارام:میشه فالمو بگیری؟؟؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا