رمان موژان من

رمان موژان من پارت 2

1
(1)
– راستی میخوام بیام لباسام و وسائلمم ببرم . 
– یه روز که نیستم بیا همه چی رو ببر . 
از قصد روی روزی که نیست تاکید کرد که بگه دیگه دلش نمیخواد من و ببینه منم خونسرد از جام بلند شدم و گفتم :
– باشه حتما . پس تا فردا خداحافظ . 
با خونسردی نگاهی بهم کرد و گفت :
– قهوت و نمیخوری ؟ 
– نه ممنون میلی ندارم . خداحافظ 
بدون اینکه نگاهی بهم بکنه خودش و مشغول کیک مقابلش نشون داد و گفت :
– خداحافظ . 
دیگه موندن و جایز ندونستم با سرعت از در کافی شاپ بیرون زدم . سرما یهو بدن گرمم و به لرز انداخت ولی اهمیتی ندادم . دلم نمیخواست سوار تاکسی بشم . دوست داشتم پیاده تا خونه قدم بزنم . کوچه ی کنار کافی شاپ و در پیش گرفتم و غرق افکار خودم پیش رفتم . یعنی کار درستی میکردم ؟ خدایا یه نشونه بهم بده . خودت بگو چیکار کنم دوراهی بدیه ! 
فصل ششم 
3 روز بود که شمال بودیم ولی توی این سه روز هیچ برخوردی با احسان نداشتم . انگار از قصد ازم دوری میکرد . بعضی وقتا فکر میکردم شاید از قصد با خودش رادمهر و آورده که هی ازم فاصله بگیره . احسان و رادمهر از صبح بیرون میرفتن و شب به ویلا بر میگشتن . نمیدونستم کجا میرن یا چیکار میکنن ولی دلخور بودم ازش که مدام ازم فرار میکنه . غیبتای طولانی مدت احسان بالاخره صدای عمو مهرداد و در آورد . یه شب که همه دور هم توی ویلا نشسته بودیم و حرف میزدیم مثل چند شب گذشته احسان و رادمهر دیر وقت به ویلا برگشتن . عمو مهرداد نگاهی به احسان کرد و گفت :
– عمو مثلا اومدیم مسافرت دسته جمعی که همه باشنا . تو که همش نیستی پسر این چه وضعیه ؟ 
احسان همون لبخند مهربون و محسور کننده اش تحویل عمو داد و گفت :
– شرمنده دیگه مهمون داشتن این دردسرا رو هم داره 
و بعد اشاره ی خنده داری به رادمهر کرد . رادمهر که این حرکت احسان و دید دستاش و بالا برد و با همون چهره ی جدیش رو به احسان گفت :
– من هیچ کارم . الکی من و بهونه نکن . 
احسان خندید و گفت :
– تورو واسه همین وقتا آوردم دیگه که تقصیرارو گردنت بندازم . 
عمو مهرداد بین حرفشون پرید و گفت :
– من هیچی حالیم نیست فردا میخوایم کوبیده درست کنیم حتما هم باید باشین جفتتون و میگما . آقا رادمهر شما هم حق فرار نداری . 
رادمهر لخند محوی زد و گفت :
– اگه احسانم بخواد ازم نمیرم . کوبیده رو عشق است . 
دیگه بقیه ی حرفا حول و حوش فردا و کباب درست کردن میچرخید . مردا با هم کری میخوندن که کی بهتر بلده کباب درست کنه . جالب اینجا بود که رادمهر خشک و بی تفاوتم به وجد اومده بود . ولی من حواسم توی جمع نبود . فکرم توی فردا بود . بالاخره بعد از این مدت میتونستم فردا احسان و کامل پیش خودم داشته باشم . البته اگه دوباره خروس بی محل رادمهر خان نمیپریدن وسط !
بالاخره حدودای 1 بود که همه رضایت دادن برن بخوابن . با فکر فردا راحت تر از هر شب دیگه ای خوابیدم . 
با درد موهام از خواب بیدار شدم چشمام و باز کردم و دیدم سوگند موهام و توی دستش گرفته و داره میکشه . دستش و پس زدم و گفتم :
– مگه مریضی ؟ 
خندید و گفت :
– آره . پاشو دیگه چقدر میخوابی . همه بیدار شدن . 
خواستم توجهی به حرفش نکنم و دوباره بخوابم که تازه یاد قرارای دیشب افتادم . یهو از جا پریدم و نشستم . سوگند که از این عکس العمل من جا خورده بود گفت :
– چت شد یهو ؟ جنی شدی ؟ 
بدون توجه به حرفش از جام بلند شدم و با وسواس لباس مناسبی انتخاب کردم و موهام و دم اسبی پشت سرم بستم . تمام مدت سوگند با دهان باز من و نگاه میکرد . بهش گفتم :
– دهنت و ببند توش پشه میره . 
– تو یهو جنی شدی ؟
– به تو مربوط نیست زود باش بریم پایین . 
– بمیری که هیچ کارت به آدمیزاد نرفته مُوژان .
سوگندم خیلی زود حاضر شد و با هم از اتاق خارج شدیم . هیچ کس توی ویلا نبود ولی صدای حرف زدن و خندیدنشون از توی حیاط میومد . با سوگند به سمت حیاط رفتیم مامان و زن عمو و سارا روی صندلی هایی که توی حیاط بود نشسته بودن و به آقایون که توی چند قدمیشون پای منقل ایستاده بودن و با لودگی و شوخی کبابارو باد میزدن نگاه میکردن . 
من و سوگند به جمعشون اضافه شدیم و سلامی به همه کردیم و ما هم مثل بقیه روی صندلی ها نشستیم . تعدادی از کبابا روی منقل بودن و بابام مشغول باد زدنشون بود چند قدم اون ور تر هم احسان و رادمهر داشتن گوشتارو به سیخ میکشیدن . عمو هم بالا سرشون ایستاده بود و باهاشون شوخی میکرد . عمو رو به سوگند گفت :
– بابا پاشو برو اون گوجه هایی رو که به سیخ کشیدیم و بیار کبابشون کنیم . 
سوگند غرغری کرد و کار و به سارا محول کرد . سارا هم تنبل تر از سوگند از جاش تکون نخورد . اصرارای عمو هم انگار فایده ای نداشت ! بابا که این و دید رو به من گفت :
– مُوژان جان تو برو بابا . 
بدون حرفی از جا بلند شدم و دوباره به سمت ویلا برگشتم . یه راست به آشپزخونه رفتم . ولی خبری از گوجه فرنگیا نبود . در یخچال و باز کردم بازم نبود . یهو احسان و پشت سرش رادمهر وارد آشپزخونه شدن احسان نگاهی به من کرد که بلاتکلیف وسط آشپزخونه وایساده بودم بعد گفت :
– چرا اینجایی ؟ گوجه هارو دادی به عمو ؟
– هر چی میگردم نیست . 
– نیست ؟ داشتم میومدم تو دیدمش . 
فکر کردم داره مسخرم میکنه اخم کردم و گفتم : 
– خودت و مسخره کن . 
– مسخره ؟ 
رو به رادمهر کرد و گفت :
– مگه اومدیم رو میز حال نبودن ؟ 
رادمهر تنها سر تکون داد . مثل اینکه داشتن راست میگفتن . رادمهر دستاش و شست و همینجوری که از آشپزخونه بیرون میرفت گفت :
– من گوجه هارو میبرم . 
– مرسی رادمهر . برو منم دستام و میشورم الان میام . 
خجالت کشیدم از این همه گیج بودنم . انقدر غرق فکرای خودم بودم که اصلا میز حال و ندیده بودم . احسان با لبخند محوی به سمت سینک ظرفشویی رفت و دستاش و شست . احسان که دید من همینجوری اونجا وایسادم گفت :
– چرا نمیری ؟
– صبر میکنم با هم بریم . 
– کبابا الان آماده میشه همشو سوگند میخوره ها . 
انگار میخواست بچه ی 4 ساله رو دک کنه شونه هام و بالا انداختم و همونجوری اونجا وایسادم . نگاهی بهم انداخت . دستاش و با دستمال آشپزخونه خشک کرد و گفت :
– چیزی میخوای بگی ؟
– چطور ؟
– حس میکنم دودلی حرفی بزنی بهم . درسته ؟
خودم و به ندونستن زدم و گفتم :
– نه چیزی نمیخوام بگم . تو چی ؟ 
لبخندی زد و گفت :
– شاید بعدا بهت گفتم شیطونک ولی الان وقتش نیست . 
چهره ی مهربونش و دوست داشتم . ضربان قلبم بالا رفت . یعنی اون چیزی که من انتظارش و داشتم و میخواست بهم بگه ؟ با سماجت گفتم :
– الان بهم بگو احسان . 
– نمیشه شیطونک صبر داشته باش . بالاخره وقتش میرسه . 
نگاهی بهم کرد و از آشپزخونه بیرون رفت . انگار با اون نگاهش دل منم از سینم پرکشید و رفت . 
پیش بقیه برگشتم کبابا حاضر بود و همه مشغول خوردن بودن . رادمهر خیلی عجیب نگام میکرد . یه جورایی با نگاه بدبینی و شک ! ولی اصلا برام اهمیتی نداشت . احسان مثل همیشه میخندید و حرف میزد . از این همه تضاد بین رادمهر و احسان تعجب میکردم . احسان شوخ و خنده رو و مهربون بود . ولی رادمهر اخمو و عبوس و کم حرف بود . انگار از خودشم شاکی بود ! 
بالاخره این 1 هفته هم با همه ی خوب و بداش گذشت . بابا اصرار داشت که برگردیم و هفته ی دوم تعطیلات عید و خونه باشیم . عمو مهردادم موافق بود با نظر بابا ولی احسان به بابا گفت :
– عمو مهران اشکال نداره من و رادمهر چند روزی بیشتر توی ویلاتون بمونیم ؟ 
عمو مهرداد گفت :
– مگه نمیای تهران ؟
– نه راستش کاری که ندارم . اینجا هم آب و هوا خیلی خوبه . اگه اجازه بدین من و رادمهر بمونیم . 
بابا گفت :
– این چه حرفیه عمو جون .
کلید ویلارو به احسان داد و گفت :
– اینم از کلید . تا هر وقت که دوست داشتین اینجا بمونین . 
احسان و رادمهر تشکر کردن . و ما به سمت تهران حرکت کردیم . دلم میخواست بازم پیش احسان بمونم اما چاره ای جز برگشت نداشتم . 
فصل هفتم 
انقدر توی خاطراتم غرق بودم که اصلا متوجه نشدم کی رسیدم خونه . اصلا طولانی بودن مسیر و احساس نکرده بودم . نگاهی به ساعت کردم . 9 بود ! این همه مدت راه رفته بودم و هیچی حس نکردم ؟ خواستم کلیدم و از توی کیفم در بیارم ولی دستام از سرما بی حس شده بود تازه متوجه عمق سرما شده بودم . بالاخره کلید و در آوردم و در و باز کردم . سرم و توی یقه ی پالتوم فرو کرده بودم . مطمئن بودم الان نوک بینیم قرمز شده . هر وقت سردم میشد اول از همه نوک بینیم قرمز میشد . تا دم خونه دویدم . پشت در نفس نفس میزدم . صبر کردم تا نفسم جا بیاد بعد در خونه رو هم باز کردم . صدای تلویزیون از توی پذیرایی میومد و سر و صداهایی از آشپزخونه . بلند گفتم :
– من اومدم . 
مامان با عجله کفگیر به دست از آشپزخونه بیرون اومد . توی چشماش نگرانی موج میزد . بابا هم با کنترل تلویزیون از پذیرایی بیرون اومد . مامان بالاخره نتونست خودش و کنترل کنه و گفت :
– چی شد ؟
گفتم :
– میشه بهم یه قهوه بدین مامان ؟ بیرون هوا خیلی سرد بود . 
مامان مکثی کرد و گفت :
– تا تو لباسات و عوض کنی منم قهوه رو درست میکنم . 
تشکر کردم و از کنارشون رد شدم و به اتاقم رفتم . نفسم و پر صدا بیرون دادم و مشغول تعویض لباسام شدم . پلیور پشمی سفیدم و با شلوار سفید تنم کردم و از اتاق اومدم بیرون . بابا روی مبل توی پذیرایی لم داده بود و مثل همیشه توی بیخیالی و خونسردی خودش به سر میبرد . کنارش نشستم . دقیقه ای بعد مامان با سینی قهوه پیشمون اومد . کمی از قهوم مزه مزه کردم . میدونستم منتظرن که بدونن چی شد نتیجه ی حرفامون . پس نخواستم بیشتر از این معطلشون کنم . فنجون قهوه رو روی میز گذاشتم و نگاهی به چشماشون کردم و گفتم :
– همه ی حرفامون و به هم زدیم . 
سکوت کردم نمیدونستم چجوری بهشون بگم . شوخی نبود آینده ی تنها بچشون بود . مطمئنا دوست نداشتن به این زودی مهر طلاق توی شناسنامم بخوره . مامان وقتی سکوتم و دید گفت :
– خوب ؟ چی شد ؟
سرم و پایین انداختم و گفتم :
– قرار شد فردا با هم بریم درخواست طلاق بدیم . 
صدای فریاد گونه ی مامان و شنیدم که گفت :
– چی ؟ طلاق ؟ مطمئنی مُوژان ؟ یکم بیشتر به خودتون وقت بدین . شاید عجله کردین برای ازدواج . یکم بیشتر با هم آشنا شین . 
بابا همچنان ساکت بود و به من نگاه میکرد . دوباره گفتم :
– نمیتونیم با هم زندگی کنیم این بهترین و تنها راهه . خواهش میکنم توضیح اضافه ازم نخواین . این تصمیمیه که هر دو با هم گرفتیم . 
قبل از اینکه مامان حرفی بزنی فنجون قهوم و برداشتم و به سمت اتاقم رفتم . احتیاج به تنهایی داشتم . بعد از اینکه قهوم و خوردم . گوشیم و برداشتم شماره ی احسان و از توی لیست شماره های ذخیره شده پیدا کردم و دستم روی تماس خشکیده بود . نمیدونستم کار درستیه بهش زنگ بزنم یا نه ! کلافه بودم . توی همین گیر و دار بودم که گوشیم زنگ خورد هول شدم . نگاهی به صفحه کردم و نفس عمیقی کشیدم . تماس و برقرار کردم :
– باز چی شده خروس بی محل ؟ 
صدای سوگند مثل همیشه شاد و پرانرژی تو گوشم پیچید :
– احوال مُوژان خانوم بداخلاق . چطوریایی ؟ 
– خوبم سوال بعدی . 
– بد اخلاقیا 
– پس قطع کن تا بیشتر از این بد اخلاق نشدم . 
– من که به خواسته ی خودم بهت زنگ نزدم آخه باهوش . مادر جناب عالی با من تماس گرفتن گفتن بنده از شما عاقل ترم در نتیجه بهت زنگ بزنم و یکم نصیحتت کنم . 
بعد زد زیر خنده . گفتم :
– ببین کار من به کجا رسیده که تو دیگه بخوای نصیحتم کنی. سوگند حوصله ندارم خداحافظ .
– ای بمیری که فقط میخوای آدم و دک کنی . برو سرت و بکن تو همون لونت دور و ورتم نبین . چون اگه نگاه به اطرافت بندازی متوجه حماقتت میشی و اصلا خیلی عیبه ! فکر کن مُوژان خانوم اصلا اشتباهی بکنه ! 
– بسه انقدر تیکه ننداز خداحافظ 
– خداحافظ خانوم کبکه !
نگاهم دوباره به شماره ی احسان افتاد با عصبانیت گوشی رو پرت کردم رو تخت و سرم و بین دستام گرفتم . صدای تلفن خونه اومد . کنجکاو شدم که کیه . بعد از به هم خوردن عروسی باید پیه حرفا و غیبتای فامیل و به تنم میمالیدم . برام حرف هیچ کس اهمیتی نداشت . نمیتونستم به خاطر حرف دیگران زندگیم و جهنم کنم که . پشت در اتاقم رفتم و گوشم و بهش چسبوندم . صدای مامان گنگ و نامفهوم بود و نمیتونستم بشنوم . بیخیال فالگوش وایسادن شدم و دوباره روی تختم دراز کشیدم . فردا همه چی تموم میشد . پس چرا رادمهر ساعت قرار و اس ام اس نکرد بهم ؟ به درک ! منم دیگه نه بهش زنگ میزنم نه اس ام اس میدم . 
تقه ای به در خورد و مامان وارد شد چهرش گرفته بود وقتی اینجوری میدیدمش قلبم فشرده میشد . نمیخواستم هیچ وقت ناراحتیش و ببینم . گفت :
– بیا شام بخور . 
بدون اینکه تکونی به خودم بدم ساعدم و روی پیشونیم گذاشتم و گفتم :
– خستم میخوام بخوابم . گرسنه نیستم . 
منتظر اعتراض مامان بودم ولی مثل اینکه اونم از جنگیدن با من خسته شده بود صدای به هم خوردن در و شنیدم . رفته بود . چشمام و بستم و سعی کردم بخوابم . 
فصل هشتم
برگشت به تهران بدون احسان برام دلگیر کننده بود . با اینکه دیگه توی خونمون زندگی نمیکرد ولی بازم همین که میدونستم توی تهرانه و هر وقت که اراده کنم میتونم ببینمش خیلی حس بهتری بهم میداد . هفته ی دوم عید حتی عمو مهرداد اینا هم تهران نبودن که حداقل دلم به سوگند خوش باشه . روز بعد از برگشتمون از شمال عمو و خانوادش برای دیدن خانواده ی زن عمو سروناز راهی یزد شدن . به خاطر کارای بابا از مسافرت رفتن توی هفته ی دوم عید صرف نظر کردیم . البته حوصله ی سفر تنهایی رو هم نداشتم . 
تعطیلات تموم شده بود و دوباره دانشگاه و درس شروع شده بود . یه روز صبح بود که احسان با خونمون تماس گرفت با بیحالی به سمت تلفن رفتم و گوشی رو برداشتم :
– بله بفرمایید ؟
– چرا انقدر بیحالی شیطونک ؟
با شنیدن صدای احسان انگار انرژی مضاعف گرفته بودم ناخود آگاه خندیدم و گفتم :
– سلام احسان چطوری ؟
– خوبم . اگه میدونستم انقدر از شنیدم صدام شاد میشی زودتر بهت زنگ میزدم . 
نمیدونم چه حسی یهو بهم دست داد که گفتم :
– من هر وقت صدای تورو میشنوم انرژی میگیرم و شاد میشم . 
چند لحظه ای سکوت شد پشت تلفن . لبم و گاز گرفتم و از اینکه حرف نامربوطی زده بودم خجالت کشیدم احسان با صدای آرومتر از قبل گفت :
– منم همینطور .
نمیدونستم گوشام داره واقعا اشتباه میشنوه یا درست میشنوم . ولی هر چی که بود خوشحال بودم . احسان دوباره به حالت اول برگشت و گفت :
– زنگ زدم بگم میخواستم امشب کلید ویلا رو براتون بیارم .
– چه عجله ایه باشه پیشت حالا .
خندید و گفت :
– یعنی منظورت اینه که نیام ؟
– نه نه . تعارف بود مثلا !
دوباره خندید از این همه گیج بازی خودم حرصم گرفته بود . آخه دختر تو حرف نزنی که نمیگن لالی ! حرف زدن بلد نیستی حرف نزدن که بلدی ! احسان گفت:
– متوجه شدم خودت و اذیت نکن . پس آخر شب کلید و میارم به همه سلام برسون . 
– یعنی واسه ی شام نمیای ؟
– نه دیگه مزاحمتون نمیشم . 
– این چه حرفیه . مامان اگه بفهمه این همه راه میخوای بیای ولی شام نمیمونی ناراحت میشه . 
– آخه نمیخوام زن عمو تو دردسر بیفته 
– این چه حرفیه . زودتر بیا شام منتظرتیم . 
– باشه . پس شب میبینمت . خداحافظ .
– خداحافظ .
خوشحال از اینکه امشب میبینمش به سمت اتاق مامان اینا رفتم . مامان روی تخت دراز کشیده بود و کتابی میخوند . با دیدن من که سراسیمه به سمتش میدویدم ترسید . روی تخت نیم خیز شد و گفت :
– چیزی شده ؟
– نه چطور ؟
– پس چرا اینجوری میای تو اتاق سکتم دادی ؟
– همینجوری مهمون داریم امشب .
مامان نگاهی پرسشگر بهم انداخت و گفت :
– مهمون ؟ کی هست ؟
– احسان . الان زنگ زد گفت کلیدای ویلا رو میخواد شب بیاد به بابا منم گفتم برای شام بیا . 
– خوب کاری کردی . پس من برم فکر غذا باشم . توام برو یه گردگیری بکن یه جارو هم بزن خونه رو .
– ای به چشم . 
– چه عجب ما یه بار یه کار بهت گفتیم و تو نه تو کار نیاوردی . 
حرف مامان و بی جواب گذاشتم و از اتاق اومدم بیرون . اول گردگیری کردم و بعد جارو برقی زدم . خونه مثل آینه برق میزد . به طرف اتاقم رفتم تا دوش بگیرم و لباس مناسبی بپوشم . 
دوش گرفتم و تونیک نوک مدادی آستین کوتاهی که بلندیش تا بالای زانوم بود با شلوار برمودای تنگ مشکی پوشیدم صندلای مشکی خوشگلم و هم به پا کردم . موهام و به عادت همیشگی دم اسبی کردم و آرایش کردم . راضی از آرایش و لباسام از اتاق اومدم بیرون . مامان توی پذیرایی مشغول تلویزیون دیدن بود . نگاهی به ساعت کردم 5 بود به مامان گفتم :
– بابا کی میاد ؟
– بهش زنگ زدم گفتم احسان میاد گفت سعی میکنه تا 6 خونه باشه . 
در همین حین زنگ خونه به صدا در اومد گفتم :
– حتما احسانه . 
به سمت آیفون رفتم . خودش بود . در و باز کردم و خودم به انتظارش کنار در ورودی ایستادم . طولی نکشید که جلوی در ورودی رسید . مثل همیشه خندون سلام کرد منم با لبخند جوابش و دادم و منتظر شدم کفشاش و در بیاره . رو به من گفت :
– عمو اومده ؟
– گفت تا 6 میرسه . 
– پس کاش دیرتر میومدم . 
اخمی کردم و گفتم :
– مگه فقط واسه دیدن عموت میای اینجا ؟
داخل شد . لبخندش عمیق تر شد و گفت :
– نه شیطونک اخمات و باز کن . واسه دیدن زن عمو هم میام . 
به خاطر بدجنسیش نیشگونی از بازوش گرفتم خودش و کنار کشید و گفت :
– جون مُوژان این کارارو نکن هنوز جای نیشگون قبلیت روی بازوم مونده . 
خندیدم و گفتم :
– تا تو باشی سر به سر من نذاری . 
– من تسلیمم من و نکش خواهش میکنم . 
مامان کنار در ورودی اومد و گفت :
– پس چرا نمیاین تو ؟ 
احسان گفت :
– سلام زن عمو . میبینی دخترت و ؟ یه ساعته مهمون و دم در نگه داشته نمیذاره بیام تو . 
مامان خندید گفتم :
– اِ اِ اِ اِ ببین تورو خدا ! خودت یه ساعته وایسادی داری با من کل کل میکنی . 
مامان برای اینکه کل کل بین ماها تموم بشه گفت :
– بسه بچه ها احسان برو تو پذیرایی زن عمو . مُوژان میوه بیار برای احسان . 
احسان چشمکی به من زد جواب چشمکش و با لبخند دادم و به سمت آشپزخونه رفتم . با ظرف میوه به پذیرایی برگشتم . احسان با دیدن به حالت مسخره از جاش بلند شد و گفت :
– به به به به دستتون درد نکنه . به خدا راضی به زحمت نبودیم . دو دقیقه اومده بودیم خودتون و ببینیما . این کارا چیه . 
مامان خندید . لبخندی زدم و گفتم :
– بشین انقدر مسخره بازی در نیار . واسه تو هم نیاوردم تازه . واسه خودم آوردم و مامان ! 
مامان از جا بلند شد و برای احسان میوه گذاشت و نشست رو به احسان گفت :
– چه خبرا ؟ کم پیدا شدی به ما دیگه سر نمیزنی . 
احسان سرش و به زیر انداخت و گفت :
– این چه حرفیه زن عمو . نمیخوام مزاحم بشم . 
– این حرفارو نزن احسان که ازت دلخور میشم . 
مامان از جاش یلند شد و گفت :
– من برم یه سر به غذاها بزنم . احسان جان از خودت پذیرایی کن زن عمو . 
– چشم زن عمو . 
با رفتن مامان احسان خیاری رو برداشت و پوست گرفت . بعد از وسط دو نصفش کرد و نمک پاشید بهش و رو به من گفت :
– خیار میخوری ؟ 
– بهت این کارا نمیاد . 
– دست کم گرفتی منو ها . 
خیار و به سمتم گرفت . از دستش گرفتم و مشغول خوردنش شدم . نگاه احسان هنوز روی من ثابت بود . سرم و تکونی دادم و گفتم :
– به چی زل زدی ؟
لبخند زد و گفت :
– به تو 
ضربان قلبم با این حرفش بالا رفت . لبخند دستپاچه ای زدم و گفتم :
– اونوقت چرا ؟
شونه هاش و بالا انداخت و گفت :
– فرض کن میخوام دختر عموی خوشگلم و یه دل سیر نگاه کنم . 
احساس کردم صورتم قرمز شده . این اشب چش شده بود ؟ صدای زنگ در اومد . مثل فنر از جام بلند شدم و گفتم :
– حتما باباست میرم در و باز کنم .
به سمت در دویدم . حتی نگاهی هم بهش نینداختم . تا آخر شب دیگه من و احسان با هم تنها نشدیم که حرفی با هم بزنیم . و من با همون چند تا کلمه ای که به هم گفته بودیم دل خوش بودم . انگار اون شب دوره ی ناامیدی ها به سر اومده بود و با این رفتار احسان دوباره به عشقی که نسبت به من داشت مطمئن شده بودم . چرا قدمی جلو نمیذاشت و هیچی بهم نمیگفت ؟ کاش بالاخره به حرف بیاد . 
یک هفته ای از اون شب میگذشت . احسان تک و توک شبا بهم اس ام اس میزد . همشم مضمونش عاشقانه بود تقریبا . دیگه داشتم روی ابرا سیر میکردم . چهارشنبه بود و من دانشگاه بودم . موقعی که کلاسم تموم شد از در دانشگاه اومدم بیرون که گوشیم زنگ خورد نگاهی بهش کردم شماره ی احسان بود . نفس عمیقی کشیدم و تماس و بر قرار کردم :
– سلام احسان . 
– سلام شیطونک چطوری ؟
– خوبم تو چطوری ؟
– ای بدک نیستم . جمعه برنامه ی خاصی که نداری ؟
– نه . چطور ؟
– میخوام برنامه ی کوه بذارم . میای ؟
– آره چرا که نه . کی میاد ؟
– هنوز اول از همه به تو زنگ زدم . پس من یه زنگ به سوگندم میزنم ببینم میاد یا نه . فعلا کاری نداری؟
– نه خداحافظ 
– خداحافظ 
خوشحال به سمت خونه حرکت کردم . کوه نوردی رو دوست داشتم مخصوصا اگه احسانم بود که دیگه معرکه میشد . قبلا که توی خونمون زندگی میکرد معمولا جمعه ها میرفتیم کوه ولی مدتی بود که برنامه های کوهمون خود به خود کنسل شده بود . 
شب پنجشنبه دوباره باهام تماس گرفت و گفت که صبح زود میاد دنبالم . وسایلم و آماده کردم و زودتر از هر شب دیگه ای خوابیدم . صبح ساعت4 زنگ گوشیم بیدارم کرد . شلوار 6 جیب خاکی رنگم و همراه با مانتوی کوتاه سبز سیر پوشیدم . موهام و پشت سرم بستم و شال مشکی رنگی رو هم روی سرم انداختم . کاپشن مشکی رو هم روی مانتوم تنم کردم . کوله ام و از کنار تختم برداشتم . زنگ به احسان زدم که گفت دم دره . تلفن و قطع کردم و پایین رفتم . توی ماشین منتظرم نشسته بود در جلو رو باز کردم .نشستم و سلام کردم . جوابم و داد منتظر حرکت کردن ماشین بودم ولی دیدم همینجوری وایساده به سمتش برگشتم و گفتم :
– راه نمی افتی ؟ 
لبخندی زد روش و ازم گرفت و گفت :
– چرا . 
متعجب بودم از این کارش نیم ساعت بعد مقابل خونه ی عمو مهرداد توقف کرد . سوگند سوار شد و سلام کرد احسان گفت :
– پس سارا کو ؟
– سارا رو که میشناسین وقتی خوابش بیاد عمرا بیدار نمیشه .
– تنبل ! 
دوباره احسان راه افتاد سوگند گفت :
– کس دیگه ای هم هست ؟ یا فقط ماییم ؟
– دو سه تا از دوستامم هستن . اونا گفتن خودشون میان . 
سوگند تکیه زد به صندلی و دیگه هیچی نپرسید . منم توی سکوت به بیرون نگاه میکردم . سوگند دوباره به حرف اومد :
– ببخشید سکوتتون و میشکنما ولی میشه حداقل پخش ماشین و روشن کنین بی زحمت ؟ دق کردم چقدر ساکتین . 
احسان خندید و سرش و به طرف من چرخوند و گفت :
– نمیدونم چرا شیطونکمون امروز ساکته . مُوژان هنوز خوابی ؟
به سمتش برگشتم و گفتم :
– نه . آخه شماهام حرفی نزدین که من بزنم . 
سوگند گفت :
– بلا به دور ! نه به اونکه قبلا مجال نمیدادی ما حرف بزنیم و نه به الان که منتظری یکی یه چیزی بگه ؟ این اداهارو در نیار بهت نمیاد . 
چشم غره ای به سوگند رفتم که از چشم احسان دور نموند و باعث تشدید خندش شد . گفتم :
– سوگند انقدر سوسه نیا . رفتیم اون بالا پرتت میکنم پایین ها . 
– نگو تورو خدا ترسیدم . اگه از نظر وزنی هم بخوای حساب کنی میبینی که اگه یه ذره شرایط جوی بد باشه و باد بیاد دیگه احتیاج به زور بازوی من نیست که پرتت کنم تو خودت پرت میشی . در ضمن عمرا بتونی من و تکون بدی . 
– آره خوب ! یکم کمتر بخور هی هر روز داره به عرضت اضافه میشه . 
تا آخر مسیر بحث سر چاقی و لاغری ما دو تا بود و احسان تنها میخندید . نه اینکه سوگند چاق باشه ولی در مقابل من که خیلی لاغر بودم اون چاق محسوب میشد ! 
بالاخره به محل قرار احسان با دوستاش رسیدیم . از ماشین پیاده شدیم از بین دوستاش تنها 1 نفر و میشناختم و اون رادمهر بود باز با همون نگاه آشناش . تنها 1 دختر بین دوستاش بودن که موقع سلام و احوالپرسی بدجوری احسان و نگاه میکرد . با دیدن دختر اخمام تو هم رفت بعد از اینکه احسان با دوستاش احوال پرسی کرد یکی از پسرا رو به احسان گفت :
– احسان جان معرفی نمیکنی خانوما رو ؟
احسان به سمت ما برگشت و گفت :
– سوگند و مُوژان دختر عموهام هستن . 
بعد به سمت دوستاش اشاره کرد و به ترتیب معرفی کرد :
– رادمهر و که میشناسین . آرمان . کوروش . رضا . اینم شلوغ جمعمون سامان و ایشون هم الهام خانوم هستن .
اظهار خوش وقتی کردیم و بالاخره تصمیم گرفتیم که بریم بالا . تموم مسیر الهام به هر بهانه ای سعی میکرد بیاد کنار احسان و باهاش حرف بزنه . البته احسانم بهش روی خوش نشون میداد مثل اینکه زیادم بدش نمیومد الهام هی دور و ورش بپلکه . فکر میکردم اون روز میتونه روزی باشه که من و احسان به هم نزدیک تر بشیم ولی مثل اینکه اشتباه میکردم . همش داشتم حرص میخوردم . سوگند هی سعی میکرد حواسم و پرت کنه یا با شوخیاش من و بخندونه ولی من تمام حواسم به احسان و الهام بود که حالا جلوتر از ما در حرکت بودن . 
سامان یکی از دوستای احسان قدماش و آهسته کرد و کنار سوگند قرار گرفت . به هر نحوی بود با سوگند سر صحبت و باز کرد . سوگندم که انگار از قیافه ی عبوث و در هم من خسته شده بود سرش و با حرفای سامان گرم کرد . من هنوزم چشم از احسان و الهام بر نداشته بودم . 
وجود کسی رو کنارم حس کردم . رادمهر بود که کنار آرمان و کوروش و رضا جلو میرفت . نگاهی به من کرد و گفت :
– خانوم کیانی تند تر حرکت کنین دارین جا میمونین . 
انگار با این حرفش به خودم اومدم . قدمام خیلی آهسته بود . حتی سوگند و سامانم ازم جلوتر بودن . سری تکون دادم و سعی کردم با تموم قدرتم پیش برم . رادمهر چند قدمی به عقب برگشت و گفت :
– میخواین صبر کنم با هم بریم ؟
– نه ممنون با دوستاتون باشین من خودم میرم . 
– هر جور راحتین . 
دوباره قدماش و تند کرد و به دوستاش رسید . احسان و الهام خیلی دور شده بودن . حتی فکر نکرده بود که من و سوگند بین دوستاش غریبه ایم و حداقل یکمی باید هوامون و داشته باشه ! لعنت به تو احسان ! احساس خستگی میکردم . نمیتونستم قدمام و به جلو پیش ببرم . هوا هم سرد بود و بیشتر باعث سست شدن قدمام میشد . هیچ وقت موقع کوهنوردی سابقه نداشت خسته بشم . نمیدونم چرا این دفعه اینجوری شده بودم . انگار ضعف داشتم . فقط رادمهر و میدیدم که چند دقیقه یه بار بر میگشت و نگاهی به عقب مینداخت . سوگند هم که به کلی ازم غافل شده بود . بیخیال همه شدم . روی سنگی نشستم تا خستگی بگیرم . برام مهم نبود که چقدر فاصلشون ازم زیاد میشد . دقیقه ای نشستم که رادمهر دوباره کنارم اومد و گفت :
– خسته شدید ؟
– یکم 
– میخواین منتظر بمونم با هم ادامه بدیم ؟
کلافه شده بودم این چقدر عاشق همکاری و کار گروهی بود ! آقا جان من میخوام تنها باشم چرا بیخیالم نمیشد . 
آروم گفتم :
– من میخوام برگردم . لطف میکنین به احسان و سوگند بگید ؟ 
– باشه .
داشتم بر میگشتم که دوباره صدام کرد :
– خانوم کیانی .
– بله ؟
سوییچ ماشینش و به سمتم گرفت و گفت :
– این سوییچ ماشین منه . اونجا منتظر باشین تا احسان و بقیه بیان پایین . ماشینم یکم پایین تر از ماشین احسان پارکه میدونین که کدومه ؟
– بله . ممنون . 
سوییچ و ازش گرفتم و تنهایی پایین اومدم . این دختره امروزم و به هم زد . چی فکر میکردم و آخرش چی شد ! 
بالاخره رسیدم پایین . خیلی زود ماشین رادمهر و پیدا کردم . در و باز کردم و روی صندلی کنار راننده نشستم . توی ماشینش بوی خوب ادکلنش مونده بود . شامم و از بوش پر کردم . سلیقش توی انتخاب ادکلن که حرف نداشت . چشمام و روی هم گذاشتم تا یکم استراحت کنم . نفهمیدم کی خوابم برد . 
با تکون های ماشین از خواب بیدار شدم کاپشنی روم افتاده بود بوی همون ادکلن توی ماشین و میداد . چشمام و باز کردم رادمهر روی صندلی کنارم نشسته بود و رانندگی میکرد . توی جام نیم خیز شدم . متوجه شد که بیدار شدم نگاهی بهم کرد و دوباره چشماش و به مقابل دوخت . دور و اطرافم و نگاهی کردم سوگند و سامان روی صندلی عقب خوابشون برده بود به حرف اومدم :
– سلام . پس بقیه کوشن ؟
بدون اینکه نگاهش و از جلو بگیره گفت :
– سلام . خوب خوابیدین ؟ اومدیم پایین دیدیم شما خوابتون برده به احسان پیشنهاد دادم من برسونمتون خونه . سوگند خانوم هم گفتن با شما میان . بقیه هم با ماشین احسان رفتن . 
حرصم گرفت . اون دختره با احسان رفته بود . دستت درد نکنه احسان خان خیلی خوش غیرتی من و گذاشتی تو ماشین دوستت بمونم اونوقت خودت یکی دیگه رو بردی ؟ از این کار احسان عصبانی بودم خودم و کنترل کردم . تنها اخمی روی پیشونیم نشست . رادمهر بدون اینکه توجهی به حال من بکنه میراند . جلوی در خونمون رسید ترمز کرد گفت :
– میشه آدرس خونه ی دختر عموتون و بدین ایشون خوابن هنوز . 
نگاهی به سوگند کردم و گفتم :

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا