رمان موژان من

رمان موژان من پارت 14

3
(2)
– تحمل 4 تا حرف درست شنیدنم نداری . اون دوست داره دیوونه بفهم اینو . 
از جاش بلند شد و رفت . به حرفاش فکر کردم . واقعا دوستم داشت ؟ تا میومدم امیدی به عشقش پیدا کنم چهره ی سرد و عبوسش میومد جلوی چشمام که با بی تفاوتی میگفت از هم جدا شیم . پس چرا همچین پیشنهادی رو داد ؟ 
رفتارای ضد و نقیضش داشت دیوونم میکرد . هنوز 1 روزم ازش دور نشده بودم ولی دلم بدجور براش تنگ شده بود . حتی اگه مهربونیاش از سر ترحمم بوده باشه بازم به دل مینشست . 
****
1 روز از اقامتمون توی ویلای لواسون میگذشت . رادمهر دیگه بهم زنگ نزد یه بار به گوشی سوگند زنگ زد وقتی سوگند دلیلش و پرسیده بود بهانه آورده بود که فکر کرده شاید من خواب باشم نخواسته بیدارم کنه . ولی سوگند باهوش تر از این حرفا بود مطمئن بودم که فهمیده بود یه چیزی این وسط بوداره ! 
وقتی تلفن و قطع کرد رو به من گفت :
– باز چه دست گلی به آب دادی ؟
خودم و به اون راه زدم و گفتم :
– من ؟ کاری نکردم . 
– باشه نگو من که میدونم باز یه نیشی به این بنده خدا زدی ! 
سوگند هر لحظه بیشتر از دستم کلافه میشد تازه میفهمیدم که رادمهر توی این مدت عجب صبری داشته ! خود سوگند هم بارها این و بهم گفته بود ! 
گوشیم زنگ خورد فکر کردم رادمهره ولی با دیدن شماره ی احسان روی صفحه خشکم زد تماس و برقرار کردم :
– سلام احسان . 
سوگند باشنیدن اسم احسان شاخکاش و تیز کرد و نزدیکم اومد . گوشش و به گوشی چسبونده بود :
– سلام چطوری مُوژان ؟
سعی کردم سوگند و پس بزنم ولی مثل سیریش به گوشی چسبیده بود آخر سر بیخیال شدم و گفتم :
– مرسی تو خوبی ؟ 
– ممنون . کجایی ؟
– با سوگند اومدیم لواسون . 
– الان پیش عمو بودم از اون شنیدم . خوش میگذره ؟ 
– ای بدک نمیگذره . 
– تنها تنها نامردا ؟ خوب یه تعارف میزدین میترسیدین بیام ؟ نترسین نمیومدم . 
گفتم :
– خوب پاشو بیا الان اگه دوست داری . 
سوگند با شنیدن این حرف من چشماش و گرد کرد و مدام برام خط و نشون میکشید نگاهم و ازش گرفتم دوباره گوشش و به تلفن چسبوند تا ببینه احسان چی میگه :
– الان از همون تعارفا بود که باید بگم نمیام ؟ 
سوگند دوباره جلوم ظاهر شد و هی اشاره میکرد میگفت بگو آره ولی من اخمی بهش کردم و گفتم :
– تعارف که نداریم با هم اگه تنهایی پاشو بیا . 
سوگند دستش و محکم رو پیشونیش کوبوند و دلخور رفت نشست احسان گفت :
– من که از خدامه . مزاحم نباشم ؟ 
– نه این چه حرفیه . 
– پس بی زحمت تا من وسایلم و جمع و جور میکنم توام آدرس و برام اس ام اس کن . 
– باشه پس منتظریم فعلا . 
– فعلا . 
گوشی رو که قطع کردم سوگند با عصبانیت گفت :
– بالاخره کار خودت و کردی ؟ 
بی تفاوت گفتم :
– پسر عمومونه مگه چیه ؟ اونم تنهاست گناه داره. 
– پسرعمومونه ؟! آخی توام که کلا جز انجمن حمایت از پسر عموهای تنهایی نه ؟! دختره ی دیوونه تو رادمهر و با خودت برنداشتی بیاری اونوقت به احسان تعارف میکنی بیاد اینجا ؟ اونوقت رادمهر چه فکری میکنه ؟ عملا بگو یه تیشه برداشتی میخوای بزنی به ریشه ی زندگیت دیگه ! 
– سوگند انقدر غر نزن . 
– اصلا حالا که اینطور شد منم زنگ میزنم رادمهر بیاد . 
گوشیش و از توی جیبش در آورد دستم و دراز کردم که گوشی و بگیرم ولی دستش و کشید و شماره رو گرفت . تقریبا داشتیم تو خونه دنبال هم میدویدیم که تماس برقرار شد گفت :
– سلام آقا رادمهر . خوب هستین ؟
– . . . 
– ممنون ما هم خوبیم . میخواستم ببینم کار خاصی تو این هفته ندارین ؟ 
صدای رادمهر و نمیشنیدم ولی هنوزم تقلا میکردم تا گوشی و از دست سوگند بگیرم ولی با لبخند شیطانی که گوشه ی لبش بود هی جاخالی میداد دوباره گفت :
– آخه میخواستیم ببینیم اگه تهران کاری ندارین بیاین لواسون پیش ما . 
– . . . 
– میاین پس ؟ 
– . . . 
– نه چیزی لازم نداریم . امشب راه میفتین ؟ 
– . . . 
– زودترم اگه شد که دیگه چه بهتر . پس منتظرتونیم خداحافظ . 
گوشی رو قطع کرد و گفت :
– فکر کردی فقط خودت بلدی ؟ 
با اخم گفتم :
– این چه کاری بود ؟ 
– تلافی !
– سوگند پات و از زندگی من بکش بیرون من هر جور بخوام رفتار میکنم . 
– تا زمانی که میخوای حماقت کنی منم پام تو زندگیته . 
عصبانی دندونام و روی هم فشردم و یه گوشه نشستم . اونکه نمیدونست من احساسی دیگه به احسان ندارم . چرا نمیذاشت چند روز از رادمهر دور باشم ؟ شاید میتونستم این احساس لعنتی رو از توی قلبم بندازم بیرون . 
رادمهر حدودای ساعت 5 عصر رسید ویلا . هنوز خبری از احسان نبود . ماشینش و آورد داخل و پارک کرد چمدون به دست وارد ساختمون شد کنار شومینه لم داده بودم و سوگند به استقبالش رفته بود . رادمهر اومد تو چقدر دلم براش تنگ شده بود . به سمتم اومد لبخند محوی گوشه ی لبش بود خم شد پیشونیم و بوسید و گفت :
– خانوم اخموی ما چطوره ؟
سوگند خندید و گفت :
– من میرم بالا الان میام . 
میدونستم که میخواد مارو با هم تنها بذاره . رادمهر کنارم نشست و بهم زل زد گفت :
– روحیت بهتره ؟ 
– ممنون خوبم . 
– همش نگرانتون بودم که تنهایی اومدین اینجا . بالاخره دو تا دختر تک و تنها توی ویلای به این بزرگی . 
چیزی نگفتم از حرفاش شرمنده شده بودم . دلم میخواست احسان نیاد . عجب کاری کرده بودما . از جام بلند شدم و گفتم :
– الان میام . 
رادمهر از این رفتارم متعجب شد ولی چیزی نگفت . سریع بالا رفتم سوگند توی اتاقش نشسته بود با دیدنم گفت :
– تو واسه چی اومدی اینجا ؟ 
دستپاچه گفتم :
– سوگند زنگ بزن . 
سوگند هم دستپاچه شد گفت :
– به کی ؟ 
– به احسان . 
– چرا ؟ 
– بگو نیاد . 
– چیه ؟ پشیمون شدی ؟ 
– سوگند با من بحث نکن یه بهونه بیا بپیچونش . 
– از دست تو . 
گوشیش و برداشت و زنگ زد چند دقیقه حرف زد و بعد عصبی گوشی رو قطع کرد :
– این پسره هم که انگار کفشش دم در افتاده ! چه زود حاضر شده که بیاد . گفت چیزی نمونده که برسه . مُوژان برو یه جوری به رادمهر بگو . 
با ترس و دودلی وایساده بودم که سوگند گفت :
– دِ برو دیگه . 
اومدم پایین رادمهر به سمت چمدونش رفته بود و میخواست برش داره . با دیدن من لبخندی زد و گفت :
– چه خوب شد اومدی کدوم اتاق و برداشتی ؟ 
– اتاق بالا رو همون خاکستریه . 
سری تکون داد و چمدون به دست از پله ها بالا رفت منم پشت سرش راه افتادم تعجب کرده بود . ولی چیزی نگفت . چمدونش و روی تخت باز کرد منم مقابلش روی تخت نشسته بودم و داشتم فکر میکردم چی باید بگم یا چجوری کارم و ماست مالی کنم . گفتم :
– رادمهر . 
– جانم ؟ 
با این حرفش قلبم به تپش افتاد . یهو یادم رفت میخواستم چی بگم . لبخندی زد و گفت :
– چیزی میخواستی بگی ؟ 
صدای تقه ای به در خورد و بعد سوگند با رنگ و رویی پریده اومد توی اتاق نگاهم به سمتش چرخید گفت :
– اومد . 
این و گفت و رفت . دلشوره ی بدی به جونم افتاد رادمهر کنجکاو گفت :
– کی اومد ؟ منتظر کسی بودی ؟
– احسان قراره بیاد 
انگار همین حرف من بس بود تا رادمهر صورتش منقبض بشه و چشماش از خشم قرمز شه گفت :
– احسان اینجا چیکار میکنه ؟
نمیدونستم چه جوابی بهش بدم دوباره گفت :
– سوالم جواب نداشت ؟ میگم اینجا چیکار میکنه ؟
– زنگ زد بهم منم یه تعارف زدم اونم گفت میاد . 
کلافه لباسی که تو دستش بود و پرت کرد رو زمین و از اتاق بیرون رفت . اشک تو چشمام حلقه زد . الان وقت گریه نبود . اشکام و پس زدم و از اتاق بیرون رفتم . رادمهر کنار در وایساده بود انگار احسان هم از دیدن رادمهر جا خورده بود ولی سریع خودش و جمع و جور کرد و نزدیک اومد دستش و به سمت رادمهر دراز کرد و گفت :
– سلام نمیدونستم اینجایی . 
رادمهر هم قیافه ی خونسردی به خودش گرفت و دست احسان و فشرد گفت :
– سلام . مگه میشه جایی مُوژان باشه و من نباشم ؟ 
من و سوگند گوشه ای وایساده بودیم و نگران بهشون چشم دوخته بودیم . احسان به سمت ما برگشت و گفت :
– سلام دختر عموهای گل . مزاحم شدم ؟
جرات حرف زدن نداشتم همه ی گندارو زده بودم سکوت میکردم بهتر بود . سوگند لبخند مصنوعی تحویلش داد و گفت :
– خواهش میکنم مراحمین بفرمایید تو . 
احسان اومد داخل . رادمهر کنار گوشم آروم گفت :
– بعدا با هم حرف میزنیم .
ترسیدم ولی به روی خودم نیاوردم . رادمهر از کنارم رد شد و رفت پیش احسان . گفت :
– 1 اتاق این پایین هست میتونی اونجا وسایلت و بذاری . 
– ممنون . 
احسان با چمدونش رفت داخل اتاق . سوگند از ترسش توی آشپزخونه خودش و سرگرم کرده بود . رادمهر حتی نیم نگاهی هم به طرفم نینداخت . 
کنار شومینه نشستم و زانوهام و تو بغلم گرفتم . رادمهر روی مبل رو به روی من نشست معلوم بود بدجور عصبانیه . دیگه از اون رادمهر مهربون خبری نبود . احسان اومد کنار رادمهر نشست و گفت :
– واقعا از توی خونه موندن خسته شده بودم . مرسی از دعوتتون . 
رادمهر دوباره چشم غره ای به من رفت و بعد رو به احسان گفت :
– خوش اومدی . 
رادمهر و احسان مشغول حرف زدن با هم شدن . تقریبا خطر از سرم گذشته بود همه چی عادی به نظر میومد رفتم توی آشپزخونه سوگند مشغول چایی دم کردن بود تا نگاهش به من افتاد گفت :
– میترسم این دو تا آخر یه خون ریزی راه بندازن . 
– فعلا که کنار هم نشستن حرف میزنن . 
– خوب این ظاهر قضیست . مگه سلام کردنشون و ندیدی ؟ انگار میخواستن همدیگه رو ضایع کنن ! 
توی فنجون ها چای ریخت و از در بیرون رفت . یه کمی اونجا موندم و بعد به جمعشون پیوستم سوگند رو به احسان گفت :
– بابام چطور بود ؟
– بهش امروز صبح سر زدم خوب بود . اونم تنها بود . میخواستم با خودم بیارمش ! 
رادمهر گفت :
– ای بابا خوب میاوردیش . 
احسان نگاهی به رادمهر کرد و گفت :
– بهش گفتم ولی گفت کار داره نمیاد . 
بعد نگاهی به من کرد و گفت :
– خوب مهمون دعوت کردی حالا شام چی میخوای بهمون بدی ؟
جرات نداشتم حتی نگاهی به رادمهر بندازم میدونستم عصبی نگاهم میکنه . سوگند به کمکم اومد گفت :
– هر چی دوست دارین بگین من درست کنم . 
احسان گفت :
– آهان یادم رفته بود که این شیطونک آشپزی بلد نیست !
ای بابا این احسان چش شده بود ؟ چقدر هی احساس نزدیکی میکرد ! رادمهر کنجکاو گفت :
– شیطونک ؟!
احسان لبخندی زد و گفت :
– آره دیگه منظورم مُوژانه . نمیدونستی من بهش میگم شیطونک ؟
رادمهر هیچی نگفت فقط نگاهی بهم کرد . سوگند سریع و بدون مقدمه گفت :
– مرغ چطوره ؟ 
همه ی نگاها به سمت سوگند کشیده شد معذب از جاش بلند شد و گفت :
– پس من میرم آماده کنم . مُوژان بیا کمکم . 
از خدا خواسته از جام بلند شدم سوگند تو آشپزخونه عصبی به سمتم اومد و گفت :
– امشب احسان فتنه شده ! یکی نیست بگه تو میمیری تجدید خاطره نکنی ؟ 
ساکت بودم و چیزی نمیگفتم نگاهی بهم کرد و گفت :
– چی شد ؟ چرا ساکتی پس ؟ بگو دیگه . این آش و تو پختی . 
– سوگند من هیچ احساسی به احسان ندارم دیگه . 
انقدر اینو تند گفتم که انگار مغز سوگند فرمان نداد دوباره گفت :
– چی گفتی ؟
– میگم من دیگه به احسان احساسی ندارم . 
نگاهش رنگ تعجب گرفت گفت :
– بگو جون سوگند . 
– باور کن راست میگم . 
نفس عمیقی کشید و گفت :
– خوب پس این کارت چه معنی میداد ؟
– باور کن دلم برای تنهاییش سوخت دعوتش کردم . 
– وای مُوژان از دست تو . 
همینجوری که کار میکرد تند تند من و مواخذه میکرد بالاخره انرژیش تموم شد و سکوت کرد رادمهر اومد تو آشپزخونه و نگاهی بهم کرد . گفت :
– بیا بریم کارت دارم . 
– کجا ؟
– بیا زود . 
نگاهی به سوگند انداختم پلکاش و آروم رو هم گذاشت که یعنی نترس برو . رادمهر به سمت در رفت منم لباس گرمی پوشیدم و دنبالش رفتم 
نگاهی به سوگند انداختم پلکاش و آروم رو هم گذاشت که یعنی نترس برو . رادمهر به سمت در رفت منم لباس گرمی پوشیدم و دنبالش رفتم 
توی سالن خبری از احسان نبود کنجکاو شدم یعنی کجا بود ؟ صدای رادمهر من و به خودم آورد :
– چرا وایسادی ؟ بیا . 
قدمهام و سریع تر کردم و بهش رسیدم . دستاش و توی جیبش فرو کرده بود و تند راه میرفت . بالاخره گوشه ی باغ وایساد و نگاهش و بهم دوخت چند لحظه تو چشماش نگاه کردم ولی بعد سرم و پایین انداختم رادمهر با تحکم گفت :
– من و نگاه کن . 
سرم و آروم آوردم بالا خیلی عصبانی بود . سعی کرد صداش و کنترل کنه که بالا نره گفت :
– این مسخره بازیا چیه که راه انداختی ؟ دو تا دختر تنها توی یه ویلا واسه چی باید پسر غریبه رو دعوت کنی اینجا ؟ 
– غریبه نیست پسر عمومه . 
انگار این حرف من بدتر آتیشش زد گفت :
– پسر عموت باشه بهت محرمه ؟ آره ؟ چرا نمیخوای بزرگ شی مُوژان ؟ انقدر بچگانه حرف نزن . تو الان 25 سالته . یه خانوم متاهل به حساب میای میفهمی این یعنی چی ؟ 
توی چشماش نگاه کردم و هیچی نگفتم گفت :
– یعنی اینکه تو تعهد داری . میدونی تعهد یعنی چی ؟ 
کلافه دستش و بین موهاش برد و پشتش و بهم کرد . نمیدونم از سرما بود یا از ترس بدجوری میلرزیدم . دوباره سمتم برگشت و گفت :
– چرا این کارا رو میکنی ؟ میخوای لج من و در بیاری ؟ جدی میخوای باهام لج بازی کنی ؟ 
نتونستم خودم و کنترل کنم اخمام و تو هم کردم و گفتم :
– تو چرا این کارا رو میکنی ؟ 
پرسشگر و عصبی نگاهی بهم انداخت و گفت :
– من چیکار کردم ؟
– یه نگاه به رفتارات کردی ؟ تا قبل از فوت مامان و بابا سایم و با تیر میزدی . پیشنهاد طلاق دادی . هر کاری که دلت خواست کردی . هر جور دوست داشتی رفتار کردی من هیچی نگفتم ولی بعد از این جریانا یهو شدی شوهر نمونه ! همش پیشمی . منتظری ببینی من چی میخوام تا برام انجام بدی . هر کار میکنم صبوری میکنی . مهربون شدی جوری که آدم شک میکنه تو واقعا رادمهر قدیم باشی . میشه دلیل کارات و بهم بگی ؟ 
اخماش بیشتر رفت تو هم گفت :
– این همه کار واسه خانوم انجام بده نذار آب تو دلش تکون بخوره حالا باید اینجوری جوابمون و بده ! واقعا دستت درد نکنه !
عصبی تر از قبل گفتم :
– من ترحم و مهربونیای تورو نمیخوام . اگه خیلی مردی سر حرفت و رفتارت وایسا . واقعا فکر کردی داری چیکار میکنی ؟ هر روز یه رفتاری داری . خودتم نمیفهمی احساست به این رابطمون چیه . 
پوزخندی زد و گفت :
– مُوژان واقعا برات متاسفم مگه من چند روز میتونم بهت ترحم کنم ؟ با این اخلاقی که تو این دو هفته در پیش گرفتی ترحم جواب نمیداد واسه موندن من کنارت این و میفهمی ؟ فکر کردی خوشم میاد هر دقیقه نازت و بکشم تا یه کم غذا بخوری ؟ یا کمتر خودت و اذیت کنی ؟ یا یه کاری کنم از افسردگی در بیای و همش تو خونه نشینی ؟ تو زن منی کاری ندارم که رابطمون چجوریه . این برام مهمه که تو زن منی . از اینکه ببینم داری عذاب میکشی عذاب میکشم . 
دستش و توی موهاش برد و گفت :
– نمیفهمم داره چم میشه . نمیدونم چرا دارم این کج خلقیا و رفتارت و تحمل میکنم . هر روز که از سرکار میام خونه همش امید دارم که همون مُوژان همیشگی شده باشی ولی تو هر روز رفتارت داره بدتر میشه . میدونی چیه ؟ اصلا کم آوردم در مقابل رفتارای تو . من شوهرتم احساسم به این رابطه همون چیزیه که یه شوهر نسبت به زن و زندگیش داره . ولی دیگه تو شور بچه بازی رو در آوردی . 
مطمئن بودم که لرزش بدنم و کاملا داره میبینه عصبی تر گفتم :
– کم آوردی ؟ پس چرا هنوزم کنارمی ؟ تو که طلاق میخواستی چرا الان باهام اینجوری رفتار میکنی ؟ چرا دست از سرم بر نمیداری ؟ بذار بمیرم . اصلا ولم کن به حال خودم . رادمهر خسته شدم . خسته از اینکه هر روز بشینم به رفتارای ضد و نقیضت فکر کنم و با خودم کلنجار برم که دلت برام سوخته . که مثل یه بچه یتیم بدبخت بی کس داری باهام رفتار میکنی . احساس من و میفهمی ؟ اگه میفهمیدی بلافاصله بعد از مرگ مامان و بابا رفتارت و باهام عوض نمیکردی . انقدر با حرفات زجرم نمیدادی . فکر کردی از اینی که الان هستی خوشم میاد ؟ فکر کردی دوست دارم نازم و بکشی و به میلم رفتار کنی ؟ حالم از این ترحمات به هم میخوره . فقط چون زنتم داری باهام اینجوری رفتار میکنی ؟ اگه اینجوریه و شوهر یعنی این من شوهر نخواستم . برو سراغ زندگیت بذار منم به درد خودم بمیرم . فکر میکنی احساسات من بازیچست ؟ که یه روز باهام بد رفتار کنی یه روز خوب ؟ حتما میخوای آب از آب تکون نخوره نه ؟ 
بین حرفم پرید عصبانی گفت :
– بهت گفتم که نمیدونم چرا دارم این کارارو برات میکنم . عاشق چشم و ابروت که نیستم ولی واسه ی خودمم گنگه . میدونی وقتی از احساسات خودت سر در نیاری چقدر برات سخته ؟ فکر کردی فقط تویی که داری زجر میکشی ؟ تموم کن این مسخره بازیات و . هی دارم مراعاتت و میکنم . هی پیش خودم میگم تو تازه عزیز ترین افراد زندگیت و از دست دادی . باید صبور باشم . بالاخره از این اتفاقا هم میگذری ولی هیچ جوری نمیخوای اخلاقت و درست کنی . با همه خوب و خوشی . حتی انقدر حالت خوبه که پسر عموی عزیزت و میتونی دعوت کنی اینجا ولی حتی دوست نداری من اینجا بیام ؟ دوست داری کنارت نباشم ؟ چرا با همه خوبی ولی به من که میرسی کج خلق ترین آدم روی زمین میشی ؟ 
– من کج خلق من بد برو سوی زندگی خودت . دو هفته تموم شده دیگه کسی رو ندارم که واسه ناراحتیش زانوی غم بغل بگیرم . خیلی راحته فقط باید بریم دادگاه و درخواست طلاق بدیم . شاید اینجوری بتونی یکی که خوش خلق تره رو برای خودت پیدا کنی . 
اشک تو چشمام حلقه زد برگشتم تا برم سمت ساختمون . بازوم و گرفت کشید به سمتش برگشتم نگاهی تو چشمام کرد و گفت :
– واقعا دلت میخواد رادمهر قدیم و دوباره ببینی ؟ تو از من چی میخوای ؟ 
بازوم و از توی دستش بیرون کشیدم و هیچی نگفتم این بار آروم گفت :
– بهت پیشنهاد طلاق دادم . چون میخواستم به خودت بیای . که ببینی داری با زندگیمون چیکار میکنی . اگه واقعا این زندگی و نمیخوای بهتره الان بگی . اگه نمیخوای من و ببینی . . . 
حرفش و خورد . پشتش و بهم کرد و ساکت موند . اشکام جاری شده بود . سرم و پایین انداختم . ” رادمهر بگو . تورو خدا بگو که برات این زندگی مهمه . ” 
به سمتم برگشت با پشت دست اشکام و پاک کردم و سرم و آوردم بالا نگاهش دوباره جدی شده بود . همون نگاهی که با همه ی جذبش قلبم و میلرزوند . نگاهی بهم کرد و گفت :
– بهت هیچ ترحمی نکردم . این و بهت قول میدم . 
میخواستم ازش بپرسم پس این کارایی که میکنی رو چه حسابیه ؟ ولی از کنارم رد شد و رفت . 
زانوهام سست شد . نمیخواستم ازش جدا بشم . دوستش داشتم . نمیدونم چقدر اونجا بودم که سوگند اومد طرفم و گفت :
– چرا نمیای تو ؟ هوا سرده . 
وقتی صورت خیس از اشکم و دید گفت :
– چی شد مُوژان ؟ 
جوابی بهش ندادم . با قدمای آهسته به سمت ساختمون برگشتیم . قبل از وارد شدن اشکام و پاک کردم . احسان و رادمهر مشغول حرف زدن بودن . نگاهم به نیم رخش افتاد جدی بود . ولی انگار یکمم ناراحت بود . نمیدونستم چرا صورتش ناراحته . با صدای سوگند به خودم اومدم :
– شام حاضره کمکم میکنی میز و بچینم ؟
نگاهی بهش کردم و گفتم :
– میخوام برم بخوابم . غذا نمیخورم . 
– آخه مگه میشه ؟
سری تکون دادم و از پله ها بالا رفتم . بدون اینکه چراغی روشن کنم روی تخت دو نفره ای که توی اتاق بود خودم و انداختم و نگاهی به سقف کردم . 
سوگند مدام میومد تو اتق و اصرار میکرد برم چیزی بخورم ولی وقتی بی میلی منو دید اونم رفت . به پهلو خوابیدم اشکام از گوشه ی چشمم جاری شد . نمیدونم چقدر گذشت که صدای باز و بسته شدن در اتاق اومد . بوی آشنای اودکلن رادمهر توی اتاق پیچید اشکام و پاک کردم و چشمم و بستم . چراغ و روشن نکرد و توی تخت دراز کشید . چند دقیقه ای که گذشت آروم به سمتش برگشتم . پشتش به من بود و به پهلو خوابیده بود . مغموم و سرخورده دوباره برگشتم و به پهلو خوابیدم . 
****
صبح زود از خواب بیدار شدم . نگاهی به رادمهر انداختم کنارم آروم دراز کشیده بود . پتو رو کنار زدم و از تخت اومدم بیرون . بعد از اینکه دوش گرفتم از اتاق اومدم بیرون . همه جا ساکت بود در اتاق سوگند و باز کردم هنوز خواب بود . به سمت آشپزخونه رفتم زیر کتری رو روشن کردم . پالتوم و برداشتم و به سمت باغ رفتم . نفس عمیقی کشیدم چشمم و دور باغ چرخوندم احسان و دیدم که گوشه ای نشسته و غرق فکره . خواستم سریع برگردم داخل که من و دید . دیگه نمیتونستم فرار کنم . به سمتم اومد لبخندی روی لبش بود گفت :
– صبح بخیر . 
جدی گفتم :
– صبح بخیر . 
– عجب هوایی داره اینجا . واقعا عالیه . آدم و سر حال میاره . 
نگران بودم که یه وقت رادمهر بیدار نشه و من و در حال حرف زدن با احسان ببینه . لبخند دستپاچه ای بهش زدم و خواستم برم تو خونه که دوباره گفت :
– نمیدونم چرا یهو یاد سفرمون به شمال افتادم . یادته ؟ رادمهرم بود . چقدر اون روزا خوب بود . توام اون موقع اخلاقت خیلی بهتر بود . 
نگاهی بهش کردم و گفتم :
– مثلا چجوری بودم ؟ 
شونه هاش و بالا انداخت و گفت :
– مثلا صمیمی تر بودی . بیشتر با من حرف میزدی . با هم دوست بودیم . 
– آدما تغییر میکنن . 
– آره تغییر که میکنن ولی تغییر خوب بکن شیطونک ! 
عصبی بودم گفتم :
– میشه دیگه من و به این اسم صدا نکنی ؟
نیشخندی زد و گفت :
– چرا ؟
– راحت نیستم . من دیگه الان 25 سالمه . امکان داره رادمهر خوشش نیاد تو اینجوری صدام میکنی ! 
اخماش و تو هم کشید و گفت :
– چه خانوم متعهدی خوبه ! باشه اگه خوشت نمیاد نمیگم . 
– ممنون . 
با این حرف برگشتم داخل سریع پله ها رو بالا رفتم میخواستم ببینم رادمهر در چه حالیه . نگران بودم ولی وقتی در اتاق و باز کردم و رادمهر و غرق خواب دیدم نفس راحتی کشیدم . 
من فقط رادمهر و دوست داشتم . احسان کسی نبود که من میخواستم . من فقط رادمهر و میخواستم . هر چقدر که نفوذ ناپذیر میشد یا هر چقدر که پر جذبه نشون میداد بازم دوستش داشتم .
سرو صدا از طبقه پایین می اومدحدس زدم سوگند باید بیدار شده باشه رادمهر هنوز خواب بود از اتاق آروم اومدم بیرون سوگند رو دیدم که مشغول چیدن میز صبحانه است . با دیدنم گفت:
– اِ بیداری ؟ میخواستم الان بیام صدات کنم . 
– نیم ساعتی میشه که بیدارم . 
– پس برو رادمهر و صدا کن صبحانه بخوریم . منم میرم احسان و صدا کنم . 
سری تکون دادم و برگشتم سمت اتاق . روی تخت کنار رادمهر نشستم چند ثانیه نگاهش کردم و بعد کنار گوشش آروم گفتم :
– رادمهر بیدار شو . 
چشماش و باز کرد صورتم و کشیدم عقب . نگاهی بهم کرد و بعد از جاش بلند شد . از اتاق آروم اومدم بیرون تا بتونه لباساش و عوض کنه . احسان مغموم و گرفته سر میز نشسته بود حتی متوجه حضور من نشد . به کمک سوگند رفتم . در اصل کار خاصی نمیکردم فقط توی آشپزخونه وایساده بودم تا کمتر با احسان برخورد داشته باشم . رادمهر و دیدم که از پله ها اومد پایین سوگند صبح بخیری بهش گفت رادمهر با خوش رویی جوابش و داد رفت سر میز نشست احسان نگاهی به رادمهر انداخت و صبح بخیر گفت . رادمهر خیلی جدی جوابش و داد . سوگند سینی چای و به دست گرفت و با هم از آشپزخونه بیرون رفتیم . کنار رادمهر نشستم . احسان نگاهی بهم کرد و نیشخندی زد و متوجه حرکتاش نمیشدم . چرا اینجوری شده بود ؟ از احسان با اون برخورد همیشه مودب و متینش این رفتارا بعید بود ! 
رادمهر انگار باهام قهر کرده بود حرفی بهم نمیزد حتی نیم نگاهی هم بهم نمینداخت . البته منم تلاشی برای بر قراری ارتباط باهاش نمیکردم . 
میز صبحانه رو من و سوگند جمع کردیم احسان گفت :
– ناهار با من میخوام کوبیده بدم بهتون . 
رادمهر روی یکی از راحتی ها لم داد و گفت :
– کوبیده درست کردن که کار هر کسی نیست فوت کوزه گری داره ! 
احسان نیشخندی زد و گفت :
– من خودم بلدم . شما اینجا بشین ببین چه کبابی بهت بدم . 
رادمهر سری تکون داد و گفت :
– کمک خواستی روم حساب نکنیا . 
احسان لبخندی زد و لباساش و پوشید گفت :
– پس برم وسایلش و بخرم و بیام . 
احسان رفت روی مبلی رو به روی رادمهر نشستم مثلا اومده بودم یه بادی به کلم بخوره و روحیم بهتر بشه ولی فقط استرس داشتم که نکنه رادمهر و احسان با هم درگیر بشن یا نکنه احسان با من حرف بزنه و رادمهر دلخور بشه . در واقع تقصر خودمم بود . با دعوت کردن احسان به اینجا حماقت کردم . نمیدونم چرا اول یه کاری رو میکردم بعد به درست و غلط بودنش فکر میکردم . بارها هم چوب این بی فکریام و خورده بودم ولی بازم انگار برام درس عبرت نمیشد .
سوگند به هوای زنگ زدن به عمو و زن عمو به اتاقش رفت . 
رادمهر خشک و جدی به تلویزیون زل زده بود . منتظر بودم حرفی بزنه ولی انگار نمیخواست چیزی بگه . منم خودم و به بیخیالی زدم و از جام بلند شدم از کنارش که داشتم رد میشدم گفت :
– من شاید فردا صبح برگردم تهران . 
برگشتم عقب و نگاهی بهش کردم گفتم :
– به این زودی ؟ 
هنوزم نگاهم نمیکرد گفت :
– وقتی اومدم اینجا فکر میکردم بهم احتیاج داشته باشی ولی الان میبینم که بهم احتیاجی نداری . میتونی به تنهایی از پس کارای خودت بر بیای . 
توی دهنم نمیچرخید که بهش بگم نرو . آروم گفتم :
– باشه . 
پشتم و بهش کردم و رفتم طبقه ی بالا . اشک دوباره داشت تو چشمم حلقه میزد . لعنت بهشون ! 
یه راست به سمت اتاق سوگند رفتم در و باز کردم و داخل شدم داشت با تلفن حرف میزد . نگاهش و به من دوخت روی تختش نشستم و سرم و پایین انداختم صداش و میشنیدم :
– سارا حسابی حواست به مامان باشه ها . نذار انقدر گریه کنه . 
– . . . 
– نه عزیزم قربونت . به همه سلام برسون . مامان و از طرفم ببوس . خداحافظ . 
تلفن و قطع کرد و نگاهی بهم انداخت :
– چی شده ؟ 
زیر لب گفتم :
– رادمهر فردا میخواد بره . 
نفس عمیقی کشید و گفت :
– نمیخوای جلوشو بگیری ؟ 
هیچی نگفتم دوباره گفت :
– دیگه دلم نمیخواد بهت بگم چیکار کنی یا چیکار نکنی . به جای غصه خوردن الکی به فکر یه راه حل باش . 
سوگند راست میگفت باید به فکر راه حل بود ! 
****
احسان با کیسه های خریدی که تو دستش بود برگشت . با ژست خاصی رو به رادمهر گفت :
– آقا رادمهر پاشو بیا کنار من وایسا یاد بگیری . 
رادمهر نیشخندی زد و گفت :
– از اینجا معلومه داری چیکار میکنی ! 
– اگه راست میگی خودتم پاشو بیا ببینیم تو چیکار میکنی . 
رادمهر از جاش تکونی نخورد گفت :
– کار من ثابت شدست . احتیاجی ندارم الان ثابتش کنم . 
– این که معلومه فوت و فنایی که جناب عالی بلدین شاهکاره ! ما به پای شما نمیرسیم . 
حس کردم احسان کنایه اومد به رادمهر ! متوجه منظورش نشدم ولی معلوم بود در مورد کبابا حرف نمیزنه رادمهر گفت :
– پس از فوت و فنای خودت غافلی ! 
حس میکردم برای هم شمشیر و از رو بستن ! من و سوگندم ساکت کنارشون وایساده بودیم و فقط به حرفاشون گوش میدادیم . 
بالاخره احسان کبابارو سیخ کرد و برد تا روی منقل بذاره . رادمهر رفت تا توی باغ قدمی بزنه من و سوگند هم گوشه ای نشسته بودیم و حرف میزدیم . 
کبابا حاضر شد و احسان و رادمهر با هم برگشتن داخل واقعا کبابای خوبی شده بود ولی من زیر نگاهای خیره ی احسان معذب بودم و هیچی از گلوم پایین نمیرفت . زودتر از همه از سر میز بلند شدم و تشکری زیر لبی از احسان کردم . نگاهی بهم کرد و گفت :
– کم خوردی که ! 
– سیر شدم . 
احسان لقمه ای برام گرفت و از جاش بلند شد گفت :
– این و بخور حداقل . 
ناخودآگاه نگاهم روی رادمهر ثابت موند عصبانیت از چشماش بیرون میزد از جاش بلند شد و گفت :
– مُوژان همینقدر غذا میخوره بهتره زیاد تعارفش نکنی . 
احسان بیخیال گفت :
– مُوژان دست من و رد نمیکنه . مگه نه ؟
اینا چرا دست از سرم بر نمیداشتن سوگند با چشمای وحشت زده به من نگاه میکرد از دست اونم کاری ساخته نبود گفتم :
– ممنون سیر شدم دیگه . 
– یعنی واسه همین یه لقمه هم جا نداری ؟ 
دلم میخواست فرار کنم از دستشون ولی الان باید جواب محکمی به احسان میدادم . وقتی عاشق رادمهر بودم نباید زیاد با احسان گرم میگرفتم گفتم :
– مرسی احسان خودت بخور . کباب خوشمزه ای بود . 
با این حرف بشقابم و برداشتم و به سمت آشپزخونه رفتم . لحظه ی آخر چهره ی رادمهر و دیدم که رضایت ازش میبارید و لبخند محوی گوشه ی لبش بود . انگار از اینکه احسان خیط شده بود خیلی خوشحال بود . دیگه از دست احسان کلافه شده بودم . باید بهش میگفتم که این کارارو تمومش کنه !
بعد از ناهار احسان گفت :
– بیاین حقیقت یا شجاعت بازی کنیم !
رادمهر گفت :
– احسان خیلی حوصله داریا ! 
– بابا اومدیم اینجا یکم حال و هوامون عوض شه اگه میخواستیم غمبرک بسازیم که همون جا تو خونه میموندیم ! 
سوگند گفت :
– من این بازی و بلد نیستم چجوریه ؟
احسان گفت :
– کاری نداره که یه بطری بر میداریم بین خودمون میچرخونیمش بطری که از حرکت وایساد میبینیم که سر و تهش به کی افتاده اون کسی که تهش بهش افتاده باید از اونی که سرش بهش افتاده یه سوالی رو بپرسه و اون طرف هم نمیتونه دروغ بگه حتما باید راست بگه . فهمیدی؟
سوگند نگاهی با شک به احسان انداخت و گفت :
– ما که چیز پنهون از هم نداریم . 
احسان شونه ای بالا انداخت و با نیشخند گفت :
– ظاهرا شاید ولی باطنا معلوم نیست ! 
رادمهر گفت :
– من حوصلش و ندارم .
احسان گفت :
– چیه ؟ میترسی دستت رو بشه یه وقت ؟
رادمهر نیشخندی زد و گفت :
– من چیزی ندارم که بترسم برای رو شدنش ! 
احسان گفت :
– پس بیا بازی کن . 
به نظرم این بازی یکم بودار میومد . معلوم نبود احسان چه نقشه ای کشیده بود ! گفتم :
– شماها بازی کنین من میخوام برم استراحت کنم . 
احسان گفت :
– اصل کاری تویی . بیا بشین کلی سوال دارم ازت . 
گفتم :
– بهتره یه وقت دیگه بذاری واسه بازی من اصلا حوصله ندارم . 
– یعنی توام میترسی؟
– این حقه ها قدیمی شده آقا احسان . تو فرض کن من ترسوام ! ولی با طناب تو توی چاه نمیرم !
احسان گفت :
– بیا بشین . قول میدم سوال سخت نپرسم . 
بالاخره انقدر گفت و گفت که راضی شدم . کنار سوگند و رادمهر نشستم و رو به روم هم احسان قرار داشت . بطری خالی رو احسان آورد و چرخوند . روی سوگند و احسان ثابت موند . احسان باید از سوگند سوال میپرسید . سوگند گفت :
– احسان آسون باشه ها ! 
احسان سری تکون داد و با لبخند گفت :
– تا حالا عاشق شدی ؟ 
سوگند خنده ای کرد و گفت :
– مسخره ترین سوال ممکن بود . معلومه که نه ! 
– سوگند اگه دروغ بگی خودت میدونیا . 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا