رمان موژان من

رمان موژان من پارت 5

2
(1)
– بذار سکته کنم . این چه کاری بود آخه با آبروی من کرد ؟ 
اولین بار بود بابارو انقدر عصبانی میدیدم . همیشه انقدر بابام خونسرد بود که حد نداشت ولی امشب عوض شده بود . 
یه لحظه دستام و گذاشتم روی گوشام هیچ صدایی نمیومد فقط بابا رو میدیدم که با عصبانیت چیزی میگه و عمو سعی داره آرومش کنه . صورت مامانم از اشک خیس شده بود . من چیکار کرده بودم ؟ انگار تازه به عمق قضیه پی بردم . سوگند من و به سمت اتاقم برد و در و بست . اشکام همینجوری روی گونه هام سر میخورد احسان کجا بود که این وضع من و ببینه ؟ 
سوگند سعی میکرد با حرفاش آرومم کنه ولی فایده ای نداشت کاری بود که کرده بودم . خودمم میدونستم چقدر کارم بچه گانه بود .
صدای بابا و مامان هی کم و کم تر شد تا اینکه سکوت همه ی خونه رو گرفت . زن عمو سروناز در اتاق و باز کرد و گفت :
– سوگند جان پاشو بریم مادر . 
به سمت من اومد و دستی به سرم کشید و گفت :
– دخترم کار درستی نکردی البته این حرفا الان دیگه کارساز نیست . 
نفسش و پر صدا بیرون داد و گفت :
– مامان و بابات و به زور خوابوندیم . توام امشب استراحت کن . عموت با بابات حسابی حرف زد یکم آروم تر شد . چی بگم والا . خداحافظ .
تنها تونستم سری براشون تکون بدم . انگار زبونم نمیچرخید . بعد از رفتنشون در اتاقم و قفل کردم و گوشه ای چمباتمه زدم . هیچ خبری نه از رادمهر بود نه از احسان حالا تنهای تنها شده بودم . خودم خواسته بودم که اینجوری تنها بشم . . . 
فصل هفدهم 
بعد از درگیری لفظی که صبح با مامان داشتم از اتاقم بیرون نرفتم نزدیکای ظهر بود که مامان تلفن به دست اومد توی اتاقم همونجوری که باهام سرسنگین بود گوشی بی سیم و به طرفم گرفت و گفت :
– تلفن باهات کار داره . 
– کیه ؟
– سیما خانوم . 
گوشی و از دستش گرفتم . از اتاقم رفت بیرون . 
– سلام مامان 
– سلام عروسم . خوبی ؟
– ممنون شما خوبین ؟ بابا خوبه ؟
– سیاوشم خوبه ممنون . امروز که جایی نمیخوای بری ؟ 
– نه چطور ؟ 
– هیچی گفتم اگه جایی کار نداری شب بیای خونه ی ما . 
نمیدونستم چی بگم . حوصله ی مهمونی نداشتم ولی با این وجود نتونستم نه بگم 
– نمیخوام مزاحمتون بشم .
– مزاحم چیه عزیزم . دلم برات تنگ شده . دوست دارم هر روز ببینمت . 
– لطف دارین . 
– پس بگم رادمهر بیاد دنبالت ؟ 
خودم میام . به اون زحمت نمیدم . 
– زحمت چیه عزیزم شوهرته وظیفشه . پس میگم ساعت اومدنش و باهات هماهنگ کنه . 
– باشه ممنون .
– میبوسمت عزیزم . خداحافظ . 
خداحافظی کردم . از اتاقم اومدم بیرون و دنبال مامان گشتم بالاخره توی اتاقش پیداش کردم توی چارچوب در ایستادم و نگاهی بهش کردم . مشغول مطالعه بود . نیم نگاهی بهم انداخت و هیچی نگفت . باید خودم سکوت بینمون و میشکستم . 
– امروز مهمونی دعوت شدم . 
– به سلامت . 
نزدیک تر رفتم و رو به روش نشستم . یکی از دستاش و توی دستم گرفتم و بوسه ای به روش زدم گفتم :
– ببخشید مامان . باور کنین منم از کاری که کردم خوشحال نیستم . من و میبخشی ؟ 
مامان نگاهی به صورتم کرد و گفت :
– چی میخوای بپوشی امشب ؟
این یعنی که مامان باهام آَشتی کرده بود . لبخندی زدم و گفتم .
– نمیدونم یه چیزی پیدا میکنم . 
بلند شدم و بوسه ای روی گونش کاشتم و گفتم :
– قربون دل مهربون مونس خانوم برم من . 
– برو انقدر زبون نریز . 
با لبخند از اتاقش بیرون اومدم . در کمد لباسام و باز کردم و دنبال لباس مناسب گشتم . زنگ گوشیم من و به خودم آورد . رادمهر بود نمیدونستم باید چه برخوردی باهاش بکنم . ازش خجالت میکشیدم مخصوصا الان که میدونستم دیگه از احساسم نسبت به احسان خبر داره . 
– بله . 
با کمی مکث صدای مردونش و شنیدم . 
– سلام خوبی ؟
– سلام ممنون تو خوبی ؟
– بد نیستم . امشب مامان شام دعوتت کرده . 
– آره زنگ زد بهم گفت . 
– چه ساعتی بیام دنبالت ؟
– اگه کار داری خودم میرم . 
– کاری ندارم . 6 خوبه ؟
– آره خوبه . 
– پس میبینمت . 
– باشه ممنون . 
کمی مکث کرد دوباره . صداش خیلی آروم بود . حس کردم از چیزی ناراحته . گفت :
– خداحافظ .
– خداحافظ . 
گوشی و قطع کردم . چرا باید با کسی که قانونا شوهرم بود حرفی برای گفتن نداشته باشم ؟ نمیدونم چرا قبول کردم که باهاش بیشتر رفت و آمد کنم . شاید ته قلبم ناامید بودم . حالا که احسان من و نمیخواست و درگیر عشق یه طرفه بودم پس چرا باید با شوهرم انقدر رفتار بی انصافانه ای داشته باشم ؟ رادمهر مردی بود که از هر نظر میشد بهش تکیه کرد . چرا اون حسی رو که باید داشته باشم و بهش ندارم ؟ 
خودم و به دست تقدیر سپردم . واقعا نمیدونستم باید چه تصمیمی بگیرم و چه برخوردی کنم . 
از توی لباسام دامن کوتاهی که تا روی زانوم بود و انتخاب کردم . تاپ خوش دوختی رو هم برداشتم . نگاهی به تاپ کردم قسمت بازوی تاپ کاملا لخت بود . اول مردد شدم توی پوشیدنش ولی بعد به خودم گفتم نامحرم که اونجا نیست ! دل و به دریا زدم و لباسارو گذاشتم روی تختم . 2 ساعتی وقت داشتم تا حاضر بشم . سایه ی صورتی کم رنگی پشت پلکام زدم مژه هام و با ریمل حالت دادم . خط چشم پشت پلکام کشیدم که باعث شد چشمای درشتم درشت تر و خوش حالت تر بشه . رژ گونه ی صورتی رو به روی گونه هام زدم و رژلب صورتی خوش رنگی هم به روی لبهام کشیدم . حالا نوبت موهام بود موهام و دو دسته کردم و قسمتیش و بالای سرم بستم و گلسر خوشگل صورتیم و بهش بستم . بقیه ی موهامم روی شونه هام ریختم . چند تار از موهای فرمم روی صورتم ریختم . نگاهی تو آینه کردم و به تصویر خودم لبخند زدم . قیافم خوب شده بود . 
تاپ صورتیم و پوشیدم . شلوار لی آبی تیره به پام کردم و دامنم و توی کیفم گذاشتم تا اونجا عوضش کنم . نگاهی به ساعت کردم 5:30 بود . مانتوی مشکیم و روی تاپم پوشیدم و شال سرمه ای روی سرم انداختم . کیفم و به دستم گرفتم و از اتاق بیرون اومدم . مامان با دیدنم لبخندی زد و گفت :
– خوشگل شدی عزیزم . 
لبخندی به روش زدم و تشکر کردم . به انتظار رادمهر نشستم . سر وقت رسید . از مامان خداحافظی کردم و از خونه رفتم بیرون . توی ماشین منتظرم بود . با کفشای پاشنه بلندم خیلی نمیتونستم تند راه برم . همیشه با کفشای پاشنه بلند مشکل داشتم کتونی و کفشای اسپرت و ترجیح میدادم ! در ماشین و باز کردم و نشستم . 
– سلام . 
رادمهر به طرفم برگشت چند ثانیه ای فقط نگاهم کرد . بعد روش و ازم گرفت و همینطور که ماشین و روشن میکرد زیر لب جوابم و داد . 
دوباره بوی ادکلنش مستم کرد . عاشق بوی ادکلنهای مردونه بودم . به رو به روم خیره شدم . دلم میخواست باهاش حرف بزنم و احساس بدی که جفتمون دچارش بودیم و از بین ببرم . 
– من یه معذرت خواهی بهت بدهکارم 
متعجب از اینکه من سر صحبت و باز کردم نگاهم کرد و گفت :
– معذرت خواهی ؟ برای چی ؟
– برای اتفاقای این چند وقت . 
– نیازی به عذر خواهی نیست . 
مصرانه گفتم :
– چرا هست . میدونم با این کارم تو هم سر زبونا افتادی . 
– حرف مردم برام هیچ اهمیتی نداره . 
– بالاخره داری با همین مردم زندگی میکنی مگه میشه آزارت نده ؟ 
شونش و بالا انداخت و سکوت کرد :
– در هر صورت من معذرت میخوام کار درستی نکردم . 
دوباره برگشت طرفم و نگاهم کرد همینجوری خیره توی چشمام گفت :
– خوشگل شدی . 
از تعریفی که یهو ازم کرده بود دستپاچه شدم . فکر نمیکردم رادمهر بی تفاوت انقدر راحت بتونه از کسی تعریف کنه . لبخندی زدم و گفتم :
– ممنون توام خوش تیپ شدی . 
ابروش و بالا انداخت و گفت :
– میدونم . 
لبخندم عمیق تر شد گفتم :
– یادم رفته بود که از آدمای خودشیفته نباید تعریف کرد . 
– تو تعریف نکنی آدمای زیادی هستن که تعریف بکنن . 
خوردی مُوژان خانوم ؟ این به کارای تو در ! لبخند روی لبام ماسید . اسم اون توی شناسنامه ی من بود فقط من حق داشتم ازش تعریف کنم نه کس دیگه ! نمیدونم چرا انقدر حساس بودم . شاید به خاطر تعهدی که به هم داشتیم . روم و ازش گرفتم و به خیابون دوختم . صداش و شنیدم : 
– هوا جون میده واسه پیاده روی . 
انگار دلش میخواست حرف بزنه . درست مثل من ! ولی هنوز از حرفش دلخور بودم نفهمیدم چجوری حسادت بین حرفام خونه کرد گفتم : 
– با همونا که ازت تعریف میکنن ؟
قیافه ی بامزه ای به خودش گرفت و گفت :
– بوی حسادت میاد یا من اینجوری حس میکنم ؟
چقدر تو تابلویی مُوژان خودم و به بیخیالی زدم و گفتم :
– نه حسادت نکردم . خواستم بدونم با کی میخوای پیاده روی کنی ؟
نمیدونم شاید انتظار داشتم که اسم و من و بگه ولی رادمهر نفوذ ناپذیر تر از این حرفا بود گفت :
– مگه آدم نمیتونه تنهایی پیاده روی کنه ؟ 
– چرا حق با توئه . 
رادمهر سعی کرد لبخندش و از چشم من دور کنه ولی دیدم که لبخند محوی روی لبش نشسته . تا وقتی به خونه ی سیما جون رسیدیم دیگه حرفی نزد . 
ماشین و پارک کرد و هر دو با هم وارد شدیم . بابا و مامان جلوی در به استقبالمون اومده بودن . اول مامان ( سیما جون ) من و توی بغلش گرفت و همدیگه رو بوسیدیم بعد نگاهی بهم کرد و گفت :
– ماشالله هر روز عروسم خوشگل تر میشه . 
از تعریفی که جلوی رادمهر ازم کرده بود خجالت کشیدم و سر به زیر انداختم . بابا هم من و در آغوش گرفت و روی موهام بوسه ای نشوند . با تعارفشون داخل رفتیم به آروم جوری که فقط سیما جون بشنوه گفتم :
– مامان میخوام لباس عوض کنم کجا برم ؟
– برو توی اتاق رادمهر لباست و عوض کن دخترم . 
میدونستم اتاق سابق رادمهر کجاست . به سمت اتاق رفتم و در و بستم . مانتو و روسریم و در آوردم و شلوارم و با دامن صورتیم عوض کردم . توی آینه ی قدی اتاق نگاهی به خودم انداختم و از اتاق خارج شدم . رادمهر و بابا مشغول حرف زدن بودن و متوجه اومدنم نشدن . مامان با دیدنم لبخندی زد و گفت :
– چقدر این رنگ بهت میاد عزیزم . 
با این حرف مامان رادمهر سرش و به طرفم برگردوند و چند لحظه ای نگاهش روم ثابت موند . زیر نگاهش داشتم خجالت میکشیدم . سیما جون از جا بلند شد و گفت :
– عزیزم برو کنار رادمهر بشین تا من برم چای بیارم براتون . 
رادمهر نگاهش و ازم گرفت و کمی روی مبل جابه جا شد . معذب کنارش رفتم و نشستم . سعی میکردم بدنم باهاش تماس پیدا نکنه . هنوز انقدر باهاش راحت نبودم . 
بابا حال مامان و بابام و پرسید تشکر کردم دوباره رادمهر مشغول حرف زدن با بابا شد . سیما جون با سینی چای وارد شد و دوباره داشت میرفت که گفتم :
– کمک نمیخواین مامان ؟ 
– نه عزیزم تو بشین کاری ندارم . همه رو انجام دادم . 
زنگ در و زدن . تعجب کردم مگه کس دیگه هم دعوت داشت ؟! رادمهر این سوال من و از بابا پرسید 
– بازم مهمون دارین مگه ؟ 
بابا همینجور که به سمت آیفون میرفت گفت :
– آره خالت و بچه هاش هم هستن . 
من فکر میکردم فقط خودمونیم نگاهم دوباره به لباسم افتاد بیش از پیش معذب شدم . رادمهر سرش و کنار گوشم آورد و گفت :
– نمیخوای بری لباست و عوض کنی ؟ 
به طرفش برگشتم من منی کردم و گفتم :
– لباس دیگه ای نیاوردم . 
– مانتو بپوشی بهتر از این لباسه . 
خیلی تو ذوقم خورد . فکر میکردم از لباسم خوشش اومده . ولی لحنش عصبی بود . دلم میخواست لجبازی کنم باهاش گفتم :
– نه به نظر خودم که لباسم خوبه . 
داشتم دروغ میگفتم خیلی معذب بودم توی اون لباس . نگاهش خشمگین شد و گفت :
– مُوژان با من بحث نکن برو لباست و عوض کن . 
دوباره با لجبازی گفتم :
– نمیخوام . 
از جاش بلند شد و قبل از اینکه مهمونا بیان تو ، دستم و گرفت و بلندم کرد . رو به سیما جون گفت :
– مامان یه لباس دارین بدین به مُوژان ؟ توی این لباس یکم معذبه . 
سیما جون تازه از آشپزخونه اومده بود بیرون گفت :
– آره عزیزم . برو از توی کمدم بهش بده خودت . 
رادمهر سری تکون داد و آروم کنار گوشم گفت :
– دنبالم بیا . 
دلم میخواست به حرفش گوش ندم ولی خودمم از لباسم ناراحت بودم . کاش سیما جون بهم میگفت مهمون دیگه ای هم داره تا یه لباس بهتر میپوشیدم . با هم به سمت اتاق بابا و مامان رفتیم . رادمهر در اتاق و بست و به طرف کمد مامانش رفت . 
با دستش تند تند لباسارو کنار میزد . وقتی عصبانی میشد ناخود آگاه دهنم بسته میشد ولی این بار به روی خودم نیاوردم . رفتم جلوی آینه ی اتاق و نگاهی به خودم کردم . الکی دست تو موهام میکشیدم و حالتش میدادم . میخواستم وانمود کنم که عصبانیتش برام اهمیتی نداره . یکی از لباسا رو از توی کمد در آورد و به طرفم گرفت :
– بیا این و بپوش . 
نگاهی به لباس کردم . بلوز ساده ی آستین سه ربعی بود به رنگ صورتی که راه راهای صورتی پررنگ و کم رنگ توش داشت . نگاهم و به رادمهر دوختم و گفتم :
– لباسای مامانت که به من نمیخوره آخه . من تو این لباس گم میشم . 
کلافه گفت :
– الان وقت این حرفا نیست بدو بپوشش . وقتی تو خونه لباس انتخاب میکردی باید به این چیزا فکر میکردی . 
خیلی دلخور شدم از حرفش بدون هیچ حرفی به سمت در رفتم که با یه جهش بازوم و گرفت و گفت :
– تا این لباس و تنت نکنی هیچ کدوممون پامون و از این اتاق بیرون نمیذاریم اوکی ؟
– برو کنار میخوام برم . اصلا هر لباسی که دوست داشته باشم میپوشم به تو هم هیچ ربطی نداره 
پوزخندی زد و گفت :
– چرا هر دفعه وادارم میکنی که نسبتمون و بهت گوشزد کنم ؟ 
بعد دوباره جدی شد و گفت :
– بپوش . 
به سمت کمد لباسای سیما جون رفتم . همینجوری کنار در وایساده بود و من و نگاه میکرد . کمی گشتم و آخرش شال صورتی رنگی رو پیدا کردم و روی بازوهای لختم انداختم . رادمهر وایساده بود و همینجوری حرکات من و نگاه میکرد . دوباره جلوی آینه ایستادم و شال و مرتب کردم و به سمتش برگشتم نگاه موشکافانه ای بهم کرد و نزدیکم اومد . با دستش گوشه ی شال و گرفت و بالاتر کشید و نگاه نسبتا ناراضی بهم انداخت و گفت :
– اینم بد نیست میتونیم بریم . 
با تمسخر گفتم :
– مرسی که اجازه دادی ! 
با همدیگه از اتاق اومدیم بیرون . خاله ی رادمهر همراه با خانوادش نشسته بودن با دیدن ما دو تا همه از جاشون بلند شدن و با نگاهای موشکافانه ای من و نگاه میکردن . بار اولی بود که میدیدمشون . انقدر کارای عروسیمون هول هولی شده بود که اصلا این بین وقتی برای آشنا شدن با فامیل رادمهر و نداشتم . زیر نگاهاشون معذب بودم . معلوم بود داشتن به شب عروسی و فرارم فکر میکردن ! کاش سیما جون دعوتشون نمیکرد . رادمهر با لبخند جلو رفت و با تک تکشون سلام و احوال پرسی کرد بعد به طرف من برگشت و گفت :
– مُوژان ایشون خاله سها هستن از مامانم 3 سال بزرگترن و تنها خاله ی من هستن . 
سعی کردم لبخند بزنم ولی انقدر زیر نگاهاشون معذب بودم که فکر کنم فقط دهنم کج شد ! رادمهر کمی جلوتر رفت و به مرد نسبتا مسنی اشاره کرد و گفت :
– ایشون آقای محمد ریاحی هستن شوهر خالم . 
این بار لبخندم درست از آب در اومد . رادمهر به سمت پسر و دختر جوونی رفت و گفت :
– اینم ارسلان پسر خالم که 1 سال از من کوچکتره و ایشونم افسانه خانوم دختر خاله ی من هستن . فکر کنم تقریبا با هم ، هم سن باشین درست میگم افسانه ؟ 
دختر لبخندی زد و بعد عشوه ای اومد و گفت :
– من که خیلی جوونم . من 25 سالمه . 
رادمهر لبخندی زد و گفت :
– ولی مُوژان 24 سالشه .
خوشم اومد پوزش به خاک مالیده شد دوباره گفت :
– وا حالا سر یه سال که معامله رو به هم نمیزنن . 
اظهار خوشبختی کردم و با رادمهر روی مبلی در کنار هم نشستیم . نگاها کم کم از روی من کنار رفت و هر کس مشغول حرف زدن شد . تازه فرصتی پیدا کردم که تک تک خانواده ی خاله ی رادمهر و زیر نظر بگیرم . خاله اش زن نسبتا مهربونی به نظر میومد البته نه به مهربونی سیما جون . ولی چهرش جوری بود که باهاش احساس راحتی میکردم . نگاهم به افسانه افتاد چهره ی جذابی داشت . همه ی حرکتاش لوندی خاصی داشت . پیرهن ساده ی دکلته ای پوشیده بود که بلندیش تا بالای زانوش بود . نگاهم و از افسانه گرفتم و به ارسلان دوختم . پسر محجوبی به نظر میومد ولی از نگاهای گاه و بیگاهش به خودم زیاد خوشم نیومد . 
خوشحال بودم که کسی حرفی از شب عروسی نمیزنه . خیلی آروم تر شده بودم . نگاهم به افسانه افتاد که مدام عشوه میومد و بیش از حد با رادمهر احساس صمیمیت میکرد . یه لحظه حسادت به دلم چنگ انداخت . درسته زندگیمون و با هم شروع نکرده بودیم ولی حق نداشت جلوی من با دختری حرف بزنه . ناخود آگاه دستم و دور بازوش حلقه کردم . دلم میخواست به افسانه نشون بدم که رادمهر مال منه . رادمهر که از این حرکتم خیلی جا خورده بود با تعجب نگاهش و بهم دوخت . نمیدونم از توی چشمام چی خوند که لبخندی به روم زد و دستش و روی دستم گذاشت . گرمای دستش تنم و داغ میکرد . انگار با این حرکتش متوجه شده بودم که چقدر دلم یه همراه میخواد کسی که متعلق به من باشه . افکارم و پس زدم سیما جون کنار خواهرش نشست و گفت :
– سها جون میبینی چه عروس خوشگلی دارم ؟
لبخندی زدم . خجالت کشیدم همه داشتن بهم نگاه میکردن . رادمهر اما سکوت کرده بود . حتی نیم نگاهی هم به چهره ی سرخ از خجالتم نینداخت . سها گفت :
– بله . مُوژان جان خواهر نداری ؟ میخوام برای ارسلان بگیرمش . 
همگی خندیدن که سیما جون گفت :
– نه مُوژان تک بچست سها جون . 
افسانه که انگار از اینکه همه ی توجها به منه ناراحت بود گفت :
– یعنی دوباره میخواین اتفاقات شب عروسی تکرار بشه ؟ بیچاره ارسلان . 
میدونستم بالاخره طاقت نمیارن و تیکشون و بهم میندازن . خیلی ناراحت شده بودم . منتظر بودم رادمهر حرفی بزنه و ازم دفاع کنه ولی اصلا هیچ حرفی نزد . سیما جون با اخمای در هم گفت :
-مُوژان یه تیکه جواهره . خاله این حرف و نزن کار مُوژان برای ما و رادمهر قابل درک بود و اگه مُوژان خواهر داشت ارسلان باید از خداشم میبود که باهاش ازدواج کنه .
با اینکه سیما جون ازم دفاع کرده بود و به نوعی دهن افسانه رو بسته بود ولی بازم دلخور بودم . دوست داشتم رادمهر ازم دفاع میکرد ولی اون ساکت روی مبل لم داده بود . دستم و از دور بازوش کشیدم . مغموم و سر خورده سر جام نشستم . سعی میکردم اشکام نریزه و جلوشون ضعیف جلوه نکنم . 
ساعت حدود 9 بود که میز شام چیده شد . اصلا اشتهایی برای غذا خوردن نداشتم . رادمهر مثل همیشه دیس های غذارو جلوم میذاشت . ولی من همه رو با بی میلی پس میزدم . نمیدونم چرا به جایی که از افسانه به خاطر حرفش ناراحت باشم بیشتر از رادمهر ناراحت بودم که ساکت نشسته بود . 
بعد از شام نیم ساعتی نشستیم و من عزم رفتن کردم . سیما جون از چهره ی ناراحتم متوجه شده بود که چه خبره برای همین زیاد اصرار نکرد که بمونم . فقط دقیقه ی آخر که داشتیم خداحافظی میکردیم کنار گوشم گفت :
– ببخشید تورو خدا امشب خراب شد . از حرف افسانه دلخور نشو عزیزم . 
لبخند مصنوعی به روش زدم . چقدر این زن فهمیده بود . با اینکه کار من اشتباه بوده بازم درکم میکنه و بهم حق میده . بوسه ای روی گونش کاشتم و گفتم :
– این چه حرفیه مامان . خیلی خوش گذشت بابت همه چی ممنون . 
از همه خداحافظی کردم و از در اومدم بیرون . رادمهرم به دنبالم میومد . بارون تندی میبارید . انقدر از رادمهر دلخور بودم که حتی نمیخواستم باهاش سوار ماشینش بشم . از کنار ماشینش گذشتم . صداش و شنیدم که گفت :
– مُوژان ماشین اینجاست . 
محلی بهش نذاشتم و راه خودم و رفتم . صداش نیومد دیگه . باید حدس میزدم که براش مهم نیست من با چی برم . قدمام و تند تر برداشتم . نور چراغ ماشینی رو دیدم و بعد صدای رادمهر و شنیدم :
– بیا بالا خیس شدی .
جوابی بهش ندادم دوباره گفت :
– هیچ معلوم هست چت شده ؟ سرما میخوری بیا بالا میگم . 
تقریبا به سر کوچه رسیده بودم . گوشه ای وایسادم و منتظر تاکسی موندم . ولی اون موقع شب توی هوای بارونی پیدا کردن ماشین کار سختی بود . رادمهر از ماشین پیاده شد و گفت :
– با توام میگم چی شده ؟ این مسخره بازیا یعنی چی ؟ نگاه کن خیس آب شدی . 
– من مسخرم . همه ی کارامم بچه بازیه . برو تنهام بذار . 
– بیا سوار ماشین شو . میرسونمت خونه بعد واسه همیشه تنهات میذارم . الان دست من امانتی . 
خندم گرفت . امانت ! احمق من زنتم . گفتم :
– خودم میتونم برم . برو نمیخوام ببینمت . 
رادمهر که انگار این حرفم براش سنگین بود صداش و بلند تر کرد و گفت :
– فکر کردی من میخوام ببینمت ؟ دختره ی از خود راضی کله خر ؟ بیا برو بشین توی ماشین . منم خیس شدم با این خل بازیای تو . 
دلم شکست . معلوم بود رادمهر کسی نیست که منت کشی کنه . انقدر مغرور و خودخواه بود که امکان نداشت این کار و بکنه . گفتم :
– من با تو هیچ جایی نمیام ولم کن برو . 
نگاهم و ازش گرفتم . میخواستم واسه تنها ماشینی که داشت از توی خیابون میگذشت دست بلند کنم که مچ دستم و بین دستای قویش گرفت و با خودش کشید . امکان نداشت بتونم خودم و آزاد کنم . در ماشین و باز کرد و من و گذاشت توی ماشین . در و محکم به هم کوبید . انقدر صدای در محکم بود که احساس کردم گوشام داره سوت میکشه ! 
خودشم با عصبانیت در طرف راننده رو باز کرد و نشست . تا اومدم به خودم بیام دیدم که قفل کودک و زد . عصبانی شدم . با خشم گفتم :
– در و باز کن میخوام خودم برم . 
هیچ جوابی بهم نداد . توی سکوت رانندگی میکرد دوباره گفتم :
– با توام میگم در و باز کن من با تو هیچ جا نمیام . 
خیلی خونسرد گفت :
– فعلا که تو ماشین منی و داری با من میای . پس بهتره انرژیت و نگه داری و تا برسیم هیچی نگی . 
تکیه دادم به صندلی و زیر لب جوری که مطمئن بودم میشنوه گفتم :
– لعنتی . 
جفتمون ساکت شدیم . لباسای خیسم باعث شد که لرز بدی به تنم بیفته . انگار رادمهر فهمید چون سریع بخاری ماشین و روشن کرد و دریچه هاشو رو به من تنظیم کرد و زیر لب گفت :
– دختر دیوونه . 
شنیدم ولی حس اینکه حرفی بزنم و نداشتم . کم کم دچار رخوت شدم و نفهمیدم کی چشمام و بستم و خوابیدم . 
از خواب بیدار شدم همه ی تنم درد میکرد و گلوم میسوخت . سردم شد با چشمای بسته پتویی که روم بود و بیشتر به خودم فشردم . یکم به مغزم فشار آوردم . من که دیشب تو ماشین رادمهر بودم یهو چشمام و باز کردم تا ببینم کجام . باورم نمیشد توی خونه ی رادمهر بودم . توی همون اتاق رویایی که دوست داشتم واسه ی 1 شبم که شده توش بخوابم . نگاهم به ساعت روی عسلی افتاد نزدیک 10 بود . با لبخند داشتم به اتاق نگاه میکردم که تازه یاد لباسام افتادم . پتو رو کنار زدم ست گرمکن ورزشی مردونه ای تنم بود . که خیلی هم برام گشاد بود . این و چجوری پوشیده بودم ؟ وای نکنه رادمهر تنم کرده باشه ؟ خجالت کشیدم . آروم از توی تخت بیرون اومدم باید سر و گوشی آب میدادم . صدایی از بیرون نمی اومد . در و باز کردم و پاورچین پاورچین بیرون رفتم . آروم صدا زدم :
– رادمهر . . . رادمهر . . . خونه ای ؟ 
هیچ صدایی نمی اومد خونه توی سکوت مطلق فرو رفته بود . دوباره به اتاقم برگشتم . کیف و لباسام و روی راحتی که توی اتاق بود دیدم . سریع لباسام و عوض کردم . یعنی کجا بود ؟ البته بهتر که خونه نیست . چجوری با این اوضاع تو صورتش نگاه میکردم . لبم و به دندون گرفتم . آماده ی رفتن بودم . باید قبل از اینکه میومد میرفتم . نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم . یه صدایی نهیب میزد بهم که ” اون شوهرته ” خوب شوهرم باشه چه ربطی داره ؟ قانونا زن و شوهریم ولی زندگیمون و که با هم شروع نکردیم که خیلی راحت باشم ! از دیشب تا حالا حتما مامان سکته کرده . باید یه زنگ بهش میزدم و از نگرانی درش می آوردم . ولی ناخود آگاه اول گوشی و برداشتم و شماره ی گوشی رادمهر و گرفتم . بالاخره باید ازش تشکر میکردم . خونسرد باش مُوژان . انگار نه انگار که اتفاقی افتاده . با سومین بوق گوشی رو برداشت :
– سلام بالاخره بیدار شدی ؟ 
– سلام . آره الان بیدار شدم . 
– حالت خوبه ؟
– یکم گلوم میسوزه . 
با دیوونه بازی که دیشب در آورده بودم خجالت میکشیدم چیزی ازش بپرسم که خودش گفت :
– دیشب تا دم خونتون بردمت ولی هر چی صدات کردم بیدار نشدی . راستش دیدم چراغ خونتون خاموشه گفتم حتما مامان و بابا خوابن واسه همین مجبور شدم بیارمت خونه . 
شرمزده به آرومی گفتم :
– آها ممنون . 
– صبح به مامانت زنگ زدم و جریان و گفتم . از نگرانی درش آوردم . 
– ممنون . 
انگار چیزی جز این توی دهنم نمیچرخید . لحنش یکم شوخ شد و گفت :
– تا دیشب که زبون داشتی امروز زبونت و آقا گربه خورده ؟ 
سکوت کردم که دوباره گفت :
– حیف شد کل کل و دعوا باهات حال میداد ! من تا نیم ساعت دیگه میرسم خونه . صبر کن میام میبرمت خونتون . 
نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم واسه ی همین تند و دستپاچه گفتم :
– نه نه من خودم میرم . 
– نزدیکای خونم مُوژان صبر کن الانا میرسم دیگه . فعلا . 
با این حرف نذاشت من چیزی بگم و گوشی رو قطع کرد . حالا میخواستی چیکار کنی مُوژان خانوم ؟ اصلا یکی نیست بگه واسه چی اختیار خواب و بیداریت و نداری که حالا بخوای توی همچین مخمصه ای بیفتی ؟ بیا حالا آبروی خودت و بردی ! 
افکارم و پس زدم . دلم مالش میرفت از گرسنگی به سمت آشپزخونه رفتم . در یخچال و باز کردم ظرف پنیر و در آوردم و دنبال جا نونی گشتم . بالاخره پیداش کردم و لقمه های نون و پنیر واسه خودم گرفتم و خوردم . چه بی تعارف شده بودم انگار خونه خودمه . خوب حقیقتشم این بود که خونه ی خودم بود ! وقتی سیر شدم همه چی رو سر جای خودش گذاشتم . نگاهی به ساعت کردم 10:45 بود . خوبه بهش گفتم خودم میرما . روی راحتی ولو شدم و ریموت تلویزیون و به دست گرفتم . سرم سنگین بود مثل آدمایی که تب داشته باشن . گلومم خشک بود و میسوخت . فکر کنم با دیوونه بازی دیشبم سرما رو خوردم ! با بی حوصلگی کانالارو عوض میکردم و چند دقیقه یه بار نگاهی به ساعتم میکردم . بالاخره ساعت 11 بود که صدای چرخش کلید و توی در شنیدم . مثل آدمایی که جرمی رو مرتکب شدن یهو با صدای کلید از جام پریدم . رادمهر اومد تو نگاهی به من کرد و گفت :
– سلام . حاضری ؟
سرم و پایین انداختم . هنوز ازش خجالت میکشیدم هم به خاطر دیوونه بازیم هم به خاطر لباسام ! گفتم :
– سلام . آره دیگه باید برم . 
نزدیکم شد . همینجوری که نزدیک تر میومد من عقب تر میرفتم . وای این چش شده . یهو خوردم به میز و نزدیک بود بیفتم که نگهم داشت و اخم ظریفی رو پیشونیش نشوند و گفت :
– چرا اینجوری میکنی ؟ 
بعد دستش و روی پیشونیم گذاشت . خاک بر سر منحرفت مُوژان فقط میخواست ببینه تب داری یا نه . 
یکم دستش و نگه داشت و بعد ازم فاصله گرفت گفت :
– دیشب خیلی تب داشتی . ولی الان کمتر شده . به هر حال باید دکتر بری امروز ، با بارونی که دیشب خوردی صد در صد مریضی بدی در راه داری . 
بعد به سمت اتاق خواب رفت . بلاتکلیف وسط پذیرایی وایساده بودم که دیدم دقیقه ای بعد لباساش و عوض کرد و دوباره برگشت . نگاهم که بهش خورد وا رفتم گفتم : 
– مگه نمیخوای من و برسونی ؟ 
– عجله داری ؟ 
از لحن خونسردش حرصم گرفت . دوباره خجالت و کنار گذاشتم و گفتم :
– 1 ساعت پس مرض داشتم با لباس وایسم منتظرت ؟ 
لبخند محوی زد و گفت :
– خوب حالا چرا عصبانی میشی ؟ 
آروم به سمت در رفتم و گفتم :
– من دارم میرم . 
لبخندش عمیق تر شد و گفت :
– صبر کن . چقدر سریع از کوره در میری . با یکی از دوستام هماهنگ کردم عصر بریم پیشش معاینت کنه . 
– حالا لازم نیست آشنا باشه الان خودم میرم پیش یه دکتر میگم ویزیتم کنه . یه سرماخوردگی سادست دیگه . 
دوباره دستم و به سمت دستگیره ی در بردم که دیدم با خیال راحت رفت و روی مبل لم داد . گفت :
– باشه پس رفتی در و هم پشت سرت ببند . 
هه هه هه هه آقای با مزه نه پس باز میذارم در و ! چشم بسته غیب گفت . از اینکه خونسرد روی مبل لم داد حرصم گرفت . یکم به فکر من نیست یعنی ؟ من با این وضع و حالم چجوری توی این هوای سرد خودم برم خونه آخه ؟ شیطونه میگه یه چیزی بکوبم تو سرش از این حالت خونسردی در بیادا ! چشمت کور دندت نرم مُوژان خانوم . اون بنده خدا که اصرار کرد تو هی خودت و گرفتی . در و باز کردم اومدم بیرون . وای حالا کی حال داشت این همه راه و حداقل تا سر کوچه پیاده بره ؟ کاش بهش میگفتم آژانس بگیره برام . همه شوهر دارن ما هم شوهر داریم . زهی خیال باطل دیدی سیما جون حالا هی ما بخوایم با پسرت رابطه برقرار کنیم خودش نمیذاره . 
سلانه سلانه طول راهرو رو طی کردم و به آسانسور رسیدم با بی حالی دکمش و زدم که بالا بیاد . یکم صبر کردم . بالاخره اومد داشتم میرفتم تو آسانسور که یهو دستم از عقب کشیده شد . برگشتم و نگاهی به پشت سرم انداختم رادمهر و دیدم گفت :
– بیا تو حاضر شم خودم میبرمت . 
اِ بالاخره آقا عذاب وجدان گرفتن ؟ گفتم :
– ممنون خودم میرم . 
– میگم وایسا . الان میام . 
نذاشتم به تعارف دوم بکشه سریع رو هوا گرفتم و به انتظارش کنار آسانسور وایسادم . خوشحال بودم که نباید پیاده برم . 
چیزی طول نکشید که رادمهر حاضر و آماده برگشت . با هم سوار آسانسور شدیم و دکمه ی پارکینگ و زد . سوار ماشینش شدیم و حرکت کرد . گفت :
– خوب اول بریم دکتر . 
– حالم زیاد بد نیست برم خونه استراحت کنم خوب میشم . 
جوابی به حرفم نداد . میدونستم کار خودش و میکنه . حوصله نداشتم بحث کنم . 
توی سکوت رانندگی میکرد . منم سرم و به شیشه ی کنارم تکیه داده بودم و چشمام و بسته بودم . صداش و شنیدم که گفت :
– من باید خوابم بیاد چشمام و ببندم نه تو ! 
با تعجب نگاهی بهش کردم گفتم :
– برای چی ؟
– خر و پف کردنات مگه دیشب گذاشت من بخوابم ! من توی اون یکی اتاق خوابیده بودم ولی صدات سکوت خونه رو میشکست ! 
لجم گرفت گفتم :
– من خروپف میکنم ؟ من ؟! امکان نداره . 
– کاش صدات و ضبط میکردم ! 
– توهم زدی ! 
– امتحانش مجانیه یه شب دیگه میتونی خونه ی من بمونی و من صدات و ضبط میکنم نظرت چیه ؟
دندونام و روی هم فشار دادم . چشماش میخندید ولی سعی داشت حالت جدی صورتش و حفظ کنه . گفتم :
– یه شب دیگه بمونم معلوم نیست چه بلایی سرم بیاد دیگه ! 
خودش و به نفهمیدن زد و گفت :
– بلا ؟ کدوم بلا ؟
– لباسام دیگه . 
باورم نمیشد که خودم بالاخره این موضوع و پیش کشیدم . چقدر تو بی حیایی مُوژان خجالت بکش یکم دختر . 
رادمهر با قیافه ی حق به جانب به طرفم برگشت و گفت :
– باید میذاشتم با همون لباسای خیس میخوابیدی تا صبح تشنج کنی از تب ؟ بیا و خوبی کن ! 
– باید بیدارم میکردی . 
– فکر کردی سعی نکردم ؟ انگار به خواب زمستونی رفته بودی ! 
دوباره با حرص دندونام و روی هم فشردم و گفتم :
– خرس خودتی . 
نتونست خودش و نگه داره یهو قهقهه زد گفتم :
– این کجاش خنده داشت ؟ 
سعی میکرد جلوی خندش و بگیره ولی هر چی تلاش میکرد صدای خندش بلند تر میشد سرش و به طرفین تکون داد و گفت :
– اصلا خنده نداشت . 
– خودت و مسخره کن . 
– اِ چرا حرف تو دهن من میذاری ؟ من کی مسخرت کردم ؟ 
روم و ازش گرفتم و جوابی بهش ندادم . چند دقیقه یه بار صدای خندش و میشنیدم و بیشتر حرص میخوردم ولی سعی میکردم به روی خودم نیارم . 
رادمهر جلوی مطب دکتر نگه داشت و گفت :
– پیاده شو . 
بی حال از ماشین پیاده شدم دزدگیر و زد و با هم به سمت مطب حرکت کردیم . به محض ورود به مطب روی یکی از صندلی های اتاق انتظار تقریبا ولو شدم . رادمهر به سمت منشی دکتر رفت و بعد از اینکه یکم باهاش صحبت کرد اومد و صندلی کناری من و اشغال کرد . 
نمیدونستم چرا انقدر بی حال شدم یهو . انگار تازه سرمای دیشب داشت اثر میکرد . اصلا نمیتونستم سرم و نگه دارم همش این ور و اون ور خم میشد . آخر سرم و تکیه دادم به دیوار و چشمام و بستم . اول دست رادمهر و روی پیشونیم حس کردم و بعد سرم و حرکت داد و روی شونش گذاشت . انقدر بی حال بودم که هیچ عکس العملی نمیتونستم از خودم نشون بدم . 
نفهمیدم چقدر خوابیدم و چشمام روی هم بود که با صدای نجوا گونه ی رادمهر چشمام و باز کردم . 
– مُوژان پاشو نوبتمون شده . 
رادمهر کمکم کرد و از جا بلند شدم . داخل رفتیم دکتر مرد نسبتا جوونی بود شاید هم سن رادمهر . یکم سوال ازم پرسید و بعد نسخه ای برام نوشت از اتاق اومدیم بیرون رادمهر بهم گفت بشینم تا بره نسخم و بگیره . به سرعت رفت و برگشت . دکتر برام آمپول نوشته بود همونجا برام آمپولم و زدن و بالاخره دوباره سوار ماشین شدیم . با بی حالی سرم و به صندلی تکیه دادم و چشمام و بستم . انگار رادمهر متوجه حالم شده بود چون حرفی نزد . 
جلوی در خونه ماشین و پارک کرد و به طرف در رفت . زنگ و زد در با تقه ای از هم باز شد . به سمت ماشین اومد و کمکم کرد پیاده شم . زیر بازوم و گرفته بود و آروم آروم من و میبرد تو . هر کی نمیدونست فکر میکرد عمل جراحی کردم که اینجوری راه میرم ! 
مامان با لبخند به استقبالمون اومد ولی وقتی من و با اون حال نزار دید یهو لبخند روی لبش ماسید و با نگرانی رو به رادمهر گفت :
– چی شده ؟
– هیچی سرما خورده نگران نباشین . دیشب هوس پیاده روی زیر بارون کرده بود هر چقدرم بهش گفتم سرما میخوری گوش نداد . 
مامان لبخندی زد و گفت :
– جوونین دیگه . 
عجب مارمولکی بود این رادمهر . چجوری انقدر خوب پشت سر هم خالی میبست ؟ به سمت اتاقم بردنم و روی تخت تقریبا ولو شدم . رادمهر هنوز ایستاده بود و برای مامان توضیح میداد . 
– این قرصاش و سر وقت بدین بهش بخوره . دکتر بهش 4 تا آمپول داده که یکیش و زده 3 تای دیگه رو هم هر شب 1 دونه باید بزنه . خودم میام دنبالش میبرمش نگران نباشین . 
– خیر ببینی پسرم . 
حالا آدم خوبه ی داستان شده رادمهر ! کسی نمیدونست که خودش مقصر این سرما خوردگی منه . 
مامان رفت تا برام سوپ بپزه رادمهر کنارم روی تخت نشست و گفت :
– با لباس نخواب . پاشو لباسات و عوض کن . من فردا شب میام با هم بریم آمپولت و بزنیم . باشه ؟
– مرسی خودم با بابا میرم . 
– گفتم میام یعنی میام . 
خوب بیا به درک ! خودت میخوای گوش به خدمت من باشی خوب باش ! 
حرفی نزدم چند ثانیه ای توی چشمام نگاه کرد و گفت :
– کاری نداری ؟ 
– نه 
– هر چی خواستی زنگ بزن بهم . 
– باشه ممنون . 
از کنار تخت بلند شد و گفت :
– پس من رفتم . خداحافظ . 
– خداحافظ .
از اتاق بیرون رفت . صدای خداحافظی کردنش با مامان و از بیرون شنیدم و بعد صدای بسته شدن در حیاط . جالب بود . اصلا کنارش احساس ناراحتی نمیکردم . 
کشون کشون از تختم اومدم پایین و لباسام و عوض کردم . مامان با داروهام اومد توی اتاقم . همینطور که داروهام و بهم میداد با لبخند بهم نگاه میکرد . نمیدونستم معنی لبخندش چیه شاید به رابطه ی من و رادمهر امیدوار شده بود . 
شاید دوری از احسان و کنار رادمهر بودن باعث شده بود کمتر به احسان فکر کنم . بعد از اینکه مامان از اتاق رفت بیرون روی تخت دراز کشیدم و راحت خوابیدم . 
با صداهای مامان از خواب بیدار شدم . سینی غذا تو دستش بود آروم از جام بلند شدم و تکیه دادم به بالشام مامان گفت :
– بیا برات سوپ پختم یکم بخور بعد دوباره اگه خواستی بخواب . 
– کسی زنگ نزد با من کار داشته باشه ؟
مامان متعجب به سمتم برگشت و گفت :
– چرا سیما خانوم زنگ زد حالت و بپرسه که گفتم خوابی قطع کرد 
– آها ممنون .
مامان نگاه مشکوکی بهم انداخت و از اتاق بیرون رفت . نمیدونم چرا این سوال و پرسیدم . شاید انتظار داشتم رادمهر حداقل یه خبری از حالم بگیره . بی معرفت . 
چند قاشقی از سوپم خوردم و دوباره خوابیدم . 
نزدیکای ظهر فردا بود که از خواب بیدار شدم . چقدر خوابیده بودم . یکم حالم بهتر شده بود . از تختم بیرون اومدم و دنبال مامان گشتم . مطمئنا دیگه رادمهر حتما سراغی ازم گرفته . با ذوق مامان و توی آشپزخونه پیدا کردم بهش سلام و صبح بخیر گفتم که با لبی خندون گفت : 
– ظهره مادر صبح چیه ! خوبی ؟ بهتر شدی ؟
– آره ممنون خیلی بهترم . کسی باهام کار نداشت ؟
– نه مادر . چرا جدیدا انقدر این سوال و میپرسی ؟ منتظر زنگ کسی هستی ؟
با شونه های افتاده همینجوری که از آشپزخونه بیرون میرفتم گفتم :
– نه . مهم نیست . 
دوباره صدای مامان و شنیدم . 
– دوباره نرو تو اتاقت . بشین تو پذیرایی یه چیزی بیارم بخوری . همش بخوابی که ضعف میکنی . 
به حرفش گوش دادم . روی راحتیا لم دادم و مشغول تلویزیون دیدن شدم . فقط نگاهم به تلویزیون بود وگرنه اصلا حواسم نبود که چی پخش میکنه . با صدای مامان به خودم اومدم :
– اِ این سریاله تکرارش شروع شد ؟
با گیجی نگاهی بهش کردم و گفتم :
– نمیدونم . فکر کنم . 
مامان دستش و روی پیشونیم گذاشت و گفت :
– تبت قطع شده . 
ظرف سوپ و جلوم گذاشت با نگاهی بهش غرغر کنان گفتم :
– بازم سوپ ؟ از دیروز تا حالا همش دارم سوپ میخورم . 
– مادر مثلا سرما خوردیا . الان بهترین غذا واست سوپه . 
با اجبار مامان سوپ و خوردم . هنوزم منتظر زنگی از طرف رادمهر بودم ولی خبری نشد ازش . یعنی واقعا براش مهم نبود که من حالم خوبه یا بده ؟ چقدر دلسنگه ! 
ساعت حدودای 7 شب بود که تلفن خونه زنگ خورد . بدون اینکه تکونی به خودم بدم همینجوری روی مبل ولو بودم . مامان رفت و جواب داد دقایقی بعد دوباره توی پذیرایی برگشت و گفت :
– رادمهر بود . 
با شنیدن اسم رادمهر از جا پریدم 
– چی گفت ؟
– گفتش که تا نیم ساعت یا 1 ساعت دیگه میاد که برین با هم آمپولتو بزنی . 
زحمت کشیده میخواست نیاد . 
با بی حالی از جام بلند شدم و رفتم لباسام و پوشیدم . دوست داشتم باهاش لج کنم و نرم ولی انگار دوست داشتم ببینمش . چه فکرای مسخره ای ! 
حاضر و آماده توی پذیرایی به انتظار رادمهر نشستم . رای ساعت 8 اومد و زنگ در و زد . سلانه سلانه به سمت در رفتم و سوار ماشینش شدم . تا نشستم نگاهی به صورت رنگ پریدم انداخت و گفت :
– سلام . بهتری ؟ 
– سلام . ممنون . از احوال پرسیای شما . 
نمیدونم چرا وقتی از کسی دلخور میشدم انقدر هی تیکه مینداختم ! همینجوری که ماشین و روشن میکرد گفت :
– امروز از صبح جایی گرفتار بودم . نشد زنگ بزنم حالت و بپرسم . 
– من دلیل نخواستم ازت . تو مختاری هر جور میخوار رفتار کنی . 
چند ثانیه ای بهم زل زد و بعد نگاهش و ازم گرفت و به رو به روش خیره شد . سری تکون داد و گفت :
– باشه . 
سکوت بینمون بر قرار شد . انگار هیچ کدوممون نمیخواستیم حرفی بزنیم . جلوی در مطب نگه داشت . جای پارک نبود گفت :
– من تو ماشین میشینم جای پارک نیست . میتونی تنها بری یا منم باهات بیام ؟
– بچه که نیستم میتونم . 
– امان از تیکه های تو ! 
بی توجه بهش در ماشین و بستم و وارد مطب شدم . کارم زیاد طول نکشید ولی از قصد خونسرد رفتار میکردم . دوباره سلانه سلانه به سمت ماشین حرکت کردم و سوار شدم . بدون هیچ حرفی ماشین و به حرکت در آورد . یکم از راه که گذشت گفت :
– شام خوردی ؟ 
– نه . 
– گشنت نیست ؟
– نه .
– میخوای یکم چرخ بزنیم تو خیابونا بعد بریم با هم شام بخوریم ؟ 
نمیدونم چرا این پیشنهاد و داد . شاید به خاطر اینکه ازم خبری نگرفته بود دچار عذاب وجدان شده بود . ولی هر چی که بود پیشنهادش بهم حس خوبی داد . گفتم :
– نمیخوام زیاد کنارت باشم . امکان داره توام مریض بشی . 
لبخندی زد و گفت :
– فکر من نباش مریض نمیشم . 
– چرا ؟ دکترا مریض نمیشن ؟ 
– چرا میشن . دکترا مگه آدم نیستن ؟
– خوب من نمیخوام مریض شی من و برسون خونه . ممنون که اومدی دنبالم . 
– وظیفم بود . 
دلم گرفت . شاید دوست داشتم بگه از روی علاقه اومدم دنبالت ! فقط وظیفه ؟ ! گفتم :
– اگه فکر میکنه از روی وظیفه باید این کار و انجام بدی ممنون میشم که از فردا این کار و انجام ندی . 
– تو از چی ناراحتی ؟ چرا هی امروز غر میزنی ؟ 
راست میگفت خیلی غرغرو و بهانه گیر شده بودم . انگار منتظر بودم حرفی بزنه تا از روش برداشت منفی کنم و نق بزنم . گفتم :
– اصلا من و ببر خونه . نمیخوام بیشتر از این غر بزنم . نمیخوامم تو سرما بخوری . 
ماشین و گوشه ی خیابون نگه داشت و بهم نزدیک شد . خودم و عقب کشیدم و به در چسبوندم . توی چشمام نگاه کرد و گفت :
– امشب من و تو با هم میریم میچرخیم بعد هم میریم شام میخوریم . توی هر فاصله ای هم اگه ازت قرار بگیرم برام مهم نیست که مریض بشم یا نه فهمیدی ؟ پس دیگه از این بهونه ها نیار واسه ی اینکه با من نباشی . 
ازم دور شد و دوباره ماشین و به حرکت در آورد . راست میگفت دیگه توام با این همه غر زدنات و بهونه آوردنات به سطوح آوردی بنده خدا رو ! من تو فکر چی بودم اونوقت اون تو فکر چی بود . گفتم :
– من منظورم این نبود . 
جوابی بهم نداد . دنبال گوشیم گشتم تا به مامان زنگ بزنم و بگم شاید دیر بیام که هر چی گشتم گوشیم و پیدا نکردم . خیلی آروم گفتم :
– رادمهر . 
به سمتم برگشت مظلومانه گفتم :
– گوشیت و میدی ؟ یادم رفته گوشیم و بیارم میخوام به مامان خبر بدم . 
گوشیش و به سمتم گرفت . سریع شماره ی خونمون و گرفتم و به مامان اطلاع دادم . همونجور که فکر میکردم مامان استقبالم کرد ! 
گوشی رو دوباره به سمتش گرفتم . ازم گرفت و به رانندگیش ادامه داد . اخماش تو هم نبود ولی قیافش جدی بود . نمیدونستم ازم دلخوره یا نه . آروم گفتم :
– ازم ناراحتی ؟
– برای چی ؟
– نمیدونم . 
– نه ناراحت نیستم . 
– پس چرا انقدر جدی شدی و باهام حرف نمیزنی ؟
– خودت گفتی من همیشه جدی و ترسناکم یادت رفته ؟
حالا اون بود که حرفاش تلخ بود . سرخورده روم و به سمت پنجره ی کناریم چرخوندم و گفتم :
– نه حق با توئه . 
ساکت شدم و به پنجره چشم دوختم . دوباره گفتم :
– دلم میخواد قدم بزنم . 
– با این حالت ؟ نمیشه . سرما خوردگیت تشدید میشه . 
ناراضی دوباره چشم به بیرون دوختم گفتم :
– تو ماشین حوصلم سر میره . 
– بیا با هم حرف بزنیم حوصلت سر نمیره اینجوری . 
– تو که همش تیکه میندازی . 
شونه هاش و بالا انداخت و گفت :
– تلافی کردم . 
حرصم گرفت دوباره به پنجره خیره شدم گفت :
– باهام حرف نزنی همین جا پیادت میکنما . 
روم و به سمتش برگردوندم نگاهی بهم کرد گفتم :
– چرا انقدر اصرار داری که امشب بیرون بچرخیم ؟ خوبه جفتمون از احساسمون به هم خبر داریم ! 
خندید و گفت :
– نمیدونی تنهایی چه به روز آدم میاره که حتی حاضر میشم با توام هم کلام بشم . 
اخمام بیشتر رفت تو هم گفتم :
– از این به بعد اگه هم صحبت خواستی زنگ بزن به سیما جون . 
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت :
– دوست ندارم . با اونکه نمیتونم کل کل کنم حرصش بدم .
حالا هی هر چی من کوتاه میومدم اون ول کن نبود . اصلا انگار خوشش میومد که من و حرص بده . با عصبانیت دستم و به سمت پخش ماشین بردم و روشنش کردم گفتم :
– اصلا آهنگ گوش بدیم بهتره . 
صداش و زیاد کردم و گوش دادم :
تو چشمات مال من نیست و
نگات دنبال من نیست و
چشات و دزدکی دیدم
تو قهوت فال من نیست و
نمی دونی دیگه حالی
توی احوال من نیست و
نمی دونی …
 ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا