– ساعت چنده ؟
– ۸
با شنيدن ساعت يهو چشمام و باز كردم و گفتم :
– ۸ ؟
چشمام به صورت خسته و به هم ريخته ي رادمهر افتاد . نيم نگاهي بهم كرد و سرش و به راحتي تكيه داد و چشماش و بست . بلند شدم و نشستم آروم گفتم :
– اگه خسته اي برو بخواب .
چند ثانيه اي مكث كرد و بعد بدون اينكه نگاهي بهم بندازه گفت :
– وقت ندارم بخوابم بايد برم يه دوش بگيرم برم مطب . اگه ميخواي بري خونه حاضر شو برسونمت .
لحنش بوي غم ميداد . از حرفايي كه بهش زده بودم پشيمون شده بودم . ” مُوژان خدا بكشتت ببين با پسر مردم چيكار كردي . خوب ميميري كمتر اذيتش كني ؟ ” ولي صداي ديگه اي توي مغزم ميگفت ” خوب تقصير خودشه ميخواست انقدر عصبانيت من و تحريك نكنه . “
نميدونم چه حسي بهم دست داد . ترحم بود يا علاقه يا هر چيز ديگه اي كه بشه اسمش و گذاشت يهو گفتم :
– نميشه امروز نري مطب ؟
چشماش و باز كرد و گفت :
– چيه ؟ خيلي داغون به نظر ميرسم ؟
سرم و پايين انداختم و حرفي نزدم . خيلي آروم بود . دوباره گفت :
– نه بايد برم . موندن تو خونه فايده اي نداره .
با اين حرف از جاش بلند شد كه بره ولي نگاهش روي نيم تنه ي بالاي من افتاد و چند لحظه مكث كرد . نگاهش و دنبال كردم . انقدر لباساش برام گشاد بود كه يقه اش شل و ول دور گردنم افتاده بود و يه كمي از بدنم معلوم بود . سريع با دست جمعش كردم و هول گفتم :
– نميتونستم با اون لباسا بخوابم مجبور شدم از بين لباسات يه چيزي پيدا كنم و بپوشم .
هيچ عكس العملي از خودش نشون نداد . از كنارم رد شد و به سمت اتاقش رفت .
اين با اين حالش اگه بره مطب كه بدتر دندوناي مريضارو داغون ميكنه ! اصلا به من چه هر جا ميخواد بره .
از جام بلند شدم پتو رو با خودم به اتاق بردم . صداي شر شر آب از حموم ميومد . سريع لباسام و عوض كردم و به آشپزخونه رفتم . كتري رو آب كردم تا جوش بياد بعد خيلي سريع ميز صبحونه رو آماده كردم . بالاخره بعد از اون همه جر و بحث يه صبحونه ي مفصل واسه ي اين اعصاب له شدمون خوب بود !
رادمهر از حموم اومد و سريع به اتاقش رفت . كمتر از نيم ساعت حاضر شدنش طول كشيد . اين بين من چايي هم دم كردم و منتظر رادمهر موندم . از اتاقش اومد بيرون و صدام زد :
– مُوژان كجايي ؟
– تو آشپزخونم .
بدون حرفي به سمت آشپزخونه اومد با ديدن ميز صبحونه يكم تعجب كرد ولي به روي خودش نياورد گفتم :
– بيا صبحونه بخور بعد برو .
بدون حرفي سر ميز نشست . هيچ كدوممون هيچي نميگفتيم . انگار آتش بس موقتي بينمون ايجاد شده بود . هر كسي غرق فكر خودش بود . وقتي صبحونه رو خورديم ميخواستم ميز و جمع كنم كه بدون نگاه كردن بهم گفت :
– بذار باشه خودم بعدا جمع ميكنم بيا بريم .
يعني انقدر مشتاق بود كه سريع از شرم خلاص بشه ؟ دلخور شدم ولي به حرفش گوش دادم و با هم از خونه اومديم بيرون . ميخواست كادوهارو هم بذاره توي ماشين كه گفتم باشه پيشش بعدا ميام ازش ميگيرم اونم اصراري نكرد . صبح بود و خيابونا خلوت براي همين خيلي زود جلوي در خونه رسيديم . خيلي دمغ بود . توي اون حالت كه ميديدمش قلبم فشرده ميشد . از هر حرفي كه زده بودم پشيمون شدم . البته اونم مقصر بود نبايد چيزي ميگفت كه من عصباني بشم ولي با حرف آخري كه بهش زده بودم خوردش كرده بودم . خواستم چيزي بگم تا شايد جو و بهتر كنم ولي تا لب باز كردم بدون اينكه نگاهي بهم بكنه آروم گفت :
– خداحافظ .
حرصم گرفت گفتم :
– يعني نميخواي هيچ حرفي بزنيم با هم ؟
چند لحظه اي پلكاش و روي هم گذاشت و بعد باز كرد دوباره با همون لحن آرومش گفت :
– باشه براي بعد الان بيشتر بايد فكر كنيم به جاي اينكه حرف بزنيم . الانم من خيلي خستم .
– باشه . فعلا .
از ماشين پياده شدم . با احساساتم سر دو راهي بدي گير افتاده بودم . انقدر وايسادم و نگاهش كردم تا اينكه از خم كوچه پيچيد و از نظرم محو شد . نفس عميقي كشيدم تا قطره هاي اشك راهي به بيرون چشمم پيدا نكنن . كليدم و در آوردم و در خونه رو باز كردم . به مامان سلام كردم با لبخند جوابم و داد و من خسته و درمونده به اتاقم پناه بردم . دلم تنهايي ميخواست . يه جايي كه بتونم به اين احساسات ضد و نقيضم فكر كنم .
روي تختم نشسته بودم كه زنگ گوشيم به صدا در اومد به طرف گوشي تقريبا پريدم فكر ميكردم رادمهره ولي با ديدن اسم سوگند روي گوشي وا رفتم . چه خيال خامي ! هميشه غير قابل پيش بيني بود . هيچيش مثل مرداي ديگه نبود .
– بگو سوگند
– سلامت كو ؟
– خوب نيستم سوگند سر به سرم نذار
صداي شيطونش رنگ دلسوزي گرفت گفت :
– چرا ؟ حتما با رادمهر يه دعواي حسابي كردي آره ؟ راستي الان كجايي ؟
– خونم . همين الان رادمهر من و رسوند خونه و رفت .
– يعني ديشب اونجا موندي ؟
– آره سوگند من بعدا باهات حرف ميزنم الان نميتونم .
– چرا عزيزم ؟ چيزي شده ؟
انگار لحن دلسوز و مهربونش بدتر آتيش به قلبم زد ميون هق هق گريه گفتم :
– خداحافظ سوگند .
گوشي رو قطع كردم و اشك ريختم جديدا زيادي لوس شده بودم سر هر چيزي اشكم در ميومد . نميدونستم براي چي گريه ميكنم . همه ي حرفام و بهش زده بودم حالا نشسته بودم گريه ميكردم ! اين گريه مال چي بود خدا ميدونست !
خيلي خونسرد و آروم باهام برخورد كرد كاش حداقل چيزي ميگفت ! كاش ميگفت داره به چي فكر ميكنه . مُوژان گند زدي به آيندت با اين حرفايي كه گفتي بهش . اونم مرده بالاخره غرور داره . ولي آخه من چي ؟ من غرور ندارم ؟ چرا جلوي اون همه آدم اين برخوردارو باهام كرد ؟ كلافه و عصبي بودم حتي با مشت زدن به بالشمم آروم نميشدم .
من چه احساسي به رادمهر داشتم ؟ چرا انقدر ناراحتيش ناراحتم ميكرد ؟ چرا با ديدن چهره ي خستش كلافه ميشدم ؟ اين احساسم اسمش چي بود ؟ هر چي كه بود ديگه نميتونستم اسم عادت و روش بذارم . خودمم ميدونستم كه داره ازش خوشم مياد . از جذبه ي مردونش . از حمايت كردناش . براي اولين بار دلم خواست كه كنارم بود و توي بغلش آروم ميگرفتم صدايي بهم گفت ” دوستش داري حداقل به خودت اعتراف كن ! ” انگار با اين اعتراف بدتر گريم شدت گرفت . هق هقم بلند تر شد .
پس احسان چي بود اين وسط ؟ احساسم به اون چي بود ؟ هيچ وقت احساسايي كه الان به رادمهر دارم و به احسان نداشتم . حتي ميتونستم بگم كه الانم احساساي قديم و ديگه بهش ندارم . چرا شب مهموني از نگاهاش هيچ حسي بهم دست نميداد ؟ خدايا من داشت چم ميشد ؟ به خاطر يكي ديگه با زندگيم بازي كردم و حالا دارم تو عشق يكي ديگه اسير ميشم ؟
احساسم به رادمهر به مرور و با چشم باز اتفاق افتاد ولي از همون بچگي به احسان علاقه ي خاصي داشتم . برام هم بازي بود ، دوست بود ، پسر عمو بود هميشه توي زندگيم احساسش ميكردم . بعضي وقتا حتي نقش برادرمم بازي ميكرد ! هميشه توي زندگيم بود . نقشي رو كه هر دختري توي بچگي يا بزرگسالي از يه مرد ميخواست برام ايفا ميكرد . نميدونم شايد چون فقط احسان توي زندگيم بود طبيعي بود كه فكر كنم عاشقشم ! يعني عاشقش نبودم ؟ پس اين ديوونه بازيا چي بود ؟ انگار خودمم توي جواب دادم به خودم مونده بودم .
ولي ميدونستم كه احساسم به رادمهر يه احساس خاصه . احساسم به احسان مثل تب تندي بود كه زود عرق كرد ! احساسم به رادمهر با آگاهي بود . با رفت و آمد و شناخت بود . نميدونستم هنوزم توي احساساتم شك داشتم . فقط دلم ميخواست رادمهر الان پيشم بود . دوباره ياد چهره ي خسته و ناراحتش افتادم . قلبم فشرده شد . دلم ميخواست باهاش حرف بزنم ولي دستم به سمت تلفن نميرفت . سعي كردم ذهنم و منحرف كنم براي همين از جام بلند شدم و پيش مامان رفتم . حرف زدن باهاش حداقل از فكر و خيالا من و در مياورد .
مشغول تلويزيون ديدن بود نگاهي بهم كرد و گفت :
– چه عجب از اتاقت اومدي بيرون .
– دراز كشيده بودم روي تختم ديشب خوب نخوابيدم .
مامان نگاهي به چشمام كرد و گفت :
– آره چشماتم قرمزه خوب ميخوابيدي .
مامان كه نميدونست چشماي قرمزم به خاطر گريست لبخندي به روش زدم و گفتم :
– نه خوابم نميبره يهو شب ميخوابم .
– باشه ميل خودته . ديشب تو و رادمهر توي مهموني با هم بحثتون شده بود ؟
نگران نگاهي به مامان دوختم گفتم :
– نه چطور ؟
– آخه جفتتون كلافه بودين و نگاهاتون و از هم ميگرفتين گفتم شايد چيزي شده .
يا منو رادمهر خيلي تابلو بوديم يا اينكه مامان زيادي تيز بود ! من مني كردم و گفتم :
– چيزي كه نشده بود ولي جدي اينجوري به نظر ميومد ؟
مامان كه انگار تا ته قضيه رو خونده بود گفت :
– نه زياد معلوم نبود منم چون مادرم فهميدم . اگه نفهمم تو چت شده كه ديگه مادرت نيستم . خودم بزرگت كردم .
به سمتش رفتم و توي آغوشش فرو رفتم . چقدر محتاج اين آغوش پر مهر بودم . سرم و نوازش كرد و بوسه اي روي موهام كاشت گفت :
– چي شده مُوژان مامان ؟ خوبي ؟
با كمي مكث سرم و از توي بغلش بيرون آوردم و با لبخندي روي لبم گفتم :
– هيچي فقط دلم گرفته همين .
– مطمئني ؟
– آره مامان . راستي شام امشب با من . ميخوام شام بپزم شما و بابا انگشتاتون و بخورين .
مامان لبخندي روي لبش نشست و گفت :
– الان تازه بايد ناهار بخوريم دختر هولي؟
خنديدم و گفتم :
– نه از الان براي شب نوبت گرفتم .
متوجه شدم كه ناراحتيم از چشماي تيز بين مامان دور نموند ولي چيزي هم بهم نگفت .
شب با آشپزي و كاراي آشپزخونه خودم و سرگرم كردم . اون شب با شوخي و خنده شام و كنار مامان بابا خوردم . سعي كردم به رادمهر و احساسي كه به تازگي توي قلبم به وجود اومده بود فكر نكنم . موفق هم شدم تقريبا ولي موقع خواب دوباره فكرا به سرم هجوم آورد . با هر سختي كه بود خوابيدم ولي مدام فكرم پيش رادمهر بود .
فصل بيست و يكم
دو روز بود كه از رادمهر هيچ خبري نداشتم دلم براش پر ميزد ولي غرورم اجازه نميداد بهش زنگ بزنم . توي اين دو روز با سوگند و سارا به بهانه ي خريد عيد مدام توي پاساژا و مغازه هاي لباس فروشي بوديم با اينكه حوصله ي كاري رو نداشتم ولي براي اينكه كمتر به رادمهر فكر كنم باهاشون راهي شده بودم .
عصر روز ۵ شنبه بود كه صداي زنگ خونمون اومد باز مثل هميشه فكر كردم سوگنده مامان به سمت آيفون رفت و بعد از چند دقيقه به اتاقم اومد و گفت :
– مُوژان رادمهر اومده .
از جا پريدم و گفتم :
– كجاست ؟
– دم در وايساده
– چرا نگفتين بياد تو ؟
– گفت باهات كار داره تو بري پايين .
شال پشميم و دورم گرفتم و از در خونه زدم بيرون صداي غر غر مامان و ميشنيدم كه به خاطر لباساي كمي كه پوشيده بودم مدام توبيخم ميكرد و ميگفت سرما ميخورم ولي توجهي نكردم . بعد از اين همه انتظار رادمهر اومده بود خودش با پاهاي خودش !
با هيجان در خونه رو باز كردم و ديدم تكيه به ماشينش زده و به در خونه خيره شده . قيافش مثل هميشه مرتب بود ديگه اثري از ناراحت و خستگي توي صورتش ديده نميشد . انقدر محوش بودم كه يادم رفت بهش سلام كنم . سرش و انداخت پايين و زير لب گفت :
– سلام .
تازه به خودم اومدم سريع گفتم :
– سلام . بيا تو چرا اينجا وايسادي .
– نه تو نميام باهات كار دارم اگه ميشه لباسات و بپوش و بيا من منتظرت ميمونم .
نميدونم چرا دلم به شور افتاده بود با شك پرسيدم :
– چيزي شده ؟
– اتفاق جديدي نيفتاده ولي بايد در مورد يه چيزايي با هم حرف بزنيم .
سريع گفتم :
– باشه منتظر باش الان حاضر ميشم .
سري تكون داد و سوار ماشينش شد . قلبم داشت از جاش در ميومد يعني چيكارم داشت ؟ خيلي مشكوك به نظر ميومد . از قيافه ي جدي و نفوذ ناپذيرش هيچي نميشد خوند .
سريع داخل خونه رفتم مامان با ديدنم گفت :
– پس رادمهر كو ؟
– نيومد تو ! گفت با هم بريم جايي كارم داره .
به سمت اتاقم رفتم مامان گفت :
– پس شام ميذارم بياين خونه با ما شام بخورين .
– مامان معلوم نيست راستش كي برگرديم .
– نگفت چيكار داره ؟
– نه هيچي نگفت .
مامان هيچي نگفت و ساكت و متفكر كنار چارچوب در وايساد منم سريع لباسام و پوشيدم و بوسه اي روي گونش گذاشتم و از در بيرون اومدم .
سوار ماشينش شدم بدون هيچ حرفي ماشين و به حركت در آورد . هيچ كدوممون حرفي نميزديم . اصلا حواسم به اطرافم نبود مدام توي اين فكر بودم كه رادمهر چيكارم داره ؟ زماني به خودم اومدم كه رادمهر جلوي در خونش نگه داشت نگاهي بهش كردم و گفتم :
– اينجا چرا اومدي ؟
– پياده شو يه جاي آروم ميخوام كه باهات حرف بزنم .
از ماشين پياده شدم و با هم به سمت خونه رفتيم . رادمهر در و باز كرد و كتش و روي يكي از راحتي ها انداخت و بعد هم خودش ولو شد روش . بعد از چند ثانيه نگاهي به من كرد كه همينجوري وايساده بودم گفت :
– بيا بشين تا آخر حرفام ميخواي اونجا وايسي ؟
عين مسخ شده ها بودم نميدونم چم شده بود . به خودم حركتي دادم و روي مبل رو به روش نشستم دوباره سرش و انداخت پايين و با انگشتاش بازي كرد به نظرم كلافه ميومد . بالاخره صبرم تموم شد و گفتم :
– چيزي شده ؟
چند ثانيه نگاهم كرد و دوباره سرش و پايين انداخت گفت :
– يه راه حل واسه مشكلاتمون پيدا كردم .
– خوب ؟ ميشنوم .
چشماش و توي چشمام دوخت و گفت :
– به نظرم بايد همه چي رو تموم كنيم .
وا رفتم اين داشت چي ميگفت ؟ حالا كه من انقدر بهش وابستگي عاطفي پيدا كرده بودم ؟ وحشت زده به صورتش خيره شدم دوباره گفت :
– من خيلي توي اين دو روز فكر كردم . اگه چيزي قرار بود درست بشه توي اين مدت ميشد . ما زمان داديم به خودمون و رابطمون ولي بايد قبول كنيم كه شدني نيست . اگه تموم شه خيال جفتمون راحت تر ميشه . هر كدوممونم ميتونيم بريم سراغ زندگي خودمون .
سعي كردم گريم نگيره ولي وقتي شروع به حرف زدن كردم صدام ميلرزيد :
– ولي ما نميتونيم جدا شيم .
ابروش و بالا انداخت و گفت :
– نميتونيم ؟ چرا ؟
دلم ميخواست بهش ميگفتم كه چقدر دوستش دارم و دوري ازش برام سخته ولي صدام و توي گلوم خفه كردم و چيزي نگفتم هنوزم با وحشت بهش خيره شده بودم دوباره گفت :
– مُوژان من و تو از اول همينو ميخواستيم مگه غير از اينه ؟ مگه به اصرار مامانامون نبود كه قبول كرديم يه فرصت ديگه به هم بديم ؟ تو خوشت مياد هر روز من سوهان روحت بشم ؟ هان ؟ بهم بگو .
حلقه ي اشك بالاخره توي چشمام نشست . مات و مبهوت داشتم نگاهش ميكردم و اونم با بي رحمي پيشنهاد طلاق بهم ميداد و دليل و برهان مي آورد سرم و انداختم پايين و گفتم :
– به مامانت گفتي ؟
– زندگي ماست ما بايد ببينيم ميتونيم با هم زندگي كنيم يا نه . تو ميتوني با من زندگي كني مُوژان ؟ آره ميتوني ؟ ميتوني بدون اينكه دعوا با هم داشته باشيم كنار هم بشينيم و حرف بزنيم ؟
جواب من سكوت بود و اشك كه حالا روي گونه هام ميريخت . سرم و بالا گرفتم با ديدن اشكام كلافه دستي توي موهاي پرپشتش كشيد و از جا بلند شد . گفت :
– براي چي گريه ميكني ؟
با پشت دست اشكام و پاك كردم و سعي كردم يه قيافه ي خونسرد به خودم بگيرم و جوابشو بدم ولي براي اينكه اشكم در نياد مدام لبام و روي هم فشار ميدادم مطمئن بودم اگه كلمه اي بگم اشكم سرازير ميشه . دوباره گفت :
– مُوژان توام حرف بزن . با پيشنهادم موافقي ؟
انگار جرقه اي توي ذهنم زده باشه اشكام و به سختي پس زدم و از جام بلند شدم با اخماي تو هم گفتم :
– شايد براي تو مشكلي پيش نياد ولي من يه دخترم اگه از هم جدا شيم بعدا معلوم نيست چه حرفايي پشتم زده بشه . من ميخوام بيشتر فكر كنم تا بتونم تصميم بگيرم .
نيشخندي زد و گفت :
– دختري كه عروسيش و به هم ميزنه نبايد ترسي از حرفاي پشت سرش داشته باشه . راستش و بگو جريان اين فكر كردن و وقفه اي كه ميخواي براي تصميم گرفتن بندازي چيه ؟
راست ميگفت حرفي نداشتم بزنم ولي بازم حق به جانب گفتم :
– بالاخره حق منه كه بخوام فكر كنم بعد تصميم بگيرم مگه نه ؟
دوباره دستش و توي موهاش كشيد و اخم كرد :
– مُوژان به خدا اگه توي اين مدت بازيم بدي يا يه نقشه ي جديدي برام بكشي . . .
حرفش و نصفه رها كرد و پشتش و به من كرد . بعد از چند ثانيه دوباره برگشت هنوزم اخم روي پيشونيش بود گفت :
– باشه چقدر وقت ميخواي ؟ ۱ هفته بسه ؟
۱ هفته ؟ اين نامردي بود . ازم ميخواست توي ۱ هفته چه تصميمي بگيرم ؟ راه برگشت نداشت ؟ من زندگيم و ميخواستم . اين چه بازي بود كه راه انداختم ؟ خودم شدم بازنده ! خدايا اين چه تقديري بود ؟ هي ميگن ناشكري نكنين ولي چرا به موقعش دستم و نگرفتي ؟ از فكر و خيال بيرون اومدم و به چهره ي منتظر رادمهر خيره شدم
كاش جراتش و داشتم تا بهش همه چي و بگم ولي به جاي اينكه در مورد احساسم حرفي باهاش بزنم گفتم :
– تو دوست داري طلاق بگيريم ؟
– من دوست دارم از اين وضعيت خلاص بشم . از اين جر و بحثا . از اينكه الان نه مجردم نه متاهل . از اين دو راهي احمقانه اي كه توي زندگيمه . ميفهمي مُوژان ؟
آره ميفهميدم چون منم توي همين دو راهي احمقانه گير كرده بودم . سرم و پايين انداختم و گفتم :
– ۲ هفته بهم وقت بده .
نفس عميقي كشيد و گفت :
– باشه ۲ هفته فكر كن . وقتي جوابت حتمي شد به همه ميگيم باشه ؟
فقط سرم و تكون دادم . چون نميتونستم حرفي بزنم . دوباره گفت :
– ميرسونمت خونتون .
خودم و كنترل كردم و گفتم :
– نه خودم ميرم ميخوام قدم بزنم .
اصراري نكرد منم با يه خداحافظي سرسري از خونه اومدم بيرون .
صداي بسته شدن در خونه تلنگري بود تا دوباره اشكام سرازير بشه . نميدونستم حق با كدوممونه ولي ميدونستم رادمهر خيلي داره بي انصافي ميكنه . يعني هيچ لحظه ي خوبي با هم نداشتيم ؟ پس همه ي اون بوسه ها واقعا الكي بود ؟ ” واقعا هنوز باورت نميشه كه داشته احساساتت و بازي ميداده ؟ ” دلم ميخواست سرم و به يه جايي بكوبم . فكر كردي هميشه اينجوري ميمونه آقا رادمهر ؟! دلم ميخواست انقدر فرياد بزنم تا ديگه صدام در نياد .
از همه ي عالم و آدم شاكي بودم . كاش ميشد زمان و برگردوند به عقب . خدايا يعني هيچ احساسي بهم نداشت ؟ اين خيلي نا عادلانست . چرا بايد به كسايي دل ببندم كه دلشون با من نيست ؟ مگه من چه گناهي كردم آخه ؟ چرا انقدر سنگ دل و سرد بود ؟ يعني هيچ احساسي به من نداشت ؟ من تو زندگيش چي بودم ؟
پاهام ديگه جوني نداشت راه برم بقيه ي مسير برگشت تا خونه رو تاكسي گرفتم . توي ماشين مرد راننده همش نگاهش به چشماي خيس از اشكم بود معذب بودم ولي دست خودم نبود همينجوري اشكام روي گونم ميريخت . حتي نميتونستم از رادمهر متنفر باشم . اين ديگه چه مرضي بود به جونم افتاده بود ؟
پشت در خونه اشكام و پاك كردم و به خودم مسلط شدم . مطمئن بودم مامان با ديدن چشماي قرمزم همه چي رو ميفهمه . ولي دل و به دريا زدم و كليدم و توي قفل چرخوندم . داخل خونه شدم و مامان و صدا زدم :
– مامان كجايي ؟
صداش و از توي اتاق خوابشون شنيدم :
– من اينجام مُوژان چه زود برگشتي .
– آره حرفامون زود تموم شد .
توي اتاقشون رفتم اولين چيزي كه نظرم و جلب كرد چمدون بزرگي بود كه روي تخت بود و مامان تند تند لباس توش ميچيد با تعجب گفتم :
– اين چمدون براي چيه ؟
مامان تا اومد حرفي بزنه نگاهش به صورت من افتاد نگران گفت :
– گريه كردي ؟ چشمات چرا انقدر قرمزه ؟
نگاهم و ازش گرفتم و گفتم :
– نه گريه نكردم هوا سرد بود باد سرد خورده بهم اينجوري شدم .
معلوم بود مامان قانع نشده گفت :
– مگه با رادمهر نيومدي ؟
اسم رادمهر انگار دوباره داغ دلم و تازه كرد گفتم :
– نه رادمهر جايي كار داشت منم گفتم خودم ميرم . نگفتين اين چمدون براي چيه ؟
مامان قيافه ي ناراحتي به خودش گرفت و گفت :
– چند دقيقه پيش بابات زنگ زد گفت كه عموت خبر داده داداش سروناز مرد .
– كي ؟ آقا سهراب ؟
– آره . بيچاره خيلي حالش بد بوده انگار . مثل اينكه امشب عموت اينا راه ميفتن برن يزد . بابات گفت ما هم بريم . چه ميدونم والا مرگ و زندگي دست خداست . اون بنده خدا هم راحت شد . به خدا رفتيم يزد ديديمش جيگرم كباب شد خيلي حالش بد بود . داشت زجر ميكشيد .
– يه زنگ به سوگند و زن عمو بزنم تسليت بگم پس .
– خوب شب كه ميريم ميبينيشون .
– من نميام مامان .
– دوباره ميخواي تنها بموني خونه ؟
– آره .
– مگه من ميذارم ؟ اون بارم همينجوري اجازه دادم پاشو لباسات و جمع كن شب ميريم .
مامان چه ميدونست كه منم توي قلبم يه عزاداري ديگه به راهه ؟ كلافه به سمت اتاقم رفتم و گفتم :
– من نميام شما برين .
در اتاق و بستم ولي هنوز صداي مامان و ميشنيدم . گوشيم و برداشتم و سريع شماره ي سوگند و گرفتم . بعد از چند تا بوق با صداي گرفته جوابم و داد :
– سلام سوگند تسليت ميگم عزيزم .
بغضش تركيد و گفت :
– سلام مرسي مُوژان .
از خونشون صداي گريه ي زن عمو ميومد گفتم :
– ايشالله غم آخرتون باشه و خدا بيامرزتشون . خوبي ؟ سارا و مامانت خوبن ؟
– مامان كه با گريه خودش و خفه كرده . داريم وسايل جمع ميكنيم بريم يزد . تو نمياي ؟
– مامان اينا ميان ولي من نميام . راستش اتفاقاي زيادي افتاده باشه من بعدا برات تعريف ميكنم . ميتونم با زن عمو حرف بزنم ؟
– باشه عزيزم . آره گوشي .
چند لحظه اي هم با زن عمو حرف زدم و بهش تسليت گفتم و بعد روي تختم دراز كشيدم حالا نوبت عزاداري واسه قلب خودم بود.
شب بابا زودتر از هميشه اومد وقتي فهميد من نميام حرفي نزد فقط من و بوسيد و سفارش كرد حسابي مواظب خودم باشم . نميدونم چي توي نگاهش بود ولي دلم و لرزوند . دقيقه ي آخر مامان و به خودم فشردم و بوسيدمش بهش قول دادم كه حسابي مواظب خودم باشم ولي ديدمش كه تا لحظه ي آخري كه از خونه ميرفت بيرون غمگين و نگران بود .
دوباره من مونده بودم و خونه . مطمئن بودم كه اين بار خبري از رادمهر هم نميشه . با اون حرفا و تصميمايي كه گرفته بود اين بار بايد تنهايي سر ميكردم . شونه هام و بالا انداختم . نبايد زانوي غم بغل ميگرفتم من خودم به اندازه ي كافي قوي و محكم بودم كه بتونم به تنهايي از پس خودم بر بيام . با اين فكر گريه و ضعيف بودن و تموم كردم .
ميلي به شام نداشتم پس بدون خوردن چيزي به اتاقم رفتم و روي تختم دراز كشيدم . شايد تقدير منم اين بود كه هميشه تنها بمونم .
****
با صداي زنگ تلفن از خواب بيدار شدم به سمت تلفن رفتم و گوشي رو برداشتم با شنيدن صداي رادمهر وا رفتم :
– سلام خواب بودي ؟
محكم و جدي گفتم :
– آره . كاري داشتي ؟
– ميدوني ساعت چنده ؟ نزديك ۱۲ .
– ديشب دير خوابيدم .
– چرا ؟
از اين همه بي تفاوتي و خونسرديش حرصم گرفت دوباره گفت :
– تنهايي ترسيدي ؟
– نه داشتم كاري انجام ميدادم دير شد ديگه .
– چه كاري ؟
واي چقدر سوال ميپرسيد با تحكم گفتم :
– چي كار داري ؟
– مامانت اينا شنيدم ديشب رفتن يزد .
– آره . چطور ؟
– تنهايي نميترسي ؟
– نخير ميتونم از خودم دفاع كنم و از دزدايي هم كه بيان توي خونه هيچ ترسي ندارم . اگه كار ديگه اي داري بگو .
– نه كاري ندارم . بالاخره وظيفم بود كه ازت خبر بگيرم .
جوري كه براي خودمم عجيب بود محكم گفتم :
– ممنون . ولي تا دو هفته ي ديگه تو شوهرم نيستي و الانم هيچ وظيفه اي نداري . توي اين دو هفته هم بايد خودم و آماده كنم كه يه جوري به مامان و بقيه بگم تا ناراحت نشن . خودت درك ميكني كه . بالاخره من تك دخترم و مامانم مطمئنا دوست نداره ببينه كه دارم طلاق ميگيرم .
– پس مهلت دو هفته اي كه گرفته بودي واسه اين بود ؟
– نكنه به چيز ديگه اي فكر كردي ؟
– نه . خوبه . پس هر وقت آماده شدي ! بهم خبر بده . بالاخره اگرم ترسيدي خونه ي من كه دوست نداري احتمالا بياي ولي خونه ي مامان اينا ميتوني بري !
– ممنون از راهنماييت . كاري نداري ؟
– نه
– خداحافظ .
وقتي تلفن و قطع كردم همون جا سر خوردم و نشستم . چجوري تونسته بودم اون حرفارو پشت سر هم بزنم ؟ واقعا وقتي براي لجبازي داشتم ؟ چرا نميتونستم احساسم و بهش بگم ؟ ميگفتم كه چي بشه ؟ بيشتر از اين مورد تمسخرش قرار ميگرفتم ؟ انقدر سنگي و بي احساس بود كه دلم نميخواست حتي ذره اي از احساسم و بفهمه .
خواستم از جام بلند بشم كه دوباره تلفن زنگ خورد با بي حالي گوشي رو برداشتم و تماس و برقرار كردم صداي سيما جون توي گوشي پيچيد :
– سلام مُوژان جان . خوبي دخترم ؟
– سلام ممنون مامان شما خوبين ؟
– مرسي عزيزم . شنيدم مامان اينا رفتن سفر ؟
– بله دايي دختر عموم فوت كردن رفتن براي تشييع جنازه .
– خدا بيامرزتشون . دخترم تنها نمون تو خونه . پاشو امشب بيا پيش ما . من و سياوشم تنهاييم .
– باشه براي يه فرصت مناسب تر مامان . امروز يكم كار دارم .
– هر جور ميل خودته عزيزم . زياد اصرار نميكنم . تعارف كه با هم نداريم هر وقت خواستي بيا منم مثل مادرت .
– ممنون مامان لطف دارين . فردا يه سر ميام .
– يه سر و قبول ندارم از ناهار بيا منتظرتم .
– باشه چشم
– ميبوسمت عزيزم . پس ميبينمت فعلا .
– خداحافظ .
تماس و قطع كردم . سيما جون و هيچ وقت به چشم مادر شوهر نديدم هميشه برام عين مادر خودم بود . نميدونستم حالا كه حرف طلاق شده بود بازم بايد راحت توي خونشون رفت و آمد ميكردم ؟ برام سخت بود . اگه رادمهر ميفهميد چه فكري پيش خودش ميكرد ؟
كلافه بودم . كاش ميتونستم هر چي دلم ميخواد بار رادمهر كنم !
تا شب انقدر حوصلم سر رفته بود و عصبي بودم كه بيش از ۱۰۰ بار به مامان اينا زنگ زدم ديگه دفعه ي آخر مامان شاكي شده بود . خوب حق داشت . پشيمون شدم كه چرا باهاشون نرفته بودم . حداقل شايد جو اونجا ميتونست از اين فكر و خيالا در بيارتم ولي چه فايده اونجا هم گريه و آه و ناله بود بدتر آدم ياد غم و غصه هاش ميفتاد !
واقعا ميخواستم همين جا بشينم و دست رو دست بذارم تا دو هفته بياد و بره ؟! نميدونستم بايد چيكار كنم . دوست داشتم رادمهر پيش قدم بشه ولي چون پيشنهاد از اون بود اين امر غير ممكني به حساب ميومد .
****
صبح زود از خواب بيدار شدم و دوش گرفتم . به سيما جون قول داده بودم كه برم خونشون . هر چي كه بود از خونه نشستن كه بهتر بود . موهام و خشك كردم و همونجوري فر دورم ريختمشون آرايش نسبتا غليظي كردم . دلم ميخواست سيما جون بعدا كه رادمهر و ديد اينارو بهش بگه تا رادمهر احمق بفهمه من ذره اي ناراحت نيستم ! البته داشتم به خودم دروغ ميگفتم ولي بالاخره گندي كه توي خونه ي رادمهر زده بودم و بايد يه جوري درست ميكردم .
شلوار تنگ كرم رنگي رو با بلوز آستين كيمونوييم ! كه سفيد رنگ بود پوشيدم . پالتوي مشكي و شال كرمم و روي سرم انداختم . همه ي درارو قفل كردم و با آژانس خودم و به خونه ي سيما جون رسوندم .
مثل هميشه سيما جون و بابا با چهره هاي بشاش به استقبالم اومدن . بوسه اي به صورت جفتشون زدم و به داخل رفتيم به اتاق رادمهر رفتم تا لباسام و عوض كنم . وقتي از اتاق بيرون اومدم سينه به سينه ي رادمهر در اومدم نگاه پر تعجبي بهش انداختم و گفتم :
– تو اينجا چيكار ميكني ؟
يه لنگه ابروش و بالا انداخت و گفت :
– خونه ي مامانم ايناست مثلا ! نبايد اينجا باشم ؟
اخمام و تو هم كردم و گفتم :
– سيما جون بهم نگفته بود كه توام مياي اينجا .
نيشخندي زد و گفت :
– چيه ؟ اگه ميفهميدي نمي اومدي ؟
– معلومه كه نمي اومدم . ترجيح ميدم كه تا دو هفته ي ديگه اصلا نبينمت . اين براي جفتمونم بهتره ميدوني كه به خاطر تنشا و بحثايي كه بينمون امكان داره بيفته دارم ميگم .
اونم اخماش و تو هم كرد و گفت :
– پس تصميمت جديه ؟
– مگه تصميم تو جدي نيست ؟
دستپاچه شد گفت :
– چرا معلومه كه جديه .
– خوبه . امروز كه ديگه هيچي ولي ترجيح ميدم از اين به بعد سر راهم نباشي .
از كنارش گذشتم . قلبم تند تند ميزد . ولي از حرفايي كه بهش زده بودم راضي بودم . بالاخره يه جايي بايد انتقام اين خونسرديش و ميگرفتم . هر چقدر كه براي خودم سخت باشه بازم اهميتي نداره !
سيما جون توي آشپزخونه بود پيشش رفتم و گفتم :
– كاري ندارين انجام بدم ؟
– نه عزيزم كاري نيست .
– قرار شد تعارف نداشته باشيما . منم مثل دخترتون .
– الهي فدات شم باشه گلم . پس بي زحمت سالاد و تو درست كن .
چشمي گفتم و مشغول خورد كردن مواد داخل ظرف شدم . انگار از درون داشتم اشك ميريختم ولي خودم و سرگرم كرده بودم و سعي ميكردم لبخند از روي لبم كنار نره ! كار خيلي سختي بود مخصوصا وقتي كه زير نگاهاي تيز بين سيما جون باشي .
سيما جون سكوت بينمون و شكست و گفت :
– نميدونم چرا دو سه روزه رادمهر همش كلافست . هر چي هم بهش ميگم چي شده جواباي سر بالا بهم ميده ولي بالاخره من مادرشم ميفهمم از يه چيزي ناراحته . ديگه نميدونم چيكار كنم . بهش ميگم توي اون خونه تنها نمون بيا پيش من و بابات ولي قبول نميكنه كه نميكنه . به تو چيزي نگفته مُوژان جون ؟
دستپاچه شدم سريع گفتم :
– نه حرفي به منم نزده .
– گفتم شايد به تو گفته باشه بالاخره تو زنشي .
تو دلم پوزخندي زدم ” عجب زني بودم من ! چه ميدونست كه چه اخباري در راهه ! حتما از شنيدن خبر طلاق سكته ميكرد ! ” دوباره گفت :
– شايد بد نباشه تو باهاش حرف بزني دخترم . بالاخره شايد با تو بيشتر احساس راحتي كنه .
– اگه چيزي بود به شما ميگفت مطمئنا . فكر نكنم چيزي باشه بد به دلتون راه ندين مامان .
– خدا از دهنت بشنوه . آخه تا حالا انقدر رادمهر و به هم ريخته نديده بودم .
پس ناراحت بود ؟ از طلاقمون ؟! نميدونم چرا ولي خوشحال شدم . حرفاي سيما جون اميد دوباره بهم داد . انگار منتظر يه تلنگر بودم تا دوباره به احساسات رادمهر دل خوش كنم . ولي وقتي دوباره ياد سردي نگاهش افتادم نااميد شدم . سيما جون خواست چيزي بگه كه يهو حرفش و خورد و با لبخند نگاهي به پشت سر من كرد و گفت :
– رادمهر جان چرا اينجا اومدي عزيزم ؟ برو پيش بابات .
سرم و بر نگردوندم خودم و مشغول كارم نشون دادم . صداي گرم و مردونش و شنيدم كه گفت :
– اين شوهر جناب عالي مارو قال گذاشت .
– چرا كجا رفت ؟
– يكي از دوستاش زنگ زد رفت با اون حرف بزنه .
سيما جون با كنجكاوي گفت :
– كدوم يكي از دوستاش ؟
رادمهر با لحن شوخي گفت :
– نميدونم ولي صداي زن ميومد .
و بعد خنده اي كرد سيما جون به طرف رادمهر رفت و آروم پشتش زد و گفت :
– كمتر سوسه بيا واسه بابات .
– از ما گفتن بود .
سيما جون خنديد و گفت :
– من به بابات اعتماد دارم .
اين حرف و گفت و از آشپزخونه بيرون رفت رادمهر گفت :
– اگه اطمينان دارين پس كجا دارين ميرين ؟
سيما جون خنديد و رفت . سعي كردم توجهي بهش نكنم . سيما جون چي ميگفت كه رادمهر ناراحته و از اينجور حرفا؟! اين كه از منم خوشحال تره ! صندلي اپن و برداشت و درست مقابل من گذاشتش و روش نشست . نگاهي بهش نكردم بازم فقط زير چشمي حركاتش و دنبال ميكردم . خودم و حسابي سرگرم كارم نشون دادم چند لحظه اي سكوت بود بالاخره به حرف اومد :
– بعد از طلاق برنامت چيه ؟
چرا انقدر پررو بود ؟ حالا كه اون انقدر بي احساس خودش و نشون ميداد منم تصميم گرفتم كه جلوش كم نيارم خونسرد گفتم :
– نميدونم هنوز برنامه ي خاصي ندارم .
– دوباره ازدواج ميكني ؟
شونه هام و بالا انداختم و گفتم :
– بالاخره تا آخر عمرم كه نميتونم مجرد بمونم . اگه يكي با شرايط خوب پيدا شه چرا كه نه !
پوزخندي زد و گفت :
– تو كه احسان و تو زندگيت داري . غير از اينه ؟
اخمي كردم و گفتم :
– آره البته اينم فكر خوبيه . شايد دوباره شانسم و با احسان امتحان كنم .
اخماش تو هم رفت و به شدت عصباني شد . انگار هر چي عصبانيت اون شدت ميگرفت من خونسرد تر و آروم تر ميشدم . اگه اون مغرور بود من از اون مغرور تر بودم . به اين راحتيا نميذاشتم من و شكست بده .
با صدايي كه سعي ميكرد كنترلش كنه تا بالا نره گفت :
– انگار زيادم بدت نيومده از پيشنهاد طلاق ؟ خوب به نفعتم شد . اينجوري با خيال راحت از من جدا ميشي و ميري با كسي كه دلت ميخواست . از اولم نقشت همين بود .
اخمام و تو هم كردم و گفتم :
– من هيچ نقشه اي نداشتم و ندارم . تو به همه عالم و آدم شك داري .
– من شك الكي به هيچ كس ندارم .
خودم و به نشنيدن زدم ظرف سالاد و برداشتم و به سمت يخچال رفتم در و باز كردم و تا خواستم ظرف و تو يخچال بذارم رادمهر سريع اومد جلوي در يخچال و محكم بستش بعد سرش و به صورتم نزديك كرد و با خشم گفت :
– واقعا اگه فكر كردي من ميذارم دست احسان بهت برسه كور خوندي . اين و تو مغزت فرو كن مُوژان من نميذارم دست احسان بهت برسه .
اين و گفت و ازم دور شد . توي دلم بهش خنديدم . براش خوب بود يكم حرص بخوره . يكي نبود بگه اگه برات مهم نيستم چرا انقدر آتيشي ميشي تا اسم احسان مياد ؟ با اين برخوردا و رفتاراي رادمهر حس خوبي بهم دست داد . حداقل ميشد از رفتاراش اينجور استنباط كرد كه براش مهمم . ولي اين غرور لعنتيش انگار نميذاشت چيزي بگه !
به سيما جون كمك كردم و ميز ناهار و چيديم . توي سكوت ناهار و خورديم و بعد هم داوطلب شدم تا ظرفاي ناهار و خودم بشورم . سيما جون و بابا براي استراحت ظهر رفتن بخوابن رادمهر تكيه به يكي از راحتي ها زد و مشغول تلويزيون ديدن شد . كنارش وايسادم و گفتم :
– رادمهر پاشو ظرفارو جمع كن از روي ميز بيار من بشورمشون .
بدون اينكه نگاهي بهم بندازه گفت :
– حوصله ندارم .
– يعني چي حوصله نداري ؟ پاشو ظرفارو بيار توام خوردي بالاخره .
جوابي بهم نداد حرصم گرفت رفتم جلوي تلويزيون وايسادم و دستام و روي سينم قلاب كردم با حرص گفت :
– مُوژان بيا كنار دارم ميبينم .
اخم كردم و گفتم :
– يا مياي كمكم يا كلا تلويزيون بي تلويزيون .
– مُوژان بيا كنار .
– عمرا
نگاهي به چهره ي مصمم انداخت و از جاش بلند شد گفت :
– نميري كنار ؟
ابروهام و به نشونه ي نه بالا انداختم به سمتم اومد . صورتش و بهم نزديك كرد هرم نفساش توي صورتم ميخورد اين بار با لحن خاصي گفت :
– عزيزم گفتي كه نميري كنار ؟
فاصله گرفتم ازش و سعي كردم هيجانم و نشون ندم آروم گفتم :
– خوب بگو كمك نميكني .
خواستم برم كه دستم و گرفت گفت :
– كجا ؟ چند دقيقه وايسا بعد با هم ميريم همه ي كارارو انجام ميديم .
دستم و از توي دستش در آوردم و گفتم :
– ولم كن رادمهر الان مامانت بلند ميشه منم هيچ كاري نكردم .
دوباره دستم و گرفت و گفت :
– تازه خوابيده حالا حالا ها بيدار نميشه .
– رادمهر ولم كن . الان يكي بياد چه فكري ميكنه ؟
شونه هاش و بالا انداخت و با بي خيالي گفت :
– فكر ميكنه دست زنم و گرفتم .
– خودتم ميدوني كه قراره بينمون چه اتفاقي بيفته پس بهتره نقش شوهر عاشق و ديگه بازي نكني .
– ولي هنوز كه از هم جدا نشديم . هنوزم ميتونم نقش شوهر عاشق و برات بازي كنم .
بهم نزديك تر ميشد انگار داشتم دوباره مسخ ميشدم يه لحظه دوباره چهره ي سرد رادمهر جلوي چشمم اومد دستم و سريع از دستش بيرون كشيدم و ازش فاصله گرفتم گفتم :
– بشين تلويزيون ببين خودم از پس كارا بر ميام !
رادمهر لبخند شيطوني زد و گفت :
– منم كمكت ميكنم .
چيزي نگفتم به سمت آشپزخونه رفتم . رادمهرم ظرفاي كثيف و از روي ميز جمع كرد و آورد توي آشپزخونه بعد هم تكيه زد به اپن آشپزخونه و به من خيره شد
خودم و سرگرم ظرفا نشون دادم سعي كردم بهش توجه نكنم ولي اون بدون رو در وايسي بهم زل زده بود . آخر صبرم تموم شد و گفتم :
– ميشه بگي چي انقدر جالبه كه بهش خيره شدي ؟
– دارم به همسرم نگاه ميكنم جرمه ؟
– جرم نيست ولي داري عصبيم ميكني .
– چه زود عصباني ميشي .
كلافه شده بودم . ظرفا تموم شد از آشپزخونه بيرون اومدم رادمهرم به دنبالم اومد . كنار هم روي مبل نشسته بوديم و تلويزيون نگاه ميكرديم . خدا رو شكر كردم كه حداقل ديگه خيره خيره نگاهم نميكنه . از اينكه من و نگاه ميكرد خوشم ميومد ولي زير نگاهش معذب بودم . وقتي فكر ميكردم كه كمتر از دو هفته ي ديگه بايد ازش جدا بشم ناخودآگاه باعث ميشد ناراحت بشم و بخوام كه ازش فاصله بگيرم .
ساعت نزديكاي ۴ بود كه سيما جون از خواب بيدار شد بهش سلام كردم اونم با لبخند بهم جواب داد بلافاصله از جا بلند شدم و گفتم :
– مامان من ديگه برم خونه منتظر بودم بيدار شين باهاتون خداحافظي كنم .
– كجا مُوژان جان ؟ مگه من ميذارم تنهايي بري توي اون خونه بخوابي ؟ يه امشب و بد بگذرون و پيشمون بمون هم مامانت اونور خيالش راحت ميشه هم من .
– نه ديگه مزاحم نميشم تو خونه درا رو قفل ميكنم
– باشه مادر به قفل در كه نميشه اعتماد كرد عزيزم . بذار ۱ شب من با خيال راحت بخوابم .
نميدونستم چي بگم اصراراش من و معذب كرده بود نگاهي به رادمهر كردم تا حداقل اون حرفي بزنه تا مامانش راضي بشه من برم خونمون ولي وقتي ديدم خونسرد خودش و سرگرم تلويزيون نشون ميده دندونام و عصبي روي هم فشردم و به زور با لبخندي مصنوعي گفتم :
– باشه مامان هر چي شما بگين .
سيما جون لبخندي زد و گفت :
– براي اينكه اينجارو خونه ي خودت بدوني شام و تو درست كن كه غريبي نكني .
تا اين حرف از دهن سيما جون بيرون اومد رادمهر قهقهه ي بلندي زد . تو دلم گفتم زهر مار اين ديگه چي بود ؟ سيما جون متعجب گفت :
– حرف بدي زدم ؟
رادمهر كه سعي ميكرد جلوي خندش و بگيره گفت :
– نه نه اصلا ! مُوژان شام ميخواي چي بهمون بدي ؟
بعد دوباره نيشش باز شد . حالا باز هي سيما جون بگه پسر من افسرده شده ! پس لابد اينم عمه ي نداشته ي منه كه داره ريسه ميره ! خوب ميدونستم كه داره به دست پخت من ميخنده حتما ياد لازانياهاي وا رفته ي اون شب افتاده راستش خودمم يادش افتادم ولي مثل شازده از خنده روده بر نشدم ديگه ! اتفاقا به نظر خودم لازانياهاي اون شب خيلي هم خوشمزه بود ! براي رو كم كني از رادمهر رو به سيما جون با اعتماد به نفس گفتم :
– چشم مامان . شما چي دوست دارين بپزم ؟
دوباره رادمهر خنديد نگاه جدي بهش انداختم سعي كرد لبخندش و جمع كنه ولي موفق نميشد سيما جونم كه از عكس العملاي رادمهر گيج شده بود گفت :
– نميدونم مادر همه چي داريم ديگه ببين خودتون چي دوست دارين .
– باشه پس شام با من .
رادمهر ديگه خنده هاش آروم شده بود . داشتم پيش خودم فكر ميكردم حالا چه غلطي بكنم ؟ خيلي آشپزي بلدم دارم سفارش غذا هم ميگيرم ! با اجازه اي گفتم و به سمت آشپزخونه رفتم .
در يخچال و باز كردم ولي هر چي فكر ميكردم نميدونستم بايد چيكار كنم . عجب كاري كردما ! حالا ميمردم بگم آشپزي بلد نيستم ؟! اونوقت سيما جون چه فكري در موردم ميكرد ؟
مشغول فكر كردن بودم كه رادمهر وارد آشپزخونه شد هنوزم همون لبخند كذايي روي لبش بود . سعي كردم جدي باشم . دستاش و روي سينش قلاب كرد و گفت :
– خوب حالا شام چي داريم ؟
– يه غذاي خوشمزه .
– اگه بخواي ميتونم كمكت كنم و آبروت و بخرم .
– لازم نكرده من خودم بلدم از پس كار خودم بر بيام .
رادمهر دستاش و به حالت تسليم بالا آورد و گفت :