رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۱۱

4
(1)

کف دستش را روی پوست ذوق ذوق کرده ی صورتش می گذارد و هاج و واج به رسام چشم می دوزد. باورش نمی شد که از او سیلی خورده باشد!

رسام متعجب تر از بود. نگاهی به دستش می اندازد و خودش را لعنت کرده به سمت او می رود که شاداب جیغ می کشد:

_به من دست نزن!

رسام پلک می بندد و لبش را بین دندان هایش می فشرد نفسی از هوا می گیرد:

_من…مع….

قطره های اشک صورت شاداب را می پوشانند، پوزخند دردناکی می زند و سر تکان می دهد:

_تو چی؟ تو معذرت می خوای؟

اشک هایش شدت می گیرد و رسام دل دل می‌کرد تا او را محکم در آغوش بگیرد و‌ صورتش را بوسه باران کند:

_نقش پدری رو خوب بلدی آقای شیخ جدیری، اما همسر داری چی اونم‌بلدی؟

رسام با چشمانی گرد شده نگاهش می کرد که شاداب میان هق هقش هایش می گوید:

_اونجوری نگاهم نکن فهمیدی؟ نگاهم نکن.

گلدان را از روی شومینه بر می دارد و محکم به روی زمین می کوباند:

_احمقی، احمق.

مشتش را روی قلبش می کوبد و فریاد می زند:

_انقدر احمقی که نمی فهمی من دوستت دارم، من عاشق آدم بی احساسی مثل تو شدم که برام نقش پدری رو بازی می کنی!

رسام نعره می زند:

_خفه شو‌ شاداب، می فهمی داری چه غلطی می کنی؟

شاداب جیغ می زند:

_خفه‌ نمی شم، اینبار خفه نمی شینم یه جا و نگات کنم…..

رو به روی رسام می ایستد و در چشمان قرمزش زل زده حرفش را با تمام جدیت می گوید:

_من دوستت دارم، نمی تونی با این موضوع کنار بیای من از اینجا می رم رسام!

رسام حرفش را جدی نمی گیرد. شاداب سنی نداشت که بخواهد حرف از عشق و عاشقی بزند، عشقی که امروز عاشق بود و فردا فارغ!

دستش را با خود می کشد و با اَخمی که شدت عصبانیتش را نشان می داد او را به سمت اتاق خوابش می کشاند:

_الان می ری توی اتاقت و می خوابی، امشبم نه من چیزی شنیدم نه تو حرفی زدی!

شاداب چانه می لرزاند از حرف هایش، انگار اصلا نشنیده‌ بود، ندیده بود که چگونه زجر می کشید؟

در چارچوب در می ایستد و به سمت رسام‌ بر می گردد. قطره اشکی درشت از مژه اش آویزان می شود:

_ چون دوستم نداری این حرف ها برات عادی به نظر می رسه مگه نه؟ اصلا من شاداب بی کس رو چه برسه به شیخ رسام جدیری آره؟

رسام انگشت شستش را محکم گوشه ی لبش می کشد تا بر عصابش مسلط باشد. امشب هیچ جوره نمی توانست این دختر را رام‌کند.

_مگه نگفتی من هم سن باباتم، آدم عاشق باباش می شه؟‌ نوچ ، پس دیگه حرفی نشنوم.

شاداب لب روی هم می فشارد و پا به داخل اتاق می گذارد. دیگر بس بود.

از غرورش از همه چیزش گذشته بود تا رسام بخواهدش، اما انگار فقط خیالات بچگانه خودش بود که رسام با آغوشی باز می پذیردش!

در اتاقش را محکم می بندد و همان جا چنبره می زند. زانووانش را در آغوش می گیرد و به خودش قول می دهد امشب، شب آخریست که برای این مرد سنگ دل اشک می ریزد!

اما نمی دانست چه بر سر مردی چون رسام آورده که از خودش بیزار شده بود. مدام با خود فکر می کرد که کجای راه را اشتباه رفته بود که شاداب به این احساس رسید!

تمام شب را نخوابیده بود، در سرش دردی احساس می کرد که مردمک های چشمش را هم نمی توانست تکان دهد.

با آخی از درد از روی تختش بر می خیزد و‌ به سمت سرویس بهداشتی داخل اتاق به راه می افتد.
چهره اش را در آیینه می بیند و نیشخند می زند، زیر چشمانش از آرایش دیشب و گریه هایش سیاه شده بود.

شیر آب را باز می کند و مشت مشت آب به صورتش می پاشد. خنکای آب حالش را بهتر می کند و احساس خوشایندی به او می دهد.

خمیازه کشان از سرویس بهداشتی پا به بیرون می گذارد و لباس هایش را با بلوز شلوار صدری رنگ عوض می کند.

نگاهی از داخل آیینه قدی کنج اتاق به خود می اندازد؛ روی پیراهنش گوش های خرگوشی آویزان بود. رسام حق داشت او را جدی نگیرد!

نگاه از خود در آییینه می گیرد و دستیگره ی اتاق را پایین می کشد.

صدای حرف زدن رسام را از آشپزخانه می شنود. با این که از او دلخور و ناراحت بود، ولی دلش را نداشت یک روز او را نبیند.

صندل های ابریش را به پا می زند و وارد آشپزخانه می شود:

_سلام، صبح بخیر‌.

رسام در حال صحبت کردن با تلفنش بود. متحیر از تغییر رفتار شاداب آهسته جواب سلامش را می دهد.

شاداب بی خیال در فنجان برای خود چای می ریزد و میز رو به رویش را بیرون می کشد. با خودش قسم خورده بود این مرد را ادب می کند و حالا وقتش بود!

ظرف پنیر را از جلوی دستش به سمت خودش می کشد و بی آن که نگاهی به چشمان گرد شده اش بندازد برای خود لقمه می گیرد.

_کریمی جان قطع کن، من‌توی شرکت می بینمت.

به تماس پایان می دهد و با چشمانی تنگ شده صورت بی خیال شاداب را زیر نظر می گیرد. انگار حالش واقعا خوب بود!

شاداب مچ نگاهش را می گیرد و به سمتش سر می چرخاند:

_دنبال چیزی هستی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا