رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 7

3.8
(8)

یعنی باهام ملایمت کرده و به همینم راضی ام که برعکس منو روی شونه هاش انداخته و داره میبره سمته ماشینش که
سپر عقبش از ریخت افتاده ! این بشر چیزی تحت عنوان اعصاب نداره !
در ماشین رو باز میکنه و منو روی صندلی شاگرد میذاره . درو می بنده و خودش پشت فرمون میشینه . نگام میکنه و با
صدای فوقه خشن و بَمِش میگه : سردته ؟!
فکر میکنه از سرماس که میلرزم ، اما بدون جواب دادن من با دیدن دونه های درشت عرق روی پیشونیم خودش دست
به کار میشه و شالم رو از سرم درمیاره … موهای بلندم اذیتم میکنه که خودش باز خم میشه و موهام رو دسته میکنه .
خم میشه ، دست میبره تا دکمه ی اول مانتوم رو باز کنه که بی اختیار و با ترس دستم رو روی دستش میذارم که نگاش
به چشمام می خوره …
گرمته !؟
صادقانه میگم : ف .. فقط ترسیدم !
عصبیه ، اما تُن صداش رو کم کرده و میگه : گفتم سوار شو ، نگفتم ؟!
هنوز دستش روی دکمه ی مانتومه و دستم روی دستشه و خیره س به من که میگم : ب… ببخشید !
پوفی میکشه و دستش رو از زیر دستم میکشه ، صاف میشینه و استارت میزنه . راه می افته و من پشیمون نیستم از اینکه
بهش گفتم ببخشید .. این چندمین باره که به این نتیجه میرسم کنار مسیح بودن با همه ی بد بودنش از همه جا برام
امن تره !
یک هفته س که از بودنم اینجا می گذره . مسیح مثل سابق گیر نمیده . اکثر مهمونیایی که به عنوان پاگشا دعوتیم رو
رد میکنه ، میدونم میترسه که من گند بزنم و من بهش حق میدم . توی این یه هفته حتی خانواده ش هم سر نزدن .

خوبه که مسیح دیر وقت میاد و تقریبا همدیگه رو نمیبینیم . من حتی غذا هم درست نمیکنم و حوصله م به شدت سر
میره ، نزدیک به غروبه که صدای زنگ آیفون رو میشنوم . با دیدن سودابه لبخند میزنم و دکمه ی آیفون رو میزنم .
جلوی در منتظر میشم تا بیاد و با دیدنش وا میرم . بی حال و روحیه سلام میکنه …
چی شده سودابه ؟
بیام تو ؟
شرمنده از جلوی در کنار میرم : ببخشید ، بیا داخل …

به خونه میاد که همزمان صدای زنگ تلفن خونه بلند میشه و روی پیغامگیر میره : ساره .. ساره مادر خونه نیستی ؟!
صدای ماهیه و من نا خود آگاه با لبخند جلو میرم . تلفن رو برمیدارم : الو . سلام مامان ماهی !
سلام مامان جان ، خوبی ؟
مرسی . آقا کمال خوبه ؟
ممنون دخترم ، سودابه اونجاس ؟
به سودابه نگاه میکنم که دستمال کاغذی رو پای چشمای اشکیش می کشه و میگم : آره …
خدا منو بکشه از دست این دختر … اونجا چیکار میکنه ؟
تعجب میکنم و میگم : خونه ی برادرشه خب …
اون دختر قهر کرده از شوهرش پا شده اومده اونجا که به مسیح بگه !
قهر کرده ؟ با آقا مجتبی ؟
مسیح بیاد خون به پا میکنه ، سودابه پیاز داغش رو زیاد میکنه و مسیح روی سودابه حساسه . سودابه رو بفرست بیاد
اینجا …
چی بگم بهش خب ؟
تو رو خدا ساره ، شب مسیح بیاد بلوا میشه ! باید خودم به مسیح بگم که سو تفاهم نشه …
با اصرار می خواد مانع بشم و گوشی رو قطع میکنه . با لبخند به آشپزخونه میرم و آب میوه درست میکنم . برای سودابه
میارم و با خودم فکر میکنم که چطور قبل از اومدن مسیح ببرمش خونه ی مامان ماهی و میگم : بخور کمی روی فرم
بیای !
با بغض میگه : مسیح کی میاد ؟

مشخص نیست … کاره دیگه …
نمی خوای بپرسی چی شده ؟
اگه بخوای خودت میگی !

چیزی نمیگه که میگم : خوب شد اومدی ، میخواستم یه سر برم پیش مامان ماهی ، میای با هم بریم ؟
حس میکنم ناراحت میشه . حق داره و حق رو بهش میدم . بیچاره اومده مهمونی و نیومده که من باخودم ببرمش
مهمونی… اما جز این دیگه راهی به ذهنم نمیرسه . چیزی نمیگه که میگم : برم آماده بشم ؟
بی میل و دلخور میگه : آ.. آره ، برو ..
از جا بلند میشم و مانتو نخی ساده و شلوار جین لوله برمیدارم و آرایش نمیکنم . ترجیح میدم زودتر بریم . از اتاق بیرون
میام و با هم از خونه بیرون میریم . شکر خدا سودابه خودش ماشین آورده و خودش پشت فرمون میشینه . وگرنه من
اصلا تهران رو بلد نیستم و گندش در میاد که من اون ساره ای که اینا فکر میکنن نیستم .
وارد باغ خونه میشه و میخوادپیاده بشه که دستم رو روی دستش میذارم و میگم : ببخش آوردمت ، ولی درستش این بود
که مسیح خبردار نشه !
اخم میکنه و میگه : تو چی می دونی ؟
همین موقع ماهی از ساختمون در میاد و تند به باغ میاد . پیاده میشم و سودابه پشت بندم پیاده میشه : با تواما !
به سمتش بر میگردم : جانم !
میگم تو از کجا فهمیدی ؟ اصلا به چه حقی دخالت میکنی ؟!
ماهی که تازه بهمون رسیده میگه : خجالت بکش سودابه … ) رو به من ( تو برو بالا دخترم …
گوش میکنم و از پله ها بالا میرم . وارد که میشم آقا کمال رو میبینم که با دیدنش میگم : سلام .
نگاهش رو از روزنامه ی باز جلوش برمیداره و میگه : علیک سلام . خوش اومدی …
با لبخند میگم : ممنون …
جلو میرم و روی مبل تک نفره ای دقیقا رو به روش میشینم که میگه : چه خبره ؟
نمی دونم درسته بگم یا نه ، سر دو راهی موندنم رو حس میکنه که سودابه داخل میاد . با چشمای اشکی خودش رو بهم
میرسونه و میگه : به خاطر همین از خونه ت بیرونم کردی ؟
چشمام گشاد میشه و میگم : سودابه !

ماهی سودابه بسه …
وا میرم . من بیرونش نکرده بودم . کمال میگه : یکی بگه اینجا چه خبره ؟

از جا بلند میشم و به آشپزخونه میرم . بیا و خوبی کن … پوفی میکشم و نمیدونم مشکلشون چیه واقعا ، اما بهم ثابت
شده که اگه مسیح بفهمه حتما طوفان داریم . در یخچال رو باز میکنم . پارچ آبی که پر از آب یخه بیرون میارم و روی
سینی میذارم با چند تا لیوان … سودابه عصبانیه و من اصلا دوست ندارم چیزی بگم که عصبانیتش بیشتر بشه .
با سینی به سالن برمیگردم و هنوز دارن بحث میکنن . سینی رو روی میز وسط میذارم و لیوان رو پر از آب میکنم . به
سمت سودابه که بی قراره میرم …
سودابه بیخود میکنه که میذاره مامانش اونطوری با من حرف بزنه … اصلا کی گفته بود بهش زن بگیره وقتی این همه
مامانیه ؟!
ماهی دو دقه آروم بگیر …
کمال خجالت بکش سودابه ..
آب رو سمتش میگیرم : اینو بخور آروم بشی …
پوزخند میزنه : منو باش رفته بودم خونه ی کی ؟
ماهی تو رو خدا منو بیشتر از این شرمنده ی این دختر نکن .
صدای حاج کمال رو می شنوم : میشه به من آب بدی ؟
می فهمم که می خواد دست منو رد نکنه و من با خودم نگم کار بیهوده ای کردم . آب رو سمت اون میبرم که ازم میگیره
و میگه : زنده باشی دخترم !
منو یاد بابام میندازه . دلم کلی براش تنگ شده و از ته دلم میگم : نوش جونتون !
سودابه هنوز آتیشیه و من از ساختمون میزنم بیرون . میرم و روی تاب توی حیاط میشینم . اوضاع حسابی قاراشمیشه .
یکی دو ساعت میگذره که در باغ باز میشه و یه پرشیای نقره ای میاد داخل … ترمز میکنه و راننده از ماشینش پیاده
میشه . چشمم به کسری می خوره و می بینمش که کلافه گوشی بین سرش و کتفشه و میگه : به والله مسیح من که
میدونم باز یه بلایی سرش آوردی … مرگ مامان راستش رو بگو … خر که گازش نگرفته بذاره بره اگه تو گازش نگرفته
باشی …
خنده م میگیره و مطمئنم که با مسیح درباره ی من حرف میزنه که از جا بلند میشم و جلو میرم . روبه روش وایمیسم که
چشمش به من می افته و به مسیح میگه : انقدر تو فکرشم الان انگاری جلومه !

لبخندم گشاد تر میشه و شبیه خنده میشه که کسری میگه : مسیح دیوس ، داره بهم میخنده تو خیالم …
قهقهه میزنم که دستش رو جلوی بینیش میذاره که یعنی یواش : نه بابا ، خنده ی چی ؟ دارم خون گریه میکنم . چه
بدونم کجا رفته …
گوشی رو قطع میکنه و توی جیبش می ذاره ، میگه : نسناس تو اینجا چیکار میکنی ؟
اومدم خونه ی مامان ماهی !
جلو میاد و لپم رو میکشه : ناز بشی تو که مسیح انتر رو به جون من انداختی !
نمیدونه اینجام …
برو بزنگ بهش بگو اینجایی …
بیخیال میگم : خب بهش میگفتی دیگه !
برو دختر … خطر پاچه گیریش کمتره اگه از دهن خودت بشنوه !
لبم رو گاز میگیرم و میگم : راست میگی …
سمت خونه میرم که باز صبر میکنم و سمت کسری برمیگردم : شماره ش رو ندارم که …
گوشی رو سمت من میگیره و میگه : آخریش شماره ی مسیحه …
گوشی رو میگیرم و هر دو با هم داخل میریم که کسری بلند میگه : سلام به همه …
نگاش که به سودابه ی گریون و پدر و مادر پریشونش می خوره جدی میشه : چه خبره ؟
ماهی خانوم با شوهرش به تیپ و تاپ همه زدن …
کسری نفس راحتی میکشه و میگه : خب خداروشکر چیز خاصی نسیت …
ماهی چشم غره میره و کمال هشدار گونه میگه : کسری …
کسری منبع انرژیه و من واقعا دوسش دارم … به سمت یه گوشه از سالن اشاره میکنه و میگه : تلفن اونجاست ، بدو تا
فاز و نول قاطی نکرده ..
کمال چی شده ؟
کسری ساره نگفته به مسیح که میاد اینجا … بره خبر بده بهش …
ماهی دل نگرون نگام میکنه که میگم : بهش میگم میرم خونه ، نگران نباش مامان ماهی !

کمال زیر چشمی حواسش به منه و کسری میگه : بهش بگو خودم می رسونمت …
سری تکون میدم و سمت تلفن میرم . شماره رو میگیرم و بعد ازدو سه تا بوق برمیداره : جان ماهی !
سلام …
کمی مکث میکنه و بعد صدای عصبانیش به گوشم میکنه : تو اونجا چه غلطی میکنی ؟
بین همه شون کمال و کسری حواسشون به منه که میگم : مرسی ، خوا… خواستم بگم من اینجام … تو .. خب ، تو خسته
ای .. خودم میرم خونه ، با کسری برمیگردم …
تو گه می خوری اون بچه رو از راه به در کنی … ببین نیم وجبی ، میام اونجا از مو میارمت خونه … با کسری تا سرکوچه
هم بیخود میکنی ب …
یکی تلفن رو ازم میگیره و روی دستگاه میذاره . سر بلند میکنم که حاج کمال رو میبینم . میگه : مسیح که خسته میشه
چرت و پرت میگه ، پاشو کمک دست حاج خانوم سفره ی شام رو بنداز …
اگه بیاد چی ؟
کمال سودابه اول و آخرحرفش رو میزنه ، زیاد درگیر نشو … مجتبی هم کاری نکرده و فقط من دخترم رو لوس بار
آوردم ..
چیزی نمیگم که کسری میگه : مامان جوجه پلو نداریم ؟
ماهی وا ، جوجه پلو دیگه چه صیغه ایه ؟
کسری همین ساره ی خودمون رو دیدی اونو دیدی …
ماهی خدا مرگم بده ، به دخترم اینطوری نگو …
کسری بابا خودش نیشش بازه تو چرا سخت میگیری …
کمال تو درست نمیشی …
من خندیدم و اصلا یادم رفت مسیح چی گفته . توی آشپزخونه م و سودابه اصلا بهم محل نمیده . دلخوره و من با خودم
میگم شاید واقعا کار بدی کردم که اوردمش اینجا … آقا کمال میاد تا از توی یخچال سبد میوه رو برداره ..
صدای ماشین از توی باغ میاد و من رنگم میپره … کمال متوجه میشه و به جای اینکه داخل بره روی یکی از صندلی
های پشت میز آشپزخونه میشینه … صدای مسیح میاد که بی سلام و احوال پرسی میگه : کجاس ؟

لبم رو گاز میگیرم و میخوام برم داخل که کمال مچ دستم رو میگیره و مانع میشه ..
ماهی سلام مامان جان ، چی کجاس ؟
کسری بچه ت مرضه کجاس گرفته …
مسیح تو خفه شو … میگم ساره کو ؟
ماهی چیکاره بچه م داری ؟ زشته به خدا … بشین بابات الان میفهمه …
مسیح صدا بلند میکنه : ساره … ساره …
به آشپزخونه میاد و من تند میگم : سلام ، به خدا داشتم می اومدم بیرون … دارم … ینی داشتم میز رو …
کمال بین حرفم می پره و میگه : جای سلام کردنته ؟
سلام حاجی ..
تیز منو نگاه میکنه و میگه : اینجا چه غلطی می کنی ؟
لبم رو گاز میگیرم . خجالت می کشم و می خوام زودتر این بحث تموم بشه تا مسیح ادامه نده و میگم : ببخشید . خب
یهویی شد … ینی باید می گف ..
کمال مسیح کافیه …
مسیح د حاجی ، نوکرتم . پا شدم رفتم خونه میبینم خانوم تشریف نداره … بعد اومده اینجا لنگر انداخته انگار نه انگار …
کمال با تاسف سری تکون میده و از آشپزخونه بیرون میره که مسیح نگام میکنه خود به خود شروع میکنم به توضیح
دادن : به خدا شماره ت رو نداشتم . بعد اومدم اینجا چون .. خب چون مشکل پیش اومد … نه ، یعنی گفتم بیام یه سری
بزنم …
مسیح انگار آرومتر شد که میگه : از این به بعد بی خبر از من بری بیرون حالت رو میگیرم ، روشنه ؟
تند سر تکون میدم و میگم : آره به خدا …
چی به خدا ؟
هول میشم و میگم : روشنه دیگه ..

لبخند کجی میزنه و میگه : جمع کن بریم …
شام نذارم ؟

خسته م ، نذار دو بار تکرار کنم …
تند دست میکشم و میز رو دور میزنم . می خوام از بحث جلوگیری کنم و برای اینکار چاره ای ندارم جز اینکه با مسیح
مدارا کنم . مسیح به منو حرف گوش کردنم نگاه میکنه ، هر دو بیرون میریم و همزمان صدای حاج کمال رو میشنوم :
اگه مجتبی هم مثل مسیح بود که سر اینکه ساره اومده خونه ننه بابای خودش این قدر توپ و تشر می زد تو آدم میشدی…
مسیح چه خبره مگه ؟
سودابه ساکته و ماهی میگه : هیچ خبری نیست … کجا میرین ؟
مسیح خونه …
شام نخوردین که …
مسیح سودابه چشه ؟
کسری سودابه گوشه …
مسیح نمکدون !
سودابه به طعنه میگه : از زنت بپرس ..
مسیح ابرویی بالا میندازه و به سمت من برمیگرده : چی رو ازتو بپرسم ؟
لبم رو گاز میگیرم ومیگم: من آوردمش اینجا !
مسیح اخم میکنه و میگه : تو آوردیش ؟ از کجا آوردیش ؟
از خونه مون …
چشماش گشاد میشه ومیگه : سودابه اومده اونجا بعد تو آوردیش اینجا ؟
ماهی من گفته بودم بهش …
سودابه با دهن باز به مامانش نگاه میکنه : مامان تو گفته بودی بهش ؟
ماهی خُبه والا … یه پسرم روان پریشه ، یه دخترمم تیتیش مامانیه … از ترس شما من چه کارایی که نمیکنم !
کسری دمت گرم !

ماهی با اشاره به کسری میگه : یکیشونم عقب افتاده !
کسری وا میره ، همه با چشمای گشاد شده به ماهی نگاه میکنیم و کمال فقط بلند میخنده و میگه : تعارف نکن ، منو
جا انداختی …

ماهی والا تو و ساره تنها امیده من شدین !
عشق می کنم از من تعریف میکنه و مسیح کلافه میگه : بالاخره میگین چه خبره یا نه ؟
ماهی بگم که بری یقه ی پسر مردم رو بگیری ؟
مسیح پسر مردم کیه ؟
سودابه مجتبی …
مسیح اخم میکنه : مجتبی غلط کرده ، دست بلند کرده روی تو ؟
سودابه نه …
داد و بیداد کرده برم لهش کنم ؟
نه …
مسیح از کوره در میره و داد میزنه : شب خونه نیومده ؟
نه …
ماهی مجتبی رفته خونه ی مامانش ، مامانش به خواهر جناب عالی گفته بالا چشمش ابروعه !
سودابه عه ، مامان …
مسیح زهره مار … اسکُل کردی منو ؟
کمال خندید : دیوونه خونه س …
کسری از قدیم گفتن ، زن و شوهر دعوا کنن ابلهان باور کنن …
مسیح رو به من میگه : بریم …
کسری میگه : مسیح خانی که از کوره در رفتی برای مجتبی بدبخت ، اما خودت چی ؟ دست بلند نکردی رو زنت ؟ داد
و هوار نکردی ؟ شب دیر وقت نرفتی خونه ؟ …
سکوت محضی فضا رو پر میکنه و مسیح خیره میشه به کسری بیخیالی که رو به مامانش میگه : چیه ؟ به هر حال آدم
عقب افتاده هم که باشه تفاوت حرف و عمل تو گفته های شازده پسرت رو میبینه !
مسیح انگشت اشاره ش رو سمت کسری میگیره ومیگه : حرف اندازه ی کُپُنت بزن بچه ..

با دو دستم دست مسیح رو میگیرم و لبخند بی معنی میزنم : خب ، بریم دیگه … ها ؟ خسته ای ، زودتر بریم خونه …

مسیح از در بیرون میره که رو به جمع میگم : ببخشید دیگه ، ما بریم ..
کسری لبخند میزنه و کمال اخموعه … سودابه شرمنده س و ماهی از جا بلند میشه : ببخش تو رو خ ..
شما بشین، چه کاریه بیای تا دمه در ؟ خدافظ همگی …
تند از خونه میزنم بیرون و فقط اینو میدونم که هیچ وقت راضی نیستم موضوع اصلی دعوای این خانواده با هم باشم .
سوار که می شم مسیح راه می افته و میگه : برا چی آورده بودیش اینجا ؟
گفتم با شوهرش دعوات نشه !
مرض که ندارم کاری نکرده بپرم بهش …
از دهنم می پره : حتما داری که مامان ماهی میگه نذار مسیح بفهمه !
خودم میفهمم چه گندی زدم و دستم رو جلوی دهنم میذارم . چشمام گشاد میشه و به مسیح که اخم میکنه و هر از
گاهی نیم نگاهی بهم می ندازه ، نگاه میکنم … اول عصبیه و بعد که شکل و ظاهرم رو میبینه لبخند کجی می زنه و
میگه : دیگه نشنوما …
تند میگم : به خدا حواسم نبود !
شام چی داریم ؟
نگاش میکنم ، ینی چی شام چی داریم ؟ جواب دادنم طول میکشه که خودش به حرف میاد : اصلا این مدت که خونه
بودی غذا چی می خوردی ؟
فکر میکنم ، من غذا نخورده بودم . فقط غذاهای سرد داخل یخچال رو می خوردم مثل کالباس یا الویه یا خوراکی ….
چیزی نمیگم که باز میگه : با توام بچه !
می ترسم باز عصبی شه و میگم : کالباس ، چیپس .. نون پنیر … نون و ماست … دیگه یادم نمیاد !
کنار خیابون پارک میکنه و سمتم برمیگرده : ینی تو توی این یه هفته و نیم غذا نخوردی ؟

کمی خودم رو جمع و جور میکنم که می فهمه … اصلا مگه میشه مسیح نفهمیده باشه که مثل سگ ازش می ترسم ؟
می گم : خب .. خب اینارو خوردم دیگه …
چرا غذا درست نکردی ؟
لبم رو گاز میگیرم که نگاش سمت لبم میره … : خب نمی خوام …
ابرویی بالا میندازه و میگه : نمی خوای ؟

خجالت میکشم و نگام رو منحرف میکنم : م ..من … خب غذا بلد نیستم !
کمی نگام میکنه و بعد لبخند کجی میزنه : تو چی بلدی نیم وجبی ؟
خب فقط غذا بلد نیستم !
صاف میشینه و میگه : حالا چی کوفت کنیم ؟
استارت میزنه و راه می افته ، همزمان میگه : بریم فست فودی یا کوفت و زهره ماری …
خوب نیست …
رانندگی میکنه و میگه : چی خوب نیست ؟
غذا بیرون برات خوب نیست ، برای معده ت …
پوزخند میزنه : میمیریم راحت میشیم دیگه !
می خوام بحث رو عوض کنم و میگم : لازانیا …
نگام میکنه و باز به رو به رو خیره میشه : بلدی ؟
ساکت میشم و میگم : همون نون پنیر ..
اِی تو روحت ، هی !
خب همیشه ایلگار درست میکرد !
ایلگار کیه دیگه ؟
بگم کیه ؟ خدمتکارمونه ؟ مسیح دلش سوخته و فکر میکنه من یه گدای توی خیابونم که محتاجم و اگه بدونه از این
خبرا نیست حتمی پرتم میکنه بیرون … میمونم چی بگم و چند لحظه میگذره که میگم : دوستم …

جلوی یه سوپر مارکتی نگه میداره و پیاده میشه . ماشین رو دور میزنه که میبینه پیاده نشدم . وقتی نگاهش رو میبینم
شیشه رو پایین میکشم و میگم : چیزی شده ؟
پیاده شو …
گوش میکنم و پیاده میشم . جلوتر از اون می خوام به فروشگاه برم که یقه م رو از پشت میگیره و اجازه نمیده . سوالی
نگاش میکنم که میبینم موهام رو جمع میکنه و از یقه ی لباسم میفرسته داخل و میگه : زیادی تو دست و پاست …
کنار هم داخل فروشگاه میریم و میگم : باید برم کوتاش کنم …
کله هیکلت رو می ارزه ، بعد می خوای بری کوتاش کنی ؟

چشمام گشاده میشه و میگم : ینی بیریختم ؟
بین قفسه های خوراکی میگرده و بدون نگاه کردن به من میگه : نیستی ؟
نگاه دقیقش به جنساس و من مثل بچه ها آستین کتش رو میگیرم و هی گردن میکشم جلو تا نگام کنه و جوابم رو بده:
مسیح خدایی من زشتم ؟
لبخند میزنه و می ایسته ، من دور میزنم و رو به روش وایمیستم تا جوابم رو بده : اولا آقا مسیح .. دوما چی باعث شده
فکر کنی خوشگلی ؟
هیچی …
پس چی میگی ؟
خب کسی تا حالا نگفته زشتم …
کمی خم میشه و میگه : زشتی … یه زشته نیم وجبی !
اخم میکنم که از کنارم میگذره . ناراضی ام و مسیح انگاری زیادی کیفش کوکه …
بسته هایی که برداشته رو حساب میکنه و هر دو بیرون میایم . اخموام و با خودم میگم بد ترین آدم روی زمین مسیحه…
تو ماشین میشینیم که تلفن مسیح زنگ می خوره . وصل تماس رو می زنه و روی بلند گو میذاره : بنال …
نالیدی مرتیکه !
صدای کسری رو میشناسم و خنده م میگیره . خود مسیح محو لبخند میزنه و می گه : فرمایش !
ینی چی که خونه نیستی ؟

خب تو چه کاره حسنی ؟
پشت در موندما …
همین الان از خونه حاج کمال زدم بیرون ، هیکله نفله ت که اونجا بودی …
حالا که اینجام … نه ، ینی اینجاییم …
صدای یکی میاد : چاکر داداش …
لبخندم عمق میگیره . یاشارم هست … مسیح میگه : سره خرا جمعن …
کسری یکیمون کمه ، کجا مونده ؟…
ای تو ذاتت … ده مین دیگه خونه م …

چنددقیقه ی بعد وارد پارکینگ میشیم و با هم سوار آسانسور میشیم . در آسانسور که باز میشه سه تاشون رو میبینم .
کسری به دیوار تکیه داده . اهورا و یاشار روی پله ها نشستن که میگم : سلام …
کسری سلام جوجه …
یاشار سلام ریزه ..
اهورا سلام بانو !
از القابی که بهم دادن خنده م میگیره که مسیح میگه : نیشتون رو ببندین …
درو باز میکنه که همه داخل میریم . مسیح نایلون خریدارو میذاره روی کانتر و میگه : شام با شما !
یاشار اوووو ، اصلا صد بار گفتم قبلش شام رو آماده کن …
مسیح محل نمیده و به اتاق میره تا لباس عوض کنه که هر سه نفرشون خبیث منو نگاه میکنن ، شونه بالا میندازم :
چیه؟
کسری به به ، لازانیای نهان پز خوردن داره …
یاشار با لودگی دستش رو روی شکمش میکشه و میگه : آخ نگو نگو …
مسیح از اتاق بیرون میاد و با خنده میگه : آره ، چه جووورم !
مسخره میکنه ومیگم : به خدا بلد نیستم !
چهره ها شون وا میره که اهوارا از جا بلند میشه : یه عده مفت خور جمع شدیم ، تشکیل اجتماع دادیم …

لوس چشمام رو ریز میکنم و میگم : منم ؟!؟!
از کنارم که میگذره مچ دستم رو میگیره و با خودش میکِشه : شما میای کمک … اونا رو گفتم !
خب برم لباس عوض کنم ، بیام .
به اتاق میرم و یه تیشرت صورتی با شلوار راحتی گشاد سفید تنم میکنم . موهام رو بالای سرم گوجه ای میکنم و میزنم
بیرون .
به آشپزخونه میرم . کسری و یاشار مشغول گوشی هاشونن و مسیح داره فیلم میبینه . اهورا با اون قد و استایل فوق
مدرنش پیشبند بسته که با دیدنش لبخند میزنم و میگه : بهم میاد ؟
اوووم چه جورم !
تیکه ی مسیح مانند میندازی …

میخندم و میگم : چی کار کنم ؟
روغن بریز داخل تابه تا اول موادش رو درست کنیم .
چشم .
بی بلا خوشگل خانوم …
انرژی میگیرم و دلم میخواد حال مسیح رو بگیرم و بگم بفرما ، من خوشگلم منتها تو چشم نداری منو ببینی . تابه رو در
میارم و کابینت بالا رو باز میکنم تا روغن رو بردارم . روی پنجه های پام بلند میشم و دستم نمیرسه . همین موقع دسته
اهورا از پشت سرم دراز میشه . روبه روم کابینته و نمی تونم جلو برم … اهورا بهم چسبیده ، با دستش می خواد روغن رو
برداره . خجالت میکشم از این فاصه ای که صفر شده . از این گرمای تنش …
روغن رو پایین میاره و اندازه ی نیم قدم عقب میره که نگاش میکنم . چشمک میزنه و میگه : سرخ شدی چرا یکی یه
دونه ؟
با محبت باهام حرف میزنه ، یه جوری میشم . خجالتم بیشتر میشه که فاصله میگیره و میگه : پیازا رو خورد کن تا آب
نشدی !

گوشه ی لبم رو گاز میگیرم و پشت میز میشینم و مشغول خورد کردن پیاز میشم . فین فینم آشپزخونه رو برداشته که
کسری و یاشار میان داخل ، کلی سر به سرم میذارن و بالاخره بعد از کلی مشقت میز رو میچینیم و مسیح زحمت میکشه
و میاد . دور هم داریم می خوریم که می گم : یه چی بپرسم ؟
هر چهار نفر نگام میکنن که میگم : من ، راستش میخوام یه وکیلی رو پیدا کنم . نمیدونم چطوری ؟
یاشار اسمش رو می دونی ؟
اصلیش جهان کارداش ، اما اومد ایران اسمش رو گذاشت امیر کاشف !
کسری کی هست ؟
اگه پیداش کنم جواب خیلی چیزا رو می فهمم …
مسیح لقمه ش رو قورت میده و میگه : کانون وکلای دادگستری اسم رو بدی آدرس دفترش رو میگه !
کسری سعیدی وکیله بابا ، شاید بتونه کاری کنه برامون ….
مسیح فردا بهش بزنگ ببین می تونه یا نه اگه خبری نداد میرم کانون وکلا ..
اهورا تک بچه ای ؟
با غذام بازی میکنم و میگم : تنهام ..

دو پهلو حرف میزنم و کسی دیگه چیزی نمیگه … می خوام جهان رو پیدا کنم . جهان پسره ایلگاره و می تونم ازش خبر
بگیرم … خیلی وقت پیش ایلگار گفته بود که جهان توی تهران وکیله … دعا عا می کردم تا پیداش کنم …
کسری راستی بهروز زنگ زد امروز …
مسیح چه خبر بود مگه ؟
ساغر تولدش رو می خواد باغ باباش جشن بگیره گفته بریم …
مسیح خب به سلامت !
کسری مسخره بازی درنیار مسیح ….
مسیح من اعصاب لوس بازی ندارم ، خیر پیش …
یاشار نهانم دعوته !
مسیح ابرویی بالا میندازه و میگه : اونوقت کی دعوتش کرده ؟
کسری هرکی حق داره همراهش رو ببره ، ما سه تا هم همرامون نهان رو می بریم !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا