رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 55

0
(0)

-خوبه، لزومی نداره کسی بدونه.
-بی سروصدا همه ی کارهارو می کنم.
-شادان می گفت حمیرا رو دیده.
شاهرخ اخم کرد.
-دارن نفوذ می کنن به شادان.
-کاش بهش هشدار می دادی.
-اون دختر بزرگ و عاقلیه.
-آره ولی یه زنه، فردین رو بخشید، پس بقیه رو هم می تونه.
حق با فروزان بود.
باید در لفافه چیزهایی را به او می گفت.
-با فردین حرف می زنم، هیشکی عین فردین نمی تونه با شادان راه بیاد.
فروزان از استرس دستانش می لرزید.
-اینو نگفتم که دست و پاتو گم کنی، فردا باید بری دادخواست طلاق بدی، ولی قبلش با وکیلمون مشورت می کنیم.
-حمید رو دیدی؟
-نه، خودشو قایم کرده.
-چطوری با حمیرا برگشته؟
-پیشش بوده.
-یعنی چی؟
-هیچ وقت حمیرا رو طلاق نداده بود.
فروزان با چشمانی گرد نگاهش کرد.
بعد از اینکه با آن خفت حمیرا رهایش کرد و رفت توقع این برگشت را نداشت.
واقعا که حمید عاشق حمیرا بود.
همان طور که شاهرخ عاشق فروزان بود.
-بچه ها بدونن نگران میشن.
-هیشکی خبردار نمیشه، بی سروصدا همه ی کارهامونو می کنیم، به محض اینکه حمید رو ببینن دستگیر میشه.
-خدا ازش نگذره.
شاهرخ پیشانیش را بوسید.
-من بی خیالت نمیشم فروز.
ته دلش آرامشی عمیق نشست.
چقدر خوب که شاهرخ را داشت.
-هروقت اینجوری حرف می زنیاز چیزی نمیترسم.
-نباید هم بترسی، من نمی ذارم کسی بهت آسیب بزنه.
دست شاهرخ را بلند کرد و بوسید.
-شیلا کجاست؟
-پیش شادان، امروز می خواستن دوتایی باهم باشن.
-شام بریم بیرون؟ آخرشب هم میریم دنبال شیلا.
-بذاریم یه شب دیگه؟
شاهرخ متعجب گفت: فروز می ترسی؟
-نه، ولی…
-امشب میریم.
دست فروزان را گرفت.
-این رنگ مو بهت میاد.

همیشه باید مردی باشد که تعریفت را بدهد.
زیبایی یعنی همین!
-مرسی عزیزم.
هیچ کدام این احساس را نداشتند که با زنده بودن حمید حالا ازدواجشان باطل است.
اصلا نمی خواستند بپذیرند.
5 سال زن و شوهر بودن کم چیزی نبود.
شاید رابطه داشتنشان محدود می شد.
ولی هیچ چیزی دیگر دستخوش تغییر نمی شد.
حمید باید از جایی که آمده برمی گشت.
****
دم در که داشتند خداحافظی می کردند، شاهرخ به آرامی کنار گوش فردین گفت:
-فردا میام دفتر می بینمت.
-چیزی شده؟
-مفصل صحبت می کنیم.
فردین سر تکان داد.
اگر شاهرخ در لفافه حرف می زد.
مطمئن قضیه جدی است.
و البته تمایلی هم ندارد خانم ها بدانند.
شیلا درون آغوش شاهرخ خواب بود.
فروزان نشست و شاهرخ شیلا را درون آغوشش گذاشت.
شادان از پنجره خم شد.
دوباره مادرش را بوسید.
-شبتون بخیر.
قرار بود شام را بیرون بخورند.
ولی شادان به اصرار خواسته بود که به اینجا بیایند.
آخر هم زور شادان چربید.
شام را در کنار همدیگر خوردند.
با رفتن شاهرخ و فروزان، آن هم داخل شدند.
-کاش زود بهار بشه.
-چیزی نمونده.
-عمو چیکارت داشت؟
-هیچی.
-ولی یه چیزی کنار گوشت گفت.
فردین خندید.
عجب زن تیزی نبود.
-گفت فردا میام دیدنت.
-پس مساله ی مهمیه.
-خبر ندارم عزیزم.
با آسانسور بالا رفتند.
-بهم بگو هرچی شده.
-چشم.
داخل که شدند هوای خنک تنشان را جلا داد.

****
-چی شده؟
شاهرخ کمی برای گفتن دست دست می کرد.
فردین از پشت میزش بلند شد.
روبروی شاهرخ نشست.
-قضیه خیلی جدیه؟
-فعلا آره.
-متوجه نمیشم.
شاهرخ سرش را بلند کرد.
-نمی خوام شادان بفهمه، حداقل نمی خوام الان بفهمه.
فردین سر تکان داد.
لازم نبود برای فردین مقدمه چینی کند.
رک گفت:حمید زنده اس.
فردین به وضوح جا خورد.
گیج و گنگ به شاهرخ نگاه کرد.
حالت هایش شبیه عکس العمل فروزان بود.
فروزان هم همین گونه نگاهش کرد.
-یعنی چی؟
-حمیرا همراه با حمید برگشته.
هرچه را برای فروزان گفته بود برای فردین هم گفت.
-می خوام شادان رابطه ای با حمیرا نداشته باشه.
-مشکلی پیش اومده؟
-حس می کنم سلام گرگ بی طمع نیست.
-چطور؟
-حمید همه چیزو تو قمار از دست داده، برای اینکه رو بیان یا از فروزان استفاده می کنن یا شادان.
فردین عصبی به مبل تکیه داد.
-پست فطرت.
-ذات حمید هیچ وقت خوب نبود.
-هیچ وقت.
-چیکار می کنی؟
-حواسم به شادان هست.
-عین یه مار هفت خطن، زن و شوهر شبیه هم.
-حمیرا تو بار اولی که شادان رو دیده بود خیلی خودشو به موش مردگی زده.
خنده ای تصنعی کرد.
-جالبه که جوری وانمود کرده انگار اصلا نمی دونسته همه ارث و میراث به نامش خورده.
شاهرخ هم خنده اش گرفت.
چقدر جلب بودند.
-پی این قضیه رو می گیرم.
فردین با یادآوری موضوعی فورا گفت: ازدواج شما و فروز…
-حمید رو گیر میارم، باید طلاقش بده.
عجب مصیبتی پیش رو داشتند.
-من همه جور پشتتون هستم.

شاهرخ با قدردانی نگاهش کرد.
-ممنونم فردین جان.
-خواهش می کنم، نمی خوام کسی ضربه ای ببینه.
-جلوی هر ضرری رو می گیرم.
مصمم بود که حمید را زمین بزند.
هر بار که سروکله اش پیدا می شد خیلی از زندگی ها را مختل می کرد.
قرار نبود حالا باز گند بزند به زندگیشان.
این بار تا پای زندان رفتنش پیش می رفت.
اما خودش هم زن کلاهبردارش!
صحبت ها که ته کشید از جایش بلند شد.
-بمون یه چیزی برای ناهار سفارش بدم.
-فروزان منتظرمه.
-فروز می دونه؟
-آره، باید می دونست.
حق با شاهرخ بود.
بلاخره پای طلاق وسط بود.
-باشه.
دست شاهرخ را به گرمی فشرد.
-ممنون که بهم اعتماد کردی.
شاهرخ فقط لبخند زد.
راهش را گرفت و رفت.
فردین تا دم در بدرقه اش کرد.
بعد از رفتنش تمام اعصابش متشنج شد.
یک تسویه حساب شخصی با حمید داشت.
چند سال پیش با مازیار دست به یکی کرد.
همان سال ایی که مثلا زنده بود.
شرکت او را زمین زد.
تلافیش را می کرد.
با شاهرخ هم نوا می شد.
با حمید حسابی کار داشت.
پشت میزش نشست.
از امروز جنگ شروع می شد.
***
وارد شرکت شد.
جلوی میز منشی ایستاد.
-داخله؟
-بله خانم.
-خبر نده، سرزده میرم.
منشی لبخند زد.
شادان داخل شد.
فربد سرش روی یک پوشه بود.
عینکی با فرام دایره ای به چشم داشت.

-خوبه ولا، مردم غریبه شدن.
فربد سرش را بلند کرد.
با دیدن شادان گل از گلش شکفت.
عینک را از روی چشمش درآورد.
چهره اش پر از خنده شد.
-به به شادان خانم.
شادان در را پشت سرش بست.
-به به به شما آقا، تحویل نمی گیری.
فربد از پشت میزش بلند شد.
به سمتش رفت.
-اصلا طرف من نیا که قهرم.
-پس چرا اومدی؟
-به تو چه؟
بدون توجه به فربد و دست های بازش که قصد داشت در آغوشش بکشد روی صندلی نشست.
فربد به حرکتش خندید.
روبرویش نشست.
-چی شد یادی از من کردی؟
-تو که بی عرضه ای، نمیای من میام.
-نداشتیم دیگه.
-اتفاقا خوب داریم، البته بگم این آخرین باریه که میام دیدنت، باز واسه من کلاس بذاری پشت گوشتو دیدی منم دیدم.
فربد با خنده نگاهش کرد.
-اوه، اوه چه عصبانی!
شادان خودش هم خنده اش گرفت.
-اگه که خندیدی بیا آشتی کنیم.
-خداوکیلی چیکار می کنی که زورت میاد یه سر بزنی بهم؟
-به جون خودت خیلی مشغولم، آخر ساله باید همه چیزو مرتب کرد.
-نه اینقد که نتونی یه شب بیای سر بزنی.
-حق با توئه.
شادان دستانش را بالا گرفت و گفت: خداروشکر که موافقی حق با منه.
-بر منکرش لعنت.
-امشب با نگین بیاین، یا باز جنابعالی وقت نداری؟
-اینقد تیکه نداز دختر.
-چون ناراحتم، نه سراغی می گیری نه زنگی نه چیزی.
فربد با شرمندگی همه ی حق ها را به او داد.
راست می گفت.
بی معرفت شده بود.
-چشم جبران می کنم.
-این شد حرف حساب.
-زنگ می زنم نگین امشب میایم.
-پس پاشم برم از الان کارامو کنم.
فربد فورا گفت: کجا؟ نیومده بری؟
-شب میاین دیگه.

-حالا کو تا شب؟!
-فربد؟!
-خیلی خب بابا.
-پس برم.
-خیرسرت اومدی منو ببینی.
شادان نیشخندی زد.
-همینم زیادیته، خجالت نمی کشه.
فربد متعجب نگاهش کرد.
شادان بلند شد.
-یه کم خرید دارم، زنگ بزنم با فردین برم.
فربد هم بلند شد.
-سلامشو برسون.
جلو رفت.
گونه ی زبر فربد را بوسید.
-شب دیر نکنین.
-باشه غرغرو.
شادان با خنده چشمک زد.
راهش را گرفت و رفت.
فربد پشتش لبخند زد.
این دختر یک سره شور و عشق بود.
به سمت میزش رفت.
باید بقیه کارهایش را می کرد.
***
-این رنگ زرد بهت میاد.
نگاهی به روسری انداخت.
بلند بود و خوش نقش و نگار.
راست می گفت.
پوستش سفید بود.
احتمالا به او می آمد.
-بریم داخل امتحانش کنیم؟
فردین دست پشت کمرش گذاشت.
-بفرمایید خانم.
شادان با ذوق لبخند زد.
همراه با فردین داخل رفتند.
با تقاضای شادان روسری را آوردند.
همانطور روی موهایش انداخت.
جلوی آینه نگاه کرد.
واقعا به پوستش می آمد.
-با چی ستش کنم؟
فردین خندید و شانه بالا انداخت.
این یکی را نمی دانست.
-می خوامش.

فردین هزینه اش را حساب کرد و روسری را برداشته بیرون آمدند.
-میگم عمو چیکارت داشت؟
فردین فورا گفت: کاری بود.
-واقعا؟
-شادان جان….
درون پاساژ بالا و پایین کردند.
جلوی یک مانتو فروشی ایستادند.
چنگی به دل نمی زد.
-از طرح هاش خوشم نمیاد.
واقعا هم زیبا نبودند.
-بریم عزیزم.
به سمت چپ حرکت کردند.
شادان با تزببنی به اطراف نگاه می کرد.
یک لحظه انگار چیزی دید.
قلبش به ضربان افتاد.
-فردین؟
فردین متعجب نگاهش کرد.
رد نگاهش را گرفت.
چیزی نبودکه.
-چی شد؟
شادان برگشت و نگاهش کرد.
فورا دستش را دراز کرد.
-اونجا رو ببین.
-کجا؟
شادان برگشت و نگاه کرد.
کجا رفت؟
-یکی شبیه بابام بود، انگار خودِ خودش!
فردین جا خورد.
فورا لبخندی تصنعی زدو
-خیالاتی شدی؟ آدم مرده زنده میشه؟
حق با فردین بود.
ولی نمی دانست چرا حالش یک جوری بود.
مگر چند نفر در دنیا وجود دارد که شبیه ات باشند؟
-شادان جان؟
-بریم، بریم.
-خوبی؟
-آره، چرا بد باشم؟
حمید داشت بازی می کرد یا اینجا بودنش کاملا اتفاقی بود؟
باید به شاهرخ می گفت.
-اگه چیزی به دلت ننشسته بریم یه روز دیگه.
-آره بریم، خسته ام.
همین هم شد.

فردین خیلی زود او را از آنجا دور کرد.
حمید واقعا زنده بود و می توانست شر به پا کند.
فعلا شادان نفهمد بهتر است.
شاهرخ خودش همه چیز را درست می کند.
خصوصا که پای فروزان به میان بود.
مگر می مرد که فروزان را رها کند.
از پاساژ بیرون رفتند.
-امشب شام چی درست می کنی؟
-فکری ندارم.
-بریم فروشگاه یکم خرید کنیم.فست فود چطوره؟
شادان فورا اخم کرد.
-نه دوس ندارم، یه چیز خونگی که نگین هم دوست داشته باشه.
-باشه عزیزم، هرچی که خودت میگی.
-یکم قلیه میگو درست کنم هوس کردم با ماهی سرخ کرده ها؟
-فکر خوبیه.
شادان عاشق چیزهای ترش بود.
برعکس اینکه از غذاهای شیرین بدش می آمد.
جالب اینکه سرسام آور شیرینی می خورد.
اما به قول خودش بدش می آمد مثلا در حال خوردن غذاهای ترش و شوهر یکهو یک چیز شیرین زیر دندان برود.
برای فردین فرقی نمی کرد.
همه چیز می خورد.
اصلا هم سختگیر نبود.
بیرون از پاساژ ماشین کمی دور پارک شده بود.
کمی قدم زدند تا به ماشین رسیدند.
شادان پشت فرمان نشست
گاهی دوست داشت خودش رانندگی کند.
-یکم گل بخریم، گلمون خراب شده.
-چشم خانم.
کمربندها را زدند و ماشین حرکت کرد.
اولین فروشگاه زنجیره ای داخل شدند.
کمی آجیل و تنقلات و میگوهای بسته بندی خریدند.
ماهی پر از فریزر بود.
تمر هندی هم از بوشهر آورده بودند.
شادان دستپخت خوبی داشت.
خیلی هم حوصله خرج می کرد.
به قول فروزان زیادی فس فس می کرد.
ولی او کار عجله ای را دوست نداشت.
همه ی خریدها را صندوق عقب گذاشتند.
این بار فردین پشت فرمان نشست.
سر راه کمی گل مریم و میخک سرخ خریدند.
شادان عاشق گل بود.
هوای سرد که بگذرد بالکن را پر از گل می کرد.

گل ها عطر و رنگ به خانه می دادند.
خصوصا شادان که احساس سرزندگی می کرد.
دختری که تمام عمرش درون روستا باشد.
با مرغ وخروس و گل و گیاه بزرگ شده باشد…
باید هم اینطور بی تاب سرسبزی و نفس تازه ی اطرافش شود.
وقتی به خانه برگشتند شادان فورا دست به کار شد.
بوی قلیه ماهی درون فضا پیچید.
با این حال میگو سوخاری به همراه ماهی هم درست کرد.
فردین هم کمکش کرد.
میوه ها را شست و درون ظرف گذاشت.
تنقلات را درون ظرف های چبی مخصوصی که شادان داده بود ریخت.
گل ها را درون دوتا گلدان کریستال چید.
کمی خانه را مرتب کرد.
دست آخر پشت سر شادان ایستاد.
از پشت بغلش کرد.
چانه اش را روی شانه ی شادان گذاشت.
-چی شده؟
-هیچی!
شادان لبخند زد.
زیر برنجش را کم کرد.
باید زعفرانش را دم می کرد.
-دلت برام تنگ شده؟
-من که همیشه دلتنگتم.
-می خوای بیا خونه نشین شو.
فردین با خنده گفت: پس کی کار کنه؟ اصلا چی بخوریم؟
شادان هم خندید.
به سمت فردین چرخید.
عاشقانه های دلبر زندگیش را دوست داشت.
و این مرد ته خواستن بود.
درست جایی کنار یک ریل قطار…
وقتی به سمت جاده ی پر از شکوفه ای می رود.
دست دور گردن فردین انداخت.
-خوبه که هستی.
-مگه قراره نباشم؟
-نه، فقط دلم می خواد برای بودنت تشکر کنم.
فردین نرم گونه اش را بوسید.
-و من از تو.
صدای زنگ مانع عاشقانه ی دیگری شد.
شادان را رها کرد و به سمت آیفون رفت.
زنگ در پایین را فشرد تا باز شود.
فربد و نگین پشت در بودند.
در بالا را باز کرد.

شادان لباسش را مرتب کرد.
جلوی در آمد.
امروز آسانسور خراب بود.
باز هم خوب بود که یک اتصالی کوچک بود و زود هم حل شد.
در آسانسور باز شد.
فربد و نگین بیرون آمدند.
شادان زود نگین را بغل کرد.
گونه اش را بوسید.
فربد هم گونه اش را جلو آورد تا بوسیده شود.
شادان چپ چپ نگاهش کرد.
-خیلی احوالمو می پرسی که توقع داری بوستم کنم؟
دست نگین را گرفت و با خودش داخل برد.
فربد با قیافه ای آویزان نگاهشان کرد.
فردین با خنده گفت: بیا داخل.
فربد داخل شد.
فردین در را پشت سرش بست و به داخل راهنمایش کرد.
نگین با ذوق نفس کشید.
-ای جانم قلیه گذاشتی؟
-دیدم همه دوس داریم خودمم هوس کرده بودم، درست کردم.
شادان رفت تا چای بیاورد.
نگین روی مبل روبروی تلویزیون نشست.
فضای خانه گرم بود.
فردین دسته گلی که فربد آورده بود را روی اپن گذاشت.
شادان قبل از چای گل ها رو درون گلدان گذاشت.
چای ریخت و برگشت.
نگین شکمش حسابی بالا آمده بود.
همین روزها باید منتظر بچه ی فربد می بودند.
چای را تعارف کرد و کنار فردین نشست.
نگین حسابی ورم کرده بود.
هرچند قبلا هم دختر تپلی بود.
روی گونه هایش هم لک های ریزی زده بود.
-کی منتظر باشیم نی نی شما بیاد؟
-هنوز زوده که!
نگین با ناله گفت: کاش بیاد، اینقد پاهام درد می کنه!
فربد با خنده گفت: هرشب در حال مالیدن پاهای خانمم.
نگین چپ چپ نگاهش کرد.
-دلتم بخواد.
-من مخلص اون فنچولم هستم.
-چایتونو بخورین سرد نشه.
-کار و بار چطوره؟
سوال تکراری هر مردی وقتی مرد دیگری را می ببیند.
فربد شانه بالا انداخت.

شادان هم بلند شد و کنار نگین نشست.
پچ پچ های زنانه شان شروع شد.
مردها هم بحث خودشان را داشتند.
تلویزیون هم که بی خودی روشن بود.
کسی به آن توجهی نداشت.
حدود 9 شب بود که شادان میز شامش را چید.
همه چیز بود.
یک میز رنگین و زیبا.
نگین با اشتها می خورد.
شادان راضی بود.
همه چیز همانطوری پیش رفت که برنامه ریزی کرده بود.
میز را خودش جمع کرد.
ظرف ها را هم خودش شست.
دست آخر با تنقلات و پاسوربازی تا نیمه شب سرگرم شدند.
نیمه شب فربد و نگین رفتند.
شادان هم خسته درون آغوش فردین از حال رفت.
****
-میشه همو ببینیم؟
-فعلا نه!
حمیرا فورا گفت: چرا؟
-کار دارم.
-تا کی؟
-خبر میدم.
حمیرا ناامیدانه سر تکان داد.
-خیلی خب!
تماس را قطع کرد.
به فردین که کنار دستش بود نگاه کرد.
-آخه چرا؟
فردین با جدیت گفت: دوست ندارم دیگه ببینیش.
حتما چیزی شده.
وگرنه فردین کاری به این کارها نداشت.
-چیزی شده؟
-عزیزم حتما باید چیزی بشه؟ این زن عصبیت می کنه، چرا باید کسیو رو ببینی که روی روانت تاثیر داره؟
حق با فردین بود.
با این حال حس می کرد یک چیزهایی با هم جور در نمی آید.
-باشه.
بلند شد تا به حمام برود.
این روزها حس می کرد کمی ناخوش احوال است.
از کمد حوله اش را برداشت و وارد حمام شد.
آب گرم را باز کرد.
لبه ی وان نشست.
دلش بهم می خورد.

بلند شد.
بدون لباس از حمام بیرون آمد.
-فردین!
فردین پای تلویزیون بود.
با شنیدن اسمش برگشت و به شادان نگاه کرد.
متعجب از جایش بلند شد.
-چی شده؟
-حالم خوب نیست.
فردین فورا به سمتش آمد.
دستانش را دورش کرد.
-چته؟
-نمی دونم سرم گیج میره، دلمم بهم می خوره.
-برو لباس بپوش بریم دکتر.
-نه یکم می خوابم حالم خوب میشه.
-اگه نشد چی؟
شادان را رها کرد.
وارد حمام شد.
شیرآب را بست.
شادان هم به اتاق رفته بود تا لباس عوض کند.
بی حال شده بود.
شاید بخاطر بخار آب بود.
فردین هم وارد اتاق شد.
لباسش را عوض کرد.
-می تونی راه بری؟ می خوای به من تکیه بدی؟
-اینقد دیگه بد نیستم.
لبخند کوچکی زد و شال را روی موهایش انداخت.
-غذایی خورده که بهت نساخته؟
-نه بابا هرچی که همیشه می خورم.
-بریم دکتر ببینم چی شده؟
با هم از خانه بیرون زدند.
وارد آسانسور شدند.
شادان سرش گیج می رفت.
سرش را به آینه ی قدی درون آسانسور تکیه داد.
فردین نگران بود.
از قیافه ی اخمویش کاملا مشخص بود.
دکمه ی پارکینگ را زده بود.
خودش پشت فرمان نشست و شادان کنارش.
این وقت شب معمولا متخصصین بیمار بدون نوبت نمی پذیرفتند.
پس باید یکی از این درمانگاه ها می رفت.
درمانگی نزدیکشان بود.
همان جا هم رفتند.
نوبت برای دکتر عمومی گرفتند و روی صندلی منتظر شدند.

-فکر کن ببین چی خوردی؟
سرش را روی شانه ی فردین گذاشت.
-نمی دونم بخدا.
فردین نگران بود.
-حتما یه چیزی خوردی بهت نساخته، معده تو بهم ریخته.
-شاید، تهوع دارم.
-حالا میریم پیش دکتر ببینیم چته؟
شادان چشمانش را روی هم گذاشت.
بعدد از 20 دقیقه انتظار نوبتشان شد.
به شادان کمک کرد و وارد اتاق دکتر شدند.
شادان را روی صندلی نشاند.
-مشکل چیه؟
دکتر مرد کچلی بود با چشمانی درشت.
صدای نرمی داشت.
به قیافه اش این صدا نمی آمد.
-حالم خوب نیست دکتر، سرم گیج میره تهوع دارم، دلم مدام هم می خوره.
-آستینت رو بزن بالا فشارتو بگیرم.
دستگاه فشار را آورد و روی بازوی شادان گذاشت.
-نرمال نیست.
نبضش را گرفت.
-حالت های دیگه ای هم داری؟ آوردی بالا؟
-نه دکتر.
-سوزش معده هم داری؟
-یکم.
-آخرین ماهیانه ات کی بوده؟
فردین متعجب نگاه می کرد.
-نمی دونم دکتر، ولی خیلی وقته.
-برات آزمایش می نویسم.
فردین کمی ترسیده گفت: چیز حادیه؟
دکتر لبخند زد و گفت:نه، ولی شاید بخوای بابا بشی.
هر دو با چشمان گرد به دکتر نگاه کردند.
شادان با حیرت گفت: یعنی ممکنه باردار باشم؟
-اینطور به نظر می رسه، ولی یه آزمایش به که مطمئن بشی.
لبخند کم کم روی لب های هر دو جان گرفت.
-ممنونم دکتر.
-خواهش می کنم.
-برای حال الانم…
-باید تحمل کنین دیگه.
شادان بلند شد.
جوری خوشحال بود که می خواست جیغ بزند.
با هم از اتاق دکتر بیرون آمدند.
شادان سفت دست فردین را چسبید.

-می خوام جیغ بزنم.
فردین خندید.
-حالت خوب شد انگار؟
-اینقد انرژی دارم که نگو.
-همین امشب بریم آزمایش بدی یا بذاریم فردا؟
-نه همین امشب بریم.
-حالت خوب نیست.
-بهتر شدم.
فردین خنده اش گرفت.
نمی دانست خبر بارداری این همه سرحالش می آورد.
-دیوونه ای به خدا.
-خود این درمونگاه آزمایشگاه نداره؟
-بشین میرم بپرسم.
شادان ننشست.
همراه با فردین به بخش پذیرش رفت.
-ببخشید اینجا آزمایشگاه هم داره؟
-بله، از پله ها برین پایین.
-همین جا باید وزیت بدیم؟
-خیر، پایین پذیرش داره.
به سمت شادان پرخید.
-باید بریم پایین.
-بریم.
با هم از پله ها پایین رفتند.
پایین فقط آزمایشگاه بود.
از جلوی پذیریش آزمایش بارداری را درخواست دادند.
فردین هزینه را حساب کرد.
شادان درون اتاقی رفت تا خون بدهد.
فردین هم روی صندلی منتظر شد.
خیلی طول نکشید که شادان بیرون آمد.
سرگیجه اش بیشتر شده بود.
یک شکلات داده بودند که بخورد.
روی صندلی کنار فردین نشست و شکولات را خورد.
حالش که جا آمد فردین بلند شد و از خانمی که درون پذیرش بود پرسید:
-ببخشید خانم جواب آزمایش کی آماده میشه؟
-فردا یه سر بزنین.
به سمت شادان برگشت.
-بریم؟
شادان بلند شد.
-بریم.
دست در بازوی فردین از درمانگاه بیرون آمدند.
-فعلا به کسی چیزی نگیم خب؟
-چشم خانم.

-تا جواب آزمایش نیاد خیالم راحت نیست.
-نگران نیستم، اما یه درصد رو می ذاریم برای خطا.
فردین خندید.
هردو سرمست بودند.
مگر کم خبری بود.
یک بچه از پوست و گوشت خودشان قرار بود به زندگیشان اضافه شود.
داریم از این قشنگتر؟
-بریم رستوران؟
-امشب نه، هنوز سرم گیج میره.
-پس بریم بسنی بخوریم.
-بریم.
-خلاصه که باید بریم یه چیزی بخوریم نه؟
فردین بلند خندید.
-دارم بابا میشم دختر.
-یعنی می خوای چاق بشی؟
دوست داشت سربه سرش بگذارد.
-بیا بریم دیوونه.
اولین بستنی فروشی پاتوقشان شد.
حال شادان خیلی بهتر شد.
احتمالا بخاطر شنیدن این خبر بود.
سرحال تر بود.
سر گیجه اش هم خیلی کمتر شد.
تهوع نداشت.
هرچند فردا خیلی چیزها مشخص می شد.
بستنی شان راخوردند و از آنجا بیرون زدند.
یک ساعت با ماشین خیابان ها را دور زدند.
پیچ و تاب خوردند.
صدای آهنگ را بالا بردند.
فردین می رقصید.
ولی شادان فقط دست می زد.
توان این پیچ و تاب های قری فری را نداشت.
وقتی به خانه برگشتند تازه 11 شب بود.
فردین فیلمی گذاشت.
دستانش را باز کرد و گفت: بیا بغل عمو ببینم.
شادان با خنده درون آغوشش نشست.
-ممنونم عزیزم.
گونه ی شادان را بوسید.
-منم ممنونم.
متقابلا گونه اش را بوسید.
فردین محکم درون آغوشش فشردش!
حواسشان را به تلویزیون دادند.
هرچند ته قلب هر دو خوشحالی بیداد می کرد.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا