رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 22

5
(1)

 

مازیار با حرص به اشکان چشم غره رفت.
ناهید با اکراه گفت: زیاد تو سلیقه ی ما نیست.
ابروهای شادان بالا پرید.
به پررویی دخترک بزک کرده متحیر شد.
مازیار با اخم جواب داد: تو سلیقه ی من هست.
رو به شادان گفت:بریم؟
شادان از خدا خواسته همراهش شد.
قیافه ی چهار نفرشان درهم فرو رفت.
این مازیار، مازیار همیشگی نبود.
اصلا روی دوست دخترهایش تعصب نداشت.
مازیار شادان را به بقیه هم معرفی کرد.
با این حال متوجه شده بود که این جو برای شادان اصلا مناسب نیست.
شادان دختری نبود که بشود میان این جمع حتی یک لحظه هم تنهایش گذاشت.
دوباره که نشستند مازیار گفت:ببخشید.
شادان متعجب پرسید:چرا؟!
_این جو اصلا مناسب تو نبود.من نباید ازت می خواستم که بیای.
شادان لبخند زد.
اتفاقا چه خوب که آمد.
مهمانی هایی که فردین می آمد را دیگر خوب فهمیده بود جوش چطور است.
مردیکه ی هرزه!
از کجا معلوم که این سه تا اتاق پر نباشند.
فکرش هم کثیف بود.
_هروقت خواستی بگو می رسونمت خونه.
سر تکان نداد و سر برگرداند.
نگاهش میان چشمان سرخ فردین ماند.
می دانست کمی دیگر تا جوش آمدنش مانده.
به درک، بگذار بترکد.
کم خون به دلش کرده بود.
کمی هم او تلافی کند.
خسته شده بود بس که او همیشه حرف می زد و متعاقب آن شادان باید چشم می گفت.
یک بار هم او یک کاری می کرد تا او بچزد.
و انگار نقشه اش هم خوب عمل کرده بود.
پوزخندی زد و در دل با خود گفت:پس کو اون داف های رنگارنگ؟

 

مازیار به سمتش خم شد و کنار گوشش گفت:این اخمارو تو هم می کنی، دلبرهات بیشتر میشه ها.
رنگ صورتش یک باره سرخ شد.
فردینی که تمام مدت دندان سر جگر گذاشته بود بالاخره بی طاقت شد.
از جایش بلند شد و به سمت شادان آمد.
هرچه با این مردیکه لاس زده بود بس بود.
تحملش هم حدی داشت.
دختره ی ورپریده شورش را در آورده بود.
به سمتش رفت.
مازیار انگار فهمید فورا بلند شد و گارد گرفت.
نتوانست اینبار چیزی بگویند: بکش کنار، کار من با تو نیست.
_این دختر با منه.
فردین بی توجه به مازیار به شادان نگاه کرد و گفت:بلند میشی یا به زور بلندت کنم؟
لحنش جوری بود که شادان فورا بلند شد.
کله خری هایش را می شناخت.
چند نفری که دورشان بودن توجه شان جلب شد.
مخصوصا که اولین بار بود فردین به دوس دختر مازیار چشم داشت.
مازیار با کف دست به سینه اش کوبید و گفت:چیکارشی که خط و نشون می کشی؟
فردین عصبی بود.
باید جوری خشمش را خالی می کرد.
دست مشت شده اش را بالا آورد.
قبل از اینکه مازیار و حتی شادان بفهمد چه شده، محکم زیر چانه ی مازیار کوباند.
شادان هین کشدار و بلندی کشید.
جمع یک باره ساکت شد.
نیما به سمتشان دوید.
سیاوش هم همینطور.
صدای موزیک خفه شد.
شادان جلو آمد و گفت:بیا بریم، بس کن.
انگار کم کم همگی داشتند می فهمیدند صنمی بین دوست دختر مازیار و فردین است.
مازیار فکش را کمی مالش داد و گفت:ضربه ی خوبی بود.
همین که خواست تلافی کند سیاوش او را گرفت.
نیما هم با خشم گفت:بس کنید.
شادان بازوی فردین را گرفت و گفت:راه بیفت بریم.
فردین تلخ و جدی نگاهش کرد.
باز به سمت مازیار چرخید و گفت:کارمون با هم تموم نشده.

و واقعا هم نشد.
چون مازیار با خودش عهد کرد شادان را از او خواهد گرفت.
تمام و کمال!
تلافی این مشت را هم در می آورد.
از مادر نزاییده بود که مازیار را بزند اما خودش نخورد.
شادان بزور فردین را برد.
پایشان را که بیرون گذاشتند، فردین به تلخی و خشم بازویش را کشید.
_شادان، امشب بد تا کردی باهام…
لحنش شدیدا تهدیدآمیز بود.
بوی خطر می آمد.
_بیا بریم.
فردین نگاهی به قیافه اش کرد و گفت:رو نکرده بودی می تونی عین دخترای داخل دلبر بشی.
خون درون صورت شادان جمع شد.
انگار توهین شنیده باشد.
_مواظب حرف زدنت باش.
فردین افسارگسیخته بازویش را گرفت.
کشان کشان او را از پله ها پایین برد.
_چته؟ زده به سرت؟
_صنمت با این مردیکه چیه که چو انداخته با دوس دختر جدیدش قراره بیاد؟
شادان متعجب نگاهش کرد.
اصلا قراری با این مناسبت با مازیار نداشت.
از اپارتمان بیرون زدند.
بازویش را کشید و گفت:ولم کن، هر کاری کردم به خودم ربط داره، به تو چه؟
سیلی صدادار فردین درون گوشش ساکتش کرد.
شادان مات نگاهش کرد.
حتی دستش بالا نیامد که روی صورتش بنشیند.
فردین که انگار یک لحظه فهمید چه کاری کرده، به مات شدن شادان نگاه کرد.
_من، عصبیم کردی شادان.
شادان هنوز ساکت بود.
نمی توانست حرفی بزند.
انگار به تنش برق وصل کرده بودند.
سیلی فردین جوری بود که حتی نمی توانست نفس هم بکشد.
کجای کار را اشتباه کرده بود؟
مازیار که مرد خوبی بود.
فردین هم برایش مهم نبود کجا می رود ؟
با چه کسی می تابد.

حالا چه چیزی تغییر کرده بود که فردین این همه آتشی شده بود.
_شادان؟!
_فقط می خوام برم خونه.
_شادان ؟!
صدایش کمی رنگ التماس داشت.
اما شادان بی توجه فقط راه افتاد.
حتی نمی خواست با فردین هم برگردد.
کافی بود.
هرچه تحقیر شد کافی بود.
مگر چقدر توان داشت.
مدام سرکوفت، توهین، تحقیر و اذیت و آزار.
_داری کجا میری دختر؟
توجه نکرد و فقط رفت.
فردین معطل نکرد.
به سمت ماشینش دوید.
پشت فرمان نشست و دنبال شادان رفت.
آنقدر فرز رفته بود که به خیابان رسید.
جلویش ترمز کرد و گفت:بیا سوار شو.
شادان عصبی و ناآرام از کنارش گذشت.
_با توام دختر..
آخر هم مجبور شد از ماشین پیاده شود.
به سمتش رفت.
دستش را کشید و گفت:کجا میری، مگه با تو نیستم میگم بیا سوار شو؟
شادان بق کرده فقط نگاهش کرد.
فردین با آرامش گفت:بیا سوار شو، خیابون خلوته.
می دانست منظورش چیست ؟
آنقدر ناراحت بود که توان مخالفت کردن نداشت.
جنگ اعصاب اضافه هم نمی خواست.
سوار شد و سرش را به شیشه چسباند.
فردین با ناراحتی نگاهش کرد.
اینبار زیاده روی کرده بود.
با اینکه دیگر هرگز اجازه نمی داد که شادان پایش به این جور مهمانی ها باز شود.
اما به همه باید توضیح می داد چه نسبتی با شادان دارد.
نباید وجهه شادان را خراب می کرد.
به حساب مازیار هم بعدا می رسید.
می دانست که به این مهمانی می آید.
به عمد شادان را برای همراهی انتخاب کرده بود.
وگرنه این همه رنگارنگش در کنارش بود.
باید روی شادان دست می گذاشت؟
باید سر از کار مازیار در می آورد.
دختری شبیه شادان اصلا در سلیقه اش نبود.

رفتارش عجیب بود.
_چرا اومدی به این مهمونی؟
پرخاشگرانه جواب داد:به خودم ربط داره.
_درست جواب بده دختر، تو با مازیار اومدی،می فهمی ؟ اون از هر مردی که تو عمرت دیدی دختربازتره.
عصبی نگاهش کرد و گفت:بدتر از تو؟ من که چیزی ازش ندیدم.
فردین متعجب نگاهش کرد.
_یواش، یواش !
شادان رویش را برگرداند.
اصلا نمی خواست با او صحبت کند.
مردیکه خودش بدتر از همه بود، پشت سر بقیه حرف می زد.
_حالا نمی فهمی.
_بهتر.
دلش نمی خواست با او حرف بزند.
به اندازه ی کافی نفرت انگیز شده بود.
مرد هم این همه احمق!
مثلا می خواست به کجا برسد؟
رسیده به خانه، شادان پیاده شد.
حتی یک کلمه هم با فردین حرف نزد.
فقط رفت.
وارد اتاقش شد و در را قفل کرد.
فردین پوفی کشید و با خودش گفت: چطوری از خر شیطون بیارمش پایین؟
ماشین را درون پارکینگ زد و وارد خانه شد.
همه جا ساکت بود.
احتمالا همگی خواب بودند.
همان لحظه فربد از آشپزخانه بیرون آمد.
نگاهی به قیافه ی گرفته ی فردین کرد و گفت:باز چه دسته گلی به آب دادی؟
_سر به سرم نذار فربد.
فربد خندید.
معلوم بود که از جایی عصبی است.
از پله ها بالا رفت که بوی ادکلن شادان مشامش را پر کرد.
پس به خانه برگشته بود.
یکراست به سمت اتاقش رفت.
دلتنگش بود.
خیلی وقت بود با هم حرف نزده بودند.
پشت در ایستاد و در زد.
صدایی نشنید.
دوباره در زد.
باز که صدایی نیامد خودش صدایش کرد.
_شادان جان.
انگار تاثیر گذار بود.
در اتاق باز شد.
شادان بدون توجه فربد را محکم بغل کرد.
فربد متحیر نگاهش کرد.
چه شد یکباره؟

شادان محکم بغلش کرده بود.
گریه نمی کرد.
اما به نظر می رسید به شدت ناراحت است.
_چی شده دختر؟
فربد دست دور کمرش انداخت.
کمی از روی زمین بلندش کرد.
او را داخل اتاق برد و در را بست.
_ببینمت شادان.
اما شادان توجه نکرده همچنان محکم بغلش کرده بود.
فربد خندید.
عین یک کوالا که به درخت آویزان باشد از او آویزان بود.
_نمی خوای ولم کنی؟
_نوچ.
_می تونم که بشینم؟
_نوچ.
خنده ی فربد شدت گرفت.
خود شادان هم لبخند زد.
رهایش کرد.
از فربد خجالت نمی کشید.
جور خاصی دوستش داشت.
عین یک برادر دوست داشتنی!
صندلی را برای فربد گذاشت و گفت:بیا بشین.
_می خوام رو زمین بشینم.
نشست.
شادان به سمت کیفش رفت.
بسته ی شکلاتش را بیرون آورد و گفت: می خوری؟
فربد بسته را گرفت و گفت: نیکی و پرسش؟
شادان روبرویش روی زمین نشست.
_چته شادان؟
_کمی خوب نیستم.
لبخندی غمناک زد.
فربد اخم کرد و گفت: چی شده؟
شانه بالا انداخت و گفت: مهم نیست زیاد.
_شادان؟
لحنش سرزنش آمیز بود.
_خب…امروز مهمونی بودم، با رئیسم…
فربد فقط نگاهش کرد.
_فکر کنم نباید قبول می کردم و می رفتم.
_چرا؟
_فردین هم اونجا بود.
حالا فهمید مشکل از کجا آب می خورد.

 

باز هم زیر سر فردین بود.
_درگیر شدن با هم، جلو اون همه آدم…حالا حتما همه فکر می کنم من دختر خوبی نیستم.
می دانست الان شادان چه حس بدی دارد.
درکش می کرد.
فردین باز هم خودخواهانه همه چیز را خراب کرده بود.
_قراره بازم به مهمونی مشابه اون بری؟
محکم گفت:نه!
_پس لازم نیست نگران قضاوت کسی باشی.
گاز محکمی به شکلات درون دستش زد.
_دلم برات تنگ شده بود.
فربد لبخند زد.
_داری چیکار می کنی تو این مدت؟
_یه دفتر دارم می زنم، دنبال سرمایه گذار بودم.
شادان با شوق گفت: پیدا شد؟
_اره، خداروشکر.
_خوشحال شدم.
فربد شکلات را به خودش تعارف کرد و گفت: نمی خوری؟
_نه!
_بهتر، جوش نمی زنی.
شادان شکلکی درآورد و خندید.
_برای دکور دفترم بیا .
اشاره ای به اتاق شادان کرد و گفت:اتاقتو دوس دارم.
شادان نفس عمیقی کشید و گفت: منم دوسش دارم.خیلی خوبه.
_خوشحالم که از تصمیم مستقل شدنت گذشتی.
_نگذشتم، فقط عقب انداختمش.
لحنش کاملا جدی بود.
_یعنی…
_بعد از دنیا اومدن نی نی، و رفتن مامان خونه عمو شاهرخ منم دنبال خونه می گردم.
_لجباز.
شادان خندید.
لجباز نبود.
فقط می خواست مستقل باشد بدون اینکه مدام یکی بالای سرش باشد و بکن نکن راه بیندازد.
بزرگ شده بود.
بچه نبود که هنوز هم برای هر کاری برایش تصمیم بگیرند.
کاری که فروزان و فردین داشتند می کردند.

 

_بیشتر فکر کن شادان.
_تو هم می خوای عین مامان و فردین باشی؟
فربد لبخند زد و گفت:نه، من فقط نگرانتم.
_نگران نباش، من از پس خودم بر میام.
فربد سر تکان داد و گفت:حتما همینطوره.
کمی دیگر پیش شادان ماند.
همین که حس کرد سرحال شده و از ناراحتی ساعتی قبلش خبری نیست شب بخیری گفت و به اتاق خودش رفت.
شادان روی تخت نرمش لم داد.
با اینکه آبرویش در مهمانی رفته بود اما همین که توانسته بود حال فردین را بگیرد کافی بود.
شبش زهرمار شد
از داف های رنگارنگ هم خبری نشد.
بیچاره مازیار که این وسط یک مشت هم خورد.
فردا حتما باید از او عذرخواهی کند.
الکی الکی مشت خورد.
فردین گاهی وقتها عین یک گاو نر رم می کند.
اوف از این مرد!
****
صبحانه اش را زود خورد که فردین نیاید و سر برسد.
مردیکه فکر کرده بود آقا بالاسر است.
اما انگار آنقدرها هم زرنگ نبود.
پایش را که از آشپزخانه بیرون گذاشت، فردین از پله ها سرازیر شد.
بی توجه به سمت در رفت که فردین با جدیت گفت:وایسا، می رسونمت.
پوزخندی حواله اش کرد و رفت.
_شادان!
لحنش اخطار داشت.
اما او هم شادان بود.
نمی گذاشت کسی زور بگوید.
بی توجهی شادان برای فردین گران تمام شد.
به دنبالش راه افتاد.
زندگیشان شده بود موش و گربه بازی.
یک بار فردین می تاخت و یک بار شادان.
هیچ کدام هم کوتاه نمی آمدند.
درون حیاط به او رسید.
بازویش را گرفت و گفت:کجا؟
شادان با پرخاش گفت: به تو چه؟
شادان این مدلی را دوست نداشت.
بازویش را کشید و گفت:ولم کن، باشه؟
_گفتم می رسونمت.
_که چی بشه؟
_با مازیار کار دارم.
_به من چه؟ برو ، کی جلوتو گرفته؟

 

_بس کن شادان!
شادان سرد نگاهش کرد.
سیلی دیشب هنوز درون گوشش صدا می داد.
_دیگه به من دست نزن، اگه قراره کسیو ببینی برو، کاری به کار من نداشته باش فقط!
مازیار و دیدنش فقط بهانه بود.
این دختر بچه ی احمق نمی فهمید.
فردین را وسط حیاط رها کرد و رفت.
رسیده به سر خیابان تاکسی گرفت و رفت.
باید با مازیار بابت دیشب صحبت می کرد.
مسئول درگیری دیشب او بود.
رسیده به شرکت فورا با آسانسور بالا رفت.
وارد اتاق خودش شد.
کمی دلهره داشت.
حس می کرد هنوز نیامده.
البته او زیادی زود سرکار حاضر شده بود.
بلند شد و جلوی در اتاق مازیار در زد.
کسی جواب نداد.
پس نیامده بود.
به اتاق خودش برگشت.
سیستم جلویش را روشن کرد.
حس خیلی بدی داشت.
انگار که حس می کرد مازیار بابت دیشب از او بدش می آید.
امان از دست فردینی که همه چیز را خراب می کرد.
کارش را شروع کرد.
نیم ساعتی بعد در اتاق مازیار باز شد.
هیجان زده شد.
تپش قلب داشت.
کمی این پا و آن پا کرد.
بالاخره تسلیم شد و از جایش بلند شد.
جلوی در اتاق مازیار ایستاد و به آرامی در زد.
صدای بفرماییدش خسته بود.
دستگیره را فشرد و داخل شد.
_سلام.
مازیار مستقیم نگاهش کرد.
عین همیشه لبخند نداشت.
_بیام داخل؟
_درو پشت سرت ببند.
داخل شد و در را پشت سرش بست.
_چی شده شادان خانم؟
چشمانش سرخ بود.
انگار تمام شب را نخوابیده بود.
_نخوابیدی؟
مازیار دستی به صورتش کشید و گفت:نه.
_تقصیر منه مگه نه؟
مازیار اشاره ای به صندلی کنارش کرد و گفت:بیا بشین.
شادان بدون تعارف جلو آمد و نشست.
چشم در چشم نگاهش کرد.
از دیشب بود که حس کرد مازیار مرد متفاوتی است.
_ربطی به تو نداره.
_پس چرا نخوابیدی؟
_نگرانمی؟
شادان لب گزید.
احساساتیش می کرد.

مازیار برعکس فردین بلد بود چطور معذبش کند.
فردین فقط بلد بود زور بگوید.
اما مازیار نرم و مهربان رفتار می کرد.
_فقط بخاطر دیشب شرمنده ام.
_تقصیر تو نبود.
_چرا، اگه نمی اومدم شاید هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افتاد.
مازیار با اخم گفت:شادان!
لحن توبیخ گر بود.
شادان سر به زیر انداخت و با دستانش کشتی گرفت.
مازیار با دیدنش لحنش نرم شد.
_آخه من چی بگم بهت دختر خوب؟
شادان با معصومیت گفت: نمی دونم.
مازیار لبخند زد و گفت: فردین رو می شناسم، منتظر عکس العملش بودم. نگران چی هستی؟
_شما!
دیوانه ی این همه معصومیتش بود.
چرا اینقد دیر به زندگیش وارد شد.
_نگران نباش.
_صبح گفت میاد باهات حرف بزنه.
_نمیاد، می شناسمش، یه جور دیگه تلافی می کنه.
_آخه چیو تلافی کنه؟
مازیار رک گفت:بودن تو کنار من!
شادان با تعجب به مازیار نگاه کرد.
یعنی هیچ حقی برای زندگی خودش نداشت؟
فردین عملا داشت حق انتخابش را از او می گرفت.
با اخم گفت:من خودم تصمیم می گیرم نه دیگران.
مازیار بدون رودربایستی گفت:نه وقتی که فکر کنه صاحبته.
این دیگر زیادی بود.
هرچند که اصلا مفهوم حرف مازیار را نفهمید.
مازیار لبخند زد.
_بهش فکر نکن.

 

_اومده بودم که عذرخواهی کنم.
_لزومی نداشت.
_چرا داشت، مقصر همه چیز من بودم، دیگه پیش نمیاد.
_گفتم بهش فکر نکن.
از روی صندلی بلند شد.
_من برم به کارام برسم.
_لطفا بگو ی قهوه ی شیرین برام بیارن.
_چشم.
از در که بیرون رفت مازیار لبخند زد.
این دختر را باید قاب طلا می گرفت.
زیادی خوب و خاص بود.
****
هر دو هیجان زده بودند.
این بار سونو گرافی رفتنشان برای سلامتی بچه نبود.
برای تعیین جنسیتش می رفتند.
روی صندلی منتظر نوبت شدند.
فروزان کمی دلهره داشت.
نمی دانست چرا اما کمی می ترسید.
خوب بود که شاهرخ همیشه همراهیش می کرد.
بیش تر از یک ساعت منتظر شدند تا نوبتشان شد.
دکتر مردی عینکی بود درون اتاقی تاریک.
فروزان روی تخت دراز کشید.
شاهرخ هم کنارش بود.
دستگاه روی شکم فروزان بالا و پایین شد.
فروزان با استرس پرسید: دکتر پسره یا دختر؟
دکتر با چهره ی باز گفت: یه دختر کاملا سالم.
شاهرخ با عشق به فروزان نگاه کرد.
_وزنش خیلی خوبه، رشد خوبی داره.
کار که تمام شد پیراهنش را پایین کشید و از تخت پایین آمد.
هر دو از دکتر تشکر کردند.
عکس جنین را از منشی جلوی در، درون پاکت گرفتند و بیرون آمدند.
فروزان ذوق زده بود.
عاشق دختر بود.
دختری برای خودش!

*
با گل ها ژربرا و رز و آلسترومریا حلقه ی گل بزرگی درست کرده بودند که می شد دو نفر به راحتی از میان حلقه عبور کند.
حلقه درست وسط خانه روبروی دیواری که پر بود از عکس های ریز و درشت شادان قرار داشت.
سقف پوشیده بود از بادکنک های رنگارنگی که هر کدام کارت پستالی از آن آویزان بود.
روی تمام وسایل خانه کاغذهای رنگارنگ چسبانده بودند.
روی هر کدام جمله ی زیبا در کنار چند قلب کوچک نوشته شده بود.
جلوی در ورودی دو سبد بزرگ از رزهای قرمز گذاشته بودند.
فروزان نگران دست روی بازوی شاهرخ گذاشت و گفت: به نظر خوب می رسه؟
-خانم شما چرا این همه نگرانی؟
چقدر این خانم گفتن ها با این تن صدای خاص می چسبید.
-شادان سلیقه ی خاصی داره.
-زیباست نگران نباش.
-دیر نکردن؟
-نه نترس، نعیم تا بخواد بجنبه شب شده.
فروزان کم رنگ لبخند زد.
همیشه بودن یک مرد، بدون کم ترین توقع خوب است.
آنقدر خوب که ته اش دلت آغوشی بخواهد محض کوه بودن!
محض داشتن کسی برای خودت.!
باید تمام این فرد های مزاحم زندگی را از میان برداشت.
چیزی قشنگتر از زوج وجود دارد؟
قشنگتر از عدد دو اصلا هست؟
نبود.
از وقتی با شاهرخ یکی شد انگار تمام دنیا یکباره بهشت شد.
با بهاری دائمی!
******************
-شرمنده من تا بخوام جا بیفتم کجاها به ترافیک می خوریم کجا راه آزاده باید عمری تو این شهر بگذرونم.
شادان لبخند زد.
خودش هم زمان برد تا بلاخره این شهر را شناخت.
هرچند هنوز هم خیلی جاهایش را نمی شناخت.
-دختر ساکتی هستی.
فقط متین بود و زیادی غریبه با این پسرعموی مهربانِ ناتنی!
-نه، فقط نمیدونم باید در مورد چی حرف بزنم.
-دخترای همسن تو در مورد چی حرف می زنن؟
-نمیدونم، من دوستای زیادی ندارم.
-چرا؟ به نظر میاد روابط اجتماعی خوبی داری.
-موقعیتش نبوده.
نعیم ابرویی بالا انداخت.
چقدر این دختر خوددار بود.
-چیزی نمی خوای بخری؟
-نه ممنون.
چرا این همه که با فردین و فربد راحت بود با نعیم معذب بود؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا