رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 53

5
(1)

 

-وای وای خدا دستاشو…
به آرامی دست آیدین را بالا آورد و پشت دستش را بوسید.
-خیلی نازه لادن.
لادن روی تختش دراز کشیده بود.
آیدین هم درون یک گهواره کنارش بود.
-خودت خوبی؟
لادن ضعیف لبخند زد.
-از روز اول خیلی بهترم.
-سخت بود؟
-فاجعه بود، اینقدر جیغ زدم که بعد از چهار روز هنوز گلوم خوب نشده.
شادان با دلسوزی نگاهش کرد.
-وای منو نترسون لادن.
لادن خندید و گفت: یه جوری میگی حالا انگار حامله ای همین فردا می خوای بری زایمان.
مادر لادن با چای آمد.
-ببخشید خاله جون باعث زمت شدم.
-خواهش می کنم عزیزم، پس چرا آقا فردین نیومد؟
-گفت شب که نعیم خونه اس میاد.
لادن پوفی کشید و گفت: نعیم بیچاره سه روز به زور به خودش مرخصی داد.
-بابا سه روز کمه.
-قراره این یه ماه رو فقط صبح به صبح برسه سرکار و عصر دیگه خونه باشه.
-بازم اینجوری خوبه.
-هوم، از خودت چه خبر؟
شادان شانه بالا انداخت.
مادر لادن از اتاق بیرون رفت تا راحت باشند.
-هیچی!
-بچه…
-می خواما، ولی فردین فکر می کنه من به هوای آیدین تصمیم دارم بچه دار شم.
-گوش کن شادان، بخوای یا نخوای بلاخره یه بچه باید بیاد تو زندگیت، هرچه زودتر بهتر، با مازیار که نشد و گفتین زوده، با فردین این کارو نکن.
-راست میگی.
صورت نی نی را نوازش کرد.
-پشیمون نیستی لادن؟
-دیوونه ای؟ هلاکشم.
شادان با تردید پرسید: اینقد حس قشنگیه؟
-تا تجربه نکنی نمی فهمی.
دوباره پر از شوق شد.
-می دونم می خوای،زود تصمیمتو بگیر.
دوباره خم شد و آیدین را بوسید.
-دلم می خواد بخورمش اینقد نازه.
لادن کمرنگ لبخند زد.
-درد داری؟

-اگه مسکن ها رو نخورم خیلی.
-بمیرم برات.
صدای زنگ آمد.
-قرار بود کسی بیاد؟
-نه، یعنی من که خبر ندارم.
در باز شد وصدای نگین آمد.
وای چقدر دلتنگ این تپل خانم شده بود.
یک دو ماه دیگر بچه ی نگین و فربد هم دنیا می آمد.
از اتاق بیرون رفت.
محکم نگین را بغل کرد.
-ده روزه ندیدمتون، چقدر دلم تنگ شده بخدا.
نگین برعکس لادن دختر ساکتی بود.
لبخند زد و گفت: من الان کشته مرده سوغاتیام.
شادان خندید.
-همش محفوظه، خیالت راحت.
همراه هم وارد اتاق لادن شدند.
لادن ملاف را کمی بالا کشید.
با نگین روبوسی کرد.
-چقدر صورتت لک لکی شده نگین؟
-کار این فسقلیه.
خم شد و آیدین را بوسید.
-چه خبرا؟
شادان با لذت نگاهشان کرد.
دوستان جان جانیش این ها بودند.
جای آیدا خالی.
-به آیدا گفتین بچه اومده دنیا؟
نگین و لادن همزمان گفتند: نه!
-خسته نباشید.
-میگم ببینم امشب میاد دور هم باشیم.
گوشیش را از کیفش درآورد و شماره ی آیدا را گرفت.
به محض وصل شدن گفت: جونم.
-خوبی عروس خانم؟
-من یا تو؟
آیدا خندید.
-هر دو.
شادان هم به خنده افتاد.
-آیدا امشب میای خونه ی نعیم؟
-چی شده مگه؟
-نی نی اومده.
آیدا درون گوشی شروع کرد به جیغ زدن.
شادان گوشی را از گوشش فاصله داد.
-دیوونه شد.

-به جای این جیغ زدن پاشو بیا اینجا.
-نمی بخشمتون، چرا بهم نگفتین؟
-من فکر می کردم می دونی.
-ارواح عمه ات.
-به جون خودت آیدا.
آیدا با حرص گفت: جون اون شوهر چشم سبزت، چیکار داری به من؟
شادان خندید و گفت: پاشو بیا دیگه.
-الان میام.
تماس را قطع کرد و گفت: داره میاد.
گوشی را کنار گذاشت.
دستی به شکم نگین کشید.
-این فنچول کی میاد؟
-دو ماه دیگه.
-وای وای، خونه مون قراره پر از نی نی بشه.
لادن با بدجنسی گفت: نی نی تو کی؟
شادان خندید و گفت: هروقت خدا بخواد.
نگین خودش را به زور جا به جا کرد.
7 ماه بود با یک شکم برآمده.
درست و حسابی نمی توانست بنشیند یا بخوابد.
بلاخره هم بالشی از لادن گرفت و روی زمین روی پهلو دراز کشید.
شادان با خنده گفت: خوبه دوقلو نیست.
-وای نگو…زیر همین دارم تلف میشم، من دیگه غلط بکنم بگم بچه.
شادان خندید.
-دیونه ای دختر.
-حالا نوبت خودت میشه می فهمی.
صدای پیامک گوشیش توجه اش را جلب کرد.
گوشی را برداشت و چک کرد.
پیام از فردین بود.
“سلام خانم خانما، در چه حالی؟”
لادن با فضولی گفت: پیام از کیه نیشت باز شد؟
-فضولی آخه؟
-آره!
“داریم با بچه ها حرف می زنیم، نگین هم اومده، آیدا هم تو راهه.”
“پس من دیگه ظهر نیام مزاحمتون بشم.”
“نه بابا بیا، دلم تنگ میشه برات.”
“چشم عزیزدلم.”
“دوستت دارم.”
لادن با ابروی بالا رفته نگاهش می کرد.
شادان گوشی را کنار گذاشت.
-چیه؟ بیا منو بخور.
-مالی نیستی.
-دلتم بخواد.

-آره خیلی دلم می خواد، بذار همون فردین که داره می خوره بسشه.
حیف که حالش نرمال نبود.
وگرنه بالشی به سمتش پرت می کرد.
-حالا خوبه مریضی سه متر زبون داری.
نگین با خنده گفت: بس کنین شما دوتا.
بلند شد و آمد کنار نگین نشست.
هر دو پایش را دراز کرد.
طولی نکشید که آیدا هم به جمعشان اضافه شد.
خبر خوبی هم داشت.
بلاخره داشت عروس می شد.
کارت عروسیش را به هر سه نفر داد.
-می خواستم آخر هفته همه رو جمع کنم کارت ها رو بدم سورپرایز بشین، ولی شماها منو سوپرایز کردین.
خم شد.
پشت دست آیدین را بوسید.
-چقدر شبیه توئه لادن.
-همه میگن.
-ماشالله، چقدر نازه.
شادان کارت را باز کرد.
-اول اسفند، خوبه ولی سرده.
-سرما دیگه کم شده.
-می تونم نی نی رو بغل کنم.
لادن با مهربانی گفت: آره چرا که نه!
آیدا با احتیاط بچه را از گهواره بیرون آورد.
محکم درون آغوشش گرفت یک وقت نیفتد.
-خدا این چقدر کوچولوئه.
شادان با ذوق به بچه نگاه می کرد.
دلش پر می کشید.
تصمیمش را گرفته بود.
فقط باید قطعیش می کرد.
-من عروسی کرد فورا می ذارم بچه گیرم بیاد.
لادن با تاکید گفت: کار خوبی می کنی.
-بچه خیلی خوبه.
نگین با ناله گفت: بذار حامله بشی می فهمی.
قندی درون دهانش گذاشت و مکید.
از وقتی حامله شده بود علاقه ی وافری به چیزهای شیرین داشت.
-فربد کجاس نگین؟ خیلی وقت ندیدمش، هلاکشم از بس دلم تنگ شده براش.
-اتفاقا ازت دلخوره.
-چرا اونوقت؟
-سراغشو نمی گیری.
-دیگ به دیگ میگه روت سیاه.
نگین لبخند زد.
-به من ربطی نداره، بین خودتون حلش کنید.

گذاشته بود برای فربد.
بگذار فقط ببیندش.
نیامد هم فردا یا پس فردا می رفت شرکش.
گوشش را می پیچاند.
یک زنگ ناقابل هم نمی زد.
همه اش منتظر او بود کافر.
سر ظهری نعیم و فردین هم آمدند.
ولی فربد کار داشت و نیامد.
باز هم قسر در رفت.
عصر بود که همراه فردین به خانه ی خودشان برگشت.
سر راه دسته ای رز قرمز خریدند.
شادان عاشق گل بود و عطرش.
به خانه رنگ و زیبایی می داد.
رسیده به خانه شادان پیشانیش را ماساژ داد.
-وای از بس حرف زدم چونه ام درد می کنه.
فردین خندید.
-حرف زدن که دیگه دست خودته.
-نمیشه بابا، این دختر پر چونه ان، منم می افتم باهاشون…
فردین قهقه زد.
کتش را از تنش درآورد و روی مبل راحتی لم داد.
-چای یا قهوه؟
-چای!
شادان همانطور که مانتوی جلوبازش را از تنش بیرون می آورد گفت: خوشم میاد وقتی چهارتایی دور هم جمع میشیم.
-خوش بگذرون عزیزم.
کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد.
-سه تایی دیوونه ان.
-خودتم جزءشونی.
شادان خندید.
-آره واقعا.
کتری برقی را روشن کرد.
-اینقد که ناهار خوردم بازم گشنمه.
-منم.
-پس یه چی درست می کنم بخوریم.
فردین شبکه ها را بالا و پایین کرد تا روی شبکه سه و فوتبال ماند.
-تخمه داریم؟
-آره.
-یکم میاری؟
-الان.
چندتا گوجه ی درشت از یخچال بیرون آورد.
به عنوان عصرانه املت درست می کرد.
کمی آجیل از کابینت بیرون آورد.
درون ظرفی ریخت و از آشپزخانه بیرون آورد.

-بازی کجاست؟
-اروپاییه.
کاسه را روی میز گذاشت.
به آشپزخانه برگشت.
زود املتش را روبراه کرد.
چایش را دم زد.
همراه با سفره ی کوچکی به سالن آمد.
همان جا روی میز جلوی فردین سفره را انداخت.
همه چیز را چید.
با لبخند گفت: بفرمایید آقا.
فردید لبخند زد.
-ممنونم خانم.
عملا کاسه ی آجیل را نصف کرده بود.
-فردین.
-جانم؟
لقمه ی کوچکی گرفت و گفت: من می خوام دیگه سرکار نرم.
فردین که همه ی حواسش به تلویزیون بود با تعجب برگشت و نگاهش کرد.
-ها؟!
-خب تصمیم گرفتم بیرون از گود باشم، حداقل برای یه مدتی، خصوصا که اون شرکت مال من نیست، مال ماتیار و خانواده شه.
فردین کنترل را برداشت و تلویزیون را خاموش کرد.
-جدی هستی؟
سرش را تکان داد و گفت: بنظر عاقلانه اینه.
-همون موقعی که ازدواج کردی اینو ازت می خواستم.
-چرا نگفتی؟
-باید خودت تصمیمشو می گرفتی، اونجا مال تو هست، سه ساله داری زحمت می کشی.
-من حقوقمو گرفتم.
-درسته، ولی بهتره با ماتیار و مادرش هم حرف بزنی.
شادان لقمه اش را روی سفره گذاشت.
-می خوام همین کارو کنم، یه شب که کار نداشتیم می خوام برای شام دعوتشون کنم اینجا.
فردین حرفش را تایید کرد.
-کار خیلی خوبی می کنی عزیزم.
شادان لبخند زد.
-ممنونم که هستی.
-خواهش می کنم عزیزدلم.
-ناراحت نمیشن؟
-عزیزم ماتیار برگشته، وارث قانونی اونه، باید بلاخره کار و بارشون رو برعهده بگیره.
ته دلش کمی نگران بود.
به مبل تکیه داد.
تربچه نقلی در دهان گذاشت.
-چی نگرانت می کنه شادان؟
-نمی دونم، خیلی از این کار مطمئنم، خیلی در موردش فکر کنم.
-خب…

-بازم نگرانم که بعدا میخواد چی بشه؟
فردین با ملایمت گفت: هیچ اتفاقی نمی افته عزیزم، قراره چند مدت به خودت استراحت بدی، برو کارهایی که دوست داشتی و تو این چند سال نتونستی رو ادامه بده، هروقت باز دوست داشتی سرکار برگردی جات محفوظه، غیر از اون شرکت من هست، می تونم مدام ازت ایده های نابی بگیرم.
خانم رازی درون ذهنش پررنگ شد.
-میگم یه زنه، رازی، واسه چی استخدامش کردی؟
فردین متعجب نگاهش کرد.
-ها؟!
شادان چپ چپ نگاهش کرد.
-می دونی دارم چی میگم.
-خب عزیزم نیرو کم داشتم، غیر از اون چندین سال همکلاسی دانشگاهم بوده، طرح و ایده هاش محشره.
-ازش خوشم نمیاد.
تعجب فردین مضاعف شد.
-چرا؟
-اولا زیادی خوشگله، دوما مجرده، سوما همکلاسیت بوده…
فردین یک لحظه گنگ نگاهش کرد.
بعد تازه فهمیدم قضیه از چه قرار است.
بلند زیر خنده زد.
-دیوونه ای به خدا!
-نخند فردین، برام مهمه.
-تو به خانم رازی حسودی می کنی؟
-حسودی؟ خواب دیدی خیره.
فردین محکم بغلش کرد.
-قربونت برم من آخه، حسودی داره دیوونه؟
-گفتم حسودی نمی کنم.
-باشه شما حسود نیستی.
-اخراجش کن.
فردین دوباره خندید.
-کی طرح و نقشه های شرکتو بکشه؟
-قبلا کی می کشیده؟ دوباره همون بکشه.
فردین گونه اش را محکم بوسید.
-من تورو دارم دیوونه، خودمو کشتم که به تو برسم، به یکی که فقط یه کارمند ساده اس حسودی می کنی؟
شادان بق کرده نگاهش کرد.
-تو زن منی، عشق منی، من به هیچ بنی بشری غیر از تو نزدیک نمیشم.
شادان خودش را بیشتر درون آغوش فردین جمع کرد.
-دست خودم نیست.
-اصلا نباید برات مهم باشه عزیزدلم.
زیر گلوی فردین را بوسید.
-نمی خوام باهاش حرف بزنی، بگو نیما باهاش حرف بزنه.
-اگه خیالتو راحت می کنه چشم.
-این زن همسایه…
-ای وای…
-چیه خب؟ خود این دختر بچه گفت می خواستی باباش بشی.

-شادان تو به حرف یه بچه توجه کردی؟
آخرش کم آورد.
با استیصال گفت: من حسودم، حسودیم میشه.
-من قربون تو برم آخه، حسود خانم، هیچ چیزی نیست، بخدا نیست.
-می دونم.
فردین موهایش را نوازش کرد.
هیچ کدام هنوز لباس هایشان را درست و حسابی عوض نکرده بودند.
-املته سرد شد.
-فدای سرت.
خودش را از آغوش فردین بیرون کشید.
لقمه ای برایش گرفت و به سمتش دراز کرد.
-نمی خوام دیگه نگران چیزی باشی.
-نیستم.
لقمه را گرفت.
-یادم رفت گلارو بذارم تو آب.
-فدای سرت.
بلند شد.
رزهای سرخش را درون گلدان کریستال گذاشت.
همان جا روی اپن گذاشت و برگشت.
-بعدا بریم یه سر به مامان اینا بزنیم.
-چشم.
-سوغاتی هیشکی رو ندادم.
-عزیزم تازه اومدیما.
-خب باشه.
کنار فردین نشست.
برای خودش لقمه ای گرفت و درون دهان گذاشت.
فردین کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد.
-یکم تغییر و تحول می خوام.
-هرچی باشه من در خدمتم.
-می خوام بالکن رو کلا شیشه بزنیم یه گلخونه ی کوچیک درست کنیم.
-هروقت بخوای انجامش می دیم.
-از فردا.
-به امید خدا.
گونه ی فردین را با عشق بوسید.
-ممنونم که همیشه و همه جور باهامی.
-یه دونه شادان خانم که بیشتر نداریم.
شادان با شیفتگی گفت: عاشق این رنگ چشماتم.
فردین قهقه زد.
زندگی داشت روی شیرینش را نشانشان می داد.
آینده بماند برای بعد!
فعلا الان حال مهم بود.
حال خوبشان مهم بود.

عشقشان مهم بود.
زندگی که ساخته بود.
فردین لبخند زد.
شادان هم کنارش لبخندش را بلعید و به صورتش برگرداند.
همه چز می توانست به همین خوبی باشد.
******
فصل چهاردهم
گل های رز را درون گلدان گذاشت.
نوبت به نرگس ها بود.
آنها چون بوی خوبی داشتند را روی میز گذاشت.
خانم جان از بوی نرگس خوشش می آمد.
کارهای خانه که با وسواسش تمام شد تازه نوبت به سرو وضع خودش رسید.
فردین با حمام بیرون آمد.
با دیدن شادان گفت: تو هنوز آماده نیستی؟
-الان آماده میشم استرسیم نکن.
فورا وارد اتاق خواب شد.
پشت میز آرایش نشست.
کشمویش را درآورد.
شانه را برداشت که موهایش را شانه کند.
فردین پشت سرشایستاد.
برس را گرفت و گفت: من شونه می کنم.
هنوز هم گاهی وقت ها یاد شبی که شادان در آن تاریکی موهایش را شانه زد که میزد قلبش می تپید.
-زنگ نزدن؟
-نه هنوز.
به آرامی موهای شادان را تکه تکه شانه می کرد.
در حالی که یک حوله دور پایین تنه اش بود.
بالا تنه اش هم هنوز خیس آب بود.
-می خوای یه زنگ بزنی ببینی کجا موندن؟
-زنگ می زنم عزیزم.
وقتی برس را به دستش داد موهای شلاقیش صاف بود.
بوسه ای روی موهایش گذاشت و گفت: ماه شدی.
شادان خندید.
-زود لباستو بپوش سرما می خوری.
موهایش را آن جوری که می خواست بست.
نوبت آرایش صورتش بود.
فردین یک تیپ رسمی را برگزید.
برای اولین بار خانم جان پا به خانه اش می گذاشت.
ترجیح می داد تیپش رسمی باشد.
یک پیراهن آبی تیره انتخاب کرد.
با شلواری نوک مداد.
شادان کرم پور را به صورت مالید.
با دیدن فردین فوری کارش را تمام کرد.

بلند شد.
روبروی فردین ایستاد.
شروع کرد به بستن دکمه های پیراهنش!
-این رنگ بهت میاد.
-ممنون خانم.
چقدر وقتی خانم صدایش میزد خوشش می آمد.
عمو شاهرخ هم مادرش را خانم صدا میزد.
انگار می خواست جلوی همه جوری علاقه و محبتش را نشان بدهد.
مرد عاشق هدیه است.
دکمه های آستینش را نبست.
در عوض آستیش را کمی نرسیده به آرنج تا زد.
-اینجوری بیشتر بهت میاد.
فردین فقط نگاهش میکرد.
زنش ماه بود.
عشق بود.
عقب که ایستاد به ظاهر فردین نگاه کرد.
-خیلی خوب شدی.
-عین تو.
-من که هنوز کاری نکردم.
دوباره پشت میز آرایشش نشست.
فورا صورتش را آرایش کرد.
بلند شد لباس زیبایی ست لباس فردین پوشید.
روسری بلندی انتخاب کرد.
یک لنگه اش را روی شانه اش انداخت.
صندل های سفیدش را به پا کرد که صدای زنگ آمد.
فردین به سمت در رفت و گفت: من باز می کنم.
از اتاق بیرون رفت.
شادان نگاه دیگری درون آینه به خودش انداخت.
همه چیزش خوب بود.
فردین در پایین را زده بود.
در بالا را باز کرد و خودش هم روبروی آسانسور ایستاد.
شادان هم جلوی در ایستاد.
آسانسور باز شد و خانم جان شیک و پیک همراه با ماتیار و ظاهر خاصش از آسانسور بیرون آمدند.
شادان با لبخند به سمت خانم جان رفت.
-سلام، خیلی خوش اومدین.
صورت گرد خانم جان را بوسید.
خانم جان با مهربانی گونه شادان را بوسید.
-زنده باشی دخترم.
فردین و ماتیار هم مردانه دست دادند.
خانه پر از نور بود.

خانم جان به اطرافش نگاه کرد.
-خونه ی قشنگی دارین.
شادان گرم لبخند زد.
-ممنونم خانم جون.
به مبل اشاره کرد و گفت: بفرمایین بشینین.
فردین در را پشت سرشان بست.
-خیلی خوش اومدین.
ماتیار با لبخند گفت: بیا بشین پسر ببینم، متاهل شدی سرت شلوغ شده.
فردین خندید.
شادان به آشپزخانه رفت تا چای بیاورد.
فردین هم کنار ماتیار نشست.
-چند روزی بوشهر بودیم، بعدم به بچه ی برادر شادان سر زدیم، چند روز پیش دنیا اومد.
خانم جان با لبخند گفت: مبارکه، بچه ی نعیم درسته؟
-بله.
-پسر بود؟
-بله، آیدین.
شادان چای ریخته به سمتشان آمد.
تعارف کرد و خودش هم کنار فردین نشست.
خانم جان با خنده گفت: کمی چاق شدی شادان؟
شادان متعجب به خودش نگاه کرد.
-واقعا؟!
خانم جان با صدا خندید.
فردین هم خنده اش گرفت.
داشت سر به سرش می گذاشت.
ماتیار هم متین فقط لبخند ریزی زد.
-واقعا چاق شدم؟
-عزیزم سربه سرت می ذارم.
شادان نفس راحتی کشید.
واقعا نمی خواست چاق شود.
-بفرمایید چای تا سرد نشده.
-تو چیکار می کنی ماتیار؟
-یه برنامه هایی دارم، ببینم چطور پیش میره.
شادان لبخند زد.
-راستش می خوام چیزی بگم.
همه ی نگا ها به سمتش چرخید.
فردین فنجان چایش را برداشت.
-من به فردین گفتم، می خواستم شما هم در جریان باشید…
خانم جان جوری نگاهش می کرد انگار فهمیده موضوع از چه قرار است.
-من می خوام یه مدت از کار کناره بگیرم.
ماتیار فورا گفت: اما شادان خانم…
-می خوام یکم به زندگی شخصیم برسم و البته کارهایی که می خواستم انجام بدم و نشده.
خانم جان با مهربانی گفت: بهترین کاره.

شادان با لبخند گفت: ممنونم که به تصمیمم احترام می ذارید.
-ولی…
این ولی گفتن معما داشت.
-سهمی از اون شرکت مال توئه و مال تو می مونه.
-من راضی نیستم خانم جان، اون شرکت حق شما و ماتیاره، سهم شماهاست.
-تو هم زن مازیار بودی، تو این سالها برای این شرکت زحمت کشیدی…
-من حقوقمو گرفتم.
ماتیار مداخله کرد و گفت: مادرم درست میگن.
فردین ساکت بود.
این بحث عملا ربطی به او نداشت.
چیزی بود که حد و مرزش را خود شادان باید درست می کرد.
-شرمنده ام می کنید.
-شرمندگی نداره دخترم.
شادان بلند شد.
به سمت خانم جان رفت.
گونه ی تپل مانده اش را بوسید.
-خدا شمارو حفظ کنه.
دست خانم جان را گرم فشرد و برگشت و نشست.
-امیدوارم این ازدواج باعث نشه ازمون دل بکنی.
فردین با دلخوری نگاهش کرد.
شادان فورا گفت: این چه حرفیه؟ تا ابد اونجا خونه ی منم هست.
ماتیار کم رنگ لبخند زد.
بهتر بود مادرش و شادان همین جا همه چیز را حل کنند.
برای خانم جان سخت بود که شادان با کسی غیر از ماتیار ازدواج کرده.
او شادان را تا ابد عروس خودش می دانست.
اما حالا عروس دیگری بود.
با این حال از محبتش به این دختر کم نشده بود.
هنوز هم عین قبل دوستش داشت.
-چای ها سرد شد.
خانم جان چایش را برداشت.
-نه خوبه.
فردین فنجان نیمه اش را روی میز گذاشت.
الان در صلح نسبی بودند.
-کم کم باید برای ماتیار آستین بالا زد.
خانم جان با اشتیاق گفت: خدا از زبونت بشنوه.
شادان با ذوق گفت: خانم رازی.
فردین هاج و واج نگاهش کرد.
هنور داشت به رازی فکر می کرد.
عجب حسودی بود.
-یه کارمند خوشگل فردین داره، خیلی ماهه…
ماتیار خندید.
-من کی گفتم می خوام ازدواج کنم؟

شادان هم با خنده گفت: بلاخره که چی؟ باید ازدواج کنی.
-فعلا قصدشو ندارم.
-تو بیا این خانم رازی مارو ببین، اگه نخواستی دیگه من هیچی نمی گم.
خانم جان هم با شادان هم نوا شد.
-شادان راست میگه، یه جلسه بذارین ببینش…
ماتیار متعجب گفت: مامان…
فردین هم به خنده افتاده بود.
شادان تا این خانم رازی را بیخ ریش یکی نبندد ول کن نبود.
-شادان جان…
-تو دخالت نکن فردین.
فردین با خنده فقط سر تکان داد.
ماتیار با خنده ای تصنعی گفت: گیر دادین به من؟
-بابا خوبه، تا کی می خوای مجرد باشی؟
خانم جان دست ماتیار را گرفت.
-حق با شادانه، آخرش که باید این راه رو بری، هرچه زودتر بهتر.
-خانم جون شما بیشتر عجله داری.
-می خوام نوه مو ببینم.
این بار شادان به زور لبخند زد.
مطمئن بود که خانم جان همیشه دلش نوه می خواست.
ولی از مازیار سهمش نشد.
فردین بلند شد.
با خودش ظرف تنقلات را آورد و روی میز گذاشت.
ماتیار فورا گفت: چطوره بحث رو عوض کنیم؟
فردین هم استقبال کرد.
ولی خانم جان ول کن نبود.
-عزیزم شما کی بچه دار میشین؟
رو به فردین گفت: شادان قبلا عروسم بود حالا دخترم، بچه ی شما نوه ی منم حساب میشه.
شادان با عشق بلند شد.
صورت خانم جان را بوسید.
-قربون اون دل مهربونتون برم من.
فردین گفت: شما لطف دارین، هروقت خدا قسمت بکنه.
شادان سر جایش نشست.
گوشیش را روشن کرد و عکس آیدین را آورد.
-این آیدین پسر نعیمه.
گوشی را به سمت خانم جان دراز کرد.
خانم جان گوشی را گرفت و گفت: اوه عزیزم، چقده نازه.
-شبیه مامانشه.
-ته چهره ی پدرشم داره، البته بچه تا بزرگ بشه هزار رنگ میشه.
گوشی را به شادان برگرداند.
-خدا حفظش کنه.
-ممنونم.
زیاد طول نکشید که بحثشان از ازدواج و بچه بیرون آمد.

خانم جان مخاطب شادان شد و ماتیار مخاطب فردین.
از هر دری حرف زدند.
حدود ده شب میز شام آماده شد.
همه ی غذاها را خود شادان پخته و تزیین کرده بود.
طعمشان هم الحق که خوشمزه بود.
جوری که برای بار هزارم خانم جان از دستپختش تعریف کرد.
ساعت 11 شب بود که شادان و فردین آنها را بدرقه کردند.
وقتی به خانه برگشتند شادان نفس راحتی کشید.
بلاخره حرفش را زده بود.
روسری را از روی موهایش برداشت.
صندل های پاشنه دارش را با یک صندل راحتی عوض کرد و وارد آشپزخانه شد.
کلی ظرف داشت که باید شسته می شد.
-بذارشون برای فردا صبح.
-نمی تونم.
پیش بند را بست و دستکش پوشید.
-بذار کمکت کنم.
شادان دست تعارفش را رد نکند.
هر پشت سینک ایستادند.
-من برای پولی که از شرکت مازیار میاد فکری کردم.
شیرآب را باز کرد و اسکاچ را برداشت.
-خب…
-میگم بدیمش به خیریه یا خودمون اقدام کنیم بدم به خانواده هایی که می دونیم وضعشون خوب نیست.
تند تند مشغول کفی کردن ظرف ها شد.
-فکر خوبیه.
-خودم فکرم اینه که خانواده هایی که می دونیم وضعشون خوب نیست، بهشون کمک کنیم، هر ماه این پول برای یه خانواده.
-خیلی زیاد نمیشه؟
-بهرحال می تونه یه مشکل اساسی رو براشون حل کنه.
فردین بشقاب ها را آب می کشید.
-عزیزم هر تصمیمی بگیری من موافقم.
-نمی دونم چرا دلم اون پول رو نمی خواد.
-فکرت خوبه.
شادان آه کشید.
-امیدوارم.
-نگران چی هستی؟
-نمی دونم.
-من کمکت می کنم، میریم پایین شهر، جایی که مردم مشکلات بیشتری دارن، تحقیق می کنیم، می تونه یه نقطه درخشان برامون باشه.
-درسته. ممنونم که هستی.
-قابلی نداره عزیزم.
با هم تند تند ظرف ها را شستند.
وقتی از آشپزخانه بیرون آمدند، ساعت نزدیک نیمه شب بود.
-امشب خیلی استرس داشتم.

-تموم شد عزیزم.
خودش را در پناه فردین برد.
سرش را روی سینه ی فردین گذاشت.
-خوابم میاد.
-بریم عزیزم.
به سمت اتاق رفتند.
شادان بدون هیچ کلام اضافه ای، درون آغوش فردین به خواب رفت.
**
فصل پانزدهم
با زنگ خانم جان آمده بود.
عین همیشه!
با تیپ خاص و بوی عطر مخصوص به خودش.
کفش پاشنه دار شیکی به پا داشت.
پا روی پا انداخته منتظر بود.
خودش را آماده کرده بود که حسابی تحت تاثیرش قرار بدهد.
صدای زنگ نگاه خانم جان را به سمت آیفون کشاند.
گلی خانم با عجله رفت تا در را باز کند.
شادان بود.
طبق قولی که به خانم جان داده بود آمد که بلاخره با حمیرا روبرو شد.
خیلی دست دست کرد حمیرا بی خیال شود.
اما نشد.
سفت و سخت در وضع خودش ماند.
گلی خانم در ورودی را باز کند.
شادان داخل آمده گونه ی گلی خانم را بوسید.
-خیلی خوش اومدی عزیزم.
خانم جان هم از جایش بلند شد.
-ممنونم عزیزم که اومدی.
با خانم جان روبوسی کرد.
حمیرا هم بلند شد.
نگاهش کرد.
اما نه دست داد و نه حتی جلو رفت که گونه اش را ببوسد.
حمیرا به زور لبخند زد.
شادان کنار خانم جان روبروی حمیرا نشست.
با غرور گفت: خب…
حمیرا لبخند زوریش را حفظ کرد.
-ممنونم که بلاخره قبول کردی منو ببینی.
-فقط بخاطر خانم جون اینجام.
خانم جان با لحن مهربانی گفت: شادان دخترم…
-من بلد نیستم دروغ بگم خانم جون.
حمیرا با تواضع گفت: می دونم برای همینم ممنونم.
شادان مستقیم نگاهش می کرد.
اعتراف می کرد زن خوش پوشی است.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا