رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 43

5
(1)

 

 

فردین ابرو بالا انداخت و گفت: بذار من پیشنهادم تموم بشه بعد کری بخون.
ماتیار خندید.
فردین بلند شد.
شطرنج چوبیش را آورد و گفت: تا مهره ها رو بچینی اومدم.
وارد آشپزخانه شد.
زیر تخم مرغ های آبپز شده را خاموش کرد.
زود پوست کند و رنده کرده روی الویه اش ریخت.
با سس زیاد قاتی کرد و درون یخچال گذاشت تا سرد شود.
دستانش را شست و دوباره چای ریخت.
روبروی ماتیار نشست.
مهره های سفید را انتخاب کرده بود.
اولین حرکت با ماتیار بود.
سربازش را که حرکت داد فردین هم اسبش را جلو فرستاد.
-کار و بار تو چطوره؟
سرباز بعدی را با دو خانه جلو فرستاد.
-یه پروژه مشترک فعلا با زن داداشت دارم و چندتا کار دیگه.
فردین هم سرباز جلو فرستاد.
-فک کنم شراکت با شادان خانم سخت باشه.
فردین اخم میان ابروهایش انداخت.
سخت نبود.
یک کلام مصیبت بود.
جهنم بود.
-مهره تو حرکت بده.
ماتیار فیلش را تکان داد.
فردین با رضایت با ال رفتن اسبش، فیل ماتیار را بیرون کرد.
بشکنی زد و گفت: حواستو جمع کن پسر.
ماتیار هاج و واج ماند.
اهل این خطاها نبود.
فردین پوزخند زد.
شادان حتی می توانست هوش از برادرشوهرش هم ببرد.
دلش می خواست بگوید خدا لعنتش کند.
ولی حتی در این شرایط هم دلش نمی آمد.
مهره ی بعدی را ماتیار با احتیاط تکان داد.
-پایه باشی ببرمت با دوتا از دوستام آشنات کنم.
-چرا که نه؟
-البته آرمان فعلا نیستش، ولی نیما تو شرکتم معاونمه، پسر گلیه.
-خیلی هم خوبه.
فردین قلعه را تکان داد.
-گاهی دلم می خواد کوله پشتیمو بردارم بزنم به دل کوه و بیابون.
-هم وقتشو داری هم پولشو.
-می دونم.
-پس چه مرگته؟

 

خودش هم نمی دانست چه مرگش است.
-از من بکش بیرون، تو چرا اینقد درگیر کار شدی؟
فردین شانه بالا انداخت.
ترجیح می داد حرفی نزند.
اصلا حوصله نداشت.
ماتیار با یک حرکت اسب فردین را بیرون کرد.
نیشخندی زد که فردین هم با خنده گفت: نشونت میدم.
-گفتم می بازی.
-تازه اول بازی هستیم رفیق، جوجه رو آخر پاییز می شمرن.
ماتیار لبخند زد.
فردین شطرنج باز قهاری بود.
خیلی کم پیش می آمد که کسی از او ببرد.
اگر هم بردی در کار بوده حتما فردین حواسش به بازی نبود.
وگرنه غیرممکن است آنقدر بد بازی کند که اجازه بدهد کسی او را ببرد.
در عوض ماتیار هم بد نبود.
خوب بازی می کرد.
رقیب خیلی خوبی برای فردین بود.
عاقبت هم بازی با برد فردین تمام شد.
فردین تا آخر شب وقت رفتن ماتیار کری خوند.
مسخره اش کرد و خندید.
ماتیار سخاوتمندانه اجازه داد فردین بخندد و مسخره اش کند.
حس می کرد فردین همیشگی نیست.
انگار که از چیزی ناراحت است.
چیزی که نگفت.
او هم فضول نبود که بپرسد.
ولی با دودوتا چهارتای همیشگیش جور در نمی آمد.
فردین از چیزی به شدت ناراحت بود و رنج می برد.
همه ی خنده هایش الکی بود.
انگار بخواهد خودش را گم کند.
دم در مردانه دست داد.
یک کلام گفت: حل میشه!
لبخند فردین محو شد.
اخم هایش بغل به بغل همدیگر نشستند.
دست ماتیار را فشار داد.
-شب خوش!
-شب تو هم خوش.
تا ماتیار سوار آسانسور شود دم در ماند.
وارد که شد حجم عظیمی غم روی دلش ماند.
انگار فقط برای چند ساعتی راحتش گذاشته بودند.
خانه گرم بود.
صدای موزیک ملایمی هم می آمد.
چراغ های شهر هنوز می درخشیدند.

 

ستاره ها در پهنای آسمان سوسو می زدند.
لبه ی پنجره ایستاد.
شب قشنگ بود.
برای دل او انگار همه چیز قشنگ بود.
ولی دلش غریبانه بنای گریستن گذاشته بود.
پس چه کسی با دل بیچاره اش هم نوایی می کرد؟
انگار غیر از شادان دختر قحط بود که حالا به این زبونی و بیچارگی افتاده بود.
جانش داشت در می رفت.
هیچ کس هم نبود که محض رضای خدا دلداریش بدهد.
اصلا مگر کسی را هم داشت؟
همه جوری سرگرم زندگیشان بودند که به کل فردین را یادش رفته بود.
چند روز دیگر تولدش بود.
احتمالا باز هم از آن تولدهای تکی داشت.
یک کیک فنجانی و شمع قدی زرد رنگ!
گاهی ماتیار بود.
گاهی هم نبود.
امسال هم احتمالا باز نبود.
اینجا از سوئد هم تنهاتر بود.
دل از پنجره کند.
چراغ های بالای سرش را خاموش کرد.
باید می رفت و می خوابید.
فردا شاید روز بهتری بود.
****
تلفن را قطع کرد.
فروزان زیادی نگرانش بود.
گوشی را روی میز جلویش گذاشت.
همه نگرانش بودند.
همه برایش دل می سوزاندند و هوایش را داشتند.
پس فردین چه؟
کسی هوای او را هم داشت؟
چند روز دیگر تولدش بود.
آن وقت ها که سوئد بود با تمام نفرتی که باز هم عشق بود با یک ایمیل ناشناس تولدش را تبریک می گفت.
نمی توانست کادو پست کند.
وگرنه کادو هم می فرستاد.
چقدر همه چیز داشت مزخرف پیش میرفت.
و بدتر از همه اینکه فردین…
چرا هر کاری می کرد نمی توانست از او متنفر باشد؟
چند روز پیش که نیما به شرکت آمده بود یواشکی در مورد خانم رازی پرسیده بود.
مجرد بود و دم بخت!
یک کیس مناسب که از قضا بیخ گوش فردین هم بود.
دلش می خواست همه را بکشد.
به شدت عصبی بود.

بیشتر از همه از خودش عصبی بود.
خودش با دست های خودش همه چیزرا خراب کرده بود.
باید با ایمیل ناشناسش پیام تبریک را می فرستاد.
وگرنه مدیون خودش و دلش میشد.
تمام این سال ها تولدش که می شد فردین زنگ میزد.
کادو هم می فرستاد.
ولی هیچ وقت کادوهایش را از فروزان نگرفت.
هیچ وقت جواب تماس هایش را نداد.
شاید هم ظالم شده بود.
حقش نبود.
شاید هم بود.
کم عذاب که نکشید.
سیستم جلویش را روشن کرد.
آیدی ایمیل ناشناسش را وارد کرد و منتظر شد تا بالا بیاید.
فکرش مشغول بود.
قلبش ناآرام بود و مدام از درد زوزه می کشید.
آیدی بالا آمد.
غیر از فردین با این آیدی به هیچ کس ایمیل نزده بود.
لازم هم نبود.
با تردید شروع به نوشتن کرد:
“یه سال دیگه گذشت. زود هم گذشت. تولدت مبارک.”
دکمه ی ارسال را زد.
خدا کند ببیند.
با اینکه چند روزی زودتر فرستاده بود ولی پشیمان نبود.
باید با فروزان و فربد صحبت می کرد.
با جدا شدن خانه ی فردین از فربد، تنها شده بود.
تنهایی می توانست هر کاری بکند.
انگار حسود و بخیل شده باشد.
نمی خواست و نمی توانست ببیند کسی به فردین نزدیک می شود.
فردین اگر تنها شود ممکن بود تنهایش را با هرچیزی پر کند.
چه زن های هرزه چه کیس مناسبی عین خانم رازی!
به اینجای قصه که میرسید دستش مشت می شد.
اخمی تلخ میان ابروهایش جا خوش کرد.
عصر باید سری به خانم جان میزد.
البته قبلش باید میرفت سر مزار!
گل برای مازیار ببرد.
از گل خوشش می آمد.
همیشه برایش دسته دسته گل می خرید.
“صدای در باعث شد از کنار گاز کمی عقب بیاید.
پیشبند دور گردنش بود.
احتمالا مازیار بود.
چون زنگ آیفون را نزد.

با لبخند دستی به موهایش کشید.
پیشبند را باز کرد و به سمت در رفت.
کمی بوی غذا می داد.
می خواست ناهار پاستا با سس مخصوص درست کند.
در را که باز کرد دسته گل بزرگی از رزهای سرخ جلوی رویشبود.
حیرت زده دستش را جلوی دهانش گرفت.
مازیار از پشت دسته گل سرکی کشید و بلند سلام کرد.
شادان با خنده گفت: برای چه مناسبتی؟
-مگه باید مناسبت باشه؟
دسته گل را از مازیار گرفت.
آنقدر بزرگ و سنگین بود که به زور تا اپن آن را برد.
-می خوام تو خونه که تو هستی و عطر گل نفس بکشم.
دستانش را دور کمر شادان کرد.
-عاشق گلم، اگه خونه ی آپارتمانی نمی خواستی یه حیاط پر از گل برات می ساختم.
کنار گوش شادان را بوسید.
-دوستت دارم.
شادان لبخند زد.
کاش می توانست هر بار که مازیار عشق خرجش می کرد او هم برایش همین کار را کند.
اما نمی توانست.
هنوز ذهنش پر بود از فردین و عشقش!
-ممنونم.”
**
پیامی جدیدی از ایمیلش بالا آمد.
صفحه را باز کرد.
این ایدی را میشناخت.
سالی یک بار آن هم درست نزدیک تولدش برایش تبریک می فرستاد.
امروز هم چند روزقبل از روز تولدش برایش فرستاده شد.
مانده بود چه کسی است؟
نمی خواست فکر کند عاشق پنهان دارد.
ایده ی کاملا مسخره ای بود.
ولی ذهنش هم به جای قد نمی داد.
چون طرف هیچ تلاشی برای آشنایی بیشتر نمی کرد.
اگر پیامی هم داد جوابی نمی گرفت.
فقط تبریک تولد بود و بس!
تبریک تولدش را خواند.
فقط برایش نوشت:
“ممنونم که عین هر سال یادت بود.”
شاید بقیه یادشان نماند و نباشد.
اما خوب بود که غریبه ای داشت که مدام یادش بیاید و احوالش را بپرسد.
تکیه به صندلی چرخ دارش زد.
حسرتی عجیب روی دل شود.
دلش طعم دوست داشتن شادان را می خواست.

رویا:
هیچ کس غیر از شادان آرامش نمی کرد.
آرام جان که می گفتند شادان بود و بس!
آرام جانی که عذاب جان شده بود.
پر از حسرت آه کشید.
انگار قرار بود روزگار او هم اینطور طی شود.
**
خسته از کار کمی سر راه میوه خرید و به خانه برگشت.
این حسرت ها از کار و زندگی انداخته بودنش!
ماشین را داخل پارکینگ برد و با آسانسور بالا رفت.
باید دوش می گرفت.
بعد هم می خوابید.
به شدت خسته بود.
در آسانسور باز شد و بیرون آمد.
کلید را در جیبش درآورد که در خانه ی همسایه باز شد.
خانم شیک پوشی بیرون آمد.
با دیدن فردین متین سلام کرد.
فورا شناختش.
مادر همان دختربچه بود.
به سمتش برگشت و سلامش را جواب داد.
زن با لطافت گفت: ربیعی هستم، عذرخواهی می کنم بابت چندروز پیش و دخترم…
-خواهش می کنم، دختر خیلی شیرینه.
زن قیافه اش شگفت زده شد.
-برام جالبه که جذب شما شده، پدرش پارسال فوت کرد بعد از اون خیلی تو خودش بود و طرف هیچی مردی نرفت حتی عمو و دایی هاش ولی شما…
فردین نمی دانست باید چه بگوید.
حسهای مختلفی داشت.
که بیشتر از همه دلسوزی غالب بود.
-برای پدرشون متاسفم.
-خواهش می کنم.نمی خواستم ناراحتتون کنم.
-نه اصلا.
واقعا نای ایستادن نداشت.
زن انگار فهمید.
-ببخشید سرپا نگه تون داشتم، بفرمایید.
خداحافظی آرامی کرد و رفت.
فردین فورا کلید انداخت و داخل شد.
میوه ها را روی اپن گذاشت.
بدون هیچ فکری فقط کفش هایش را درآورد.
فقط خودش را به اتاقش رساند.
دمر افتاد.
بدون اینکه لباس هایش را درآورد.
چه روز مزخرفی بود.

به محض اینکه ماشین از پارکینگ شرکت بیرون آمد زنی جلویش قد علم کرد.
عینک آفتابیش را از روی چشمش برداشت.
دقیق نگاهش کرد.
شبیه همان زنی بود که درون دوربین های شرکت دیده بودش.
چرا ول نمی کرد برود؟
چه از جانش می خواست؟
حمیرا از جلوی ماشین کنار رفت.
به سمت شیشه ی ماشین آمد.
با دستش به شیشه زد تا در شیشه را پایین بکشد.
شادان به ناچار شیشه را پایین کشید.
-بله؟
-سلام.
لبخند به لب داشت.
مثلا داشت ذوق می کرد دخترش را میببیند؟
مسخره بود.
-گیرم علیک، چی از جون من می خوای ول نمی کنی؟
حمیرا با دلخوری نگاهش کرد.
-توقع نداشتم با مادرت اینجوری حرف بزنی.
شادان پوزخند زد.
-خدا روزیتو یه جای دیگه بده.
-شادان جان؟
-تموم شدم مثلا مادر.
شیشه را به سرعت پایین کشید.
پا روی گاز گذاشت و رفت.
از دیدنش به شدت عصبی می شد.
آمده بود که چه چیزی را ثابت کند؟
خیلی مادر بود که می ماند.
رفت به درک!
حداقل سراغش را می گرفت.
گاهی زنگی می زد.
نامه ای می فرستاد.
حالش از مادری کردن هایش بهم می خورد.
فروزان مادر بود این زن هم مادر بود.
سر راه برای خودش چند شاخه گل خرید.
گل های خانه اش پژمرده شده بودند.
پیاده شد و از گلفروشی رز خرید.
بیشتر از همه رز را دوست داشت.
آن هم آب اناریش!
دسته ی گل ها را صندلی عقب گذاشت.
پشت فرمان نشست و حرکت کرد.
باید فکری به حال حمیرا می کرد.
همین روزها باید به سراغ شاهرخ می رفت و با عمویش مشورت می کرد.

آمدن و رفتن حمیرا دیگر بیش از حد شده بود.
مگر چقدر طاقت داشت؟
مدام جلویش سبز می شد.
فکر کرده بود با این ننه من غریبم بازی کردن ها می تواند دلش را به رحم بیاورد.
ولی کور خوانده.
مادر بی عاطفه ای عین حمیرا همان بهتر که خارج باشد و با خارجی ها حال کند.
آمده بود سراغ شادان که چه شود؟
بیخود فقط وقت تلف می کرد.
نه دلش می سوخت.
نه کاری برایش می کرد.
مستقیم به خانه رفت.
روزهای شلوغش را بعد باید استراحت کند.
اینگونه طی کردن به هیچ دردی نمی خورد.
ماشین را درون پارکینگ خانه برود.
پیاده شد و گل هایش را از صندلی عقب برداشت.
چه روز نحسی بود امروز!
هرروزی که حمیرا سر و کله اش پیدا می شد نحس بود.
با آسانسور بالا رفت.
پیاده که شد کلید انداخت و داخل شد.
بدون تعویض لباس گل هایش را درون گلدان گذاشت.
کمی گردنش را چرخاند.
با دستش پشت گردنش را ماساژ داد.
درد می کرد.
از بس مدام سرش را درون مانیتور خم می کرد.
به محض اینکه رفت تا لباسش را عوض کند گوشیش زنگ خورد.
تماسش را وصل کرد.
نعیم بود.
-جانم داداش!
-خوبی؟
-ای، می گذرونیم.
نعیم با ملایمت گفت: خونه ایبیام دیدنت؟
لبخند زد و گفت: قدمت به چشم.
گاهی تنهایی گاهی هم با لادن به دیدنش می آمد.
پسر آرام و خوبی بود.
ولی اگر قرار بود در مورد چیزی حرف بزند کوبنده و سنگین حرف میزد.
جوری که خلع سلاح شود.
-خستگی در کن میام.
-خسته نیستم.
-سوار ماشینم، نزدیک خونه ام، میام زود.
-منتظرم.
تماس را قطع کرد.
ولی لبخند روی لبش بود.

گوشی را روی اپن خانه گذاشت.
پرده ها را کشید تا نور به داخل بیاید.
احساس می کرد شاید اینگونه خانه کمی گرمتر شود.
به اتاقش رفت.
لباس هایش را عوض کرد.
یکراست به آشپزخانه رفت.
نعیم معتاد قهوه بود.
خودش هم قهوه را دوست داشت.
ولی چای را همیشه ترجیح می داد.
از درون یخچال میوه ها را بیرونکشید و درون جامیوه ای گذاشت.
کاش کمی خرمالو بیشتر می خرید.
فصلش بود.
همگی شیرین و کمی گس!
بیشتر بخاطر گس بودنش دوستش داشت.
بوی قهوه خانه را پر کرد.
شامه اش را پر از بوی قهوه کرد.
بوی تلخش سرمستش می کرد.
طولی نکشید که صدای آیفون آمد.
به سمت آیفون رفت.
از دیدن نعیم دکمه ی باز کردن را فشرد.
در آپارتمان را هم باز گذاشت و به سمت آشپزخانه رفت.
فنجان هایش را از کابینت بیرون کشید.
کمی خامه از یخچال بیرون آورد.
شکرپاش را هم آورد که در خانه باز شد.
-صاحبخونه؟
با لبخند کمی سرک کشید و گفت: بفرمایید داخل!
نعیم با جعبه ی کوچکی از کیک خامه داخل شد.
همه می دانستند علاقه ی زیادی به چیزهای شیرین دارد.
از آشپزخانه بیرون آمد.
با نعیم دست داد و گفت: برات قهوه درست کردم.
-بوش تا توی راهرو هم میومد.
شادان از قهوه ساز فنجان ها را پر کرد.
خامه و شکر ریخت.
درون سینی گذاشت و به سمت نعیم آمد.
پیراهن نعیم کمی خیس بود.
با تعجب پرسید: بیرون بارون بود؟
-یه نم نم کوچیک.
-وقتی میومدم هوا ابری بود.
سینی را مقابل نعیم گذاشت.
نعیم یکی از فنجان ها را برداشت.
-خوبی؟
شادان با حفظ لبخندش گفت:یکم خوب، یکم بد.

-چرا؟
شانه بالا انداخت.
واقعا هم چیزی نداشت که بخواهد جواب بدهد.
-خوبی شادان؟
این سوال با احوالپرسی قبلی خیلی فرق داشت.
به زور لبخند زد.
نعیم با جدیت گفت: چته دختر؟
-خوبم.
-دروغ نگو.
حتی نمی توانست فرار کند که جواب ندهد.
-بخاطر فردینه؟
-همیشه همه چیزیه جورایی به اون ربط داره.
-مشکل چیه؟
-خودمم نمی دونم.
واقعا هم نمی دانست.
بیشتر بین خواستن و نخواستن مانده بود.
-فردین با منطقه، می تونم باهاش حرف بزنم.
-نمی خوام.
نعیم فنجانش را برداشت.
جرعه ای نوشید و گفت: لجبازی می کنی که چی؟ فکر می کنی همه چیز دوباره قراره تکرار بشه؟ فردین یه مرده، هنوز جوونه، یه ازدواج اجباری و ناموفق رو طی کرده ولی قرار نیست همینطور ادامه بده.
-همه رو می دونم.
-نمی دونی شادان.
با جدیت ادامه داد: نمی دونی که داری به خودت ظلم می کنی.
شادان با ملایمت گفت: نعیم جان…
نعیم دستشرا بالا آورد و ساکتش کرد.
-می دونی که اهل نصیحت نیستم، ولی..حداقل برایزندگیت تلاش کن، تو هنوز دوسش داری.
بدبختی این بود که همه می دانستند او را هنوز دوست دارد.
هنوز عاشق فردین است.
با این حال از او متنفر هم بود.
یادش نمی رفت که بتواند او را ببخشد.
-خیلی خوب، اصلا فردین رو ما خط بزنیم، هنوز سوئده، قرار هم نیست برگرده، تو می خوای چیکار کنی؟
-فعلا هیچی!
-جوابت اصلا راضیم نمی کنه.
شادان بلند شد و رفت تا کمی میوه بیاورد.
-شام می مونی؟
-گوش میدی به حرفم؟
-میفهمم.
مطمئن بود نمیفهمد.
ظرف میوه را برداشت و آورد.
جلوی نعیم گذاشت و روبرویش نشست.
-تو فکر ازدواج باش.

-نیستم.
-تو به مازیار علاقه نداشتی فقط بخاطر شکستی که از فردین خوردی رفتی سمتش، حالا که دیگه تنهایی چرا بهش فکر نمی کنی؟
-چون انگیزه ای ندارم.
حس می کرد حرف زدن با شادان بی فایده است.
دارد کار خودش را می کند.
-خودتو نابود نکن.
حق با نعیم بود.
همه ی حرف هایشهم درست بود.
فردین مرد بود.
بلاخره خسته می شد.
تا کی می توانست پیشقدم شود.
آخرش می برید می رفت پی کارش!
ازدواج می کرد.
یکی دوتا بچه گیرش می آمد.
عشق می کرد.
قرار نبود پاسوز تردیدهای او شود.
تازه اگر بخواهد با رفتارهای زننده ی او باز هم منتظر بماند.
-عمر خیلی زود می گذره شادان.
-دارم پیر میشم نه؟
نعیم شقیقه ی سفید شده اش را نشان داد و گفت: خیلی زودتر از اونجه فکر کنی پیر میشی.
بغض کرد.
نعیم روش ظالمانه ی برای گفتن حرف هایش در پیش گرفته بود.
-با فردین هم حرف می زنم.
میان بغض لبخند زد.
-برای قالب کردن من؟
نعیم با جدیت گفت: برای اینکه دیگه منتظرت نباشه.
حس کرد خیلی بی رحمانه قلبش را نشانه گرفت.
-نعیم؟
-خودخواه نباش شادان، هرکسی حق اینو داره زندگیشو بسازه، تو این حقو که از خودت گرفتی راضی نیستی فردین به حقش برسه؟
با لجاجت گفت: فردین به من ربطی نداره.
-پس ناراحت نشو.
ناراحت بود.
دلش زیر پوتین یک سرباز دشمن در حال فشرده شدن بود.
انگار تمام دنیا خاکستری باشد.
نعیم یکی از خرمالوهای رسیده را برداشت.
-سر عقل میای، مطمئنم، فقط امیدوارم زیاد دیر نشه.
-بسه نعیم.
انگار داشت التماس می کرد.
نعیم لبخند زد.
-تموم شد.
دلش آشوب بود و گوشش پر از زهرخند.

چرا نمی توانست یک تصمیم درست بگیرد؟
از جایش بلند شد و گفت: برای شام می مونی؟
-لادن تنهاست.
-بشینی خودم میرم دنبالش!
-نه عزیزم، زحمتت میشه.
-این حرفا چیه؟ تا تلویزیون ببینی میرم دنبالشو و میام، فقط زنگ بزن بگو آماده باشه.
نعیم سرتکان داد.
خوبی خانواده شان این بود که با هم تعارف نداشتند.
همگی راحت بودند.
شادان به اتاقش رفت.
لباسش را پوشید.
دستی برای نعیم تکان داد و رفت.
نعیم کتش را درآورد.
پایش را روی میز گذاشت و تلویزیون را روشن کرد.
شادان با هیچ حرفی به راه نمی آمد.
آب در هاون کوبیدن بود.
**
فصل نهم
مقابلش نشست.
هنوز جای زخم روی صورتش پررنگ بود.
حمیرا عصبی گفت: دختره ی بیشعور هیچی حالیش نیست، از بسرفتم شرکتش و برگشتم خسته شدم.
دستی روی جای زخم صورتش کشید.
بعد از دوسال هنوز جای این زخم سوز داشت.
-آروم باش.
حمیرا با تمسخر نگاهش کرد.
-حالت خوبه؟ دارم میگم شادان اصلا نمی خواد منو ببینه.
نگاهش را از روی فنجان قهوه ی روبرویش روی حمیرا آورد.
-سینا کجاس؟
سینا بی خیالترین آدم این بین بود.
نه کاری به کسی داشت نه کسی کاری به کارش داشت.
-بیرون!
-حواست بهش باشه جایی رو نمیشناسه.
-26 سالشه، تا کی باید مواظبش باشم؟
حرفی نزد.
تربیت خود حمیرا بود.
نمی شد برای پسر لوس و بچه ننه ای شبیه او کاری کرد.
-به حرفم گوش میدی؟
-فهمیدم، دل رحیمه، تکرار دیدنت رامش می کنه.
-تا کی؟
-تا وقتی که تسلیم بشه.
کمی عصبی بود.
مثلا گفته بود بیاید راهکار بدهد.

رفتن و آمدن تا مثلا کی شادان کوتاه بیاید چه فایده داشت؟
فنجان قهوه اش را برداشت.
-زود وا میده.
هیچ امیدی نداشت.
این دختر سرسخت تر از چیزی بود که فکر می کرد.
-برو سراغ فردین!
حمیرا متعجب گفت: چرا اون؟
-چون دوسش داره.
قبل از آمدن تحقیق کرده بود.
تمام زیر و بم خانواده اش را درآورد.
-فردین نتونست کاری کنه برو سراغ مادرشوهرش.
حمیرا نیشخند زد.
این شد راه حل!
دختره ی سرتق را آدم می کرد.
-شاهرخ رو چیکار می کنی؟
فنجان را روی میز گذاشت.
برای شاهرخ هنوز هیچ فکری نداشت.
کله شقیش را بهتر از هر کسی می شناخت.
حالا که اموالش را می خواست تا آخر پایش می ماند.
فقط باید جوری دست به سرش کند.
با کارشناسی دادگستری و شکایت قانونی خیلی راحت می توانست اموالی که سهم خودش بود را بگیرد.
ولی نمی داد.
شاهرخ بیشتر از خودش داشت.
تمام این سالها کار کرده بود.
چه لزومی به این مال و منال داشت؟
الان فقط شادان و اموالی که از شوهرش رسیده بود مهم بود.
بعد هم فروزان می شد و اموالی که قاعدتا از شاهرخ نصیبش می شد.
-نگران او نباش!
-من از پس شاهرخ برمیام، تو نگران خودت باش.
حمیرا همیشه زبان دراز بود.
اخم درهم کشید.
از جایش بلند شد.
-امشب میام.
-کجا؟
-کار دارم.
حمیرا با اخم حتی بدرقه اش هم نکرد.
رفت تا به سینا زنگ بزند.
این پسر معلوم نبود داشت چه غلطی می کرد.
خوب بود که ایران را نمی شناخت.
وگرنه معلوم نبود قرار است چه کند؟
گوشی را برداشت و شماره گرفت.
****

محکم ارمان را در آغوشش کشید.
ارمان هم مردانه، بغلش کرد.
پشت کمرش زد و گفت:اصلا تغییر نکردی پسر.
از هم جدا شدند.
فردین خندید و گفت:برعکس انگار به تو نساخته، خیلی لاغر شدی.
آرمان با صدا خندید.
نگاهی به قیافه اش انداخت و گفت:کار ادمو پیر می کنه.
فردین تعارف کرد و روی مبل نشستند.
_ازدواجم که نکردی.
با خیال آسوده به پشتی مبل تکیه داد.
_کیس مورد نظر در دسترس نبود.
فردین با خنده گفت:چطور؟
_خبر داری که، نشد.
لبخند فردین محو شد.
سری تکان داد و گفت: آره، نشدهای زندگی ما زیاده.
از جایش بلند شد.
_چای که می خوری؟
_بریزی آره.
فردین به آشپزخانه رفت.
چای ریخت که آرمان گفت:تو چیکار کردی؟
_هنوز هیچی.
_تو با این دختر به جایی هم نمی رسی.
چای ها را مقابل آرمان گذشت و گفت:دیگه مطمئن شدم که واقعا به جایی نمیرسم.
حرفش پر از غرور خورد شده بود.
آرمان لیوان چایش را برداشت.
بخاری که از لیوان بالا می رفت عین رقص باله ای سرگردان بود.
کمی مزمزه کرد.
_تو فکر تجدید فراش باشم.
_فعلا هیچ فکری ندارم.
آرمان خندید و گفت:عین من.
فردین هم لیوانش را برداشت.
_از سارا چه خبر؟
شانه بالا انداخت و گفت:هیچی به هیچی.
_پس زندگی حسابی داره برات سخت می گذره؟
فردین با حسرت آه کشید.
_تا کی مرخصی داری؟
_یک ماهی هستم، میرم بعد از دوماه میتونم انتقالی بگیرم و برگردم.
_پس منتظرت باشیم
_به امید خدا.
لیوان خالیش را روی میز گذاشت.
نگاهی به اطرافش انداخت.
_خوش سلیقه ای.
_دادم طراح داخلی.
_میدونستم از این آبا ازت گرم نمیشه

_از توانم خارجه.
آرمان خندید و گفت:خیلی چیزا که خارج نبود.
طعنه ی واضحی به روابط رنگارنگش زد.
فردین چشم غره ای حواله اش کرد.
_ناکس یه جوری میگی انگار تو هم سهمی نداشتی.
_رنگارنگیش کمتر از مال تو بود.
فردین کوسن پشت سرش را به سمتش پرت کرد.
آرمان با خنده جا خالی داد.
_شام مهمونم می کنی یا برم؟
فردین چپکی نگاهش کرد.
از آن حرف ها بود؟
_شبیه کی منو دیدی؟
_تراست جایی برای کباب داره؟
_داره.
_پس حله.
_گوشت دنده دارم، اتفاقا امروز گرفته بود، حال نداشتم بشورم گذاشتم تو یخچال.
آرمان با خنده گفت:منتظر من بوده.
فردین بلند شد و به سمت یخچال رفت.
پلاستیک گوشت را آورد و روی اپن گذاشت.
آرمان هم به کمکش آمد.
دنده ها باید از هم جدا می شدند.
فردین سینی و چاقوی تیزی را به ارمان گذاشت.
کمی گوجه و سبزی خوردن بیرون آمد.
_میتونی ردیفش کنی برم نون تازه بگیرم؟
_درستش می کنم.
دستی به شانه ی آرمان زد و رفت.
لباسش را عوض کرد.
آرمان را تنها گذاشت و رفت.
فورا نان تازه و زغال گرفت و برگشت.
آرمان دنده ها را تکه کرده نمک زده بود.
گوجه ها چهار قاچ کرده و درون بشقاب نمک زده بود.
سبزی خوردن ها هم شسته شده بود.
نان را روی اپن گذاشت و گفت:دستت درد نکنه.
منقل کوچکی درون تراس بود.
فردین زغال ها را درونش خالی کرد.
با آتش زا شعله ورش کرد.
آرمان با سینی دنده ها آمد.
_خیلی وقته کنار هم نبودیم.
راست می گفت.
هر کدام جوری دور افتاده بودند.
دل مردگی بیداد می کرد.
_دلتنگ اونوقتام.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا