رمان من یک بازنده نیستم پارت 23
نعیم پوفی کشید…
چرا از هر راهی می رفت تا بتواند کمی با دل این دختر بازی کند به بن بست می خورد؟
رسیده به خانه، نعیم گفت:من کمی کار دارم باید برم اما زود میام.
شادان سرتکان داد و با تشکر پیاده شد.
شادان با کلیدش در را باز کرد و داخل شد.
چراغ های روشن خانه برایش حکم همان خانه ای داشت که پدرش صدر می نشست و قلیانش همیشه چاق!
نسیم خنک شهریور ماه سرحالش می آورد.
جلوی در دستگیره را فشرد و داخل شد.
اما چیزی که دید متحیرش کرد.
زیبایی این خانه آنقدر بود که شگفت زده اش کند.
هیچ کس برای استقبالش نیامد.
قدم اول را برداشت و با کنجکاوی برگه های کوچک روی وسایل را جدا کرد و یکی یکی خواند.
“-تولدت مبارک دخترکم.”
“دوستت داریم”
“صد ساله بشی.”
لبخند زد…
این ابتکار دوست داشتنی کار چه کسی بود؟
کارت پستال های آویزان از بادکنکها هر کدام عکس شهری زیبا بود.
ونیز با قایق های پر از گل…
لندن و چرخ و فلک دوست داشتنی اش…
پاریس و ایفل رویایی اش…
سیسیل و کوچه های تنگ و ساحل بکرش…
همه چیز در نهایت آرزویش بود.
صدای موزیک ملایمی پخش شد.
فروزان و شاهرخ شیک و جذاب از پله ها پایین آمدند.
مریم خانم با لبخند از آشپزخانه سرک کشید.
دوقلوها با کت و شلوار شیکی پشت سر فروزان و شاهرخ از پله ها پایین آمدند.
شادان جیغ کشید:مامان!
فروزان بلند خندید.
کم پیش می آمد دخترکش این همه ذوق کند.
محکم بغلش کرد و گفت:تولدت مبارک.
-وای مامان، وای مامان…خیلی قشنگه!
در خانه باز شد و آیدا با سروصدا و پشت سرش خانواده اش داخل شدند.
آیدا بغلش کرد و گفت:تولدت مبارک رفیق.
شاهرخ دستی به سرش کشید و گفت:بزرگتر شدی خانم.
شادان محجوبانه لبخند زد.
فروزان گفت:لباست آمده است شادان.برو عوض کن.
شادان از گوشه ی چشم به فردین و لبخندش نگاه کرد.
نباید تبریک می گفت؟
هرچند احتیاجی هم به تبریکش نداشت.
کم دقش نداده بود.
فربد جلو آمد دست دور گردنش انداخت و گفت:خرسی شدی واسه خودت.
شادان مشتی در پهلویش زد و گفت:به اندازه تو پیر نشدم.
فربد با قهقهه خندید.
شادان دستش را عقب زد و به سمت پله ها رفت.
زورش می آمد تبریک بگوید دیگر!
دلخور شد.
پسره ی نچسب!
نه به آن عوضی بازی درون مهمانی نه به اینکه حالا خودش را می گرفت.
پشت سرش به آرامی رفت.
این دختر نوبرانه ی بهارش بود.
وارد اتاقش شد اما در را پشت سرش نبست….
چیزی که می دید هنوز زیباتر از پایین بود.
کنجکاوانه از لای در نگاهش کرد.
اتاقش پر شده بود از گل در رنگ های مختلف!
تختش شبیه تخت پرنسس ها با تور و پارچه های ساتن طاق دار شده بود.
کنار پنجره قفس دو مرغ عشق بود.
چیزی از این زیباتر هم بود؟
تکه کاغذی به قفس چسبیده بود.
کاغذ را جدا کرد.
“میدونستم از پرنده ها خوشت میاد.گفتم شاید داشتن دوتا مرغ عشق خوشحالت کنه…تولدت مبارک زیبا…فردین”
قهقه بزند؟ زشت نبود؟
نمی گفتند این دختر خل شده؟
اینها کار فردین بود؟
این همه هیجان را مدیون چه باشد؟
دست هایش را در جیب شلوارش کرد و به ذوق کردنش لبخند زد.
چقدر این دختر دوست داشتنی بود.
نگاهی به تخت انداخت.
لباسی با ترکیب طلایی و مشکی.
با آستین های بلند و یقه هفت.
تا به حال لباس شب نپوشیده بود.
تند تند دکمه های مانتویش را باز کرد.
شالش را روی زمین پرت کرد و نفس عمیقی کشید.
بوی گل های مختلف سلول های ریه اش را به رقص واداشته بود.
زیپ لباس را باز کرد…
نگاهش را از لای در گرفت.
همین که موهایش را دید زده بود چوب خطش پر شده بود.
شادان لباس را پوشید.
قالب تنش بود.
فیکس فیکس!
اما زیپ پشت سرش اذیتش کرد.
دستش نمی رسید.
پوفی کشید.
موهایش را جمع کرد و روی شانه ریخت تا بتواند زیپ را ببند اما نتوانست.
لعنتی!
صدایش بلند شد تا مادرش را صدا کند که دستی روی پهلویش نشست.
رویش را برگرداند تا ببیند کیست؟
اما فردین زرنگتر از این حرفها بود.
پهلویش را فشرد و او را سرجایش نگه داشت.
زیپ را بالا کشید و موهایش را روی کمرش ریخت.
-ممنون.
فردین جواب نداده فورا از در بیرون زد.
چیزی شبیه عرق یک تب زودگذر روی تنش نشست.
آنقدر خنگ نبود که نفهمد دستی که روی پهلویش نشست وام دار همان دستی که حمایتش قلبش را گرم می کند.
و گاهی با بی رحمی آزارش می داد.
روی تختش نشست.
قلبش سرخود ضربان گرفت.
حس بی تابی داشت.
پروانه ی قلبش بال بال می زد.
لبش را در دهان کشید و مکید.
تمام این بودن های گاهی تند و گاهی نرمش را پای چه می گذاشت؟
خودش را ول کرد و روی تخت دراز کشید و پاهایش آویزان تخت!
خیالبافی های رویاییش را دوست داشت.
در خیالی که فردین مردی بود با سیب سرخ و دوچرخه ای با سبدی پر از گل جلویش…
یا شاید شاهزاده ای سوار بر اسبی سفید که به تاخت می رفت و خودنمایی می کرد.
و او دختری بود لبه ی پنجره ای رو به کوچه ای با یاس های زرد و امامه ای!
لبخندی به خودش زد.
نفسی عمیق کشید و بوی ارکیده ی کنار تختش را به شامه اش کشید و بلند شد.
باید به خودش می رسید.
یکسال بزرگتر شده بود.
یکسال خانم تر و عاقلتر.
پای میز آرایشش نشست.
صورتش را آرایش کرد با رژ قرمزی که با فردین خریده بود.
مثلا قول داده بود نزند؟
همیشه که نباید سرقول ماند مگر نه؟
موهایش را شانه کشید و همه را گیس کرد و روی شانه اش انداخت.
موهای جلویش را فرق کج زد و دسته ای بزرگ را بدون آنکه پشت گوشش بزند کنار صورتش رها کرد.
شال مشکی رنگی داشت که خوب ست می شد با لباسش.
از کشوی کمدش بیرون آورد و روی موهایش کشید.
نامحرم تولدش کمی زیاد بود و او حالیش می شد محرم و نامحرمی اگر از تمام خودخواهی های فردین فاکتور می گرفت که هر سری جوری دیدش زده بود.
از اتاقش که بیرون زد هنوز پروانه ی قلبش بال بال می زد.
به جمع که پیوست نعیم هم خوش پوش به آنها اضافه شده بود.
آیدا جیغ بلندی کشید و به سمتش آمد.
این دختر از اول هم جیغ جیغو بود.
آیدا دستش را گرفت و گفت:ناز شدی هرچند سیاهی!
شادان خندید و گفت:من سیاهم؟ من فقط یکم گندمیمم.
-همون سیاه خودمون دیگه!
-بهتر از توئه شیربرنجم بچه پررو!
فربد موزیک تند و شادی را پلی کرد و داد زد:یالا بیاین وسط.
شادان مشتاقانه به سمت حلقه ی گل رفت.
خیلی خیلی بکر و زیبا بود.
وسط حلقه ایستاد و گفت:مامان خلاقیت کیه؟
فروزان به فردینی که روی مبل نشسته و سرش در گوشیش بود اشاره کرد.
خواست لبخندی مهمانش کند اما انگار فردین زیادی در گوشیش غرق شد.
حرصش گرفت.
روی چه حسابی این همه بی تفاوت نشسته بود؟
همین نبود که زیپ لباسش را بالا کشید؟
تازه اگر از شب مهمانی می شد فاکتور گرفت.
فربد بی هوا دستش را دور گردنش انداخت و گفت:وسط حلقه وایسادی که چی؟ یه قر بده ببینیم چند مرده حلاجی؟
شادان از حلقه فاصله گرفت و گفت:من رقص بلد نیستم، همیشه تماشاچی بودم.
-پس وایسا کنار و نگاه کن.
دو انگشتش را در دهانش کرد و سوت بلندی زد و توجه همگی را به خود لب کرد.
تعظیم کوتاهی کرد.
با همان آهنگ تند و شادی که انتخاب کرده بود کنار حلقه شروع به رقص های خیابانی کرد.
بیشتر شبیه به اروبیک بود با شگردهای خاص خودش!
شادان با لبخند نگاهش می کرد.
پس این پسر به غیر از درس خواندن و کار کردن چیزهای دیگری از فرنگستان یاد گرفته بود.
اما قبل از اینکه به خودش بیاید فربد دستش را گرفت.
محکم به سمت خودش کشید و دور خودش دور داد.
شادان قبل از اینکه تعادلش را از دست دهد فربد بغلش کرد و گفت:مواظبتم عروسک.
اخم درهم کشید.
او فقط مواظبت فردین را می خواست.
فردینی که مدام روی اعصابش بود.
فربد لبخندی به صورتش زد و گفت:خیلی زیبا شدی.
دوباره دور خودش دورش داد و گفت:این لباس بهت میاد.
نباید اینها را فردین کنار گوشش لب می زد؟
نعیم با اخم نگاهشان می کرد.
پس فقط بلد بود تنش به تن این دوقلوهای مزخرف بخورد دیگر!
گره کراواتش را شل تر کرد و اخم هایش را عمیق تر!
فروزان با لبخند نگاهشان می کرد.
شاهرخ با لبخند فروزان لبخند می زد.
پسرهای مهناز خانم یک دم در حال خوردن بودند.
آقای فراهانی پدر آیدا خودش را مشغول صحبت با شاهرخ کرده بود.
گه گاهی نگاهش گوشه می شد به دو جوان مست مجلس که دلبری می کردند.
آیدا نگاهش به شادان بود.
گاهی هم فردینی را رصد می کرد که با یک دبه عسل هم نمیشد خوردش.
عصبی بود و خون خونش را می خورد.
فربد به چه حقی به شادان دست می زد؟
فربد دورش داد و گفت: از قرمز خوشم میاد، لبهات گیلاس میشه.
چرا نمی توانست لبخند بزند؟
-می خوام بشینم.
-نه، نمیذارم عروسک خانم بشینه. شب توئه چرا خوش نمیگذرونی؟
کاش یکی حرف حالی این مرد می کرد.
فردین جری شده به سمتشان آمد.
با لبخندی که انگار داشت به هفت پشت فربد فحش می داد گفت:چرا کیک نخوریم؟
نجات دهنده ها دوست داشتنی نیستند؟
البته همه غیر از فردین!
فروزان گفت:زوده، برای بعد از شام.
-پس شام بخوریم من گرسنه ام.
شادان لب کش آمده برای لبخندش را جمع کرد و گفت:منم گشنمه.
فردین به سمت آشپزخانه رفت و گفت:میگم مریم خانم میز رو بچینه.
فربد با خصومت به فردین نگاه کرد.
قلبش زیادی حسود بود.
شادان خودش را کنار کشید و به سمت آیدا رفت.
آیدا لب گزید و گفت:محشر شدی شادان.
-مرسی عزیزم.
-اون آقا اخمو هم که طبق معمول لبخند یادش رفته.
-فردین؟
-بله.
-این سیستمش همینه.
-اما خوب پر جذبه استا. ازش خوشم میاد.
شادان ابرویی بالا داد.
-خوشگل شدم شادی؟
-خوشگل بودی.
-نه امشبو میگم.
-خوشگل شدی.
آیدا لبخند زد.
امشب باید دلبرانه هایش را به کار می برد.
ته دلش از این مرد سرد و اخمو خوشش می آمد.
به اندازه کافی زیبا بود و دلبرانه داشت تا بتواند توجه مردی را جلب کند.
و چقدر ته دل شادان شور می زد از توجه آیدایی که خرج فردین می شد.
-نمیدونم چرا حس می کنم زیادم جذاب نیستم.
-به چه چیزایی فک می کنی آیدا.
لحنش خشن بود و وام دار صورت اخمویش…
دوست داشت اصلا با آیدا حرف هم نزند.
صدا زدن مریم خانم برای شام نفسش را راحت کرد.
انگار باید کمی برای آیدا خط و نشان می کشید.
خب از فربد خوشش بیاید چرا فردین؟
آنها که دوقلو بودند.
همگی بلند شدند و دور میز ناهارخوری نشستند.
فردین خودش را بزرگ حساب کرده بود شاه نشین میز نشسته بود.
بقیه هم اطرافش!
شادان متین کنار مادرش نشست.
دست مریم خانم درد نکند…
میزش شاهانه بود.
کباب برگ و کوبیده و جوجه در کنار خورش خلال کرمانشاهی و خورش اسفناج و چند نوع دسر و تمام مخلفات…میز را رنگین کرده بود.
همگی با اشتها شروع به خوردن کردند.
نگاه گوشه شده ی آیدا به فردین صورت شادان را بیشتر درهم فرو می برد.
اصلا چرا آیدا باید دعوت شود؟
مهمانی خانوادگی بود دیگر!
فردین بی توجه به اطرافش شامش را می خورد.
اما حواسش به حواس نداشته ی شادان بود که غذایش را یا نمی خورد یا با آن بازی می کرد.
خوبی ماجرا این بود که شادان ور دستش نشسته بود و می توانست برایش چشم و ابرو بیاید.
از زیر میز پایش را به آرامی روی پای شادان گذاشت و فشار داد.
شادان متعجب نگاهش کرد.
-چرا نمیخوری؟
باید می گفت از زور حسادت و ناراحتی سیر است؟
-گشنم نیست.
-این میز بخاطر تو تدارک دیده شده پس برای تشکر از مریم خانمم که شده بخور.
چقدر خوب که بعضی وقتها غذاهای خوش رنگ و لعاب حواس اطرافیان را پرت می کند.
از زیر میز دست شادان را گرفت و روی پای خودش گذاشت و گفت:بخور…
داغی دلپذیری که از دستش به تمام مویرگ های تنش انرژی می داد باعث شد لبخند بزند.
چرا دقیقا همین الان باید نگاه آیدا متعجب و کنجکاو و شاید کمی حسود به آن دو گوشه شود؟
با اشتها جوجه ای در دهان گذاشت.
مریم خانم همیشه جای تحسین داشت بخاطر دستپخت همیشه بی نظیرش!
….میز شام که جمع شد فروزان با سروصدا کیکی به شکل چتر که بالای چتر پر از قلبهای کوچک قرمز بود را آورد.
فربد شمع های کوچک که بیشتر از بیست تا بود را درون کیک زد و با خنده گفت:سن خانم رو که نمی زنن رو کیک.
شادان با عشق شمع های کیکش را فوت کرد.
آیدا کنار گوشش گفت:آرزوت چی بود؟
شادان با خباثت گفت:خصوصی بود.
-داشتیم باهم؟
-این یه موردو آره!
آیدا اخم کرد و کنار مادرش نشست.
کادوهای بزرگ و کوچک هیجان زده اش کرد اما نه اندازه ی کادوی بی نظیر فردین.
انتخاب عجیب فردین در کادو دادن را دوست داشت.
هرچند که هنوز هم دلخور بود.
قرار هم نبود آشتی کند.
رویاپردازی های عاشقانه اش هم مال خودش بود.
اصلا و ابدا نمی خواست نشان بدهد.
فردین در کنار ریز و درشت خوبی هایش، گاهی زیادی بد می شود.
آن وقت بود که اصلا درکش نمی کرد.
نمی فهمیدش!
شده بود عین کسی که با دست پس می زند و پا پیش می کشد.
کاش از این سردرگمی نجات پیدا می کرد.
***
سرش را که روی بالش گذاشت نفسش را عمیق کشید.
آنقدر عمیق که تمام تنش بوی گل گرفت.
فردین بهشت ساخته بود برایش.
بهشتی کوچکی پر از رنگ و بو…
پر از حس خوب دخترکی در باغ…
فردا باید حتما از او تشکر کند.
این همه سلیقه برای یک مرد که چیزی غیر از زمخت بودن از او ندیده بود کمی بعید نبود؟!
هرچند بعید یا ممکن…این اتفاق نارنجی تنش را حس داده بود.
این اتاق در آخرین ماه تابستان آبستن بهار شده بود.
لبخند سنجاق شده ی روی لب هایش را قورت نداد.
شاد بود.
امشب هم جز چالش برانگیزترین شب های عمرش بود.
و شاید شیرین ترین چالش!
*************
گوشی تلفنش را برداشت و شماره ی آیدا را گرفت.
-الو آیدا…
-سلام شادی خوبی؟
-چرا دمغی؟
-تو چرا این همه خوشحالی؟
-نتایج انتخاب رشته اومده، مهندسی نرم افزار دانشگاه اصفهان قبول شدم.
آیدا پوفی کشید و گفت:مبارکه!
-چته آیدا؟
-قبول نشدم.
-یعنی چی؟
-فقط پیام نور آوردم.
-کجا؟
-نجف آباد…رشته ادبیات فارسی.
-اینکه خوبه.
آیدا پرخاشگرانه گفت:کجاش خوبه شادان؟ میدونی باید چقد هزینه کنم هر ترم؟ اونم برا رشته ای که اصلا معلوم نیست میتونم شغلی بعدا داشته باشم یا نه.مسیرشم تقریبا دوره…کی حال داره اصلا.
-نمیدونم عزیزم…هرجوری که خودت صلاح میدونی.
آیدای امروز زیادی بی اعصاب بود.
-مرسی، من برم، کاری نداری؟
-نه عزیزم، مواظب خودت باش.
-توهم.فعلا
تماس که قطع شد، شادان متعجب به گوشیش نگاه کرد.
این دختر پاک بی اعصاب بود.
رشته اش که بد نبود.
گوشی را روی تختش رها کرد و از اتاقش بیرون رفت.
باید با مادرش صحبت می کرد.
احتمالا فردا یا پس فردا باید راهی بوشهر می شد برای آوردن مدارک دیپلم و پیش دانشگاهیش!
***************
به آرامی در زد.
صدای ریز فروزان را شنید.
داخل شد.
روی تخت نشسته بود و شکمش را با روغن زیتون ماساژ می داد.
لبخند زد و کنارش روی تخت نشست.
-خواهرک من چطوره؟
فروزان با عشق به شادان نگاه کرد.
-خوب، کم کم داره شیطون میشه.
_اسمشو من انتخاب می کنم.
فروزان خندید.
_باشه دیگه.
_از عموت اجازه بگیر.
_اونم چشم.
فروزان شیشه ی روغن زیتون را کنار گذاشت و گفت:چیزی شده؟
_می خوام برم بوشهر.
فروزان تیز نگاهش کرد و گفت:چرا؟
_بخاطر مدارکم به دانشگاه.باید برم دنبال کاراش.
_آها، تنهایی که نمی تونی بری.
_چرا ؟
_شادان می خوای تنها بری چیکار؟ با فردین صحبت می کنم باهات بیاد.
همین هم مانده بود فردین همراهیش کند.
_لازم نیست مامان جان.
_لازمه. همین عمه هات زبونشون از همه درازتره.
پوفی کشید و خودش را روی تخت ولو کرد.
بحث کردن فایده نداشت.
فقط باید فردین و زورگویی هایش را تحمل کند.
عجب گیری کرده بود.
_برات بهتره.
سرش را تکان داد و گفت:حتما همینطوره.
آقا بالا سرش کم بود که فردین اضافه شد.
مردک چشم هیز کم با این و آن پریده بود.
حالا باید همه جا هم با او باشد.
از روی تخت بلند شد.
خوابش می آمد.
_میرم بخوابم.شب بخیر.
_شبت بخیر عزیزم.
شادان وارد اتاق خودش شد.
مرغ عشق ها کنار هم خوابیده بودند.
هدیه ی جالبی بود.
اما باز هم دلیلی نمی شد که بخشیده شود.
هرچند که ته دلی عشق داشت.
اما هیچ چیزی باعث نمی شد از خودش بگذرد.
شخصیتش مهمتر بود که هر بار فردین له اش کند.
باید این مرد سر عقل می آمد.
همین و بس!
***
خدا را شکر که برعکس دفعات قبل اینبار با هواپیما آمده بودند.
خستگیش کمتر بود و زودتر هم رسیدند.
فردین هم از کار و زندگیش زده و با او همراه شده بود.
اصلا چه معنی داشت یک دختر تک و تنها این همه راه را برود و بیاید؟
مگر شهر هرت بود؟
خودش هم می دانست دارد الکی فکر و خیال می کند.
تا دو روز پیش که داشت به فروزان غر می زد چرا فردین همراهش می آید.
فردین تا شهر دالکی را مستقیم تاکسی گرفت.
حوصله نداشت مرتب ماشین عوض کند.
به خستگی و جابه جاییش نمی ارزید.
اما عجیب خوابش می آمد.
سرش را به صندلی عقب تاکسی تکیه داد و چشمانش را بست.
تا شهر دالکی 2 ساعت راه بود.
می توانست چرت کوچکی بزند.
شادان معذب و جمع و جور نشسته بود.
گاهی وقت ها بودن در کنار کسی که ضربان گرفتن های قلبت را کنترل می کند، آنقدر سخت است که انگار قرار است فرهاد باشی برای کوه بیستون اگر پرده ی شرم خفه ات نکند.
و چقدر از این تنهایی های دست نخورده خجالت می کشید.
نگاهش برگشت و وصله پینه شد به چهره ی مردی که نفس هایش منظم نبود اما پلک های بدون لرزشش نوید خواب و بیداریش را می داد.
چهره اش آرام بود.
بدون تنش!
نمیشد زمان چند دقیقه می ایستاد تا بتواند صورتش را نوازش کند؟
تمام برجستگی های صورتش…لب هایش…چشم هایش…گونه هایش….
اما حرکت غافلگیرانه ی فردین هیجان زده اش کرد.
فردین نرم دست شادان را گرفت و روی پایش گذاشت و لب زد:یکم بخواب.
مگر می توانست؟
باز هم به قلبش تپش داده بود.
اصلا نمیشد این مرد را پیش بینی کرد.
قلب تپش گرفته اش به صورتش رنگ داده بود.
-خوابم نمیاد.
خسته نبود مخصوصا وقتی تنش نبض گرفته بود و دلش فرار می خواست.
فردین سرش را کمی خم کرد و روی شانه ی ظریف شادان گذاشت و توجیه گرانه گفت:صندلیش نرم نیست.
لبخند ضمیمه شده ی لب های شادان دلش را قلقلک داد.
مرد دوست داشتنیِ احمق!
سنگینی وزن سرش احتمالا لذت بخش ترین اتفاق این سفرش می شد.
این همه نزدیکی…
برای اویی که حمید از همه مردها دورش می کرد انگار دوپینگ بود.
این مرد را دوست داشت.
صدای نفس هایش که به آرامی گوشه ی روسریش را تکان می داد حالش را عوض می کرد.
کاش می توانست دستانش را باز کند و آن حجم گنده را در آغوش بکشد.
وای که بغلش دنیایی بود.
دستش را بلند کرد و به شیشه چسباند.
با اینکه کولر ماشین روشن بود اما شیشه از گرمای سرسام آور بیرون هنوز داغ بود.
-شادان!
صدایش ضعیف و خواب آلود بود.
-بله!
-کجاییم؟
-نزدیکی برازجون، نیم ساعت دیگه می رسیم.
فردین سرش را روی شانه اش تکان داد و گفت:بیدارم کن رسیدیم.
-باشه!
راننده از آینه جلو نگاهی به آنها انداخت و لبخند زد.
زوج زیبایی بودند.
بلاخره نزدیک خانه که شدند شادان به آرامی صدایش زد.
-فردین!
احتیاجی به پسوند و پیشوند تنگ اسمش داشت؟
مطلقا نه!
-فردین!
خوابش سنگین بود.
دستش را بلند کرد و روی گونه اش گذاشت.
زبر بود و زمخت!
ریش هایش نوک زده بود و کمی خشنش می کرد.
-فردین!
بیدار بود اما گرمی این دست روی صورتش مثل نوازش باران بود روی پوستش.
بگذار هی صدا بزند او این دست را روی صورتش می خواست.
-فردین رسیدیم بیدار نمیشی؟
سنگینی نگاه راننده را حس می کرد و معذب بودن شادان را!
پلک باز کرد…
شادان فورا دست عقب کشید و لب به دهانش برد.
می شناختش…
معمولا تا خجالت می کشید لب به دهان می برد.
لبخندش را پشت چهره ی اخمویش قایم کرد و سرش را بلند کرد.
شادان شانه ی خشک شده اش را تکان داد و رویش را به سمت بیرون تاباند.
راننده رسیده به شهر گفت:کجا باید برم؟
شادان گفت:برین تو این خاکی….انتهاش یه شرکت تعاونیه، همونجا وایسید.
راننده سرتکان داد که فردین پرسید:چقد خوابیدم؟
-یک ساعت و نیم.
بهترین چرت عمرش بود.
بلاخره راننده پایش را روی ترمز زد.
فردین پیاده شد و کش و قوسی به تن خسته اش داد.
راننده دو ساک را از صندوق بیرون آورد.
فردین کرایه توافقی را حساب کرد و با هردو ساک به سمت کوچه رفت.
شادان کیفش را روی شانه اش زد و همراهش شد.
در زده رقیه با سروصدا و اسفند دود کرده در را باز کرد.
فردین بی حوصله گفت:راه میدی بریم داخل؟
شادان اخم کرد.
این مرد ذوق دخترک را کور کرد.
رقیه لبخندش را جمع کرده کنار کشید.
فردین بی توجه با ساک ها داخل شد.
گرسنه بود و بی حوصله!
شادان، رقیه را در آغوشش چلاند و گفت:تپل شدی.
رقیه سرخ شد.
-نکنه خبریه؟
-نه بابا.
-ته شو درمیارما حواست باشه.
رقیه با شرم خندید و در را پشت سرش بست.
-آقا باقر کجاست؟
-فرستادمش پی خرید.حالا دیگه میاد.
-رقیه سفره رو می کشی من که خیلی گشنمه.
-چشم، همین الان می کشم.
شادان داخل خانه شد.
فردین لم داده به پشتی ها تلویزیون را روشن کرده بود.
بوی گلاب تمام خانه را خیس کرده بود.
نفس عمیقی کشید و کیفش را روی یکی از مبل ها گذاشت.
-گفتم رقیه ناهارو حاضر کنه.
چه خوب که کولر روشن بود.
هوای بیرون چیزی شبیه جهنم بود.
-فردا که دانشگاه بازه؟
-آره اوضاع ثبت نام دانشگاه هاس بازه.
-خوبه، زیاد وقت نداریم.
چقدر یکهو این بشر عبوس و اخمو شد.
رقیه تند و فرز داخل شد و سفره را انداخته، دوغ و لیوان ها را گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
شاید 10 دقیقه هم طول نکشید که سفره ای رنگین انداخته شد.
فردین با اشتها غذایش را خورد.
تشکری که کرد حسابی به تن خسته ی رقیه چسبید.
*************
خودش تنها هم می توانست برود دانشگاه!
فردین از گرمازدگی از زیر کولر بیرون هم نیامده بود.
هرچند اگر کمی به فردین حق می داد گرما دیوانه کننده بود.
مدیریت رشته اش در دانشگاه تبریک گفته بود.
او همیشه بهترین شاگرد رشته ی خودش بود. بود.
از اینکه باید پیاده به خانه برمیگشت حالش گرفته بود.
گرمای 12 ظهر عذاب آور بود.
کلاه آفتاب گیرش را روی سرش سفت کرد و به سمت خانه رفت.
باز هم خدا را شکر که تا خانه شان زیاد مسیری نبود.
اما بوق ماشین پشت سرش امانش را برید.
شاکی به سمت ماشین برگشت که از دیدن داوود جا خورد.
چهره اش پشت شیشه ی ماشین واضح بود.
کمی ترس برش داشت.
داوود ماشین را کنارش برد و شیشه را پایین کشید.
-شادان، اینجا چیکار می کنی؟
نباید یک خانم حداقل تنگ اسمش می چسباند؟
-اومده بودم دانشگاه!
-هوا گرمه بیا برسونمت.
-نه، نه، خودم میرم، راهی نیست.
مردم چه می گفتند؟ دوتایی آخر؟
-دختر جون هوا گرمه اذیت میشی.
-راحتم، ممنون.
-با من معذبی؟
وسط کوچه وقت این حرف ها بود وقتی آفتاب داشت پوست سرش را سوراخ می کرد؟
-نه، اصلا!
یک دروغ کوچک که مسئله ای نیست نه؟!
-پس بیا سوار شو.
بعضی آدمها ذاتا کنه هستند.
اگر کسی می دیدشان….
وای که نقل سر زبان ها می شد.
-ترسیدی؟
حرصش گرفت.
-نه!
داوود کمی خم شد از داخل در ماشین را باز کرد و گفت:پس بیا بالا خانم شجاع!
لبش را در دهان برد و مکید.
خدا لعنت کند این مرد چشم عقابی را!
اما به عمد هم که شده دور زد و در ماشین را بسته، در عقب را باز کرد و سوار شد.
داوود به حرکتش خندید و زیر لب گفت:سرتق!
ماشین را به سمت خیابان برد.
-چرا تنهایی اینجایی؟
چرا باید جوابش را بدهد؟
سکوت کرد.
-نگفتی؟
-با فردینم.
داوود اخم درهم کشید…
فردین…مردی برای تمام فصول اما…رقیبی که از او شکست خورده بود.
-چرا دوتایی؟
-برای گرفتن مدرکم اومدم دانشگاه.
باید می گفت قبل از این که سوتعبیرهای احتمالی افکار مسموم را پرورش دهد.
-اها!
آهان گفتنش تم بدگمانی داشت انگار!
ماشین وارد خاکی که شد از دیدن فردینی که سر کوچه بی قرار ایستاده بود قلبش به دهانش آمد…
وای که اگر او را با داوود می دید.
-من همین جا پیاده میشم.
-هنوز مونده که!
خود را به نفهمیدن زده بود از دیدن مردی که سیخ به ماشینی که جلو می آمد خیره شده بود.
-خواهش می کنم نگه دار.
داوود روی ترمز زد.
این همه از فردین می ترسید؟
-متشکرم، ببخشید تو زحمت انداختمت!
-ابدا!
-خدانگهدار!
کلاه آفتابگیرش را روی سرش محکم کرد و پیاده شد.
قلبش عین ماشینی که در سنگلاخ حرکت می کند به لرزش افتاده بود.
فردین مستقیم نگاهش می کرد.
می توانست تشخیص دهد که الان چشمانش چمنی است.
نزدیک که شد حدسش درست بود.
صورت سرخش که بخاطر گرمی هوا نبود ها؟
اما فردین فقط نگاهش کرد.
چیزی شبیه حسادت و عصبانیت آتشفشانش کرده بود.
نمی خواست درون کوچه داد و بیداد کند.
-سلام!
فردین بدون جواب دادن به سمت خانه رفت.
شادان هم به نرمی پشت سرش رفت.
داخل که شدند فردین با خونسردی تصنعی گفت:با کی اومدی خونه؟
-با دوستم!
فردین با تمسخر گفت:کدوم دوستت ماشین داره که ما خبر نداریم؟
شادان کیفش را روی مبل انداخت و مشغول دکمه های مانتویش شد.
-مگه قراره تو همه چیزو بدونی؟
فردین ناگهان داد زد:البته که باید همه چیزو بدونم، با اون مرتیکه تو ماشینش چه غلطی می کردی؟
جا خورد.
دستش از دکمه ی مانتویش رها شد.
یکی به دو کردن با این مرد واقعا خطرناک بود.
-از کی تا به حال داوود شده دوستت؟
حرفش تا ته قلبش را سوزاند.
-من اختیاردار خودمم.
-ا، خب پس چرا تنها نیومدی سفر؟ سرخر واسه چی می خواستی؟
شادان لبش را گاز گرفت و گفت:من این حرفو نزدم.
-پس میشه دقیقا توضیح بدی مفهوم حرفت چی بوده؟