رمان ارباب سالار

رمان ارباب سالار پارت 10

4.1
(8)

 

فالگیر که یه زن میانسال بود اول به ارباب و بعد به ارام نگاه کرد.

فالگیر:ها که میگیروم دختروم.

بعد رو به ارباب گفت.

فال گیر:قدم رو ای دو چشم مو گذاشتی ارباب سالار.
ارباب سری تکون داد.

فالگیر دست ارامو گرفت و به کف دستش نگاه کرد.

فال گیر:دختر خوشگلوم فالت عالیه عالیه. تو ای فالت میگه که یه خان زاده ای عزیز کرده ای ناز پرورده ای تو اینده یوم همی میمونه همیشه ها عزیز کرده میمونی عزیزوم.

ارام:واااای چه باحال اینا رو همه رو کف دستم نوشته؟

فال گیر خندید اما من پوزخند زدم؛ دروغگووووو.

زن فالگیر مثله اینکه پوزخندمو دیده بود چون شاکی نگام کرد.

فال گیر:چرا به ما میخندی دختر؟؟؟!!!!

_ تا چیز خنده داری نباشه کسی نمیخنده.

فالگیر:ارباب هم منو ببخشه اما کدوم حرف خنده دار بوده هاااااا

_ همه ی حرفات، معلومه که ارام خانم خان زاده ان و خوشبخت اینا رو که من هم چشم بسته میتونم بگم.

فالگیر زل زد به چشمام.

فال گیر:قشنگی، چشمات مثل اب زلاله اما بخت سیاهی داری زبون تیزی داری اما یه مهره ی سیاه بیشتر نیستی، تو رعیتی.

_ رعیت بودنم که معلومه یه چیزی بگو که ندونم.

فال گیر:تو به ما اعتماد نداری، اما این از ما به تو باشه خبری بهت میرسه که کل زندگیتو نابود میکنه.

_ ممنون بابت اطلاعاتت.

داشتم از کنارش رد میشدم که گفت.

فالگیر:حاضر بودم گرگ زاده باشم اما جای تو نباشم، خیلی بختت سیاهه خییلی.

ارباب:تمومش کن فالگیر.

ارام:به حرفاش گوش نده سوگل چرت و پرت میگه.

_ بیخیال بابا.

هیچ وقت به حرفای چرت و پرت این فال بینا اعتقاد نداشتم، بنظرم همیشه به تیپ و قیافه ی ادما نگاه میکردن بعد یه سری شر و ور سر هم میکردن و میگفتن. اینم یکی مثل همونا بود دیگه.

روستا گردیمون تقریبا تموم شده بود و داشتیم برمیگشتیم سمت ماشین.

سرم پایین بود، یه دفعه دلم گرفت، تو عمارت که بودیم کمتر دلم هوای خونوادمو میکرد، دیگه بعد یک سال و خورده ای به نبودشون عادت کرده بودم اما امروز، تو روستا با دیدن مردم هوای خونوادم زده بود به سرم. یعنی یه روزی میرسه که من دوباره بتونم برگردم پیش خونوادم؟!!!!!

دیگه رسیده بودم کنار ماشین،ارباب منتظر بود که ما سوار شیم، اول ارام سوار شد اما همین که خواستم سوار ماشین شم یکی از پشت دستمو کشید.

چرخیدم پشت و با همون پیرمرد روبرو شدم.

پیرمرد از فرق سرم تا نوک انگشتای پامو نگاه کرد.

پیرمرد:مسخرس!!! امکان نداره.

اخم کردم و دستمو از بین دستش دراوردم.

_ اقا دستمو ول کن.

ارباب:اونجا چه خبره؟؟؟!!!

و اومد نزدیکم و منو کشید عقب.

ارباب:هیچ میفهمی داری چیکار میکنی؟؟؟

پیرمرد:عذر میخوام ارباب اما این دختر، این….

ارباب:تمومش کن، نمیخوام چیزی بشنوم برو عقب.

پیر مرد:اما ارباب این دختر نمیتونه همون…..

ارباب این سریع داد زد.

ارباب:مردک مگه با تو نیستم؟؟؟

دستمو کشید و انداختتم تو ماشین و خودشم نشست تو ماشین و به راننده دستور داد که حرکت کنه.

اون مرده چی میخواست بگه که ارباب نذاشت؟؟؟ من چی؟؟؟!!!!

ارام:چیشده؟؟؟ مرده چی میگفت؟؟؟؟!!!

_ نمیدونم ارباب نذاشت حرفی بزنه. همش میگفت این دختر، این دختر اما ارباب سرش داد زد و بعدشم منو انداخت تو ماشین، دیدی که.

ارام:یعنی مرده چی میخواست بگه؟؟؟

_ نمیدونم.

ارباب:چرا انقدر پچ پچ میکنین!!؟؟؟حرفیه بلند بزنین تا منم بشنوم.

ارام:چیزی نیست داداش.

ارباب:پس انقدر پچ پچ نکنین.

ارام:باشه پچ پچ نمیکنیم……….. اما من اگه نپرسم که میمیرم از فضولی.

_ ارااااام!!!!!!!!!

ارام:چیه خو. داداش اون مرده چی میخواست بگه که شما نذاشتین؟؟؟؟؟؟

ارباب با اخم برگشت سمتمون .

ارباب:ارام میدونی که چقدر متنفرم از این که کسی از چیزی که من نمیخوام سر دربیاره، سر دربیاره. پس سوال نپرس و سعی نکن چیزی از من بپرسی. توام شنیدی سوگل؟؟؟؟!!!!

_ بله ارباب.

ارباب برگشت و چیزی نگفت. چرا اینجوری بود؟ چرا نمیذاشت از چیزی که مربوط به خودمه چیزی بفهمم؟ این حق من بود. حق من.

تا رسیدن به عمارت به اون پیرمرد و حرفاش فکر میکردم. دوست داشتم بفهمم اصلا منظورش از اون حرفا چی بود اما حیف که دیگه نمیشد.

اخرِ شب بود که گوشی زنگ خورد. از جام بلندشدم و رفتم سمت اتاق ارباب.

در زدم و رفتم تو، ارباب رو تخت دراز کشیده بود و دستشم گذاشته بود رو چشماش.

_ امری داشتین ارباب؟؟؟

ارباب دستشو از رو چشماش برداشت و نگاهم کرد

ارباب:میخوام برم مسافرت یه ساک جمع و جور برام حاظر کن.

درست میشنیدم؟!!!! ارباب میخواست بره!!!! میخواست برای یه مدتی تو عمارت نباشه؟!!! چرا مثل سری قبل خوشحال نیستم؟؟؟!!!! اینکه باید برای من خبر خوبی باشه اما چرا خوشحال نیستم؟!!!! چرا نمیتونم از این ارباب مغرور، از این ملکه عذاب متنفر باشم؟؟؟!!!!!! من کی از این کوه یخ محبت دیدم؟!!!! من کی از این سنگدل مهربونی دیدم که نمیتونم ازش متنفر باشم؟!!! چرا قلبم بدیاشو نمیبینه؟؟!!! چرا نمیتونم دوسش نداشته باشم؟!!!! چرا برای رفتنش عزا گرفتم؟؟؟!؟

ارباب:سوگل، نشنیدی چی گفتم؟؟؟

_ چشم ارباب.

با غم و ناراحتی رفتم سمت کمدش و به گفته ی خودش یه ساک کوچیک از لباس و لوازم ضروری براش جمع کردم. کارم تموم شده بود اما دلم نمیخواست از اتاق برم بیرون……… ولی چاره ای نبود باید میرفتم.

_ کارم تموم شده ارباب میتونم برم؟؟؟؟؟

ارباب:نه بمون……..
اون شب برای اولین بار بود که اربابو همراهی کردم، اولین باری بود که از بودن با ارباب لذت میبردم، اولین شبی بود که فهمیدم خیلی وقته ارباب شده اربابِ همه ی وجودم، اولین شبی بود که دیگه هیچ چیز بجز رفتنش ازارم نمیداد، اولین شبی بود که خودمو تو اوج احساس کردم، اولین شب………

پشت به ارباب خوابیده بودم و ارباب هم دستش دور کمرم حلقه شده بود. فکر کردم ارباب خوابه، میخواستم از جام بلند شم و برم که کمرمو گرفت و نذاشت ازجام بلند شم.

ارباب:اجازه ی رفتن ندادم که داری میری.

چیزی نگفتم که منو برگردوند سمت خودش.

ارباب:ظهر میخواستم حرف بزنم که ارام ناتمومش گذاشت، خوب گوشاتو باز کن سوگل و خوب گوش کن.

چیزی نگفتم و زل زدم به چشماش.

ارباب:برای اولین و اخرین بار میگم، به هیچ عنوان، به هیچ عنوان اجازه ی باردار شدنو نداری سوگل، اگر خدایی نکرده باردار بشی سوگل هم تو رو نابود میکنم هم اون بچه رو. پس از این فکرا نکن که هوس بچه سرت بزنه…

_ ارباب من….

ارباب دستشو گذاشت رو لبم.

ارباب:حرف بی حرف سوگل حرفامو زدم و توام فقط میگی چشم.

_ چشم.

ارباب:افرین.

صبح ارباب رفت، دلم غم داشت، خیلی ناراحت بودم.

داشتم اتاق ارباب و جمع میکردم که ارام اومد تو.

ارام:سلام، تو اینجایی؟!!! کل عمارتو که دنبالت کشتم.

_ خب تو نمیدونی من بجز ایجا جای دیگه ای ندارم؟؟؟

ارام:راست میگی، راستی عمه ملوک صبح گفت داداش ارباب برای ۳_۴ روز رفته تهران.

_ اره، دیشب وسایلاشو جمع کردم که بره.

ارام:فقط وسایلاشو جمع کردی؟؟؟!!!!

_ اره دیگه، پس چی؟؟!!!

ارام:اخه موهای خیس و گردن کبودت یه چیز دیگه هم میگه هاااا.

_ خیلی بیشعور و بی حیایی ارام، وایسا!!!

افتادم دنبالش من بدو ارام بدو… نیم ساعتی تو اتاق داشتم دنبالش میدویدم تا یکی بزنم تو گوشش که دیگه پررویی نکنه اما بهش نرسیدم و خسته افتادم رو تخت ارباب.

ارام:ها چیشد؟ خسته شدی؟؟؟ البته منم باشم خسته میشم، خستگی دیشب و بدو بدو الانو ……

_ ارام خجالت بکش خب.

ارام خندید و کنار من دراز کشید.

ارام:من کاری نکردم که خجالت بکشم.

_ خیییلی پرویی.

ارام:میدونم، وااااای سوگل نگاه با اتاق داداش چیکار کردیم اگه الان اینجا بود حتما ما رو میکشت.

_ تو رو که نه منو میکشت.

ارام:نه تو رو هم نمیکشت. اخه نیازت داره مثل دیشبببببب…..

_ اراااااااااام

سه روز بود که ارباب رفته بود.
به نظرم عمارت بدون ارباب خیلی دلگیر بود. دلم براش خیلی تنگ شده بود، برای صبح از خواب بیدار کردنش، دستورات چپ و راستش، سشوار کشیدن موهاش، شستن لباساش، غر غر کردناش، دلم برای همه چیش تنگ شده بود. ارام میگفت ملوک السلطنه گفته بود ارباب امروز و فرداس که بیاد اما من از بس که انتظار کشیده بودم و زل زده بودم به در ورودی چشمام درد میکرد و میسوخت. بیشتر از چشمام قلبم میسوخت….

تو این سه روز خیلی بی حوصله و پرخاشگر شده بودم و با همه دعوام میشد.

تو اشپزخونه بیکار نشسته بودم که زهرا صدام کرد.

زهرا:سوگل… سوگل

_ هاااا

زهرا:خوبی؟؟؟ چرا داد میزنی خب یه ساعته دارم صدات میکنم.

_ زهرا دوباره شروع نکنا بگو چیکار داری.

زهرا:بیا منو بزن. اینجوری نمیشه

_ برو بابا

از اشپزخونه اومدم بیرون حال و حوصله ی کل کل با زهرا رو نداشتم. از جام بلند شدم و از اشپز خونه اومدم بیرون که با ارام رو به رو شدم.

ارام:به به سوگل خانم نیستی

_ ارام تو دیگه شروع نکنا اصلا حوصله ندارم

ارم:ای بابا، باز چته پاچه میگیری؟؟؟

ببین عوضی رو خواستم از کنارش رد شم که دستمو گرفت.

ارام:باشه،بابا حالا چرا قهر میکنی؟؟!!!!!!

_ قهر میکنی و….. میگم حوصله ندارم توام ول نمیکنی هی سر به سرم میذاری.

ارام:خیله خب حالا قهر نکن بیا بریم حیاط، تا هم تو یکمی حوصلت بیاد سر جاش هم منم از بیکاری دربیام.

قبول کردم و با هم رفتیم حیاط چون ارام خواهر ارباب بود محافظا کاری به کارمون نداشتن و گیر نمیدادن.

تو حیاط داشتیم قدم میزدیم نه اون حرفی میزد نه من، همینطور ساکت قدم میزدیم که صدای ارام اومد.

ارام:واااااای، عمارت قدیمی.

سرمو گرفتم بالا عمارت معلوم بود اما هنوز نزدیکش نشده بودیم.

_ ارام بیا دیگه جلوتر نریم، ارباب این منطقه رو ممنوع کرده.

ارام:میدونم سوگل اما خیلی دلم برای این عمارت تنگ شده، دوس دارم برم توشو نگاه کنم، دلم برای خاطراتش تنگ شده.

_ ارام، بیخیال شو زهرا میگفت این عمارت نحسه، هر کی میره ارباب دیگه بهش اجازه برگشتنو نمیده.

ارام:تو نگران نباش یه جوری میریم و میایم که هیچ کس چیزی نفهمه.

یادمه درست همین حرفا رو به زهرا زده بودم اما زهرا نیومده بود، البته به زهرا حق دادم و درک کردم که چرا نمیاد و منم به همون دلیل نه میذاشتم ارام بره نه خودم میرفتم و پا میذاشتم رو کنجکاویام.

_ ارام، من نمیام اگه تو میخوای بری برو اما دور منو خط بکش، هر چند فکر نکنم اصلا بتونی بری چون اونجا محافظ داره.

برگشتیم عمارت و هر چیم که ارام خواهش کرد که بریم من قبول نکردم. ارامم قهر کرد و رفت اتاقش.

شب داشتم عمارتو از رو بیکاری متر میکردم تا حداقل دیگه به ارباب فکر نکنم، که دیدم ارام داره میاد سمتم.

ارام:سلام به عوضی ترین و بیشعور ترین و کثافت ترین و میمون ترین و……

_ فحشات تموم نشد؟؟؟؟

ارام:نه هنوز ته دلم مونده.

_ ارام خانم، ارام جونم، عزیزم اینو چقدر دیگه باید بهت بگم که فکر رفتن به اون عمارتو از سرت بیرون کنی چون اگه ارباب…..

ارام:اه بازم میگه ارباب، بابا من که میگم جوری میریم میایم که اب از اب تکون نخوره.

_ نه، نه، نه…. تو تا صبحم مخ منو کار بگیری میگم نه.

از کنارش رد شدم اما ارام هنوز دنبالم بود و داشت حرف میزد تا راضیم کنه.

ارام:سوووووگلی…. مهربون…. خانم…

چشمامو بستم و از سالن اومدم بیرون.

_ ارام میگم نه یعنی نه بف…..

تو یه چیزی فرو رفتم. عطرش برام اشنا بود، این عطر تلخ و خنک برام اشنا بود انگار عطر زندگیم بود، اکسیژنم بود، عطر تنه ارباب بود، عطر سالارم بود.

ارام:واااااای داداش ارباب اومده.

تازه به خودم اومدم و خودمو کشیدم عقب.
سرمو که بلند کردم دیدم ارباب داره نگام میکنه، خجالت کشیدم و فوری سرمو انداختم پایین.

ارام پرید بغل ارباب و دو تا محکم از گونه های ارباب بوسید.

ای کاش من جای ارام بودم.

ارباب:ارام اروم تر خفم کردی.

ارام:بی ذوق دلم برات تنگ شده بود خب.

ارباب خندید و از پیشونی ارام بوسید.

قلبم داشت با دیدن لبخندش از جاش در میومد.

الهی فدای خنده هات بشه سووووگل.

دیشب که ارباب از سفر برگشته بود تا اخر شب با ارام و ملوک السلطنه تو سالن نشسته بودن و منو هم مرخص کرد.

شاید اگه میدونست چقدر دلم براش تنگ شده و محتاج نگاه کردنشم اجازه میداد تا حداقل برای پنج دقیقه بیشترم که شده فقط نگاش کنم.
اما نمیدونست….بهترم این بود که ندونه.

حمومو اماده کردم و ارباب و بیدار کردم تا بره حموم. ارباب رفته بود حموم و داشتم اتاقو جمع و جور میکردم که دیدم یکی در میزنه!!!!!!

ساعت هفت و نیم بود الان کی بود یعنی؟!!!!!!

رفتم و در و باز کردم که دیدم ارام ژولیده و بهم ریخته پشت دره!!!!

_ ارااااام تویی؟؟!!!!! اینجا چیکار میکنی اونم با این وضع؟؟؟؟!!!!

ارام:نه پس با این قد و هیکل کیانم!!! ارامم دیگه، برو کنار بیام تو، تازه از خواب بیدار شدم دارم از خواب میمیرم.

از جلو در رفتم کنار که ارام مستقیم رفت جلو گاوصندق ارباب. و رمزشو زد و درشو باز کرد.

_ عهههههه داری چیکار میکنی؟!!!!!

ارام:زهرمار چته چرا داد میزنی میمون؟ برو مواظب باش تا داداش ارباب از تو حموم درنیاد بیرون بعدا بهت میگم میخوام چیکار کنم.

_ ارام بیا برو بیرون ارباب بفهمه هم من بیچاره ام هم تو.

ارام: نمیفهمه بروووو

میدونستم ارام تا چیزیو که میخوادو برنداره ول کن نیست پس بیخیال متقاعد کردنش شدم و رفتم پشت در حموم منتظر شدم تا یه وقت ارباب نیاد.

ارام بعد از چند دقیقه گفت.

ارام:کارم تموم شد من دارم میرم توام کارت تموم شد حتما بیا.

ارام رفت بیرون فکرم مشغولِ این بود که ارام چی میخواست بهم بگه برای همین تند تند کارای ارباب و میکردم تا کارم زود تموم شه. ارباب از حموم اومده بود و من داشتم تند تند موهاشو سشوار میکشیدم تا برم پیش ارام.

ارباب:چته؟؟؟ موهامو کندی

_ ببخشید ارباب

موهاشو که سشوار کشیدم حاضر شد و رفت بیرون.

دیگه کارای اتاقا تموم شده بود که با دو رفتم اتاق ارام.

در نزده رفتم تو.

_ زود تند سریع بگو از اتاق ارباب چی برداشتی؟

ارام:اااای بگم خدا چیکارت کنه قلبم اومد تو دهنم .

_ منو نپیچون بگو چی برداشتی؟

ارام:خیله خب بابا فضول، کلیده عمارت قدیمی رو

_ چییییی؟؟!!!! دیوونه نمیگی ارباب میفهمه؟؟؟؟!!!! اصلا میفهمه چیه الان میره دوربینا رو نگاه میکنه میبینه تو چه غلطی کردی و میاد جفتمونو از سقف اویزون میکنه.

ارام:تو نگران نباش دوربینا شب به شب چک میشه، مام که تا شب میریم عمارت قدیمی و برمیگردیم و منم کلید و میذارم سر جاش، اون موقع ام بپرسه سر گاوصندق چیکار میکردی یه چیزی سر هم میکنم میگم دیگه….

_ دیوااانه تو چی میگی؟!!!! من که گفتم بمیرمم پامو تو اون عمارت نمیذارم.

ارام:اه سوگل بیا دیگه پیرزن بازی در نیار.

_ ارام میگم ن م ی ا م

ارام:دمت گرم، میدونستم اخرم قبول میکنی.

_ ارام این دفعه میریم اما این اولین و اخرین دفعمه، اونم فقط بخاطر کنجکاوی خودم میاماااااا

ارام:خب حالا چیزی ازت کم نمیشد اگه میگفتی بخاطر تو میام.

_ کم نمیشد اما اگه اونطوری میگفتم دروغ میشد.

ارام:وااااای توام که اصلا دروغ نمیگی!!!!

_ نهههههههههه.

ارام:اره جون خودت!!!! خیله خب پاشو بریم.

_ هااااا!!!!! الان بریم؟؟؟!!!!

ارام:اره دیگه، پس کی بریم نصف شب؟؟؟؟؟

_ به نظر من الان نریم بهتره.

ارام:دیرم بریم دیگه فایده ای نداره، پاشو…. پاشو بریم که اگه الان که داداش ارباب خونه نیست نریم دیگه نمیتونیم بریم.

_ نمیدونم والا… بریم ببینیم، اما اگه ارباب بفهمه این سری دیگه حتما حلق اویزم میکنه.

ارام:اه انقد نفوس بد نزن دیگه.

چیز دیگه ای نگفتم اما دلم بد شور میزد. میترسیدم که ارباب بفهمه و اگه میفهمید بیچاره بودم… بیچاره.

با ارام رفتیم حیاط و نزدیک عمارت قدیمی شدیم.

_ ارام، اینجا یه محافظ داره اونو میخوایم چیکار کنیم؟؟؟!!!

ارام:نمیدونم…. محافظ و…

_ نمیدونی؟!!!! نمیدونم یعنی چی؟ تو فکر نکردی ببینی باید با این سر خر چیکار کنیم؟!!!!

ارام:عه خب انقدر هیجان عمارت قدیمیو داشتم که اصلا محافظو به کل فراموش کردم.

_ ای خداااا به من صبر بده من چی کار کنم از دست این

ارام:خیله خب بابا کلی بازی در نیار یه کاریش میکنیم حالا، صبر کن فکر کنم…..

_ اه، بله، فکر کن….. فکر کن…

چقدر یه ادم میتونه سر به هوا باشه اخه!!!!تازه میگه بذار فکر کنم، اخه الان وقت فکر کردنه؟!!!

نیم ساعت بود پشت یه درخت مخفی شده بودیم و ارام خانم مثلا داشت فکر میکرد اما دریغ از یه کلمه حرف.

ارام:اااافرین به خودم پیدا کردم.

_ عههههه چته؟ الان میفهمه… چی رو پیدا کردی؟؟؟!!!

ارام:چجوری دکش کنیم دیگه.

_ خب چجوری؟؟؟؟

ارام: ما اون سری یادته چجوری از عمارت رفتیم بیرون؟؟؟

_ چجوری؟؟؟؟

ارام:خب من خواهر اربابم و منم هر چی بگم اینا گوش میکنن اون سری هم به محافظ گفتم از ارباب اجازه دارم دیدی چیزی نگفت و قبول کرد؟!!! الان میرم همون حرفا رو به همین میگم

_ اها خیلی قشنگ فکر کردی فقط اگه زنگ بزنه به ارباب اونوقت چی؟؟؟؟

ارام:غلط کرده نمیذارم زنگ بزنه، بیا

تا خواستم جلوشو بگیرم که نره فوری از پشت درخت دراومد و رفت سمت عمارت قدیمی. منم ناچار پشتش رفتم .

رسیدیم به محافظ، بسم ال…

محافظ:سلام خانم، خیر باشه اینجا چیکار میکنین؟!!! میدونین که اینجا به دستور ارباب یه منطقه ممنوعس.

ارام:بله میدونم، اما میخوام برم عمارت و از داداش ارباب اجازه دارم.

محافظ:مطمئنین؟!!! ارباب همچین اجازه ای رو به کسی نمیده.

ارام:تو هیچ میفهمی من کیم؟!!! بده اون تلفونتو من به ارباب بگم که از دستورش سرپیچی میکنی

محافظ اول بی حرکت نشسته بود اما تا اسم ارباب اومد سیخ وایساد.

محافظ:نه خانم من غلط بکنم از دستور ارباب سرپیچی کنم، بفرمایین، بفرمایین.

از کنار محافظ گذشتیم.

ارام:چطور بود قشنگ فیلم بازی کردم؟؟؟؟

_ خدا اخر و عاقبتمونو با این کارای تو بخیر کنه ارام

رو به روی عمارت قدیمی وایساده بودیم. دلشورم بیشتر شده بود، قلبمم تند تند میزد.

یعنی واقعا این همه استرس از فهمیدن ارباب بود؟!!!!

ارام رفت جلو و کلید و انداخت رو در.

_ ارام… ارام، باز نکن بیخیالش شووو، نریم تو اصلا من میترسم، منصرف شدم بیا برگردیم.

ارام:سوگل تو رو خدا دوباره شروع نکن. اخه چرا منصرف شدی؟؟؟ بخدا اینجا اصلا ترس نداره نترس.

_ خب تو نترسی اما من نیستم بیا بر….

که ارام کلید رو در چرخوند و درو باز کرد.

ارام:سوگل یا نباید یه کاریو شروع میکردیم یاام که شروع کردیم باید تا تهش بریم بیا بریم تو.

اول ارام رفت تو و بعد من پشتش.

اینجا هم بزرگ بود البته نه به بزرگی اون عمارت، همه چیز خاک گرفته و کثیف بود، همه جا تار عنکبوت بسته بود، برق نبود اما از بیرون به داخل نور میوفتاد و داخلو روشن میکرد.

این عمارتم مثل عمارت جلویی پله میخورد و میرفت پایین که ارام گفت اون جا مال خدمتکارا بوده، طبقه اول حدود شیش تا اتاق بود و یه اشپزخونه با ارام تک تک اتاقا رو گشتیم، میگفت همه چیز دست نخورده مونده بجز عکسا که تو هیچ کدوم هیچ عکسی نبود. طبقه دوم یه سالن بزرگ پذیرایی بود خیلی برام جالب بود همه ی ظرفای پذیرایی یا از طلا بود یا از نقره، خیلی هم قشنگ بودن. و اما طبقه ی سوم و طبقه ی اخر که ارام میگفت اینجا قلب عمارت بوده و تنها دلیل خراب نکردن این عمارت، اینجا اتاق ارباب اردشیر بود.

دستگیره رو دادیم پایین تا بتونیم درو باز کنیم اما در باز نشد، قفل بود.

ارام:اه، قفله… خیلی دوست داشتم ببینم سر این اتاق بعد از تخلیه ی عمارت چی اومده اما قفله، اه شانس ندارم که.

_ عیب نداره، حتما قسمت نیست اونجا رو ببینی.

ارام لب و لوچشو اویزون کرد. چشمم به اتاق کناری اتاق ارباب اردشیر افتاد.

_ اونجام اتاق کار ارباب اردشیر بوده؟؟؟

ارام نگاهی به اتاق انداخت.

ارام:نه، این اتاق همیشه درش قفل بود من اون زمان خیلی بچه بودم و کنجکاو و دوست داشتم داخل این اتاقو ببینم اما نمیذاشتن. بابا اردلان دستور داده بود این اتاق برای همیشه قفل بمونه. این اتاق داداش اربابه، داداش سالار….

_ حالا بذار یه امتحانی بکنیم ببینیم بازه یا نه؟!!!

ارام:باشه.

دستگیره رو فشار دادم اما متاسفانه باز نبود.

_ قفله….

ارام:میدونستم…. خب دیگه بیا بریم

با ارام برگشتیم طبقه ی اول و خواستم بریم بیرون که چشمم افتاد به طبقه ی پایین.

_ ارام، همه جا رو گشتیم یه اینجا مونده، بیا بریم ببینیم اینچا چی هست؟!!!

ارام:اره، منم تا حالا اینجا نرفتم بیا بریم.

با ارام رفتیم پایین و شروع کردیم به گشتن دونه دونه ی اتاقا، تو هیچ کدوم از اتاقا خبری از تخت و سرویس بهداشتی و این جور چیزا نبود تو همه ی اتاقا فقط یه کمد بود که اونم پر بود از لباسای پاره پوره.

رسیدیم به اخرین اتاق، تو اون اتاقم فقط یه کمد بود با ارام رفتیم سمت کمد که چشمم به یه لباس فرم افتاد

_ وااای چقدر این لباسه بامزس.

ارام:اره… عه سوگل اینجا رو یه البوم هست.

اما من چشمم به لباس بود.

خیلی بامزه بود یه بلیز و دامن صورتیه پر چین بود با یه دستمال سر مشکی. چه ستیم بود!!!!

لباسو برداشتم و داشتم اینور و اونورش میکردم. ارامم با البوم سرگرم بود و داشت به عکسا میخندید و تجزیه تحلیل میکرد.

ارام:وااای اینا رو نگاااا… چقدر خوش تیپن…. اوه اوه ابرو ها رو…. وای چقدر همشون چاقن… اوخ اوخ نگاه چه فرقیم باز کردن

همین جوری داشت حرف میزد که یه دفعه ساکت شد و دیگه چیزی نگفت….

برگشتم سمتش

_ چیشد!؟؟؟ عکسا تموم شد ساکت شدی؟!!!!!!

ارام اما با تعجب زل زده بود بهم!!!!!!!!

_ واااااا ارام چته خب؟؟؟!! چرا قفلی رو من؟؟؟!!!!

ارام:خدای من… این امکان نداره… سوگل بیا این عکسه رو ببین…. با تو مو نمیزنه… اصلا انگار خودِ تویی…بیاااا

ارباب سالار, [۱۱.۰۹.۱۷ ۱۳:۴۳]
رفتم نزدیک ارام و عکسو ازش گرفتم و به عکس نگاه کردم. از بهت و ناباوری اصلا نمیتونستم پلک بزنم!!! انگار من بودم که عکس سیاه و سفید انداخته بودم، همون حالت چشا، همون مدل لبا، مواجی موهام، درست انگار من بودم، این کی بود؟!!!! این کی بود که انقدر شبیه من بود؟!!!! یا در اصل من شبیه این بودم!!!

یاد تعجب ملوک السلطنه و بی بی و ارسلان خان افتادم. پس این عکس همون عکس بوده، همون عکسی که ارسلان خان میگفت.

این زن کیه؟!!!کیهههههه؟؟؟!!!!!!!

ارام:سوگل… سوگل… کجایی یک ساعته دارم صدات میکنم چرا جواب نمیدی؟

_ ارام، از وارد شدن به این عمارت میترسیدم، میترسیدم و دلشوره داشتم. ارام این کیه که انقدر شبیه منه؟!!!!! ارام چرا وقتی ملوک السلطنه و بی بی و ارسلان خان منو دیدن انقدر تعجب کردن؟؟؟ ارام من کیم؟؟؟! این زن کیه؟!!!!

ارام:سوگل خوبی؟!؟!؟ چی میگی؟؟؟؟

بی توجه به ارام عکسو از داخل البوم در اوردم و از جام بلند شدم و رفتم بیرون از عمارت.

به نظرم یکی خوب میدونست که این زن کیه؟؟ یکی بود که میتونست جوابمو بده.

بی بی یا به قول زهرا خاتون عمارت، بی بی باید میدونست که این زن کی بوده.

ارام پشت سرم میدوید و داد میزد.

ارام:سوگل… اخه سوگل وایسا داری کجا میری؟؟! بابا وایسا منم بیام!! اصلا غلط کردم عکسو بهت نشون دادم.

اما من بدون توجه به ارام رفتم عمارت و بلند بی بی رو صدا زدم.

_ بی بی… بی بی کجایی؟ بیا کارت دارم… بی بی

رفتم تو اشپزخونه و دقیقا روبروی بی بی دراومدم.

بی بی:چیه؟؟؟؟ چته؟؟؟!! کل عمارتو گذاشتی رو سرت چه خبرته؟؟؟!!!!!

عکسو گرفتم جلو چشماش داد زدم.

_ ای کیه بی بی؟؟؟؟؟ این کیه که من انقدر شبیه شم؟؟؟؟ این کیه هااااا؟؟؟ بگو بی بی

بی بی اول با تعجب به عکس بعد به من نگاه کرد.

بی بی با لکنتی که ناشی از ترسش بود گفت.

بی بی:این… این عکس… دست ت…تو چیکار میکنه؟؟؟؟ از کجا اینو اووردی؟؟؟؟ رفتی عمارت پشتی؟!؟!؟؟؟!!! به چه جرعتی رفتی اونجاااا؟؟؟ میدونی اگه ارباب بفهمه که بدون اجازه رفتی عمارت پشتی وقتی میدونستی ممنوعس چه بلایی سرت میاره؟؟؟!!!! میکشتت، میفهمی چیکار کردی؟؟؟

داد زدم.

_ به جهنم، بی بی میگم بگو این کیه، مگه میشه دو نفر انقدر شبیه هم باشن!!!!! بی بی حرف بزن.

بی بی:برو سوگل، برو سرِ کارت برگشتن به گذشته و دونستن بعضی چیزا هیچ چیزی رو عوض نمیکنه، برو سوگل.

_ چی میگی بی بی؟ من فقط یه سوال پرسیدم و جواب میخوام؛ میگم این کیههههه؟؟؟

ارام:سوگل تو رو خدا تمومش کن.

_ چرا ارام؟؟؟!! من یه سوال پرسیدم و جواب میخوام.

بعد بلند تر داد زدم.

_ بی بی میگم این زن کیه؟؟؟

بی بی بازم چیزی نگفت دیگه کفرم در اومده بود عصبانی بودم شدید.

_ بی بی حرف بزززززن.

با صدای ملوک السلطنه برگشتم عقب.

ملوک السلطنه:چه خبرته؟؟ چته معرکه گرفتی؟؟؟ چیه با دیدن یه عکس از اون رو به این رو شدی، میدونی اونی که عکسش الان تو دستته کیه؟؟؟!!!! اون یه رعیت گربه صفت حرومزاده بود، با یه خودنمایی دو تا برادرامو گرفت و کل خونواده ی سپهر تاجو فلج کرد، کل خونواده رو نابود کرد. اون پری حرومزاده مادر بزرگ توئه، حالا جوابتو گرفتی؟؟؟ دیگه خفه شو و انقدر جیغ نزن. صبر میکنم تا سالار بیاد اونوقت به حسابت برسه تا ببینی سرپیچی از دستور ارباب و رفتن به منطقه ممنوعه یعنی چی!!!!

بعد هم از اشپزخونه رفت بیرون.

به گوشام شک کرده بودم، درست شنیده بودم؟؟؟ من نوه ی پری بودم!!!!!!

من!!!!!!

ارباب سالار, [۱۱.۰۹.۱۷ ۱۳:۴۴]
من نوی پری بودم؟!!! نوی اصلان خان؟؟؟ برادر اردلان خان؟؟؟ پسر ارباب اردشیر؟؟؟

من از نسل پری بودم؟؟؟ پری بدکاره؟؟؟ پری خیانت کار؟؟؟ پری طماع؟؟؟

من شبیه پری بودم؟؟؟؟ همون پری که باعث بد بخت شدن اصلا ن شده بود؟؟؟ همون پری که باعث نابودی اردلان خان شده بود؟؟؟ همون پری که عشق اردلان خان بود و وقتی که بهش نرسید سرنوشت یه عالمه دخترو خراب کرد؟؟؟ همون پری که باعث نابودی یه روستا بووود؟؟همون پری که حالا باعث نابودی زندگی منم شده بود؟؟؟!!!!!!

اشکِ تو چشمام دیگه بیشتر از این پشت پلکام طاقت نیاورد و بارید.

تازه دلیل اون همه نفرت بابا حمیدو از خودم دونستم، تازه فهمیدم چرا انقدر اقا از من بدش میومد، تازه فهمیدم اون انتقامی که ارباب ازش حرف میزد چی بود!!! تاز دلیل خدمتکار شدنمو فهمیدم

_ چرااا من؟؟؟ خدایاااا اخه چرا من؟؟؟من که ازارم به کسی نمیرسید؟؟؟ اصلا چرا مااا ما که خودمون پدر و مادرمونو انتخاب نمیکنیم، بابا به خواسته خودش پسر پری نشده….. پس چرا ارباب انتقامشو از بابا میگیره، من خودم نخواستم شبیه پری بشم پس ارباب چرا انتقامشو از من میگیره؟!!!!!

همین جور داشتم میگفتم و گریه میکردم، لحظه های سختی بود برام خیلی لحظه های سختی بود شاید اگه حقیقتو نمیدونستم برام بهتر بود اما حالا با دونستن حقیقت…. داشتم نابود میشدم، نابوووود….

ارام: تو رو خدا یکی به منم بگه اینجا چه خبره؟؟؟!!!! داداش ارباب داره چه انتقامی میگیره؟؟!!!

بی بی دستشو گذاشت رو شونم.

بی بی:بهت گفته بودم برو به کارت برس، گفتم بیشتر از این نپرس.

_ بی بی باورش برام سخته اسم اقا اصلان نبود حتی فامیلیشم سپهر تاج نبود.

بی بی:عوض کرده بود.

نابود شده بودم… یاد زن فالگیر افتادم …. به زودی خبری بهت میرسه که زندگیتو نابود میکنه….. حاضرم گرگ زاده باشم اما جای تو نباشم.

رسید… اون خبر بهم رسید و واقعا نابود شدم، حق داشت، حق داشت که نخواد جای من بدبخت باشه….. واقعا حق داشت

از جام بلند شدم.

ارام:کجا سوگل؟؟؟

جوابی ندادم و رفتم پشت بام عمارت بلند ترین جای عمارت….

از زندگی خسته شده بودم… دیگه نمیخواستم زنده باشم، زندگی کنم…. امروز تمومش میکنم….. تموم

بالا پشت بوم بودم، رفتم بالای حصار (دیواری بود که مثل حصار دور تا دور پشت بوم کشیده شده بود)، از بالا به پایین نگاه کردم.

_ میپرم، از اینجا میپرم و به این زندگی نکبتی پایان میدم. تموم میشه سوگل، بالاخره تموم میشه.

ارام:سووووگل… سوگل تو رو خدا بیا پایین، بابا بخدا اگه من بعد از این همه مدت عکس مامان بزرگمو میدیدم الان از خوشحالی رو هوا بودم. خب تو چرا میخوای خودتو پرت کنی پایین؟ سوگل جون هر کسی که دوس داری بیا پایین.

_ ارام برو پایین

ارام اومد نزدیک

ارام:سوگل جونم حرف گوش کن تو رو…

جیغ زدم.

_ نیا جلو، میگم نیا جلو برو عقب.

ارام کم کم داشت گریه میکرد، همه از ملوک السلطنه تا خدمه اومده بودن بالا، ترسیده بودم اما دیگه نباید صبر میکردم باید خودمو پرت میکردم پایین، اما همین که به پایین نگاه میکردم دست و پام شل میشد.

ملوک السلطنه:سوگل بیا پایین تو اهل این کارا نیستی بیا پایین تا ارباب نیومده، اگه بیاد خودش از اون بالا پرتت میکنه پایین.

_ ازت متنفرم، ملوک السلطنه ازت متنفرم، از همتون متنفرم، خودمو پرت میکنم پایین

ملوک السلطنه: درک بندا…

صدای داد ارباب اومد.

ارباب:اون بالا داری چه غلطی میکنی؟؟؟

ارباب کی اومد عمارت؟؟من که ندیدمش؟!!!

ارباب ملوک السلطنه رو زد کنار و اومد جلو.

دوباره جیغ زدم

_ نیا جلووووو

ارباب:بیا پایین سوگل، منو سگ نکن.

_ نمیام پایین، بیام پایین که به این زندگی نفرت انگیز ادامه بدم که چی بشه؟؟؟!! بیام پایین که تو و عمت به انتقامتون ادامه بدین… همه چیزو میدونم ارباااااااب، میدونم که منِ خاک بر سر شبیه پری‌ام، میدونم که نوه ی اصلان خان و پری‌ام، میدونم که داری انتقام پری رو از من و بابام میگیری.

داد زدم

_ اما اربااااب، اقاااااا، والاااااا، سرور، من حرف دارم، گله دارم، تو رو همه تو این روستا با عدالتت میشناسن، با بزرگواریت میشناسن.

بلند تر داد زدم.

_ ااااااهای مردم این عدالته؟ تقاصِ مادرو پسر میده؟؟؟ نوه ی اون زن میده؟؟؟!!!

تو چشماش زل زدم.

_ من یه دختر بودم، ضعیف بودم، تنها بودم، تو عدالتت اینه؟؟!!!!

دوباره داد زدم.

_ عدالتت این بود که بی پدر و مادرم کنی؟ خدمتکارم کنی؟ همه ی دخترونه هامو ازم بگیری؟ حق زندگی رو ازم بگیری؟ حق انتخابو ازم بگیری؟ زندانیم کنی؟ عدالت اینه؟؟؟؟!!!! بزرگواریت اینه؟؟؟

بی بی:سوگل بیا پایین تو که انقدر ضعیف نبودی!!!!

_ بی بی خسته شدم، بی بی نابود شدم، پوکیدم، از خودم حالم بهم میخوره، نمیخوام چشمم به خودم بیفته، نمیخوام زنده باشم و بدونم که بخاطر چهرم بابام ازم فراری بود چون با هر بار دیدنم یاد مادرش میوفتاد و ازم متنفر بوده. نمیخوام بدونم قربانی یه انتقامی شدم که اصلا به من ربطی نداشته.

ارباب:سوگل فیلم هندی بازی نکن یا خودت میای پایین یا خودم میام میارمت پایین.

دیگه حوصله ی حرف زدن نداشتم برگشتم و پشتمو کردم به بقیه

ارام:یا خداااااا

چشمامو بستم و خودمو به جلو پرت کردم……

چشمامو بسته بودم و تو دلم داشتم با همه چی خداحافظی می کردم. با ارباب مغرور که تازگیا شده بود عشقم، با اربابی که هیچ مهربونی و خوبی ازش ندیده بودم اما شده بود زندگیم، با پدری که تا به یاد داشتم نامهربون بود و ازم دوری میکرد، با مامان، مامانی که همیشه کنارم بود با سوگند و سحر، با فرزاد، فرزادی که همیشه مثل یه دوست میدیدمش اما اون….

یه دفعه ساق پام از پشت کشیده شد. چشمامو باز کردم فاصله‌م با پایین خیلی بود، از ترس یه جیغ بلند زدم.

کشیده شدم بالا و افتادم کف پشته بوم.

چشمامو باز کردم همه دورم جمع بودن و ارباب کنار پام نشسته بود.

داشتم نفس نفس میزدم و گریه میکردم.

ارباب:میخوای خودتو بکشی؟؟؟ میخوای خودکشی کنی؟؟؟!!! زودتر میگفتی خودم خلاصت میکردم.

_ حالم ازت بهم میخوره، تو ادم نیستی، بویی از ادمیت نبردی، تو شرفِ هرچی مرده رو میبری زیر سوال، تو….

ارباب از یقم گرفت و کشیدتم بالا، روبروش نشستم، خودشم نشسته بود، حال نشستنم نداشتم بدنم سستِ سست بود. به کمک ارباب که از یقم گرفته بود نشسته بودم.

ارباب:هر کی از شرف حرف بزنه تو و خونوادت حق ندارین از شرف حرف بزنین.

حالم خیلی خراب بود و صدام از ته چاه درمیومد.

_ چرا؟؟؟؟؟ چون از ریشه ی پری‌ام؟؟؟ چرا چون پری بد ذات بودت دلیل میشه که مام بد ذات باشیم؟؟؟!!!!

چشمام باز نمیشد حالم بد بود خیلی بد…..

صدای ارام اومد.

ارام:داداش ارباب تو رو خدا ولش کن همین جوریشم حالش خب نیست، داداش تو رو خدا جونِ ….

دیگه چیزی نشنیدم و از هوش رفتم….

سرم خیلی سنگین بود، نمیتونستم چشمامو باز کنم، همه چیز یادم بود، پری… انتقام… ارباب…. اصلان خان…. اردلان خان…. ارباب اردشیر…. ارباب سالار… خودکشی و در نهایت نجات پیدا کردنم.

اشک میریختم و به بخت سیاهم لعنت میفرستادم.

ارام:خدایا شکرت…. دکتر بیا بهوش اومد.

چشمامو باز کردم و به ارام نگاه کردم.

ارام:الهی ارام فدات بشه، تو که منو کشتی تا بهوش بیای.

_ ارام خسته ام، قدر تموم عمرم خسته ام.

ارام دستمو گرفت و بوسید.

ارام:نگران نباش توکلت به خدا باشه.

با اومدن دکتر و بوی بد الکل معدم زیر و رو شد و حالت تهوع بهم دست داد. دستمو گذاشتم رو دهنمو از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشویی و اوردم بالا.

سرم گیج میرفت با زحمت خودمو از دستشویی کشیدم بیرون.

ارام اومد سمتم و از زیر بازوم گرفت.

دکتر: خوبین؟؟؟؟

_ نه

دکتر:کجاتون درد میکنه؟؟؟

به قلبم اشاره کردم و گفتم

_ قلبم…. میتونی درش بیاری؟؟؟

ارام:زبونتو گاز بگیر، این چه حرفیه که میزنی؟

معدم میسوخت دستمو گذاشتم رو معدم.

ارام:باز معدت درد میکنه؟؟؟

_ اره.

ارام منو گذاشت رو تختم و برگشت سمت دکتر.

ارام:دکتر چند وقته هم سرگیجه داره هم حالت تهوع، الانم که اینجوری شد.

دکتر:چیزیشون نیست احتمالا از استرس باشه، حالا من یه ازمایش هم برای راحتی خیال شما مینویسم که اسوده باشین.

ارام:ممنون دکتر.

دکتر:وظیفس.

دو روز از اون روز نحس میگذشت. تو این دو روز زهرا و بی بی و ارام تنهام نگذاشته بودن، ارام فهمیده بود دختر پری‌ام و پری کی بود. انقدر به بی بی گیر داد و پرسید که اخر بی بی قضیه ی اردلان خان و اصلان خان و پری رو براش تعریف کرد.

فکر میکردم ارام با دونستن قضیه مثل ارباب و ملوک السلطنه باهام برخورد کنه اما با کمال تعجب اومد پیشم و گفت.

ارام:سوگل نه تو مقصری نه عمو اصلان نه بابات، اینجا اول مقصر پری بوده که چشمش دنبال اون عمارت و مال منال و شوکتِ سپهر تاجا بوده، دومم بابا اردلان که با اینکه سنش روز به روز بیشتر میشده اما اجازه میداده این عشق مسخره هم روز به روز تو دلش ریشه بزنه و باعث نابودی زندگی یه سری دخترای بخت برگشته و این روستا بشه. بابا اردلان نه تنها زندگی اون دخترا و روستاییای او دور و بر رو به تباهی کشید برای کسی که اصلا ارزششو نذاشت، بلکه زندگی داداش ارباب هم نابود کرد، سومم داداش ارباب و عمه ملوک و مقصر میدونم بخاطر اینکه یه جنگ نابرابر، یه انتقام احمقانه رو با تو و بابات که فقط بازمونده ای از نسل اصلان خان و پری بودین رو شروع کردن… سوگل بهت قول میدم، قوووول میدم که تا زمانی که اینجا هستم دیگه نذارم هیچ ظلمی بهت بشه.

_ حرفات قشنگه ارام، خیلی قشنگ و دل گرم کنندس، اما با روح زخمیم چیکار کنم؟؟؟ با گذشتم چیکار کنم؟؟؟!!!

ارام با شرمندگی سرشو انداخت پایین.

ارام:شرمنده ام سوگل، خیلی شرمنده ام…..

ارام رفته بود تا از ارباب اجازه بگیره که با هم بریم تا ازمایش بدیم، بهش گفته بودم که نیازی به ازمایش نیست، برای یه تهوع و سرگیجه که نمیرن ازمایش بدن!!!!

اما ارام مرغش یه پا داشت. وقتی میگفت باید بریم ازمایش بدیم یعنی باید میرفتیم ازمایش میدادیم. بالاخره خواهر ارباب بود دیگه مثل خودش یک دنده و لجباز….

منتظر ارام بودم که زهرا اومد دنبالم، میونم با زهرا بهتر شده بود اما کامل نتونسته بودم ببخشمش.

زهرا:سوگل ارام گفت حاضر شی بری جلو در ورودی که برین شهر برای ازمایش.

پس اجازه رو گرفته بود!!!
از جام بلند شدم.

_ باش، الان حاظر میشم.

زهرا: میخوای کمکت کنم؟؟؟

_ نه خودم میتونم.

زهرا:باشه هرطور که راحتی پس من رفتم.

حاظر شدم و رفتم جلوی ورودی عمارت وایسادم منتظر ارام.

منتظر بودم که دیدم ارباب داره از پله ها میاد پایین.

یه راست اومد سمتم.

ارباب:سر پا شدی؟! چیزیتم که نیست!!!! پس این ادا اصولا چیه از خودت در میاری؟؟!!!!! از ازمایشگاه که برگشتی یه راست میای پیش خودم. بالاخره یادت که نرفته تا دو روز پیش کارت چی بود؟؟؟؟

از حرص دندونامو رو هم فشار دادم. نمیخواستم بهش چیزی بگم یعنی دلم نمیذاشت! اگه به عقلم بود که الان تیکه تیکش کرده بودم.

ارباب زل زد به چشمام.

ارباب:زیاد زور نزن هیچوقت نمیتونی از دستم خلاص بشی مگه اینکه یه روزی از انتقام گرفتن از بابات خسته شم و ولت کنم، که تو تا اون روز اینجایی.

اومد نزدیکم و اروم در گوشم گفت.

ارباب:و در اختیار من

از قصد این حرفو زد تا عصبانیم کنه، که موفق هم شد.

ارام:خب من حاضرم، بریم سوگل؟؟؟!

_ بریم.

ارباب:کیانو هم همراهتون میفرستم، سپردم از سر راه دکتر رو هم برداره و ببرین تا اونم تایید کنه حرفای دکتر شهر رو.

ارام:وااااا چه نیازی هست؟

ارباب:نیاز نبود نمیفرستادمش.

ارام:خب میخواین خودتونم بیاین که کلا خیالتون راحت شه.

ارباب:تا نظرم برنگشته برین ارام.

به گفته ی ارباب دکتر هم با ما همراه شد.

همیشه از ازمایش و ازمایشگاه و دکتر رفتن میترسیدم. حاظر بودم یه دنیا قرص و شربت بخورم اما هیچ سوزنی نره تو بدنم.

رسیدیم به یه بیمارستان و کیان برگه ای رو که دکتر برای ازمایش دادنم نوشته بود را داد به پذیرش، که پذیرش نسخه رو قبول نکرد.

پذیرش:متاسفم اقا تا خود دکترای اینجا ازمایش رو ننویسن من نمیتونم خانم رو برای ازمایش بفرستم.

کیان:چیییی؟؟؟!!! یعنی چی؟؟؟ این مسخره بازیا چیه؟!!!

پذیرش:اقا لطفا سکوت رو رعایت کنین اینجا بیمارستانه.

کیان:بیمارستان هست که هست به جهنم. میگم میخوام یه فیش بدی که خانم بتونه بره تو و ازمایشش رو بده و توام میگی چشم و فیش رو میدی.

پذیرش:اقا لطفا مودب باشین.

کیان:اگه نباشم چه غلط…

دکتر:کیان، اقا کیان لطفا یکمی رعایت کنین، اینجا بیمارستانه. هر بیمارستانی قانونی داره و قانون اینجا هم اینجوریه…

کیان:قانونی که مزخرف باشه رو باید عوضش کرد.

ارام:کیااان، تمومش کن

بعد رو کرد به پذیرش

ارام:شما ببخشین. لطف کنین یه شماره بدین که ما بریم پیش دکتر تا ایشون ازمایش بنویسن.

پذیرش هم قبول کرد و بعد از پرسیدن اسم و فامیلی و گرفتن وزیت شماره ای رو داد و ما نشستیم رو صندلی و منتظر موندیم.

البته فقط من و ارام و دکتر موندیم و کیان رفت تو ماشین منتظر بمونه.

حدودا ۶_۷ نفری جلوتر از ما هم منتظر بودن، که منتظر شدیم تا نوبتمون برسه و بعد بریم تو.

نوبت ما رسیده بود، با ارام بلند شدیم و رفتیم اتاق دکتر اما دکتر روستا داخل نیومد، گفت.

دکتر:نیازی نیست من بیام تو، در اصل نیاز به اومدن من نبود. من فقط جواب ازمایش نهایی رو به ارباب منتقل میکنم.

ارام لبخندی زد.

ارام:ممنون که اومدی.

رسما داشتم شاخ درمیاوردم. ارام حتی حاضر نبود سر به تنِ این دکتره باشه اما حالا داشت براش لبخند میزد!! واقعا تعجب برانگیز بود!!!!!!

ارام:برو تو اتاق دیگه منتظر چی‌ای؟؟؟!!!

با ارام رفتیم تو و به مرد میانسالی که مشخص بود دکتره سلام کردیم که دکتر با خوشرویی جوابمون رو داد.

دکتر:مریض کدوم یکیه؟؟؟؟

ارام به من اشاره کردم.

ارام: در اصل مریض ایشونه. ما اومده بودیم اینجا ازمایش بدیم که برگه ای که اورده بودیم رو قبول نکردن و گفتن حتما شما باید تجویز کنین که ازمایش بده.

دکتر:که اینطور، بله این قانون بیمارستانه دیگه کاریش نمیشه کرد.

بعد به من نگاه کرد.

دکتر:خب دخترم، مشکلت چیه که باید ازمایش بدی؟؟؟

_ والا دکتر مشکل خاصی که ندارم یکم سرگیجه و معده درد و حالت تهوع دارم که دکتر گفت برای استرسه اما دوستم اصرار داشت که حتما یه ازمایش کل هم بدم.

دکتر ابرو هاشو انداخت بالا.

دکتر:چند مدته این حالتو داری؟؟؟

ارام: والا دکتر یه ماهی هست که اینطوریه. اما در طی این یه ماه فقط, این یه هفته ی اخر استرس داشته، منم بخاطر همین فکر کردم شاید مشکلش اصلا استرس نباشه، بخاطر همین اصرار به ازمایش داشتم.

دکتر رو به من گفت.

دکتر:تب هم میکنی؟؟؟

_ خیر دکتر.

دکتر:متاهلی یا مجرد؟؟؟؟

موندم چی بگم!!!!! چی باید میگفتم؟!!! میگفتم هیچ کدوم!!!!! اصلا دکتر چیکار به تاهلم داشت؟؟؟!!!!

تو دو راهی گیر کرده بودم که ارام گفت.

ارام:متاهل هستن.

ارام کارمو اسون تر کرده بود.

دکتر خندید

دکتر:شماها که دیگه باید بهتر از من تو این موضوع وارد باشین. الان دیگه هر خانم متاهلی مسموم هم که میشه و یک بار بالا میاره میگه من باردارم اما شما حتی یه ازمایشم ندادی؟؟؟؟

ارامو من دو تایی باهم گفتیم

– بله!!!!!

دکتر:نمیخوام بهت امید الکی بدم اول یه تست بارداری ازت میگیرم بعد بهت جواب قطعی رو میدم.

راضی نمیشدم ازمایش بدم، نمیخواستم قبول کنم که حتی امکانش وجود داره که من باردارباشم.

ارام:سوگل، لج نکن بیا ازمایش بده. دکتر راست میگفت امکانش خیلی قویه که باردار باشی، تو خودتم اونجا گفتی دقیق به یاد نداری کی عادته ماهانه شدی و اصلا از وقتش گذشته یا نه.

_ ارام، من مطمئنم که باردار نیستم، بابا تو چرا نمیهمی بهت میگم من همیشه جلوگیری میکردم.

ارام:خب باشه، اصلا حرف تو درسته، قبول، مگه نمیگی جلوگیری میکردی؟ حالا بیا یه ازمایش بده دیگه، دکتر که الکی حرف نمیزنه.

ارام انقدر اصرار کرد و حرف زد تا بالاخره راضی شدم که برم ازمایش بدم.

ازمایش داده بودم و رو صندلی منتظر بودیم تا جواب ازمایشو بگیریم، چون دکتر از دوستای ازمایشگاهی در اومده بود گفته بود که منتظر باشین تا زودتر جواب ازمایشو بدم.

کیان هنوز بیرون از بیمارستان منتظر ما بود و دکتر هم کنارمون.

روم نمیشد به دکتر نگاه کنم، دکتر میدونست من ازدواج نکردم، ارام که از اتاق دکتر دراومده بود و برگه رو داده بود دست دکتر یادم نمیره دکتر با چه تعجبی نگاهم کرد.

دکتر:ارام، مطمئنی رفتین پیش یه دکتر؟!!!! میدونی این احمق چه ازمایشی برای سوگل خانم نوشته؟؟؟!!!

ارام:میدونم.

دکتر:میدونم یعنی چی؟!!!! مگه نگفتین سوگل خانم مجرده پس این چه ازمایشیه که نوشته؟؟؟!!!

ارام:سامیار، میشه دیگه راجع بهش چیزی نگیم؟؟

دکتر که فهمیدم اسمش سامیاره یه نگاهی به ارام بعد یه نگاهی به من انداخت انگار یه چیزایی فهمید که دیگه چیزی نگفت.

خدا میدونه تو اون دو ساعت چقدر استرس داشتم تا بدونم جواب چی میشه. پیش خودم که فکر میکردم باردار شدنم احتمالش خیلی کم بود اما اگه بودم چی؟!؟!!!!!!!

از یه طرف پچ پچای دکتر و ارام رو مخم بود که بیشتر به استرسم دامن میزد.

بالاخره اون دو ساعت تموم شد و یه زنی اسم و فامیلم رو خوند و دکتر بلند شد و رفت و برگه رو گرفت، اومد سمت ما و برگه رو داد دست ارام.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا