رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 24

0
(0)

 

 

شادان بی حوصله به سمت در اتاق رفت و گفت:ولم کن!
یعنی فکر کرده بود فردینی که این همه خودش را محق می دانست با یک ولم کن بیخیال می شود،
وقتی حس می کرد داشته اش در خطر است؟
بازویش را چنگ زد و با تمسخر گفت:کجا خانم خانما؟
شادان اخم درهم کشید و گفت:من کاری به تو ندارم.
-من خوبشو دارم، منو سرندون بچه، تو ماشین داوود چیکار می کردی؟
شادان لجبازانه گفت:به تو چه؟
فشار دستش را بیشتر کرد و گفت:نه دیگه اومدی نسازی…
شادان فریاد زد:به تو چه؟ به تو چه؟ مگه طبکارمی؟
-نه، صاحب اختیارتم.
متعجب نگاهش کرد.
با گستاخی جواب داد: رو چه اصلی؟ مدرکشو داری؟
فردین با خشم او را به سمت جلو پرت کرد.
دستش را محکم توی سینه اش کوبید و گفت:رو این اصل!
شادان متعجب و شاید با قاصدک کوچکی که در قلبش پرپر شد نگاهش کرد.
احتمالا فردین که اشاره ای به قلبش نکرده بود ها؟
لب زد:فقط منو رسوند.
-برو بیرون شادان!
شادان غم زده نگاهش کرد و گفت:گفتم فقط منو رسوند.
چشم چمنی نامهربان!
فردین بی توجه به سمت در اتاق رفت که شادان دستش را گرفت و گفت:کجا؟
-تو مختاری شادان!
-ای بابا!
وقتی حباب قلبت بترکد تا حباب بعدی زنده شود حتما این قلب می میرد.
فردین به آرامی دستش را کشید از اتاق بیرون رفت.
شادان بغض کرد و همان جا روی زمین نشست.
خاک بر سر ناشی اش که همیشه کار را خراب می کرد.
فروزان گفته بود دل شکستن هنر نیست.
حمید گفته بود اینقدر حاضرجواب نباشد مخصوصا وقتی کسی روبرویش هست که سرو تنش می چربید به احترام گذاشتن!
اما مانده بود که چرا به وقتی که باید تمام این نصحیت ها در مغزش یک لامپ روشن شود یادش می رفت.
دست زیر چانه اش زد و در همان حال ماند.
فردین اشاره کرد که دوستش دارد یا او فکر می کرد این اشاره مفهوم دار است؟
مردیکه ی وحشی نه خوبش مشخص بود نه بدش!
آن وقت او باید عین دیوانه ها می نشست و غصه اش را می خورد.
به درک که رفت اصلا!
از جایش بلند شد.
بغضی که آمده بود به همان سرعت هم رفت.
شادان خیلی وقت بود بزرگ شده بود.
حالیش نبود که فردین چه می گوید.
کار خودش را می کرد.
از این به بعد بابت هیچ چیزی جواب پس نمی داد.
**************

دم غروب به خانه برگشته بود اما یک کلام هم با او حرف نزده بود.
پای تلویزیون لم داده بود.
سریال های بی مزه ی ماهواره را یک به یک نگاه می کرد.
خودش خوب می دانست که حواسش به هیچ یک از این سریال های آبکی هم نیست!
گوشی تلفن زنگ خورد…
گوشی را برداشت…
از شنیدن صدای فروزان لبخند زد.
دلتنگش بود.
-سلام مامان.
-سلام عزیزم، خوبی؟ زنگ نزدی امروز دلم شورت رو می زد.
-خوبم مامان جان، ببخشید یادم رفت زنگ بزنم.
-فدای سرت، چیکار کردی؟
-مدرکو گرفتم، دیگه اگه خان داداش اخموت بفرماین فردا میایم.
زیر چشم نگاهش کرد که اصلا تکان هم نخورد.
فروزان لبخند زد و گفت:حالا چرا اخمو؟
-مگه تا به حال لبخندم زده؟
فروزان با صدا خندید و گفت:دختر دیوونه، اونجا همه خوبن؟
-جایی نرفتم مامان، اما رقیه و آقاباقر خوبن البته…
موزیانه خندید و گفت:رقیه نامزد کرده، تپلی شده…
فروزان لبخند زد و گفت:مبارکه، پس واجب شد یه کادو براشون بفرستیم.
-گذاشتن یه ماه دیگه عقد کنن، مامان بهشون گفتم ازدواج کردن تو همین خونه بمونن، خوب نیست؟
-فکر بدی نیست اما نظر نامزدش شرطه، شاید اون دوست نداشته باشه.
-آره خب، اما من گفتم که یه وقت معذب نباشن اگه بخوان اینجا بمونن.
-خوب کاری کردی…فردین پیشته؟
-بله.
-گوشیو بده بهش.
-چشم.
گوشی را به سمت فردین دراز کرد و قهرآلود گفت:مامان با شما کار دارن.
الان جمع بسته شده بود؟
بدون نگاه کردن به شادانی که دلش رفته بود حتی برای سبز چمنی چشمانش گوشی را گرفت و به گوشش چسباند.
شادان بی توجه از اتاق بیرون رفت.
شب بود اما خوب بود که مرغدانی چراغ کوچکی داشت.
به سمت مرغدانی رفت.
لامپ جلوی درش را روشن کرد.
کمی سرش را خم کرده وارد مرغدانی شد.
روی همان سنگ گرد همیشگی نشست.
مرغ و خروس ها بیدار شده بودند و سروصدا می کردند.
لبخند زد و گفت:نترسین، منم، شادان، فقط یه سال نبودم این همه غریبه شدین باهام؟
نور ضعیفی که از بیرون ،داخل مرغدانی می آمد کمی فضایش را روشن کرده بود.
مرغ و خروس ها بعد از حضور بی حرکت شادان کم کم آرام شدند.

 

خجالت نمی کشه…اصلا به قیافه ات میاد قهر می کنی؟…راست راست جلوم می چرخه و حرف نمی زنه…مگه من چیکار کردم؟ آخه وقتی اینقد عصبانی می پرسی منم لج می کنم…دست خودم نیست…من که گفتم آخرش…خدا…چرا شما مردا اینقد سختن…
***
فروزان باز هم تاکید کرده بود که هوای دختر کوچولوی بی نهایت لجبازش را داشته باشد.
دلخور بود.
اما ته اش وقتی به بغض گلوگیر سر ظهریش و قیافه ی وق زده ی چند دقیقه قبلش که حتی نگاهشم نکرد فکر می کرد هم خنده اش می گرفت هم دلش!
او این دختر بچه زیادی لوس و ننر را دوست داشت.
مگر می شد بی خیالش شود وقتی تمام تنش تمنایش را داشت.
پوفی کشید و بلند شد.
این قلب زبان نفهم تر از این چیزها بود که حالیش شود این دختر باید کمی ادب شود،
تا از موضع همیشه تدافعیش پایین بیاید.
بی میل و بامیل از اتاق بیرون زد.
نگاهی به حیاط انداخت.
چراغ روشن مرغدانی لبخندی روی لبش نقاشی کرد.
باز هم سراغ مرغ و خروس هایش رفته بود.
دمپایی های چرم قهوه ایش را پوشید و دست در جیب به سمت مرغدانی رفت.
به آرامی کنار در ورودی مرغدانی ایستاد که صدایش را شنید:
-قراره من برم نازشو بکشم؟ اصلا به من چه؟ خودش داد می زنه اونوقت یقه منو می چسبه…
خنده اش گرفت…چقدر این دختر پررو بود.
-اصلا قهر چه معنی داره؟ ما بچه ایم؟ …اما…
امایش لرز داشت…
گوش چسباند برای ادامه ی امایش…
چقدر الان دلش می خواست برود و بغلش کند و صورت تخسش را بوسه باران کند.
-قلبم درد می کنه…یه جوریه…نمی دونم چطوری اما طاقت ندارم…چیکار کنم؟
لبخندش دقیقا به روشنی مهتاب بالای سرش بود.
انگار یک کیلو اکسیژن یکهو به شش هایش بخشیدند.
مغزش دوپینگ کرد.
بی هوا در را فشرد و داخل شد.
شادان ترسیده فورا بلند شد.
مرغ و خروس ها باز سروصدایشان بلند شد.
-چرا اینجا نشستی؟
شادان ترسیده گفت:هیچی!
-بیا برو وسایلتو جمع کن، بلیط گرفتم برا ساعت 8 صبح، باید 6 راه بیفتیم که 8 فرودگاه باشیم.

 

یک مشت حواله صورتش بکند برای نهایت احساساتش؟
بی حرف پشت دامنش را تکاند و از کنار فردین گذشت.
لیاقت نداشت…
بی لیاقت!
فردین به قیافه ی عبوسش لبخند زد.
شادان چراغ جلوی مرغدانی را خاموش کرد که فردین گفت:واسه چی اومدی اینجا؟
نمی خواست جوابش را بدهد.
راهش را کشید و به سمت خانه رفت.
فردین پا تند کرده خود را به او رساند و گفت:کجا؟
شادان پر از حرص گفت:نفرمودین برم وسایلمو جمع کنم؟
دلش می خواست سیر اذیتش کند و بخندد.
اما می دانست این دختر بی اعصاب است.
-به رقیه بگو یه قلیون چاق کنه.
-رقیه با نامزدش دعوت بودن دم غروبی رفت.
فردین ابرویی بالا انداخت و گفت:خب تو انجامش بده.
شادان به سمتش چرخید.
دستش را به کمرش زد و گفت:نوکر بابات غلام سیاه، خودت برو واسه خودت چاق کن.
قیافه اش عین هلویی بود که دوست داشت ببلعدش!
فردین موزیانه گفت:نمی خوای که مجبورت کنم؟
دقیق نگاهش کرد…
چشمش که چمنی نشده بود ها؟
-اینکه زورت بهم می چربه حرفی نیست اما بهت یاد ندادن نباید زورتو به رخ یه خانم بکشی؟
-کی گفت من از زور بازوم الان حرف زدم؟
شادان متعجب گفت:پس چی؟!
حیاط در سکوت فرو رفته بود.
البته اگر از جیرجیر، جیرجیرکهای بیکار فاکتور می گرفت.
-بیا بشین!
این مرد با خودش چندچند بود؟
لبه ی باغچه که پوشیده از گل های ناز بود نشست اما مواظب بود گلها را له نکند.
فردین کنارش نشست و گفت:باید بزرگ بشی.
شادان متعجب نگاهش کرد و گفت:منظورت چیه؟!
-24 ساله شدی اما موندی تو 14 سالگیت…
نمی خواست از حرفهایش موضع بگیرد اما گفت:این حرفا واسه چیه؟
-واسه اینه که بچگیت نترست کرده، حتی همین الانم منظور حرف منو نگرفتی…
-چی گفتی که نگرفتم؟
جان به جانش کنند خنگ بود!
و فردین امشب چقدر قلبش بی قرار داشتنش بود!
نمی خواست بترساندش اما داشتنش عین فتح درخت همسایه بود.
-تو زیبایی!

چرا حسش هشدار داد به این لحن کشیده؟
از روی بچگی که نبود ها؟
-و خواستنی!
شادان برق گرفته تند بلند شد:من برم وسایلمو جمع کنم.
نوچ…راه نداشت اگر امشب به مراد دلش نمی رسید.
گور بابای هرکسی که می خواست بگوید مظلوم گیر آورده!
بلند شد.
قبل از اینکه شادان فرار را بر قرار ترجیح دهد دستش را محکم کشید.
شادان چرخ خورده تخت سینه اش محکم به سینه ی فردین خورد و لب زد:آخ!
فردین دستانش را محکم دورش حلقه زد.
بوی خوب تنش شبیه توت فرنگی های نوبرانه ی بهار بود.
شادان بی حرکت و متعجب بود.
سینه اش درد می کرد.
بابت تمام ناشیانه های خرج کرده ی فردینی که معلوم نبود امشب چه مرگش شده.
زل زد به صورت معذب شادان.
دلش نمی خواست حرف بزند وقتی لب هایش به این واضحی خودنمایی می کرد.
اصلا این لب ها قصیده بود برای دلی که امشب شور داشت.
انگار قمار راه انداخته بود با عقلش!
کنار گوشش زمزمه کرد:از ادکلن شیرین خوشم میاد.
شادان هنوز بی حرکت بود اما قلبش…
وای که از فرط ضربان های دارکوبیش حتما سکته می کرد.
دستش میان موهایش رفت.
خوش حالت بود و نرم…عین ابریشم.
-هیچ وقت کوتاشون نکن.
این هم به پدرش اضافه شده بود که اجازه ی کوتاه کردن نمی داد.
پلکش لرز گرفته بود و تنش داغ!
-چشماتو باز کن.
چه کار سختی؟
انگار بگویند روی پلی معلق با چشم باز برو.
چشم باز کرد و چشمان فردین درست در دو سانتیش بود.
جا خورد.
عقب کشید که فردین حریصانه دستش را در میان موهایش فرو کرد و لب هایش…
تشنه را باید سیر کرد.
به حتم لقب این مرد وحشی بود.
تمام پوست سرش سوخت!
قلبش بی حرکت شد و زانوهایش انگار مال خودش نبود.
سرش گیج رفت.
این بوسه طعم زهرمار می داد با چاشنی توت فرنگی!
میان خوب و بد و عقل و قلبش یک جهنم و بهشت فاصله بود.

 

فقط می خواست بخوابد.
پلکش سنگین شد.
فردین محکم در آغوشش کشید.
فقط ضعف بود، می دانست.
زیر گوشش نجوا کرد:تو مال منی!
شادان خواب بود و نفهمید.
فردین تمام حجم تنش را در آغوشش کشید.
دلش نمی آمد رهایش کند.
غنیمت جنگیش بود.
حمید، فروزان را گرفته بود و او شادانش را!
حمید برحسب لجبازی و فردین به رسم عاشقی!
حسابشان که در یک ترازو یکی نبود ها؟
او را به داخل برد.
صورتش خیس عرق بود.
می دانست چقدر فشار به او وارد کرده.
آرام روی تختش او را خواباند.
روسریش را باز کرد.
کش مویش را به آرامی کشید.
به چه موهایی!
عین یک تکه شب زیبا بود.
ملاف نازک را روی تنش کشید.
بهتر بود بخوابد و یادش نیاید که امشب بوسه ای مهمان دل منتظر فردین کرده بود.
کنارش لبه ی تخت نشست و موهایش را نوازش کرد.
این بچه بی نهایت دوست داشتنی بود.
هرچند که لجباز بود.
خودسری می کرد.
زبان دراز بود.
اما از این دوست داشتنی تر هم مگر می شد؟
خم شد نرم پیشانیش را بوسید.
احتمالا فردا باید کامل خودش را به ندانستن می زد برای معذب نبودن شادانی که می دانست اگر بفهمد تا چند روز کامل رو می گیرد.
*******************
چشم باز کرد.
چقدر گرمش شده بود.
از دیدن اتاقش یکه خورد.
بلند شد و نشست…دیشب…
اینجا چکار می کرد.
تند روسریش را چنگ زد و روی موهایش کشید.
هوا روشن شده بود مگر قرار نبود ساعت 6 حرکت کنند.
سروصدای رقیه می آمد که بلندبلند با آقا باقر حرف می زد.
در اتاقش را که باز کرد با فردین و صورت خواب آلودش مواجه شد.
طبکارانه گفت:من چرا تو اتاقمم؟
فردین گنگ نگاهش کرد و گفت:چی میگی تو؟ خواب بد دیدی بچه؟
شادان پر از حرص گفت:کی منو آورد تو اتاقم؟

 

-قرار بود کسی بیاردت؟ مگه من دیشب نگفتم برو وسایلتو جمع کن خانم قهر کرد و رفت تو اتاقش؟ حالا جمع کردی؟ تا یه ربع دیگه حرکت می کنیم.
لحن جدی فردین متعجبش کرد…
پس چیزهایی که یادش می آمد چه؟
-اما دیشب…
فردین با بدجنسی گفت:دیشب چی؟ چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
-من تو مرغدونی بودم تو اومدی…
-آره اومدم صدات کردم بری وسایلتو جمع کنی…شادان الان مشکلت چیه؟ اتفاقی برات افتاده؟
-دیشب هیچی نشد؟!
-باید چیزی میشده؟ فعلا که همه سالمن اتفاقیم نیفتاده.
گیج شده بود.
اما رویایی به این واضحی که فقط یک خواب نبود؟
طعم آن بوس واقعیه واقعی بود.
فردین که دروغ نمی گفت ها؟!
چرا حس می کرد یک جای کار شدیدا می لنگد؟
خصوصا پوست سرش که هنوز ته مانده ی درد را داشت؟
و خاطره ای که هیچ چیزی از آمدن به اتاقش در ذهنش حک نبود.
فقط بوسه ای که پررنگ تر از ماه دیشب در ذهنش جا خوش کرده بود.
ابروهایش را بالا انداخت و با خباثت به فردینی که انگار با تردید به زیر و بم حالات چهره ایش و شکش نگاه می کرد نگریست.
-یه رویای واقعی عذری نداره نه؟
فردین گیج نگاهش کرد.
شادان درست به هدف زده بود.
نزدیکش شد.
انگشت اشاره اش را روی سینه اش گذاشت و فشار خفیفی داد و گفت:من بچه نیستم.
تنهایش گذاشت.
باید زود وسایلش را جمع می کرد.
فردین لب های کش آمده اش را به خنده ای شیرین باز کرد و زیر لب گفت:داری بزرگ میشی جوجه کوچولو!
*****************
فصل نوزدهم
با جان کندن در دانشگاه با آن ازدحام سرسام آور ثبت نام کرده بود.
فربد همراهیش کرده بود.
اگر فربد نبود چه میکرد؟
بیچاره فربدی که تمام کارهایش را کرده بود.
دست آخر این شادان بود که غر می زد خسته شده است.
بلاخره هم خسته هر دو روی نیمکت فضای سبز دانشگاه نشستند.

فربد قوطی رانی را باز کرده دستش داد و گفت: واسه خودم اینقد مایه نذاشتم که واسه تو گذاشتم دختر.
شادان با خودشیرینی گفت: من مهمم.
-بر منکرش لعنت. بخور خنکه سرحالت میاره.
-گشنمه.
-کارات که تموم بشه میریم یه رستوران.
-تمومه دیگه، مگه چیزیم مونده؟
-برنامه کلاسیتو گرفتی؟
-آره گذاشتم تو کیفم. اول هفته دیگه کلاسا شروع میشه.
-چند واحده؟
-10 واحد.
-برا ترم اول خوبه.
شادان جرعه ای از رانیش خورد و گفت:آره، همین 5 تا کتابه!
-بخونی حله!
فربد بلند شد تا رانی خورده شده اش را درون سطل زباله بیندازد که تنه اش به دختری خورد.
دختر شاکی گفت:حواست کجاست آقا؟
شادان بلند شد و به سمتشان آمد.
فربد سر بلند کرد که عذرخواهی کند که زبانش بند آمد: منصوره!
منصوره هم شوک زده نگاهش کرد.
شادان کنار فربد ایستاد و گفت:چی شد؟
منصوره چادرش را جمع کرد.
بی حرف از آنها فاصله گرفت و به سمت در نگهبانی رفت.
فربد از شوک درآمده به سمتش دوید: وایسا منصوره!
اما منصوره بی توجه فقط سرعت قدم هایش را بیشتر کرد.
شادان کنجکاو به دنبالشان روان شد.
به نگهبانی رسیده چادر منصوره را گرفت که نگهبان کنجکاو به سمتشان آمد.
-ول کن پسر خاله تا باز آبروریزی نکردی.
فربد پر حرص گفت: باز؟!
-اینجا چه خبره؟
فربد چادرش را رها کرد و گفت: خانوادگی آقا.
-راست میگن خانوم؟
منصوره به اجبار گفت: بله.
-بهرحال اینجا جاش نیست، هرچند باید احضار بشید کمیته انضباطی.
-بیا بیرون منصوره.
منصوره به آرامی گفت: دست از سرم بردار.
لبخندی اجباری به نگهبان زد و از دانشگاه بیرون رفت.
قبل از اینکه فربد به او برسد سوار پرایدش شد و ناپدید شد.
فربد پر حرص و عصبی مشتش را به کف دستش کوبید.
شادان دست روی شانه اش گذاشت و گفت: چی شد؟

-مهم نیست، مگه گرسنه نیستی؟
-چرا اما تو…
-بریم خونه یا رستوران؟
-رستوران، اما انگار خوب نیستی.
-گفتم مهم نیست شادان!
-باشه خب، پس بریم خونه.
فربد بی حرف از دانشگاه به همراه شادان بیرون رفت.
اعصابش بهم ریخته بود.
باید پیداش می کرد.
خیلی حرف ها با این دختر داشت.
آبرویی که ریخته شده بود را طلبکارش بود.
سوار ماشین که شدند، شادان پرسید: می خوای من رانندگی کنم؟
-مگه گواهینامه داری؟
-نه!
فربد با تمام اعصاب بهم ریخته اش لبخند زد.
-پس چی میگی دختر؟
شادان شانه بالا انداخت و لبخند زد.
-خواستم حالتو خوب کنم.
فربد با مهربانی نگاهش کرد.
-خوب میشم، یه چیز قدیمیه.
-خدا کنه.
-ممنونم عروسک!
*************
فصل بیستم
دکمه ی enter را روی لپ تاپ جلویش فشرد که گوشیش زنگ خورد.
نگاهی به گوشی انداخت.
سارا بود.
اخم کرد.
هنوز نتوانسته بود کات کند.
درگیری های فکریش زیاد بود.
خصوصا که مازیار به تازگی رقیب طلبی می کرد.
پیغام و پسغام می فرستاد.
گاهی تهدید می کرد.
گاهی هم تمسخر!
باید نشانش می داد.
تعرفه ی جدید بازار را او ارائه می داد.

گوشی را برداشت و دکمه وصل را زد.
-بله؟
صدای سارا بغض داشت.
انگار که بی حال شده باشد به صندلی تکیه داد.
-فردین جون…عزیزم…
نه اینکه جلوی زنی ضعف داشته باشد ها…
اما دلش سنگین می شد.
انگار اتفاق بدی ته قلبش بیفتد.
-قرار نبود بری؟
-می دونم.
-پس چی شد؟ چرا دیگه نیستی.
-یکم گرفتارم.
سارا با همان بغض گفت: اونقد گرفتار که نیم ساعت، اصلا پنج دقیقه برای زنگ زدن هم نمونه.
حق داشت.
ناحقی تمام قد از او بود.
-ببخشید.
-حل نمیشه فردین، به خدا با یه ببخشید حل نمیشه، من دلتنگم، من محتاجتم، چرا اینکارو می کنی با من؟
-سارا…
-امشب میای؟
-فکر نمی کنم…
بغضش را طولانی تر کرد.
-چرا؟ دلمو بیشتر از این نسوزون.
از دست این زن چکار می کرد؟
وقتی شادان و برق چشمانش درون دلش جولان می داد.
سارا را چکار می کرد؟
قراری برای عاشقی نداشتند.
برای جان دادن و تعهد نداشتند.
اما زن جماعت دل به دلشان که می دهی…
دل می سرانند…
به جای زنبور، پروانه می ببینند…
از هر چیزی شعر می سازند.
قصیده به موهایشان می بندند..
و این تازه آغاز اتفاق های قشنگشان است.
اگر مردی باشد که بخواهد.
باشد.
نباشدش زن ها را ویران می کند.
با مظلومیت گفت: میای؟
-میام.
شوق به صدایش برگشت.
-منتظرتم.
کمرنگ لبخند زد.
-کی؟
-فرداشب!

امیدواری های کاذب بدترین اتفاقی است که می توان به یک نفر داد.
کاری که فردین کرده بود.
_دوستت دارم.
دوباره قلبش سنگین شد.
چه می گفت آخر؟
_منتظرتم.
_روزت بخیر سارا!
تماس قطع شد و به صندلی تکیه داد.
باید تمامش می کرد.
قبل از اینکه بیشتر از قبل دختر بیچاره را اذیت کند.
**
_خوبی؟
شادان مهربانه لبخند زد.
مازیار مرد خوبی بود.
همیشه مودب و قابل احترام.
_ممنونم، فاکتورهارو آماده کردم، میارم براتون.
مازیار صندلی را کنار صندلی شادان گذاشت و کنارش نشست.
_برای چیز دیگه ای اومدم.
شادان متعجب نگاهش کرد.
سر در نمی آورد چه می خواهد.
_بفرمایید.
_فردا تولد مامانمه، خب…هیچ ایده ای ندارم، این روزها دختری هم کنارم نیست که بتونم ازش نظری بخوام…فکر کردم شاید بتونی کمکم کنی.
با دلسوزی نگاهش کرد.
واقعا مردها به درد این کارها نمی خوردند.
_دقیقا باید چیکار کنم براتون؟
_مثلا عصر وقتت آزاد باشه بریم برای خرید.
شادان لحظه ای مکث کرد.
اینکه مدام با رئیسش این ور و آن ور باشد زیاد خوب نبود.
_راستش…
_میدونم سخته، اما خواهش کردم.
مردی با قیافه و شخصیتی که از مازیار از خودش ساخته بود این التماس ها و خواهش ها عمرا به تنش وصله پینه می شد.
_بذارید من به مادرم اطلاع بدم.
مازیار گل از گلش شکفت.
شاید با این روش های جزئی می توانست شادان را کم کم به خودش نزدیک کند.
_خوشحال میشم.

از جایش بلند شد که شادان گفت:باید در مورد کلاس های دانشگاهم صحبت کنیم.
_حتما.
شادان سر تکان داد و مازیار از اتاقش بیرون رفت.
شادان هم گوشی را برداشت تا به فروزان نبودنش را اطلاع بدهد.
فروزان پنج ماهه مدام ویار بستنی می کرد.
وقت برگشت باید برایش می خرید.
_الو، مامان!
_جانم شادان.
_خوبین؟
_بهترم عزیزم، هی بزرگتر میشه هی کار من سخت تر.
شادان خندید.
_ای قربون این خواهر کوچولو برم من.
_زنده باشی عزیزم.
_مامان زنگ زدم بگم عصر نمیام خونه، میرم بازار، دیر شد نگران نباشید.
_صبر می کردی فردین یا فربد بیان.
با هول و ولا جواب داد: نه بابا، کار خاصی ندارم که، خودم میرم، زودم میام.
_باشه عزیزم، مواظب خودت باش لطفا.
_چشم، شما هم همینطور.
تماس را قطع کرد و با فاکتورهای فروش از پشت میزش بلند شد.
مازیار باید آنها را امضا می کرد تا به بایگانی فرستاده شود.
جلوی در اتاقش ایستاد و در زد.
_بیا داخل.
داخل شد و کارتابل را جلویش باز کرد.
_امضا کنید بفرستم بایگانی.
مازیار خودکارش را برداشت و مشغول شد.
_چی شد؟
_اطلاع دادم

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا