رمان مرگ نواز

رمان مرگنواز پارت 9

5
(1)

 

تنهایى تا قبل از آنکه عاشق شوى فقط تنهایى است، کمى غمگین، کمى بى حوصله…
اما واى از آن تنهایی بعد از عاشقى، مثل همین امشب مثل همین حالا…
همین حالا که در قلعه هزار اردک بین من و ارباب داکم چند اتاق فاصله است و من محکوم شده ام به دوباره تنهایی…
دوباره تنهایی…
کاش این تنهایی را در سوییت کوچکم به صبح گره میزدم، تنهایی شب این قلعه تمام شدنى نیست…

لحظه اى به خودم می آیم که براى هیرسا پیام نوشته ام
_ بیدارى؟

با اینکه میدانم با وجود آرام بخش ها محال است بیدار باشد، اما امید دارم امشب کسی بیدار باشد که من از او بپرسم، سروین ِ اهورا کیست؟
چرا اینقدر میشناسمش؟ چرا این قدر کد اطرافم هست؟ چرا این قدر شواهد براى من باور نکردنى شده اند….

اینقدر فکر کردم، منتظر ماندم، که شب دلش به حالم به رحم آمد و رفت، صداى پرنده ها در سکوت سپیده دم، برایم یک طور، امید و نوید میشود، نوید اینکه هیچ شبى پایدار نخواهد ماند،
صورتم را میشورم، پیراهن اهورا را دیشب به عنوان لباس خواب پوشیده ام و حالا اصلا دلم نمیخواهد از خودم جدایش کنم، فقط موهایم را بالاى سرم جمع میکنم، به محض پایین رفتن از پله ها چشمم خشک میشود روى در همان اتاق…
بی اراده سمتش میروم با صدای افتادن چیزی وحشت زده از جایم میپرم اما هرچه سر میجُنبانم نمیفهمم صدا از کجا بوده است، پاورچین نزدیک اتاق میشوم،
شجاع میشوم و دستگیره اش را میچرخانم، اما در قفل است، گوشم را به در میچسبانم یک موسیقى ضعیف! شبیه جعبه موزیکال کوکى…

آرام میپرسم:
_ کسی اونجاست؟

بعد از خودم شاکى میشوم، دستم را روی قلبم میگذارم، ” چی کار میکنی فریال! تو بهش قول دادی!”

تا میتوانم با سرعت از اتاق دور میشوم، خودم را به آشپزخانه میرسانم، مشغول آماده کردن املت اسپانیایی مورد علاقه ام میشوم، کاش اهورا اینجا با من هم سلیقه باشد و خوشش بیاید!

با صدای ناله شارلوت سریع سر میچرخانم، پشت پنجره کز کرده و نگاهم میکند، پنجره را باز میکنم نوازشش میکنم و یک تکه ژامبون به او میدهم، چرخى میزند، با خنده میگویم:
_ برو موش شکار کن تنبل خان! فقط دم و یک چشم نداری، ببین دست و پا و دندونات سالمن! اصلا از درخت برو بالا ببین میتونى یک گنجیشک صاحب شى؟

یک مرتبه خنده ام روی لبم خشک میشود! سروین!
چرا سروین شده ام! چرا بی اختیار دیالوگ هایش که آن روز به یک سگ زخمى گفته بود را تکرار میکردم!
سگ زخمی را که به خانه آورد و درمانش کرد به خاطرش بابا کلی عصبانى شد!
روز پنجم که مجبور شد سگ بیچاره را از خانه ببرد همین دیالوگ ها را به او گفته بود…

پنجره را بستم، مشغول گرم کردن نان، دوباره صدایش در سرم میپیچد
_ من نون برشته میخوام….

نفس عمیق میکشم، آه سروین چرا اینجا تا این اندازه به من نزدیک تر شده ای…
سروینم باید آرزو کنم تمام افکارم پوچ باشد ؟!
یا ….

با سر و صدایى که در آشپزخانه راه انداخته بودم صفورا بیدار شد، به محض ورودش به آشپزخانه با تعجب پرسید:
_ چرا بیدارم نکردید؟ واستون صبحانه آماده میکردم

در حالی که شیر را از یخچال بر میدارم گونه اش را میبوسم،
_ صبحت بخیر! صبحانه واسه ارباب داکه! دوست داشتم خودم آماده کنم

چشم هایش گرد تر میشود
_ آقا صبحانه نمیخورن! اصلا بیدار نمیشن صبح ها

لیوان شیر را داخل مایکروفر میگذارم و مشغول چیدن سینی صبحانه میشوم
_ دیشب رو خوابید، اگرم دوست نداره بیدار شه، بیدار نشه اما معده اش خالیه باید یک چیزى بخوره
مخصوصا با اون حال دیشبش

با یک لحن عاجزانه دستم را میگیرد
_ خانم ازتون خواهش میکنم، باور کنید عصبانی میشن و شما رو ناراحت میکنن

دستش را نوازش میکنم
_ نگران نباش صفورا! دیشب یادت رفت بهت چی گفتم؟ میخوام کمکش کنم، اولین پله هم اینه که وضعیت خواب و بیداری و خورد و خوراک و زندگیش شبیه بقیه بشه

شیر که داغ میشود سینی ام تکمیل میشود، میپرسم:
_ من یک شاخه گل میخوام! این خونه گل نداره؟

آه میکشد…
_ نه! هیچ گیاهی اینجا دووم نمیاره و خشک میشه

شانه ام را بالا می اندازم
_ حیف شد

چند لحظه عمیق نگاهم میکند و میگوید:
_ چند دقیقه صبر کنید

از آشپزخانه که بیرون میرود سینی را بر میدارم و دنبالش میروم، میبینم که با کلیدی که از جیبش بیرون می آورد درب اتاق را باز میکند و داخلش میشود و چند دقیقه بعد بیرون می آید و در را دوباره پشت سرش قفل میکند،
جلو می آید و بعد مشتش را در گوشه سینی صبحانه باز میکند و چند گل کوچک شبیه یاس با بوی خاص از مشتش روانه سینی میشود…
_ تنها گلدونی که تو این خونه خشک نشده همینه

عطرش در مشامم میپیچد با یک آرامش وهم انگیز …

در چشم های صفورا هنوز تردید و نگرانی موج میزند، به خودم قول داده ام که میتوانم…
به هر قیمتی که باشد میتوانم….

موهایش روی بالش سپیدش شبیه اشعه های آفتاب در یک روز برفی، پریشان شده است….

با اینکه اولین بار است

اتاقش را در روز میبینم اصلا مایل نیستم با دقت جایی از این اتاق جز صورتش را تماشا کنم، آرام بلند میشوم و پرده های مشکى قرمز را کنار میزنم، آفتاب که روی صورتش میتابد بیشتر شبیه خورشید میشود،
نور، چشم هایش را اذیت میکند، این را وقتى چشم هایش را روی هم میفشرد حس میکنم…
کنارش مینشینم، آرام نوازشش میکنم، چشمم به جا سیگارى پر از سیگار سوخته اش می افتد، میدانم خیال داشته است شب را دود کند، در فکر سیگار ها هستم که یک مرتبه خود جا سیگارى چشمم را میزند! من این شی را قبلا دیده ام!
میشناسمش!
یادگار عتیقه پدر بزرگم برای پدرم!
از نزدیک نگاهش میکنم، بعد به خیال دور تکاندن افکار از مغزم سرم را چند بار تکان میدهم” فریال! مگه فقط یک دونه از این جا سیگاریا تو دنیا وجود داره؟؟”

سرش را میچرخاند و من برای تماشای دوباره صورتش مجبورم آن سمت تخت بنشینم، دست میکشم روی زبرى ته ریشش و آرام صدایش میزنم:
_ اهورا مزدا

در خواب ناله میکند، انگشت میکشم روی لب هایش بعد سینه اش…
لبخند روی لب هایش مینشیند…
چشم هایش را کمی باز میکند، صدایش دو رگه است با یک لبخند پر شیطنت روى لبش…
_ تو اینجا چی کار میکنی؟

بر خلاف انتظارم عصبانی نمیشود!
بیشتر نوازشش میکنم
_ صبحانه واست آوردم

چشم هایش را میبندد
_ نونم برشته است؟

_ بله برشته است

دستم را میگیرد و سمت لبش میبرد، چند ثانیه همانجا نگهش میدارد و بعد آرام پشت دستم را میبوسد

_ آشپزی نوبت من نبود امروز؟

متوجه سوالش نمیشوم و به ناچار میگویم:
_ املت اسپانیایی درست کردم دوست داری؟

دستم را میکشد و مرا بیشتر نزدیک خودش میکند
_ تو هرچى درست کنى من دوست دارم

بعد مجبورم میکند کنارش دراز بکشم و پاهایش را دورم قفل میکند و سرم را محکم به سینه اش میچسباند
_ عشقم! امروز دوست داری کجا ببرمت؟

حس میکنم هنوز بیدار نشده است! شاید هم مستی اش تمام نشده است! قلبم تندتر میزند، بوسه هایش بیشتر شده است
صدایش میزنم، میخواهم بیدارش کنم،
_ اهورا مزدا پاشو صبحانه بخور بعد بخواب، شیرت سرد میشه

تکانی میخورد و من هر لحظه منتظر طغیان یک آتشفشانم…

سرجایش مینشیند، کش و قوسی به خودش میدهد چشم هایش را که کامل باز میکند، چند ثانیه فقط نگاهم میکند، کنارش مینشینم
به سینی کنار تختش اشاره میکنم….
_ واسه تو آماده کردم

نگاهش سر تا سر غم شده است…
گل های کوچک کنار سینی را نوازش میکند
با یک صدای غمزده میگوید:
_ تو نمیتونى دختر داریوش ملک باشی

دستش را میگیرم
_ خوبی تو؟

سرش را به نشانه منفی تکان میدهد و بعد میپرسد:
_ این املت رو با سس کنجد میخوری؟

سس کنجد؟
سروین!
سروین سر میز صبحانه سس کنجد را روی املتش میریزد، مامان میگوید:
_ اوه سرى این سس اصلا خوش طعم نیست

قهقهه میزند
_ عوضش یک طعم خاص و جدیده! من تنها آدم کره زمینم که املتش رو با سس کنجد میخوره

اشک هایم بی اختیار میچکد، دستم را محکم تر گرفته است با بغض میگویم:
_ سروین فقط سُس کنجد دوست داشت، میخوای واست سس بیارم؟

زل زده است به سینی، معصومانه سرش را به نشانه مثبت تکان میدهد…
من باید شجاع تر باشم
من برای دانستن، برای پرسیدن، باید قدری شجاع تر باشم…
**

مثل لذت بو کشیدن خاک نم خورده، چشم هایش را که میبندد من بلافاصله شروع به بوییدن لحظات خوشی که همین چند دقیقه پیش گذشت میکنم،
کوتاه بود
واقعی نبود اما برای من شبیه چشیدن طعم میوه نوبرانه کوچکی بود که چند فصل منتظرش مانده بودم…
فقط چند لقمه صبحانه خورد و دوباره سرش را روى بالشش گذاشت، نوازشش کردم
_ اهورا مزدا

سرش را تکان میدهد یعنى “میشنوم، بگو!”
_ میشه راننده بیاد دنبالم من برم پیش اون دوستم که مریضه؟تو شرکتم کار نیمه تموم زیاد دارم، بعد اگه اجازه بدی غروب برگردم اینجا

چشم هایش را میبندد
_ رانندگى بلد بودی؟

_ اوهوم

_ ماشینم رو میتونی ببری

پیشنهادش قدری عجیب است، تشکر میکنم و قبل خداحافظی گونه اش را میبوسم و او فقط چند لحظه طولانی دستم را نگه میدارد و میبوید….

تمام گریه هایم را سر جاده بیچاره آوار میکنم، گریه هایی که نمیدانم از زیاد دانستن است یا ندانستن هاى انباشته شده ى دلم….
عطرش روی صندلی ماشینش به خوبی محسوس است و نفس های عمیقم با تمام وجود بلعیدن این عطر را میخواهد،

مابقى اشک هایم را براى شانه های تکیده هیرسا روی تخت بیمارستان آورده ام، نوازشم میکند، سوال نمیپرسد و فهمیده ام که حالا او هم فهمیدنش به صبرش چربیده و راهى بیمارستانش کرده است، هر دو دستم را براى پاک کردن اشک هایم روی صورتم میکشم، هق هقم کلماتم را سر میبُرد
_هیـ…رسا!
خواهر مـ….ن
سرویـ…ن من
با اهورا با اهورا…

نمیتوانم جمله ام را تمام کنم بغضم یکبار دیگر خودش را فریاد میزند، او هم آرام آرام اشک میریزد، کیف پولم را از کیفم بیرون می آورم، با دست های لرزانم بازش میکنم چند ثانیه به عکس پاسپورت سروین که روزى که برای تکمیل مدارکش میرفت، یواشکی از کیفش برداشته بودم و مجبور شده بود دوباره عکس بگیرد، خیره شدم،
بعد کیفم را مقابل صورت هیرسا میگیرم میان هق هقم میپرسم:
_ سروینِ اهوراست؟

دست میکشد روی عکس، اشک هایش یکی پس از دیگرى میچکد، صدایش عجیب گرفته است
_ نقاشی صورت تو رو
توی خونه اش دیده بودم

به دیوار تکیه میدهم تا برای سقوطم دست آویزی باشد، ناله میکنم
_ چرا من؟ چرا من هیرسا….

سرش را به نشانه ندانستن تکان میدهد، آرام آرام با خودم زمزمه میکنم:
_ اون اومد سراغم…
خودش اومد سراغم…

با همه ناتوانی اش از جایش بلند میشود و با همان دستش که سوزن سُرم در رگش فرو رفته است، بغلم میکند، ناله میکنم:
_ سروین چرا خودکشی کرد؟
چی سر خواهرم اومد؟؟

میان گریه جواب میدهد:
_ نمیدونم
نمیدونم هیچ وقت نفهمیدم، هیچ وقت

_ تو…
تو باید خیلی چیزها بدونی
سوال دارم هیرسا
خیلی سوال دارم
خواهش میکنم

سرم را آرام میبوسد
_ باشه باشه عزیزم
آروم باش
من اینجام هرچی بخوای بهت جوابشو میدم
***

خورشید که میرود حالا منتظر طلوع او هستم، چند ساعتی میشود که در ماشین نشسته ام و فقط جملات هیرسا را با خودم بارها و بارها مرور میکنم، این پازل چند هزار تکه تکمیل شدنی نیست، تکه های اصلی اش گم شده است، باید دنبال آن ها در قلب مردی بگردم که مطمئنم دلیل بودنش با من، هر چیزى میتواند باشد، جز عشق!

در آینه ماشین، خودم را تماشا میکنم، بدون تمرین بدون آمادگی یک مرتبه پریده بودم وسط رینگ مبارزه و با خیال خوش عشق، رقص زنان در این میدان حتى نفهمیده بودم چه بلایی سرم آمده است…
چشم هایم متورم بود و بینی ام سرخ شده بود، با کش محکم موهایم را پشت سرم جمع کردم، نفس عمیق کشیدم، دیگر منتظر بودن کافی بود، با تلفنش تماس گرفتم اینبار سریع جواب داد
_ الو اهورا مزدا

_ برگشتی؟

حالا این سردى کلامش بیشتر از قبل آزارم میدهد
_ برگشتم

_ میگم صفورا در رو باز کنه

بار اولى است که دیوار هاى این قلعه و بی نوری اش مرا میترساند بار اول است که بغضم زودتر از خودم وارد شده است….

رکابى و شلوار تنگ مشکى به تن دارد، موهایش را بالای سرش جمع کرده و حالش اصلا شبیه دیشب و امروز صبحش نیست،
مشغول تمرین است و صفحات نُتش را بالا و پایین میکند، با دیدنم سرش را کوتاه بالا می آورد و لبخند میزند
_ حال دوستت بهتر بود؟

سرم را به نشانه منفی تکان میدهم
_ نه!
حالش اصلا خوب نیست

آرشه را روى ویولُنش میکشد
_ امیدوارم بهتر شه
چیزی میخورى؟

صدایم میلرزد
_ میشه امشب اینجا بمونم؟

دوباره عمیق نگاهم میکند و لب پایینش را گاز میگیرد
_ چی شد؟ پله های ترقی رو یهو طی کردی؟

بغضم را قورت میدهم
_ دیشب زیادی بهم خوش گذشت

قهقهه اش مرا میترساند و با یک حالت خاص چندبار پشت سر هم میگوید:
_ فریال ملک
فریال ملک
آه فریال ملک

نزدیکش میشوم، روی صندلی نشسته است. کیفم را روی زمین رها میکنم، کتم را هم همانجا زمین می اندازم، رو به رویش می ایستم، زانویم را روی پایش میگذارم، صورتم دقیقا مماس صورتش است
_ خیلی تلاش کردی به خودت ثابت کنی، من فریال ملکم؟

از این ثانیه باور کن من فریال ملکم!
هرکار که دلت میخواد انجام بده

چشم هایش غرق علامت سوال میشود
_ تو خوبی؟

میخواهم ببوسمش میخواهم با همه نفرتم از گذشته ای که گذشته ببوسمش …
اما حالا…
حالا فکر میکنم شاید حق من نباشد، شاید…

باید اول، تکه های گمشده پازل را پیدا کنم….

قطعه جدیدی که نوشته است را امشب بارها و بارها مینوازد، صفورا که مشغول آماده کردن شام است کنارش ایستاده ام و تماشایش میکنم، میدانم او بهتر و بیشتر از هیرسا میتواند به سوالاتم جواب دهد،
مخصوصا وقتی سینی بیسکویت دورنگ را از فر بیرون می آورد و در ظرف کوچک میچیند و با چشم های تحسین بر انگیز اهورا به اتاق مرموز میبرد!

میدانم منتظر است سوال بپرسم، اما نمیخواهم جواب های مسخره بشنوم، میز شام که آماده میشود، اهورا چند بار صدایم میزند،
کنار میز می ایستم و فقط نگاهش میکنم، در حال خوردن سوپش است که میپرسد:
_ چرا نمیشینی؟

_ گرسنه ام نیست

اصرار نمیکند و فقط میگوید:
_ میتونی تو اتاق من، منتظرم باشی

چه قدر بغض روی بغض باید قورت بدهم؟

قبل از اینکه به طبقه بالا بروم بار دیگر به اتاقی که میدانم جواب همه سوال هایم را دارد چشم میدوزم، اشک هایم را بالاخره آزاد میکنم و پله ها را سریع بالا میروم….

چشم هایم کاملا باز است و این کابوس هاى چشم باز زندگى ام مرا بیشتر دچار هراس میکنند،
با خودم کنار آمده ام پذیرفته ام اینبار در خودم چپ کرده ام و به آخرین تیر چراغ برق رسیده ام که سیم هایش دچار اتصال شده است و این ویز ویز اتصال، آواز پیش از انفجار است….

از تماشای بیشتر نقاشى سقف اتاق دلم بهم میخورد، بهار نزدیک شده است و زمستان این خانه تمام نمیشود، پنجره را باز میکنم، در تاریکی به درخت هاى خشک و عریان باغ خیره میشوم، به جاده اى که انگار انتهایش فقط به مرگ ختم میشود، امشب حتی از آواز جغد ها هم بیزارم، بیزار نه! ترسیده ام،
شاید هم نا امیدم….
با صدای باز شدن در ساختمان و هم زمان ناله شارلوت میخواهم پایین را نگاه کنم، اما نرده هاى لعنتى پنجره مانعم میشود، صدای دست زدن میشنوم و شارلوت وسط باغ میپرد، دوباره کسی دست میزند و شارلوت وسط باغ با شور دور خودش میچرخد و مشغول خودنمایی است دوباره سمت در بر میگردد و حالا با یک تکه گوشت بزرگ وسط باغچه میچرخد، سرم را از نرده ها بیرون میبرم و حس میکنم صفورا آن جاست، صدایش میزنم
_ صفورا! صفورا!

صدایم بلند تر میشود اما جواب نمیدهد و وقتی چند ثانیه بعد در اتاق باز میشود و صفورا را پشت سرم میبینم وحشت زده جیغ میکشم، دستم را روی قلبم میگذارم، صفورا با تعجب میپرسد:
_ بله خانم منو صدا زدید؟

بر میگردم و باغ را نگاه میکنم شارلوت مشغول خوردن تکه گوشت است و کسی دیگر دست نمیزند
_ تو…
تو به شارلوت داشتی غذا میدادی؟

_ نه خانوم! احتمالا آقا بودن، با من کاری داشتید؟

سرم را به نشانه منفی تکان میدهم، بعد صفورا را کنار میزنم و سمت سالن غذا خورى میروم، اهورا هنوز پشت میز شام نشسته است و مشغول چرخاندن شرابش در جام است، نفس نفس میزنم، بر میگردد و نگاهم میکند
_ گرسنه ات شد؟ صفورا واست غذا بیاره؟

جلو میروم، جامش را از دستش میگیرم و یک نفس مینوشم، بعد یک دستمال بر میدارم و دهانم را پاک میکنم
_ امشب زیاده روی نکن

چشم هایش را تنگ میکند
_تو مستیم خوشگلتری

تلخ میخندم
_ خوشگلتر یا شبیه تر به باورات؟

از جایش بلند میشود، دست میکشد روی سرم
_ امروز تصادف کردی؟

سریع پاسخ میدهم:
_ نه!

با یک لبخند کج میگوید:
_ سرت ضربه خورده انگار، میرم یکم تمرین کنم دوست داشتی بیا اتاقم

سمت طبقه بالا میرود، دوباره دلم، چشم هایم را به سمت اتاق مرموز هدایت میکند که متوجه میشوم در کمى باز است، یک قدم جلو میروم، زانوانم همراهی ام نمیکنند…
دستم را مشت میکنم و قدم بعدی را برمیدارم، قدم هاى بعدى….
جرات نمیکنم در را بیشتر باز کنم اما از همان جا میتوانم بشقاب خالی که روی کنسول کنار در گذاشته شده با خرده های بیسکوییت داخلش را ببینم، دستم را جلوی دهانم میگذارم

_ خانم چیزی میخواید؟

دوباره صفورا پشت سرم ظاهر شده است
به اتاق اشاره میکنم
_ اونجا…
اونجا…

بعد حرفم را قورت میدهم، صفورا جلو میرود و در اتاق را دوباره قفل میکند، میپرسم:
_ چرا در اینجا رو همیشه قفل میکنی؟

_ دستور آقاست
***
صدای سازش مثل یک نسیم عصیان گر در خانه وزیدن گرفته است….

چند دقیقه در طبقه پایین فقط گوش میدهم، به نُت هایی که درد مینوازد…
به د ُرِ می فا سو لا سی هایى که میخواهند انقلاب کنند
این خانه یک اپوسیوزون لازم دارد….

امشب قطعه اش حسی شبیه گم کردن تمام فرمول ها آن هم وسط امتحان ریاضی به من القا میکند، روی اولین پله مینشینم و سرم را روى پایم میگذارم، میخواهم بیشتر گوش کنم
بیشتر بفهمم
بیشتر دیوانه شوم،
اما فقط…
اما فقط نهایت خواستن ها و تلاش هاى مغز یونولیتی ام این میشود که تسلیم آتشفشان قلبم شود و بار دیگر بدبخت تر از قبل به خودم بگویم
” من عاشق لعنتی ترین مرد زمین شده ام”

هق هقم اوج بگیرد، شاکی ام از طنابی که سروین از کودکی برایم جا گذاشته بود و من هر ثانیه آن طناب را گرفته بودم و هرجا که او زودتر فتحش کرده بود را روی جای پاهایش زندگی کنم…
شاکی ام از چشم هایی که هرجا رفت میخواست مثل سروین نگاه کند یا سروین را ببیند…
از عطرش که روی دست هایم جامانده…

از علامت سوال هایی که در زندگی ام گذاشت و رفت، از مردی که میراث خواهرم است و نمیدانم چرا درست یک هفته قبل از تاریخ عروسی اش در کلیسای سن استفان تصمیم به خودسوزى میگیرد…
نمیدانم چرا آتش را به آن حد از عشق ترجیح میدهد؟

خواهرى که نیست و بگوید، مردش از جان زندگی من چه میخواهد؟ نیست و ببیند اینبار گیر کرده ام در جای پایش در عشق!

صدای سازش سوزناک شده است، خانه با او همنوا میشود، ساعت چند بار مینوازد، باد پنجره ها را میرقصاند و هو میکشد، شارلوت ناله میکند و یک مرتبه آواز یک خنده…
یک خنده زنانه…
یک خنده عجیب…
یک خنده زیبا دیوار های خانه را میلرزاند…
آه خدایا من این صدا را خوب میشناسم….
نفسم به شماره افتاده است، تمام بدنم دچار رعشه شده است..

موسیقى تمام میشود،
دندان هایم محکم بهم میخورد، چند لحظه بعد کسی از بالای پله ها صدایم میزند
_ فریال! بیا بالا

دستم را روی سرم میگذارم، به خودم چندبار میگویم
” خیالاتی شدی خیالاتی شدی
اینا همه فشار عصبیه! خیالاتی شدی”

به سختی دستم را به نرده میگیرم و از جایم بلند میشوم، موهایش پریشان است و آرشه هنوز در دستش…
یک پله بالا میروم، سرم گیج میرود و به سختی تعادلم را حفظ میکنم، سریع پایین می آید، زیر بغلم را میگیرد
_ تو امشب یک چیزیت هست باید خودم حالتو خوب کنم

مرا در آغوش گرفته و از پله ها بالا میرود؛ آرشه اش را روی سینه ام گذاشته است،
چند ثانیه بعد مرا روی تخت خودش میگذارد، نوازشم میکند، دست هایم را بیشتر …
گردنم را میبوسد، سرم را برمیگردانم، نمیخواهم نگاهش کنم، یک قطره اشک از چشمم روی ملحفه تخت میچکد، سردی دستش را که روی شکمم حس میکنم، دستش را وحشت زده میگیرم و التماس میکنم
_ امشب نه!

اخم میکند

خودم را سمت بالا میکشم و بلوزم را مرتب میکنم
_ میرم اون اتاق میخوابم

از جایش بلند میشود میبینم که یک لیوان آب برای خودش میریزد و بعد نوشیدنش میگوید:
_ دیشب دوست داشتنی تر بودی

بغض میکنم
_ دیشب فریالِ اهورا مزدا بودم

لبش را محکم گاز میگیرد و بعد میپرسد:
_ و امشب؟

یک قطره اشک دیگرم میچکد
_ فریال ملک

لیوان را محکم سر جایش میکوبد
_ انگار امروز هورمونات بهم ریخته!

از جایم بلند میشوم
_ همه چیم بهم ریخت امروز همه چیم…

بی اختیار دوباره به هق هق می افتم، نمیتوانم باز هم از آغوشش بگذرم، وقتی این طور بغلم میکند، نوازشم میکند سرم را میبوسد، نمیتوانم عاشق نباشم…
آه نمیتوانم….

تو را از جنگ با خودم به غنیمت آورده ام…
درست مثل کسى که براى خودش یک طناب ضخیم خریده است و به صندلى گوشه اتاق خیره شده است و سقفى که…
دیگر نیاز به ارتفاع و آن قله نیست، دیگر مرا هیچ سقوطى نمیکُشد، هیچ جنگى مرگ نمیشود، وقتى از خودم دشنه خورده ام، با دست هاى خودم!..
صدای خرد شدن دنده هایم موقع چرخاندن دشنه را هم شنیدم…
درست وقتى که تو نپرسیدى و در عوض در گوشم خواندى
_ با من ازدواج کن…

درست همان زمان که نه که نخواهم، نتوانستم بگویم امروز، امروز من همه ی تو و خواهرم را از زبان برادرت شنیده ام،
نشد! زبانم کم آورد…باخت!
نشد بپرسم: کسى که بعد از خودسوزى خواهرم ماه ها گم میشود و بعد شوریده حال او را بین کارتن خواب های بی خانمان زیر پل پیدا میکنند،
کسى که سجده اش بر روی دست های خواهرم بوده است، کسى که نبودن خواهرم روحش را این چنین آزرده،
چرا من؟!
چرا من اهورا؟؟
چرا ازدواج؟

نپرسیدم، در هر صورت من یک بازنده بودم، بازنده ای که اگر بدون او از این خانه میرفت بیشتر میمرد، بیشتر…
ماندن و بودنم را خواستم، برای داشتنش برای گدایی جواب سوال هایم نه! برای یافتن آن ها ماندم، میخواستم حقى برای دانستن داشته باشم،
حقی نه تنها به عنوان خواهر سروین بودن، حقِ همسر اهورا بودن را میخواستم…

کنار گوشم را بوسید
_ امشب پیش من بخواب

نگاهش میکنم، چشم هایش از خودش چه قدر گاهی دور میشود، آن قدر که این چشم ها میخواهند به اهورا بودنش خیانت کنند و دار و ندارش را فریاد بزنند!
رویم را بر میگردانم، دستش زیر سرم است و با دست دیگرش مرا از پشت، در حصار آغوشش جاى میدهد، سرش را که روی سرم میگذارد موهایش شروع به نوازش گردنم میکنند،
بینی ام را بالا میکشم، دست میکشد روی صورتم
_برای فردا خوشحال نیستى؟

چشم هایم را روی هم میفشرم
_ شب بخیر اهورا مزدا

و چه قدر دعا میکنم شب بخیرش به بوسه بر دستانم به پایان نرسد…

با بلوز خاکسترى و یک جین
و چند امضا، من همسر قانونى بزرگترین نوازنده ویولن سال میشوم
دستم را میگیرد
_ به راننده گفتم بره، باهم بریم اولین نهار بعد از ازدواجمون رو بخوریم؟

دستم را به جاى دست هایش به جیب های خودم میسپارم
_ بعدش هم قراره بریم بالای اون کوه؟

چشم هایش تنگ میشود و لبش دوباره اسیر دندان هایش
_ مگه خطایی ازت سر زده

قهقهه میزنم و اشک هایم را میان خنده هایم زنده به گور میکنم
_ آره یک خطای بزرگ! زن کسی شدم که عاشقم نیست!
کسی که اصلا نمیشناسمش!

در رستوران تمام مدت با چشم هایش مرا زیر نظر گرفته است، هر دو میدانیم که نفر مقابلمان دستمان را خوانده است اما از عیان شدنش همانقدر وحشت داریم که از نگفتنش…

تلفنش را برمیدارد
_ معلوم نیست این پسر کجاست و چه غلطی میکنه

صورت تبدار و بی حال هیرسا جلوی چشمم می آید
_ تازه یادت افتاده باید ببینی کجاست و چی کار میکنه؟

چنگالش را محکم در ظرفش رها میکند، ابروهایش به سمت هم شتافته اند
_ بار آخرته با طعنه با من حرف میزنی

تلخ میخندم و دست به سینه چشم هایم را به آن سوی رستوران که یک زوج سالخورده مشغول عشق بازى اند، میسپارم…

از اینکه عصبی گوشی را روی میز سر میدهد میفهمم که هیرسا جواب نداده است، اما نگاهش نمیکنم، سرفه میکند، به معنی اینکه نگاهم کن!
نگاهش نمیکنم…
آه صدایم نمیزند، دستش را جلوی صورتم تکان میدهد
_ قهر کنی باید تا خونه پیاده بیای

عمیق نگاهش میکنم
_ خوب؟

سرش را تکان میدهد
_ چی خوب؟!

_ واسه چى با من ازدواج کردی اهورا مزدا پاکزاد؟

میخندد و این نوع خنده اش کلافه ام میکند
_ از خودت این سوال رو پرسیدی؟

یک لیوان آب مینوشم تا بغضم را ببلعم
_ من دلایل خودم رو دارم

شانه اش را بالا می اندازد
_عجب تفاهم خارق العاده اى داریم، همین شروع کار

_ مسخره میکنى؟!

_ نه عزیزم
ازدواج یک معامله است، تو به چیزهایی که میخوای میتونی برسی و من هم طبعا همین طور

_ و تو چى میخوای؟

_ هتل سنت موریتز

قلبم را کسى زیر دستگاه پِرس له میکند و بخار سوختنش تمام بدنم را میسوزاند، دیگر حریف اشک هایم نمیشوم
_ بدون ازدواج هم میتونستم کمکت کنم بهش برسی

قهقهه های عجیب و غریبش آغاز میشود
_ نصف هتل رو دارم، میخوام مابقیش هم متعلق به همسرم باشه از برادرات تمام و کمال درخواست کن

با تعجب میپرسم:
_ افروز؟ افروز سهمش رو به تو فروخته؟

سر تکان میدهد
_ تعجب کردی؟

نفسم به شماره افتاده است
_ نه دیگه هیچ چیز از تو باعث تعجب در من نمیشه،
هتل ٧ ستاره نابی که با بازسازیش بعد آتیش سوزی معروف ترین هتل پیست اسکیه واسه هرکس میتونه وسوسه انگیز باشه، اما واسه تو…

حرفم را در خودم اسیر میکنم، نباید بگویم، نباید…

از جایم بلند میشوم
_ پیاده برم یا میرسونیم؟

به گارسون اشاره میکند تا پالتو هایمان را بیاورد، بلند که میشود میگوید:
_ وظایف زناشوییمون رو باید خوب انجام بدیم لیدى!
پس میرسونمت

پیش خدمت در پوشیدن پالتو کمکش میکند، موهایش را از یقه اش بیرون میکشد و بدون اینکه برگردد و نگاهم کند، دستوری میگوید:
_ بریم

می روم…
همراه او …
می روم….

نمیدانم کار چشم هایت بود یا آن یک جفت چال گونه لعنتى که بى رحمانه خوب بود و عامل نفوذى پیکرم شد تا این طور در مقابل خودم از پا بیوفتم…
از خودم خورده ام و این بدترین قسمت تراژدی این شکست است، این که وقتى پر غرور مقابلم می ایستی دست روی سرم میکشى و من نمیتوانم یقه ات را محکم بچسبم و بگویم” لعنتى چرا براى داشتن هتل این طور قلبم را بی خانمان کردى”
یا مثلا همین حالا که دستم را گرفته اى و در تراس طبقه بالاى قلعه، خیال نواختن داری و دوست داری تماشایت کنم، چرا نمیتوانم فریاد بزنم
” به من بگو! به من بگو خواهرم چرا خودش را آتش زد؟ “

دوباره یک قطعه عجیب و سوزناک را سازت ناله میزند، و من چه قدر دلم میخواهد سازت را نوازش کنم، ببوسم، بارها ببوسم سازى که میدانم دست هاى خواهرم در هنگام ساختش عشق به جانش ریخته است،
کارش که تمام میشود کنارم مینشیند، یک قطره اشکم را با سر انگشت از روی گونه ام بر میدارد و چند ثانیه نگاهش میکند و بعد در کمال تعجب میبینم که قطره اشک را در دهانش میگذارد و بعد آرام چشمم را میبوسد و میپرسد:
_ خوابت نمیاد؟

سرم را به نشانه مثبت تکان میدهم
_ میدونم نباید شبها مزاحم تمرینت شد میرم تو اتاقم بخوابم

دستم را محکم میگیرد
_ نه اینجور نشد!
قرار شد وظایف زن و شوهریمون رو فراموش نکنیم

با تعجب نگاهش میکنم
_ نگران نباش من ازت توقعی ندارم

فشار دستش روی دستم بیشتر میشود
_ ولی من دارم…

چشم هایش را تنگ میکند و نگاهش را دقیقا روی لب هایم جا میگذارد،
بعد بلند میشود و با یک حرکت بغلم میکند، محکم به سینه اش میچسبم و چشم هایم را میبندم، هر پله که پایین میرود یک بوسه روی یک قسمت از صورتم میکارد…
بغضم بدجور در شاهراه گلویم جولان میدهد زندگی ام میشود یک کاشِ بزرگ
یک کاش، که اى کاش از هیرسا سوال نکرده بودم، کاش او حرفى نزده بود….

من میهمان تختش و شب هایش میشوم و کم کم شریک این شبها و این تخت…
حتى شب هایی که من میخوابم و بالای سرم در حال تمرین برای کنسرت بزرگش است هم از من میخواهد در اتاقش بمانم،
میدانم هیرسا چند روزى است مرخص شده است، اما دلم نمیخواهد قلعه را ترک کنم، پشت ترس هایم پناه گرفته ام…
میترسم ،
میترسم از صدای ساعت این خانه
صدای خنده هایی که میشنوم و نمیدانم توهم شنیدن صداى خواهرم است یا….

دیگر حتى نزدیک آن اتاق نمیشوم، حالا که اهورا چند روزى است اتاق طبقه بالا را به آنجا ترجیح داده است من نمیخواهم شک هایم را باور کنم، من خوشبختی پوشالى ام را با چنگ و دندان حفظ کرده ام…

طبق روال هر روز که اهورا خواب است، خودم را همراه صفورا در آشپزخانه مشغول میکنم، بار دوم است که کیک شکلاتی ام خراب میشود و در حال تلاش برای بار سوم هستم، صدای چاقو صفورا که کاهو ها را روی تخته خرد میکند هم موسیقى متن شده است،
در حال پیمانه کردن آرد میپرسم:
_صفورا به نظرت آردش رو کم کنم؟ شاید اینبار پوف کنه

برعکس همیشه سریع جواب نمیدهد بر میگردم تا دوباره سوالم را بپرسم، دستش را روی سینه اش گذاشته و ثابت سر جایش ایستاده است، نگران ، کنارش میروم
_ صفورا خوبی؟

با سر جواب مثبت میدهد اما هر لحظه رنگ صورتش کبود تر میشود و چاقو که از دستش زمین می افتد، خودش هم در حال سقوط است، محکم نگهش میدارم و جیغ میکشم، چند بار پیاپى اهورا را صدا میرنم اما بی فایده است، صفورا کاملا از حال رفته.
روی زمین میخوابانمش و چند بار محکم وسط قفسه سینه اش میکوبم، اما بی فایده است هیچ چیز یادم نمی آید، آن روز که بابا سکته کرد و با کمک های اولیه سریع سروین، نجات پیدا کرد را خوب به یاد دارم، اما نمیدانم باید چه کار کنم..من نمیتوانم! گریه کنان خودم را به اتاق اهورا میرسانم، هم زمان که تکانش میدهم صدایش میزنم، با نگرانی بیدار میشود و نگاهم میکند، ناله میکنم
_ صفورا! صفورا داره میمیره

پتو را به سرعت کنار میزند و پله ها را با چنان سرعتی پایین میرود که به سختى میتوانم خودم را به او برسانم، همه چیز خیلى سریع اتفاق می افتد، به محض دیدن صفورا صدایش میزند ، شروع میکند با هر دو دستش روی قفسه سینه اش فشار وارد کردن و هم زمان با صدای بلند میشمارد
بعد نبض گردنش را چک میکند و دوباره مشغول میشود و هم زمان هم به او نفس مصنوعی میدهد
میشنوم که با درماندگى میگوید:
_ تو رو خدا برگرد …
برگرد صفورا

بعد رو به من میگوید:
_ آسپرین!

حیرت زده نگاهش میکنم که فریاد میزند:
_ از جعبه قرص ها آسپرین بیار

کشوها را به هم میریزم تا جعبه را پیدا کنم و بعد میان انواع قرص های عجیب آسپرین پیدا میکنم، قرص را زیر زبان صفورا میگذارد، سر صفورا را روى پایش گذاشته و اشک هایش دلم را به درد می آورد، با ناله صفورا میان اشک هایش لبخند میزند و دوباره رو به من فریاد میزند:
_ تلفن رو بیار باید به دکتر زنگ بزنم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا