رمان مرگ نواز

رمان مرگنواز پارت 7

0
(0)

 

_ تو این قفس به این بزرگی تنهاست؟

سرش را به نشانه مثبت تکان میدهد
_ عقاب ها همیشه تنهان

به خودم اجازه میدهم قدری بیشتر نزدیکش شوم دلم سایش بازویش به شانه ام را میخواهد
_ منزوى ان؟

_ تنهایى اصالتشونه!
در اوج
تنها
و بی همتا!
عقاب ها تنها گونه پرنده ها هستن که فقط یکبار و فقط یک جفت انتخاب میکنند!
و بعد همیشه در مرتفع ترین قله ها آشیانه درست میکنن تا همیشه تنهایی رو ترجیح میدن

لب هایم را با تفکر جمع میکنم و میگویم:

_ به قیافش نمیاد این قدر آقا باشه

یک نیم نگاه متفکر روانه صورتم میکند، میخندم و ادامه میدهم
_ قطعا عقاب ها هم تو ایران چند تا جفت دارن

شدت اخمش بیشتر شده و لب پاییش گیر کرده بین دندان هایش، حالا میخندم و سرم را تکان میدهم

_ بابا میگفتن مرد ایرانى باید چند تا همسر داشته باشه

راه می افتد و شال گردنش را دور گردنش میپیچد
_ خیلى بیخود گفتن

از این صراحت کلامش یکه میخورم، سر جایم ایستاده ام و او دوباره هوس رفتن کرده است، به خودم که می آیم خیلی دور شده است، دنبالش میدوم صدایش میزنم، بدون اینکه توقف کند
جواب میدهد
_ بله؟؟

به او رسیده ام و نفس نفس میزنم
_ شما میخواید عقاب باشید؟

سوالم مجبورش میکند توقف کند چشم هایش را تنگ میکند یعنی خجالت بکش از سوالت!
ولی من بیخیال نمیشوم

_ اگه قرار بود مثل عقاب زندگی کنیم خوب عقاب آفریده میشدیم!
اصلا میشه شما همون ارباب داک باقی بمونید؟!

نگاهش دیگر رسما طغیان کرده است و قرار است مرا به رگبار ببندد…

_زنگ بزن هیرسا بیاد بریم

حالا نوبت من است که چند قدم جلوتر بروم و شانه بالا بیاندازم

_ چرا خودتون زنگ نمیزنید؟

_ چون من دارم میرم و تو تنها میمونى باید با دوست پسرت برگردى

بر میگردم با دهان باز نگاهش میکنم
_ دوست پسرم؟! هیرسا؟!

دست در جیب و بی تفاوت دوباره از من جلو می افتد

_ خیلى چیز عجیب و پیچیده اى نگفتم!

با صدای بلند میگویم:

_ هیرسا فقط دوستمه

بر میگردد، چشم هایش تیز میشود

چانه ام شکار انگشت هایش میشود
_ با برادر من بازى نکن!

بغض میکنم، فشار انگشت هایش روی چانه ام بیش از حد شده است
_ من؟!

_ نگو که اینقدر بیشعوری که نفهمیدى میخوادت!

اشکم میچکد
_ ولى من …
من …

_ اینقدر من من نکن
تا همینجاشم تمام معادلات و برنامه هام رو زیادى بهم زدى
یا برو باهاش تا آخرش کنارش باش
یا از همین جا خداحافظ

اشک هایم یک به یک از هم پیشى میگیرند
_ آقای پاکزاد من…
من…

شجاع میشوم! شاید هم احمق
_ من به خاطر شما…

دستش را محکم جلوى دهانم میگذارد
و انگشت دست دیگرش را به نشانه سکوت نزدیک بینی اش
_ نگو!
به نفعته نگى دختر جون

با شجاعت تمام دستش را از جلوی دهانم بر میدارم، صدایم میلرزد اما عاصی است
_ من تو کل زندگیم هیچ وقت به نفعم فکر نکردم
واسه نفعم کارى نکردم

چشم هایش پر از خشم شده است
_ پشیمون میشی

سر تکان میدهم
_ شاید شکست بخورم
شاید سرخورده بشم
اما پشیمون هرگز!
من فقط واسه کارهایی که نکردم تو زندگیم افسوس خوردم نمیخوام یک افسوس به همه اون حسرت ها اضافه کنم

جرات پیدا میکنم دستش را با هر دو دستم میگیرم، نفس عمیق میکشم میخواهم که به اشک هایم پایان دهم
_ شما به خاطر هیرسا با من رفتارتون سرد شده؟

یک تلخ خند کوتاه نثارم میکند
_ من کلا سردم

_ با من اوایل خیلى بهتر بودید، به خاطر هیرسا…

حرفم را قطع میکند
_ به خاطر هیرسا خیلى کارها نکردم دختر جون

با صداى محکم میگویم:
_ این لطفه؟
لطفه دخترى که عاشقش نیست رو بهش صدقه میدید؟

دستش را از دستانم جدا میکند به در اصلى ورودی باغ وحش اشاره میکند
_ بیا و واسه همیشه برو
رفتنت به نفع همه است

همه ى فریال را در چشم هایم میریزم
_ حتى براى شما؟؟

سرش را پایین می اندازد

_ من آدم وحشتناکى ام

جلو میروم، گوشه شال گردنش را میگیرم و به درگاهش دخیل میبندم

_ نیستید، برای من نیستید

نیشخند میزند
_ یک روز از این حرفت سخت پشیمون میشی

_ قسم میخورم نشم

کلافه یک نفس عمیق میکشد
_ همین امشب واسه همیشه با هیرسا خداحافظی کن اما هیچى از امروز نگو،
واست بلیط میگیرم برگرد وین
اونجا منتظرم بمون!

آه فقط خدا میداند یک مرتبه چه طور دریا دریا عسل در قلبم میریزند
پاهایم را دیگر روی زمین حس نمیکنم
_ برمیگردم
بر میگردم…
منتظر میمونم
منتظرت میمو…

یک بوسه محکم در حالی که صورتم بین دو کف دستش محصور شده است
وسط بزرگترین باغ وحش تورنتو
کمی آن طرف تر از قفس عقاب تنها
کامم را یک مرتبه شیرین میکند…

قلبم به شماره افتاده است…
خدا کند سکته نکنم…
فکرش تا همین چند دقیقه پیش هم برایم از محالات بود، اما حالا…
حالا من خوشبخت ترین موجود زنده این باغ وحشم…

جیغ کشیدم و با اشاره به موهایش گفتم:
_ سروین حشره! یک حشره روى سرته

نترسید، جیغ نکشید چشم چرخاند و بعد دست کشید روی سرش، چند ثانیه بعد حشره روی دستش بود، آن را مقابل صورتش گرفت…
بالهای حشره رنگ چشمانش شده بود
آه چشم های سروین یک قهوه ای خاص بود…
بیشتر نارنجی بود…
یک نارنجى به رنگ آخر شعله هاى آتش…

انگشتش را بالا آورد و حشره بالهایش را تکاند
_ اوه فریالم
این سنجاقکه

سروین قافش را درست تلفظ میکرد
قافش هم خوشگل بود…
_ سنجاگک؟!

قهقهه میزند، دلبرانه…
شیرین…
خانومانه…
_ قربون اون مدل حرف زدنت بشم

نمیداند این من هستم که همیشه از اعماق قلبم دلم میخواهد همه ام را قربانى این حد خوبی اش کنم!
سنجاقک را نزدیک لبش میبرد و میبوسد، فقط خواهر من است که میتواند عاشقانه یک حشره را ببوسد…
فقط خواهر من است که میتواند در هرچیز فقط زیبایی را ببیند…

_ بوسیدیش؟
_ فریال! میدونستى عمر این سنجاقک فقط یک روزه! شاید تو ٢۴ ساعت عمرش وقت نشه کسی ببوستش

بعد دستش را بالا میبرد و به اوج و پراندن سنجاقک کمک میکند…

به خودم می آیم…
آه خدایا عمر شیرینی بوسه اش براى من از عمر یک سنجاقک هم کوتاه تر است…
او در ٢۴ ساعت زندگی اش لذت بوسه فرشته ای چون سروین را دارد و من بعد ٢٨ سال باید همین چند ثانیه شکوه بوسه را با چشم های سکته زده هیرسا پشت سرم ببازم….

درست پشت سرم
بدون پلک، بدون کلام…
لب هایم هنوز تر است و سوز بادِ حسود یک مرتبه یادگار او را روى لبم خشک میکند…
عقب عقب میروم و درست پشت سرم به سینه اهورا میخورم…

سرم را پایین می اندازم…
دستش حصار میشود و مرا بیشتر به خودش میچسباند…
صورتش را نمیبینم اما صدایش…
_ چرا خشکت زده هیرسا؟
بجنب باید بریم تمرین داریم

انگار سال هاست حنجره اش معلول شده است و حالا به سختی به کارش انداخته است…
_ شما…
شما…

خنده هاى ساختگى اهورا را فقط همین یکبار است که دوست ندارم…
اصلا من آدم هایی که تمیز دروغ میگویند را دوست ندارم…
اما او اهوراست…
اهوراست…

_ ما چى بچه؟
یعنی تو تا الان نفهمیده بودى؟
البته حق داری قرار بود تا روز اعلام نامزدی رسمیمون سکرت بمونه و سورپرایز بزرگی باشه

کفش هایش را میبینم که چند قدم به ما نزدیک تر میشود
_ اما…
اما تو مگه…
تو مگه هنوز با اون….

قهقهه هایش حرف هیرسا را قطع میکند و من مشتاق ترین عالمم برای شنیدن ادامه جمله هیرسا…

_ نه ! اون یک رابطه مسخره بود! اصلا جدی نبود! چند ماهه تموم شده

بوسه اش را روی سرم احساس میکنم …
من خشکم زده و او این طور ادامه میدهد
_ یعنى از وقتى که این موجود خوشگل رو دیدم تموم شد

خدایا …
چرا حال من با شنیدن قشنگ ترین آرزوهایم خوب که نمیشود، هیچ!
دگرگون تر میشود؟!

سوز صداى ضعیف هیرسا وقتی که تبریک میگوید،
تماشاى چشم هایش که اشک را به سختی سرکوب کرده اند، همین قدم های آرام و بی هدفش که پاهایش را روى زمین میکشد،
همه و همه تازیانه میشود روى صورتم
روی قلبم…

جلوتر از ما میرود صدایش هر لحظه ضعیف تر میشود
_ بریم زودتر دیرمون میشه

اهورا دستم را محکم گرفته هیرسا جلو میرود کمی دور تر شده است و فشار دست اهورا هزار برابر…
احساس میکنم رگ روى مچم از شدت فشار هر لحظه ممکن است منفجر شود…
آرام در گوشم میگوید:
_ اگه عاشقش میشدی میتونستی خوشبخت ترین دختر دنیا باشی اما حالا…

بر میگردم، چشم های خون افتاده و غم زده اش قلبم را میسوزاند، عمیق آه میکشد…
اشک هایم برای خاموشی آتش قلبم به یاری ام می آیند، اما بی فایده است…
آتش قلب من قرار است مثل آتش جنگل هاى بزرگ روزها و ماه ها طول بکشد و شاید هر روز مهیب تر شود، تا سوزاندن رودها هم پیش برود…
سوزاندن رودها….

به شهرى که در آن متولد شده ام برگشته ام…
به خانه اى که چند سال در آن روزهایم را به شب هایم منگنه کرده ام، اما غریبم…
غربت، یقه ام را گرفته، آنقدر محکم که بی کسی از گلویم بالا بزند…

این شهر زادگاه من است…
اما چرا کسى یک سلام به زبان مادری
محض دلخوشی این روزهایم به من نمیبخشد؟؟

چرا لالایی گل پسته مادرم را کسی بلد نیست…
چرا عمو زنجیر باف سروین نیست و دیگر زنجیر نمیبافد…
زنجیر من را پشت کوه جا گذاشته است…

پیامی که آرین و آرمیتا روى تلفنم برایم گذاشته اند را بارها گوش میدهم…
گوش میدهم تا کمى حالم بهتر شود…
اما…
اما….

گفته بود منتظرش بمانم
اما نگفت چه قدر؟؟
من آدم انتظار نیستم…
هیچ وقت نبودم…
تبعید به انتظار مرا میکُشد….

تبعیدی که در آن هزار بار از خودم میپرسم؟
سروینِ اهورا، همانند سروین من همان قدر زیبا
همان قدر با شکوه بوده است؟!

چرا نمیتوانم به زنى که اسمش سروین است و زمانى معشوقه تنها عشق زندگی ام بوده است حتی حسادت کنم؟؟

میخواهم از افکارم فرار کنم…
به هرکس که بشود پناه

میبرم…
من یک هم زبان میخواهم…
با همسر فرنود تماس میگیرم، منشی اش میگوید زایمان دارد و در اتاق عمل است…
شماره فرنود مثل همیشه فقط بوق ممتد بی جواب تحویلم میدهد…

فرشاد…
آه فرشاد بعد مانلی حرف زدن را دوست ندارد…
بعد مانلى تمام ارتباط های بی سیم و با سیم را قیچى کرده است…

افروز؟!
هیچ وقت فکر نمیکردم یک روز آن قدر محتاج یک همزبان شوم که به او زنگ بزنم…
هیچ وقت با من رفتار بدى نداشت، برعکس همیشه سعی میکرد با من صمیمی شود، اما رفتارش دقیقا شبیه پدر بود، همان طور با یک نگاه تحقیر کننده و توهین آمیز به مادر و خواهرم مینگریست…
هربار بعد مشاجره با سروین، شکایت خواهرم را پیش پدر میبرد و بنای یک جنگ بزرگتر را میگذاشت….

اما نمیدانم چرا همیشه دلم برایش میسوخت…
برای حقارتش…
برای جوانی باخته اش…
برای دلبرى های سوخته اش…

تلفنش خاموش است…

آه میکشم و گوشه تختم میخزم، سرم را روى زانوانم میگذارم و قصد دارم برای خودم شور بگیرم…
شور عشق…
حق با فرشاد بود
همان زمان که تازه عاشق مانلی شده بود و بی دلیل گوشه اتاقش مینشست و آهنگ عاشقانه گوش میداد و اشک میریخت، مامان برای تسکین دردش با یک لیوان شربت بهار نارنج سراغش میرفت، نوازشش میکرد…
تلخ میخندید
_ شیرین جون
درد داره ها، عشق درد داره اما آدم معتاد دردش میشه
معتاد همین اشک ریختن ها، پشت سر هم سیگار،
لعنتى دردشم خواستنیه

با لبخند اشکم را پاک میکنم و زیر لب زمزمه میکنم
_ لعنتى دردشم خواستنیه

تلفنم زنگ میخورد و قبل اینکه به دومین زنگ برسد بدون نگاه کردن به شماره
سریع پاسخ میدهم:
_ الو؟!

صداى کیمیا همسر فرنود مثل خودش مهربان است
_ فریال گلى، کجایى دختر؟!

_ آه سلام کیمیا جون چه قدر خوشحالم صدات رو میشنوم، زنگ زدم منشی ات گفت رفتى نی نی به دنیا بیاری

_ آره عزیزم اونم یک دختر خوشگل، بعد چند سال که برگشتی و دلمون به این تماس هات خوشه یهو باز غیبت میزنه؟

_ سفر کاری بودم، یک مرتبه پیش اومد، به فرشادم خبر ندادم میرم

_ فرشاد بیچاره این روزها اصلا متوجه بود و نبود حتی بچه هاشم نمیشه

_ خیلی اتفاق بدی بود خیلی
هنوز تو شوکم

_ خبر نداری فریال؟

با تعجب میپرسم:
_ چی ؟

چند لحظه مکث میکند
_ فرنود وینه

_ آه چه خوب! خبر نداشتم!

آه میکشد و میگوید:
_ واسه کارهای افروز بیچاره اومد، هیچ کس رو نداشت

_ واسه چه کاری کیمیا؟

_ تحویل جنازه و خاکسپارى

جیغ میکشم
_ جنازه؟!!
جنازه کى؟

_ خواهش میکنم آروم باش
ما همه گیجیم…
و نگران! داره یک سرى خودکشی زنجیره ای اتفاق میوفته
انگار خانوادمون طلسم شده
سروین، عمه دیبا، مانلی…
آه حالا هم که افروز بیچاره

_ افروز چی شده؟؟

_ میگن خودکشی بوده…
تو خونش الکل نبوده اما مثل مست ها با ماشین خودش رو انداخته تو رودخونه…
دیدنش که قبلش چند دقیقه توقف کرده شیشه ها رو پایین کشیده و صدای موزیک ماشینش رو بالا برده…
بعد یک مرتبه گاز داده و …
وای وحشتناکه تصورشم وحشتناکه

نمیتوانم گریه کنم
نمیتوانم جیغ بکشم…
کرخت شده ام…
بین باور و ناباورى غوطه ورم…

افروز هم رفت؟
افروز با آن مغز بزرگ پر از نقشه و آرزو…
آرزوهای افروز دست کم ٨٠ سال عمر میطلبید…

چه بر سر زنان خانواده من می آمد…
سروین میرفت
مادرم پشت سرش دق میکرد…
عمه رگ هر دو دستش را میزد
بابا تاب نمی آورد سکته میکرد…
مانلی سقوط را انتخاب میکرد…
فرشاد بعد او عُزلت…
افروز اما …
افروز اما بعد خودش
بعد خودش فقط ترحم گذاشت…
ترحم براى…

گلبرگ هاى سرخ روى سپیدى سنگ سرد
ترکیب دل آزارى شکل داده است…
از جایم بلند میشوم، مزار بابا دقیقا کنار مزار افروزش است…
اما مزار مادرم فرسنگ ها تا اینجا فاصله دارد…
دنیاى بعدى هم سرنوشت افروز را به مردى هم سن و سال پدرش پیوند زد؟

تا چشم کار میکند قبر میبینم و گل هاى رنگارنگ…
واقعا گل براى مزار کسى بردن لطف است یا یک تشریفات مسخره و مرسوم؟!

از همین فاصله به مزار پدر خیره میشوم…
اسمش را زیر لب زمزمه میکنم…
داریوش خان!
تو براى همه داریوش خان بودى پدر!
خان چرا باید زیر خاک باشد؟؟
از تو ناراحتم…
از خودم بیشتر که نمیتوانم حتی در خواب هایم هم از پدرم یک تصویر خوب داشته باشم…

نمیدانم پدر، نمیدانم به خواهرم در خانه تو چه گذشت که بى خبر رفت و تمام راه هاى ارتباطی را حتى به روی من بست…
نمیدانم چه شد که وقتى که برگشت هم مرا نخواست…
نمیدانم چرا برگشتنش را با آتش جشن گرفت؟؟

من فقط میدانم تو هیچ وقت دوستش نداشتی…
نفهمیدم چرا…
کوچکتر که بودیم رفتارت با او بهتر بود
اما هرچه قدر که بزرگ تر شد روز به روز بیشتر از هم متنفر شدید…

اشک هایم را با آستین هایم پاک میکنم، دوباره به همان حالت عجیب دچار میشوم…
دقیقا بالاى مزار افروز ایستاده ام اما حتی برای یک لحظه هم نمیتوانم باور کنم آن حجم انرژى، زنانگی، آرزو…
حالا اینجا ساکت و صامت خوابیده باشد و خاک، تنها دارایی اش باشد…

با لرزیدن گوشی ام در جیبم از حالت ناباورى و خواب انگار یک مرتبه بیدار میشوم و بعد با دیدن نام هیرسا روى صفحه گوشی ام بی اختیار همه عضلاتم منقبض میشود و یک شرم عجیب روى وجودم مینشیند…
دست هایم میلرزد و خیلى طول میکشد تا تلفن را جواب دهم
_ الو…

صدایش همان قدر مهربان است
_ الو فری!

_ سلام

_ سلام به روى ماهت

خداى من، حالا حالاها باید بیشتر و بیشتر شرمنده شوم؟؟

با همان لحن مهربان و شیرین ادامه میدهد
_ خونه نیستی؟

_ نه
_ کى بر میگردى؟ غذاى چینی گرفتم جلوی آپارتمانتم، میخوای بدم پیرمرد همسایه تا برسی؟

بغضم هزار چنگ در می آورد و قلب و حنجره ام را یک مرتبه میدرد…

_ برگشتید؟

_ آره عزیزم، صبح زود رسیدیم
اهورا این دو روز اصلا نخوابیده بود، رفت خونه بخوابه
بیدار شه سر حال بهت زنگ بزنه

از سوالم شرمزده میشوم و از جواب او بیشتر،
اما تمام قلبم سراسر اندوه میشود که دو روز انتظارم بى پاسخ مانده است….

_ من …
من…. من خارج از شهرم
ممنون ازت اما نمیرسم

مکث میکند
_ من این بسته ها رو میدم پیرمرد همسایه ات، هر وقت رسیدی ازش بگیر،
یا اصلا میخوای بیام دنبالت؟

هول میشوم
_ نه نه هیرسا ممنون

_ باشه عزیزم هر طور راحتی فقط مواظب خودت باش

تلفن را قطع میکنم، باید یک نفس عمیق بکشم تا راه تنفسم باز شود اما…
اما این حجم سخاوت و خوبی هیرسا حالم را از خودم بد کرده است…
اما مگر گناه من چه بود؟ عاشق شدن؟
یا عاشق نشدن؟!
تلفن را که در جیبم میگذارم با یک صدا از پشت سرم ۴ ستون بدنم شروع به لرزش میکند
_ قبرستون خارج شهر محسوب میشه؟
یا تو دروغ گوى قابلى هستی؟

دستم را روى قلبم میگذارم، جرات برگشتن ندارم…
صدای قدم هایش را حس میکنم

درست پشت سرم…
دستش روى شانه ام و با یک حرکت مرا مجبور به چرخیدن میکند…
صورتش سرخ شده است و چشم هایش مرداب خون…
موهایش پریشان است و این بارانی مشکى بلند با چکمه هایش هیبتش را چند برابر کرده است،
لب هایم میلرزد و او یک طور عجیب به من زل زده است…
_شما…
شما اینجا…

جلو می رود روى مزار افروز بی تفاوت ایستاده است و دستهایش را در جیب شلوارش فرو میبرد
باد به صورت عجیب با یک صدای هولناک شروع به وزیدن کرده است، چشم هایش را میبندد
بارانی و موهایش همزمان هم جهت با باد میروند و این شمایل از این مرد در قبرستان هم زیباست، هم خوفناک…

وحشتزده چند قدم عقب میروم…
نوک کفشش را مثل له کردن یک شی زیر پایش، روی سنگ قبر میساید…

بعد دست هایش را تا حد ممکن از هم باز میکند
با چشمان بسته نفس عمیق میکشد، لبخند میزند، یک دور میچرخد و من مبهوت این حرکات نه میتوانم دهانم را ببندم نه پلک بزنم…

چشم هایش را که باز میکند ناگهان صدای باد هم قطع میشود، با لبخند نگاهم میکند
از قبر پایین می آید…
_ نکنه زبونت رو اینجا چال کردى

با انگشت به مزار افروز اشاره میکنم
_ این
این…
این مزار همسر پدرمه
۵ روز پیش خودکشی کرده

با یک نگاه تحقیر آمیز به قبر نگاه میکند
_ این جور زن ها لایق قبر هم نیستند

بغض میکنم و با اعتراض میگویم:
_ آقاى پاکزاد!

ابرویش را بالا می اندازد
_ جز پدرت با مردهاى زیادى رابطه داشت، رفتار بدى با مادرت داشت، من فقط یکبار مادرت رو تو خونه پدرت دیدم، همون لحظه از این زن به اندازه همه عمرم متنفر شدم

مادرم…
آه مادر بیچاره ام…
سروین تنهایش گذاشت…
من رفتم…
مادرم مانده بود و

ظلم هاى پدرم…
طعنه های افروز….

اشکم سرازیر میشود…

کنارم می آید
دستم را به آرامی میگیرد
_ باید از اینجا بریم،
هیچ وقت اینجا نیا
هیچ وقت!

مثل یک بچه بی اراده او دستم را میکشد و من دنبالش راه می افتم، داخل ماشینش وقتى بارانی اش را در می آورد با آن پلیور یقی اسکی موشی رنگ جذب،
اینقدر خواستنی میشود که تمام چند دقیقه پیش را فراموش میکنم، ماشین را که به حرکت در می آورد، اولین جمله اش محکم ترین هشدارش میشود
_ هیچ کس!
هیچ کس نباید فعلا از رابطه ما بدونه

رابطه؟
کی شروع شده بود؟ اصلا شروع شده بود؟
این چه مدلش بود؟!

سرم را پایین انداختم و شروع کردم به تراشیدن باقی مانده لاک قرمزم از روى ناخن، با ناخن دست دیگرم،
یک شکلات جلوی صورتم میگیرد، لحنش مهربانتر شده است
_ نشنیدم بگى چشم!

با چشم های هراسان نگاهش میکنم
_ شما از من چى میخواید؟

شکلات را تکان میدهد
_ میخوام اینو بخوری وقتی فشارت یکم اومد بالا، به تمام حرفام با دقت گوش کنی و بند بند اجراش کنی

با اعتراض میگویم:
_ اما شما…

حرفم را قطع میکند
_ این قدر شما شما نکن!!

شکلات را با ناراحتى میگیرم، به رو به رو خیره شده است و این لبخند کجش پشت فرمان و حین رانندگی اینقدر شیرین است که بی اختیار شکلات را باز میکنم و میخواهم در دهانم بگذارم اما یک مرتبه میپرسم:
_ خودتون نمیخورید؟

نگاهم میکند لب پایینش را گاز میگیرد و یک چشمش را تنگ میکند
_ همین یک دونه تو جیبم بود

به شکلات گرد بزرگ خیره میشوم و میگویم:
_ خوب میتونیم نصفش کنیم

سرش را تکان میدهد و با یک لحن جذاب تکرار میکند
_ میتونیم؟!

از خودم سوال میکنم چه طور میتوانم این شکلات را نصف کنم، باید یا از ناخن هایم یا دندان هایم استفاده میکردم که هر دو، دور از ادب بود،
در همین افکار بودم که متوجه شدم سرعت ماشین کمتر میشود، میگوید:
_ بذارش تو دهنت

با تعجب میپرسم:
_ چى؟

منتظر نمیماند خودش شکلات را از دستم میگیرد و نزدیک دهانم میگیرد، مجبور میشوم دهانم را باز کنم،
بلافاصله خم میشود روی صورتم، شکلات بین دندان هایم مانده و او سعی میکند با لب هایش شکلات و هم زمان قلب مرا از وسط بشکافد، وحشت زده ام، این چند ثانیه من میمیرم! مطمئنم قلبم براى چند ثانیه سکته میکند و مرده است…

با صدای ترمز و بوق ماشین مقابل و چرخاندن ناگهانى فرمان دچار شوک میشوم و قلبم به حیات بر میگردد،
اهورا آن قدر مشغول شکلات و لب های من بوده است که ماشین مقابل را ندید، اما خیلی ماهرانه شرایط را کنترل میکند و فرمان را میچرخاند و از یک تصادف هولناک جلوگیری میکند و بعد خیلی ریلکس لبخند میزند و با زبانش گوشه لبش که شکلاتی شده است را پاک میکند و میگوید:

_ بخورش دیگه

تازه به خودم می آیم که شکلات در دهانم آب شده است و من حتی توان بلعیدنش را ندارم…

مسیر طولانى تر از آنچه که منتظرش بوده ام، شده است…
خدا نکند انتظارمان حریف زمان نشود…
عجیب ترین اتفاق ممکن بین من و او رخ داده است و او کاملا عادی برخورد میکند و من حتی از آن ثانیه به بعد نمیتوانم نگاهش کنم…
باید با خودم رو راست باشم، من هنوز همان فریال بى دست و پا هستم…
حالا اینکه یکبار شجاع شدم و جلوى قفس یک عقاب به ارباب داک ابراز عشق کرده ام دلیل نمیشود یکباره تمام ٢٨ سال فریالی ام را فراموش کنم، مثلا همین که بلد نیستم با جملات قشنگ سکوت ۴٠ دقیقه ای بین خودم و او در ماشین را بشکنم…
یا اینکه نمیتوانم بگویم این موسیقى عجیب بی کلام که تنها خواننده اش صدای نعره شیر و ناله یک نهنگ و نمیدانم آواز جغد که کلا حیات وحشی است براى خودش، اصلا مناسب شروع یک رابطه عاشقانه نیست…
نُت های آخر قطعه هم که قطعا توسط خودش نواخته شده با صدای زوزه یک گرگ میکس شده است…
آب دهانم را قورت میدهم، سنگینی نگاهش را حس میکنم، بالاخره سکوت میشکند
_ یکم دیگه میرسیم

فقط میتوانم سرم را به نشانه تایید چند بار تکان دهم، دوباره نگاهش سمت من است، نگران میشوم از تکرار یک رخداد شبیه قبلی و اینکه حواسش به مقابل نیست، آفتاب از لابه لاى ابرهای خاکستری خودش را نجات داده و یک طور زیبا به ما رسیده است، صدایم میزند:
_فریال؟

آرام…
آرام و خواستنی

با سر جواب میدهم و او درخواست میکند
_ لطفا عینک من رو بده

عینکش؟!
تازه متوجه اشاره اش به داشبورد ماشین میشوم، سریع اقدام میکنم و با احتیاط جعبه عینکش را پیدا میکنم و مقابلش میگیرم، ابرویش بالا میرود و با جدیّت میپرسد:
_ این طورى؟!

متعجب به جعبه عینک نگاه میکنم
_ چه طورى؟

دست میکشد بین موهایش، حس میکنم کلافه است و حوصله توضیح بیشتر ندارد، شمرده شمرده میگوید:
_ بیارش بیرون، تمیزش کن لطفا

چشم هایم گرد میشود، این یک درخواست عاشقانه است یا یک دستور ارباب داکى؟
خوب باید واقع بین باشم! من عاشق یک ارباب داک شده ام!
عینک را بیرون می آورم، اول جلوی آفتاب میگیرم تا لک هایش را ببینم بعد شروع میکنم به ها کردن شیشه هایش، نمیدانم چرا همیشه راه سخت تر را انتخاب میکنم؟! مثلا به جای استفاده از دستمال خود عینک، شروع میکنم با گوشه دامنم عینک را تمیز کردن…
متوجه نگاه متعجب اهورا میشوم، عینک را که مقابلش میگیرم با همان نگاه تشکر میکند، بی اختیار میخندم و تعجبش بیشتر میشود، میپرسد:
_ اتفاق خنده داری افتاده؟

معذرت خواهی میکنم و بعد اتمام خنده ام ادامه میدهم
_ اوهوم! خیلى خنده دار!
مثلا یک آدم مثل من کنار خدای پرستیژ قرار گرفته، که حتی کوچکترین کارامم واسش عجیبه، اما میدونید به نظر من دنیا به فریال ها هم احتیاج داره اصلا اگه ماها نباشیم که این ‘هاى’ کلاسی و پرستیژ شما به چشم نمیاد

_ میخوای بگی دختر ساده ای هستی؟

_ نه! فقط میدونم به خوبی شما نیستم

ترجیح میدهد سکوت کند و چند دقیقه باقی مانده هم صرف سکوت شود،کنار جاده که توقف میکند با دیدن منظره پر از صخره کنار جاده ذوق زده میپرسم:
_ قراره اینجا توقف کنیم؟

با سر جواب مثبت میدهد و پیاده میشود، هوا سرد است اما نمیدانم چرا دلم نمی خواهد آن بارانی سیاه را بپوشد، حس میکنم کیلومترها از من با آن پوشش دور میشود، اشاره میکند که کنارش بروم، بارانی اش را نمیپوشد و من نفس راحت میکشم، سمت صخره ها حرکت میکنیم، آرام تر میرود که من هم بتوانم کنارش راه بروم، مسیر طولانی را میرویم و متوجه میشوم قصد دارد از یک صخره بالا برود، میپرسد:
_ میتونی بیای؟

به صخره نگاه میکنم، نسبتا کوتاه است، قبول میکنم، در بالا رفتن دستم را میگیرد و کمکم میکند

حالا رسیده ایم در ارتفاعى سرد و خلوت، جایی که تا چشم کار میکند انسانی دیده نمیشود، میپرسم:
_ اینجا کجاست؟
روی یک تکه سنگ مینشیند و به دشت رو به رو خیره میشود

_ جایی که راحت میشه خیلی کارها کرد

با تعجب میپرسم:
_ چه کارها؟

با جا سوئیچی اش روی خاک شروع به خط خطی کردن میکند
_ هرکاری که نخوای کسی بفهمه و مزاحمت شه

کمی آن طرف تر من هم مینشینم و به خط خط هایش خیره میشوم
_ شما چه کاری میخواید انجام بدید که نمیخواید کسی بفهمه؟

کوتاه میخندد، یک خنده عجیب
_ خیلی کارها…
میشه اینجا بدون مزاحم بغلت کنم، لمست کنم…

تمام بدنم یک مرتبه داغ میشود، خودم را کمی عقب میکشم و او ادامه میدهد

_ یا میتونم همین جا بکشمت

انجماد بعد از حرارت به شدت دردناک است و من حالا از وحشت کلامش یخ زده ام،
خیره نگاهم میکند
_ یا خود کشی!
اینجا رو نگاه کن فریال!
خیلی بکره
حتی هواش!
یک سقوط بی نظیر
یک پایان شاهکار

سرم را در یقه کاپشنم فرو میبرم
_ من …
من دوستش ندارم
چرا اینجاییم اصلا؟

نزدیکم میشود
_ ترسیدی؟

بغض میکنم
_ خیلی

با انگشتش زیر بینی ام میزند و میخندد
_ بهت میخورد شجاع باشی

_ این که شجاعت نیست

_ من بخوام همین الان بپرم،

حاضری دستم رو بگیری و بپری؟

تمام بدنم میلرزد بغضم اوج میگیرد
_ نه! من نمیذارم…
تو رو خدا از اینجا بریم

حالا کاملا کنارم نشسته است، دستش را که دورم حلقه میکند، تمام نگرانی هایم آرام میشود
_ میریم، قبلش باید حرف بزنیم

سرم را به نشانه تایید چند بار تکان میدهم، خودم را کمی جمع میکنم اما زور او بیشتر است و مرا بیشتر به خودش میچسباند…

_ یک راه عجیب و وحشتناک رو شروع کردیم، هر دو!
هر دو به یک اندازه ریسک کردیم!
باید قول و قرار بذاریم
روزى که هر کدوممون زدیم زیر قول و قرارمون خاطی میاد اینجا

با تعجب برگشتم و بر حرکت دستش خیره شدم، که اوج گرفت و سقوط کرد
_ میاد اینجا و میپره! قبول؟

حرفهایش را نمیفهمم، میپرسم:
_ اون قول ها چیه؟ این قدر وحشتناکه؟

سر تکان میدهد
_ بهم وفادار بمون، قسم بخور

_ شما از چی این قدر میترسید؟

لحنش جدی شده است
_ قسم بخور
_ خوب وفاداری شرط اول یک رابطه است، باشه قسم میخورم

بغض میکنم دستم را روی قلبم میگذارم
_ به روح خواهرم قسم میخورم

نگاهش عوض میشود، وهم زده و شاید قدری ترسناک
_ به زندگی من
روش زندگی من
خونه من
ارتباطات من
تجسس نمیکنی

سکوت میکنم و او ادامه میدهد
_ از من و هر چیز متعلق به من، با هیچکس حرف نمیزنی! هیچ کس!

کمی خودم را عقب میکشم، دستم را محکم میگیرد
_تو شروع کردی، خودت انتخاب کردی، گفتی پشیمون نمیشی

سرم را پایین می اندازم
_ این تنها کاریه که میدونم ازش پشیمون نمیشم

حرکت دستش روی دستم شبیه نوازش است
_ با من هیچ چیز عادی نیست، سخته، میتونی؟

_ من رو نترسونید

سرش را پایین می اندازد و دوبار پشت سر هم تکرار میکند
_ کاش میترسیدی، کاش میترسیدی

از جایم بلند میشوم، لبه صخره می ایستم
_ شما زیادی دارید سخت میگیرید مگه مذاکرات بین الملله که این طور قرار داد وضع میکنید؟
اصلا مگه داریم معامله میکنیم؟
عشق که این طوری نیست

بلافاصله جواب میدهد:
_ من عاشقت نیستم

صدای ترک خوردن هزار جای قلبم را فقط خودم میشنوم اما لبخند میزنم و جواب میدهم:
_ دوستم که دارید، حتی یک ذره هم باشه جای امید و تلاش داره واسم

حالا او هم بلند میشود و کنارم می ایستد، چند دقیقه مکث میکند و بعد میپرسد:
_ میاى خونه من؟

هنوز بغض دارم اما باید بخندم
_ قلعه هزار اردک؟

تلخ میخندد و سر تکان میدهد
_ میخوای برى خونه خودت؟

_ با اینکه قلعه رو خیلی دوست دارم
ولی باید برم
باید برم بشینم یک عالمه به حرفهاتون فکر کنم….

_فقط یک روز وقت داری فکر کنی، فقط یک روز

میخندم و تکرار میکنم:
_ فقط یک روز!

در راه برگشت با احتیاط کمکم میکند، پاى راستم کمى لیز میخورد محکم نگهم میدارد و فقط خدا میداند قدرت این دست ها مرا چه قدر در مقابلش ضعیف میکند….

بعضى از خداحافظى ها هم هستند، آن قدر شیرین اند که تلخى جدایى و تنهایى را در خود گم میکنند…

مثلا همین که چند دقیقه قبل از پیاده شدنم جلوى آپارتمانم دستم در دست هاى سردش اسیر شده باشد و نگاهم گرفتار زیبایى انگشت هایش ….
جز صاحب این دست ها هیچ کس دیگر نمیتوانست لقب بهترین ویولُنیست جهان را صاحب شود…

دستم را که رها میکند، انگار قلبم از یک سراشیبی مرتفع رها میشود ؛درست حالی شبیه اولین باری که سوار ترن هوایی شدم
من جیغ زدم و چشم هایم را بستم
سروین اما دست هایش را باز کرد با چشمان باز تا لحظه آخر از هیجان لذت برد..

هر دو دستش را روی صورتش میکشد، انگار میخواهد رخوت را از صورتش دور کند…
_ فردا بعد شرکت با راننده بیا خونم

کاش میتوانستم بپرسم
” نمیشود همیشه لذت جاده ها را با خودت تجربه کنم؟”

اما فقط میتوانم بگویم:
_ اگه اجازه میدادید امروز هم میرفتم شرکت

سرش را به نشانه منفی تکان میدهد
_ فراموش کردى امروز رو باید فقط فکر کنی؟

به نشانه احترام نظامی دستم را کنار پیشانی ام میزنم و میگویم:
_ بله ارباب داک

دو چال گونه اش خیال خود نمایی دارد اما رویش را بر میگرداند تا خنده اش را از من پنهان کند

_ برو دیگه دیر میشه

هم زمان که در را باز میکنم آرام و با شرم میگویم:
_ مواظب خودتون باشید تو جاده

هنوز خارج نشده ام که دستم را ناگهان دوباره محکم میگیرد و با قدرت مجبور به بازگشتم میکند، چشم در چشم!
من با هراس نگاهش میکنم و او با اخم میگوید:
_ تو با قبلی ها هم این مدلی خداحافظی میکردی؟!

با تعجب میپرسم:
_ قبلی ها؟!

کلافه میگوید:
_ مردهای زندگیت

یاد آوری اش هم برایم مسخره است
_ من تو همه زندگی ام یک دوست پسر داشتم که قرار بود ازدواج کنیم اما وقتی فهمید از ثروت پدرم چیزی قرار نیست سهم من بشه،
راحت رفت

کلافه میگوید:
_ خیلى خوب، با همون چه طور خداحافظی میکردی؟

انگشت اشاره ام را کنار شقیقه ام فشار میدهم و بعد چند لحظه فکر میگویم:
_ آهان اینجوری!

دستم را در هوا تکان میدهم و به زبان آلمانی روز به
خیر میگویم، شدت اخمش بیشتر میشود، مرا سمت خودش میکشد و بعد محکم لب هایم را میبوسد و من دوباره شبیه یک مجسمه کهنه میدان شهر فقط حرکت نکردن را خوب بلدم!

کارش که تمام میشود با همان شدت اخم میگوید:
_ با من این طورى خداحافظی کن

انجمادِ تک تک سلول های بدنم را حس میکنم، اما پوستم از شدت حرارت میسوزد…
سرم را پایین می اندازم، شیرین میخندد و میان قهقهه میگوید:
_ چی شد؟ الانه که باید بگی : بله ارباب داک

نمیتوانم نگاهش کنم، آرام میگویم:
_ باید به اینم فکر کنم

با همان خنده میگوید:
_ برو مواظب خودت باش، فقط این قدر فکر نکن که جوابت منفی باشه

خودم هم همین را میخواهم!
این را وقتی میفهمم که یک حسابدار ساعت ها فکر میکند و هیچ دو، دو تاى این پرونده، ۴ تا نمیشود اما محکم پوشه را میبندد و میگوید
” ۴ اونقدر ها هم عدد دلچسبی نیست!”

من فریالم!
همین فریال بودنم است که یک ساعت مقابل آینه بودن را برای روزگار نمیتواند توضیح دهد!

موهایم را بالای سرم جمع میکنم، پشیمان میشوم و دور شانه ام میریزم، دقیقه ای بعد فکر میکنم دم اسبی بیشتر به من می آید، نه شاید هم باید به جان موهایم بیاُفتم و قدری این تاب و شکنش را صاف کنم، اما نه این طور بیشتر شبیه خودم هستم…
کیف لوازم آرایشم عصبانی ام میکند
چند رژ قدیمی نصفه و نیمه
و رژ گونه ای که شکسته، کیف را با حرص پرت میکنم و بعد یک لحظه با خودم فکر میکنم،
” من فقط بودنش را میخواهم
فقط بودنش…”

کارهایم در شرکت روى هم تلنبار شده است و من و ذهنم جای دیگرى هستیم، اعداد و ارقام پرونده های مالی هم مثل پرونده خودم دو، دوتا را چهارتا جواب نمیدهند، با حرص کامپیوترم را خاموش میکنم و یکبار دیگر بعد از نگاه کردن به ساعت، آینه جیبی ام را در می آورم، رنگ مات رژى که امروز صبح خریده بودم را اصلا دوست نداشتم، بغض میکنم، کاش سروین بود…
هر وقت خرید مهمی داشتم بدون سروین محال بود بروم…
حتی مانلی و افروز هم به سلیقه اش ایمان داشتند و همیشه او را برای خرید میبردند….

با خودم فکر میکنم کاش یک ساعت زودتر از شرکت بیرون بروم و یک رژ دیگر بخرم، در همین افکار هستم که هیرسا با چند برگه ،کلافه وارد سالن میشود و بعد خودش را روی کاناپه چرم وسط سالن رها میکند، کلافه پوف میکشد و میگوید:
_ موافقت نشد!
لعنتی بازم موافقت نشد

از جایم بلند میشوم و کنارش مینشینم

_ با چى موافقت نشد هیرسا؟

کاغذ را مقابلم میگیرد و میگوید:

_ با کنسرت ایرانِ اهورا!
ارشاد به خاطر ظاهر و پوشش برادرم مانع اجرا میشه

کاغذ را میگیرم و اصلا از هیچ چیز سر در نمی آورم
_ واسش این کنسرت خیلی مهمه؟

دستش را روی پیشانی اش میگذارد

_ هر هنرمندی دوست داره تو کشور خودش بتونه کنسرت بذاره
آه میکشم، آه میکشم برای دوست داشتن هایش که نمیشود، که

دستم نمیرسد به شدنشان کمک کنم

_ قبلا ایران کنسرت داشتن؟

_ نه اهورا فقط هر چند وقت یکبار افتخاری برای تدریس دعوت میشد دانشگاه های ایران، هیچ وقت مجوز کنسرت ندادن حتی حالا که شهرتش بین المللی شده

احمقانه است، اما من هیچ از او نمیدانم و تا این حد جلو رفته ام

_ من نمیدونستم تدریس میکردن

با یک غمی نگاهم میکند، اما با حوصله جواب میدهد:

_ پدر که مریض بود
دوست داشتن بیشتر ایران بمونن
من و اهورا هم تنهاشون نمیذاشتیم،
بعد یک جریاناتی اهورا اصلا کلا تصمیم گرفت ایران بمونه، اما نشد

سرم را پایین انداختم، دلم نمیخواست بیشتر بپرسم
بیشتر بدانم!
این چه مرضی بود که در من شکل میگرفت! یک مرض عجیب! فوبیا ترس از دانستن گذشته مردی که عاشقش بودم

بالاخره عقربه های ساعت به وصال هم رسیدند
هر دو روی عدد ۶ همدیگر را در آغوش کشیدند، کیفم را برداشتم اصلا نفهمیدم چه طور از شرکت خارج شدم، ماشین جلوی در بود اما از راننده خبری نبود کمی که سر چرخاندم، هیرسا را دیدم که تازه ماشینش را از پارکینگ بیرون آورده بود؛ برایم بوق زد و دست تکان داد و پرسید
_ برسونمت خونه؟

عین احمق ها جواب دادم:

_ نه میرم پیش اهورا، گفته با راننده بیام

چند لحظه مکث میکند و فقط نگاهم میکند
_ پس راننده کجاست؟
هوا سرده سرما میخوری برو بالا تا این پیداش شه

همان لحظه راننده سراسیمه از ساختمان خارج میشود مشغول صحبت با تلفنش است که متوجه میشوم، خواهرش تصادف کرده است و پایش شکسته است، آن قدر نگران و دست پاچه شده که نمیتواند صحبت کند و موضوع را به من بگوید، سعی میکنم آرامش کنم

_ آروم باش، میدونم، میدونم چه اتفاقی افتاده

چشم هایش از اشک پر شده است، هیرسا هم پیاده میشود و او هم مثل من سعی دارد آرامش کند، دست هایش به شدت میلرزد، هیرسا کمکش میکند تا او را سوار ماشین خودش کند، رو به من میگوید:
_ لطفا تاکسی بگیر، من میبرمش بیمارستان پیش خواهرش، نگران نباش

تمام طول مسیر تا قلعه هزار اردک ، نگران مرد بیچاره ام، با هیرسا تماس میگیرم و وقتى میگوید اوضاع خوب است نفس راحت میکشم، اینبار که از تاکسی پیاده میشوم و ماشین میرود، اصلا نگران تنهایی ام در این جا نیستم،
با اهورا که تماس میگیرم برعکس همیشه زود جواب میدهد و اولین جمله اش این است
_ نرسیدی هنوز؟

صدایش هر بار مرا بیشتر بیچاره خودش میکند

_ سلام ارباب داک!
من جلوی قلعه ام! میشه لطف کنید در رو باز کنید

مشخص است که از ماجرا کاملا بی خبر است که میپرسد:
_ چرا راننده به صفورا زنگ نزد؟

_ خوب من خودم اومدم الانم جلوی درم، میشه اذن ورود بدید تا بیام توضیح بدم؟

گوشی را بی هیچ حرفی قطع میکند و چند دقیقه بعد صفورا نفس نفس زنان خودش را به در میرساند، دلم برایش میسوزد که با این سن برای باز کردن در باید این مسیر طولانی را طی کند
او هم بلافاصله بعد سلام میپرسد:
_ قرار بوده با راننده بیاید؟؟

سر تکان میدهم
_ بله اما واسش مشکلی پیش اومد، خوبی صفورا؟

سرش را به نشانه منفی تکان میدهد
و نفسش را قورت میدهد
_ باید به آقا خبر میدادن

میخندم و سمت ساختمان راه می افتم
_ خوب حالا چیز مهمی نیست که
مهم اینه سر ساعت اومدم

جلوی در ورودی با صدای میو بر میگردم و گربه سیاه را دقیقا جلوى پایم میبینم، صفورا هول میشود و شروع میکند به دور کردن گربه

_ اوه شارلوت! تو چرا اومدی این جا، برو برو برگرد

خم میشوم و سر شارلوت را نوازش میکنم

_ آخی، شاید اومده استقبال من ! آخه ما دوستیم

صفورا هراسان میگوید:

_ خانم! خواهش میکنم این گربه حالش خوب نیست ممکنه بهتون حمله کنه

شارلوت اما حسابی از نوازش خوشش آمده و خودش را لوس میکند
_ببین چه قدر پسر خوبیه

در خانه که باز میشود هم زمان من و شارلوت و صفورا به حالت آماده باش می ایستیم، گربه بیچاره ناله میکند، حق دارد صورت اهورا بیش از حد خشمگین است و این خشم اولین نفر شارلوت را هدف میگیرد

_ برگرد سر جات ! زود

گربه بیچاره با ناله راهش را میگیرد و سریع میرود
صفورا که حسابی مضطرب است میگوید:
_ آقا، گویا واسه راننده مشکلی پیش اومده

دست تکان میدهم با لبخند میگویم:
_ سلام قربان!

با سر جواب سلامم را میدهد و اشاره میکند داخل شوم، متوجه میشوم که با اشاره چشم از صفورا چیزی میخواهد و او هم زیر لب چشم میگوید،
داخل که میشوم با صدای بلند میگویم:
_ من فکرامو کردم

اهورا مرا سمت اتاق نشیمن هدایت میکند، اما خیال نشستن ندارد، انگار اصلا حرفم را نشنیده است ونمیخواهد نتیجه را بداند، با یک لحن خشک میپرسد:

_ من گفتم با راننده بیا درسته؟

متعجب جواب میدهم:
_ بله

اخمش بیشتر میشود
_ چرا بدون هماهنگی من راننده باید بره دنبال کاراش و تو تنها بیای؟!

جلو میروم و روی کاناپه مینشینم و با خیال راحت میگویم:
_ هیرسا در جریانه، خودش رسوندش بیمارستان

صدایش بالا رفته است
_ هیرسا چه کاره است؟
مدیر اون خراب شده منم یا هیرسا؟

مبهوت از شدت خشمش برای مسئله ای که به نظرم چندان هم مهم نیست جواب میدهم:
_ من…
من فکر نمیکردم عصبانی شید

نیشخند میزند و با همان لحن شاکى میگوید:
_ که فکر نمیکردی و سرخود هرکاری میخوای انجام میدی

از جایم بلند میشوم و من هم خیلی جدی میگویم:
_ من کاری انجام ندادم! قرار بود سر ساعت اینجا باشم که هستم

لب پایینش را بین دندان هایش میفشرد و میبینم که با کفشش روی زمین ضرب گرفته است
_ گفتی فکرات رو کردی؟

خوش خیال از اینکه پشیمان شده است و میخواهد مسیر حرف را عوض کند با لبخند جواب میدهم:
_ بله

چشم هایش را تنگ میکند
_ نتیجه؟

سرخ میشوم و سرم را پایین می اندازم، با صدای بلند تر میپرسد:
_ نتیجه؟!

قدرت ندارم با صدای بلند بگویم ” نتیجه ای جز اینکه من تو را برای همیشه کنار خودم میخواهم وجود ندارد”
اما فقط میتوانم آرام و زیر لب بگویم:
_ من… من میخوام با شما باشم

چانه ام را محکم میگیرد سرم را بالا می آورد صورتش هنوز همان قدر جدی است
_ به من نگاه کن و بگو

بعد چانه ام را رها میکند
لب هایم میلرزد بی اختیار و پشت سر هم پلک میزنم
_ میخوام با شما باشم

لبش را گاز میگیرد و بعد چند لحظه مکث میپرسد:
_ با من و همه سختى ها و قوانینم؟

_ بله
بله من میشود یک سیلی محکم روی گونه راستم، وحشت زده و ناباورانه دستم را روی جای سیلی میگذارم و فقط نگاهش میکنم با همان خشم هنوز به من نگاه میکند،
_ حالا که بله گفتی، جواب خود سرى و بی خبر از من هر کارى کردنت میشه این! و شاید بدتر و شدید تر

اشک هایم نه از شدت درد سیلی، از درد حرفهایش جاری میشود، اما این اشک ها درمان بغضم نمیشود، کیفم را بر میدارم با گریه از سالن سمت در خروجی میدوم، با آخرین سرعت
با آخرین توان…

تمام مسیر حیاط تا در میله اى را بدون توقف میدوم، قفل بزرگ در مانعم میشود، در را محکم چند بار تکان میدهم، بر میگردم، اهورا جلوی در ساختمان دست به سینه ایستاده است ،میان هق هق فریاد میزنم:
_ این در رو باز کن

آرام چند قدم جلو می آید، نزدیک که میشود، خودم را عقب میکشم، اشک هایم را پاک میکنم، نفس عمیق میکشم، جدی به در اشاره میکنم و دوباره میگویم:
_ این در رو باز کن

سرش را کج میکند و سنگینی نگاهش اذیتم میکند

_ هوا تاریک شده، چه طور میخوای برگردی؟

با حرص در حالی که نفس نفس میزنم نگاهش میکنم، خدای من حتی در این حالتم زیباست!

_ به شما مربوط نیست، این در رو باز کن ن ن ن

انگشتش را به نشانه سکوت نزدیک بینی اش میگیرد
_ داد نزن

پاهایم را روی زمین میکوبم

_ من یک دقیقه هم اینجا نمیمونم، بازش کن

یک قدم جلو می آید
_ باز میکنم باز میکنم
یک دقیقه منو گوش کن

نمیخواهم! نمیتوانم گوش کنم و نخواهمت، نمیتوانم گوش کنم و دل ندهم

دوباره هق هق میزنم
_ من میخوام برم

دست هایش به نشانه تسلیم بالا میرود
_ میرى، صبر کن خودم میرسونمت

ساکت میشوم، دست به سینه رو بر میگردانم قلبم دوباره یک طور خاص با مغزم ساز مخالف میزند، ساکتش میکنم

_ من نمیخوام شما برسونیم
من اصلا با شما هیچی نمیخوام

سرش را تکان میدهد
_ خوشحالم که زود نشون دادی قراره زیر همه چیز بزنی

با تعجب نگاهش میکنم ، دستم را روی صورتم میگذارم و با عصبانیت و هق هق میگویم:
_ شما به چه حقی دست رو من بلند میکنید؟

جلو می آید ، وحشت زده عقب میروم اما زورم نمیرسد که مانعش شوم، محکم بغلم میکند، هرچه دست و پا میزنم بی فایده است سرم را محکم به سینه اش میچسباند

_ من از این به بعد نسبت به تو هر حقی دارم، خودت گفتی پشیمون نمیشی

همان طوری که سرم را محکم در سینه اش نگه داشته طوری که به سختی نفس میکشم و این عطر اسانس چرمی اش دیوانه ام میکند جیغ میکشم:
_ نخیر حق ندارید منو بزنید، هیچ کس حق نداره

موهایم را میبوسد
_ حق دارم،
الانم حق دارم معذرت بخوام

دوباره خشکم میزند! باید اعتراف کنم شنیدن این جمله بیشتر از آن سیلی مرا بُهت زده کرده است…
دست هایش نوازش میشود روی موهایم!

آه خدایا! خدایا به من قدرت بده نمانم!
به من قدرت بده از این سینه دل بکنم….

من
یک دخترم خدایا…
آه درکم کنید من هم از همان جنس لطیفم که در بخشیدن قهار ترینیم…
کمی سرم را از سینه اش دور میکند، اما دست هایم را رها نمیکند

_ فریال اگه میخوای بری، صبر کن حاضر شم ببرمت، این جاده ماشین نداره، میبرمت حرفم نمیزنم تو کل راه،
اما بدون وقتی که رفتی این در دیگه هیچ وقت به روی تو باز نخواهد شد

قلبم کند میزند، گوش هایم سوت میکشد، گیج و معلق بین همه احساساتم گم میشوم،
چه قدر مستاصلم…
چه قدر نمیدانم هایم زیاد شده….

جیغ میزنم و با صدای بلند شروع به گریه میکنم و پشت سر هم به سینه اش مشت میکوبم و میگویم:
_ نباید منو بزنی!
نباید منو بزنی!
نباید!
نباید!!

شانه هایم را محکم میگیرد
و بعد لب هایم را چنان اسیر لب ها و دندان هایش میکند که قدرت هر حرکتی از من سلب میشود…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا