رمان قرار نبود

رمان قرار نبود پارت 4

4
(4)
– آخه نداره. انتظار زیادی اگه ازش داشته باشین اون حالش بدتر می شه.
خاله نسا دیگه حرفی نزد و من بیشتر رفتم توی خماری. نیلی جون یهو برگشت طرف من و با اخم گفت:
– ترسا عزیز دلم چرا این قدر خودت و توی زحمت انداختی؟
حاله نسا هم سرکی توی قابلمه ها کشید و گفت:
– خوش به حال آرتان. فسنجون و قیمه.
نیلی جون هم خندید و گفت:
– و خوش به حال بابای آرتان به خاطر مرغش.
گردنم و کج کردم و مظلومانه گفتم:
– نیلی جون، شما دوست ندارین این غذاها رو؟
خاله نسا بغلم کرد و گفت:
– چرا دخترم، ما دوتا خواهر و سنگم بذاری جلومون می خوریم می گیم خدا رو شکر، چه برسه به این غذاهای خوش و آب رنگ. دخترا و شوهرمم عین خودمن، همه چی دوست دارن.
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
– خدا رو شکر.
تند تند میز و با سلیقه چیدیم. مردها با حالت خنده داری هی سرک می کشیدن و به به و چه چه می کردن، ولی من همه حواسم به در قهوه ای رنگ اتاق آرتان بود. نیلی جون زد سر شونه ام و گفت:
– مادرجون برو صدا کن شوهرت و تا غذاهای مورد علاقه اش از دهن نیفتاده.
دوست نداشتم من برم. اصلا به من چه؟ نمی خواستم آرتان فکر کنه حسودی می کنم، ولی دستور نیلی جون بود. نفس عمیقی کشیدم و به سمت در اتاق آرتان رفتم. زیر لب بسم ا… گفتم و سه ضربه به در زدم. صدای آرتان بم شده بلند شد:
– بله؟!
آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
– آرتان جان؟ غذا آماده است. نیلی جون گفت بیام صداتون کنم.
– باشه، می یایم الان.
شونه ای بالا انداختم و زیر لب گفتم:
– به درک. اصلا می خوام نیای، هرزه!
رفتم نشستم سر میز و در جواب نیلی جون که پرسید:
– پس آرتان کو؟
گفتم:
– الان میاد.
هنوز حرفم تموم نشده بود که در اتاق آرتان باز شد و اول طرلان اومد بیرون و به دنبال اون آرتان خارج شد. نیلی جون با خنده گفت:
– بیا دیگه مادر. بیا ببین خانومت برات چه قیمه و فسنجون ترشی درست کرده.
آرتان لبخند زد و اومد بیاد بشینه سر میز که تلفن خونه زنگ زد. به ناچار عقب گرد کرد و رفت به سمت تلفن. حرف زدنش با گوشی چند لحظه بیشتر طول نکشید. هر چی گوش تیز کردم نفهمیدم چی می گه. آخر هم قطع کرد و با اخمای درهم اومد نشست سر میز. وا! این که داشت می خندید، یهو چش شد؟ چون نشسته بود کنار دست من مسئولیت پذیرایی ازش به عهده من بود. بشقابش و برداشتم براش برنج بریزم
چه عشقی بینشون بود. کاملا از نگاهاشون مشخص بود. نیلی جون به من نگاه کرد و گفت:
– حالا شما دو تا هم چند بار حداقل با هم غذا بخورین بعد بشقاباتون رو جدا کنین.
به آرتان نگاه کردم دیدم انگار توی این دنیا نیست. چش شده بود؟! یعنی با طرلان حرفش شده بود؟! نکنه پشت تلفن خبر بدی بهش داده بودن؟ طاقت نیاوردم و آهسته پرسیدم:
– چیزی شده؟
تازه متوجه من شد. سری تکون داد و گفت:
– نه.
ولی نگاش داشت سیلی می زد توی گوشم. حس بدی داشتم. حس یه متهم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بیخیال بشم. بشقاب و پر از برنج کردم و گذاشتم جلوی خودمون دوتا. آرتان نگاهی کرد و خواست چیزی بگه که به آرومی گفتم:
– نیلی جون.
دیگه حرفی نزد و یه قاشق از فسنجون ریخت روی برنجش و از گوشه خودش مشغول خوردن شد. بی اراده نگاش کردم تا از چشماش نظرش و بفهمم. اولین قاشق و که خورد چشماش برق زد. خوشحال شدم. خوشش اومد. پس اون روزم الکی گفت دست پختم افتضاحه. نیلی جونم به به و چه چهی راه انداخته بود دیدنی و بقیه هم ازش دفاع می کردن. خدا رو شکر که همه خوششون اومده بود و من رو سفید شده بودم. این وسط فقط طرلان ساکت داشت مرغ می خورد و آرتانم حرفی نمی زد. نیلی جون گفت:
– آرتان مامان باشگاهت و ترک نکنیا.
آرتان با لبخند گفت:
– چی شده شما نگران باشگاه من شدی نیلی جون؟! قبلا که می گفتی هیکلم باعث می شه همش نگرانم باشی و دعا می کردی دیگه نرم.
– نه مادر من. اون موقع من می ترسیدم خدای نکرده زنای خراب برات کیسه بدوزن. چون هیکلای این جوری خیلی تو چشمه مادر، ولی حالا با وجود داشتن زنی مثل ترسا من دیگه از هیچ نظر نگرانت نیستم. ترسا چیزی کم نداره که تو بخوای دل به بقیه بدی، بعدشم اگه می بینی نگران باشگاه رفتنتم به خاطر دست پخت بی نقص زنته. تو اگه یه هفته دست پخت ترسا رو بخوری بشکه می شی عزیزم.
همه خندیدیم و من گفتم:
– نیلی جون خجالتم ندین. دیگه این جورا هم نیست.
آرتان برای حرص دادن من با خنده گفت:
– آره نیلی جون، راست می گه دیگه این جورا هم نیست.
چپ چپ نگاش کردم و اون از ته دل خندید. پدر جون به طرفداری از من گفت:
– چشمت و بگیره پدر سوخته. دست پخت زنت حرف نداره. از یه دختر بیست ساله بعیده همچین دست پختی داشته باشه. باید به اونی که یادت داده دست مریزاد بگم ترسا.
– مرسی پدر جون. خوشحالم که خوشتون اومده. نوش جونتون.
– من که دیگه هر شب این جام.
نیلی جون گفت:
– ارسلان ببین می تونی یه کاری بکنی که کم کم به جای این غذاهای خوشمزه، شفته پلو با خورش شور بذاره جلومون.
– اختیار دارین! این حرفا چیه؟ شما هر شب بیاین این جا قدمتون روی جفت چشمای من.
سنگینی نگاه آرتان و حس کردم. یه جور خاصی داشت نگام می کرد. انگار یه دنیا قدردانی توی چشماش لونه کرده بود. نگاش و بی جواب گذاشتم و مشغول تعارف کردن دسر به طلا و طرلان شدم. شب به خوبی سپری شد. غیر از مواقعی که آرتان و طرلان مشغول پچ پچ می شدن بقیه چیزا خوب بود. نیلی جون بیش از پیش خیالش راحت شد و همه با رضایت خونه رو ترک کردن.
بدون عوض کردن لباسام مشغول جمع کردن ظرف و ظروف شدم. یه لحظه نگام افتاد به آرتان که دیدم بدون حرف داره کمکم می کنه. چشمش کور به خاطر اون این همه زحمت کشیده بودم. حالا هم وظیفه اش بود کمکم کنه. منم بدون این که بهش تعارف کنم بره استراحت کنه به کارم ادامه دادم. اونم به خودش زحمت نداد حتی یه تشکر خشک و خالی ازم بکنه. خیلی خسته شده بودم. فردا هم صبح ساعت پنج باید بیدار می شدم و حالا فقط دعا می کردم که بتونم با وجود این همه خستگی بیدار بشم. باید ظرفا رو همین امشب می شستم وگرنه تا پس فردا کپک می زد. آرتان که دید دستکش دستم کردم و می خوام ظرف بشورم گفت:
– امشب می خوای بشوری؟!
– آره.
– مگه فردا رو ازت گرفتن؟
– واسه فردا گفتم که برنامه دارم.
نگاش مثل یخ شد و ابروهاش توی هم گره خورد. مشتی کوبید روی اوپن و گفت:
– آهان!
به دنبال این حرف رفت توی اتاقش و در اتاق و محکم به هم کوبید. شونه ای بالا انداختم و گفتم:
– وحشی فضول حسود.
شستن ظرفا تا ساعت دوازده طول کشید. بعد از اون سریع مسواک زدم و رفتم توی اتاق تا سریع بخوابم. خیلی خوابم می یومد. گوشیم و برداشتم تا چکش کنم ببینم چیزی روش اومده یا نه. چند تا اس ام اس از شبنم بود که می خواست ببینه فردا حتما می رم یا نه. جواب دادم حتما می یام سر قرار. بعد از اون دو تا اس ام اس از شایان داشتم! اول نوشته بود:
– ترسا؟ چرا گوشیت و جواب نمی دی؟ بردار کارت دارم.
دومی نوشته بود:
– اگه این بارم برنداری مجبور می شم زنگ بزنم خونه تون.
میس کالام رو چک کردم. شش بار زنگ زده بود! یعنی چی کار داشت؟ پس چرا خونه زنگ نزده بود؟! بی توجه به ساعت زنگ زدم روی گوشیش. بعد از هفت تا بوق صدای خواب آلودش توی گوشی پیچید:
– الو؟
– سلام شایان. ترسام.
صداش هوشیار شد:
– ترسا؟
– ببخشید بیدارت کردم. اصلا حواسم به ساعت نبود. اس ام اسات و که دیدم شماره ات و گرفتم.
– تو معلوم هست کجایی؟ گوشیت و چرا جواب نمی دی؟
– مهمون داشتیم گوشیم توی اتاق بود. چرا زنگ نزدی خونه؟
– حالت خوبه؟ من زنگ زدم خونه آرتان جواب داد. گفت دستت بنده بهت می گه که باهام تماس بگیری، منم هر چی منتظر شدم دیگه خبری ازت نشد.
ای آرتان… ! پس بگو چرا اون موقع لال شده بود و اخماش رفته بود توی هم. به چه حقی بهم نگفت؟ حسود بی مصرف شکاک! اون نمی دونست که شایان وکیل منه؛ حالا پیش خودش هزار تا فکر کرده لابد. با صدای شایان به خودم اومدم:
– کجایی؟ ترسا؟
– ببخشید داشتم فکر می کردم. آخه جفتمون دستمون بند بود، حتما یادش رفته بگه. حالا کاری داشتی باهام؟
– می خواستم فقط بگم نفری بیست و چهارتا عکس از خودت و آرتانبرام بیار.
– سه در چهار؟!
– دوازده تا سه در چهار، دوازده تا شش در چهار.
– باشه، باید برم بگیرم.
– واجبه ها، یادت نره ها.
– باشه، باشه.
– اوکی، کاری نداری؟!
– نه، ببخشید بیدارت کردم. فردا که می یای؟!
– مگه توام هستی؟
– پَ نَ پَ، می شه جایی شبنم و بنفشه باشن من نباشم؟!
– آره. این همه جا ما می رفتیم تو نمی یومدی.
– از این به بعد منم می یام.
خندید و گفت:
– شوهر حکم آزادیت شد؟!
– پررو نشو. برو بگیر بخواب تا منم وقت کنم یه کم بخوابم.
– باشه. اگه می دونستم فردا می یای امشب این قدر خودکشان نمی کردم که باهات تماس بگیرم.
– حالا اشکالی هم نداره. از این به بعد بدون.
خندید و گفت:
– باشه، شب بخیر.
– شب بخیر.
گوشی و که قطع کردم رفتم تو فکر آرتان. چرا بهم نگفته بود؟!
صبح ساعت پنج بود که از صدای آنشرلی بیدار شدم. سریع گوشی و خفه کردم که آرتان بیدار نشه. راستش ازش می ترسیدم. می ترسیدم نذاره برم. از این بعید نبود. این قدر استرس داشتم که خستگی و خواب یادم رفت و سریع بیدار شدم. کمی سر جام نشستم و سپس بلند شدم. پاورچین پاورچین رفتم دستشویی. آبی به دست و صورتم زدم و دوباره برگشتم توی اتاقم. اس ام اس از بنفشه اومد روی گوشیم:
– بیداری؟!
نوشتم :
– بیدارم.
نوشت :
– اتوبوسی که قرار بود باهاش بریم خراب شده. قراره همه با ماشینای خودمون بریم. کارات و بکن تا نیم ساعت دیگه با ماشین شایان میایم دنبالت.
نوشتم :
– اوکی.
سریع پریدم جلوی آینه. نیازی به درست کردن موهام نبود. همه رو چپوندم توی یه کلاه بافتنی قرمز. یه ریمل زدم به مژه هام. یه رژ قرمزم زدم به لبام. اوه اوه، چی شد . شال گردن قرمز و مشکیم و پیچیدم محکم دور گردنم. پالتوی چرم مشکیم و که داخلش خز نرم داشت و حسابی گرم بود تنم کردم. یه شلوار گرم پوشیدم و روش شلوار چسبون مخمل سیاهم و پوشیدم. بوت بدون پاشنه مشکیم و هم کشیدم روی شلوارم که تا بالای زانوم می رسید و این جوری مطمئن بودم برف به پام نفوذ نمی کنه. دستکش های چرمیم رو هم دستم کردم و حسابی آماده به رزم شدم. کوله پشتی مخصوص کوهنوردیم و برداشتم پاورچین پاورچین رفتم داخل آشپزخونه. دیروز فکر امروزم و هم کرده بودم و حسابی خوراکی خریده بودم. همه رو چپوندم داخل کوله ام. یه لقمه پر و پیمونم نون و پنیر و گردو گرفتم که برای صبحونه بخورم. فلاسک کوچیک مسافرتیم و هم پر از آب جوش کردم و دو تا تی بگ انداختم داخلش. کارت بانکم و هم برداشتم که برای ناهار برم رستوران. پاورچین پاورچین رفتم سمت اتاق و خواستم درش رو قفل کنم که صدای آرتان باعث شد از ترس بچسبم به سقف.
– اوغور بخیر سرکار خانم. کجا تشریف می برین کله سحر؟!
نفس تو سینه ام حبس شد و با وحشت برگشتم سمتش. چشماش پف دار و قرمز بود . چقدر چهره اش شیرین شده بود این جوری. آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
– با دوستام… داریم می ریم…
– کوه؟!
– نه.
– پس کجا می رین صبح اول صبحی؟! هوا هنوز تاریکه.
صداش داشت خشن می شد. نباید کم می آوردم. گفتم :
– مگه من باید به تو جواب پس بدم؟! دوست دارم برم، به تو هم هیچ ربطی نداره.
دستم و گرفت و در حالی که می فشرد گفت :
– هی این جمله رو عین طوطی تحویل من نده هــــا. بابات تو رو سپرده به من.
بلندتر از خودش گفتم :
– توام این جمله رو عین طوطی تحویل من نده.
بغض گلوم و فشرد. از ضعف خودم متنفر شدم ولی ادامه دادم :
– تا وقتی تو خونه بابام بودم از همه این تفریحا محروم بودم. همش می ترسید یکی دخترش و بدزده. تفریح من فقط این بود که پنج شنبه به پنج شنبه شام با دوستام برم بیرون، اونم باید تا قبل از یازده بر می گشتم. حالا که خیر سرم یعنی شوهر کردم بازم باید بپا داشته باشم؟ بابا خسته شدم. منم آزادی می خوام. می خوام واسه خودم خوش باشم. با دوستام برم بیرون بگردم. برم مهمونی. پس من کی آزاد می شم؟ پس کی دست از سر من بر می دارین؟! دخترای مردم می رن سه چهار روزه مسافرت، بابا مامانشون عین چشاشون بهشون اعتماد دارن، هیچی هم بهشون نمیگن. وقتیم که شوهر می کنن دیگه بدتر؛ هر وقت بخوان با دوستاشون یک ماه می رن دور دنیا می گردن. من انگار دارم تو عهد قجر زندگی می کنم. اصلا نخواستم. من ترجیح می دم زندانی بمونم ولی به کسی جواب پس ندم. توام اگه خیلی نگرانی در و روزا روی من قفل کن و برو.
این و گفتم. کوله ام و پرت کردم روی مبل و راه افتادم سمت اتاقم. کلیدش تو جیب پالتوم بود. درش آوردم و هنوز تو قفل نچرخونده بودمش که آرتان از پشت دستم و گرفت و برم گردوند. کلید روی در موند. خواستم دستم و بکشم عقب، ولی این قدر محکم گرفته بود که نتونستم. نالیدم :
– ولم کن بذار برم به درد خودم بمیرم.
منو چسبوند به دیوار. خودش هم ایستاد جلوم و زمزمه وار گفت :
– من بهت گفتم زندونی منی؟!
سرم و انداختم پایین و چیزی نگفتم. گفت :
– من بهت گفتم نمی شه بری؟
– نه.
– چرا یهو آمپر می چسبونی؟ من فقط خواستم بدونم کجا می ری. به قول خودت تو یعنی الان شوهر کردی. زشت نیست شوهرت ندونه تو کجا داری می ری؟ اگه بابات زنگ زد ازم پرسید بگم چی؟! یهو دیدی بابات هم از من پرسید هم از خودت. زشت نیست حرفامون دو تا بشه؟! زشت نیست شما بدون خداحافظی بری؟ امروز روز دومه که هم خونه منی، ولی یه صبحونه تا حالا به من ندادی.
حرفاش داشت رگه های طنز پیدا می کرد. چه مهربون شده بود! ولی این توی ذاتش بود . این قدر با آدمای مشکل دار سر و کله زده بود که تا یکی جلوش نالان و گریان می شد اون بی اراده مهربون می شد. برای همینم به خودم نگرفتم. دستم و رها کرد و دستمالی به دستم داد و گفت:
– ریملت ضد آبه؟! این قدر اشک ریختی یه ذره اش هم نریخت پایین.
اینبار خنده ام گرفت و اشکام و پاک کردم. گفت :
– قبل از ازدواجمون آرایش نمی کردی اصلا.
– بالاخره آدم باید بعد از ازدواجش با قبلش یه تفاوتایی داشته باشه.
– اوه، بله مادمازل. حالا کجا تشریف می برین؟! با این پالتوی چرمی، کلاه و شال.
– پیست.
– چی؟!
– حرفم عجیب بود؟
دستی توی موهایش فرو کرد و گفت :
– حالا نمی شه به همین کوه رضایت بدین نرین پیست؟!
با تعجب گفتم :
– چرا؟
– چون خطرناکه. حداقل یه نفر باهات باید باشه که خیال من از بابتت راحت باشه. تو امانتی. بلایی سرت بیاد بابات نمی گه تو چه شوهری هستی که گذاشتی زنت تنها…
پریدم وسط حرفش و با عصبانیت گفتم :
– مگه من بچه ام؟
با جدیت گفت :
– خیلی خب، آره تو بچه ای، چون دو تا کلمه حرف منطقی نمی شه باهات زد. همین که یه ذره باهات مهربون می شم می خوای رو سرم سوار بشی.
– خب نشو. من ازت محبت گدایی نکردم. نیازی هم به مهربونی تو ندارم.
انگار من و آرتان نمی تونستیم چندتا کلمه درست با هم حرف بزنیم. مدام عین سگ و گربه می پریدیم به هم. همون موقع صدای گوشیم بلند شد. شماره شبنم بود . آرتان داشت با کنجکاوی نگام می کرد. بی توجه بهش گوشی رو برداشتم و گفتم:
– هان؟
– هان و درد.
– خو چته؟
– دِ بیا پایین دیگه. علافمون کردی دو ساعته.
– میام الان. نفله!
گوشی رو قطع کردم و گذاشتم توی جیب پالتوم و بلند شدم. آرتان هم بلند شد و گفت :
– با چی می رین؟
– با خر می ریم. خب با چی می ریم؟ با ماشین دیگه.
– ماشین شخصی؟ لابد یه دختر هم سن و سال خودتم می خواد توی اون جاده های برفی و لیز رانندگی کنه، درسته؟!
– نخیر.
چپ چپ نگام کرد و گفت :
– کجا می یان دنبالت؟ می رسونمت تا اون جا.
دیگه داشت می رفت روی مخم. دستم و کشیدم روی سرم و گفتم :
– دم درن.
به دنبال این حرف سرم و انداختم زیر و بدون خداحافظی از در رفتم بیرون . سوار آسانسور که شدم تازه متوجه شدم اونم داره دنبالم میاد. با یه تی شرت و گرمکن راه افتاده بود دنبال من. احمق تو این سرما! به روی خودم نیاوردم و با پام ضرب گرفتم روی زمین. عین بچه هایی شده بودم که می خوان برن اردو و باباشون می خوان اونا رو تا دم اتوبوس همراهی کنن و سفارششون رو بکنن. آسانسور که ایستاد دویدم بیرون که از پشت دستم و گرفت. ایستادم و نگاش کردم. بدون این که نگام کنه راه افتاد. منم به ناچار دنبالش راه افتادم. تازه متوجه شایان شدم که جلوی در لابی ایستاده بود. مطمئنا وقتی شایان رو دید دست منو گرفت. یه قصدی داشت. لابد می خواست به شایان بفهمونه که من صاحب دارم. لجم گرفت و خواستم دستم و از دستش خارج کنم که دستم و محکم تر فشرد و یواش در گوشم گفت:
– پس راننده تون آقاست. اونم چه آقایی؟
با لبخند مارموذانه گفتم :
– بله! اونم چه آقایی.
شایان اومد جلو و در حالی که نگاش به شکل عجیب غریبی خیره بود به دستای من و آرتان گفت :
– سلام. صبح به خیر.
من به گرمی و آرتان به سردی جوابش رو دادیم. معلوم نبود آرتان چه پدر کشتگی با این شایان بدبخت داشت. خودم جواب خودم رو دادم :
– همون پدر کشتگی که تو با طرلان داری.
بی اراده لبخند زدم. شایان لبخندم رو به خودش گرفت و اون هم لبخند زد. ناگهان دستم در دست آرتان فشرده شد . اون قدر محکم که دلم ضعف رفت. نالیدم:
– آخ.
حلقه ام که از دیشب توی دستم مونده بود بدجور توی دستم فرو رفته بود. شایان با نگرانی گفت :
– چی شد؟!
آرتان به جای من گفت :
– هیچی، بریم.
دستم زق زق می کرد. برای این که کارش رو تلافی کنم سعی کردم دستش رو فشار بدم ولی زور من کجا و زور اون کجا؟! یه لبخند کج نشست کنج لباش. بیشتر حرصم گرفت. راه افتادیم سمت ماشین شایان. یه زانتیای سفید اسپرت شده خوشگل داشت. شبنم و بنفشه با دیدن من دست در دست آرتان چشماشون اندازه نعلبکی گشاد شده بود. از دیدن قیافه هاشون خنده ام گرفت. هر دوتاشون پیاده شدن و عین شاگردی که به معلمش سلام کنه، سلام کردند. آرتان به نرمی پاسخشون رو داد و رو به من گفت :
– عزیزم، کوله ات و می ذاری عقب یا می بریش پیش خودت؟
یه نگاه این ور اون ورم کردم. نه کسی از خونواده من بود، نه از خونواده خودش . پس عزیزم چه صیغه ای بود؟ جلل الخالق! همون طور با بهت گفتم:
– پیشم باشه.
– صبحونه برداشتی؟
– آره.
– ناهار چی کار می کنی؟
شایان با پوزخند گفت :
– آرتان خان اگه این قدر نگرانین خب خودتون هم بیاین بریم. جا واسه شما هم هست.
آرتان نگاهی به شایان کرد و گفت :
– این بار کار دارم، ولی اگه دفعه دیگه ای هم در کار باشه مطمئن باش ترسا رو تنها نمی ذارم. این بارم دارم می سپارمش به کل اکیپ شما. اگه یه تار مو از سرش کم بشه…
خدایا اون داشت نقش بازی می کرد. شایدم فقط به خاطر این که من امانت بودم دستش این قدر سفارشم رو می کرد؛ پس با این وجود چرا من دلم داشت می لرزید؟! لعنتی همه چیزش خواستنی بود. شایان سری تکون داد و بعد از خداحافظی سرسری با آرتان رفت نشست پشت فرمون. بنفشه و شبنم هم همون طور گیج خداحافظی کرده و سوار شدن. منم خواستم سوار بشم که آرتان گفت :
– کی بر می گردی؟!
– معلوم نیست.
– اوکی.
نگاش کردم. تو نگام نمی دونم چی دید که سرش و انداخت زیر. دیگه مهربون نبود. دیگه کسی نبود که جلوش مهربون باشه و نقش بازی کنه. همه سوار شده بودن. سرم و انداختم زیر و با یه خداحافظی سرسری سوار شدم. ماشین راه افتاد. به پیچ کوچه که رسید ناخودآگاه برگشتم. دستاش و زده بود زیر بغلش و همون جا وایساده بود .
***
دستم و کشیدم و گفت :
– ای بمیری بنفشه. کجا داری منو می بری؟ دارم از سرما یخ می زنم.
– اَه این قدر ننال، راه بیفت بیا تا بهت بگم. باید بریم یه جا که بچه ها نباشن.
شبنم غش غش خندید و گفت :
– ای خدا خفه ات نکنه. به خدا من نامزد دارم.
هر سه هر هر خندیدیم و روی سراشیبی سر خوردیم رفتیم تا پایین. حالا پایین تپه بودیم و دور تا دورمون سفید بود. هیچکس این جا نمی تونست پیدامون کنه. بنفشه با قیافه ای بدجنسانه گفت :
– خب حالا وقتشه.
شبنم گفت :
– به من بخوای نزدیک بشی جیغ می زنم.
– اَه گمشو. من به تو هیچ میلی ندارم. به کسی هم قرار باشه نزدیک بشم به این ورپریده می شم با این رژ لب سرخش.
خودش و کشید سمت من که به شوخی جیغ زدم و خودم و کشیدم کنار. هر سه قاه قاه خندیدیم و شبنم گفت :
– حالا بگو ببینم چی کارمون داشتی؟
– یادتونه چند وقت پیشا هوس چی کردیم؟
– نـــــه.
– یادتون نیست؟! داشتیم می رفتیم پاتوق، پشت چراغ قرمز، یه دویست و شش اومد وایساد کنارمون. یه دختر پسره از اون تریپ خوشگلا توش بودن.
یهو شبنم داد زد :
– که سیگار می کشیدن؟
بنفشه دست زد و گفت:
– باریکلا.
من با تعجب نگاش کردم و گفتم :
– خب…
بنفشه دست توی جیبش کرد و یه پاکت سیگار در آورد. چشمام چهارتا شد. بنفشه با لبخند گفت:
– بالاخره دست از دلم برداشتم. چرا هی پسرا باید بکشن ما آه بکشیم؟
با ذوق سیگارو از دستش کشیدم و گفتم:
– وای بنفشه دمت گـــــرم. بده ببینم چی هست حالا؟
– مالبرو اولترالایت فیلتر پلاس.
– اوه.
– خره از اون خوباست!
سه تایی خندیدیم و بنفشه فندکش و هم درآورد. یکی یه نخ واسه هر سه تامون روشن کرد و داد دستمون. اول خوب نگاش کردم. نمی دونستم کارم درسته یا نه، ولی می خواستم بکشم. فکر و گذاشتم کنار و سیگار و گذاشتم گوشه لبم و پک زدم. همه دهنم و حلقم سوخت ولی سرفه نکردم. بنفشه و شبنم هر دو به سرفه افتادن ولی این قدر هر سه مشتاق بودیم که بیخیال پک دوم رو زدیم. چشمامون از زور شوق دو دو می زد. طعم گسی داشت، عین چوب سوخته، ولی دوست داشتم بیشتر و بیشتر بکشم. سیگار و گذاشته بودم لای دو تا انگشتام. ولو شدم روی برفا و تند تند پک می زدم. فیلتر سیگار از رنگ سرخ رژ لبم سرخ شده بود. از اون لحظه تصمیم گرفتم هر وقت خواستم سیگار بکشم. رنگ فیلترش خیلی قشنگ می شد. تا رسید به فیلتر توی برفا خاموشش کردم. صدای پــــــس که کرد خندیدم و گفتم:
– بعدی.
بنفشه جعبه سیگار و به همراه فندک گرفت طرفم. یه دونه در آوردم و گذاشتم گوشه لبم. فندک و روشن کردم و با یه پک محکم سیگار و روشن کردم. مال بنفشه هم تموم شد و دومی رو روشن کرد. توی فضا بودیم هر سه تامون. خود سیگار حسی بهمون نمی داد ولی کشیدنش خیلی لذت داشت. بنفشه توی همون حالت که دود و از توی دماغش می داد بیرون گفت:
– خبریه؟!
چون روی صحبتش با من بود گفتم:
– کجا؟
– نشد جلوی شایان ازت بپرسم، با آرتان خبریه؟
خندیدم و پاک محکمی به سیگار زدم در حالی که دود رو می دادم بیرون گفتم:
– نه بابا!
شبنم هم اومد وسط بحث و گفت:
– بدجور دستت و چسبیده بود. یه جور خاصی هم تو رو سپرد به ما.
– فقط می خواست امانت بابا چیزیش نشه.
بنفشه گفت:
– تا دیدمت به چشمام شک کردم.
شبنم گفت:
– منم!
– خودمم به خودم شک کردم.
– غیرتیه؟
– شدید.
– غیرت نشونه عشقه خره.
– خر تویی که فکر می کنی یه پسر تو دو روز عاشق می شه. آخه الاغ من به نفعمه اگه آرتان هیچ وقت حسی نسبت بهم پیدا نکنه. من که آخرش این جا بمون نیستم، بذار هیچی ازم یادگار نمونه حتی یه عشق.
– حیف آرتانه. من دلم می خواد تو یا نری یا اگه هم قراره بری با آرتان بری.
– من آزادی می خوام که دارم می رم. با آرتان آزادی ندارم دیگه.
شبنم و بنفشه دیگه حرفی نزدن و فقط شونه بالا انداختن. وقتی یه پاکت سیگار رو سه تایی در سکوت کشیدیم بنفشه سرفه ای کرد و در حالی که کمی جلوم خم می شد گفت:
– خانومای محترم ورودتون رو به جمع سیگاری ها تبریک عرض می کنم.
هر سه هـــــورا کشیدیم و هن هن کنان تپه رو رفتیم بالا. بچه ها داشتن برف توی سر و صورت هم می کوبیدن. شایان با دیدن ما با عصبانیت جلو اومد و گفت:
– هیچ معلومه شما کجایین؟ همه جا رو دنبالتون گشتم.
شبنم خونسردانه گفت:
– همین دور و اطراف بودیم.
– امیدوارم.
خندیدم و گفتم:
– چیه شایان به ما شک داری؟!
شایان که از عصبانیت در حال گر گفتن بود گفت:
– با این بویی که شماها می دین…
اُه اُه، یادمون به بوی سیگارا نبود. بنفشه سریع گفت:
– بو؟ چه بویی؟
شایان بنفشه رو هل داد و رو به ما گفت:
– برین از توی کوله پشتی من یه اسپری بردارین بزنین به خودتون تا آبرومون نرفته. من نمی دونم شما دخترا چرا هر چیزی رو باید خودتون امتحان کنین؟
من غش غش خندیدم ولی شبنم و بنفشه خجالت زده سمت ماشین راه افتادند. ملینا یکی از دوستای اینترنتی بنفشه اومد سمتون و گفت:
– بچه ها بدوین بیاین می خوایم آدم برفی بسازیم. نکنه دارین می رین توی ماشین؟
من گفتم:
– نه بابا، الان میایم. تو ماشین یه کاری داریم.
– باشه زود بیاین. عرشیا هم بالاخره دست از دلش برداشت و فلاسک چایی آلبالوش رو از داخل کوله اش در آورد. بیاین بخوریم که حسابی می چسبه.
– باشه الان میایم.
بعد از رفتن ملینا تند تند اسپری اسپرت شایان رو روی خودمون خالی کردیم و به بچه ها پیوستیم. عرشیا دوست شایان که اونم وکیل بود سه تا لیوان یه بار مصرف برامون چایی کرد و در حالی که یکی یکی دستمون می داد گفت:
– این یه ذره چایی رو به زور واستون نگه داشتم وگرنه اینا بلعیده بودن.
هر سه تشکر کردیم و مشغول خوردن چایی شدیم. بعد از خوردن چایی همه بسیج شدیم واسه ساختن آدم برفی. حسابی در گیر جمع کردن برف بودیم که یه دفعه یه گلوله برفی محکم خورد تو کمرم. از درد نفسم بند اومد. صاف ایستادم و اول از همه به بنفشه و شبنم نگاه کردم. حواسشون نبود و هر دو مشغول گوله کردن برف ها بودن. به پشت سرم که نگاه کردم متوجه نگاه کیان شدم. کیان هم یکی دیگه از دوستای شایان بود. با دیدن نگاهم دستش و به نشونه عذرخواهی بالاآورد و لبخندی زد که زیاد به دلم ننشست. توجهی نکردم و دوباره مشغول جمع کردن برفا شدم. گلوله بزرگی رو که درست کرده بودم روی هم گذاشتم و رفتم به سمت آدم برفی که بریزم روی بدنه اش. کیان سریع جلو اومد و گفت:
– بده به من ترسا.
با جدیت دستش و پس زدم و گفتم:
– خودم دست دارم.
– چه خشن!
– همینه که هست.
برفا رو روی روی تنه آدم برفی ریختم. همون لحظه بنفشه و شبنم هم برفاشون رو آوردن. شایان داد زد:
– تنه اش کافیه دیگه. منم الان سرش و میارم.
به دنبال حرفش یه گلوله بزرگ آورد و روی تنه آدم برفی گذاشت و زیرش و محکم کرد. دوتا دکمه به جا چشم، یه خیار پلاسیده به جای دماغ و چند تا سنگ ریزه برای دهنش گذاشتیم. یه دفعه شایان اومد به طرف من و گفت:
– خب کلاه هم که نداریم، پس از کلاه تو استفاده می کنیم.
قبل از این که بتونم جلوش و بگیرم کلاه و کشید و خرمن موهای ویو شده ام ریخت دورم. این کارش همزمان شد با پرتاب شدن گلوله برفی از جانب کیان به سمت من. گلوله صاف خورد توی گوشم. شایان مات شد روی من و یک دفعه هم سوز سردی شروع به وزیدن کرد. حس کردم سرما تا اعماق گوشم نفوذ کرد. دستم و گذاشتم روی گوشم و نشستم دو زانو روی زمین. شبنم جیغ زد:
– دیوونهالان سرما می خوره، کلاهش و برداشتی واسه چی؟ زیرش هیچی سرش نبود. کیان احمق، تو چرا همون موقع برف زدی تو سرش؟ شما پسرا یه جو عقل تو کله تون نیست.
شایان زمزمه کرد:
– نمی دونستم.
کیان هم گفت:
– فکر نمی کردم شایان کلاهش و برداره. به خدا از قصد نبود.
عرشیا پادرمیانی کرد و گفت :
– خب حالا دعوا نکنین. شایان کلاه و بده سرش کنه میان می گیرنمون؛ نگیرنمون هم خودش سرما می خوره.
بنفشه کلاه و از دست شایان کشید و اومد کرد تو سر من. سرم و با دستش بالا گرفت و گفت :
– خوبی؟
ملینا هم اون طرفم زانو زد و گفت :
– اینا وحشین. امیدوارم سرما نخوری فقط.
لبخندی زدم و گفتم :
– نه خوبم، اشکال نداره.
ولی سرم داشت از زور درد می ترکید. باد رفته بود توی سرم و می دونستم که حتما سرما می خورم. از جا بلند شدم و گفتم :
– بیخیال بچه ها، آدم برفی بدون کلاه هم میشه.
کیان لبخندی دوستانه به روم زد و سپس کلاه بافتنی خودش و برداشت و چپوند روی سر آدم برفی و گفت :
– اینم از کلاه. حالا همه وایسین یه عکس بگیریم بعدش می خوایم بریم ناهار. دیگه مردم از گرسنگی.
همه کنار هم ایستادیم و یه عکس یادگاری با دوربین شایان گرفتیم. هیچکس غذا نیاورده بود و همه می خواستن برن رستوران. شایان خودش و رسوند کنار من و گفت :
– ترسا؟
– بله؟
– ناراحتی از دستم؟
– باید باشم؟
– خب باور کن من نمی خواستم این جوری بشه، یعنی اصلا نمی دونستم زیر کلاه هیچی سرت نیست.
– مهم نیست.
– در هر صورت ببخشید.
– باشه بخشیدم. حالا هم برو اون ور تا به تلافی کارت یه گوله برف نزدم توی دماغت تا یخ کنی.
خندید و رفت پیس دوستاش.
بعد از خوردن ناهار کیان یه لیوان چایی داغ برای من آورد و گفت :
– این و بخور که سرما نخوری.
دستش و با سردی پس زدم و گفتم :
– میل ندارم.
حس می کردم کیان داره نخ می ده برای همینم کم محلی می کردم تا خودش بره رد کارش. از رستوران که اومدیم بیرون یه کم دیگه همه با هم برف بازی کردیم و سپس تصمیم گرفتیم برگردیم. ساعت سه ناهار خورده بودیم و تا می یومدیم برگردیم شب می شد. سریع کوله هامون رو جمع کردیم و با بقیه خداحافظی کردیم. کم کم بدنم داشت کرخ می شد و داغی رو توی تنم حس می کردم. سرم هم هنوز درد می کرد. تا اومدم برم بشینم عقب کنار بنفشه، شایان گفت :
– ترسا بشین جلو.
– چرا؟
– می خوام بخاری رو روت تنظیم کنم که گرم بمونی. می ترسم با این بلایی که من و کیان احمق سرت آوردیم سرما بخوری.
شونه ای بالا انداختم و نشستم جلو. شبنم هم نشست عقب. تموم طول راه رو عطسه و فیر فیر کردم. چشمام و بسته بودم بلکه خوابم ببره ولی بدن درد و سر درد بهم اجازه خوابیدن نمی داد. با توقف ماشین چشم گشودم ولی وقتی مکان رو آشنا ندیدم دوباره چشمام و بستم. با صدای بنفشه و شبنم چشمام و به زحمت دوباره باز کردم:
– ترسا پاشو بریم دکتر.
حال نداشتم پیاده بشم. شبنم و بنفشه بیچاره به زحمت زیر بغلام و گرفتن و کشون کشون منو به سمت درمانگاه بردن. شایان هم کنارمون با اعصاب داغون می یومد. عذاب وجدان داشت می کشتش. به درک! زد دختر مردم و به این روز انداخت، حالا بکشه!
با توجه به حال خرابم مجبور شدیم بریم سمت اورژانس. دکتر برام دو تا آمپول به همراه یه عالمه قرص و کپسول تجویز کرد. حتی قدرت نداشتم به خاطر آمپول شکایت کنم، فقط چنان بد به شایان نگاه کردم که شرمنده تر شد و سرش و اندخت زیر. شبنم با خنده گفت:
– این جوری داداشم و نگاه نکن. خودش به اندازه کافی ناراحت هست که امانت مردم و به این روز انداخته. حالا جواب آرتان رو چه جوری بدیم؟
آرتان؟! گور بابای آرتان. منو بگو که حالا باید دو تا آمپول بزنم. با کمک شبنم و بنفشه خوابیدم روی تخت. هر دو تا آمپول رو با هم زد بهم لعنتی. از زور درد فقط اشک از گوشه چشمم سرازیر شد ولی حتی نتونستم یه ناله کوچولو بکنم. صدام به کل بریده شده بود. شبنم و بنفشه هم حسابی پکر شده بودن. روز هر سه تامون خراب شده بود. دوباره خواستن بلندم کنن که شبنم گفت:
ـ بذار برم شایان و صدا کنم بیاد کمک. من دیگه جون ندارم تکونش بدم.
رفت و برگشتش چند ثانیه بیشتر طول نکشید. سرم و تکیه داده بودم به شونه بنفشه و چشمام و بسته بودم. شایان اومد تو و کنارم ایستاد. بوی عطرش و حس می کردم. خم شد و در گوشم زمزمه وار گفت:
– ایرادی نداره بغلت کنم؟
سرم و به نشونه مخالفت چند بار تکون دادم. شایان گفت:
– آخه حالت خیلی بده.
دوباره سرم و تکون دادم. به ناچار دست انداخت زیر بازوم و به کمک بنفشه و شبنم منو بردن سمت ماشین. روی صندلی که نشستم پاهام درد گرفت و دوباره اشک از چشماش سرازیر شد. وقتی مریض می شدم عین بچه ها می شدم. طاقت هیچ دردی رو نداشتم. شایان سوار شد و با دیدن اشکای من با ناراحتی گفت:
– درد داری؟
به زور گفتم:
– فقط برو خونه.
دیگه حرفی نزد و راه افتاد. با حس کردن داغ شدن گونه هام چشم باز کردم. شبنم بود، گفت:
– من دارم می رم گلم. فردا حتما بهت سر می زنم با یه سوپ خوشمزه.
چشمم و باز و بسته کردم و ماشین دوباره راه افتاد. بنفشه هم بعد از بوسیدن من و قول دادن این که فردا حتما می یاد پیشم رفت. حال نداشتم از شایان بپرسم چرا اول منو نرسونده. دوباره که ماشین ایستاد مطمئن بودم جلوی آپارتمان آرتان هستیم. چشم گشودم. صدای شایان بلند شد:
– مثل این که آقا بزم داشتن!
متوجه منظورش نشدم و به روبرو چشم دوختم. آرتان بود که داشت طرلان رو سوار تاکسی می کرد. قلبم فشرده شد. آهی کشیدم و خواستم در و باز کنم که شایان گفت:
– صبر کن بذار کمکت کنم.
سریع اومد سمت من در و باز کرد و دستش و جلو آورد. قبل از این که دستش و بگیرم صدای عصبی آرتان از پشت شایان بلند شد:
– چی شده؟!
شایان برگشت و با قیافه ای جدی گفت:
– سرما خورده، نمی تونه خودش پیاده بشه.
آرتان شایان و پس زد و اومد جلو. نگاش مثل شیشه بود. هیچی توی نگاش نبود. چشمام و بستم. دوست نداشتم نگاش کنم. یک دفعه حس کردم از روی صندلی کنده شدم. بوی عطر آرتان مشامم رو پر کرد. صدای عصبی آرتان بلند شد:
– مگه نگفتم مراقبش باش؟ این جوری قول می دی؟
شایان جوابی نداد. صدای بسته شدن در ماشین و حس کردم و بعد هم صدای آرتان رو:
– این چیه؟
– داروهاشه. بردمش دکتر. چیز خاصی نیست. دو تا آمپول هم زده.
– آمپول زده؟!
– آره خب، تجویز دکتر بود.
آرتان صدام کرد:
– ترسا؟
جواب ندادم. قدرت نداشتم ولی اگه هم داشتم جواب نمی دادم. از صبح تا حالا با طرلان توی خونه داشته چی کار می کرده؟! خودش و محبت و مهربونیش به درک، ولی دوست نداشتم تا وقتی من توی اون خونه دارم زندگی می کنم کثافت کاری بکنه توش وگرنه تحملش برام سخت می شد.باید باهاش در این مورد حرف می زدم. وقتی دید جواب نمی دم گفت:
– ببینین چه به روزش آوردین که حاضر شده آمپول بزنه.
خوشم اومد که یادش بود من از آمپول خوشم نمیاد. شایان زیر لب خداحافظی کرد و رفت. تنها چیزی که بعدش حس کردم دویدن آرتان بود. خوابم برد. دوباره که چشم باز کردم روی تختم بودم. نالیدم:
– آب.
بیرون رفتن آرتان رو از اتاق حس کردم. به خودم که نگاه کردم دیدم فقط شلوار گرمکنی که زیر شلوارم پوشیده بودم تنمه با بلوزم. لباسام و عوض نکرده بود فقط شلوارم و با پالتوم درآورده بود. خدا رو شکر! یه لیوان آب پرتغال برام آورد و سرم و یه کم بالا گرفت و جرعه جرعه آب پرتغال رو توی دهنم ریخت. زیر لب غر هم می زد ولی نمی شنیدم. انگار داشت پیش خودش می گفت همینم مونده بود بشم پرستار این زلزله! با شناختی که از خودم داشتم می دونستم که مریضیم فقط تا فردا صبح طول می کشه. همیشه سختی یه مریضی برام فقط یه شب بود. روز بعد فقط شاید گلوم درد می کرد یا یه کم سرم، ولی دیگه بیحال نبودم. سکوت آرتان عجیب غریب بود. هیچ حرفی نمی زد، حتی سرزنش! حتی نپرسید چرا تو با شایان تنها بودی؟ هر چند که اگه هم می پرسید من قدرت پاسخ گفتن نداشتم. بعد از خوردن آب پرتغال یه کم از سوپی هم که از دیشب باقی مونده بود رو آروم آروم کرد توی دهنم و بعدم داروهام و داد. لحاف رو تا نزدیک گردنم بالا کشید و چراغ و خاموش کرد و رفت. دریغ از یه جمله برای خوش کردن دل من! بغض کرده بودم. ناخودآگاه دوست داشتم آرتان دعوام کنه و سرم داد بزنه، ولی خب پیدا بود براش هیچ اهمیتی ندارم و برای همین هم هیچ حرفی نزد. چشمام و بستم تا دیگه به هیچی فکر نکنم. به خاطر قرص ها خیلی زودتر از اون چه که فکر می کردم خواب منو در ربود.
صبح با سر و صدای بنفشه و شبنم از خواب پریدم. یکیشون این ورم نشسته بود روی تخت و یکیشون اون ورم. تا متوجه چشمای بازم شدن بنفشه خم شد چلپ و چلوپ منو بوس کرد و گفت:
– پاشو ببینم نازک نارنجی یخ! یه گوله برف خورد تو سرش داشت می مرد. خاک بر سر لاجونیت کنم من.
خودش و شبنم غش غش خندیدن. منم لبخند زدم و خودم و یه کم کشیدم بالا و با صدای گرفته گفتم:
– شما دو تا این جا چه غلطی می کنین؟ مگه ساعت چنده؟
شبنم گفت:
– اوه اوه صـــــداش رو. ما هم از صبح ساعت هشت این جاییم الان ساعت دوازده است!
بنفشه گفت:
– خنگول پاشو برات خبرا دارم.
– کوری؟ پاشدم دیگه.
– آرتان شماره منو از کجا داره؟
– هان؟!
– صبح زود زنگ زد روی گوشیم و با کلی کلاس ازم درخواست کردن بیام این جا پیش شما. حالا من که خودم می خواستم بیام، ولی همچین کلاس گذاشتم گفتم چرا به آتوسا نمی گین؟
– خب چی گفت؟
– گفت دلیل خاصی نداره. ولی معلومه که نمی خواد خونواده ات بفهمن حالت بد شده.
– بازم قضیه امانت!
– قضیه امانت؟
– هر محبتی که به من می کنه می ذاره پای این که من امانتم دستش.
چشمای بنفشه برق زد و گفت:
– راست می گی؟
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
– چرا تو چشمات پروژکتور روشن شد؟ باز چه نقشه ای کشیدی؟
– دوست داری یه ذره اذیتش کنیم؟
– چه جوری؟!
– بگو دوست داری یا نه؟
– آره از خدامه.
– خب پس زودتر خوب شو. دارم براش.
با کنجکاوی نگاش کردم ولی شونه ای بالا انداخت و گفت:
– خوب شو تا بگم.
– من خوبم بابا، اون دو تا آمپول گنده حالم و جا آورد دیشب.
– نه الان یه کم زوده، غیر طبیعی می شه. بذار واسه فردا یا پس فردا. الانم دیگه سوال نکن چون نمی گم چی تو سرمه.
به شبنم نگاه کردم که گفت:
– والا منم نمی دونم این می خواد چی کار کنه.
بنفشه گفت:
– حالا نگفتی شماره منو از کجا آورده؟!
این ور اون ور و نگاه کردم و با دیدن گوشم که روی عسلی بود گفتم:
– گوشیم تو کیفم بود ولی الان این جاست، پس نتیجه می گیریم از توی گوشیم شماره ات و برداشته.
به دنبال این حرف از جا بلند شدم. بدنم هنوز یه کم درد می کرد و حسابی عرق کرده بودم. ته گلومم یه کم درد می کرد. شبنم گفت:
– کجا می ری؟!
– می رم حموم.
دیگه چیزی نگفتن و منم رفتم توی حموم. دوش آب گرم بدن دردم و بهبود بخشید. تا اومدم بیرون همون جور با حوله رفتم توی آشپزخونه. ساعت یک ظهر بود و بوی سوپ خونه رو برداشته بود. با لذت بو کشیدم و گفتم:
– به به چه بوی خوبی. دست دوستان گرامی حسابی درد نکنه.
شبنم گفت:
– برو یه لباس تنت کن. خوبه سرما خورده بودی.
نشستم سر میز و گفتم:
– خونه گرمه، اشکال نداره. بده بخوریم این سوپ رو.
بنفشه نگاهی به شبنم کرد و گفت:
– این مریضه؟!
شبنم نگاهی به بالای حوله ام که باز شده بود انداخت و گفت:
– ورپریده این جوری چرا اومدی بیرون؟ بپوشون ببینم.
با خنده دو طرف حوله رو کشیدم روی هم و گفتم:
– درویش کن، هیـــــز.
بنفشه سوپ و کشید و هر سه تا با هم مشغول خوردن شدیم. اون قدر مشغول شوخی و خنده بودیم که اصلا متوجه صدای در نشدیم. یه دفعه از صدای آرتان به سه تامون جریان قوی برق وصل شد و من ناخودآگاه پریدم بالا:
– معنی مریضی رو هم فهمیدم.
آرتان که ظهر نباید می یومد خونه. نگام افتاد به دستش. دو تا نایلون پرتقال و لیمو شیرین دستش بود… شبنم و بنفشه هم با تته پته سلام کردن. آرتان با پوزخند جواب داد و نایلون ها رو روی اوپن گذاشت و گفت:
– بنفشه خانم لطف کردین.
– خ… خوا… خواهش می کنم. وظیفه ام بود.
سوییچ ماشینش و هم انداخت روی اوپن و رو به من گفت:
– ترسا یه لحظه بیا.
نفسم و با صدا دادم بیرون و یواش رو به بنفشه و شبنم گفتم:
– باز حالا گیر می ده به من.
بنفشه و شبنم هیچی نگفتن. منم منتظر جواب اونا نبودم. بلند شدم و راه افتادم دنبال آرتان. رفته بود توی اتاق خودش. تقه ای به در زدم. حوله ام و صاف کردم و رفتم تو. نشسته بود لب تختش. منو که دید اخم کرد و گفت:
– بهتری؟
– آره.
– اومدم که اگه حالت خوب نشده ببرمت دکتر، ولی انگار…
– خوبم.
– دارم می بینم. این چه وضعشه؟
– کدوم وضع؟ این که با دوستام داریم می خندیم؟ انتظار داشتی منو توی رخت خواب رو به موت ببینی تا خیالت راحت بشه؟
– تو کلا مشکل داری. من کی این حرف و زدم؟!
– واسه من دکتر نشو. هر چی هم که باشم از تو که این همه با افراد مشکل دار سر و کله زدی بهترم.
فقط نگام کرد. منم بی توجه خواستم از اتاق خارج بشم که گفت:
– منظور من اینه که رفتی حموم به درک، لااقل یه چیزی تنت کن که نصف شب حالت بد نشه منو بی خواب کنی.
– مطمئن باش رو به موتم بشم تو رو صدا نمی کنم.
– از توی لجباز بعیدم نیست.
– شک نکن. الان بی زحمت زودتر برو نمی خوام دوستام معذب باشن.
چپ چپ نگام کرد. من که هنوز به خاطر دیروز و این که طرلان رو آورده بود توی خونه دلخور بودم گفتم:
– هان چیه؟! چرا این جوری نگاه می کنی؟ فکر می کنی فقط طرلان می تونه معذب بشه؟!
پوزخندی زد و گفت:
– پس بگو دلت از کجا پره.
– دل من از جایی پر نیست ولی من حتما باید راجع به این قضیه با تو صحبت کنم.
– راجع به طرلان؟ فکر نکنم روابط من با دیگران به تو مربوط بشه.
با حرص و غضب گفتم:
– روابط تو با هر الاغی فقط به خودت مربوطه. هر غلطی دوست داری بکنی بکن. حرف من سر چیز دیگه است.
. گفت:
– من باید تو رو تربیت کنم، نه؟
– بابام به اندازه کافی تربیتم کرده. تو ام تو زندگی من هیچ کاره ای! نیازی نیست توی تربیت بابای من دخالت کنی.
– تو اگه تربیت داشتی با این لحن با بزرگترت حرف نمی زدی.
– لحن من هر چی که هست حداقل از برخوردای تو بهتره.
– چی اذیتت می کنه؟ نکنه داری روی من احساس مالکیت پیدا می کنی؟ حسادت می کنی به رابطه من و طرلان؟
فریاد کشیدم:
– گل بگیرم اون سازمان نظام روانشناسی رو که به تو مجوز کار داده. تویی که فرق حسادت و با این نمی فهمی که من دوست ندارم توی خونه ای که توش گناه می شه زندگی کنم، چه جوری روانشناس شدی؟ خاک بر سر من با این انتخابم. فکر می کردم آدم انتخاب کردم برای هم خونه شدن. فکر نمی کردم این قدر احمق باشی. آره من بیشعورم، من نفهمم، ولی حداقل درک دارم، فهم دارم. تویی که یعنی تحصیل کرده ای چرا اینا رو نداری؟
دستم و با خشونت کشیدم عقب، ولی آرتان سریع گفت:
– ترسا، ترسا، ترسا، گناه چیه؟!
بغضم ترکید. آرتان پوست لبش و جوید و گفت:
– حرف بزن. تو راست می گی، هم خونه باید هم خونه اش و درک کنه. خیلی خب، حالا فقط بگو چی ناراحتت کرده؟ منظورت از گناه چیه؟!
با بغض گفتم:
– طرلان دیروز…
دیگه نتونستم ادامه بدم. نفس عمیقی کشید. گفت:
– با این که جلوی دوستات زشته این همه وقت توی اتاق بمونیم، ولی ترجیح می دم همین الان همه چیز برات روشن بشه. دوست ندارم هم خونه ایم از دستم ناراحت باشه.
– آره چقدرم که برات مهمه. همش داری با زبونت…
– ترسا من آدمیم که تو زندگیم هیچ وقت زن جماعت و راه ندادم و جز مادرم با هیچ دختری رابطه نداشتم. دخترای زیادی دور و اطرافم بودن ولی هیچ کدوم و به شکل جدی توی زندگیم راه ندادم. اگه می بینی این جوری شدم به خاطر همینه. همیشه با گارد راه رفتم که هیچ زن و دختری به خودش اجازه نده به من نزدیک بشه…
– باید سر من خالی کنی؟
– نه، ولی… عادت ندارم هیچ کس… هیچ دختری جلوم این قدر سرکشی کنه. بی خیال! می خواستم طرلان و بهت بگم.
خوشحال شدم که سرکشی هام می ره روی مخش، ولی نشون ندادم توی دلم قند آب شده. سکوت کردم و نگاش کردم. دستی توی موهاش فرو کرد و گفت:
– طرلان سه بار خودکشی کرده.
با چشمای گشاد شده گفتم:
– چی؟!
– سه سال پیش… با شوهرش و پسر یک ساله اش رفته بودن بیرون شهر برای گردش. سه تا مرد بهشون حمله کردن. شوهر و بچه اش و جلوش چشمش سر بریدن و به خودش سه بار تعدی کردن و خواستن بکشنش که مامورا می رسن و… خدایی شد که طرلان کشته نشد ولی بعد از اون واقعه سه بار خودکشی کرد. از همون موقع زیر نظر منه. تازه داره به زندگی عادی بر می گرده. نیاز به کمک من داره، منم از همه موقعیت هایی که مطب نمی رم برای اون استفاده می کنم. اون همیشه جمعه ها صبح تا شب می یومد این جا و من مرتب باهاش صحبت می کردم. عادت داره روزای تعطیل بیاد پیش من. اوایل نمی یومد ولی کم کم خودش عادت کرد. روز عروسیمون به من گفت که دیگه نمیاد و دقیقا از بعدش حالش دوباره رو به بد شدن رفت. منم مجبور شدم بهش بگم بازم بیاد. با وجود تو معذب می شه. حس می کنه تو دوست نداری اوقات فراغت شوهرت و با کسی تقسیم کنی، دیگه خبر نداره که…
به این جا که رسید لبخند زد. گفت:
– حالا مشکل برطرف شد؟!
بغش گلوم و می فشرد. به زحمت گفتم:
– خدای من، چه وحشتناک!
– خیلی… طرلان رو به نابودی بود. به زور برش گردوندم. الان خیلی بهتر شده. توام یه کم مدارا کن دو سه ماه دیگه خوب خوب می شه.
یه دفعه برای مظلومیت طرلان دلم و بغضم با هم شکست و اشک از چشمام سرازیر شد. آرتان با تعجب گفت:
– اِ، دیگه گریه برای چیه؟!
– بیچاره طرلان. الهی بمیرم. چقدر سختی کشیده.
– داری برای طرلان گریه می کنی؟!
هیچی نگفتم. فقط صورتم و با دست پوشوندم و هق هقم اوج گرفت. آرتان دستم و از روی صورتم برداشت و گفت:
– بهت نمی یومد این قدر دل نازک باشی.
سعی کردم جلوی هق هقم رو بگیرم. اشکام و پاک کردم و گفتم:
– فکر کردی من دل سنگم؟
بدون رودربایسی گفت:
– دقیقا.
بی توجه به حرفش گفتم:
– آرتان؟
– بله؟
– می شه منم باشم روزی که طرلان می یاد؟
– بذار یه کم که بهتر شد اون وقت تو هم باش. الان می ترسم از حضور تو خجالت بکشه و به درمان جواب نده.
– باشه، خیلی دوست دارم کمکش کنم.
– تو لطف داری. حالا دیگه برو. زشته دوستات بیرون تنهان.
– آرتان؟
– دیگه چیه؟!
– من… معذرت می خوام که بهت تهمت زدم.
آرتان با چشمای گشاد شده نگام کرد و گفت:
– ترسا؟
– هوم؟!
– انگار تازه دارم می شناسمت. این شخصیت مهربون و کجا قایم کرده بودی؟! واقعا باید برم گل بگیرم در اون سازمان نظام رو. چطور نمی تونم تو رو بشناسم؟!
خندیدم و گفتم:
– هان چیه؟ عادت داری همیشه عین سگ پاچه بگیرم؟!
– نه، عادت دارم عین گربه پنجول بکشی.
به دنبال این حرف خندید و بلند شد. پالتوی خوش دوخت قهوه ایش و روی پلیور شکلاتی رنگش تنش کرد و گفت:
– اون لیمو پرتغالا رو آب بگیر بخور که بیماری کامل از تنت بره بیرون. اگه هم دیدی حالت دوباره داره بد می شه زنگ بزن خبرم کن تا بیام بریم دکتر.
فقط نگاش کردم که خندید و گفت:
– ای وای ببخشید. یادم نبود شما رو به موتم که بشین به من چیزی نمی گین.
هر دو با هم خندیدیم
بعد از این که از اتاق رفت بیرون، جلوی در آشپزخونه خیلی محترمانه از بنفشه و شبنم عذرخواهی کرد و بعد از خداحافظی از در رفت بیرون
دو هفته دیگه هم گذشت. اتفاق خاصی توی این مدت نیفتاده بود به جز این که همراه آرتان بالاخره برای مادر زن سلام رفتیم. قرار بود روز بعد از پیست بریم که با سرماخوردگی من کنسل شد. به جاش دو روز بعدش همراه با آرتان اول رفتیم بهشت زهرا که آرتان یه دسته گل خیلی بزرگ برای مامان خرید و یه جعبه بزرگ شیرینی هم خیرات کرد، بعد هم رفتیم خونه دیدن عزیز و بابا. برای عزیز هم یه دونه سکه بهار آزادی گرفت با یه دسته گل خوشگل. عزیز هنوز هم به نبود من عادت نکرده بود و حسابی بی تابی می کرد. وقتی از خونه اومدیم بیرون آرتان گفت:
– چطور دلت می یاد عزیز و بذاری و بری؟
– عادت می کنه.
– خودت چی؟
– خیلی وقته یاد گرفتم که به چیزی یا کسی دل نبندم.
– فقط به خاطر مرگ مادت؟
– مرگ مادرم، بد اخلاقی پدرم، ازدواج آتوسا.
– نکنه انتظار داشتی آتوسا هیچ وقت ازداوج نکنه؟
– نه، ولی تنهایی من قابل درک کردن نیست. زیاد روش فکر نکن.
– فکر نمی کنم ولی دوست دارم بدونم چرا خودت و تنها حس می کنی؟
– چون تنهام. تا حالا دقت کردی پسرا وقتی احساس تنهایی می کنن چی کار می کنن؟
– نه.
– نه! مسخره است. دور و برشون رو پر از دوست دخترای رنگ و وارنگ می کنن. همه کارشون مشه رفتن به پارتی و خوردن مشروب و تا دیر وقت دور دور رفتن، دختر بلند کردن و اتو زدن. همه چیز و امتحان می کنن. سیگار، ماری جوانا، اکس، کوفت، زهرمار. ولی… ولی وای از اون روزی که یه دختر احساس تنهایی کنه.
با کنجکاوی نگام کرد و من گفتم:
– من خیلی ساله که احساس تنهایی می کنم ولی هیچ وقت نه تونستم با پسری دوست بشم، نه تونستم حتی با دوستای هم جنسم اون طور که دلم می خواد عشق و حال کنم، نه تونستم یه مهمونی برم، نه برم بگردم. اینا باعث می شه بیشتر احساس تنهایی کنم. مامانم دقیقا توی سنی منو تنها گذاشت که من نیاز داشتم سرم و بذارم روی پاهاش و باهاش درد دل کنم. بهش از دردام بگم ولی با رفتنش خودش یه درد بزرگ گذاشت روی سینه ام.
آرتان طبق معمول مواقعی که ناراحت می شدم دستم رو گرفت و گفت:
– فکر نمی کنی با رفتنت تنهاتر می شی؟
– نیاز به فکر کردن نداره، مطمئنم که تنهاتر می شم ولی یه حس خوبی هم برام داره که به همه احساسات بدش می ارزه.
– چه حسی؟!
– استقلال.
– ولی به نظر من این کار تو یه اشتباه بزرگه که یه روزی بهش پی می بری. ترسا تو شاید فقط چند ماه اول این حس قشنگ رو داشته باشی، اما بعدش خیلی زود برات عادی و یکنواخت می شه و اون وقت تو می مونی و یه تنهایی عذاب آور که داغونت می کنه.
– می خوای منو از رفتن منصرف کنی؟!
– نه، فقط می خوام روشنت کنم.
– بی خیال، بذار تاریک بمونم.
آرتان نفس عمیقی کشید و دیگه حرفی نزد.
زندگی روی روال عادی افتاده بود. دیگه نه من به پر و پای آرتان می پیچیدم نه آرتان کاری به کار من داشت. جمعه هابا بنفشه و شبنم و اکیپشون می رفتم بیرون که خونه نباشم و آرتان بتونه با طرلان کار کنه. البته می موندم خونه، وقتی طرلان می یومد باهاش سلام احوالپرسی می کردم و بعد می رفتم. حالا برخورد طرلان هم با من بهتر شده بود. مدارکم رو به همراه عکس ها برای شایان بردم. با آرتان هم صحبت کرده بودم. اونم گفت نیازی به اقامت دایم نداره و یه اقامت یک ماهه هم براش کافیه. برای همین دیگه نیازی به مدارک نبود و فقط پاسپورتش رو به شایان دادم. شایان هم حسابی در گیرودار کارای من بود. کلاس زبان هم ثبت نام کرده بودم و از هفته آینده کلاسام شروع می شد و دیگه مجبور نبودم سر تا سر هفته بشینم توی خونه، در و دیوار رو تماشا کنم. تجربه هم ثابت کرده بود تا وقتی که توی خونه هستم آرتان کاری به کارم نداره ولی وقتی می خواستم برم بیرون حسابی بهم گیر می داد و دوباره با هم بحثمون می شد.
روز شنبه از هفته سوم بود و من داشتم آماده می شدم که برم کلاس زبان. یهو در اتاق باز شد و آرتان دم در ایستاد. هنوز هم داخل نمی یومد. پالتوی خاکی رنگم رو با شلوار کرم و بوت کرم بلند پوشیدم بودم. یه مقنعه مشکی هم سرم بود. آرایش زیادی نداشتم و فقط یه رژ لب زده بودم با یه رژ گونه. در حالی که سوییچش رو توی دستش می چرخوند گفت:
– جایی می خوای بری؟ ساعت هشت صبحه.
– آره.
– کجا؟
– کلاس.
– چه کلاسی؟!
– تو باز گیر دادی آرتان؟
– اسم این و می ذاری گیر؟ من فقط سوال کردم.
– کلاس زبان.
– زبان؟ تو که زبانت خوب بود.
کیفم و برداشتم و در حالی که از در خارج می شدم گفتم:
– خب دیگه به اندازه کافی بهت توضیح دادم. خداحافظ.
به دنبال این حرف از در خارج شدم. آسانسور توی طبقه خودمون بود. سریع پریدم تو و در رو بستم.
کلاس که تموم شد گوشیم و از توی کیفم در آوردم و چکش کردم. حسابی خسته شده بودم. زبان همیشه زود خسته ام می کرد. بنفشه سه بار روی گوشیم زنگ زده بود. قبل از این که فرصت کنم شماره اش و بگیرم خودش دوباره زنگ زد. در ماشین رو باز کردم و در حالی که کیفم رو عقب می ذاشتم گوشی رو هم جواب دادم:
– الو؟
– سلام، کجایی؟
– عجله داری؟
– آره، کجایی؟
– دم کلاس زبانم.
– عالیه!
– چی شده بنفشه؟
– ببین ترسا، یادته گفتی آرتان همش بهت می گه امانتی؟
– آره.
– یادته گفتم دارم براش؟
– آره، ولی بعد نگفتی چه جوری.
– خب هنوز وقتش نرسیده بود. الان دقیقا وقتشه.
– وقت چی؟ گیجم کردی.
– ببین…
با توضیحات لحظه به لحظه ی بنفشه، حالت نگاه منم بدجنسانه تر می شد. واقعا نقشه خوبی بود. گوشی رو قطع کردم و رفتم همون سمتی که بنفشه گفت. توی خیابون فرعی داشتم با سرعت می رفتم. یه تک زدم روی گوشی بنفشه. داشتم به کوچه مورد نظر نزدیک می شدم. اومدم سرعتم و کم کنم ولی اشتباهی گاز دادم. ماشینی از داخل کوچه اومد بیرون. خودش بودو یه دویست و شش آلبالویی که کمر ماشینم داغون شده بود. سرعتم بالا بود و فاصله ام کم. ترمز گرفتم ولی بی فایده بود و ماشین محکم توی کمر دویست و شش فرو رفت. چون کمربند نبسته بودم سرم محکم خورد توی شیشه و یه لحظه گیج شدم. دویست و شش ایستاد. بنفشه به همراه یه پسر پریدن بیرون و اومدن سمت من. بنفشه در ماشین رو باز کرد و با جیغ گفت:
– دیوونه! قرار بود آروم بزنی. تو که زدی خودت و داغون کردی!
پسر همراه بنفشه هم ترسیده بود و دو تایی منو کشیدن بیرون از ماشین. بنفشه گوشیم و درآورد و سریع شماره آرتان رو گرفت. همون طور با سر گیجه نشستم کنار ماشین. بنفشه گوشی رو داد دستم و گفت:
– خودت بگو.
گوشی رو گرفتم و گذاشتم در گوشم.
صدای آرتان بلند شد:
– ترسا مریض دارم بعدا خودم بهت زنگ می زنم.
بی حال نالیدم:
– آرتان؟
چند لحظه هیچی نگفت. بعد یهو گفت:
– ترسا؟! ترسا خودتی؟
– آرتان… من… من…
– چی شده؟ چرا صدات این جوری شده؟ تو کجایی؟
– آرتان تصادف کردم. بیا.
چند لحظه هیچ صدایی ازش بلند نشد. بعد پرسید:
– کجا؟
آدرس و با بی حالی گفتم و از زور سر درد ناله ای کردم. آرتان وحشت کرد و گفت:
– چت شده ترسا؟ چت شده؟!
– هیچی، چیزیم نیست. فقط بیا.
صداش و می شنیدم که داره از مریضش عذر خواهی می کنه. بعدم شنیدم که به منشیش گفت در مطبش و ببنده و از بقیه مریضا هم عذر خواهی کرد. در همون حالت که از صدای پاهاش متوجه شدم داره می دوئه پرسید:
– کی پیشته؟!
– همون آقایی که زدم به ماشینش.
– گوشی رو بده بهش.
– چی کارش داری؟
– گفتم گوشی و بده بهش ترسا. خودتم منتظر باش خیلی زود می رسم پیشت.
دیگه حرفی نزدم و گوشی و گرفتم سمت پسره. پسره با تعجب نگام کرد که بنفشه زد سر شونه اش و گفت:
– بگیر حسام.
پسر گوشی رو گرفت و مشغول صحبت شد. چند لحظه که گذشت کنجکاو به مکالمه اش گوش کردم:
– نه آقا حالشون خوبه. فقط به خاطر ضربه ای که به سرشون خورده سر گیجه دارن گویا.
– بله بله، کمربند نبسته بودن سرشون خورده تو شیشه.
– نه، باور کنین سالمن. جاییشون هم نشکسته.
– باشه.
گوشی رو قطع کرد و گرفت سمت من. بنفشه با کنجکاوی پرسید:
– چی می گفت؟!
– بنفشه کجای این بدبخت مغروره؟! این که داشت با خواهش و تمنا از من می پرسید خانومش سالمه یا اتفاقی براش افتاده؟
من و بنفشه همزمان با هم گفتیم:
– خانومش؟!
– آره، همین طوری پرسید.
بنفشه دو زانو نشست کنار من و گفت:
– این شوهرت دیگه داره چهار می زنه. حالت خوبه تو؟
– آره بهترم.
– پس من می رم. می دونی که نباید منو ببینه.
– باشه برو.
– عصر میام پیشت.
– باشه، مواظب خودت باش.
– تو هم همین طور گلم.
لحظاتی از رفتن بنفشه نگذشته بود که ماشین آرتان با سرعت داخل فرعی پیچید و کنار ماشین من توقف کرد. با دیدنش جان تازه ای در بدنم دمیده شد. سعی کردم بایستم. سریع پیاده شد و اومد کنارم.. مقنعه ام و که حسابی رفته بود عقب، کشید جلو و در گوشم گفت:
– چه کردی با خودت دختر خوب؟
دستم و آوردم بالا و در حالی که به حسام اشاره می کردم گفتم:
– خوبم آرتان. تو به این آقا رسیدگی کن.
آرتان دستم و فشار محکمی داد، سپس رها کرد و رفت سمت حسام. حسام یکی از دوستای دانشگاهی بنفشه بود. دیروز ماشینش و که کنار دانشگاه پارک کرده بود، زده بودن و در رفته بودن. اونم می خواسته ماشین و بذاره تعمیرگاه که بنفشه ازش می خواد بذاره منم یه بار با ماشینم بکوبم به ماشینش و در ازاش با بیمه ماشینم کل خسارت ماشینش و بدم. اونم قبول می کنه ولی قرارمون یه برخورد آهسته بود نه این که من عین فیلم جنایی ها با تموم سرعت بیام بکوبم به بدنه ماشین که سر خودمم داغون بشه. هدفمون هم از این کار فقط این بود که آرتان و از سر کارش بکشیم بیرون و چند ساعتی علافش کنیم. آرتان بعد از دادن کارت ملیش به حسام، اون و راهی کرد. سپس به سمت من اومد. دستم و گرفت و آروم منو روی صندلی جلوی ماشین خودش نشوند. بعد هم نشست پشت فرمون ماشین من و یه جای مناسب پارکش کرد تا به قول خودش به موقعش بیاد برش داره. سپس سوار ماشین خودش شد و راه افتاد. اصلا ازش نپرسیدم کجا می ری. سرم بدجور درد می کرد. لحظاتی در سکوت سپری شد تا این که آرتان گفت:
– واسه چی این قدر با سرعت می ری؟ چرا حواست و جمع نکردی؟
– گوشیم زنگ زد. حواسم رفت به گوشی
– این قدر مهم بود؟
جوابی ندادم. ماشین توقف کرد و آرتان گفت:
– بیا پایین.
به اطراف نگاه کردم و با دیدن بیمارستان گفتم:
– اومدیم بیمارستان واسه چی؟ من خوبم.
– بیا پایین. اون و تو تعیین نمی کنی، دکتر تعیین می کنه.
به ناچار رفتم پایین در ماشین و با دزدگیر قفل کرد. دکتر هم بعد از معاینه سرم گفت:
– چز خاصی نیست ولی یه قرص می نویسم بخوره واسه سر گیجه اش.
– دکتر اگه می شه یه عکس هم از سرش بگیرین.
دکتر نگاهی به آرتان کرد و گفت:
– می دونم لازم نیست ولی برای اطمینان شما، باشه.
بعد از گرفتن عکس و باز هم تایید دکتر مبنی بر سالم بودنم از بیمارستان خارج شدیم. آرتان منو رسوند خونه و گفت:
– می رم ماشینت و بردارم ببرم تعمیرگاه.
از ماشین پیاده شدم و گفتم:
– لطف کردی.
در حالی که ترمز دستی رو آزاد می کرد گفت:
– وظیفه بود.
و راه افتاد.
سر گیجه ام بهتر شده بود. رفتم داخل خونه و اول از همه زنگ زدم به بنفشه و اطلاع دادم خوبم که نگران نباشه. نقشه مون گرفت و آرتان یه روز کامل از کارش باز شد، ولی محبتش بدجور داشت دامن رو می گرفت. تاحالا کسی این قدر نگرانم نشده بود و این قدر سریع به خاطر نگرانی خودش و به من نرسونده بود. حتی اگه به خاطر امانت بودنم هم بوده باشه بازم برام شیرین بود و تبدیل شد به یکی از خاطرات خوب زندگیم.
یه هفته دیگه هم گذشت. توی این مدت که ماشینم تعمیرگاه بود زانتیای آرتان دستم بود. خودش بهم داد. صبح روز بعدش که داشتم از خونه می رفتم بیرون صدام کرد: – ترسا؟ ایستادم و برگشتم به سمتش: – بله؟ – شما صبح ها سلام و صبح به خیر بلد نیستی بگی؟ بعدم که بلد نیستی خداحافظی کنی و بری. خنده ام گرفت. گفتم: – سلام، صبحتون به خیر. الانم خداحافظ، دیرم شده. – وایسا، با چی می ری؟! – با خط یازده. – پیاده؟! – خب آره دیگه، ماشین که تعمیرگاهه. – وایسا یه لحظه. پریدم وسط حرفش و گفتم: – نمی خوام برسونیم. می رم خودم. – کی گفته می خوام برسونمت؟ کم نیاوردم و گفتم: – پس لابد می خوای زنگ بزنی به آژانس! اونم لازم نیست. گفتم که خودم… چپ چپ نگام کرد و گفت: – باز تو وروره شدی؟ بابا یه لحظه صبر کن ببین من چی می گم بهت. در حالی که این پا اون پا می کردم منتظر نگاش کردم. نون تستی رو که دو ساعت بود داشت روش با حوصله خامه شکلاتی می مالید داد دست من و گفت: – این و بخور و وایسا تا سوییچ ماشین و برات بیارم. با ذوق گفتم: – فراری؟! خندید و گفت: – نخیر، زانتیا. لب برچیدم و گفتم: – خسیس! برگشت به طرفم و گفت: – تو عقل تو کله ته؟! نیست به خدا! با فراری می خوای بری دم موسسه زبان؟! می دونی ممکنه چقدر اذیتت کنن؟! من که پسرم اذیت می شم دیگه تو که هیچی. – خب حالا. رفت و لحظاتی بعد با سوییچ برگشت. سوییچ و رو هوا قاپیدم و گفتم: – دستت مرسی. بای. فقط سر تکون داد و من زدم بیرون. از اون روز دیگه با ماشین آرتان می رفتم و می اومدم. چه لذتی هم می بردم از توجه آرتان نسبت به خودم. چه خوب شد که بابا منو سپرد بهش، وگرنه باید مدام بی توجهی و کم محلیش رو تحمل می کردم. منم به جبران قولی که به نیلی جون داده بودم مدام براش غذاهای خوشمزه درست می کردم. آرتان هم سپاسگزار بود و این از نگاش معلوم بود. زندگی روی روال عادی افتاده بود و من حسابی توی درسای زبانم غرق بودم. دو روز قبل از امتحان پایان ترم، استاد تعطیلمون کرده بود تا حسابی بخونیم تا راحت بتونیم بریم ترم بعد. منم بدون این که به آرتان بگم مونده بودم خونه. روی تختم ولو شده بودم و حسابی داشتم روی لیسنینگم همین جور که غرق درسام بودم صدای در خونه رو شنیدم. با این فکر که آرتانه از جام تکون نخوردم. آرتان خودش عادت داشت دم اتاق سلام کنه و بعد بره توی اتاق خودش، ولی هر چی منتظر شدم خبری ازش نشد. از جام بلند شدم و رفتم سمت در. کتاب توی یه دستم بود و با دست دیگه هندزفری رو از گوشم کشیدم بیرون. لای در و باز کردم که مطمئن بشم کسی دنبالش نیست. نمی دونم چرا یه حس عجیبی داشتم از لای در سرک کشیدم و با دیدن یه پسر غریبه توی آشپزخونه که داشت سر یخچال با بطری آب می خورد دستم و گرفتم جلوی دهنم که جیغ نزنم. یا باب الحوایج! این کی بود دیگه؟! خدایا حالا چه خاکی تو سرم کنم؟ من با این یارو تو خونه تنها؟ نکنه دزده؟ جیغ بزنم؟ نه این جا که من حلقمم پاره کنم کسی نمی یاد بگه چه مرگته، فقط این یارو می فهمه من تو خونه ام و میاد سراغم. پس چه خاکی تو سرم بکنم؟ سریع در رو بستم و قفل کردم. عسلی کنار تخت و هم کشیدم گذاشتم پشت در. حالا انگار وزنش چقدر زیاد بود! پاورچین پاورچین در حالی که همه بدنم می لرزید اول یه چاقو میوه خوری که توی ظرف میوه کنار دستم بود رو برداشتم گرفتم توی دستم برای امنیت بیشتر و بعد هم تند تند با گوشیم شماره آرتان و گرفتم. توی این موقعیت هیچ فکر دیگه ای به ذهنم نمی رسید. با سه بوق جواب داد: – بله ترسا؟ پچ پچ وار گفتم: – آرتان؟ – الو ترسا؟ چرا یواش حرف می زنی؟ نمی شنوم. دستم و گرفتم جلوی دهنی گوشی تا صدام و بهتر بشنوه و گفتم: – آرتان، دزد اومده. حالا تو همون حالت اشکم از چشمام سرازیر شد. آرتان با فریاد گفت: – چی اومده؟ کجایی تو؟ مگه کلاس نیستی؟! با هق هق گفتم: – نه، درس داشتم. آرتان من دارم سکته می کنم. یه پسره این جا تو خونه است. صدای بلند آرتان و شنیدم که گفت: – لعنتی. ترسا بمون تو اتاقت، در اتاق و هم قفل کن. من الان زنگ می زنم بهش که زود گورش و گم کنه. خودمم میام خونه زود. این قدر ترسیده بودم که حتی نتونستم ازش بپرسم این نره غول کیه توی خونه. فقط گفتم باشه و گوشی رو قطع کردم. می دونستم خیلی زود میاد. از صدای بسته شدن در خونه فهمیدم طرف رفته ولی هنوزم جرئت نداشتم از جام بلند بشم. از فکر این که ممکن بود چه بلایی سرم بیاد مو به تنم راست می شد و اشکام نا خودآگاه صورتم و خیس می کردن. پنج دقیقه بعد ضربه ای به در اتاق خورد. از ترس گوشه تخت مچاله شدم و دستم و گرفتم جلوی دهنم. حتی فکر نمی کردم که ممکنه آرتان باشه، فقط می دونم داشتم سکته می کردم. دوباره چند ضربه به در خورد و صدای مهربون آرتان بلند شد: – ترسا، باز کن در رو. منم خانوم کوچولو. از روی تخت شیرجه زدم سمت در. چاقو رو پرت کردم یه طرف و با پام عسلی رو هم هل دادم کنار و در و باز کردم. دیگه برام مهم نبود که لباسم مناسب نیست؛ دیگه برام مهم نبود که نباید جلوی آرتان ضعف نشون بدم؛ برام مهم نبود که با آرتان سر لج دارم؛ فقط می خواستم احساس امنیت کنم. من به شدت زار می زدم و آرتان همون جور خشک شده بود. چند ثانیه که گذشت در میان گریه گفتم: – این کی بــــــود؟ نگفتی من سکته می کنم؟ نگفتی ممکنه یه بلایی سرم بیاره؟ چرا اصلا به من فکر نکردی؟ ناخوداگاه دستام و مشت کرده بودم و می کوبیدم توی سینه اش. آرتان گفت: – ببخشید خانومی. ببخشید. باور کن نمی دونستم تو توی خونه ای. فکر کردم مثل هر روز رفتی کلاس. – صبح که رفتی ندیدی من خوابم؟ – باور کن اصلا توی اتاقت و نگاه نکردم. فکر کردم بازم بدون خداحافظی رفتی. – ماشینم و ندیدی توی پارکینگ؟ – ترسا، من که دروغ ندارم به تو بگم آخه. صبح همین دوستم اومد دنبالم. باید می رفتیم بیمارستان روزبه. با ماشین اون رفتیم. باور کن اگه یک درصدم احتمال می دادم تو توی خونه ای نمی ذاشتم اون پاش و بذاره توی خونه. دوباره سرم و چسبوندم روی سینه پهنش که بوی عطر تلخش و می داد و گفتم: – اگه بلایی سرم می آورد چی؟! از لای دندوناش غرید : – جرئتش و نداشت. کسی که تو خونه آرتانه یعنی مال آرتانه. با این حرفش قند تو دلم آب شد کیلو کیلو. آرتان داشت قشنگ ترین حسی رو که یه زن نیاز داره رو به من منتقل می کرد. احساس این که تکیه گاه دارم، که یه نفر حامی منه. چه احساس قشنگی داشتم. وقتی آروم تر شدم خودم و از آرتان جدا کردم و گفتم: – خیلی ترسیدم. دستم و گرفت توی دستش و تازه به سر تا پام نگاه کرد. بعد از چند لحظه که خوب منو دید زد گفت: – چه جوری متوجه شدی یکی تو خونه است؟ – روی تخت خوابم خوابیده بودم داشتم درس می خوندم دیدم صدای در اومد. فکر کردم تویی اومدم در رو باز کردم… یهو آرتان با حساسیتی آشکار گفت: – اومدی بیرون؟! اون تو رو این جوری دید؟! سریع گفتم: – نه بابا! همین که در و باز کردم توی آشپزخونه دیدمش که داره با بطری قلپ قلپ آب می خوره. چه دوست بی فرهنگی هم داری! داشت با شیشه آب می خورد. خندید و گفت: – خب؟! – هیچی دیگه. کم مونده جیغ بزنم. سریع در و بستم زنگ زدم به تو. دستم و نوازش کرد و گفت: – بازم باید ببخشی خانومی. یکی از پرونده ها تو خونه جا مونده بود. منم با این فکر که تو نیستی کلید خونه رو دادم که این بیاد پرونده رو بیاره برام. – بله! دیگه تکرار نشه. بینیم و فشار داد و گفت: – باشه شیطون خانوم. بینیم و خاروندم و گفتم: – چه مهربون شدی! دست تو موهاش کرد و گفت: – بالاخره آدم وقتی اشتباه می کنه باید قبول کنه دیگه. حالا هم می خوام دعوتت کنم به یه ناهار خوشمزه. من که همین جور هی دارم به خاطر تو از کارم باز می شم، پس امروز کلا بی خیال کار. پاشو حاضر شو با هم بریم ناهار بخوریم. – یه چیزی می پزم خودم. – نمی خواد. این قدر ترسیدی که دیگه جون توی تنت نمونده بخوای آشپزی هم بکنی. بعد از یک ماه و نیم که همخونه منی حالا می خوام بهت یه ناهار بدم. بهونه نیار، پاشو حاضر شو. از خدا خواسته پریدم توی اتاق تا حاضر بشم.
یه پالتوی مشکی خیلی کوتاه پوشیدم با یه شلوار لوله تفنگی مشکی. یه جفت نیم بوت پاشنه پونزده سانتی لژ دار خوشگلم پوشیدم و یه روسری ساتن مشکی و نقره ای شیک سرم کردم.پشت پلکم و سایه طوسی زدم و مژه هام و هم چند بار پشت سر هم ریمل زدم تا حسابی پرپشت بشن. سرمه هم کشیدم توی چشمام. رژ گونه آجری به همراه رژ آجری محشرم کرد. کیف مشکی دستیم و هم برداشتم و رفتم بیرون. آرتان توی آشپزخونه بود. رفتم توی آشپزخونه و دیدم داره بطری آبی که توی یخچال بود رو می اندازه توی سطل آشغال. با تعجب گفتم: – چی کار می کنی؟ برگشت به سمتم.. خودش هم پلیور مشکی پوشیده بود با شلوار پارچه ای مشکی خوش دوخت. پالتوی مشکیش هم روی دستش بود و کفشاشم کفش رسمی ورنی براق بود. ضعف کردم برای تیپش… لبخندی به صورتم پاشید و گفت: – مگه نگفتی دوستم این و دهنی کرده؟! – خب می شستمش. – توام عادت داری از بطری آب بخوری. بهتر بود که بندازمش. باورم نمی شد که این قدر روی رفتارای من دقیق باشه. از کجا دیده بود منم با بطری آب می خورم؟ خودم و از تک و تا نینداختم و گفتم: – من بدم نمی یومد. یه بار که می شستمش… … همزمان با هم وارد آسانسور شدیم و آرتان بهم لبخند زد. ضربان قلبم تند شد و منم به تلافی بهش چشمک زدم که نگاش روی صورتم ثابت موند. نمی دونم چقدر طول کشید. یک ثانیه، دو ثانیه… با صدای ضبط شده به خودم اومدم و نگاه از آرتان گرفتم: – لابی. کل این بیست طبقه رو ما زل زده بودیم به هم. گونه هام رنگ گرفته بود. آرتان دست چپم و گرفت توی دستش و بعد از این که انگشتم و با انگشتش به نرمی لمس کرد گفت: – حلقه ات… چیزی نگفتم. خیلی وقت بود دستم نمی کردمش. دستم و فشار داد و گفت: – خواهشا دستت کن. – چرا؟! نگام کرد. نگاهی که تا عمق وجودم و سوزوند. سپس برگشت سمت نگهبان و بهش گفت ماشین و از تو پارکینگ برامون در بیاره. وقتی نگهبان رفت، برگشت سمت من و گفت: – چون دوست ندارم تا وقتی که تو خونه منی برات مزاحمتی ایجاد بشه. نمی گم برای خانومای متاهل مزاحمت ایجاد نمی شه ولی احتمالش خیلی کمتره. سرم و تکون دادم و گفتم: – از این به بعد. چونه ام و گرفت توی دستش و گفت: – شخصیتت خیلی برام جالبه ترسا. وقتی باهات بداخلاقم خیلی تلخ می شی، عین یه ماده ببر؛ ولی وقتی من ملایم می شم تو خیلی… – خیلی چی؟! لبخندی زد و گفت: – خانوم می شی. دوباره قند توی دلم آب شد. نگهبان ماشین و آورد و اجازه نداد این بحث شیرین ادامه پیدا کنه. سوار که شدم آرتان پرسید: – کجا بریم؟! شونه بالا انداختم و گفتم: – نمی دونم، راننده شمایی. دیگه سوالی نکرد و راه افتاد. از روی مسیر تشخیص دادم داره می ره سمت پاتوق. با ذوقی کودکانه هیکلم و بالا پایین کردم و گفتم: – داریم می ریم پاتوق؟ عینک دودی مارک پلیسش و زد به چشماش و گفت: – آره، خیلی وقته نرفتیم. هوس کردم. – منم همین طور. دقیقا از وقتی ازدواج کردیم دیگه نرفتیم. شبنم و بنفشه هم دیگه نرفتن. – پایه جمعشون فکر کنم تو بودی. آره؟! – یه جورایی آره. – کاملا مشخص بود. – از کجا؟! – همیشه وقتی وارد رستوران می شدین تو وسط بودی. میز و تو انتخاب می کردی. غذا رو اول تو انتخاب می کردی. تو دستور می دادی کی بلند شین و… – اِ، عجب آدمی هستی تو. تو اینا رو چه جوری می دیدی؟ وقتی حتی یه بارم نگامون نکردی؟ – منو دست کم گرفتی؟ من تیزتر از این حرفام. نیازی نیست مستقیم نگاه کنم به کسی. – شما بدجنس تشریف دارین. لبخندی زد و گفت: – اگه عینک آفتابی داری بزن به چشمات خواهشا. – چرا؟! اذیت می شم با عینک. – اوکی، هر جور میلته. بعضی وقتا شناخت آرتان برام سخت می شد. نه به اون قالب یخ و سرد و خشک و مغرورش، نه به الانش که کاملا مشخص بود به خاطر غیرتش گفت عینک بزن به چشمات. منم که چه حرف گوش کن! با توقف ماشین پریدم پایین و با سرخوشی گفتم: – تا حالا ظهرا نیومده بودم این جا. – منم. هر دو رفتیم سمت همون میزی که بار اول پشتش نشستیم و با هم حرف زدیم. آرتان منو رو گرفت سمت من و گفت: – دیگه زورت نمی کنم. هر چی دوست داری سفارش بده. با خوشحالی لازانیا سفارش دادم و آرتانم به تبعیت از من لازانیا سفارش داد. هر دو در سکوت اطراف و نگاه می کردیم. گارسون پیش غذا رو چید روی میز و رفت. آرتان پرسید: – واسه چی این رستوران رو انتخاب کردین؟ – واسه این که قشنگه، دنجه، با کلاسه، محیط شیکی داره. آدم توش احساس خوبی پیدا می کنه. خودتون واسه چی این جا رو انتخاب کردین؟ خندید و گفت: – به خاطر کیفیت غذاش. می بینی فرق بین خانوما و آقایان رو؟ منم خندیدم و گفتم: – دیگه دیگه. – توی کنکور شرکت کردی ترسا؟ – آره. – رشته ات چی بود؟ – علوم تجربی. – رتبه ات چند شد؟ – نپرس دیگه. اگه بگم مسخره ام می کنی. با جدیت گفت: – برای چی باید مسخره ات کنم؟ هر سوالی یه جوابی داره که برای خود شخص با ارزشه. – سه هزار. – چی؟! – چرا تعجب کردی؟ – رتبه ات که خیلی خوب بوده، پس چرا…؟! – پزشکی می خواستم. – آهان! رویای همه بچه های تجربی. رویایی که من به راحتی پام و گذاشتم روش. – یعنی چی؟! همون موقع گارسون غذاها رو آورد و چید روی میز. آرتان در حالی که با چنگالش آروم آروم ناخنک می زد گفت: – منم هم رشته ات بودم آخه. می دونی رتبه ام چند شد؟! – پنج، شش هزار باید شده باشی. – یه کم بهتر شدم. بیست و هفت. – چــــــی؟! – حالا نوبت توئه که تعجب کنی؟ – پس چرا روانشناسی بالینی؟ چرا پزشکی نخوندی؟ – چون از اولم روانشناسی رو دوست داشتم. – خب می تونستی روانپزشک بشی. – آره می تونستم، ولی به نظر تو عمرم تلف نمی شد؟ هفت سال باید عمومی می خوندم، سه سالم تخصص. این جوری همون کار و کردم ولی تخصصی تر. دو سال هم سود کردم. – دیــــــوونه. کاش من جای تو بودم. تو با رتبه من می تونستی به اون چیزی که می خواستی برسی، منم با رتبه تو. – آره، ولی حالام دیر نشده. من می تونم کمکت کنم که رتبه ات تو کنکور عالی بشه و راحت پزشکی تهران قبول بشی. پوزخندی زدم و گفتم: – دیگه نیازی نیست. – بیا یه کاری کنیم. – چه کاری؟ – تو که می خوای بری، چیزی رو از دست نمی دی. بیا کل کتابات و با هم بخونیم و من باهات کار کنم، تو هم دوباره واسه کنکور ثبت نام کن. امسالم کنکور بده؛ یا رتبه ات خوب می شه، یا بد. تو که برات فرقی نداره، این یه امتحان کوچیکه. – من که می خوام برم دیگه چرا هم خودم و اذیت کنم هم تو رو توی زحمت بندازم؟ – فرض کن واسه این که علمت بره بالاتر؛ یا این که قبل از امتحان کالجای اون جا یه کوییز از خودت گرفته باشی. – نمی دونم چی بگم. – فقط قبول کن. – باشه قبول. توی چشمای آرتان ستاره روشن شد و من دلیل شادیش و نفهمیدم. ناهار اون روز بهم حسابی مزه کرد، به خصوص که آرتان هی سر به سرم می ذاشت و منو می خندوند. اینم شخصیت پنهان آرتان بود. وقتی برگشتیم خونه من یه راست رفتم توی اتاقم که بشینم بقیه زبانم و بخونم. فعلا زبان برام از هر چیزی مهم تر بود. ساعت حدود پنج عصر بود که به یه مشکل برخوردم توی لیسنینگ. یه کلمه رو هر کاری می کردم متوجه نمی شدم. ام پی فور رو با هندزفری برداشتم و تصمیم گرفتم برم از آرتان بپرسم. می دونستم لیسنینگش عالیه. پشت در اتاقش که رسیدم هندزفری رو از تو گوشم در آوردم و خواستم در بزنم که متوجه صدای آهنگ شدم. درست متوجه نمی شدم خواننده داره چی می خونه، فقط یه بیتش رو خیلی قشنگ می شد شنید. یه بیتی که واسه همیشه تو ذهنم ثبت شد: قرار نبود چشمای من خیس بشه قرار نبود هر چی قرار نیست بشه قرار نبود دیدنت آرزوم شه قرار نبود که این جوری تموم شه بی حرف، بدون این که در بزنم عقب گرد کردم و به اتاقم برگشتم.
نصف شب بود. روی تخت ولو شده بودم و هنوز داشتم زبان می خوندم. فردا امتحانم بود و این قدر خونده بودم که وقتی می خواستم توی ذهنم با خودمم حرف بزنم بی اراده انگلیسی می گفتم. این قدر خوابم می یومد که به زور پلکام و باز نگه داشته بودم. باید کم کم چوب کبریت می ذاشتم لای پلکام. ساعت سه بود و امتحان منم ساعت ده صبح. داشتم به این فکر می کردم که بسه هر چی خوندم. بگیرم یه کم بخوابم که در اتاق باز شد. آرتان با بالا تنه برهنه و یه شلوارک وایساد توی چارچوب در. خواب از سرم پرید و صاف نشستم. با اخم گفت:
– می دونی ساعت چنده؟
– آره، سه.
– فکر نمی کنی الان باید خواب باشی؟
– سر و صدام بیدارت کرد؟
– تو اصلا سر و صدا کردی مگه؟
مظلومانه گفتم:
– نه به خدا.
نشست لب تخت. همین جور که تند تند دفتر و کتابام و جمع می کرد گفت:
– این قدر این امتحان مهمه؟
– خب آره. می خوام تند تند بخونم که تا وقتی می خوام برم تموم بشه.
چپ چپ نگام کرد. دست از جمع کردن کتابا کشید و گفت:
– نترس. این جا هم که چیزی یاد نگیری اون جا چون توی محیطشی خواه ناخواه یاد می گیری.
– واسه امتحان کالج…
– بس کن بگیر بخواب.
– چه گیری دادی به خوابیدن من آرتان؟
کتابا رو از روی تخت برداشت. دستش و گذاشت روی شونه من و هلم داد به سمت عقب که ناخوداگاه دراز کشیدم. لحاف و روم مرتب کرد. چراغ اتاق رو خاموش کرد و گفت:
– تا وقتی که تو بیداری من خوابم نمی بره.
به دنبال این حرف در اتاق و بست و رفت.
امتحانم خیلی خوب شد ولی بعد از امتحان حسابی خوابم می یومد. اومدم خونه. تند تند لباسام و در آوردم و شیرجه زدم توی تخت تا دوباره بگیرم بخوابم که گوشیم زنگ زد. با غر غر گوشی رو از تو کیفم کشیدم بیرون و جواب دادم:
– الو؟
صدای بنفشه بلند شد:
– سلــــام.
– سلام بنفشه خانوم کم پیدا.
– قربون تو برم که این قدر پیدایی!
– بگو بابا غر نزن دیگه.
– فردا شب دعوتی.
– اوه! به کجا؟
– خونه عرشیا.
– خبر مرگش چه خبره؟
– تولدشه.
– اِ لابد پارتی و…
– نه منحرف. خودمونیم فقط، کس زیادی نیست. یه کم بزن برقصه دیگه، توام که آزادی دیگه.
با خنده گفتم:
– خره شب جمعه است!
– کوفت! عین این زن شوهر دارا حرف می زنه. حالا خوبه اون آرتان تا حالا یه ماچم به تو نکرده ها. ولی خداییش من موندم تو کف اراده این بشر! چه طور تونسته تا حالا حتی یه بارم به تو نزدیک نشه؟!
– بابا بچه دبیرستانی که نیست دست و پاشو گم کنه.
– در هر صورت پیرمردم تو خونه با یه دختر خوشگل تنها بمونه دست و دلش می لرزه.
– آرتان با همه فرق داره.
– خب بسه، بسه، نمی خواد طرفداریش و بکنی. می یای که؟
– نمی دونم. دوست دارم بیام ولی آرتان و چی کار کنم؟
– مهمونی از ساعت هفته. اون موقع که آرتان هنوز نیومده خونه. یه نامه براش بنویس، گوشیتم بذار تو خونه که یعنی یادت رفته، بعدم با خیال راحت تشریف بیار.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا