رمان قرار نبود

رمان قرار نبود پارت آخر

3.7
(3)
از اتاق رفتم بیرون. می خواستم برم یه لیوان شیر بخورم. یه دست لباس پاره پوره و گشاد تنم کرده بودم. دیگه حوصله نداشتم حتی به خودم برسم. یه جورایی هم می ترسیدم. نمی خواستم آرتان با دیدنم تحریک بشه. ترجیح می دادم ژولیده باشم. از اتاق آرتان صدا شنیدم. داشت با یکی حرف می زد. کنجکاو شدم. رفتم دم در اتاقش و گوش وایسادم:
– ببین شهاب، من دیگه عقلم به جایی نمی رسه. حتی به استاد هاشمی هم زنگ زدم. میگه حتما باید تحت راونکاوی قرار بگیره.
– نه گفتم که بهت. افسردگی بعد از اولین نزدیکیه. طبیعی هست ولی اگه جلوش و نگیریم وخیم می شه………
– ای بابا! میگی چی کار کنم؟ این قدر نگو تو که خودت این کاره ای! پدرم در اومده. زیر بار نمی ره شهاب!
– من نمی دونم مشکل چی بوده.
– با دارو می تونم جلوی روند بیماری رو بگیرم ولی نمی خوام بهش دارو بدم. وقتی با مشاوره می دونم خوب می شه دوست ندارم این داروهایی که هر کدوم هزار تا عوارض دارن رو بکنم توی بدنش.
– آخرم مجبور می شم به زور ببرمش.
– از استاد خواستم یه شب بیاد این جا، ولی گفت زیر بار بیمارایی که خودشون قبول ندارن بیمارن و نمی خوان درمان بشن نمی ره. گفت بیمار باید خودش مراجعه کنه.
– فعلا که موندم وسط این میدون. دستم هم به هیچ جا بند نیست. روز به روزم داره بدتر می شه.
آهی کشید و با صدایی تحلیل رفته گفت:
– خیلی نگرانشم شهاب. همش تقصیر منه.
– ازت خواهش می کنم از دکترا و پرفسورای اون خراب شده در مورد مشکلش سوال کن. یعنی اون جا مهد روانشناسیه.
– نخند! من دارم حرص می خورم تو می خندی؟
– منتظر خبرت هستم. خداحافظ.
از در اتاق فاصله گرفتم. چقدر نگرانم شده بود. شهاب رو می شناختم. یکی از دوستاش بود که توی آلمان زندگی می کرد و مثل خودش روانشناس قابلی بود. بی خیال شیر شدم و برگشتم توی اتاق. دو روز دیگه کنکور داشتم. ایستادم جلوی آینه. این کی بود دیگه؟!
یه دختر ژولیده، با چشمای گود افتاده، ابروهای پر شده، صورت رنگ پریده و چشمای از همیشه روشن تر. آهی کشیدم و گفتم:
– خودتی ترسا؟!
یه کم جلوی آینه عقب جلو رفتم. نشستم لب تخت. این چه وضعی بود؟! نباید خودم و می باختم. دنیا که به آخر نرسیده بود. اگه من و آرتان قسمت هم باشیم به هم می رسیم؛ حتی اگه همه بنده های خدا بر علیه ما نقشه چیده باشن. با یاد خدا انگار دلم آروم گرفت. انگار حس کردم خدا هوام و داره و من تنها نیستم. دیگه تنهایی بهم فشار نمی آورد. یا علی گفتم و بلند شدم. تند تند دفتر و کتاب ها رو جمع کردم. هر چی خونده بودم بس بود. نمی خواستم دیگه درس بخونم. این دو روز آخر نیاز به استراحت و تفریح داشتم. کتابا رو که جمع کردم رفتم سمت حموم. آرتان هنوز هم توی اتاقش بود. دوش آب گرم حالم و جا آورد. با این که هوا خیلی گرم بود ولی طاقت دوش آب سرد رو نداشتم. بیرون که اومدم آرتان روی کاناپه نشسته بود و مشغول تماشای تی وی بود. با دیدن من با تعجب بهم خیره شد. انگار باورش نمی شد خودم باشم. موهای خیسم و کردم توی کلاه حوله ای و سعی کردم لبخند بزنم. من که داشتم می رفتم، برای چی باید این روزای آخر و زهرمار هم خودم می کردم و هم آرتان؟ ترجیح می دادم منم مثل خودش باشم. شاید اون منو دوست نداشت ولی عملش چیز دیگه ای می گفت. منم می خواستم توی عمل بهش نشون بدم که باهاشم. گفتم:
– چایی می خوری؟
با چشمای گشاد شده نگام کرد و گفت:
– نیکی و پرسش؟
از حالتش خنده ام گرفت. رفتم سمت آشپزخونه و کتری رو گذاشتم روی گاز. آرتان چه گناهی کرده بود. من چه گناهی کرده بودم؟! نباید زندگی رو به کام هر دو نفرمون زهر می کردم. دوست داشتم همیشه خاطره خوبی از هم داشته باشیم. برگشتم قوطی چایی رو از داخل کابینت بردارم که دیدم دقیقا پشت سرم به میز تکیه داده و زل زده به من. با خنده ای آهسته گفتم:
– چته؟ آدم ندیدی؟
یه قدم اومد به سمتم.
– ترسا؟
– جانم؟
یه قدم دیگه بهم نزدیک شد. دوست داشتم بغلش کنم. قوطی چایی رو گذاشتم روی میز و نگاش کردم. گفت:
– بهتری؟
– آرتان؟ می دونم خیلی اذیت شدی، ولی… درسام سنگین بود. ببخشید. کنکور و که بدم پس فردا راحت می شم.
دستم و گرفت و منو کشید توی بغلش. بوی عطرش هنوز هم مستم می کردم. خودم و چسبوندم بهش و نفس عمیق کشیدم. در گوشم گفت:
– دوست دارم همیشه زلزله باشی. دوست ندارم این قدر گرفته و پکر ببینمت. این مدت… خونه انگار روح نداشت.
با خنده هلش دادم عقب و گفتم:
– حالا روح خونه برگشته.
اونم خندید. قوطی چایی رو برداشت و گفت:
– برو یه چیزی تنت کن. موهاتم خشک کن. چایی با من.
لبخندی بهش زدم و رفتم توی اتاقم. یه تاپ و شلوارک لیمویی تنم کردم حوله سرم و هم سرم کردم. دست و صورتم و کرم زدم و یه رژ لب صورتی هم مالیدم روی لبم و رفتم بیرون. آرتان هم با سینی چایی از آشپزخونه اومد بیرون. اعتراض کردم:
– اصلا دم کشید؟
سینی رو گذاشت روی میز. منو کشید سمت خودش و گفت:
– مگه جرات داشت دم نکشه؟
سرم و گذاشتم سر شونه اش و ریز خندیدم. روی موهام و بوسید و گفت:
– چت شده بود خانوم من؟
– بعضی وقتا این جوری می شم.
– میای بریم پیش دوستم؟ یه ویزیتت بکنه بد نیست.
– نه، خودم خودم و بهتر می شناسم.
دستش و انداخت دور شونه ام، دیگه چیزی نگفت. دوتایی با هم یه کم تی وی نگاه کردیم و بعدم چایی خوردیم. آرتان گفت:
– شام بریم بیرون؟
از جا پریدم و گفتم:
– پاتوق اگه می بریم، میام.
لبخندی زد و گفت:
– برو حاضر شو شیطون.
بیرون رفتن با آرتان رو خیلی دوست داشتم. سریع حاضر شدم. آرتان هم خوش تیپ منتظرم بود.
اون شب یکی از بهترین شبای زندگیم شد. برای اولین بار هر دو دست از غرور برداشته بودیم. شوخی می کردیم، می خندیدم، مسخره بازی در می آوردیم. حتی آرتان اجازه داد دوباره پشت فرمون فراری خوشگلش بشینم و من کلی لذت بردم. دیگه نمی خواستم به رفتنم فکر کنم. نمی خواستم به نبودن آرتان فکر کنم. فقط می خواستم به حالا فکر کنم. به بودن اون، به داشتنش، به بودن اسمش توی شناسنامه ام.
– ترســـــــا، بدو دیر شد.
مقنعه ام و کشیدم روی سرم. از این مدل کرواتیا بود جدید خریده بودم. دسته هاش و از زیر بستم و موهام و یه کمش و کج از زیر مقنعه کشیدم بیرون. قشنگ شد. آرایش نکردم که مشکلی پیش نیاد برام. کوله ام و انداختم روی دوشم. مداد و پاکنم و هم چپوندم داخلش و رفتم بیرون. آرتان با دیدن من لبخندی زد و گفت:
– نیلی جون زنگ زد گفت برات نماز خونده.
– دستش درد نکنه.
– بریم دیر شد.
اصلا استرس نداشتم. سوار ماشین شدم و آرتان راه افتاد سمت حوزه امتحانیم. با لبخند گفت:
– راحتی؟
– آره. من همش و خوندم. با اطمینان می گم دو برابر بیشتر از سال قبل بلدم.
– مداد برداشتی؟
– آره.
– پاک کن؟
– آره.
– کارت ورود به جلسه؟
– آره.
– خب، امیدوارم موفق بشی.
آخه چه فایده؟! ولی هیچی نگفتم. قسم خورده بودم ضد حال نزنم. آرتان هم مثل من بود انگار. شب به شب گونه منو می بوسید و خیلی راحت می رفت توی اتاقش می خوابید. انگار نمی خواست بهم نزدیک بشه. شاید هم بیچاره ترسیده بود من دوباره حالم خراب بشه. این جوری بهتر بود. حداقل حالا که می خواستم برم این جوری بهتر بود. با توقف ماشین از فکر خارج شدم:
آرتان دستم و گرفت و گفت:
– استرس که نداری؟
– نه.
– برو که مطمئنم قبولی.
لبخند تلخی زدم. خم شدم گونه اش و بوسیدم و گفتم:
– با این همه زحمتی که تو کشیدی معلومه که قبول می شم. ممنونم ازت.
صورتم و گرفت بین دستاش. سرشو آورد جلو. خیلی نرم روی لبام و بوسید و گفت:
– برو شیطون من.
خندیدم. بعد از مدت ها لب هام و بوسیده بود. از ماشین پریدم پایین که صدام کرد.
– تری؟
چرخیدم به طرفش:
– جانم.
– من میرم سه ساعت دیگه بر می گردم. اومدی بیرون بهم زنگ بزن. همین دور و برا هستم.
– باشه.
دست براش تکون دادم که برام بوق زد و رفتم سر جلسه. از اون چیزی که فکر می کردم راحت تر بود. به خصوص زباناش. زبانا رو این قدر راحت زدم که خودمم باورم نمی شد. اختصاصی ها رو هم با دقت بیشتر یکی از پس از دیگری جواب دادم و زودتر از همه زدم بیرون از جلسه. نیازی به زنگ زدن نبود. آرتان جلوی در حوزه، توی ماشین تابلوش نشسته بود. می دیدم که چشم همه دخترا بهش دوخته شده. با افتخار رفتم در ماشین و باز کردم. سوار شدم و اول از همه گونه اش و بوسیدم. با لبخند گفت:
– چطور بود خانومی؟
– عالی!
– پس قبولی.
– فکر کنم.
– واجب شد به افتخارت جشن بگیریم خانوم کوچولو.
و دماغم و فشار داد. جشن؟! شاید بهتر بود گودبای پارتیم و بگیریم. باید رفتنم و بهش می گفتم؟! نه، زود بود. توی موقعیت خودش باید می گفتم. آرتان مستقیم منو برد رستوران برای ناهار. با صدای بلند می خندیدم و از هر دری حرف می زدم. آرتان سعی داشت منو آروم کنه ولی موفق نمی شد و پا به پام می خندید. چه روزای قشنگی بود.
برگشتیم خونه. رفتم توی اتاقم که لباسام و عوض کنم. آرتان امروز به خاطر من سر کار نرفته بود. لباسام و که عوض کردم چشمم به عکسا افتاد. انگار تازه ذهنم باز شده بود. عکسی که آرتان از روی عسلی برداشت رو کجا گذاشت؟! باید سراغش و می گرفتم؟! نه، باید خودم می فهمیدم. رفتم از اتاق بیرون. توی حموم بود خداروشکر. سریع پریدم توی اتاقش. نیازی به گشتن نبود. عکس روی عسلی کنار تختش بود. ای بابا، شب به شب چه جوری با دیدن این عکس می خوابید؟! لبخند زدم و اومدم از اتاق بیرون. دیگه داشتم از کاراش برداشتای خوبی می کردم. حس می کردم که اونم منو دوست داره. غیر ممکن بود کسی فقط از روی عادت نسبت به هم خونه اش این رفتارا رو نشون بده؛ ولی تا وقتی که نمی گفت نمی تونستم بمونم. صدای در حموم بلند شد. پریدم جلوش و گفتم:
– پـــــــخ!
دستش و گذاشت روی قبلش و گفت:
– سکته ام دادی وروجک! این چه وضعشه؟
چقدر خوب بود که دیگه اخم نمی کرد. خیلی وقت بود لبخندش و ندیده بودم. منم خندیدم و گفتم:
– آخیـــــش، ترسیدی؟!
اومد طرفم. دماغم و فشار محکمی داد و گفت:
– یکی طلبت.
رفت توی اتاقش تا لباس بپوشه. منم رفتم توی آشپزخونه. دوست داشتم برای شام خودم غذا درست کنم. صداش از پشت سرم بلند شد:
– تری، مهمونی رو کجا بگیریم؟!
– بیخیال آرتان. نیازی به مهمونی نیست.
– چرا؟!
– بذار تا قبول شدم مهمونی می گیریم.
– مطمئنی؟
– آره.
– خیلی خب، ولی یه مهمونی دعوتیم، باید بیای. نمی تونی زیرش بزنی.
چه عجب! ما رو قابل دونست تا توی یه مهمونی باهامون شرکت کنه. چی از این بهتر؟! با شادی گفتم:
– آخ جون، کی هست؟!
– الان نیست، ولی دوستم چون می دونه من سخت رضایت می دم به رفتن از الان بهم گفته.
– کی؟
– آخر ماه.
– باشه می ریم حتما.
– پس یه بار بریم لباس بخریم.
– اوه، این همه لباس دارم من که هیچ جا نپوشیدمشون تا حالا .
– چه خانوم کم خرجی.
خندیدم:
– چه کنیم دیگه؟!
اون شب شام و با هم خوردیم و آرتان خیلی در مورد انتخاب رشته برام حرف زد. چه دل خجسته ای داشت. بعد از این که چایی هم خوردیم بلند شدم برم بخوابم. منتظر بودم اونم باهام بیاد. حداقل امشب دوست داشتم باهاش باشم. فقط توی بغلش بخوابم، ولی هیچ اقدامی نکرد. فقط لبخندی توی صورتم پاشید و گفت:
– خوب بخوابی عزیزم.
رفتم توی اتاقم. دراز کشیدم روی تخت. خاطرات اون شب جلوی چشمم رژه می رفتن. خیلی دلم می خواست قبل از رفتن فقط یه بار دیگه با آرتان باشم، فقط یه بار دیگه. کاش برام حسرت نشه.
آخرین نگاه و توی آینه به خودم انداختم. فوق العاده شده بودم. موهام و اتو کشیده بودم و تا کمرم رسونده بودم. لخت لخت شده بود. جلوش و هم مثل برج ایفل گنبد کرده بودم روی سرم. خیلی بهم می اومد. آرایشمم کامل و بدون نقص بود. جدیدا خط چشمام و هم خیلی قشنگ در می آوردم. همیشه فکر می کردم نمی تونم بکشم ولی یکی دوبار که کشیدم دیدم خیلی هم راحته. ریمل و سایه و رژ گونه آجری، همراه با رژ لب مسی که وسطش و قرمز در آورده بودم. لباس دکلته سوغاتی آرتان رو تنم کرده بودم. کتش رو چپوندم داخل کیفم تا اون جا تنم کنم. کفشمم مشکی بود و طبقه معمول پاشنه بلند. حرف نداشت. مانتوم و برداشتم. جورابام و هم کردم داخل کیفم. می خواستم آرتان منو این جوری ببینه. دوست داشتم عکس العملش رو ببینم. تلق تولوق کنان رفتم از اتاق بیرون.
آرتان سر یخچال داشت آب می خورد. یه پیرهن تنگ مشکی تنش بود. یه کروات باریک شل قرمز رنگ هم دور گردنش بود. شلوارشم مشکی و تنگ بود. تیپت تو حلقم! کنار اوپن ایستادم و با لذت بهش خیره شدم. چه افتخاری بود برام که برای یه مدت کوتاه آرتان و داشتم. فکر کنم از بوی عطرم، شایدم از صدای کفشام حضورم و حس کرد و چرخید به طرفم. با دیدم خشک شد سر جاش. از دیدن قیافه اش خنده ام گرفت. چرخی زدم و گفتم:
– می پسندی؟!
انتظار داشتم الان کلی به به و چه چه کنه، ولی صدای دادش بلند شد:
– این چیه پوشیدی؟! این همه آرایش برای چیه؟! لخت بیای سنگین تری که.
ذوقم کور شد بی احساس. من برای تو این جوری اومدم، وگرنه مطمئن باش جلوی دوستای هرزه ات این مدلی نمی چرخم. اینا رو به اون نگفتم، در عوض داد زدم:
– چشه؟! خیلی هم دلت بخواد. خانومای دوستات لخت بیان سنگین ترن. من که مشکلی ندارم.
– برو عوضش کن.
– نمی خوام.
– پس جایی نمی ریم.
نشستم روی کاناپه. لجبازی باهاش و دوست داشتم. گفتم:
– باشه، نمی ریم.
چند لحظه در سکوت سپری شد تا این که اومد جلو و گفت:
– ترسا جون لجبازی نکن. برو جورابت و بپوش، کتشم بپوش روش، بیا بریم.
– نمیام. دوست دارم این جوری بیام.
دوباره عصبی شد:
– می خوای این جوری بیای تا مردای هرزه لذتت رو ببرن؟ این چه اخلاقیه شما دخترا دارین؟ چرا از جلب توجه خوشتون میاد؟
اگه سه تا سیلی بهم می زد این قدر ناراحت نمی شد که حرفاش آتیشم زد. اون چه فکری پیش خودش می کرد؟ با غیض نگاش کردم و گفتم:
– ه**رزه خودتی.
و راه افتادم برم سمت اتاق که بازوم و گرفت توی دستش و گفت:
– چی گفتی؟!
از صداش ترسیدم ولی از رو نرفتم و گفتم:
– همین که شنیدی.
– خیلی خب! راه بیفت بریم تا نشونت بدم هرزه کیه.
نمی خواستم دوباره دستم و کبود کنه. به زور دستم و از دستش خارج کردم و گفتم:
– نمیام، مگه زوره؟
– آره زوره. راه بیفت بهت می گم.
هلم داد سمت در. باز وحشی شده بود. باشه میام، ولی آدمت می کنم. مانتوم و پوشیدم. بلند بود و تا مچ پام و می پوشوند. شالم و هم انداختم روی سرم و رفتم بیرون. توی آسانسور با سوییچش به دیوار آسانسور ضربه می زد و می رفت روی مخم، ولی نمی خواستم بیشتر از این اوقات تلخی درست کنم.
دوتایی سوار ماشین شدیم و راه افتاد. چنان گاز می داد که گفتم نرسیده به باغ هر دو جوون مرگ می شیم. مهمونی توی باغ یکی از دوستاش گرفته شده بود. خوبه هوا گرم بود وگرنه یخ می زدیم. یک ساعت بعد به باغ رسیدیم. آرتان دیگه حتی نگامم نمی کرد. داشتم از بی توجهیش عذاب می کشیدم. وارد باغ شد و ماشینش رو پشت ماشینای دیگه پارک کرد و دوتایی پیاده شدیم. دوستاش به سمتمون هجوم آوردن . میز و صندلی چیده نشده بود. همه دور تا دور ایستاده و محوطه وسط رو هم پیست رقص کرده بودن. بعد از سلام و معارفه به بعضی ها که نمی شناختم، دوباره برگشتم سر جای اولم و تکیه دادم به ماشین. دل و دماغ شادی کردن نداشتم. دوست داشتم آرتان بیاد منو با خودش ببره تو جمع دوستاش، ولی اون بی توجه به من مشغول بگو و بخند بود. جالبی کار این جا بود که به خانوما خیلی بیشتر از آقایون توجه نشون می داد و چنان خودش بهشون نزدیک می کرد که دلم می خواست دق کنم. هرازگاهی نگاهی به سمتم می انداخت، ولی یه نگاه سرد و بی روح.
گوشیم رو در آوردم. شماره شایان رو گرفتم. بعد از دو بوق جواب داد:
– سلام.
– سلام شایان خوبی؟ چطوری با زحمتا؟
– شما رحمتین خانوم. خواهش می کنم. تو خوبی؟ چه خبرا؟
– شایان یه زحمتی برات دارم.
– باز چی شده؟
– ببخش که مزاحم تو شدم ولی خواهش می کنم برای دو هفته دیگه بلیط برام بگیر.
– پس تصمیمت و گرفتی که بری. کنکورت چی شد؟
– مهم نیست.
یکی داشت از درونم فریاد می زد این کار و نکن، ولی لجبازتر از این حرفا بودم که به ندای درونیم اهمیتی بدم.
– برای چه تاریخی می خوای دقیقا؟
– پونزده مرداد.
– باشه، خبرت می کنم.
– خیلی ازت ممنونم.
– خواهش می کنم.
– کاری نداری فعلا؟
– نه سلام برسون. به آرتانم بگو بیاد ویزاش و بگیره.
دندون قرچه ای کردم و گفتم:
– باشه می گم. کاری نداری فعلا؟
– سلام برسون.
– سلامت باشی. تو هم همین طور. بای.
– خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم داخل کیفم. صدای آرتان بلند شد:
– با کی حرف می زدی؟
فضولیش گل کرد یادش افتاد زن داره. اخم کردم و گفتم:
– به تو ربطی نداره.
– به من ربط نداره پس به کی ربط داره؟
– به خودم.
– ترسا پرسیدم با کی حرف می زدی؟
عجب سیریشی شده بود! برای این که آتیشش بزنم گفتم:
– با شایان.
غلظت اخمش صد برابر شد:
– خبر جدیدی شده بود؟
باید می گفتم؟ نه، زود بود. بذار یه کم بخوابه توی آب نمک. شب آخر بهش می گم. سری تکون دادم و گفتم:
– هنوز نه.
نفس عمیقی کشید. بازم فکر دخترونه کردم. این نفس از سر آسودگی بود! دیگه از فکرای خودم خنده ام می گرفت. گفت:
– بیا پیش بقیه زشته.
– بقیه هستن خدمتتون. نیازی به من نیست.
پوزخندی زد و گفت:
– حسود. مگه نگفتی ه**رزه ام؟ می خوام هرزگی رو بهت نشون بدم.
رفتم جلو. سینه به سینه اش ایستادم و گفتم:
– تو هم به من گفتی ه/ر*زه، کاری نکن که منم به تو نشون بدم.
بازوهام و گرفت توی مشتش. هنوز مانتوم تنم بود. می دونستم اگه درش بیارم آرتان دیوونه میشه. در گوشم گفت:
– مواظب دندونای خوشگلت باش. حیفه بریزمشون توی دهنت!
این و که گفت بازوم و رها کرد و رفت. لعنتی! فقط بلده زور بگه.
نشستم لب صندلی ماشین. جورابام و از داخل کیفم در آوردم. زیاد در تیر رس بقیه نبودم. تند تند جورابام و پوشیدم و کت حریر و از داخل کیف در آوردم. شالم رو برداشتم. موهام و صاف کردم و برج ایفلم رو بالاتر بردم. مانتو رو هم درآوردم و کت و پوشیدم و از ماشین پیاده شدم و دوباره همون جا تکیه دادم. آرتان هنوزم مشغول بگو بخند بود، ولی خوب نمی تونست نقش بازی کنه. اهل این کارا نبود. مشخص بود که رفتاراش مصنوعیه. یه پسری از جمع جدا شد و اومد به سمت من. با دقت نگاش کردم. دوتا لیوان شربت دستش بود. البته لیوان که نه، جام. یکی از دوستای آرتان بود. توی تولدم با خانومش آشنا شده بودم. اسمش… فکر کنم فرهاد بود. با لبخند گفت:
– سلام ترسا. چرا تنهایی؟! بیا بین ما.
و یکی از شربت ها رو گرفت به طرفم. خیلی تشنه بودم. بدون این که به رنگ سرخ شربت ها شک کنم یکی از جام ها رو گرفتم و لاجرعه سر کشیدم. داشتم به این فکر می کردم که خاک بر سر آرتان. یکی دیگه باید به فکر تشنگی زنش باشه تو این گرما، که یهو آتیش گرفتم. داد آرتان هم در اومد، ولی دیر:
– نه، ترســـــا.
ولی دیگه من اون زهر و خورده بودم. فرهاد خندید و رو به آرتان که سریع خودش و رسونده بود گفت:
– چی کارش داری آرتان؟! یه کم روشن فکر باش.
آرتان دست منو گرفت و رو به فرهاد گفت:
– گمشو تا لهت نکردم. من کی از این غلطا کردم که حالا به زنم می دی؟
– بابا من فکر کردم می دونه چی داره می خوره. ترسا؟ ترسا خانوم خوبین؟!
خم شده بودم و دستم و گذاشته بودم روی معده ام. بد چیزی بود لامصب. همه وجودم و به آتیش کشید. موندم بقیه چه جوری این زهرماری رو این قدر راحت کوفت می کنن؟ آرتان فرهاد و هل داد و گفت:
– بهت گفتم بــــــرو.
بعد از رفتن فرهاد دست منو فشرد و گفت:
– هر چی بهت تعارف کردن باید بخوری؟! اگه خوب بود خودم برات آورده بودم. فکر کنم من شوهرتم نه بقیه.
با حرص نگاش کردم و گفتم:
– از کجا باید می دونستم؟!
با کلافگی دستی توی موهاش کرد و گفت:
– از این جا تکون نخور. الان تنت داغ میشه. حواست و جمع کن ترسا. خواهش می کنم. یه کم تحمل کنی اثرش می پره.
فقط سرم و تکون دادم. حرفاش نشون می داد که بازم می خواد تنهام بذاره بره. اصلا به روم نیاورد که لباسم چه خوب و پوشیده شده. شاید از اولم می دونست دارم سر به سرش می ذارم و محاله با اون لباس برم توی یه جمع نامحرم. وقتی رفت کم کم احساس گرما بهم دست داد. نسیم ملایمی می وزید و با موهام بازی می کرد ولی من گرمم بود. آهنگ ملایمی گذاشتن. هی داشت بیشتر گرمم می شد. کاش آرتان می یومد پیشم. کاش بغلم می کرد تا با هم برقصیم. چه آهنگی هم بود. نمی فهمیدم خواننده داره چی میگه، ولی ریتمش و دوست داشتم. باز دوباره یکی از جمع جدا شد و اومد سمت من ولی قبل از این که بهم برسه آرتان از پشت زد سر شونه اش. یارو برگشت به طرف آرتان و نمی دونم آرتان بهش چی گفت که عقب گرد کرد و برگشت. شده بود گشت ارشاد من. خنده ام گرفت از کاراش. گذاشتمش زیر ذره بین. کاش می یومد دستم و می گرفت بریم با هم برقصیم. دوست دارم باهاش برقصم. دوست دارم ببوسمش. من چه مرگم شده؟!
آرتان داشت می رفت به سمت یه دختره. یه دختر بلوند که به طرز فجیعی هم لباس پوشیده بود. نکنه می خواست باهاش برقصه؟ سرم داشت گیج می رفت. دوست داشتم لباسام و دربیارم. خیلی داغ شده بودم. راه افتادم سمت پیست رقص. همه داشتن با هم می رقصیدن. دختره چرخید سمت آرتان. سرعتم و بیشتر کردم. آرتان برگشت. داشت دنبالم می گشت. یه دفعه منو وسط پیست دید. اخماش درهم شد. دستم و گذاشتم سر شونه پسری که بین من و آرتان بود. می خواستم بره کنار. محال بود اجازه بدم آرتان با اون دختره برقصه. پسره برگشت به سمتم. یهو آرتان اومد جلو، پسره رو هل داد کنار و دوتایی با یه حرکت خشونت آمیز همدیگه رو بغل کردیم. توی بغلش حس خوبی داشتم. آهنگ هنوز داشت می خوند. آرتان دستش و کشید روی کمرم و در گوشم گفت:
– می خواستی با این پسره برقصی؟
چه فکری کرده بود پیش خودش. خنده ام گرفت. گفتم:
– خودت چی؟ می خواستی با این دختره برقصی؟!
زل زدیم تو چشمای هم. از یه فاصله نزدیک. یهو با هم گفتیم :
– نه.
با هم لبخند زدیم. بی اراده روی پاشنه پا بلند شدم و زیر گردنش رو بوسیدم. رفتارام انگار دست خودم نبود، ولی چه خوب که دست خودم نبود. اگه اراده داشتم غرورم نمی ذاشت هر کاری که دوست دارم بکنم ولی حالا راحت هر کاری دوست داشتم می کردم. فشار دست آرتان بیشتر شد. دستش نوازش گونه رو کمرم می رفت و می یومد. در گوشم زمزمه کرد:
– با این لباس فوق العاده شدی. خانوم و شیک و با وقار.
نیشم گشاد شد. شیطنتام دیگه دست خودم نبود.دستم رو آروم کشیدم روی سینه اش. در گوشم با لحن خنده داری گفت:
– نکن دختر، یکی می بینه آبرومون می ره.
مستانه خندیدم و گفتم:
– بره.
دستام روی سینه اش داشت حالش و بد می کرد. داشت می شد مثل من. دستم و در آوردم. کراواتش و گرفتم و کشیدم. چراغا رو خاموش کردن. کرواتش و بیشتر کشیدم. حالا صورتش دقیقا جلوی صورت من بود. نرم نرم هنوز داشتیم می رقصیدیم. چشمام و بستم و لباش رو بوسیدم. یه لحظه متوقف شد. چشمام و باز کردم. چشماش و بسته بود. دستش و گذاشت دو طرف صورتم. انگار دیگه برای هیچ کدوممون مهم نبود کسی ما رو ببینه. نمی دونم چقدر گذشت که یه دفعه خودش و از من جدا کرد. مچ دستم و گرفت و کشید. چراغا هنوز خاموش بود. توی جمعیت منو برد سمت ماشین. در جلو رو باز کرد و هلم داد توی ماشین. نمی دونستم چش شده، ولی اعتراض هم نمی کردم. همه تو حال خودشون بودن و کسی متوجه ما نبود. پاش و روی پدال گاز فشرد و سریع از باغ خارج شد. هنوز داشتم نفس نفس می زدم. یه کم دویده بودم ولی انگار خیلی دویده بودم. با سرعت پیچید توی کوچه متروکه ای که پشت باغ قرار داشت و بن بست بود. مطمئن بود سال تا ماه گذر کسی به این جا نمیفته. توی تاریکی زل زدیم به هم. می دونستم چی می خواد. اونم می دونست من چی می خوام. اومد جلو. دوباره و هزار باره هم رو بوسیدیم. در گوشم گفت:
-بریم عقب راحت تریم.
داشتم جورابم و پام می کردم که گوشیم زنگ خورد. آرتان با دکمه های باز کنارم روی صندلی نشسته بود و دستش هم دور شونه ام حلقه شده بود. خم شد از روی صندلی جلو کیفم و برداشت و داد دستم. گوشیم و در آوردم. شماره نیما بود. زیر لب گفتم:
– به به، آقای کم پیدا، پیدا شدن!
آرتان با اشاره پرسید کیه و من زیر لبی گفتم:
– نیماست.
گوشی رو گذاشتم دم گوشم و جواب دادم:
– الو؟
– سلام ترسا.
– به، سلام ماه داماد. رفتی داماد شدی ما رو یادت رفت؟ بی احساس، بی عاطفه…
– ترسا، ترسا، ترسا بذار حرف بزنم.
– بفرمایید. راستی خوبی؟ طرلان خوبه؟
– من خوبم. اونم خوبه سلام بهت می رسونه. الان برای چیز دیگه ای زنگ زدم.
نگران شدم.
– چیزی شده؟
– آره، ولی اتفاقش خوبه.
– چی شده؟!
– آتوسا.
قلبم وایساد. صاف نشستم و گفتم:
– آتوسا چی؟!
– تو خاله شدی منم عمو. تبریک می گم ترسا.
جیغ کشیدم:
– راست می گی؟!
– آره، همین یک ساعت پیش دردش گرفت. آوردیمش بیمارستان، الان فارغ شد. گفتم خبرت کنم بیای.
از شادی اشک از چشمام سرازیر شد و گفتم:
– کدوم… کدوم بیمارستان؟
آرتان با نگرانی به من خیره شده بود ولی لبخندی زدم تا خیالش راحت بشه. آدرس بیمارستان رو گرفتم و قطع کردم. تا قطع کردم آرتان سریع پرسید:
– چی شده؟
– خاله شدم آرتان. آتوسا وضع حمل کرده.
با چشمای گرد شده گفت:
– راست میگی؟
غش غش خندیدم و گفتم:
– آره.
آرتان به نرمی منو کشید توی بغلش. گونه ام و بوسید و گفت:
– خاله کوچولو.
با ناز گفتم:
– آرتان… شیطونی بسه. بریم. می خوام ببینمش این قینقیل خاله رو.
آرتان پیاده شد. دستش رو به سمت من دراز کرد و من هم پیاده شدم. در ماشین رو برام باز کرد و کمک کرد تا سوار بشم. خودشم از در دیگه اومد و سوار شد. شالم و کشیدم روی سرم و مانتوم و هم توی همون حالت پوشیدم. آرتان زیر چشمی نگام کرد و گفت:
– خوبی عزیزم؟
– اوهوم خوبم.
– سرگیجه؟ کمر درد؟
سریع گفتم:
– نه، خوبم.
دستم و گرفت و گذاشت روی پاش. به بیمارستان که رسیدیم پریدم پایین. آرتان سریع اومد پیشم. دستم و گرفت و گفت:
– ندو.
– آرتان تو هم بدو، من دل توی دلم نیست.
در حالی که با خونسردی راه می رفت و منو هم دنبال خودش می برد گفت:
– بالاخره می رسیم. دیر نمیشه. دویدن برات خوب نیست.
نفس عمیق کشیدم و دیگه اعتراضی نکردم. وارد بخش که شدیم سراغ اتاق آتوسا رو گرفتیم که پرستار نشونمون داد و دوتایی به اون سمت رفتیم. با این که وقت ملاقات نبود ولی آرتان تونست راضیشون کنه که بذارن یه لحظه بریم داخل. تا رفتیم توی اتاق، خنده مون گرفت.
علاوه بر ما، نیما و طرلان و مانی و تهمینه جون و عزیز و بابا هم اون جا بودن. انگار نه انگار ساعت دوازده شب بود. گویا مانی آشنا داشت توی بیمارستان. با جیغ و هوار پریدم بغل آتوسا که رنگ به رو نداشت و ماچ بارونش کردم. آتوسا به زور خودش و کنار کشید و گفت:
– یادت باشه ها، من زودتر تو رو خاله کردم.
– الهی فداش بشم. کوش؟!
مانی بچه ای رو از داخل تخت متحرک کنار آتوسا برداشت. گرفت سمت من و گفت:
– بیا خاله کوچولو. اینم یه ترسای دیگه.
بچه رو که لای یه عالمه پارچه و حوله پیچیده بودن و لباسای تنش بهش زار می زد، بغلش کردم و با تعجب به مانی خیره شدم. جای مانی، نیما گفت:
– ترسا، درسا کوچولو کپی خاله شه. وقتی آوردنش ما همه مات مونده بودیم!
بهش نگاه کردم. راست می گفتن. با این که هنوز چهره اش مشخص نبود ولی رنگ چشماش و حالت لب هاش کپی من بود. با ذوق فشارش دادم به خودم و گفتم:
– وای دختره. الهی خاله قربونت بـــــــره.
لپش و محکم بوسیدم که جیغش بلند شد. مانی سریع گرفتش و گذاشتش توی بغل آتوسا. عزیز گفت:
– ننه این چه وضع ماچ کردنه؟! صورت بچه نوچ شد.
غش غش خندیدم و گفتم:
– آخه عاشقشم عزیــــــز.
– هنوز نیومده؟!
طرلان ازم دفاع کرد:
– حق داره بابا. من که زن عموشم عاشقش شدم دیگه چه برسه به ترسا که خاله شه.
با قدردانی نگاش کردم و گفتم:
– ووی که بچه شما چه لواشکی بشه.
گونه طرلان گل انداخت و نیما چپ چپ بامزه ای نگام کرد. بابا گفت:
– دیروقته بچه ها. بهتره بریم. فردا دوباره میایم.
آرتان رفت سمت بچه و گفت:
– اجازه بدین من این درسا کوچولو رو ببینم. می خوام ببینم چطور جرات کرده شبیه ترسای من بشه؟ ترسای من یه دونه است.
من ذوق مرگ شدم و بقیه خندیدن. آرتان بچه رو بغل کرد. با محبت عجیب غریبی نگاش کرد و بعدم خم شد که ببوستش. به جای این که پیشونی یا لپش و ببوسه، زل زد توی چشمای من و چشمای درسا کوچولو رو بوسید. حس کردم قلبم افتاد توی پاچه ام. آب دهنم رو قورت دادم و از جا بلند شدم تا بریم.. همه از مانی و آتوسا خداحافظی کرده و راه افتادیم سمت در. آرتان داشت با بابا حرف می زد. طرلانم کنار تهمینه جون و عزیز بود. نیما اومد کنار من:
– چه خبرا؟
– برای پونزدهم بلیط گرفتم.
سر جاش متوقف شد:
– چی؟
– تابلو بازی در نیار نیما.
– پس کار خودت و کردی، آره؟
چیزی نگفتم. کلافه دست کشید توی موهاش و گفت:
– داری احمقانه ترین کار زندگیت و می کنی. پس حداقل بهش بگو داری می ری. بذار اون یه کاری بکنه.
– اگه براش مهم باشم خودش می فهمه.
– ای بابا، همه درا رو به روی این بنده خدا بستی. چرا این قدر پر توقعی تو دختر؟
– بیخیال. با طرلان چی کار می کنی؟
سرسری و با عجله گفت:
– طرلان خیلی خانومه. ترسا پشیمون می شیا؟
همه رسیدیم به در. دیگه نشد جوابی به نیما بدم. فقط لبخند تلخی بهش زدم و بعد از خداحافظی همراه آرتان رفتم سمت ماشین. آرتان درو برای من باز کرد و گفت:
– بشین، من الان بر می گردم.
نپرسیدم کجا می خواد بره. دوباره رفته بودم توی فکر. دوری آرتان، بابا، عزیز، آتوسا، درسا، دوستام، همه و همه رو چطور می تونستم تحمل کنم؟! در ماشین باز شد و آرتان با دو لیوان معجون نشست داخل. یکی رو گرفت سمت من و گفت:
– بخور.
لبخند زدم و گرفتم. چقدر با محبت بود واقعا. می ترسید دوباره حالم بد بشه. گرفتم و تا تهش و خوردم. خودشم خورد. لیوانا رو انداختیم دور و راه افتادیم. تا خونه از هر دری حرف زدیم. از هر دری جز موندن با هم یا جدایی.
صبح روز بعد تند تند حاضر شدم که برم دیدن درسا کوچولو. می خواستم از همه وقتم استفاده کنم. آرتان هم حاضر شده بود که با هم بریم و بعدش بره سر کار. دم در بودم که صدای زنگ آیفون بلند شد. نگاهی به آرتان کردم و گفتم:
– یعنی کی می تونه باشه؟
آتانی شونه و ابروش و همزمان بالا انداخت و رفت سمت آیفون. با کنجکاوی نگاش کردم که با لبخند در و باز کرد و رو به من گفت:
– مهمون برات اومد.
– کیه؟
– شبنم و بنفشه.
– جدی؟!
– آره.
– ای بابا، خیلی خب تو برو. من بعدش خودم میام.
– مطمئنی؟ می خوای صبر کنم؟
– نه برو. اینا معلوم نیست تا کی بمونن.
– باشه مراقب خودت باش. چیزی هم خواستی به نگهبانی بگو برات تهیه می کنه.
– باشه، چشم.
گونه ام و بوسید و رفت از خونه بیرون. پشت در با شبنم و بنفشه برخورد کرد و بعد از سلام و احوالپرسی سوار آسانسور شد و رفت و شبنم و بنفشه هجوم آوردن داخل. با خنده به پیشوازشون رفتم و سه تایی ولو شدیم روی مبلا. شبنم گفت:
– خاک بر سرت کنم. به تو هم میشه گفت دوست؟ یه زنگ نزنی ببینی من مردم یا زنده ها.
– تو که با وجود اردلان زنده زنده ای.
خندید و گفت:
– شایان گفت که بهت گفته اردلان می خواد بیاد خواستگاری. منتظر بودم یه خبری بگیری ولی دیدم انگار نه انگار.
– از بس تو با معرفت بودی و خودت بهم گفتی.
– گله نکن دیگه. تو که باید منو درک کنی.
– خیلی خب بابا، حالا چه خبرا؟ خر شدی… نه نه، ببخشید. اردلان خر شد؟
کوسن مبل رو پرت کرد طرفم و گفت:
– دلشم بخواد. فعلا که رو ابراست.
– خب به سلامتی. کی میرین ماه عسل؟
– بیشعور بذار عقد کنیم، عروسی کنیم، بعد می ریم ماه عسل.
– خب کی؟
کارتی از داخل کیفش در آورد و گرفت به سمتم. مراسمش برای آخر مرداد بود. آهی کشیدم و گفتم:
– حیف.
این بار بنفشه پرید وسط و گفت:
– حیفش دیگه تو کجاشه؟!
– نمی تونم بیام.
– چرا؟!
بغض گلوم و گرفت. خیلی وقت بود که قضیه رفتن منو پیگیری نکرده بودن و چیزی در این مورد نمی دونستن؛ ولی هنوزم از هر کسی باهاشون راحت تر بودم. آهی کشیدم و گفتم:
– پونزده مرداد من بلیط دارم.
هر دو با هم گفتن:
– هـــــــان؟
– آره.
بنفشه آب دهنش و قورت داد و گفت:
– می ری کانادا؟
– آره.
– درست شد کارات؟
– آره.
شبنم با بغض گفت:
– این شایان آب زیر کاه چرا حرفی به من نزد؟
– شاید صلاح ندونسته.
– پس آرتان چی؟
– هیچی، نخواست که بمونم.
– غلط کرده. اون نخواد، تو بخواه. تو بمون. زندگیت و حفظ کن یابو.
زدم پس کله بنفشه و گفتم:
– حفظ کردن زندگی مال وقتیه که ازدواج قراردادی نباشه، نه واسه ما که هر دو می دونستیم یه روزی تموم می شه.
اشک شبنم جاری شد و گفت:
– بهش گفتی؟ می ذاره بری؟
– مگه می تونه نذاره؟ ولی خب حرفی هم بهش نزدم.
– بهش بگو. جان من بگو. به خدا آرتان دوستت داره.
– شاید دوستم داشته باشه ولی منو واسه همیشه نمی خواد. می تونست بهم بگه. موقعیت های زیادی وجود داشت که حرف بزنه ولی هیچی نگفت.
– تو بهش فرصت دادی اصلا؟
– معلومه که دادم.
– می دونم دروغ میگی. اگه راست می گی بهش بگو داری می ری. اصلا شاید اونم بخواد باهات بیاد. مگه نمی گی ویزای اونم درست شده؟
– مال اون سه ماهه است.
– سه ماه هم سه ماهه. حق اونه که بدونه. می دونی که باید از این ویزا استفاده کنه وگرنه مادام العمر دیگه نمی تونه سفری به کاناد داشته باشه؟ این ظلمه.
– بهش می گم ولی وقتی که خوستم برم.
– احمق نشو. آرتان رو از دست نده. به خدا بهتر از اون برات نیست دیگه. نیما هم که زن گرفت. نمی تونی بشینی به پای نیما.
آهی کشیدم و گفتم:
– بیچاره نیما. خیلی داره تو سرش می زنه که من نرم آواره غربت بشم، ولی می دونم دلیلش بیشتر به خاطر آرتانه. خودش و به آرتان مدیون می دونه و حالا می خواد اجازه نده زندگیش از هم بپاشه.
– واسه چی مدیونه بهش؟
– به خاطر طرلان. طرلان با حرفای آرتان راضی شد نیما رو بپذیره.
شبنم آه کشید و رو به بنفشه گفت:
– پاشو بریم.
– کجا؟!
– پاشو بریم من یه عالمه کار دارم.
با ناراحتی گفتم:
– شبنم ناراحت شدی؟! به خدا خیلی دوست داشتم واسه عروسیت بیام.
– عروسی من به جهنم، ولی این و بدون من نمی ذارم به همین راحتی بری.
– از اینم راحت تر می رم شبنمی.
– بشین و تماشا کن.
برای عوض کردن بحث رو به بنفشه پرسیدم:
– تو چی کار می کنی با بهراد؟
پوزخندی زد و گفت:
– ببین کجای کاری که الان یک ماهه من با بهراد تموم کردم خبر نداری.
– جدی؟
– آره.
– چرا؟!
– چون اونم مثل بقیه پسرا انتظاراتی ازم داشت که از عهده ام بر نمی یومد انجامشون بدم. برای همین هم تصمیم گرفتیم کات کنیم.
– وای! چه بد.
– خیلی هم خوبه. من که عاشقش نبودم. بالاخره شاهزاده سوار بر سانتافه سفید منم میاد.
شبنم با پریشانی گفت:
– پاشو بنفشه کم چرت و پرت بگو.
به نظرم حالت شبنم طبیعی نبود ولی به روی خودم نیاوردم. به همون سرعتی که اومدن رفتن. حتی فرصت ندادن من از زایمان آتوسا چیزی بهشون بگم. با رفتنشون منم از خونه خارج شدم و رفتم سمت بیمارستان.
ساعت یازده شب بود. یعنی کجا مونده بود؟ گوشیش و هم جواب نمی داد. ای خدا از دست این بشر. شیطون میگه یه شب برم از خونه بیرون ساعت دو بیام خونه تا بفهمه چه طعمی داره ها. دوست داشتم گریه کنم. انگار من براش هیچ اهمیتی نداشتم. شایان زنگ و زد گفت بلیط و گرفته. حالم بیشتر گرفته شد. نمی دونم چرا امید داشتم که بلیط گیرم نیاد تا یکی دو ماه دیگه ولی من اگه شانس داشتم…
رفتم توی اتاق. دلم می خواست همه قابا رو بزنم بشکنم. باید یه جوری خودم و تخلیه می کردم. دو هفته دیگه قرار بود برم. دوست داشتم همه این مدت و پیش آرتان باشم ولی آرتان با این کاراش فرصت رو از هردومون می گرفت.
صدای در بلند شد. ساعت از دوازده گذشته بود. نمی خواستم حتی از اتاق برم بیرون دوتا داد سرش بکشم. بی فکر! دراز کشیدم روی تخت. حالا که اومد خیالم راحت شده بود و می تونستم راحت بخوابم. یهو در اتاق باز شد. ناخوداگاه نشستم. آرتان توی چارچوب در ایستاده بود. با موهای ژولیده، چشمای به خون نشسته، قد و قامت فرو افتاده. همه چیز از یادم رفت. با ترس گفتم:
– آرتان!
آب دهنش و قورت داد. تکیه داد به چارچوب در و چشماش و بست. چی شده بود یعنی؟ خدایا این چش بود؟ رفتم طرفش. دستش و گرفتم توی دستم و گفتم:
– آرتان، چی شده؟ چرا این جوری شدی؟ کجا بودی؟ چرا این قدر دیر اومدی؟
– ترسا؟
– جانم؟
اون دستمم گرفت توی دستش. نگاش و دوخت توی نگام و گفت:
– اینا راست میگن؟!
ترسیدم. کی بهش چی گفته بود؟ نفس بریده گفتم:
– کیا؟
– ویزات درست شده؟ بلیط گرفتی؟ داری می ری؟!
پس بالاخره فهمید. کی بهش گفته بود؟! حالا زود بود. نمی خواستم این دو هفته آخر خراب بشه. سرم و انداختم زیر. برگشتم سمت تخت و نشستم لبش. گفتم:
– کی بهت گفت؟
اومد طرفم. جلوم ایستاد. دستام و گرفت. بلندم کرد. زل زد توی چشمام. چرا چشماش این قدر سرخ بود؟ گفت:
– پس راست میگن.
چیزی نگفتم. چند نفس عمیق پشت سر هم کشید و عقب گرد کرد. رفت از اتاق بیرون. بدون این که کلمه ای حرف بزنه. بدون این که بگه نرو، بگه بمون. ای لعنت به شماها! فقط می خواستین رویاهای منو خراب کنین. من بیچاره فکر می کردم تا بفهمه می خوام برم، جلوم و می گیره، نمی ذاره. شما با این کار فقط منو داغون تر کردین. خودم و پرت کردم روی تخت. سرم و توی بالش پنهان کردم و این قدر زار زدم تا خوابم برد و اصلا نفهمیدم آرتان تا خود صبح توی اتاقش قدم رو رفته.
صبح که بیدار شدم سرم مثل کوه سنگین بود. تلو تلو خوران رفتم سمت دستشویی. دستم و پیش بردم تا در دستشویی رو باز کنم که چشمم خورد به یه یادداشت. خط آرتان بود:
– می رم. می رم که یه مدت نباشم. برمی گردم. نمی دونم کجا می رم و نمی دونم کی بر می گردم. شاید صدای دریا آرومم کنه. آرتان.
همون جا جلوی در دستشویی نشستم روی زمین. اشک صورتم و شست. هق هق کردم:
– آخه کجا رفتی؟! چرا این روزای آخر و داری از من دریغ می کنی؟ چرا داری خودت و زجر می دی؟ چرا ازم نمی خوای نرم؟ آرتان به خدا من منتظر یه اشاره ام از تو. آرتــــــان.
این که چقدر گریه کردم و چقدر ضجه زدم بماند، مهم نیست. مهم قلبم بود که هر روز بیشتر از روز قبل داشت زخمی می شد.
چهار روز از نبودش گذشته بود. کسی یادی ازمون نمی کرد. حتی نیلی جون توی این مدت یه زنگ بهمون نزده بود. خداروشکر! وگرنه من نمی دونستم باید چه جوابی بهش بدم. توی این مدت کارم شده بود غصه خوردن و گریه کردن. غذای درست و حسابی نمی خوردم و مثل میت شده بودم. زیر چشمام گود افتاده، گونه های استخونی، موهای ژولیده، لب ها ترک خورده. ترسایی شده بودم غیر قابل شناخت. از دل تنگی رو به مرگ بودم. باورم نمی شد این قدر دلتنگش باشم. شبا لباساش و بغل می کردم تا خوابم می برد. بعضی وقتا از زور ضعف حالت تهوع می گرفتم. شاید باید بستری می شدم ولی نه، مرگ رو ترجیح می دادم.
توی پنجمین روز داشتم مسیر آشپزخونه به اتاقم رو طی می کردم که در خونه باز شد و اومد تو. همون جا سر جام خشک شدم. این آرتان بود؟! این مرد ژولیده؟ با موها و ریش های آشفته، چشمای کدر و هیکل آب رفته، خود آرتان بود یعنی؟!
ساکش و انداخت روی زمین. تکیه داد به دیوار و زل زد به من. اشک صورتم و خیس کرد. دویدم به طرفش. دستاش و باز کرد و من توی بغلش گم شدم. جور عجیبی منو به خودش فشار می داد. انگار می خواست با من یکی بشه. سر و صورتم و بوسید. منم اون و می بوسیدم. دلتنگی که شاخ و دم نداشت. هر دو برای هم دلتنگ بودیم. گفتم:
– خوش گذشت؟
فشارم داد و گفت:
– جهنم بود. یه جهنم واقعی.
صداش چرا این قدر گرفته بود؟! یا خدا! این آرتان من بود یا یه مرد غریبه که من نمی شناختمش؟ مثل بچه ها نق زدم و گفتم:
– چرا رفتی؟!
سرش و توی موهام فرو کرد. چند نفس عمیق کشید و گفت:
– باید می رفتم.
– تو چت شده آرتان؟!
– هیچی. چیزی نپرس ترسا.
تا کی لال بشم؟ تا کی خفه خون بگیرم؟ چرا هیچی نباید بپرسم؟ من حرف دارم. من سوال دارم. چرا داری هم خودت و زجر می دی هم منو؟ به چه جرمی باید تنبیه بشیم؟ این قرار لعنتی چیه بین من و تو؟ کاش از اول ندیده بودمت آرتان. کاش هیچ وقت ازت خواستگاری نکرده بودم. خودم و از آغوشش کشیدم بیرون و خواستم برم توی اتاقم که دستم و گرفت و گفت:
– نرو. بیا بشین پیشم.
چقدر آرتان عوض شده بود. حتی لحن حرف زدنش دیگه اون اقتدار ثابت رو نداشت و چه دلیلی داشت که من همه جوره دوسش داشتم و عاشقانه می پرستیدمش؟ از خدا خواسته نشستم کنارش. دستش و انداخت دور شونه ام و منو چسبوند به خودش. با صدای آهسته ای گفت:
– کی؟
چی کی؟! سوالم و بلند پرسیدم:
– چی کی؟!
نفس پر صدایی کشید و گفت:
– کی میری؟!
انگار پرسیدن این سوال براش سخت بود. و جواب دادنش برای من سخت تر.
– پونزدهم.
– ده روز دیگه.
– اوهوم.
دیگه حرفی نزد. خم شد. سرش و گذاشت روی پام و دراز کشید. هنگ کرده بودم. چرا این جوری شده بود؟! دیگه داشتم می ترسیدم. نه اون حرفی از طلاق می زد و نه من می تونستم چیزی بگم. ای خدا، به هردومون صبر بده، یا توانایی اعتراف بده. دوست داشتم بگم. دوست داشتم همه چیز و بهش بگم، ولی… ولی آرتان با این حالش مشخص بود که منو می خواد، پس چرا اون چیزی نمی گفت؟ حتما دلیلش برای خودش موجهه. شاید اگه منم بگم سرش و تکون میده و میگه متاسفم. نه، من طاقت نه شنیدن و ندارم. آرتان روی پام خوابید. خوابش برد. درست عین پسر بچه ای که روی پای مامانش خوابیده. منم سرم و به پشت کاناپه تکیه دادم و در حالی که موهای آرتان و نوازش می کردم چشمام و بستم. اصلا نفهمیدم چی شد که خوابم برد. اون همه گریه زاری خسته ام کرده بود.
چشم که باز کردم روی تخت خواب بودم. زمان از دستم در رفته بود. نمی دونستم صبحه، شبه، عصره. مهم هم نبود. سرم بازم درد می کرد. بلند شدم برم یه چایی درست کنم بخورم تا سرم بهتر بشه. آرتان توی اتاقش بود. چون از توی اتاقش صدای آهنگ می یومد. طبق معمول.
– قرار نبود چشمای من خیس بشه
قرار نبود هر چی قرار نیست بشه
آهی کشیدم. چای ساز رو زدم به برق و همون جا نشستم. حوصله چایی دم کردن نداشتم. یه لیوان پر کردم و گذاشتم جلوم. صدای آرتان از پشت سرم بلند شد:
– برای منم بریز.
نگاش کردم. ریشش هنوز روی صورتش بود و پیدا بود قصد اصلاح کردن نداره. یه لیوانم برای اون ریختم. نشستیم روبروی هم. به بخار چایی خیره شده بودم. چرا حرفی برای گفتن نداشتیم؟ چرا هر دو هر چند ثانیه یک بار آه می کشیدیم؟ چرا نگاهمون رو از هم می دزدیدیم؟ چه دردمون بود؟! چایی رو داغ و داغ خوردم. بهتر از این بود که بخوام بشینم جلوی آرتان و زل بزنم توی چشماش. بلند شدم برم که گفت:
– شام چی می خوری زنگ بزنم سفارش بدم؟!
– هیچی.
– منم هیچی، ولی… باید یه چیزی بخوریم.
بدون این که برگردم گفتم:
ـ پیتزا مخصوص.
بلند شد رفت سمت تلفن. منم دراز کشیدم روی کاناپه. پیتزا رو که آوردن، آورد گذاشت روی میز. حال نداشتم بلند بشم. اونم صدام نکرد. اومد دستم و گرفت و بلندم کرد. منو نشوند و خودش نشست کنارم. یه قاچ پیتزا برداشت و گرفت جلوی دهنم. از دست آرتان نمی تونستم نخورم. لبخندی بهش زدم و مشغول خوردن شدم. تموم که شد من یه قاچ برداشتم و گرفتم جلوی دهن اون. خم شد دستم و بوسید و بعد آروم آروم شروع به خوردن کرد. نصف پیتزا رو دوتایی به زور خوردیم. وقتی سیر شدم بلند شدم و گفتم:
– می رم بخوابم.
چند قدم بیشتر ازش فاصله نگرفته بودم که صدام کرد:
– تری؟
آی من قربون اون تری گفتنت بشم. گفتم:
– جانم.
– از امشب می خوام بیام پیشت بخوابم. اشکالی که نداره؟
این آرزوی من بود. مگه میشه اشکالی داشته باشه؟ لبخندی زدم و گفتم:
– نه، چه اشکالی؟
سریع پاشد باقی مانده پیتزا رو گذاشت توی یخچال و دوتایی رفتیم توی اتاق. خوابید گوشه تخت. منم لحاف و کنار زدم و کنارش خوابیدم. دستاش و پیچید دور کمرم و منو کشید توی بغلش. چه آرامشی داشت آغوشش. این قدر این آرامش برام زیاد بود که از شبای دیگه زودتر و راحت تر خوابم برد.
***
دو روزه دیگه بیشتر به رفتنم باقی نمونده بود. آرتان دو روز در میون می رفت سر کار. همش خونه بود، ولی دیگه کاری به کارم نداشت. انگار همین که توی خونه بود براش کافی بود. خیلی خرید داشتم که انجام بدم ولی حوصله اش و نداشتم. بیخیال خرید شدم. هر چی می خواستم از همون جا می خریدم. باید سند ویلام و می دادم به شایان تا برام بفروشتش و پولش و حواله کنه. اون جا به پول نیاز پیدا می کردم. حتی ساک و چمدون هم نمی خواستم بردارم. یه ساک دستی کوچیک کفایت می کرد که اونم بسته بودم و زیر تخت گذاشته بودم. تنها چیزی که می خواستم از خونه آرتان ببرم یکی از قاب عکسای کوچیکش بود. دیگه به بقیه چیزا نیازی نداشتم. باید با همه خداحافظی می کردم، ولی حتی توان این کار و هم نداشتم. آرتان گفته بود که خودش به همه میگه. نمی دونم چرا می خواست این کار و برای من انجام بده ولی در هر صورت مدیونش می شدم.
رفته بودم حمام. می خواستم دوش بگیرم. این چند وقته حوصله حمام رفتن هم نداشتم. اومدم بیرون. یه بویی می یومد. خدای من! بوی سیگار بود. پریدم توی پذیرایی. چی می دیدم؟! آرتان نشسته بود روی مبل و یه زیر سیگاری جلوش بود پر از ته سیگار. لای انگشتای دستش هم یه نخ سیگار نصفه قرار داشت که ازش دود بلند می شد. یه دفعه دیوونه شدم. زد به سرم . این همون آرتانی بود که از سیگار متنفر بود؟ همونی بود که من به خاطرش کشیدن سیگار و با تموم لذتی که برام داشت ترک کردم؟! رفتم جلو. آرتان بهم خیره شده بود. شاید می دونست برای چی دارم با غیض بهش نزدیک می شم، ولی هیچی نمی گفت. مثل مرده متحرک به من خیره شده بود. سیگار و از دستش کشیدم بیرون و انداختم توی جاسیگاری. دستم و بردم بالا و با تموم توان خوابوندم توی صورتش. دست خودم بیشتر درد گرفت. دو زانو نشستم رو زمین و به هق هق افتادم. از ته دل زار می زدم. من آرتان و به این روز انداخته بودم؟! آرتان دستش و از روی صورتش برداشت. زانو زد کنارم و منو کشید توی بغلش. خواستم خودم و بکشم کنار که دستم و محکم گرفت. در گوشم زمزمه کرد:
– آدم وقتی یه نفر و می زنه که بعدش خودش نباید دلش به حالش بسوزه.
– دیـــــوونه.
– مرسی، دیگه چی؟
– برای چی؟ برای چی سیگار؟
آهی کشید و گفت:
– برای یه ذره آرامش.
– پیدا کردی؟
– دریغ.
دستم و گذاشتم روی صورتش. خودم جای سیلیم و که سرخ شده بود بوسیدم و گفتم:
– برای سلامتیت ضرر داره. تو رو خدا نکش. من که رفتم…
لبام رو قفل کرد. انگار نمی خواست حرفی از رفتن بزنم و حقا که این عملش صدا رو توی حنجره ام خفه کرد. یه بوسه طولانی ازم گرفت. بعد بلند شد منو بغل کرد و برد جلوی در اتاق گذاشت روی زمین و گفت:
– برو لباس تنت کن که سرما نخوری. من می رم بیرون یه کاری دارم، زود بر می گردم. باشه؟
با بغض گفتم:
– آرتان؟
– جانم؟
– سیگار نکشیا.
دستی به گونه اش کشید و گفت:
– نه دیگه خانومی. تنبیه شدم.
– ببخشید.
– نیاز به عذرخواهی نیست. مگه من به خاطر این عمل به تو سیلی نزدم؟ پس الان مستحقش بودم.
این و گفت و رفت. کاش زود برگرده.
به این فکر می کردم که پس فردا صبح برای همیشه از ایران می رم. خدایا؟ چرا سهم من غربت و آوارگی بود؟ درسته که خودم خواستم ولی خودمم که پشیمون شدم. خدایا اگه این بلا قراره سرم بیاد پس صبرش و هم بهم بده.
لباسم و عوض کردم. دوست داشتم هوای خونه رو به جای تنفس کردن ببلعم. یه لیوان قهوه برای خودم درست کردم و رفتم توی اتاق آرتان. همه اتاقش بوی عطرش و می داد. ولو شدم روی تختش. اشک دوباره روی صورتم پخش شد. داد زدم:
– کجا می خوای بری لعنتی؟! عوضی مغرور. این غرور به چه دردت می خوره وقتی داره عشقت و ازت می گیره؟ می خوای بری اون جا عزای عشقت و بگیری؟ ترسای احمق بیشعـــــور.
صورتم و توی بالش پنهان کردم و از ته دل زار زدم. برام خیلی سخت بود. نمی دونم چند ساعت گذشته بود. هرازگاهی آروم می شدم. نیم ساعتی به در و دیوار زل می زدم و بعد دوباره گریه رو از سر می گرفتم. نمی دونم چند ساعتی گذشته بود که دستی نشست سر شونه ام. سرم لای بالش بود و هق هقم هوا. سریع چرخیدم. آرتان با قیافه ای پکر کنارم نشسته بود. نشستم و خودم و انداختم توی بغلش. منو فشار داد به خودش. دستش و کرد توی موهام. در گوشم زمزمه کرد:
– گریه برای چیه دختر خوب؟!
سرم و فرو کردم توی سینه اش. یقه اش طبق معمول باز بود. اشکام می ریخت روی سینه برهنه اش. یه دفعه منو کشید بالا. زل زد توی چشمام و سرش و آورد جلو. چنان محکم لباش و چسبوند روی لبام که نفس تو سینه ام حبس شد و هیچی نتونستم بگم. محتاج بوسه هاش بودم. محتاج آغوش گرمش. منو خوابوند گوشه تخت. خودشم دراز کشید کنارم و محکم بغلم کرد. فکر جدایی ازش داشت دیوونه ام می کرد. هی می خواستم دهن باز کنم بگم نمی خوام برم، ولی بازم جلوی خودم و گرفتم. من می رفتم. آرتان باید می یومد دنبالم. زمزمه وار گفتم:
– آرتان؟
– جانم؟
– به بابا اینا گفتی که من می خوام برم؟
– آره.
– پس چرا هیچ خبری ازشون نیست؟
فشارم داد و گفت:
– من ازشون خواستم این دم آخری کاری به کارت نداشته باشن.
– اونا که می دونن من دارم می رم برای همیشه. حتی نمی خوان روز آخر رو پیش من باشن؟
– فردا روز آخریه که تو ایرانی. برو خونه بابات. آتوسا و بقیه هم میان اون جا. از همون جا هم برو فرودگاه.
چه راحت حرف می زد. می گفت برو! نمی گفت می ریم. گفتم:
– مگه تو نمیای؟
آهی کشید. نشست سر جاش و گفت:
– بلند شو که می خوام امشب یه شب به یاد موندنی بسازیم.
– چه جوری؟
– پاشو تا بهت بگم.
بلند شدم ایستادم. دستم و کشید به سمت نشیمن. منو نشوند روی مبل و گفت:
– حالا بشین ببین آرتانت چه می کنه.
آرتانم؟! کاش آرتان من بودی.
رفت توی آشپزخونه. پیشبند به خودش بست و مشغول آشپزی شد. سرک کشیدم و گفتم:
– چی کار می کنی؟!
– غذا می پزم عزیزم. این طور که پیداست نه تو نهار خوردی نه من.
– بیام کمک؟
– نخیر. شما فقط تلویزیون نگاه کن. من خودم همه کارا رو می کنم.
لبخند زدم. با این مهربونیاش می خواست بیشتر آتیشم بزنه. از بوی بادمجون سرخ شده فهمیدم می خواد بادمجون درست کنه. از کجا می دونست غذای مورد علاقه من بادمجونه؟! چقدر هم هوس کرده بودم. پاشدم دویدم سمت دستشویی.
آرتان میز و چیده بود. با یه دسته گل طبیعی، چند تا شمع، دو تا صندلی کنار هم. خودشم یه دست لباس خوشگل پوشیده بود. کنار میز تعظیمی کرد و گفت:
– بفرمایید بانوی من.
با خنده نشستم روی صندلی و آرتان صندلی رو هل داد جلو. خودشم نشست کنارم و برام برنج کشید. چه بادمجونی! با خنده گفتم:
– از کجا می دونستی غذای مورد علاقه من چیه؟!
– عزیز بهم تقلب رسوند.
یعنی این قدر براش مهم بودم که از عزیز سوال کرده بود؟ خدایا دارم دیوونه می شم. یه راهی پیش روم بذار. چند قاشق که خوردم تازه فهمیدم چقدر آشپزیش محشره. با این که اشتهام کم بود ولی نمی تونستم از اون غذای فوق العاده خوشمزه بگذرم. تا تهش و زیر نگاه های مشتاق آرتان خوردم. چرا این قدر مهربون شده بود؟ چرا دیگه داغون نبود؟ چرا ریشاش و زده بود؟! با خودش کنار اومده بود؟ یا دلش به حال من سوخته بود؟ هر چی که بود خوب بود. غذا که تموم شد با کمک هم میز و جمع کردیم. آرتان رفت توی اتاقم. داد زدم:
– کجا می ری آقا؟!
برگشت. یه لباس کوتاه مشکی دستش بود. یکی از لباسایی بود که به خاطر باز بودنش هیچ جا نمی تونستم بپوشمش. پشتش تا پایین کمر باز بود. یقه اش هفتی و خیلی باز بود. قدشم تا بالای رونم بود و اگه خم می شدم… بلـــــه! لباس و گرفت به طرفم و گفت:
– این و می پوشی؟!
با تعجب نگاش کردم. چه دلیلی داشت؟! ولی امشب شب آرتان بود. لباس رو گرفتم و رفتم توی اتاق تا بپوشمش. لباس و که پوشیدم خودم از خودم خوشم اومد. یه دستی هم توی صورتم بردم و موهام و هم ریختم دورم. همین جور خوب بود. تا رفتم بیرون، صدای موسیقی بلند شد. خدای من! چه نور پردازی قشنگی. آرتان هم کت و شلوار پوشیده بود و کراوات زده بود. قدم قدم بهم نزدیک شد. آهنگ آرامش بود. بهنام صفوی. همون که شب عروسی برای اولین بار باهاش رقصیدیم. چرا این آهنگ؟!
دستم و گرفت. با یه حرکت منو کشید تو بغلش. در گوشم زمزمه کرد:
– اولین بار که باهات رقصیدم… با این آهنگ بود. یادته؟
بهنام صفوی داشت می خوند:
چشات آرامشی داره، که تو چشمای هیشکی نیست
می دونم که توی قلبت به جز من جای هیشکی نیست
زل زدم توی چشماش. چشمای آرومش. چشمای آرام بخشش . سرم و تکون دادم. گفت:
– عاشق رنگ چشماتم.
این چش شده بود امشب؟! عاشق؟! عاشق چشمای من؟! بهنام هنوز داشت می خوند:
چشات آرامشی داره که دورم می کنه از غم
یه احساسی بهم می گه دارم عاشق می شم کم کم
تو با چشمای آرومت بهم خوشبختی بخشیدی
خودت خوبی و خوبی رو داری یاد منم می دی
تو با لبخند شیرینت بهم عشق و نشون دادی
تو رویای تو بودم که واسه من دست تکون دادی
این بار نوبت من بود که یه چیزی بگم. آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
– تو خیلی خوبی آرتان.
– نه بهتر از تو.
از بس تو خوبی می خوام باشی تو کل رویاهام
تا جون می گیرم با تو باشی امید فرداهام
از بس تو خوبی می خوام باشی تو کل رویاهام
تا جون می گیریم با تو باشی امید فرداهام
چشات آرامشی داره که پا بند نگانت می شم
ببین تو بازی چشمات دوباره کیش و مات می شم
بمون و زندگیم و با نگاهت آسمانی کن
بمون و عاشق من باش بمون و مهربونی کن
این بار یه حس عجیبی داشت با این آهنگ بهم دست می داد. یه جور عجیب غریبی داشتم باهاش لذت می بردم. دیگه نوشیدنیی در کار نبود، ولی من دوباره داشتم داغ می شدم. انگار همه وجودم داشت عشق آرتان و حس می کرد. انگار با تموم وجودم داشتم حس می کردم که اونم عاشق منه. اونم می خواد من بمونم.
تو با چشمای آرومت بهم خوشبختی بخشیدی
خودت خوبی و خوبی رو داری یاد منم میدی
تو با لبخند شیرینت بهم عشق و نشون دادی
تو رویای تو بودم که واسه من دست تکون دادی
از بس تو خوبی می خوام باشی تو کل رویاهام
تا جون می گیرم با تو باشی امید فرداهام
آهنگ داشت تموم می شد. سرم و گرفتم بالا. زل زدم توی چشمای آرتان. سرش و آورد پایین. ذره ذره، با همه احساسش، و من این و حس می کردم. دوباره من پر کاهی شدم روی دست های پر قدرت آرتان. دوباره اتاق، و بسته شدن در، با پای آرتان.
چشمام و باز کردم. صبح بود و همه تنم کوفته شده بود انگار. نشستم روی تخت. آرتان کو؟! کنارم نبود. از جا پریدم. دویدم از اتاق بیرون. نکنه رفته سر کار؟! این روز آخر… قرار بود بریم خونه بابا اینا. ولی نه، گفت برو. نگفت می ریم. دویدم سمت تلفن. می خواستم شماره اش و بگیرم ببینم کجاست. باید بر می گشت. دیشب یه احساسی بهم می گفت همه چیز تموم می شه. دیگه جدایی به وجود نمیاد. حس می کردم صبح که بیدار می شم آرتان بلیطم و جر داده و میگه نمی ذارم بری. چه رویاهایی داشتم. تلفن رو که برداشتم چشمم خورد به یادداشت کنار تلفن. دستم لرزید. گوشی از دستم افتاد. کاغذ رو برداشتم:
– سلام ترسای من. صبحت بخیر. دنبالم نگرد. بهم زنگ هم نزن. گوشیم خاموشه. نمی تونستم بیام واسه بدرقه کردنت. برای همین نموندم. مواظب خودت باش. خیلی ها برای بدرقه ات میان. برو خونه بابات. امیدوارم آینده شیرینی در انتظارت باشه. هم در انتظار تو و هم من. دیگه داری به آرزوت می رسی. ممنون که این مدت منو تحمل کردی، با اخلاقی که خودم خوب می دونم چندان تعریفی نداره. از این جا به بعد دیگه لازم نیست تحملم کنی. بدرقه تو برام سخت بود. هیچ وقت از من نخواه که بدرقه ات کنم. شوهر تو، آرتان.
نشستم پای کنسول. دلم می خواست جیغ بزنم. دوست داشتم همه موهام و دونه به دونه بکنم. داد زدم:
– به چه حقی رفتی؟! چرا رفتی؟! باید می موندی. باید منو هم نگه می داشتی. ترسو، بزدل. می خواستی با این کارت چی رو ثابت کنی؟ مردونگیت رو؟ من لایق یه خداحافظی هم نبودم؟! نمی بخشمت آرتان. بد داغی گذاشتی روی دلم. هچ وقت نمی بخشمت.
این قدر گریه کردم که بیحال شدم. به سختی از جا بلند شدم. کشان کشان خودم و رسوندم توی دستشویی. آبی به دست و صورتم زدم. ژیلت آرتان توی قفسه بود. برش داشتم. گذاشتم روی رگ دستم. زندگی رو بدون آرتان نمی خواستم. چشمام و بستم. ندایی از درونم فریاد کشید:
– احمق، ترسو و بزدل تویی. تویی که قدرت جنگیدن نداری. بیچاره خودکشی کار آدمای ضعیف و بدبخته. بکش خودت و که اون دنیا رو هم نداشته باشی. الان وقتشه که روی پای خودت وایسی و نشون بدی که می تونی. الان وقت اثباته نه مرگ.
با گریه ژیلت رو پرت کردم توی دستشویی. صدای آیفون بلند شد. با این فکر که ممکنه آرتان باشه، پریدم سمت آیفون، ولی آتوسا بود. درسا کوچولو هم توی بغلش بود. با دیدن درسا بی اختیار لبخند زدم و جواب دادم:
– بله؟
– خاله ترسا، بدو بیا پایین می خوایم بریم خونه بابایی.
چی می گفتم؟ اگه می گفتم حوصله ندارم رسوای همه می شدم و همه می فهمیدن چه مرگمه. یعنی آرتان نبودن خودش و چه طوری توجیه کرده بود؟ هر طوری هم که این کار و کرده بود باید ازش ممنون می شدم، چون کار منو راحت کرده بود. زمزمه وار گفتم:
– الان میام.
– اگه بارت سنگینه تا مانی بیاد کمکت.
– نه، چیز زیادی نیست.
– پس بدو.
رفتم داخل اتاق. ساکم و از زیر تخت کشیدم بیرون. کیف دستیم و هم برداشتم. باورم نمی شد دارم برای همیشه از این خونه می رم. مدارکم و چپوندم داخل کیفم. همین طور بلیطم رو. نامه آرتان و هم برداشتم. دوست داشتم دست خطش و داشته باشم. عطرش و هم برداشتم. برای رفع دلتنگی بد نبود. جلوی در خونه آخرین نگاه و به خونه و وسایلش انداختم. به عکسای آرتان روی دیوار، به آشپزخونه شیکمون، به کاناپه و تلویزیون. اومدم بیرون. در و کوبیدم به هم. همه چی تموم شد.
کلید و گذاشتم توی گلدون پشت در. بعدا بهش می گفتم برش داره. رفتم داخل آسانسور. نوزده، هجده، هفده… لابی. آخرین باری بود که این خانوم با اون صدای قشنگش بهم گفت لابیه، گمشو پایین. به لابی خوشگل ساختمون با حسرت نگاه کردم. بعد از من کی می شد صاحب این خونه خوشگل؟ نگهبان با دیدنم از جا پرید:
– روز بخیر خانوم دکتر.
پوزخندی زدم. می خواستم بگم دیگه خانوم دکتر نیستم، ولی فقط سری براش تکون دادم و رفتم بیرون. حتی برای اونم دلم تنگ می شد. امروز جوابای کنکور می یومد، ولی برام مهم نبود. امشب تولد آرتان بود. آخ ارتان، کاش بودی.
مانی با دیدنم سریع جلو اومد. ساکم و گرفت و شروع کرد به سر به سر گذاشتنم، ولی حتی حوصله اون و هم نداشتم. درسا رو از بغل آتوسا کشیدم بیرون. با اون لبای غنچه ایش و چشمای گردش زل زده بود بهم. شاید فقط اون بود که می تونست آرومم کنه.
****
مسافرین پرواز شماره 764 به مقصد آنتالیا ترکیه، هر چه سریع تر کارت های پرواز خود را دریافت کرده و بار خود را به قسمت باربری تحویل بدهند.
چون از ایران پرواز مستقیم به کانادا نداشتیم باید اول می رفتم ترکیه. نیم ساعتی اون جا می موندم و بعد سوار هواپیما به مقصد ونکوور می شدم. مانی بلیطم و گرفت و رفت که بقیه کارا رو انجام بده. چرا همه شاد بودن؟ این قدر از رفتنم خوشحال بودن؟ شبنم و بنفشه کنارم ایستاده بودن و داشتن می خندیدن. نیلی جون، پدرجون، بابا، عزیز، آتوسا، مانی، نیما، طرلان. همه بودن. همه لبخند می زدن. پس چرا من نمی تونستم بخندم؟ چرا چشمام همش دنبال سایه ای از آرتان بود؟! چرا نمی تونستم دلم و یه دل کنم و بگم اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد؟!
شماره پرواز دوباره اعلام شد. مانی با کارت پرواز و بلیط برگشت و داد دست من. می خواستم زودتر برم. حوصله نداشتم. حوصله هیشکی رو نداشتم. تند تند با همه خداحافظی کردم. همه رو بوسیدم. فقط توی آغوش بابا یه کم بیشتر موندم. حس می کردم بهش خیانت کردم. بعد از اون به سرعت از جمعشون فاصله گرفتم. حتی برنگشتم ببینم آیا الان هم دارن می خندن؟ حتی یه نفر هم پشت سرم گریه نکرده؟ رفتم توی صف. پاسپورتم باید مهر می شد. همه کارا با سرعت انجام شد. شایدم من این طور حس می کردم، چون منتظر بودم هر لحظه آرتان برسه و نذاره برم.
ولی این اتفاق نیفتاد. تا به خودم اومدم توی هواپیما بودم و هواپیما داشت اوج می گرفت. خداحافظ شهر من، خداحافظ کشور من، خداحافظ عشق من.
توقف توی ترکیه حدود یک ساعتی طول کشید ، که البته من همش رو با فکر به آرتان و درست شبیه آدمای گیج و منگ سپری کردم. انگار که قلبم توی سینه طپش نداشت. همین که آرتان توی این روزای آخر می اومد تو ذهنم حس مرگ رو با همه وجودم حس می کردم. پرواز ترکیه به کانادا طولانی و خسته کننده بود. وقتی از هواپیما پیاده شدم حس می کردم کوه کندم!
توی صف تحویل چمدون ایستاده بودم. حالا خوبه یه ساک کوچیکم بیشتر نداشتم. همه آزادانه با لباسای باز و بدون حجاب از این طرف به اون طرف می رفتن. پس چرا شال من هنوز روی سرم بود؟ چرا مانتوم و در نیاوردم؟ چرا برام مهم نیست؟ مگه من دنبال آزادی نبودم؟ خب اینم آزادی، چرا ازش استفاده نمی کنم؟! بغض گلوم و فشار می داد و داشتم خفه می شدم. باید از این فرودگاه درندشت لعنتی خودم و می رسوندم به یه هتل. بعد می رفتم دنبال خونه. چه قدر کار داشتم ولی هیچ حوصله ای برای انجامشون نداشتم. بالاخره ساکم روی ریل نمایان شد. کشیدمش سمت خودم. راه افتام سمت خروجی. چه هوای خفقان آوری داشت. هوایی که آرتان توش نفس نکشه خفقان آور می شه دیگه.
– ترسا؟
جلل الخالق. حتما خیالاتی شدم. ببین آرتان چه به روزم آوردی که صداتم دست از سرم بر نمی داره. نکنه تو شهر غریب دیوونه هم بشم؟! دوباره و این بار بلندتر شنیدم:
– تری؟
سر جا خشک شدم. جرئت نداشتم برگردم پشت سرم و نگاه کنم. یه بار دیگه، خدایا نوکرتم. فقط یه بار دیگه. دعام چه زود مستجاب شد:
– تری من؟
خدایا نوکرتم بهم قدرت بده بچرخم. دستاش از پشت دورم حلقه شد. منو چسبوند به خودش و زیر گوشم گفت:
– نمی خوای برگردی عاشقت و ببینی؟
نفس تو سینه ام حبس شده بود. اشک هجوم آورد به چشمام. دیگه نتونستم تحمل کنم. سریع برگشتم و شیرجه زدم توی آغوشش. بازم بوی عطرش، بازم نفسای گرمش، بازم صدای فوق العاده اش. آرتان من و با یک حرکت از زمین کند. چند دور با شادمانی روی هوا چرخوند. نمی دونستم بخندم یا گریه کنم. خواب بودم یا بیدار؟ آیا واقعا به بزرگترین آرزوم رسیده بودم؟
آرتان منو گذاشت روی زمین. ساکم و برداشت و گفت:
– بریم.
ناخوداگاه پرسیدم:
– کجا؟!
غش غش خندید و گفت:
– چیه؟ نکنه می خوای نیومده برگردی؟ من دیروز تا حالا توی هتل داشتم در و دیوارا رو نگاه می کردم تا تو بیای بریم ماه عسلمون رو برگزار کنیم .
– ماه عسل؟!
دستش و انداخت دور کمرم. منو فشار داد به خودش و گفت:
– پس فکر کردی چه طوری همه اجازه دادن تو بیای؟ به این راحتی؟! چون می دونستن من می خوام سورپرایزت کنم و این جا منتظرتم تا با هم ماه عسل عقب افتاده مون رو جشن بگیریم.
دوباره به گریه افتادم. منو این همه خوشبختی محاله! سریع منو در آغوش کشید و گفت:
– گریه بسه خانوم من.
– آرتان باید خیلی چیزا رو برام توضیح بدی.
– چشم خانوم. چرا می زنی؟
دوتایی سوار تاکسی شدیم. سرم و تکیه دادم به شونه اش. هنوزم باورم نمی شد که این آرتانه کنارم نشسته. رسیدیم به هتل. رفتیم داخل. چه هتلی بود! آرتان گل کاشته بود. کلید رو گرفت و دوتایی رفتیم به سمت اتاقمون. چه اتاق بزرگ و شیکی بود. نشستم لب تخت. اومد نشست کنارم. دستم و گرفت توی دستش. سریع گفتم:
– بگو. همه چی رو برام تعریف کن.
لبخندی زد. صورتم و نوازش کرد و گفت:
– از وقتی که خودم و شناختم همه ازم تعریف می کردن. پدرم، مادرم، دوستام، و خلاصه همه اطرافیانم. همین باعث شده بود که خیلی مغرور بشم. هیچ کس رو در حد خودم نمی دونستم. تمایلی به برقراری رابطه با هیچ جنس مخالفی نداشتم. توی دانشگاه خیلی از دخترا طرفم می یومدن و روی خوش نشون می دادن ولی من حاضر به دوستی با هیچ دختری نبودم. از ازدواج هم به شدت بیزار بودم و تصمیم داشتم تا آخر عمر تنها بمونم. یه جورایی جز پول در آوردن هیچ چیز دیگه ای برام اهمیت نداشت تری. تا این که برنامه پنج شنبه شب ها پیش اومد و با بچه ها پاتوق رو کشف کردیم. تفریح من در کل هفته رفتن به اون رستوران بود و بعضی وقت ها هم رفتن به مهمونی های دوستام. از همون اول که اون جا اومدیم بچه ها زوم شدن روی شما. به خصوص تو خیلی توی چشم بودی. متوجهت بودم ولی نمی خواستم به دلم اجازه بدم متوجه هیچ دختری بشه. چیزی که بیشتر از زیبایی صورتت منو جذبت می کرد غرورت بود و این که هیچ توجهی به پسرای اطرافت نداشتی، همین. کم کم هم برام عادی شدی مثل بقیه دخترا. تا این که تو اون پیشنهاد رو به من دادی. یه لحظه همه چیزای بد با هم اومدن توی ذهنم ولی، وقتی دوباره ازم خواستی بشینم توی نگاهت عجز رو دیدم. فهمیدم حرفات دروغ نیست. درک کردم که داری حقیقت رو میگی و باید بهت فرصت بدم تا حرفات و کامل بگی. شاید به خاطر دیدی که از قبل بهت داشتم دوباره نشستم، وگرنه اگه کسی جای تو بود محال بود به ادامه حرفاش گوش کنم. تو جسور بودی و بی پروا و همین منو جذبت می کرد. روی پیشنهادت فکر کردم. بد فکری نبود. از شر نیلی هم راحت می شدم. حداقل دیگه دست از سرم بر می داشت و گیر نمی داد که ازدواج کنم، ولی کاش این کار و نکرده بودم. من که از غرور تو خوشم اومده بود چطور نتونستم تصورش و بکنم که یه روزی هم ممکنه اسیرت بشم؟ من باید از تو دوری می کردم ولی نکردم و با سر افتادم توی دامت.
به این جا که رسید خندید و با شیطنت قلقلکم داد. غش غش خندیدم و گفتم:
– نکـــــن. بقیه اش و بگو.
دوباره صاف نشست. نفسی کشید و ادامه داد:
– توی مراسم خواستگاری و بله برون برام یه دختر عادی بودی هنوز، ولی بازم می فهمیدم که با همه فرق داری. هر کس دیگه ای جای تو بود مهریه بالا رو قبول می کرد، یا این که جواب خواستگاری رو زود می داد ولی تو… تری وقتی بهت زور می گفتم و تو زل می زدی توی چشمام، درست عین یه بچه گربه می شدی که من هوس می کردم فشارش بدم. سرتق تر از این حرفا بودی. شب عروسی توی لباس عروسی… خدای من! اصلا فکرشم نمی کردم که این قدر ملوس باشی. باور کن اگه چند لحظه بیشتر توی اتاقت می موندم کار دست خودم و خودت می دادم. اون اوایل کمتر با دیدنت هیجان زده می شدم. لباسای بازی می پوشیدی ولی برام مهم نبود. چون علاقه زیادی بهت نداشتم. برام مثل یه هم خونه ساده بودی. بود و نبودت خیلی هم مهم نبود، ولی کم کم. هر چه بیشتر می گذشت تاثیر تو روی من بیشتر می شد و هر چی این تاثیر بیشتر می شد غیرت من روی تو بیشتر می شد. حس می کردم تو مال خودمی، کسی حق نداره نگات کنه، باهات حرف بزنه، باهات برقصه. تو رو فقط برای خودم می خواستم ولی نمی دونستم هم ازت چی می خوام؟ حتی با خودم و دلم هم رو راست نبودم. فقط شیطنتات و دوست داشتم. آلمان که رفتم روزی نبود که دلم هوات و نکنه، ولی مغرورتر از اونی بودم که بهت زنگ بزنم. وقتی تو زنگ زدی خیلی خوشحال شدم ولی این قدر از دستت دلخور بودم که نتونم اون جوری که لایقته تحویلت بگیرم. خودم بعضی وقتا از دست خودم عصبی می شدم. سر خودم داد می زدم که مگه اسیر توئه؟! ولی هیچ جوابی برای حرفام نداشتم. اسم نیما رو که می آوردی همه تصوراتم به هم می ریخت. تو جلوی من خیلی کوتاه می اومدی و من حس می کردم دوستم داری، ولی وقتی از نیما حرف می زدی یا باهاش حرف می زدی حس می کردم اشتباه فکر کردم و تو منتظر روزی هستی که از من جدا بشی و زن نیما بشی. یعنی حتی از تصور این که تو بری با یه نفر دیگه یا یه نفر دیگه در گوشت زمزمه عاشقونه سر بده دیوونه می شدم. حالت مرگ بهم دست می داد. احساسم رو خیلی کنترل می کردم که چیزی ازش نفهمی. نمی خواستم نامردی کنم. من بهت قول داده بودم کمکت کنم که بری، ولی خب بعضی وقتا احساسم از دستم خارج می شد. مثل همون روز که پات در رفت.
آهی کشید و گفت:
– اون لحظه ها گفتن نداره. تصمیم داشتم نگهت دارم حالا به هر قیمتی. پس تو کنکور ثبت نامت کردم و برات کلاس گذاشتم. باید برای خودم حفظت می کردم. مطمئن بودم دیگه هیچ وقت هیچ کس نمی تونه جای ترسام و برام پر کنه. ترسا تو برای من یه گلوله نمک بودی. بعضی وقتا از دست کارات توی اتاقم تا ساعت ها می خندیدم. از لحن حرف زدنت، بازیگوشیات، نمی دونی چقدر دوست داشتم توی بغلم نگهت دارم و با هم بخوابیم. این قدر نوازشت کنم تا سرت رو بذاری روی سینه ام و بخوابی؛ ولی جرئت نداشتم بیام طرفت. قسم خورده بودم تا وقتی که خودت نخوای کاریت نداشته باشم. نمی خواستم فکر کنی به زور بهت نزدیک شدم. تو بت من بودی. من توی خلوت خودم می پرستیدمت. حالا چطور می تونستم برخلاف میلت کاری رو انجام بدم؟ هر چی هم که برام سخت بود جلوی خودم و می گرفتم. اون شبی که برام عربی رقصیدی… ترسا از اون شب هر چی بگم کم گفتم. رقص تو، آخر شب لباس تو، عکسای تو، بدتر از همه روی عسلی کنار تختت، اختیارم از دستم رفت. تو پیش من خوابیده بودی و من تا صبح با نگام نوازشت می کردم. اون شب لال شده بودم. هیچی بهت نگفتم در حالی که می دونستم کارم اشتباهه، اما دست خودم نبود. از زور خوشحالی زبونم بند اومده بود. صبح تازه فهمیدم چه کاری کردم. می خواستم سر میز صبحانه بهت بگم چه احساسی داشتم، اما… سردی تو… حرف از رفتن که زدی… وای. چی بگم که تو دختر کوچولو توی این مدت دل و دین منو به باد دادی. اون شب بهترین شب زندگیم بود و فرداهاش بدترین روزا. افسردگی تو داشت منو تحلیل می برد. هیچ کاری نمی تونستم برات بکنم در حالی که دوست داشتم همه کاری برات بکنم. خدا می دونه به هر دری زدم تا راهی برای درمانت پیدا کنم تا این که خودت خداروشکر خوب شدی و منو به آرامش رسوندی ولی دیگه نمی خواستم بهت نزدیک بشم. نمی خواستم دوباره اون روزای تلخ رو بچشم. می ترسیدم باز حالت بد بشه. منم اون قدر آزاد نبودم که بتونم درمانت کنم. امان از دست این غرور لعنتی. اون شب توی مهمونی، توی بغل تو، دستای تو، لبای تو، توی ماشین…
اینا رو می گفت و دوباره آروم آروم داشت بهم نزدیک می شد. سریع خودم و کشیدم کنار و با خنده گفتم:
– کی به تو گفت من دارم می رم؟
آهی کشید و گفت:
– شبنم و نیما.
– چی؟!
– اونا خودشون رو به من و تو مدیون می دونستن. می خواستن ما رو به هم برسونن. خبر بد رو دادن، منو داغون کردن و رفتن. نمی دونستم باید چی کار کنم. اون شب رفتم بام تهران، اون قدر فریاد کشیدم که حنجره ام زخم شد. خدا رو صدا کردم تا خودش تو رو برام نگه داره. تا دو سه روز آخر هیچی به ذهنم نمی رسید. راستش و بخوای از اعتراف می ترسیدم. می ترسیدم بهم بگی نه. می ترسیدم هنوزم کانادا برات مهم تر از من باشه. می ترسیدم احساست فقط عادت باشه به هم خونه ات. از همه چی می ترسیدم، ولی دیدم نمی شه. دیدم بدون تو دووم نمیارم. حتی یه لحظه. این بود که گفتم میام این جا، می یام به استقبالت. هچ وقت دوست ندارم بدرقه ات کنم. استقابال رو بیشتر دوست دارم. رفتم ویزام و از شایان گرفتم و با کمک خودش سریع بلیط تهیه کردم. اون شب که با هم رقصیدیم رو یادته؟ پریشب؟
– مگه می شه یادم بره؟
– اون شب… وقتی اومدم خونه، دیگه همه کارام و کرده بودم. دیگه آروم بودم. می خواستم فقط باهات خوش باشم. حتی اگه احساست به من عادت هم باشه من تصمیم دارم تو رو عاشق کنم. عاشق ترین زن دنیا.
سرم و گذاشتم روی سینه اش و با ناز گفتم:
– من عاشق ترین زن دنیا هستم.
دستم و بوسید و گفت:
– قربونت برم الهی عزیز دلم.
تصمیم گرفتم اعتراف کنم. با خنده گفتم:
– آرتان؟
– جانم؟
– اون شب رو یادته که موش افتاد تو مهمونیت؟
ریز خندید و گفت:
– بله.
– کار من بود.
پیشونیم و بوسید و گفت:
– می دونم عزیزم.
صاف نشستم و با تعجب گفتم:
– هان؟!
– نگهبان فرداش که داشتم مثل دیوونه ها دنبالت می گشتم بهم گفت که شب قبل با یه دختری اومدی خونه. همون جا فهمیدم کار تو و یکی از دوستات بوده.
– وای! عصبانی نشدی؟
– نه، خنده ام گرفت و بیشتر دلم برات تنگ شد.
– یه سوال بپرسم؟
– صد تا سوال بپرس قشنگم.
– تو مرصع پلو با خورش کرفس دوست داری؟
دوباره خندید و گفت:
– نه.
– پس چرا اون شب خوردی؟!
– چون تو پخته بودی. تو سنگم بذاری جلوی من با فکر به این که دستای کوچولو و خوشگل تو برام حاضرش کرده با اشتها می خورم.
دیگه طاقت نیاوردم. شیرجه زدم روی صورتش و لباش رو بوسیدم. اونم که انگار منتظر این حرکت بود سریع منو کشید توی بغلش و همراهیم کرد. دستش رفت سمت دکمه های مانتوم که حس کردم همه محتویات معده ام هجوم آوردن به سمت دهنم. هلش دادم اون طرف و پریدم توی دستشویی. هر چه خورده و نخورده بودم رو بالا آوردم. آرتان پشت سرم با نگرانی گفت:
– تری؟ چت شد؟ مسموم شدی؟ تو هواپیما چیزی خوردی؟!
خندیدم. آبی زدم به صورتم. برگشتم، انگشتم و گذاشتم روی لباش و گفتم:
– نه عزیزم. داشتم یواشکی از تو برای خودم یه یادگاری می آوردم که… تا الان آروم بود ولی تا باباش و دید به هیجان افتاد.
آرتان مات شد روی من و شکمم. دستم و گذاشتم روی شکمم و گفتم:
– خدا کنه پسر باشه. یه پسر از تو که همه وجودمی.
یه دفعه از جا کنده شدم. صدای جیغ های هیجان زده من توی فریاد شادی آرتان گم شد. منو بغل کرده بود و دور خودم می چرخوند. با خنده گفتم:
– دیوونه الان حالم بد میشه بچه ات رو بالا میارم. باور کن دیگه هیچی تو معده ام باقی نمونده.
منو نشوند لب تخت. جلوی پام زانو زد. دستم و گرفت و گفت:
– باورم نمی شه. یعنی من به همه آرزوهام رسیدم ترسا؟ من دارم بابا می شم؟ بابای بچه ای که مامانش تویی؟ الهی فدای جفتتون بشم.
خودم و چسبوندم بهش و گفتم:
– فقط کاش هیکلش به باباش نره که… خیلی بد می شه.
خندید. بوسم کرد و در گوشم گفت:
– عاشق جفتتونم.
– نخیر، فقط من.
– تو و اون که از وجود توئه.
به دفعه خودش و از من جدا کرد و گفت:
– تو به چه حقی می خواستی بچه منو ازم قایم کنی؟
لحنش شوخ بود و برای همین ناراحت نشدم گفتم:
– نمی خواستم منو به خاطر بچه بخوای. می خواستم خودم و بخوای.
دوباره بغلم کرد و گفت:
– می خوامت قد همه دنیا. حالا همه اینا به کنار، خانوم دکتر و بگو که باید با شکم پر بره بشینه سر کلاس.
جیغ کشیدم :
– چی؟!
– عزیزم رتبه ات هفتاد شده.
اشکم در اومد:
– نـــــه.
– آره.
– خدای من!
داشتم از ذوق می مردم. هر چی داشتم از زحمات آرتان بود. توی چشمای عسلیش نگاه کردم و با همه وجودم گفتم:
– خیلی دوستت دارم آرتان من.
در گوشم زمزمه وار خوند:
– قرار نبود چشمای من خیس بشه
قرار نبود هر چی قرار نیست بشه
قرار نبود دیدنت آرزوم شه
قرار نبود که این جوری تموم شه
پایان / هما / 16/12/90

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا